اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1725

داستان شماره 1725

داستان شهید


بسم الله الرحمن الرحیم
در کتاب معاد نوشته ایت اله دستغیب شیرازی ایشان از پیامبر اسلام نقل قول می کنندکه رسول حدا فرمود:هر مومن که شهید می شود در بهشت قصری انتظارش را می کشد که در ان قصر هفتاد حجره است و هر حجره دارای هفتاد تخت است و بر هر تختی هفتاد فرش گسترانده اند و بر هر فرشی هفتاد حوری نشسته و انتظار ان شهید کشته شده در راه اسلام را می کشد .با بررسی این سخن و با یک ضرب ساده ریاضی می توان به این نتیجه رسید که بر طبق سخنی که از رسول خدا نقل شده ،هفت به توان چهار حوری یعنی رقمی معادل

 

24010000

 

(حدود بیست و چهار میلیون ) حوری بهشتی فقط در انتظار یک شهید اسلامی می باشد
با فرض اينكه هر كدام از فرشها شش متر مربع باشد مساحت كل فرش ها مي شود

 

2058000

 

مترمربع با در نظر گرفتن بیست درصد راهرو ها و راه پله و فضاهاي بدون فرش، مساحت كاخ

 

2469600

متر مربع به دست مي آيد.كه مي شود عمارتي با زير بناي دویست متر در دویست مترو شصت و دو طبقه به ارتفاع صدو هشتادو شش متر پر از حوري فقط براي يك شهيد اسلامي.
با فرض اينكه شهيد مورد نظر به هر حوري يك ساعت سرويس دهي نمايد بعد از دو هزارو هفتصدو چهل سال كار بدون وقفه نوبت به
آخرين حوري مي رسد

 

[ سه شنبه 15 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1724

داستان شماره 1724

در جهنم هم عاشق باش


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
این کار شما تروریسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

 

[ سه شنبه 14 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1723

داستان شماره 1723

نصيحت مرغک به صياد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

  سه مردي مرغک کوچکي را صيد کرد.مرغک به سخن آمد و اينچنين با صياد گفتگو کرد که: من شکم تورا سير نميکنم ،و بدن ضعيف و نحيف و کوچک من نيم وعده ي غذاي تو ھم نمي شود،لذا از خوردن من صرفه نظر کن و من در عوض 3 موعظه و نصيحت به تو مي کنم:اولي را در دست تو،دومي را پس از آزادي در بالاي درخت،و سومي را بالاي کوه
صياد قبول کرد. مرغک در دست صياد نصيحت اولش را کرد و گفت: بر چيزي که از دست دادي افسوس و اندوه نخور! صياد آزادش کرد،و مرغک روي درخت گفت:دوم اينکه ھر چه شنيدي بر عقل عرضه دار،اگر آن را پذيرفت بپذير و گر نه نپذير .
سپس مرغک به طرف کوه پرواز کرد و فرياد زد:بدبخت!مرا از دست دادي،در چينه دانه من يک مرواريد بيست مثقالي بود!!
صياد در غصه و پشيماني فرو رفت و گفت:لا اقل نصيحت سوم را بگو
مرغک جواب داد:به نصيحت اول و دوم خوب عمل کردي که سومي را نيز بگويم؟
غصه از دست رفته را که خوردي،وبعد آنکه ھمه ي وزن بدن من بيست مثقال نيست که مرواريد بيست مثقالي در چينه دانم باشد!!چرا بدون تعقل و تفکر چيزي را باور مي کني

 

[ سه شنبه 13 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1722
[ سه شنبه 12 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1721

داستان شماره 1721

خرس مهربان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، خرسی مهربان با بچه هایش زندگی می کرد. خرس مهربان به همه حیوانات جنگل کمک می کرد و هر یک از حیواناتی راکه مشکلی داشت و یا ناراحت بود مورد مهربانی و کمک خود قرار می داد. حیوانات جنگل خرس را خیلی دوست داشتند و از راهنمائی های او استفاده می کردند.
امّا در نزدیکی های خانه خرس مهربان، روباهی بدجنس و مکّار زندگی می کرد، روباه بدجنس از این که همه حیوانات جنگل خرس مهربان را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند، احساس حسادت می کرد. آتش حسادت روباه را، هیچ چیزی جز بدنامی خرس مهربان و دشمنی حیوانات جنگل با او، نمی توانست خاموش کند. روباه بدجنس تصمیم گرفت تا با بدگویی از خرس مهربان پیش حیوانات جنگل، آنها را با خرس دشمن کند. روباه با این افکار زشت و شیطانی از خانه خارج می شد و به میان جنگل می رفت.
روزی روباه حیله گر همینطور که در جنگل می گشت، چشمش به میمونی افتاد که در بالای درختی نشسته بود. روباه با دیدن میمون به او گفت: آهای میمون عزیز آیا می دانی که خوراکیهای بچه هایت را چه کسی می دزده؟
میمون با تعّجب به روباه نگاه کرد و گفت: نه نمی دانم آیا تو می دانی که چه کسی این کار زشت را انجام می دهد؟ روباه با حیله گری مخصوص خودش جواب داد، آری می دانم، همان کسی که جای خوراکیهای تو می داند و خودش را دوست صمیمی تو جا زده، میمون ساده لوح در جواب گفت: آقا خرسه دوست من تنها کسی است که جای خوراکیها را می داند. روباه با بدجنسی دوباره گفت: بله همان آقا خرسه. میمون گفت: نه باورم نمی شه؟! نه؟! روباه مکار به خیال آنکه توانسته بود فکر میمون را نسبت به خرس مهربان عوض کند بسیار خوشحال شد و هنوز چند قدمی از میمون دور نشده بود که در کنار درختان سر به فلک کشیده خرگوش مهربان را دید که با عجله به سمت بالای جنگل می رود.
به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز من امروز از جلوی خانه خرس می گذشتم که شنیدم خرس به بچه هایش وعده می داد امشب زمانی که همه خوابیده اند خواهد آمد وبچه های تو را با خود خواهد برد تا برای آنها غذای لذیذی درست کند.
خرگوش حرفهای روباه مکار را به خاطر سپرد. روباه حلیه گیر به خیال آنکه توانسته بود خرگوش را نیز نسبت به خرس بدبین کند بسیار خوشحال شد. اما خبر نداشت که خرگوش و بچه هایش همان شب در خانه خرس مهربان میهمان هستند.
خرگوش پس از دور شدن روباه خیلی سریع خود را به خانه خرس مهربان رساند و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. خرس عاقل و مهربان با صبر و تحمل حرفهای خرگوش را گوش کرد و در آخر با مهربانی گفت: بگذار روباه هرچه می خواهد بگوید وقتی که حیوانات جنگل ببینند که گفته هایش درست نبوده است پی به حسادت و دشمنی اش می برند و او را از جمع خود بیرون خواهند کرد.
چند روز از این ماجرا نگذشته بود که روباه شدیداً بیمار و خانه نشین شد، حیوانات جنگل که از دروغگویی و کارهای زشت روباه باخبر شده بودند به عیادت او نرفتند، این تصمیم حیوانات جنگل موجب شد که روباه متوجه شود که هیچکس او را دوست ندارد و از کاری که کرده بود سخت احساس پشیمانی می کرد.
امّا یک روز که روباه در خانه استراحت می کرد خرس مهربان برای اینکه درسی بزرگتر به روباه بدهد به عیادت او رفت، روباه همینکه خرس را دید از خجالت زبانش بند آمد و نمی توانست چیزی بگوید، فقط از خرس مهربان عذر خواهی کرد و از او خواست که او را ببخشد، خرس نیز با مهربانی او را بخشید. روباه درس بزرگی از خرس مهربان آموخت و پس از آن دیگر از هیچکس بدگویی نکرد

 

[ سه شنبه 11 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1720

داستان شماره 1720

جهنم گرمازاست يا گرماگير؟ ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جواب يك دانشجوی دانشگاه واشينگتن به يک سؤال امتحان شيمی آنچنان جامع و کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش سرگرم‌کننده است

پرسش: آيا جهنم اگزوترم (گرمازا) است يا اندوترم (گرماگير؟
اکثر دانشجويان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بويل-ماريوت متوسل شده بودند که می‌گويد حجم مقدار معينی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يک سيستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند

اما يکی از آنها چنين نوشت
اول بايد بفهميم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير می‌کند. برای اين کار احتياج به تعداد ارواحی داريم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشيم که يک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند
پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر
برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام اديان رايج در جهان می‌کنيم. بعضی از اين اديان می‌گويند اگر کسی از پيروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جايی که بيشتر از يک مذهب چنين عقيده‌ای را ترويج می‌کند، و هيچکس به بيشتر از يک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه می‌شويم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر می‌شود. حالا می‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسی کنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممکن وجود دارد
۱) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود
۲) اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند
اما راه‌حل نهايی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا يافت که می‌گويد: «مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج كنم!» از آن جايی که تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است

تنها جوابی که نمرهء کامل را دريافت کرد، همين بود

 

[ سه شنبه 10 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1719

داستان شماره 1719

مكافات سخن چينی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي شير كه معروف به سلطان حيوان هاست، بيمار شد. تمام حيوان ها به عيادتش آمدند، جز روباه. شير از گرگ پرسيد: چرا روباه به عيادت من نمي آيد؟ گرگ جواب داد: روباه حيواني است حيله گر و هرگز اعتنايي به قبله عالم ندارد. در همين هنگام روباه وارد شد و سخن چيني گرگ را درباره خود شنيد و با خود گفت: امروز بايد كاري كنم كه گرگ ديگر بار نزد بزرگان فضولي نكند. بعد با قيافه درهم كشيده خود را به حضور شير رسانيد. شير با خشم به او گفت: چرا تا به حال به ملاقات ما نيامده اي؟ روباه گفت: قبله عالم! حقير مانند ديگران نيستم كه به آمدن خشك و خالي قانع باشم، بلكه از روزي كه اطلاع يافتم كه قبله عالم بيمار است، دست از هر كاري كشيده و به سراغ اطبا و پزشكان مي روم تا براي درد شما دوايي بيابم. نتيجه جست و جو اين شد كه شما بايد قلب گرگي را گرم گرم بخوريد تا بهبود يابيد و غير از اين هيچ دارويي براي درد شما وجود ندارد. شير ديد گرگ در گوشه اي خزيده است. اشاره كرد كه او را پيش ما بياوريد. روباه پريد و گوش گرگ را گرفت و به طرف شير كشيد و آهسته در گوش او گفت: ديگر نزد بزرگان درباره ديگران فضولي نكني! شير شكم گرگ را دريد و گرگ در لحظه مرگ با صداي ضعيف مي گفت: آنكه زبان خودش را حفظ نكند و سخن چيني پيشه كند، چنين روزهاي خطرناكي در پيش دارد

 

[ سه شنبه 9 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1718

داستان شماره 1718

امتحان


خوابگاه دختران - خوابگاه پسران

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شش تایی ها

دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد
شبنم: وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟
لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟
لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟
شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه
لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد!دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت
شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته
فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود
شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:
در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور میرود وارد اتــاق می شـود
میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم
مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد
مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟
میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست
(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی
!!!رضــا: استقلال همین الان دومیشم خورد
!!!مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه استقلالی ابکشه
و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند

 

[ سه شنبه 8 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1717

داستان شماره 1717

 

داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

داستان فوق العاده جالب و خنده داره توصیه می کنم از دست ندین

 

عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا مردها ناهارشونو بخورن و برن. من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم کردم. مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم… همینطور اضافه میشدن … قرار بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب بود و هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای
از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتاق شه ، تلاشش بیهوده باشه! هیچی! اومدم با استرس پشت کامپیوتر نشستم و اصلا نفمهیدم چیکار میکنم! همینجوری مشغول بودم که از تو پذیرایی صدای چندتا پسر بچه ی تخس رو شنیدم… خدایا ارحمنی! شرارت از صداشون می بارید! مطنئن بودم فضولیشون گل میکنه و میان سمت اتاق…! اصلاً اجازه ندادن این فکر کامل از سرم خطور کنه! دیدم دستگیره ی در داره بالا پایین میشه… خدایا تو که دوسم داشتی! حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!….. در اسرع وقت پریز کامپیوترو کشیدم و پریدم تو حموم! خدارو شکر متکاهه کار خودشو کرد و حداقل باعث شد چند ثانیه دیر تر وارد اتاق بشن. من تو حموم چمباتمه زده بودم ، چراغ هم خاموش بود و دستگیرشو هم از داخل انداخته بودم که وارد حموم نشن حداقل! والا
صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم

 

صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم! خدا رو شکر همه چیو جمع کرده بودم انداخته بودم تو کمد دیواری وگرنه باید فاتحه شونو میخوندم! آخه آدم اینقدر فضول!؟؟؟ اینا ننه بابا ندارن که بهشون بگه نکن زشته؟! چی بگم والا؟! همینجوری مثل بز نشسته بودم روی دوتا پاهام ( آخه یکی نیست بگه مگه چهارتا پا داری که رو دوتاش نشستی؟
کف حموم خیس بود و نمیشد روی نشیمنگاه نشست و اگر هم بلند میشدم سایه م از شیشه مشجر معلوم میشد! میشد با این روش اونا رو ترسوند ، اما میرفتن ننه باباشونو (اگه داشتن!) صدا میکردن و آبروی نداشته ی منم میرفت پی کارش
تصمیم گرفتم مثل بز ، نه بز رو یه بار گفتم تکراری میشه! مثل مرغ پرکنده همونجا بشینم و به شانس و اقبال خودم فحش های +۱۸ بدم و صد البته به اون بچه های فضول و عمه هاشون
تو همین اوضاع اسفناک بودم که یهو در حموم تکون خورد! وای خدا اینا دیگه چه تخسایی هستن! اگه میشد با ژیلت خودکشی کرد حتماً این کارو میکردم! ولی خدا رو شکر اون صحنه ی ترسناک تموم شد و به نظر رسید که از اتاق رفتن بیرون و در رو هم پشت سرشون بستن!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم! پاهام بدجوری کرخت شده بود! آخرین باری که پاهام اینجوری شده بود ، چندسال پیش موقع آزمون عملی آمادگی دفاعی بود که انقد بشین پاشو رفتم تا نزدیکی مرز افلیجیت رسیدم!! اما الآن خدا رو شکر میکنم فقط پاهام درد گرف و اتوبوسمون تصادف نکرد. بگذریم
دستگیره ی در حموم رو آزاد کردم و در رو کشیدم طرف خودم… یه بار ، دو بار.. نمیومد!!! از بیرون بسته بود!! دهـــنـــتـــونو….. معاینه فنی! دستگیره ی در رو از بیرون بسته بودن! چیکار میکردم؟! خدایا یه تیغ تیز محصولی از لامیران… نه! چندتا سوسک از تو چاه بفرست بالا من سکته رو کامل بزنم ، نمیخوام خون راه بیفته. حال منو تصور کنید تو اون لحظه… خودتونو جای من بذارید
نشستم کف و حموم و بی توجه به خیسی کفِ ش شروع کردم به گریه… ساعت تقریباً ۱۱:۳۰ بود و مهمونا قرار بود ساعت ۱ ناهار بخورن و بعدش برن! یعنی رســماً ۲ ساعتی رو تو حموم تاریک و مبهم زندونی بودم! کلید برقش هم بیرون بود و من دستم از بیرون کوتاه بود!
تو همون حال و هوا واسه خودم افکار خنگولانه میساختم
نکنه از چاه حموم اژدها بیاد بیرون
آخه این چه فکریه میکنی تو منگول خان! نکنه عروس و داماد بخوان بیان تو حموم ما دوش بگیرن!!!!! این دیگه آخرش بود
یهو یه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم مثل این فیلما با لباس برم زیر دوش! صحنه ی حالبی میشدا! بشین بابا تو هم
خلاصه اون دو ساعت هم عمر مفید ما تو حموم گذشت و من خوابم برد که به گفته ی مامانم ، بابا و مامانم اومدن تو اتاق و منو نیافتن ، وقتی مامانم در حموم رو باز کرد جیغ کشید و من پریدم! مثل این فیلما شده بود ، وقتی در سلول رو باز میکنن و نور چشم زندونی رو میزنه !همونجوری شده بود! زیر لب مثل زخمی ها گفتم “ما…ما..ن”! چی شنیدم؟
- مامان و زهر مار! چشمم روشن! دیگه کارِت به جایی رسیده که خودکشی میکنی؟! اگه عاشقشش بودی چرا زودتر نگفتی؟
- عاشق کی مامان ؟ چی میگی؟
- مرض! خودتم میدونی منظورم شقایقه (دختر همسایه که امروز عروسیش بود
- شقایق کدومه مامان منو حبس کردن
- پاشو پاشو واسه من فیلم بازی نکن! پسره ی الدنگ
- مامان
- مامان و زهر هلاهل! خودتو جمع کن خرس گنده! بیا لباساتو جمع کن یه دوش بگیر از این کثافت در بیای
بابام در حال نظاره
مامان : ضمناً! با شریفه خانم (مامانِ شقایق) صحبت کردم که شیما (خواهر کوچیکه ی شقایق) رو برات نشون کنم اونم موافقت کرد. شیما هم مثل شقایق ، خانومه ، غصه نخور

[ سه شنبه 7 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1716

داستان شماره 1716

 

 

BRT

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الو سلام
سلام کجایی؟
تو تاکسی دارم می رم خرید
 همین الام پیاده شو
 چرا؟ نرسیدم که هنوز
 پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا
 مگه قراره ماشین منفجر بشه که اینطوری می گی؟
مامان پیاده شو دیگه
تا نگی چرا، پیاده نمی شم، خُلم مگه وسط خیابون پیاده شم؟
باشه برات توضیح می دم به شرطی که قول بدی برگشتنه با BRT برگردی
وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نکنه دوباره درباره ی مزایای حمل و نقل عمومی مطلب خوندی و جو گرفتت!؟
ببین مگه با BRT بری زودتز نمی رسی؟
 چرا مگه ارزون تر در نمیاد؟
 خوب چرا پس چرا با تاکسی می ری که ترافیک و آلودگی رو بیشتر می کنه؟ ببین قالیباف با این همه مشکلاتی که داره نمی زاره پروژه هاش عقب بیوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از این امکانات استفاده نکنیم؟درسته آخه؟
راستشو بگو ببینم چت شده؟ دردت چیه آخه؟
 راستی مامان شنیدی تونل توحید طبق برنامه اول مهر افتتاح می شه؟
 بحث رو عوض نکن دختر بگو ببینم چی شده؟
مامان مگه من مثل لیلای اقدس خانم اینا لیسانس ندارم؟
خوب چرا؟ آخه من چیم از دختر اقدس خانم اینا کمتره؟
-هیچی دختر.ولی اینا چه ربطی به تاکسی و ترافیک داره؟
 آخه می دونی چیه مامان؟ دیروز مامانه لیلا تو بی آر تی با یه زنه دوست شده ، زنه یه برادر زاده داره که هم پولداره هم تحصیل کرده. امشبم قراره بیان خواستگاری، تو هم از این به بعد با بی آر تی برو اینور اونور دیگه

[ سه شنبه 6 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1715

داستان شماره 1715

بخيلهاى عرب

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گفته شده : بخليهاى عرب چهار نفرند. ((اول حطيئة )) است ، گويند: روزى عرب درب خانه خود ايستاده بود و عصائى در دست داشت . شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسيد و گفت : اى حطيئة من مهمان توام ، حطيئه اشاره به عصا نمود و گفت : اين را براى پذيرائى مهمانان مهيا نموده ام
دوم : حميدار قط است ، گويند: روزى جمعى را مهمان نمود و به آنان خرماخورانيد بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش مى كرد كه چرا بِسْمِ اللّهِالْرَّحْمنِ الْرَّحيم ْهسته اى خرما را خورديد!! سوم : ((ابوالاسواد دئلى )) است ، گويند: روزى يك دانه خرما به فقيرى داد و فقير گفت : خدا در بهشت به تو يك دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت : اگر به بينوايان چيزى بدهيم ، خودمان از آنها درمانده تر شويم
چهارم : ((خالد بن صفوان )) است ، گويند: هرگاه درهمى به دستش ‍ مى آمد مى گفت : اى پول چقدر گردش كرده اى و پرواز نمودى كه به دستم رسيدى ، اكنون به صندوق افكنم و زندانيت به طول مى انجامد. آنگاه پول را در صندوق مى افكند و قفل بر آن مى زد
به وى گفتند: چرا انفاق نمى كنى و حال آنكه ثروت تو خيلى زياد است ؟ در جواب مى گفت : ادامه روزگار بيشتر است

 

[ سه شنبه 5 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1714

داستان شماره 1714

ريش بلند

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

جاحظ بصرى  كه در هر رشته از علوم كتابى نوشته است ، گفت : روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جايگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى كردند.يكى گفت :هر كس ريش او دراز بود احمق است . عده گفتند: ما به خلاف عده اى ريش بلند ديده ايم كه مردمان زيرك بودند
ماءمون گفت : امكان ندارد. در اين هنگام مردى ريش دراز، آستين گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهيم مطلب ، او را احضار كرد و گفت : نامت چيست ؟ عرض كرد: ابوحمدويه ، گفت : كنيه ات چيست ؟ عرض كرد: علويه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را كه نام و كنيه را نداند، باقى افعال او نظير اين جهالت است . پس از او سوال كرد: چه كار مى كنى ؟ عرض كرد: مردى فقيهم و در علوم تبحر دارم اگر امير خواهد از من مساءله اى بپرسد
ماءمون گفت : مردى گوسفندى به يكى فروخت و مشترى گوسفند را تحويل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشكلى (سرگين ) انداخت و بر چشم يك نفر افتاد و چشم آن شخص كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ؟
مرد ريش بلند كمى فكر كرد و گفت : ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى
حاضرين گفتند: چرا؟
گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد كه در محل دفع مدفوع گوسفند منجنيق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد
ماءمون و حاضران خنديدند، و او را چيزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد كه بزرگان گفته اند دراز ريش احمق بود

[ سه شنبه 4 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1713

داستان شماره 1713

وزير خيانتكار

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در عهد پادشاهى گشتاسب ، او را وزيرى بود به نام (راست روشن ) كه به سبب اين نام مورد نظر گشتاسب بوده و بيشتر از وزاى ديگر مورد مرحمت قرار مى گرفت .
اين وزير، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحرض مى كرد، و ظلم را در نظر او جلوه مى داد و مى گفت : انتظام امور مملكت به خزانه است و بايد ملت فقير باشند تا تابع گردند.
خود هم مال زياد جمع كرد و با گشتاسب از در دشمنى در آمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالى نديد تا حقوق كارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پريشان ديد و متحير شد. دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بيرون رفت و سير مى كرد. در اثناى سير در بيابان نظرش به گوسفندانى افتاد به آنجا رفت و ديد، گوسفندان خواب و سگى بردار است ، تعجب كرد
چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسيد، گفت : اين سگ امين بود، مدتى او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد كردم . بعد از مدتى او با مده گرگى دوستى گرفت و با او جمع شد. چون شب مى شد ماده گرگ گوسفندى را مى گرفت و نصف خودش مى خورد و نصف ديگر را سگ مى خورد.
روزى در گوسفندان كمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به اين خيانت سگ پى بردم . لذا سگ را بردار كردم تا معلوم شود جزاى خيانت و عاقبت بدكردار شكنجه و عذاب است
گشتاسب چون اين جريان را شنيد به خود باز آمد و گفت : رعيت همانند گوسفندان و من مانند چوپان ، بايد حال مردم را تفحص كنم تا علت نقصان پيدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و ليست زندانيان را طلب كرد و معلوم شد وزير (راست روشن ) آنها را حبس كرده است و همه مشكلات از اوست . پس او را بردار كرد و اعلام نمود و گفت : ما به نام او فريفته شديم
كم كم مملكت آباد و تدارك كار گذشته كرد و در كار اسيران اهتمام داشت و ديگر بر هيچ كس اعتماد نمى كرد

 

[ سه شنبه 3 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 19:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1712
[ سه شنبه 2 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 19:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1711

داستان شماره 1711

دزد نابيناى قرآن خوان

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

علام بن الثمان مى گويد: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم . روزى پانصد درهم در كيسه پيچيدم و از بصره به ((ابله )) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتى كرايه كردم و چون از منطقه ((مسمار)) درگذشت ، نابينائى بر لب آب قرآن مى خواند و به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از بين ببرند، مرا در كشتى بنشان . ملاح و نابينا هر دو خود را برهنه كردند كه ما مال تو را نگرفتيم ، دست از ايشان كشيدم و گفتم خدايا صاحب اين مال مرا از بين خواهد برد. هزاران فكر و خيال آن شب و آن روز به ذهنم رسيد و به گريه و زارى مشغول بودم . در راه مردى به من رسيد و علت گريه را پرسيد و جريان دزدى پول بازرگان را نقل كردم . گفت : راهى به تو نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهيه كن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبكر نقاش برو غذا را نزدش ‍ بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاريت چيست ، جريان را بگو
من همان دستور را انجام دادم و ابوبكر نقاش در جواب حاجتم گفت : الان به قبيله بنى هلال برو و در دروازه خانه اى بسته است در آن بازكن و داخل شو و دستمالهايى آنجا آويزان است بكى بر كمر ببند، و در گوشه اى بنشين . جماعتى آيند و شراب خورند تو هم پياله اى بگير و بگو به سلامتى دائى ام ابوبكر نقاش ، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو ديروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او رسانيد و آنان را تسليم كنند
من هم آنچه گفته بود عمل كردم و آنان همان دم كيسه پول را به من دادند بعد خواهش كردم بگوئيد چطور به سرقت رفته است . بعد از بگو مگو خلاصه يكى گفت : مرا مى شناسى ؟ ديدم آن نابينا كه قرآن مى خواند مى باشد و ديگرى هم ملاح بود. گفت : يكى از ياران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافر فريفته صدا شود و ما كيسه پول درون آب اندازيم و آن يار درون آب شنا كند پول به ساحل برد و روز ديگر بهم رسيم قسمت كنيم . امروز نوبت قسمت كردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبكر نقاش رسيد مال را به تو تسليم كرديم . من مال خود را گرفتم و خداى را شكر كردم كه از اين گرفتارى نجات پيدا كردم

 

[ سه شنبه 1 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 19:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1710
[ سه شنبه 30 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 19:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1709

داستان شماره 1709

داستان کوتاه ( لیلی و مجنون


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد
پس نامه ای به او نوشت و گفت
“اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …
از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت
مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت :
“ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه !
آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !
دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت
پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی

 

[ سه شنبه 29 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1708

داستان شماره 1708

داستان مدیر و منشی


بسم الله الرحمن الرحیم
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت

 

[ سه شنبه 28 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1707

داستان شماره 1707

دنبال من میگردند


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت

«سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس» رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟» ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.» رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر» رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.» رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من

 

[ سه شنبه 27 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1706
[ سه شنبه 26 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1705

داستان شماره 1705

داستان ایرانی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه دار شد
روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود
روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود
روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، با چه نظره ای روبرو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید

چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک چرا مغازه اش را باز نمی کند

 

[ سه شنبه 25 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1704

داستان شماره 1704

داستان جالب: تدبیر وزیر‎


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت.
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.
وزیر گفت:…من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت: درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند

 

[ سه شنبه 24 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1703

داستان شماره 1703

داستان آموزنده “ گروه نود و نه


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .
پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه نود و نه نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است
پادشاه با تعجب پرسید : گروه ۹۹ چیست ؟
نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه ۹۹ چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه ۹۹ چیست
پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با نود و نه سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . نود و نه سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها نود و نه سکه است و صد سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند
تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد . پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید . نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه نود و نه درامد . اعضای گروه نود و نه چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر ” یکصد ” سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه نود و نه نامیده می شوند

 

[ سه شنبه 23 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1702

داستان شماره 1702

استفاده از فرصت ها


بسم الله الرحمن الرحیم
سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند
یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد
یک سوال
الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است
و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند
دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟ هر آرزویی که بکنید الآن به حقیقت تبدیل میشه
اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام
دومی : دوست دارم پشت سرم بگن من جز بهترین معلمهای زمان خودم بودم و تونستم اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم
سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!
نتیجه اخلاقی: اینکه می گن از فرصت ها استفاده کنید, الکی نمیگن که دهنشون گرم بشه, میگن که به کار ببندیم

 

[ سه شنبه 22 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1701

داستان شماره 1701

داستان آموزنده" پیرزن و چراغ جادو


بسم الله الرحمن الرحیم
  روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جورواجوری را که برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!”پیرزن که به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: “الهی فدات بشم مادر”!امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد

  و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها که زیادی تعارف می‌کنند
 …

 

[ سه شنبه 21 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1700

داستان شماره 1700

داستان طنز خیانت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چشمتون روز بد نبینه.چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس
از یکی از همراهاش پرسیدم که چش شده بود؟اونم گفتش که آقا این جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست
دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن
حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن
که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.این بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد
پا شد رفت صد سی سی به خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این

....
آقا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.ما هم تو بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق پسره واسه ملاقات
پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و رفته .خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو برداشت و سرم هارم از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره
دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش
پسره دختره رو دنبال کرد تارسید به ته سالن بیمارستان.وقتی که دید هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود که یهو پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره
بازم چشمتون روز بد نبینه….
پسره چون فقط صد سی سیبه خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد رو زمین
……!!!

 

 

[ سه شنبه 20 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1699

داستان شماره 1699

الاغ مرده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.» چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..» چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.» مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟» چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.» مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!» چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.» یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟» چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..» مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟» چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم

 

[ سه شنبه 19 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1698

داستان شماره 1698

داستان جهنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
این کار شما تروریسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید

 

[ سه شنبه 18 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1697
[ سه شنبه 17 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1696

داستان شماره 1696

پیمانکار آمریکایی، مکزیکی، ایرانی


  بسم الله الرحمن الرحیم
تعمير و نگهداري از كاخ سفيد بصورت يك مناقصه مطرح شد.
يك پيمانكار آمريكايي، يك مكزيكي و يك ايراني در اين مناقصه شركت كردند.
پيمانكار آمريكايي پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را نه صد دلار اعلام كرد
مسؤل كاخ سفيد دليل قيمت گذاري اش را پرسيد و وي در پاسخ گفت:
چهارصد دلار بابت تهيه مواد اوليه + چهارصد دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + صد دلار استفاده بنده
پيمانكار مكزيكي هم پس از بازديد محل و بررسي هزينه ها مبلغ پيشنهادي خود را هفتصد دلار اعلام كرد
  سیصد دلار بابت تهيه مواد اوليه + سیصد دلار بابت هزينه هاي كارگران و ... + صد دلار استفاده بنده.
..
..
اما نوبت به پيمانكار ايراني كه رسيد بدون محاسبه و بازديد از محل به سمت مسؤل كاح سفيد رفت
و در گوشش گفت: قيمت پيشنهادي من دو هزارو هفتصد دلار است
مسؤل كاخ سفيد با عصبانيت گفت: تو ديوانه شدي، چرا دو هزارو هفتصد دلار؟
پيمانكار ايراني در كمال خونسردي در گوشش گفت: آرام باش
..
هزار دلار براي تو ...... و هزار براي من ....... و انجام كار هم با پيمانكار مكزيكي
و پيمانكار ايراني در مناقصه پيروز شد

 

[ سه شنبه 16 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]