داستان شماره 1050
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1050
داستان شماره 1047
شاید چون به اندازه کافی بالا نرفته ای
بسم الله الرحمن الرحیم
پسر جوانی برای یادگیری معرفت و مهارت های زندگی به مدرسه شیوانا آمد. اما برعکس آنچه در ذهن خود تصور می کرد و انتظار داشت محیط مدرسه را بسیار عادی و معمولی یافت. او بعد از چند ماه اقامت در مدرسه روزی با خشم جلوی شیوانا را گرفت و مقابل تعدادی از شاگردان مدرسه با صدای بلند گفت:” جناب شیوانا! من چندین ماه است که در این مدرسه روی آموزش های شما فکر می کنم و روی حرکات بقیه اعضای مدرسه دقیق شده ام. اما هیچ چیز جالبی در این مدرسه نیافتم. شما بی جهت برای مردم دهکده زحمت می کشید. هر وقت سیلی می آید و جاده ای خراب می شود شما بی دلیل بسیج می شوید و جاده و پل می سازید. در حالی که هیچ کس از کار شما قدردانی نمی کند. شما ماهی چند بار دسته جمعی به داخل دهکده می روید و زباله های دهکده را جمع آوری می کنید و با زحمت داخل دره ای در آن دوردست می ریزید. درحالی که هیچ کس اینکار را مجانی انجام نمی دهد. شما این کارهای سخت را انجام می دهید و بعد برای امرار معاش سبزی و میوه می کارید و به مردم دهکده به قیمتی بسیار ارزان تر از بقیه می فروشید و از این راه به سختی امرار معاش می کنید. ماندن در این مدرسه هیچ فایده ای ندارد. هر چند همه شما در فن و هنری خاص استادان ماهری هستید ولی این مهارت را با قیمتی بسیار معمولی به مردم عادی عرضه می کنید و هر کاری که انجام می دهید سودش را مردم دهکده می برند و چیز زیادی عاید شما نمی شود. نهایت کار شما هم مثل بقیه آدم هایی عادی خواهید بود و من این را خوشبختی نمی دانم
شیوانا لبخندی زد و نزدیک پسرجوان شد و انگشتش را به سمت کوهی بلند مشرف بر دهکده کرد و گفت:” آنچه دنبالش می گردی آنجا در قله آن کوه زیر یک سنگ قرار دارد.هر کدام از ساکنین قدیمی این مدرسه حداقل برای یکبار از این کوه بالا رفته اند و در قله کوه زیر سنگی بزرگ نوشته جادویی که دنبالش می گردی را خوانده اند. به گمانم وقت آن رسیده که تو هم به بالای کوه بروی! ” پسر جوان پاسخ داد:” در دامنه کوه حلقه ای از ابر قرار دارد که نمی گذارد قله را ببینم. باید به آنجا بروم و قله را از نزدیک ببینم
شیوانا به بقیه گفت که به اندازه کافی لباس و وسایل و غذا بدهند تا او بتواند به قله کوه برود و گمشده اش را آنجا پیدا کند و برای ما خبرش را بیاورد
پسرجوان کفش و کلاه کرد و راهی قله کوه شد. سه هفته بعد او خسته و کوفته به دهکده برگشت و مستقیما به اتاقش رفت و برای چند روز از اتاق بیرون نیامد. بعد از یک هفته پسر جوان وارد کلاس شیوانا شد و در جای خود نشست. شیوانا از او پرسید:” درقله چه دیدی؟
پسر جوان گفت:” وقتی راهی قله شدم و به دامنه کوه رسیدم، با ابرهایی مواجه شدم که دامنه کوه را پوشانده بود. ابرها نمی گذاشتند اطرافم را ببینم اما من مستقیم به سمت قله می رفتم. چند روز بعد از صعود آنقدر بالا رفتم که دیگر ابرها زیر پایم بودند. وقتی به قله رسیدم هیچ اثری از ابرهای نبود. آسمان صاف و آبی و یکدست بود. اما وقتی از قله به زیر پایم نگاه کردم باز ابرهای تار و تیره مانع از آن می شد که دهکده را ببینم. من روی قله سنگ بزرگی که گفته بودید را یافتم. به زحمت آن را غلطاندم و نوشته جادویی را روی پارچه ای زیر سنگ یافتم. نوشته را که خواندم متوجه خطای خودم شدم. آن نوشته را با خودم آوردم تا دیگر کسی مجبور نشود برای درک خطای خود این همه راه را تا قله بالا برود
پسرجوان سپس پارچه را روی زمین پهن کرد و نوشته روی آن را با صدای بلند چنین خواند:” همواره به خاطر بیاور که در اوج و ارتفاعی معین دیگر ابری نیست.اگر زندگیت ابری است به این دلیل است که روحت آنقدر که باید بالا نرفته است. پس بی جهت از ابری بودن زندگی خود شکایت مکن. به جای شکایت از ابرها سعی کن از آنها بالاتر روی و از ارتفاعی بالاتر زندگی و مشکلات آن را نگاه کنی. به جای شکایت روحت را به آسمانهای بالاتر برسان
شیوانا با لبخند گفت:” شبیه این پارچه و نوشته آن روی سالن غذاخوری به دیوار نصب است. اما تو هرگز آن را ندیدی. چون مجبور نبودی از قله بالا بروی و از نزدیک عبور از ابرها را لمس کنی. تو با اینکاری که کردی باعث شدی تا امکان روشنایی را از شاگرد ان پرخاشگر آینده گرفته شود. چرا که دیگر روی قله زیر سنگ نوشته ای نیست که چراغ ذهن آنها را روشن کند. بنابراین فردا گروهی کفش و کلاه کنند و چند تا از این نوشته های پارچه ای را با خود بردارند و زیر سنگ های نوک قله قرار دهند
روز بعد تعدادی از شاگردان مدرسه به سمت قله رفتند تا نوشته ها رازیر سنگ های قله بگذارند. پسر جوان مات و مبهوت به آنها نگاه می کرد و هیچ نمی گفت. شیوانا کنار او ایستاد و گفت:” ای کاش از بالای قله مدرسه شیوانا را نگاه می کردی. آنگاه می دیدی که ابرهای نمی گذارند تو مدرسه را آنگونه که هست ببینی. کارهایی که شاگردان مدرسه برای مردم دهکده انجام می دهند شبیه همین کاری است که الان برای انجام آن به سمت قله حرکت می کنند. آنها می خواهند با روش زندگی خود شیوه صحیح زندگی سالم را به مردم یادبدهند و همزمان با آن خودشان هم به معرفت برسند. ابرها هم نمی گذارند تواز پائین قله را ببینی و هم مانع از آن می شوند که قله نشین ها دهکده و مدرسه را ببینید. نکته مهم در ابرها بود نه در پارچه ای که با خود آوردی
داستان شماره 1034
داستان شماره 1029