داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1496
رفتن اسفنديار به رويين دژ به جامه بازرگانان
قسمت صد و بیست و پنجم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1495
خوان هفتم گذشتن اسفنديار از رود و كشتن گرگسار
قسمت صد و بیست و چهارم داستانهای شاهنامه
پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان خروش از پيشروان برخاست. اسفنديار بي درنگ به آنجا شتافت و درياي ژرفي ديد كه شتر پيشرو و كاروان در آن غوطه مي خورد. پهلوان به تنهايي شتر را از آب كشيد و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشيد كه
«اي مار پليد، چه ريايي در كار داشتي كه دريا را به بيابان جلوه دادي، چيزي نمانده بود كه به گفته تو همه هلاك شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستين خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادي من است، من كه جز بند و بلا از تو چيزي نمي بينم.» اسفنديار خشم خود را فرو خورد، خنديد و گفت
«اي بي خرد اگر من پيروز شوم ترا به سپهبدي دژ مي گمارم و اگر با من راست باشي تو و خويشانت آزاري از من نخواهيد ديد.» نور اميد بر دل گرگسار تابيد، زمين را بوسيد و از گفته خود پوزش خواست. اسفنديار او را بخشيد، فرمود بند از پايش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتري را در دست گرفت و از پاياب رود گذر كرد. اسفنديار فرمان داد تا مشكهاي آب را پر كردند، بر پهلوي اسبها بستند و به اين ترتيب همه سپاه از گذر گاهي كه گرگسار نموده بود گذشتند و به خشكي رسيدند
اسفنديار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خيمه زدند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسيد:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چيره شوم و سرش را ببرم، جگر كهرم و اندريمان را به تير بدوزم و زنان و كودكانشان را به اسيري ببرم تو شاد خواهي بود يا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرين گفت
همه اختر بد بجان تو باد
بريده به خنجر ميان تو باد
به خاك اندر افكنده پر خون تنت
زمين بستر و گور پيراهنت
اين بار اسفنديار برآشفت، شمشير بر سرش زد، دو نيمش كرد و لاشه را به دريا افكند تا خوراك ماهيان شود. اسفنديار از آن جايگاه به رويين دژ آمد از كوهي بالا رفت و دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهناي ديوارش چهار سوار به آساني با هم مي گذرند و از هيچ راه به درون آن راهي نيست. اسفنديار در شگفت ماند و از آن همه رنجي كه برده بود دريغش آمد
ناگهان دو ترك را ديد كه با سگهايشان به شكار آمده بودند. پهلوان از كوه پايين آمد آن تركان را با نيزه از اسب پايين كشيد، به اسيري گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها كرد. اسيران گفتند
«اين دژ يك در سوي ايران و دري سوي توران داد. صد هزار سپاه در آن است كه همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياري مي رسند. خوراك و آذوقه ده سال در انبارهاي دژ است.» اسفنديار اسيران ساده دل را كشت و به پرده سراي خود آمد
داستان شماره 1493
خان پنجم كشتن اسفنديار سيمرغ را
داستان شماره 1489
هفت خوان اسفندیار بسم الله الرحمن الرحیم قسمت صد و هیجدهم داستانهای شاهنامه خان اول كشتن اسفنديار دو گرگ را
سخنگوي دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفت خوان
اسفنديار راه توران در پيش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهي رسيد. سراپرده و خيمه زد و فرمود تاخواني گستردند و مي رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را كه همچنان در بند بود به مجلس بياورند و چهار جام مي دمادم به او نوشانيد. آن گاه گفت
«اگر به آنچه مي پرسم پاسخ درست بدهي پس از پيروزي ترا به تاج و تخت توران مي رسانم. اما اگر دروغ بگويي با خنجر به دو نيمت مي كنم تا عبرت ديگران شود.» گرگسار گفت:«اي نامور از من جز راست نخواهي شنيد.» اسفنديار پرسيد رويين دژ كجاست و بهترين راه براي رسيدن به آن كدام است؟ گرگسار پاسخ داد
«از سه راه مي توان به آن دژ رسيد. نخست راهي كه از ميان شهر و آب و آبادي مي گذرد به سه ماه، ديگري از بيابان خشك و بي آب و گياه مي رود به دو ماه و راه سوم به يك هفته دژ مي رسد اما پر است از شير و گرگ و اژدها كه كسي از آنها رهايي ندارد. افزون بر اينها فريب زن جادوست كه يكي را از دريا به ماه مي برد و يكي را درچاه مي افكند و از اينها گذشته، دشواري سيمرغ و سرماي سخت و گرماي سوزان در پيش است. رسيدن به خود دژ نيز كار بسياري دشواري است كه ديوارهاي بلندش بر ابرها مي سايند و بر گرداگردش آب و رودي روان است كه جز با كشتي نمي توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا كشتزار و درخت آن قدر فراوان است كه اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هيچ چيز از بيرون نيازمند نخواهد بود. اسفنديار زماني انديشيد و آن گاه سومين راه را برگزيد. گرگسار گفت
شهريارا مگر از جان خود گذشته اي از اين هفت خان به زور هم نمي توان گذشت.» اسفنديار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببيني، تنها بگو در نخستين خان چه پيش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«اي بي باك در نخستين خان دو گرگ سترگ هست هر يك به بزرگي فيل، يكي نر و يكي ماده كه شاخي چون شاخ آهو بر سر و دندانهايي چون شير دارند.» اسفنديار اسير را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشيد برآمد اسفنديار با سپاهش رو به سوي راه هفت خان نهاد. در جايگاه نخست لشكرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشيد و سوار اسب شبرنگ تنهايي پيش رفت. اسفنديار همچنان رفت تا به جايگاه گرگان رسيد و آن دو گرگ چون دو فيل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلير كمان را به زه كرد و بر آنها تير پولادين باريد. هر دو جانور سست افتادند. اسفنديار فرود آمد و سرشان را بريد. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشيد كرد و يزدان را نيايش كرد و براي اين پيروزي سپاس ايزد را به جاي آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهيان به او رسيدند. و گرگان را كشته و وي را در حال نماز و نيايش ديدند، از دلاوريش در شگفت ماندند. اسفنديار فرمود تا خواني گستردند و خورش و مي آوردند. سپس اسير بسته را فرا خواند و سه جام پياپي به دستش داد و از خان دوم پرسيد. گرگسار گفت:اي شير دل فردا دو شير به جنگت مي آيند كه عقاب را ياراي پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگيدن با آنان نيست.» اسفنديار خنديد و سپاه را در تاريكي شب به سوي خان دوم به پيش برد
داستان شماره 1488
فرستادن گشتاسپ اسفنديار را بار ديگر به جنگ ارجاسپ قسمت صد و هفدهم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1487
رسيدن اسفنديار بر كوه نزد گشتاسپ
قسمت صد و شانزدهم داستانهای شاهنامه اسفنديار از كوه بالا رفت و تا پدر را ديد بر او نماز برد. پدر فرزند را در بر گرفت و بوسيد و گفت: سپاس يزدان را كه ترا شاد مي بينم. از من دل آزرده مباش و در كين خواهي درنگ مكن. من نذر كرده ام كه اگر در جنگ پيروز شويم. كشور و تاج و تخت را به تو بسپارم و خود به پرستش يزدان بپردازم.» اسفنديار پاسخ داد
«شاه از من خوشنود بادا. من گذشته ها را به دست فراموشي سپرده ام و اگر شمشير كين به دست گيرم از خاقان و توران نشاني بر زمين نخواهد ماند. بزرگان لشكر دانستند كه اسفنديار از بند و زندان رها شده دور برش را گرفتند و سر بر زمين نهادند و اسفنديار از آنان خواست تا شمشير به دست از دشمن خود انتقام گيرند. سپاهيان بر او آفرين خواندند و همه شب را به آرايش لشكر مشغول بودند. از سوي ديگر همان شب خبر به ارجاسپ بردند كه اسفنديار به ياري پدر آمده. ارجاسپ خشمگين شد و به فرزند كهرم گفت
«ما از اين جنگ انديشه ديگري در سر داشتيم. آن زمان كه اين ديو در بند بود، گرفتن تخت ايران كار آساني بود ولي اكنون كه او رها شده جنگ را به كام ما نمي بينم كه از تركان كسي حريف او نيست.» با همين انديشه دستور داد تا صد شتر آماده كردند و از گنج و خواسته و آنچه از بلخ به تاراج برده بود بر آنان بار كرد و به فرزندانش سپرد. در اين هنگام يكي از تركان به نام گرگسار نزد شاه آمد و او را دلداري داد و گفت:«از آمدن اسفنديار اين همه بيم به خود راه مده كه او تنها يك تن است. از سپاه شكست خورده و شاه فرزند و لشكر از دست داده نبايد ترسيد
هماورد او گر ببايد منم
تن مرد جنگي به خاك افكنم
ارجاسپ بسيار شاد شد و گرگسار را ستود و گفت:«اگر آنچه را گفتي به جاي آوري، ترا سپهبد لشكر خود مي كنم و فرمانروايي توران تا درياي چين را به تو مي دهم.» چون خورشيد برآمد سپاه بزرگي به سپهداري اسفنديار از كوه فرود آمد و سپاه انبوه ارجاسپ نيز با نيزه و تيغ در برابر آن صف كشيد. ارجاسپ تا آن سپاه گران و سواران گزيده اسفنديار را ديد جهان در برابر ديدگانش تار شد و بي درنگ ده كاروان شتر خواست تا اگر شكستي پيش آمد خود و بستگانش از نبرد گاه بگريزند. سپس دستور داد تا كوس و كرنا بنوازند. برق گردش تيغ و خنجرها به آسمان برخاست و دشت درياي خون شد. اسفنديار پاي بر ركاب فشرد و با گرز گاوسارش بر قلب و راست و چپ سياه دشمن تاخت و در هر حمله گروه گروه از نامداران و دلاوران ترك را بر خاك انداخت. ارجاسپ به گرگسار گفت
«پس چرا خاموشي؟ ديگر در سپاه ما نامداري نمانده.» گرگسار از اين گفتار تيز شد و به سوي اسفنديار تاخت و بر پهلوان تير باريد. اسفنديار خود را از زين آويخت و چنين وانمود كرد كه تير بر او كارگر شده، گرگسار و شمشير به دست پيش آمد تا سر او را از تن جدا كند كه ناگهان اسفنديار كمندش را بر او انداخت و گردنش را به بند آورد و دستهاي او را بست و او را به سپاهيان سپرد. ارجاسپ كه آخرين دلاورش را نيز دربند ديد، آشفته شد و با ويژگانش بر شتران نشستند و راه بيابان را در پيش گرفتند. آن گاه دلاوران ايران به فرمان اسفنديار بر دشمن تاختند و از كشته پشته ساختند
چون تركان دانستند كه ارجاسپ گريخته، به هم ريختند و آنان كه توانستند گريختند و ديگران به زينهار نزد اسفنديار آمدند. اسفنديار پس از پيروزي سر و تن را شست و يك هفته با پدر به نيايش ايستاد. روز هشتم گرگسار را با دست و پاي بسته نزدش آوردند و گرگسار با زبوني به او گفت:«تو از خون من بگذر من بنده تو خواهم شد و ترا به رويين دژ راهنمايي خواهم كرد
اسفنديار نيز دستور داد تا او را همچنان در بند نگه دارند
داستان شماره 1486
قسمت صد و پانزدهم داستانهای شاهنامه پوزش خواهي زال و بند كردن او توسط بهمن
اندرز پشتوتن به بهمن و رها كردن او زال را
اي فرزند! داستان اسفنديار را به ياد داري كه گفتيم پدرش به او گفت: «به زابل برو و رستم را دست بسته نزد من آور!» و خواندي كه رستم چقدر از اسفنديار خواهش كرد تا از آن كار در گذرد و سر آخر گفت: «كه گفتت برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند.» و عاقبت جنگ ميان آنها آغاز شد. چون اسفنديار رويين تن بود اسلحه رستم بر او كارگر نمي شد. سيمرغ به رستم آموخت تا تيري از چوب گز به چشمان اسفنديار بزند. رستم چنان كرد و اسفنديار كشته شد. در آخرين لحظات فرزند خود بهمن را به رستم و زال سپرد تا تربيت نمايند. سالها گذشت تا شاهي به بهمن رسيد
چون بهمن به تخت نشست، رستم به مكر شغاد كشته شد و زال سخت پير بود و از خاندان رستم فقط فرامرز زنده بود كه در كابلستان بكين رستم مي جنگيد. بهمن در انديشه شد تا از زال پيرمرد، كين اسفنديار را بخواهد. سپاهيان فراوان جمع كرد و به ايشان گفت:«سواري چون اسفنديار به جهان نيامده بود مگر كينه فرامرز امروز كين رستم را مي جويد. فريدون از ضحاك كين خواهي كرد كه ضحاك جمشيد را كشته بود، منوچهر با سلم و تور جنگيد تا كين ايرج را بخواهد. چون كيخسرو شاه شد از افراسياب كين سياوش را خواست
پدرم گشتاسپ خون سهراسپ را خواست. اينك انديشه كنيد آيا نيكو است كه خون اسفنديار را بر خاك بريزيد و خونخواهي نداشته باشد؟» سپاهيان گفتند:«آنچه تو مي گويي همان خواهيم كرد» بهمن سپاه را فرمان داد تا روانه سيستان شود. چون نزديك رود هيرمند رسيد. فرستاده اي دانا نزد دستان فرستاد. فرستاده نزد زال رفت و گفت:«بهمن طلبكار خون اسفنديار است.» زال غمگين شد و پاسخ داد:«بهمن بايد بداند ما همه از آنچه بر اسفنديار گذشت دلي پر خون داريم.» اما آن كار بودني بود و شد. اما شاه مي داند كه از من فقط سود ديده است نه زيان. رستم به فرمان او بود و اين فقط از آن انسان نيست بلكه: به بيشه درون شير و نر اژدها، ز چنگ زمانه نيايد رها. شاه مي داند كه سام سوار در روزگار خود شهر ايران را حفظ كرد تا به هنگام رستم، او به هنگام جنگ و نبرد حكومت شما را استوار كرد. امروز رستم در گذشته است و اين جنگ فايده اي ندارد. اينك بيا و كينه را از دل بيرون كن! گنجي فراوان بتو پيشكش مي كنم تا از سر جنگ بگذري.» فرستاده را اسب و دينار داد و روانه راه كرد
فرستاده نزد بهمن بازگشت و سخن هاي دستان را گفت و افزود كه زال از گذشته عذر مي خواهد. بهمن آشفته شد و به سپاه فرمان حركت داد و وارد شهر زابل شد. زال بدون جنگ، همراه با ديگر بزرگان سيستان نزد بهمن رفت. زمين را بوسيد، چنين گفت:«هنگام بخشايش است، ز آن درد و كين روز پالايش است. اي شاه من بندگي ها كردم و تو را در جواني پروردم. اكنون ببخش و از گذشته سخن مگو! آن كس كه تو از آن كين خواهي مي كني مدت ها است در گذشته.» بهمن آشفته تر شد و دستور داد تا پاي زال را به زنجير ببندند و هر چه وزيرانش گفتند نپذيرفت. بعد دستور داد شتردارها آمدند و هر چه زر و دينار و گوهر، شمشير، تاج هاي زرين، اسب هاي تازي، درم ها، مشك و كافور آنچه را كه رستم گرد آورده بود و انباشته بودند بر شتران بار كرده، زابلستان را تاراج نموده و زال اسير را نيز بر آن اموال همراه خود بردند
داستان شماره 1484
قسمت صد و سیزدهم داستانهای شاهنامه
شاه كه مرگ پدر از يك سو و كشته شدن پسران و دلاورانش از سوي ديگر او را بي تاب و ناتوان كرده بود پشت به دشمن كرد واز رزمگاه گريخت. تركان تا دو منزل در پي او تاختند ولي گشتاسپ خود را به كوهي رساند كه تنها يك راه داشت و آن راه را جز شاه كسي نمي دانست و با سپاهيانش در آن كوه پناه جست. ارجاسپ در پي او به كوه رسيد. ولي راهي در آن نيافت. پس از چهار سو كوه را گرد كرد و گشتاسپ و همراهانش را در آنجا به محاصره درآورد. سپاهيان ايران در آنجا ماندند و با خار و خاشاك آتش افروختند و از بيچارگي اسبها را كشتند و خوردند. شاه درمانده از جاماسپ چاره خواست و جاماسپ تنها چاره را در آن ديد كه اسفنديار را از بند و زندان برهانند و به ياري بخواهند. شاه راي او را پسنديد و گفت
«راست ميگويي كه من از همان زمان نيز از كار خود پشيمان بودم. اما نمي دانم چه كسي ياراي رفتن به دژ و رهانيدن او را خواهد داشت.» جاماسپ اين ماموريت را به عهده گرفت و خود را چون تركان آراسته، شبانه سوار شد و به تنهايي از كوه فرود آمد و به سوي دژ گنبدان تاخت. به هنگام بدرود گشتاسپ به او گفت:«چون اسفنديار را ديدي از ما درودش ده و بگو كه بدخواهت كرزم با دلي پر درد از جهان رفت. اكنون اگر كينه از دل پاك كني و سر دشمنان ما را به خاك آوري به يزدان سوگند كه تاج و تخت را به تو مي سپارم و خود را گوشه اي به نيايش يزدان مي پردازم
رفتن جاماسپ به ديدن اسفنديار: آذرنوش پسر اسفنديار بر بام دژ به ديده باني ايستاده بود. چون گرد سواري را از راه مي رسد و خود به در دژ شتافت تا ببيند سوار دوست است يا دشمن. با ديدن جاماسپ او را شناخت و در دژ را گشود. جاماسپ نزد اسفنديار آمد و بر او نماز برد و پيام درود پدر را به او داد. اسفنديار پاسخ داد:«اي خردمند چرا بر من بسته در زنجير نماز مي بري و اكنون كه ارجاسپ ايران را به دشت خون بدل كرده درود شاهنشاه را به من مي دهي؟ بگذار كه فرزند شاه همان كرزم اهريمن باشد. كه به گفتار او مرا بي گناه در بند كرد. به يزدان سوگند كه من اين بيداد گشتاسپ را هرگز فراموش نخواهم كرد.» جاماسپ گفت
«تو راست مي گويي، اما اگر دلت از پدر سير گشته، كين خواهي كشته شدن نيايت لهراسپ و هشتاد موبد به رسم را چه مي گويي كه تركان همگي را سر بريدند و با خونشان آذر آتشكده را فرو نشاندند.» اسفنديار گفت:«آيا نيا در انديشه تيمار و مهرباني با من بود كه من به فكر كين خواهي او باشم؟» پسر به كه جويد كنون كين اوي كه تخت پدر جست و آيين اوي جاماسپ گفت:«تو كه اندوه نيا را به دل نداري، در انديشه خواهرانت هماي و به آفريد باش كه هر دو در چنگال تركان اسيرند.» اسفنديار باز گفت:«مگر خواهران يادي از من كردند كه من به يادشان باشم.» جاماسپ گفت
«پدرت بدون خورد و خوراك با ديدگاني گريان در كوه مانده و سي هشت برادرت همگي در رزمگاه كشته شده اند. يزدان از تو نمي پسندد كه دل از مهر پدر پيچي.» اسفنديار پاسخ داد:«آن روز كه من در بند بودم و برادران نامدارم در بزم، آيا هيچ از من درمانده به ياد آوردند؟ اكنون از كين خواهي چه سود؟» دل جاماسپ از پاسخهاي اسفنديار به درد و خشم آمد و ناچار آخرين خبر را هم به او داد:«آن برادر مهربان و غمخوارت، فرشيدورد را چه مي گويي كه با خود و جوشن چاك چاك و تن پاره به زخم شمشير در رزمگاه افتاده
چه آواز دادش از فرشيد ورد
رخش گشت پر خون و دل پر ز درد
همي گفت زارا دليرا گوا
يلا شير دل مهترا خسروا
اسفنديار براي برادر خروشيد و زاري كرد و به زاري گفت:«چرا اين خبر را از من نهان كردي هم اكنون دستور بده تا آهنگران اين غل و زنجير را بگشايند.» آهنگران با سوهان و پتك گران آمدند و غل و بند او را سودند اما اسفنديار از كندي كارشان به خشم آمد
به آهنگرش گفت كاي شوم دست
ببندي، و بسته نداني شكست؟
و خود برخاست و پاي را فشرد و دست را پيچيد و بند زنجير را از هم گسست و آن همه زنجير را از ديوار دژ بيرون افكند و گفت:«اين هداياي كرزم بود كه سالها مرا از رزم و بزم بازداشت. من از بيدادي كه از شهراي بر من رفته به پروردگارم شكايت خواهم برد. من به فرمان يزدان و پند اوستا كه پسر را به فرمان پدر مي خواند در بند و زندان ماندم و سخن نگفتم نفرين بر آنكه اين بد را بر من آغاز كرد.» سپس اسفنديار با تني دردمند به گرمابه رفت و زنگ زنجير را از تن زدود و جامه خسرواني و جوشن پهلواني پوشيد و خود و شمشير و اسب خواست. وقتي آنها را پيش آوردند اسفنديار از ديدن اسب لاغر و زارش برآشفت و گفت:«من گناهكار بودم و بايد در زنجير مي بودم. اسبم چه كرده بود كه او را به اين روز انداختيد؟» و دستور داد تا اسب را شستند و با خوراك خوب تنش را نيرومند كردند
ديدن اسفنديار برادر خود فرشيدورد را: در شبي تيره در دژ گشوده شد و اسفنديار، تيغ هندي در دست با پسرانش بهمن و آذرنوش و راهبري جاماسپ از دژ بيرون آمدند و به هامون تاختند. اسنفنديار رو به سوي آسمان كرد و گفت:«خداوندا، اگر در جنگ پيروز شوم و انتقام خون نياي پير و بي گناه و سي و هشت برادر دلاورم را از جاماسپ بگيرم، مي پذيرم كه كينه اي از پدر در دل نگيرم و صد آتشكده برپا كنم. راه گم كردگان را به دين بهي بخوانم و جادوان را از پاي درآورم. صد كاروانسرا بسازم با ده هزار چاه آب و در كنار چاهسارها درختان بسيار بنشانم.» اسفنديار چون به نزد فرشيدورد كه آشفته و مجروح خفته بود رسيد اشك از ديدگانش باريدن گرفت. به او گفت: اي شير جنگجو چه كسي اين گزند را به تو رسانده؟ بگو كه اگر شير و پلنگ هم باشد كين تو را از او خواهم گرفت.» و فرشيدورد پاسخ داد:«اي پهلوان بزرگترين آسيب از گشتاسپ به ما رسيده كه ترا در بند كرد و گرنه اين تركان را ياراي گزند نبود. اما در نبرد كهرم بود كه مرا از پاي درآورد. اي برادر خروشنده و اندوهناك مباش، من به سراي ديگر مي روم، مرا ببخش و هميشه به ياد داشته باش
تو بدرود باش اي جهان پهلوان كه جاويد بادي و روشن روان فرشيدورد اين را گفت و جان داد. اسفنديار گريست و خروشيد و جامه بر تن چاك داد و با دلي پر از كينه تن برادر را به زين اسب بست و به كوهي بلند برد و در زير درختي بلند و پر شاخ او را به گور سپرد و خود به جايگاهي باز آمد كه گشتاسپ در آنجا شكست يافته بود. در آنجا زمين را پوشيده از كشتگان ايران ديد و در جايي ديگر كشته كرزم را ديد كه با اسبش به خاك افتاده بود. به كشته گفت:«اي نادان بدبخت تو به ناداني چنين آتشي افروختي و در سراي ديگر بايد پاسخگويي اين همه خون ريخته باشي.» سپس آنجا را ترك كرد و با شتاب به سوي جايگاه پدر به راه افتاد. در راه طلايه داران ترك جلوي او را گرفتند و به پرس و جو پيش آمدند ولي اسفنديار در پاسخشان گفت:«شما كه در خواب بوديد اسفنديار از پيشتان گذشته و كهرم به خشم آمده و مرا فرستاده تا با شمشيرم شما را هلاك كنم.» و در ميانشان افتاد و بسياري از آنها را كشت و از آنجا نزد شاه آمد
داستان شماره 1483
نامه قيصر بر الياس و باژخواستن از او
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت صد و دوازدهم داستانهای شاهنامه سرزمين خزر همسايه روم بود و قيصر نامه اي به الياس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضاي باژ كرد و پيام داد كه:«اگر باژ و ساو مرا نپذيري و گرو گان به روم نفرستي، بدان كه عمرت به سر آمده و خاك خزر زير پاي فرخزاد زير و زبر خواهد شد.» الياس در پاسخ نوشت كه:«اگر به اين يك تن سوار مي نازيد، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد كه اگر كوه آهن هم باشد تنها يك تن است.» اهرن و ميرين كه از پيام الياس آگاهي يافتند به قيصر گفتند:«بهوش باش. الياس، گرگ و اژدها نيست كه با زهر و شمشير كشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهيزي و از در آشتي درآيي.» قيصر از سخنان آنان پژمرده و نوميد شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نيز تاب جنگ با الياس را نداري زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانيم.» اما گشتاسپ كه او را فرخزاد مي ناميدند پاسخ داد كه
من از او باكي ندارم ولي پاي ميرين و اهرن نبايد به ميدان نبرد برسد كه از آنها همه گونه كژي برمي آيد
بنيروي پيروزگر يك خداي
چو من اندر آيم به ميدان ز جاي
نه الياس مانند نه با او سپاه
نه چندان بزرگي نه تخت و كلاه
پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشكر به هامون آمدند. الياس از ديدن يال و كوپال فرخزاد به شگفت آمد و غريب سواري نزدش فرستاد و به او پيام داد كه:«اگر نزد ما آيي و يار و مهتر ما باشي گنج بي رنج يا بي و بهره بسيار.» ولي فرخزاد پاسخ داد كه
تو كردي بر اين داوري دست پيش
كنون بازگشتي زگفتار خويش
اكنون گفتار به كار نمي آيد و بايد آماده رزم شوي
رزم گشتاسپ با الياس
چون خورشيد برآمد، دو سپاه آراسته در برابر يكديگر صف كشيدند و آواي بوق و كوس برخاست و چكاچاك شمشيرها گوش فلك را كر كرد و جوي خون از هر طرف جاري شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پيش الياس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگيختند. نخست الياس بر فرخزاد تير باريد تا او را از ميدان بدر كند ولي گشتاسپ نيزه اش را بر كشيد و با چنان نيرويي بر جوشن الياس زد كه او را از اسب برزمين افكند؛ دستش را بست و كشان كشان نزد قيصر برد و آن گاه با لشكر بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از آنها را كشت و بقيه را به اسيري گرفت. همگان را شگفت زده بر جاي گذاشت و سپس پيروز گردن افراشته نزد قيصر بازگشت. قيصر با شادي به پيشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذين بستند و آن پيروزي بزرگ را جشن گرفتند
باژ خواستن قيصر از لهراسپ
چندي گذشت تا آنكه قيصر كه از پيروزي بر الياس مغرور شده بود به اين فكر افتاد كه از لهراسپ نيز باژ بخواهد پس قالوس را كه مردي خردمند بود با پيام نزد لهراسپ به ايران فرستاد تا به او بگويد كه:«تاج و تخت تو به اين پيمان بر سر جاي خواهد ماند كه فرمان مرا گردن نهي و باژ مرا بپذيري و گرنه سپاهي گران به سپهداري فرخزاد به سويت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ويران و آن را با خاك يكسان كند. «لهراسپ فرستاده را پذيرفت و چون از پيام قيصر آگاهي يافت از گستاخي او برآشفت اما خشم خود را آشكار نكرد و قالوس را چنان به نرمي نواخت و برايش بزم آراست كه گويي پيام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسيد كه قيصر به دلگرمي كدام پشتيبان از همه باژ مي خواهد و رزم مي جويد؟ او كه بيش از اين چنين توانايي نداشت. راهنمايش در اين نامجويي كيست؟ قالوس كه سپاسگزار نوازش و پذيرايي گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلير و شير گيري نزد قيصر آمده كه در پهلواني و دلاوري افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شكار در شگفت اند قيصر او را به دامادي خود سرافراز كرده و سخت گراميش مي دارد.» لهراسپ پرسيد:«بگو بدانم چهره اين دلاور به چه كسي مانند است.» و قالوس پاسخ داد كه:«قد و بالا و چهره او با زرير چون سيبي است كه به دو نيم شده باشد.» و لهراسپ دانست كه آن دلاور كسي جز فرزندش گشتاسپ نيست. پس قالوس را با هداياي فراوان بازگرداند و به قيصر پيام داد كه:«من آماده نبردم
بردن زير پيغام لهراسپ به قيصر
لهراسپ مدتي به فكر فرو رفت و سپس زرير را فراخواند و گفت:«بي گمان اين فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ كنيم كار تباه خواهد شد و او همراه روميان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهي و درفش كاوياني و زرينه كفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو كه من پادشاهي را به او مي سپارم.» زرير نيز با سپاهي آراسته و لشكري گزيده با نوادگان كاوس و گودرز و بهرام و ريونيز از خاندان و دو نواده گيو رو به سوي روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پيكي به درگاه قيصر شتافت. در بارگاه قيصر دو برادر يكديگر را ديدند و شناختند اما هيچ آشكار نكردند. زرير نزد قيصر رفت و گفت:«اين فرخزادي كه چنين به او مي نازي يكي از بندگان ماست كه از درگاه شاه گريخته و نزد شما پايگاه يافته.» و آن گاه پيام لهراسپ را چنين به قيصر داد:«نه ايران خزر است و نه من الياس كه تو سر از آيين ديرين بپيچي و از من باژ بخواهي پس آماده نبرد باش
قيصر نيز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز
باز رفتن گشتاسپ با زرير به ايران و دادن لهراسپ تخت ايران او را
روز ديگر. گشتاسپ به قيصر گفت من پيش از اين در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا مي شناسند و از هنرهاي من آگاهي دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتني ها را با آنها بگويم
همان به كه من سوي ايشان شوم
بگويم همي گفته ها بشنوم
برآرم از ايشان همه كام تو
درخشان كنم در جهان نام تو
قيصر نيز پذيرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهايي به سپاه ايران آمد. لشكريان ايران چون فرزند سرفراز لهراسپ را ديدند پياده به پيشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زرير پيش آمد و دو برادر يكديگر را تنگ در آغوش گرفتند و زرير به برادر گفت:«پدرمان سخت پير و خسته پير و خسته شده است و توان پادشاهي ندارد. او مي خواهد كه پس از اين تو پادشاه ايران باشي و اين تاج را نيز براي تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و ياره را پيش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهي نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشكر كمر بسته در كنار تختش در كنار تختش برپاي ايستادند
بشاهي بر او آفرين خواندند
ورا شهريار زمين خواندند
گشتاسپ سپس پيامي به قيصر فرستاد و گفت:«همه كارها چنان كه خواست تو بود راست شده و زرير و سپاه آماده پيمانند و اگر زحمتي نيست و لشكر گاه ايرانيان بيا كه زمانه به كام تو است.» قيصر نيز آن پيام را پذيرفت و رو به سوي لشكر گاه ايرانيان نهاد و چون به آنجا رسيد گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قيصر نيز با شگفتي تمام گشتاسپ پوزش او را پذيرفت و او را كنار خود نشاند و به او گفت كه شامگاهان كتايون را نزد وي روانه كند. قيصر نيز گنجها و نگين و طوق و دينار و ديبا بار شتران كرد و با غلامان بسيار همراه كتايون نزد گشتاسپ برد و شهريار جوان نيز باژ روم را به او بخشيد و با كتايون و زرير و ديگر يلان رو به سوي ايران نهاد
قيصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ايران لهراسپ و بزرگان به پيشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوي ايوان شاهي رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهي آفرين كرد و گشتاسپ با سپاس و ستايش به پدر گفت
چو مهتر كني من ترا كهترم
بكوشم كه گرد ترا بسپرم
همه نيك بادا سرانجام تو
مبادا كه باشيم بي نام تو
داستان شماره 1481
خواستن ميرين دختر دوم قيصر روم را
قسمت صد و دهم داستانهای شاهنامه در روم جوان سرفرازي بود بنام ميرين كه نژاد از سلم داشت و شمشير سلم نيز نزد او بود. ميرين خواستار دختر دوم قيصر بود ولي قيصر كه از كتايون و شوي برگزيده او در خشم بود پيمان كرد كه دختر دوم خود را فقط به دلاوري خواهد داد كه گرگ بيشه فاسقون را كه تني چون اژدها و نيشي چون گراز داشت بكشد و از بين ببرد
ميرين تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از اين رو بسيار غمگين و انديشناك شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خويش نگريست و در آنجا چنين ديد كه در فلان روزگار جواني از ايران به روم خواهد آمد و دو كار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنكه داماد قيصر خواهد شد، ديگر آنكه دو جانور وحشي را كه همگان از آنها به عذاب هستند خواهد كشت. چون ميرين از كار كتايون آگاه بود دانست كه آن جوان كسي جز گشتاسپ نمي تواند باشد. پس به ديدار هيشوي شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هيشو خواست تا به گشتاسپ بگويد كه آن گرگ را براي وي بكشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجير بازگشت و به ديدن هيشوي آمد و داستان خواستگاري ميرين و پيمان قيصر را شنيد و گفت اين چگونه جانوري است كه همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هيشوي ميرين تعريف كردند كه
«اين نره گرگي است پير كه بلنديش به اندازه يك شتر و دو دندانش به بزرگي دندان فيل و چشمانش به سرخي آتش است و به هنگام خشم شاخهاي چون آبنوسش از شكم دو اسب مي گذرد و هر كه تاكنون براي كشتن او رفته ناكام باز آمده.» گشتاسپ گفت:«شمشير سلم و يك اسب تيز به من بدهيد و آن گاه هنرم را ببينيد.» ميرين با شتاب به خانه رفت و با اسبي سياه و شمشير سلم و هديه هاي بيشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولي گشتاپ از آن ميان تنها اسب و شمشير را برداشت و باقي را به هيشوي بخشيد و خود خفتان پوشيد و سوار شد و به سوي بيشه تاخت
كشتن گشتاسپ گرگ را
هيشوي و ميرين تا لب بيشه همراه گشتاسپ رفتند و جاي گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشير به دست وارد بيشه شد و نام يزدان را بر زبان آورد و از او نيرو طلبيد. گرگ در اين هنگام با ديدن پهلوان غرشي كرد و زمين را به چنگ دريد. گشتاسپ كمان را به زه كرد و آنچه مي توانست بر او تير باريد، جانور تير خورده و خشمگين به اسب گشتاسپ يورش برد و با شاخهاي نيرومندش شكم اسب را دريد ولي مرد دلير با شمشير سلم چنان ضربه اي بر سر گرگ زد كه او را از ميان به دو نيم كرد و خود به نيايش كردگار ايستاد. آن گاه دندانهاي گرگ را كند و شاد و پيروز نزد هيشوي و ميرين بازگشت. آن دو از ديدن گشتاسپ شادمانيها كردند و ميرين هداياي بيشماري به نزدش آورد كه گشتاسپ تنها يك اسب از آن ميان برگزيد و نزد كتايون بازگشت ولي از ماجراي آن روز چيزي به او نگفت. از آن سو ميرين شاد و كامياب نزد قيصر شتافت و به او مژده داد كه گرگ بيشه فاسقون را با خنجر به دو نيم كرده است. قيصر بسيار شادمان شد و دستور داد تا چندين گاو و گردون ببرند و گرگ را كه به كوهي شكافته از ميان، مي ماند بردارند و از بيشه بيرون بكشند و به پيروزي ميرين بزمي آراست و از شادماني دست زد و همانجا اسقف را پيش خواند و دختر را به ميرين سپرد و او را به دامادي سرافراز كرد
داستان شماره 1480
داستان شماره 1479
قسمت صد و هشتم داستانهای شاهنامه
پس از ناپديد شدن كيخسرو، لهراسپ پهلوانان و سران سپاه را فراخواند و از آنها خواست تا به وصيت كيخسرو وفادار باشند و از او فرمان برند و كمر به خدمتش بندند. ايرانيان نيز كه پند و اندرز كيخسرو را به گوش داشتند، پادشاهي او را پذيرفتند و پيمان كردند تا سر از فرمانش نپيچيد و روز فرخنده اي را برگزيدند و در آن روز لهراسپ تاج شاهي را بر سر نهاد و بر تخت عاج نشست. شهريار نو در دادگستري و دينداري از پند و پيمان كيخسرو و دانايان را از روم و چين و هند به ايران آورد و در بلخ شهري زيبا و با كوي و برزن و بازار بنا كرد. آتشكده بزرگ آذر برزين را برپا داشت و در آبادي سراسر ايران كوشيد
رفتن گشتاسپ از پيش لهراسپ به خشم
لهراسپ دو فرزند برومند داشت يكي گشتاسپ نام و ديگري زرير كه هر دو نيز كارآمد و شايسته پادشاهي بودند ولي لهراسپ به دو شاهزاده سرافراز ديگر مهر مي ورزيد كه از نوادگان كارس بودند و از اين جهت دل گشتاسپ از كار پدر آزرده وناشاد بود تا آنكه روزي شاه با گروهي از بزرگان و سران لشكر به بزم نشسته بود؛ گشتاسپ جامي از مي سرگشيد و از جاي برخاست تا تاج و تخت كيان را به وي بسپارد ولي لهراسپ از اين زياده جويي و تندي فرزند برآشفت و او را نكوهش كرد و گفت
جواني هنوز اين بلندي مجوي
سخن را بسنج و به اندازه گوي
گشتاسپ كه چنين سردي و خشونتي را از پدر انتظار نداشت، رنجيده خاطر شد و در شب تيره همراه با سيصد سوار خود راه هند در پيش گرفت و به آن سو تاخت. چون لهراسپ از رفتن فرزند آگاه شد، دلش از اندوه پر گشت و جهانديدگان را فراخواند و غم دل خود را با آنان در ميان نهاد و از كردار گشتاسپ نزد آنان شكوه ها كرد. فرزند ديگرش زرير را فراخواند و با هزار سوار بهسوي هند فرستاد و گستهم و گرازه را نيز مامور كرد كه يكي به روم و ديگري به چين به جست و جوي گشتاسپ بشتابند
بازآمدن گشتاسپ با زرير
گشتاسپ خشمگين و قهرآلود، آنقدر تاخت تا به كابل رسيد و با سوارانش در جاي خرمي فرود آمد و به نخجير پرداخت. از آن سو زريرنيز كه شتابان در پي آنان مي تاخت در آن نخجيرگاه به گشتاسپ و يارانش رسيد. دو برادر يكديگر را در بر گرفتند و گريستند و سپس نشستند و از هر جاي سخن راندند. زرير كوشيد تا با پند و اندرز برادر را نزد پدر برگرداند و گفت كه اخترشناسان در ستاره او ديده اند كه روزي به پادشاهي ايران نخواهد رسيد پس اين بي خردي خواهد بود اگر پادشاهي ايران را بگذارد و به كهتري نزد هندوان رود. گشتاسپ نيز قدري انديشيد و با آنكه از پدر دل آزرده بود به خاطر زرير پذيرفت كه به ايران باز گردد. لهراسپ از شنيدن مژده بازگشت گشتاسپ بسيار شادمان شد و دستور داد تا به افتخار بازگشت او جشني بيارايند و خود نيز بسيار از او دلجويي كرد. مدتها گذشت و باز گشتاسپ مهري از سوي پدر نديد پس تصميم گرفت كه اين بار خود به تنهاي به روم رود تا ديگر كسي نتواند پي او را بگيرد و بازش گرداند
رفتن گشتاسپ به سوي روم
گشتاسپ در شبي تيره، جامه شاهانه در بر كرد و از تاجش پر هما بياويخت و زر و دينار و گوهر، چندان كه نياز داشت با خود برداشت و سوار اسب شد و رو به سوي روم نهاد. لهراسپ بار ديگر اندوهگين شد و موبدان و بزرگان را به چاره جويي فراخواند و گروهي را نيز به جستجوي فرزند فرستاد اما اين بار هيچ يك از فرستادگان گشتاسپ را نيافتند و همه دست خالي و نوميد بازگشتند
رسيدن گشتاسپ به روم
گشتاسپ همچنان مي تاخت تا آنكه به دريا رسيد و نزد نگهبان كشتي رفت و گفت كه دبيري جوياي نامم كه براي يادگيري به روم مي روم و آن گاه از او كشتي خواست تا از آب بگذرد و پير جهانديده كه نام او هيشو بود از ديدن آن تاج و جامه دانست كه او مقامي بيش از دبيري دارد. پس از خواست كه يا سخن راست را به او بگويد يا هديه اي مناسب به او دهد تا از آب بگذراندش. گشتاسپ در پاسخ گفت كه:«من رازي براي نهفتن ندارم پس اين دينار را بگير و مرا از آب بگذران.» نگهبان نيز بادبان را بركشيد و گشتاسپ را به شهر بزرگي در روم رساند. گشتاسپ در آن شهر كه ساخته سلم بود از كشتي پياده شد و هفته اي را در جست و جوي كار و جاي زندگي همه جا را زير پا نهاد تا آنكه آنچه با خود داشت خرج كرد و باز كاري نيافت. روزي از روزها گذار گشتاسپ به ديوان قيصر افتاد و از رئيس دبيران كار خواست و گفت
«من دبيري آزموده از ايرانم و شما را در نوشتن ياري خواهم داد.» ولي دبيران ديگر كه در آنجا گرد آمده بودند با ديدن بر و بازو و آن قامت بلند به او گفتند:«راهت را بگير و برو كه تو بيشتر به درد پهلواني مي خوري تا دبيري.» گشتاسپ با دلي اندوهگين و رخساري زرد از آنجا بيرون آمد و براه خود ادامه داد تا نزد چوپان قيصر رسيد. چوپان جوانمرد او را نواخت و پيش خود نشاند و جوياي حال و روزش شد. گشتاسپ به او گفت:«مرا نزد خود نگه دار كه به كارت مي آيم و كره هايت را تربيت مي كنم.» اما گله دار كه نمي خواست آن اسبان يله و آن گله را به دست مرد غريبي بسپارد او را به نرمي از پيش خود راند و گشتاسپ باز به جستجوي خود ادامه داد. پس از سر ناچاري نزد ساربان قيصر رفت و از او كار خواست اما ساربان نيز او را نپذيرفت و گفت:«اين كار زيبنده تو نيست بهتر است تو نزد قيصر بروي تا بي نيازت كند.» گشتاسپ با دلي كه درد وغم بر آن سنگيني مي كرد از آنجا به بازار آهنگران رفت و خسته و نوميد بر در دكان آهنگري كه اسبان شاه را نعل مي كرد نشست. آهنگر كه بوراب نام داشت چون او را ديد از او پرسيد كه اينجا چه مي خواهي و گشتاسپ از او تقاضاي كار كرد. بوراب براي آنكه او را آزموده باشد تكه آهن سرخي را روي سندان گذاشت و پتك را به گشتاسپ داد تا بر آن بكوبد ولي گشتاسپ آن چنان ضربه اي بر آهن كوبيد كه پتك و سندان خرد شد و بريخت. بوراب ترسيد و او را از آنجا راند و گفت:«برو اي جوان كه سندان من توان زخم ترا ندارد.» و گشتاسپ پتك را انداخت و از دكان آهنگري هم بيرون آمد
بردن دهقاني گشتاسپ را به خانه خويش
داستان شماره 1477
آمدن زال و رستم به دربار كيخسرو
قسمت صد و ششم داستانهای شاهنامه
شش هفته از رسيدن پيك پهلوانان نزد رستم گذشته بود كه دو پهلوان به پايتخت رسيدند . به ايرانيان خبر رسيد كه جهان پهلوان ، رستم دستان با زال سپيد موي ، اينك مي رسند . چون اين آگاهي رسيد تمام موبدان و همه آن كسان كه از نژاد زرسپ بودند ، بر اسب نشسته به سوي تهمتن شتافتند
همه لباس هاي زرين و سيمين پوشيدند . درفش كاوياني را بال ها گشودند و پيشاپيش آن ، گودرز پير بر اسب نشست . پهلوانان چون با رستم روبرو شدند ، سيل اشك از مژگانشان بر رخسار چكيد . گودرز با زال و رستم گفت : كيخسرو به گفتار ابليس گم كرده راه . شب وروز كسي او را نمي بيند هفته ها بر پاي مي مانيم تا مگر در به روي ما بگشايند . اي جهان پهلوان! كيخسرو ديگر آن نيست كه تو شاد و روشن روان ديده بودي ، آن قامت چون سرو دوتا شده و گل سرخ رويش چون به ، زرين شده . نمي دانم چه چشم زخمي بر او رسيده كه گل رويش پژمرده ، و اگر ديو ، راه او زده باشد گيتي بر ما تباه خواهد شد
زال دلير گفت : اي پهلوانان! كيخسرو از پادشاهي سير شده ، برويم پندش دهيم . سرداران به پيش و مردم بدنبال ايشان روانه بارگاه شدند . چون خبر به كيخسرو رسيد دستور داد از در، پرده برداشتند و براي سرداران جاي نشستن نهادند . پهلوانان همراه با زال و رستم ، گودرز و طوس وارد شدند . كيخسرو چون آواي رستم را شنيد از تخت بر پاي جست و به سوي رستم روانه شده او را در آغوش گرفت . از زال احوال پرسيد ، زال پير پيش آمد و گفت تو شادان بزي تا بود ماه و سال ، پدر تو سياوش بمانند فرزند من بود ، چه بسيار شاهان ديدم ، نديدم كسي را بدين بخردي . به من سخني گفتند كه سزاوار تو نبود ، چون آگاه شدم به تندي و سرعت بشتافتم ، آمده ام تا رازي را بتو بگويم . از تمام ستاره شناسان و دانايان از هر كشوري خواستم تا اين راز سپهر را آشكار كنند و بگويند كه چرا تو از ايران زمين ، مردم و پهلوانانت بريده اي . در آن تلاش بودم كه پيام آور پهلوانان رسيد و گفت كه كيخسرو فرموده است كسي را بر او راه ندهند و چهره خود را از ما پوشيده ميدارد من چون اين سخن دانستم ، چون عقاب به پرواز و چون كشتي بر آب بسوي تو شتافتم تا بپرسم چه چيز را از ما پنهان مي كني ؟
چون كيخسرو سخنان زال را شنيد ، گفت : اي پير دانا ، هرچه گفتي پاكيزه بود . از زمان منوچهر تا اين زمان كسي از تو جز نيكي نشنيده است و رستم پيلتن همواره ستون كيان بود . سياوش را او پرورانيد ، چون به جنگ دشمنان مي رفت ، چه بسيار سپاهيان دشمن كه جنگ ناكرده مي گريختند . اگر از رنج هاي تو و خاندان تو ياد كنم ، سخن فراوان خواهد بود . راست آن است كه آرزويي داشتم ، آن آرزو را به درگاه يزدان عرض كردم . پنج هفته نزد خداي برپا بودم ، از او راهنمايي خواستم . آرزو كردم روان تيره مرا روشن كند ، از گناه من درگذرد و مرا با سعادت از اين جهان بدر برد . چنانكه از من رنجي در جهان در دل كسي باقي نماند ، اي جهان پهلوان! از آن ترسم كه غرور و تكبر روان مرا بتابد و چون شاهان پيشين بر درگاه خداوند عاصي شوم . اكنون خداوند هنگامي كه چشم من لحظه اي بخواب رفت خجسته سروش را فرمود تا به گوش من گفت پروردگارت تو را بخشيده و آماده باش كه هنگام رفتن است . پس ديگر در اين بارگاه مرا كاري نيست . چون زال سخن كيخسرو را شنيد آهي سرد از جگر بر كشيد و به سوي مردم بازگشت
به ايرانيان گفت : اي راي نيست
خرد را به مغز اندرش جاي نيست
داستان شماره 1475
قسمت صد و چهارم داستانهای شاهنامه
كيخسرو با شمشير كشيده بالاي سر افراسياب رفته به او گفت :« اي بيخرد! من چنين روزي را در خواب ديده بودم و اكنون راز آن خواب بر من روشن شد .» افراسياب ناليد كه :« اي كينه جو! ميخواهي خون نيايت را بر زمين بريزي ؟» و كيخسرو گفت :« بدكنش! تو براي چندين گناه سزاوار سرزنشي و نخست آنكه خون برادرت را كه هرگز به تو بدي نكرده بود ريختي و ديگر آنكه نوذر ، آن شهريار يادگار ايرج را گردن زدي و پدرم سياوش را كه ديگر جهان مانندش را بخود نديد ، چون گوسفندي سر بريدي. چگونه اين روزها را به ياد نداشتي ؟ و فكر نمي كردي كه يزدان از خون هاي ناحق نخواهد گذشت ؟ اكنون بايد مكافات بدي را با بدي ببيني
افراسياب گفت :« گذشته ها گذشته است . اكنون اجازه ام ده تا روي مادرت فرنگيس را ببينم . آنگاه هر چه مي خواهي بگو .» كيخسرو پاسخ داد :« آيا تو آن زمان هيچ به خواهش و زاري مادرم اعتنا كردي ؟ اكنون چون آتش تيزي هستم كه مهار نخواهد شد و شير و گرگ به بند آمده را زنده نخواهم گذاشت كه چون از بند رها شوند دوباره بلاي جان خواهند شد . اكنون روز جزاي ايزديست و مكافات يزدان براي هر بد ، بديست .» پس تيغ هندي كشيده ، بر گردنش زد و او را به خاك افكند . ريش و موي سپيد افراسياب از خون خويش گلگون شد و روزگارش بسرآمد
زكردار بد بر تنش بد رسيد
مجوي اي پسر بند بد را كليد
چه جوئي بداني كه از كار بد
بفرجام ، بر بد كنش بد رسد
سپس كيخسرو به كار گرسيوز پرداخت و چون او را خوار و كشان با بند گران به نزدش آوردند ، يادش از طشت و خنجري آمد كه سر سياوش را با آن بريده بودند . پس او را به دژخيم سپرد تا به دو نيم كند . آنگاه فرمان داد تا تن افراسياب را از خاك و خون شستند ، به آئين بزرگان بر او ديباي چين و خز پوشاندند و كلاه عنبر آگين بر سرش نهادند پس او را بر تخت زرين در دخمه خواباندند . كيخسرو مدتي بر آن شور بخت گريست و سپس گفت :« اكنون من انتقام خون پدر را گرفته ام و آتش دلم فرو نشسته ، ازاين پس ، هنگام آرامش و بخشايش است و ساختن آئين نو .» چون كيخسرو آرزويش را از يزدان يافت ، به آذرگشسب باز گشت
يك روز و يك شب در آنجا به پاي ايستاد و نيايش كرد . آنگاه گنجور را خواست و گنجي كلان به آتشگاه بخشيد و به موبدان خلعت داد و به درويشان درم و دينار بخشيد . بر همه مردم گنج پراكند و جهان را به داد و دهش زنده كرد . به مهتران كشورها از خاور تا باختر پيروزي نامه نوشت و تا چهل روز با كاوس شاه در ياوان آذرگشسب به آرامش و آسايش گذرانيده آسوده از رزم ، با سخن شيرين و گفتگو با بزرگان و يلان ، به سوي پارس بازگشتند
كاوس كه جهان را در آرامش و آسايش ديد ، يزدان را چنين سپاس گفت :« اي برتر از همه! سپاس ترا كه به من فر و بزرگي دادي و از گنج و نام بلند بهره مندم كردي و نوه ناموري به من بخشيدي كه كين سياوش را خواست و خود اكنون پادشاهي با فر و خرد است . ديگر من با صد و پنجاه سال سن و موي سفيد و قد كماني ، زمانم به سر آمده .» پس از آن روزگار درازي نكشيد كه كاوس از جهان رفت و نامش به يادگار ماند . كيخسرو و بزرگان تا دو هفته با جامه هاي سياه و كبود به عزاي شاه نشستند . سپس مقبره اي بلند ساختند و كاوس را در ديباي رومي سياه كه آغشته به كافور و مشك و عود بود پيچيدند و در آن آرامگاه بر تختي از عاج نهادند
كسي نيز كاوس كي را نديد
زكين و ز آوردگاه آرميد
چنين است رسم سراي سپنج
نماني در او جاوداني برنج
كيخسرو چهل روز سوگ نيا را داشت و در روز چهل و يكم بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد . سپاهيان و بزرگان زرين كلاه بدرگاهش انجمن شدند و با شادي بر شاه آفرين كرند . در سراسر ايران سور و شادماني برپا شد و بر تخت نشستن آن شاه پيروزگر را جشن گرفتند
كيخسرو ، جهن پسر افراسياب را كه از سوي مادري خويشاوندش بود ، از بند اسارت رها كرده پادشاهي توران را به او بخشيد و جهن با زن و فرزند و دختران افراسياب ، با تاج و خلعتي كه كيخسرو به او بخشيده بود شاد و خرم روانه توران شد
داستان شماره 1473
نبرد تن به تن پهلوانان ايران و توران و كشته شدن پيران بدست گودرز
قسمت صد و دوم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1472
جنگ بين گودرز و پيران فرماندهان دو لشگر ايران و توران
قسمت صد و یکم داستانهای شاهنامه
اي فرزند! دو لشكرايران و توران يكي به فرماندهي گودرز و ديگري به فرماندهي پيران رو در روي يكديگر ايستاده و باراني از تير و شمشير بر سر يكديگر مي باريدند و هر دو نيز چشم براه رسيدن سپاهياني بودند كه كيخسرو از يك سو و افراسياب از سوي ديگر براي ياري رساندن به آنان به ميدان كارزار گسيل كرده بودند
در ميانه روز يكبار گيو همراه به گرازه و گستهم ، هجير و بيژن ، سپاه توران را شكافت و تا قلب آن كه جايگاه پيران بود يورش برد . چون گيو خواست پيران را با نيزه از پاي درآورد ، ناگهان اسب از رفتن باز ايستاد و هر چه گيو كوشيد قدمي پيش تر نگذاشت و در آن فرصت پيران از ميانه ميدان بدر رفت . چون شب فرا رسيد از هر دو سپاه آواي كوس برخاست و لشكريان از رزمگاه بازگشتند و بنا را بر آن گذاشتند كه سحرگاه باز گردند . اين بار نامداران يك به يك با هم روبرو شدند تا سپاه آسوده بماند و بيش از اين خون بيگناهان برزمين ريخته نشود . در پايان روز ، سران سپاه ايران خسته و فرسوده به خيمه گاه خود بازگشتند و پس از آنكه جوشن ها و كمرها را گشوده و كمي آسودند ، نزد گودرز رفته و به رايزني نشستند . در آنجا گيو به پدر گفت :« اي پدر! من امروز بر صف دشمن تاختم اما همينكه به پيران رسيدن ، اسبم از رفتن فرو ماند و من از اين امر در خشم و شگفت بودم كه بيژن رازي را بر من گشود . او گفت سرنوشت چنانست كه پيران بدست نيايد وكشته نشود .» گودرز گفت :« آري فرزندم! هلاك او بدست من خواهد بود و من بياري يزدان كين هفتاد پسرم را از او خواهم خواست .» به هنگام خفتن ، همه رفتند و سحرگاه يلان ايراني با دلي پر از كينه نزد سالارشان باز آمدند . گودرز به آنان گفت :« اي يلان و ناموران! سپاس جهان آفرين را كه جنگ تاكنون به كام ما بوده است . من در اين جهان گذرا شگفتي هاي بسيار ديده ام ، ضحاك بيدادگر با بيداد ، اين سرزمين را گرفت ولي پس از زماني چند ، فريدون آن اهريمن بد گوهر را نابود كرد و گيتي را به داد آراست . بدخوئي ضحاك ، پس از او به افراسياب رسيد كه از راه داد و دين برگشت و در سراسر ايران ، تخم كين كاشت و پس ازبازگشت كيخسرو چندين بار پيران را با سپاه انبوه به جنگ ما فرستاد و پسرانم را پيش چشم من كشت و خون بي گناهان بيشمار ديگر را بر زمين ريخت . اكنون بار ديگر لشكر جنگجويش را به نبرد ما آورده و چون آنها را بسنده نمي داند ، چاره مي جويد تا ياري از توران برسد . پس سران و ناموران ما را به جنگ تن به تن فرا خوانده است . اما اگر ما در اين كار سستي كنيم ، بهانه بدستش خواهيم داد تا از جنگ بازگردد و سر از كينه و نام و ننگ بپيچد . من از سوي شما پيشنهاد او را پذيرفته ام و خود نيز ، آماده جنگ تن به تن با پيرانم تا در پيش سپاه ايران فدا شوم
كسي در جهان جاودانه نماند
بگيتي زما جز فسانه نماند
همان نام بهتر كه ماند بلند
كه مرگ افكند سوي ما هم كمند
اين را بدانيد كه دولت تورانيان رو به نشيب است . افراسياب بسياري از نامداران خود را از دست داده است . شما نيز كمر كين ببنديد تا اگر پيران بخواهد به انبوه بر ما بتازد و به جنگ گروهي روي آورد ، ما نيز با سپاهي چون سيل بر او بتازيم و روزگارشان را سياه كنيم!» چون سخنان گودرزبه پايان رسيد همه بر او آفرين خواندند و گفتند :« هم براي نبرد تن به تن و هم براي جنگ همگروه كمر بسته و آماده ايم!» گودرز از اين گفتار و آمادگي شاد شد و به آرايش سپاه پرداخت . هر يك از گردان و دليران خود را در يك سوي لشكر گماشت و سفارش كرد سپاه را آماده بر زين نگهدارند تا اگر دشمن شبيخون زد ، همه آماده پيكار باشند و گفت :« همه بدانند اگر ما در نبرد تن به تن كشته شديم ، در جنگ شتاب نكنند . اگر سه روز درنگ كنيد رستم با فر و جاه و سپاه فراوان به پشتيباني خواهد رسيد .» پهلوانان با ديدگان اشكبار فرمان سالار خود را پذيرفتند
در آنسو ، شكست جنگ پيشين سپاهيان توران را دژم و تلخكام كرده و اردوگاه تورانيان در سوگ و ماتم فرو رفته بود . پيران سران لشكر را چون رمه خسته از گرگ ديد . پس آنان را فرا خوانده و گفت :« اي رزم آوراني كه نامتان به دلاوري و پيروزي در جهان مشهور است ! چرا اكنون با يك شكست ، كامتان تلخ شده و دست از جنگ كشيده ايد ؟ بدانيد كه اگر در اين جنگ سستي كنيد ، فردا دلاوران ايران ، يك تن از ما را زنده نخواهد گذاشت . بيم و نااميدي را از دلها برانيد و كمر رزم ببنديد . گيتي سراسر نشيب و فراز است و جز يزدان كسي پيروز جاودان نيست . من با گودرز پيمان كرده ام كه لشكر آسوده بماند و ما سران ، يك به يك و رخ به رخ بجنگيم . اگر گودرز پيمان شكست و همگروه به جنگ آمد ، ما نيز بر آنها مي تازيم و نابودشان مي كنيم . از شما هم هركس سر از فرمان بپيچد به كيفر خواهد رسيد .» سرا سپاه پاسخ دادند كه :« اي پهلوان! تو كه فرزند برادر خود را به كشتن ميدهي ، ما چگونه از فرمانت سر مي پيچيم ؟» اي فرزند! چون در سپيده دم آواز شيپور برآمد ، نامداران توراني ، كمان به بازو افكنده ، بر اسبان خود نشسته وآماده رفتن به رزمگاه شدند . پيران نيز دو برادر خود لهاك و فرشيدورد را به نگهباني لشكر گماشت و به آنان سفارش كرد :« اگر بخت را دگرگونه ديديد هرگز بسوي ميدان نيائيد و به توران بشتابيد كه بخت از دودمان ويسه برگشته و ديگر كسي از ما زنده نخواهد ماند سرداران!» سپس يكديگر را در بر گرفتند ، زار گريستند و آنگاه خروشان و پر كينه به آوردگاه شتافتند
چون پيران گودرز را ديد به او گفت :« اي پهلوان خردمند! چرا لشكر دو كشور را بهم افكنده اي و مردان را به كشتن ميدهي ؟ روان سياوش اكنون در جهان ابدي آرميده است و تو برو بوم توران را به آتش ميكشي و خون بي گناهان را بر زمين مي ريزي . اگر دلت پر از كينه است ، بگذار اين ، نبرد تنها بين من و تو باشد و پيمان كنيم هر يك از ما كه پيروز شد با سپاه ديگري كينه نجويد و پيكار نكند .» گودرز پس از آفرين كردگار پاسخ داد :« اي نامور! مگر افراسياب از كشتن سياوش و غارت و كشتار ايرانيان چه سود برد ؟ درخواست من از يزدان هميشه آن بوده كه تو به جنگم آئي ، پس جاي درنگ نيست . اكنون از سپاهت هم نبرد دليران را نامزد كن تا به شمشير و نيزه و گرز و همنبرد رخ به رخ كنند .» آنگاه پيران از سپاهيان خود ده سواررا برگزيده و با اسب و ساز و سلاح از سپاه بيرون تاخته و به نبردگاه شتافتند . براي هر سوار از توران ، يك دلاور از ايران نامزد شد و بنا نهادند كه گيو با گروي زره ، كشنده سياوش ، هم نبرد شود و فريبرز با گلباد ، رهام با آرمان و گرازه با سيامك ، گرگين كارآزموده با اندريمان و بيژن با روئين ، زنگه شاوران با اوخاست ، برته با كهرم ، فروهل به زنگله، هجير به سپهرم و گودرز با پيران زورآزمائي نمايند . رزمگاه را نيز دور از دو سپاه ، ميان دو كوه برگزيدند . يكي رو بسوي سپاه ايران و ديگري بسوي لشكر توران بنا نهادند از دليران هر كه پيروز شد و حريف را از پاي درآورد ، درفشش را به نشان پيروزي در بالاي كوه برافرازد سپس همگي كمر بسته به خون هم ، با تير و گرز و كمان بسوي نبرگاه شتافتند . دليران توران كه از جنگ با كوه نيز روي نمي تافتند ، اكنون با دستاي فرومانده و اسباني كه گوئي پايشان بسته بود ، به دام بلا آمدند و اين از آن بود كه جهان آفرين مي خواست ستمكارگان را به مكافات خوني كه به بيداد بر زمين ريخته بودند برساند . پيران از اين راز آگاه بود و ميدانست كه سپهر مهر از او بريده وروز بدش فرا رسيده است . پس پيش از نبرد به نيايش ايستاد و از كردگار خواست تا اختر شوم را از او بگرداند
داستان شماره 1471