اسلایدر

داستان شماره 1350

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1350

داستان شماره 1350

تفاوت بچگی و بزرگی ما


بسم الله الرحمن الرحیم
کاش دلهامو به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
سکوتی که یک نفر در این دنیا هست که آنرا می فهمد
یک نفری که برات یه دنیا ارزش داره و بدون اینکه در کنارت باشه سکوتت رو می فهمه
یک نفر که
دنیا را ببین
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدید
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن
بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه نمیشه
درستش کرد فقط جای شکستگیش روی دل میمونه با هیچ آبنباتی درست نمیشه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضیها رو هیچی بعضیهارو کم و بعضیها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درستو غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون۱۰ تای بچگی دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم حتی فکر  شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم
بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیم  از کنارش رد میشیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ مه شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون میخواستیم ونه پول و
بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم …هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم ، بزرگ که نشدیم هیچ ، دیگه همون بچه هم نیستیم
پس می بینیم که چه دنیایی دارن بچه ها و چقدر دنیایی دارن بزرگ ترها
پس ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

 

[ یک شنبه 30 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1349

داستان شماره 1349

حموم عمومی


بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی بابام کوچیک بود، صبح زود بود و جمعه بود. بابای بابام داشت لباس‌های تمیز خودش و بابام رو توی ساک می‌گذاشت و آماده حموم‌ رفتن می‌شد. بابام هم داشت مثل فنر توی اتاق بالا پایین می‌پرید و هی حم‌موووم …
آخه حموم عمومی جایی بود که بابام می تونست با همه دوستاش بازی کنه و یه عالمه جیغ بزنه و به اونا آب بپاشه. اون وقت هیچ کس هم بهش هیچی نگه. تازه بعد از حمومم یه مشت و مال حسابی از دست های عزیز آقا حمومی و بعدش هم یه لیوان گنده آب زرشک خُنک، حسابی می چسبید؛آخه اون موقع ها توی خونه ها حموم نبود و همة آدم بزرگ ها و بچه ها می رفتن به حموم عمومی محلشون.
حموم عمومی مثل یه سینمای گنده بود وقتی که می رفتی توش یه رختکن داشت که همة آدما لباساشون رو در می آوردن و می ذاشتن اون تو و کلیدشم که  کش داشت می انداختن دور دستشون، بعد یه لنگ می پیچیدن به خودشون و می رفتن توی حموم.
اون جا هم یه سالن بزرگ بود که چند تا دوش آب داشت و یه حوض بزرگ که آدما دورش می نشستن و دلاک حموم، اول سرشون رو با یه صابون کج وکوله می شست و بعدشم اونا رو کیسه می کشید و لیف می زد و آخر سر هم بایه سطل گنده، روشون آب می ریخت و کف ها رو می شست.
اما ناگهان خانوم همسایه پایینی در خونه شو باز کرد و توی راهرو جیغ زد و گفت: «آهای پسر، بسه دیگه. همه فهمیدن داری می ری حموم بذار ما بخوابیم، سقف رو خراب کردی.»
 بابام سرش رو کرد توی یقة لباسش و آروم و آروم شروع کرد به خندیدن، بابای بابام هم مثلاً بهش اخم کرده بود، اما داشت یواشکی با گوشة لبش می خندید.
توی راه حموم بابام داشت میوه هاش رو می شمرد و هی می گفت: «یک، دو، سه، بازم سه، یکی دیگه هم سه، آخ جون، سه تا پرتقال دارم.
خب آخه حیوونی بابام بیشتر از سه بلد نبود بشمره. توی حموم بابای بابام یه لنگ به خودش بست و یه نگاه به بابام انداخت و گفت: «نخیر پسر، هنوز برای لنگ بستن کوچولویی!»
برای همین طفلکی بابام مجبور شد همون شورت گشاد و راه راهی رو که تا زیر زانوش آویزون بود و مامانش براش دوخته بود بپوشه،خب راستش اون شورته زیاد به بابام نمی اومد. آخه پاهای بابام مثه دو تا مداد از توی پاچه های گشادش بیرون می اومد و دوستاش حسابی بهش می خندیدن.
خلاصه اونا رفتن توی حموم و بابای بابام رفت زیر دوش که خودش رو خیس کنه ، بابام هم رفت جایی که آقا اسی دلاک، آقا بزرگ ها رو کیسه می کشید. بابام وایساده بود و داشت زل زل به آقا اسی دلاک نگاه می کرد و پرتقال می خورد که آقا اسی یه نگاهی به بابام کرد و یه دفعه چشمای گنده اش رو از هم باز کرد و دندونای زردش رو روی هم فشار داد و لباشو تا می تونست باز کرد و با صدای بلند گفت: هااااااااااااااااا.
بیچاره بابام مثل سوسکی که با لنگه دمپایی دنبالش کرده باشن پرتقالش رو انداخت و دوتا پا داشت دوتا هم قرض کرد و در رفت که پشت ستون وسط حموم قایم بشه، اما پاش روی کف صابون های زمین حموم لیز خورد و با کله رفت توی در یکی از دوش های آب. در هم خورد به آقا بزرگه ای که زیر دوش بود و اونم نتونست خودش رو نگه داره و محکم با دماغ رفت تو دیوار، بعدشم درحالی که دماغش رو می مالید درو باز کرد. وقتی بابام رو هاج و واج پشت در دید، گفت:« مثل این که تو بچه ملخ با اون شورت مامان دوزت می خوای با من شوخی کنی آره؟»
آقاهه می خواست بابام رو بگیره که بابای بیچاره ام شروع کرد به جیغ زدن و فرار کردن که یه دفعه بابای بابام مثل یه دیوار وایساد جلوی اون آقاهه و گفت: «فکر کنم شورت خودت مامان دوزتر باشه فسقلی. دست به پسرم بزنی، دستی بهت می زنم که دستت دیگه بالا نیاد…»
آقا، چشمت روز بد نبینه. حموم شلوغ شد و همة آقا بزرگا اومدن که نذارن دعوا بشه، اما آقا اسی جزغاله یه گوشه نشسته بود و داشت پرتقال بابام رو می خورد و یواش یواش می خندید. بابام هم هی توی دلش می گفت: «ای خدا بترسونتت آقا اسی جزغاله! ای خدا سیاه ترت کنه آقا اسی جزغاله!»
آخه آقا اسی با اون موهای فرفری، خیلی سیاه بود و توی محله بهش می گفتن اسی جزغاله.
بعد از یه ربع همه چی آروم شد و همه داشتن خودشون رو می شستن. اسی آقا جزغاله هم یه گوشه که زیرش کوره  بود و گرم بود خوابیده بود و خُرخُر می کرد که یکی از آقا بزرگا گفت: «بدجنس نمی کنه آتیش کوره رو بیشتر کنه که همة کف حموم گرم بشه. فقط جای خودش گرمه که می خوابه!»
هیچ کدوم از آدمای محل از آقا اسی دل خوشی نداشتن، آخه بیشتر دوست داشت همه رو مسخره کنه. بابام به بابای بابام گفت: «آقاجون! ببخشید چه جوری کف حموم گرم می شه؟»
بابای بابام  گفت: «یه شیر بزرگ توی زیرزمین هست که ازش نفت می ریزه تو کوره، اگه بیشتر باز بشه نفت بیشتری می ره توی کوره و کف حموم گرم تر می شه.»
بابام دیگه هیچی نگفت، بعدشم پاشد و رفت تا یه پرتقال دیگه بیاره و بخوره که چشمش افتاد به پله های زیرزمین. بابام یواشکی رفت ببینه این شیر گندهه که باباش می گفت چه قدر گنده ست؟
وقتی رسید اون پایین دید بعله! یه شیر به بزرگی کله اش اون جاست و یواش یواش داره ازش نفت می ریزه و می ره توی یه لوله. بابام هم که  همة آدما رو دوست داشت و دلش می خواست اون آقاهه رو خوشحال کنه، دستش رو دراز کرد که شیررو فقط یه کمی بیشتر کنه، اما شیر خیلی سفت بود واسه همینم باز نشد. ولی آقا مگه وقتی بابای انسان دوست من می خواست به دیگران کمک کنه، می شد جلوش رو گرفت؟ واسه همینم بابام یه میلة بزرگ برداشت و اولش یواش زد به سر شیر که بازش کنه، اما نشد. بعدش محکم تر زد، بازم نشد، دفعة سوم محکم زد توی کلة شیر که آقا! شیر بدبخت از ته شکست و افتاد رو زمین! نفت ها هم شر و شر شروع کردن به ریختن توی کوره.
قیافه بابام مثل لواشک آلو کش اومد و مثل این که جن دیده باشه اولش دو دور دور خودش چرخید و بعدشم مثل کش زیرشلواری دیرینگی در رفت و دوید پیش باباش.
بابای بابام یه نگاهی به بابام انداخت و گفت: «اَه اَه بچه چرا بوی نفت می دی تو؟»
بعدش بابام رو از گردنش و پاش گرفت و کرد توی حوض وسط حموم و حسابی تکون تکونش داد تا تمیز بشه، بیچاره بابام یکی، دو قلپی آب خورد، اما فقط حواسش به شیر و نفتا بود!
بعد از نیم ساعت همه حس کردن که کف حموم خیلی گرم شده اما اون طرفی که آقا اسی خوابیده بود خیلی داغ شده بود. آقا اسی توی خواب یه غلتی زد و از روی قالیچه اش افتاد رو زمین که جیغش در اومد و حسابی سوخت. بعدشم از جاش بلند شد که بیاد این ور حموم اما مگه می شد پاش رو بذاره زمین کف حموم. اون جا شده بود مث کف جهنم. داغ داغ! تازه یواش یواش داشت قرمزم می شد!
آقا اسی جزغاله خواست بپره بیاد بیرون که خورد زمین و کف پاش و پشتش حسابی سوخت و بازم برگشت و روی قالیچه اش و شروع کرد به بالا پایین پریدن!
همه داشتن به آقا اسی می خندیدن که یه دفعه دیوار حموم درقی صدا داد و ترک خورد. تازه یه تیکه گنده اش هم افتاد کنار اسی جزغاله!
آقا، اسی جزغاله نزدیک بود سکته کنه و شروع کرد به جیغ کشیدن که ای خدا به دادم برسید. عزیز آقا که صاحب حموم بود، بدو بدو رفت توی زیرزمین و وقتی دید که شیر شکسته غش کرد وسط زیر زمین!
آقا بزرگا نمی دونستن آقا اسی رو نگاه کنن یا صاحب حموم رو، که بابای بابام رفت و یه تیکه چوب رو محکم فرو کرد توی سوراخ شیر و جلوی اومدن نفت رو گرفت. بعدشم آب زد به صورت صاحب حموم و با هم اومدن بیرون، اما اون بالا همه داشتن به ورجه وورجه کردن آقا اسی جزغاله که دیگه واقعاً داشت جزغاله می شد نگاه می کردن و می خندیدن، اما کسی نمی تونست بهش کمک کنه!
تا ماشین آتش نشانی بیاد یه بیست دقیقه ای طول کشید و آقا اسی دیگه جونِ بالا و پایین پریدن نداشت و رفته بود از لوله های آب که از روی دیوار رد شده بود آویزون شده بود. وقتی هم که دستش خسته می شد، می افتاد پایین و بازم یه ور دیگه اش می سوخت!
آقاهای آتش نشانی اومدن و به  داد آقا اسی رسیدن. آقا اسی جزغاله دو روز توی بیمارستان بستری بود و بعدشم وقتی برگشت توی محل، همه جاش باندپیچی شده بود. دوتا عصای بزرگ هم زیر بغل هاش بود و با اونا راه می رفت.
همة آدمای محل دورش جمع شدن. بابام که ازش می ترسید، رفت و پشت بابای بابام قایم شد. آقا اسی بهش گفت: «نترس بچه جون، من دیگه کسی رو اذیت نمی کنم، من دیگه یاد گرفتم که وقتی دل کسی رو بسوزونم خدا هم منو می سوزونه! »
بابام که خیالش راحت شده بود اومد بیرون و با خجالت گفت: «آقا اسی جزغاله ببخشید، یعنی الان چون من شیر حموم رو شکوندم خدا هم شیر خونة ما رو می شکنه؟»
آقا اسی و همه آدم بزرگا شروع کردن به خندیدن. بابام هم خندید، اما راستش نفهمید اونا واسه چی می خندند

 

[ یک شنبه 29 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1348

داستان شماره 1348

کودک و بطری دارو


بسم الله الرحمن الرحیم
پس از یازده سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت
مردمان حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند

 

[ یک شنبه 28 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1347

داستان شماره 1347

داستان راز خوشبختی


بسم الله الرحمن الرحیم
تاجری پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توض یح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
آنگاه یک قاشق .اما از شما خواهشی دارم : مرد خردمند اضافه کرد در: کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرس ید باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد «؟ و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس . آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کام ل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست .او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود
تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی
بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو

[ یک شنبه 27 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1346

داستان شماره 1346

مرد خوبی بوده خوب


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد نصفه شب در حالی که درحالت غیر طبیعی (به خاطر مصرف ...) بوده میاد خونه و دستش می خوره به
کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش
می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار
داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت
رو در بیاره تو در حالی که حالت طبیعی نداشتی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم

 

[ یک شنبه 26 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1345

داستان شماره 1345

نقش حیوان در زندگی یک بچه


  بسم الله الرحمن الرحیم
ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج نشستم؟
چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟
ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌ می‌بنده. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می گفت.
فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند وگذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد
ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم

 

[ یک شنبه 25 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1344

داستان شماره 1344

بــاغ سپهســالار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

توی "خیابان باغ سپهسالار"  پا جای پای نفر جلویی نمی‌شد گذاشت؛  حسابی شلوغ بود؛  شلوغ!  مردم جلوی ویترین مغازه ها  از روی سرو گردن هم سرك می‌كشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا می‌شد؛ نشسته بودند.  صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید:  مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمی‌خوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا!  كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی.... مگه نگفتی اگه یك  خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه:  سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه...نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش
دیگر نتوانستم مقاومت كنم و برگشتم و به ؛ مــادر دختر كوچولوی موفرفری؛ "چپ چپ"  نگاه كردم... مادر  چهره ای كاملا عصبی داشت و با یك دست؛ دست دخترك و با دست دیگر كیسه های مختلف رنگارنگی به دست داشت؛ كیفی بزرگ هم روی دوشش انداخته بود. نگاهم را با لبخندی زوركی كه از چهره عصبانیش بیرون می‌ریخت  پاسخ داد و زیر لبی انگار بهانه تراشی كند گفت: از بس لوس و تنبلند؛ تا دو قدم راه می‌آن خسته اند؛ گشنه اند؛ پادرد دارند؛ اه .  تازه میخواست از آن لبو فروش كثیفه هم براش لبو بخرم؛ پفك خریدم بازم غــر میزنه
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای  پر رنگ. رپوش و مقنعه  مرتب و منظمی ‌به تن داشت با سیستم كارمندی.  با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود خودش هم به سختی در آن شلوغی راه میرفت  تازه  بچه را هم به زور به دنبال  خودش می‌كشید.  چشمم به چشم دخترك  افتاد؛ حلقه های اشك در چشمش جمع شده بود  و همانطور كه دوان دوان كشیده می‌شد؛  باز هم با امید به مادر نگاه می‌كرد؛  یك نگاه عاشقانه و منتظر؛ منتظر آغوش مــادر

 

.......................
...... جلوی مغازه كفاشی ایستاده بودم؛ پایم درد گرفته بود؛ دست مادر را كه از لای چادر دستم را گرفته بود؛ كشیدم و گفتم: من خسته شدم! پام درد گرفته!!  فكر كردم نشنیده؛ به خواهرهایم؛  كه همراهمان بودند اشاره می‌كرد و كفشهایی كه به دردشان می‌خورد نشان می‌داد.  آن طرف كوچه  دور و اطراف چرخ لبو فروش غلغله بود؛ بوی لبوی داغ تا نوك ناخنهای پایم را گرم میكرد؛ بوی لبو با آن بخار داغ مثل یك جــادو  مـن را  به سمت خودش می‌كشید. باز دست مادر را كشیدم و گفتم: برام لبــو می‌خری؟؟ گشنمه مامان....  منو بقل كن!!. مــادر با چشمانــی  جـویـا و خسته  از نگاه  كردن مكرر  به ویترینهای رنگارنگ و  راه رفتن در شلوغی ها  به من نگاهی كرد و با دلســوزی  لبخنـدی زد و خم شد تا مرا بقل كند
خواهر بزرگم با دلسوزی  "هم برای  من  و هم برای  مادر"  میان پرید و مرا بقل كرد. اما بقل او كجا و بقل مادر كجا؛ اما بهتر از پیاده رفتن بود. ماچش كردم و گفتم: به مامان می‌گم برای تو هم لبو بخره.... خندیــد؛ جوان و زیبا؛ انگاری عكس جوانی مادر
مادر از كوچه گذشت و پشت بخار سفیــد لبو؛ كمرنگ و مه آلود  شد  و  وقتی برگشت كیسه لبو ی داغ در دستش با بخاری كه بلند می‌كرد؛ همه ما را به خنده انداخت.  اولین تكه لبو را در دهان من گذاشت و بعد انگشتش را مكیــد. گفتم: من می‌خوام؛ من می‌خوام . مادر با تعجب گفت: بخور مادر؛ اونو قورت بده اول!.   گفتم: نه. لبو نه. انگشت!.   خواهر بزرگ  با مهربانی به پشتم زد و گفت: لوس!.    مادر خندید و باز یك لبوی دیگر در دهانم گذاشت. آنقدر دهانم را باز كردم كه انگشتش را هم بمكم؛ اما  مادر با زرنگی دستش را كشید و  خندید، و چادرش را مرتب كرد و رو گرفت. كیسه لبو را هم داد به خواهر وسطی.   من هم خنده ام گرفت اما بهانه گرفتم و با قهـر گفتم: مامـــان.... 
نمی‌دانم چرا؟؟ اما انگشت مادر شیرین تر از لبــو بود!!  مادر جلوی چادر را با دندان گرفت و آغوشش را برایم باز كرد و با اینكه خواهر مقاومت می‌كرد كه از بقلش بیرون نپرم؛ به سرعت برق به آغوش مادر پریدم.  امن و گرم؛ درست به اندازه  جائی كه احتیاج داشتم؛  درست به همان گرمایی  كه نیاز بـود. خودم را زیر چادر بیشتر فرو كردم و یك طرف چادر را روی سرم كشیدم
مادر  ماچ آبداری از لپم گرفت و گفت: سردت شده خـانم كوچیــك....؟؟ هر وقت كه دلش برایم غش می‌رفت این را می‌گفت و من هم فورا " دلم برایش ریسه می‌رفت....!  جواب ماچ آبدارش را با ماچی" نوچ و شیرین" با طعم لبوی داغی كه خواهر در دهانم گذاشته بود دادم
با دهان پر گفتم: خانم كوچیـك  نیستم؛ حاج خانم شدم. چادر سرم كردم؛ حاج خانم شدم!.  و باز زیر چادر سرم را روی شانه اش گذاشتم.  مادر و خواهرها به لوس بازی من خندیدند و دلم  گرم شد؛ هم دلم!  هم چشمانم!.  سرمای هوا و داغی  لبو  و گرمی ‌بدن مادر در زیر چادر؛  با آن آغوش مهربان و ماچ آبدار؛  آرام آرام  مرا خواب كرد.
خواهرم داشت می‌گفت:  پاشو؛ بیدارشو؛ ببین مامان چه كفشی برات پسندیده! از كفش همه ما قشنگتره؛ نگاه كن!.  و مرا كه مانند چسب به بدن مادر چسبیده بودم  از آغوش مادر بیرون كشید. به زور چشمانم را باز كردم و اولین چیزی كه دیدم مادر بود كه با  یك  دست داشت  شانه و كتف  دست دیگرش را كه روی آن خوابیده بودم می‌مالید. تا چشمش به چشمم افتاد گفت: بیدار شدی مادر؛ خستگیت در رفت؟  خندیدم  و باز بی اختیار آغوشم را برای برگشتن به بقلش باز كردم. خواهرم  مرا كشید و گفت: ببین؛ كفشتو ببین. عین كفش خود  مامانه. همون كه می‌خواستی. دیگه كفش مامانو نپوشی ها!     نگاه كردم؛ كفش كوچولوی مشكی ورنی  براقی؛ كه رویش یك پاپیون  زیبا با  مروارید های سفیـد بود؛ درست مثل كفش مامان. فقط پاشنه نداشت! از ذوق توی دلم یك چیزی قل قل می‌كرد؛ هنوز دهانم مزه لبو می‌داد و آن ذوق و این شیرینی چه با هم جور بودند برای خرید كفش عید من
مرا همانجور خواب آلود  نشاندند روی صندلی كوچولویی كه گوشه مغازه بود و مادر مشغول صحبت با فروشنده شد و پسرك كارگر مغازه؛  كفش را جلوی پاهایم گذاشت..... انگار پرنسسی بودم كه برای رفتن به قصر جادویی آماده می‌شدم. یكی از خواهرها  جلوی من زانو زد و درحالی كه می‌خندید و از دیدن كفش من ذوق كرده بود گفت: ببین خانم لوسه؛ مامان چقدر دوستت داره. ما كه تا حالا از این كفشها نداشتیم. از زور ذوق زدگی نمی‌توانستم جواب بدهم.  كفش را مثل گوهری نایاب به پایم كردند.  از خوشی پاهایم را كه از صندلی آویزان بود تكان تكان دادم و با ذوق دست زدم: مثل كفش مامان جونمه؛ مثل كفش مامان....  و به خواهر ها  نشانشان دادم:   ببینید؛ نگاه كنید؛ سیاهه! برق میزنه.... بعد از صندلی پائین پریدم  و  با همان كفشها به سمت مامان دویدم و مادر را كه به سمت من خم شده بود؛ بقل كردم  و گفتم: مامان جون؛ نگاه كن  برق میزنه! مثل كفش خودت و ماچ محكمی ‌از صورتش گرفتم..
كــیسه كفش به دست؛ دست در دست مادر؛ پا به پای خواهرها؛ از جلوی مغازه های كفاشی؛ قدم زنان و شاد از  خیابان بــاغ سپهسالار به سمت خانه می‌آمدیم؛ از جلوی مغازه نان و كبابی  سر خیابان كه رد می‌شدیم  بوی كباب مستم كــرد!؟. مادر ناگهان متوقف شد و متفكرانه گفت: مــادر صبر كنید!. و  با خنده به من گفت: صلات ظهره مادر؛ گشنه نیستــی؟
دیگر مرزی برای خوشی بیشتر هم بود؟؟  مادر به جلو دست در دست مــن؛ و خواهر ها خندان و شاد از خرید "كفشهای دلپسندشان" به پشت  سر؛ برای خوردن  نــان و كبــاب و ریحـون "خرید كفش عید"  با شادی و خوشحالی   داخل  كبابی شدیم.... كباب داغ و نان سنگك و ریحــان  و دوغ  بـا   عطــر  خنده و شوخی  مادر وخواهرها

...... 
هنـوز صدای خنـده مـادر در گوشم بود؛  هنوز طعم ریحان و كباب لقمه شده در دست مادر زیر زبانم؛ هنـوز در رویا شناور بودم؛ اما دورادور صدای "یكه به دوی" دخترك موفرفری با مادرش به گوشــم می‌رسید؛ دخترك هنوز  در حال التمــاس بود  كه بقلش كنند
بوی لبــو بود یــا بـوی كبــاب؛ بوی كفش نـو بود یا  بــوی بــهار؟ نمی‌دانم؛  هنوز شنـاور در رویــا  و خیـال بودم..................؛ گیج عطــر خوش  باغ سپهسالار

 

[ یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1343

داستان شماره 1343

داستان زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد
((تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران

نکته اخلاقی
به واقع زندگی نیز این چنین است‌
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی
از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری ما دارد

 

[ یک شنبه 23 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1342

داستان شماره 1342

عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز
اما مگه باور میكردی؛ شیك و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دكترا داشت و استاد بود نگاهش كه میكردی فكر میكردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی كنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟
و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟
غافل از اینكه تصور كنی كه جواب این باشه: من چند تركش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یك تركش هم در لگنم
اگر اولین بار كه اینها را شنیدم شوكه نشدم؛ تنها دلیل این بود كه قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان كی هستند؟
و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی...
البته كمی تا قسمتی ابروهای من به ریشه موهای سرم نزدیك شد كه خوب طرف مقابل هم بسیار ذوق كرد؛ اصلا معلوم بود اینجوری گفته كه من شوكه بشم و از دیدن قیافه متعجبم لذت ببره.
تصورم از مجروح جنگ آن هم با این همه شرح و بسط چیز دیگری بود؛ نه انسانی كه در متانت كامل و آرام قدم بر میداشت تا كسی از تمامی این كوله بار پر از دردش چیزی حس نكند
نه اینكه تا حالا مجروح جنگی ندیده بودم؛ نه اینكه تا حالا جانباز ندیده بودم؛ هر چند كه تصاویری كه پرویز پرستوئی از مجروحان جنگی به من داده بود همیشه همینقدر لطیف و انسان و ساده بودند و شاید عجیب این بود كه این هم همینقدر سینمائی به نظر میرسید
هر بار از دور؛ به نظر می آمد به تصویر سینما نگاه میكنم...... اما چقدر نزدیك..... اینه كه حاتمی كیا تصویر میكرد؛ اینهان كه دوروبرمونند؛ خوبه تو سینما دیده بودم!
گهگاهی دكتر صدایش میكردند؛ چند نفری استاد؛ كه به هردو محترمانه جواب میداد اما كمی حالت چشمانش عوض میشد معلوم بود ترجیح میداد به نام فامیل صدایش كنند. به همه احترام می‌كرد و با بعضی ها شوخی..
طلبكار نبود تصویری كه خیلی از مجروح نشدگان جنگی و جانباز نبودگان جنگی بعد از جنگ به من داده بودند..
و بیش ازهرچیز كمك بود؛ تمام دانشجوهای اداره برای كارهای دانشگاهیشون كنار دستش نشسته بودند یا هی داشتند میرفتند و می آمدند..بدون مكث و اطوار میدیدی كه داره بهشون سرویس میده راهنمائی میكنه؛ فرقی نمیكرد چه تیپی باشه این دانشجو یا همكار؛ رئیس باشه كارمند باشه خانم باشه یا آقا! در كه باز میشد صداشو میشنیدی كه
به به سلام! یعنی ســـــــــــلام؛ یك سلام كشیده و مهربان با صدایئ آرام و متین؛ و همراهی و همكاری براشون شروع میشد. كه خوب این سلام كشیده و مهربان خودش معنی اش همین بود كه بیا تو من بهت كمك میكنم؛ كمكی هم از دستم بر نیاد مهربانی نشون میدم
میدونید فكر نكنم هیچكس به فكرش میرسید كه ازش بپرسه: آقای دكتر كمكی هم از دست ما براتون بر می آد؟؟
یا مثلا: نمیدونم؛ دكتر میخواهی با هم درد دل كنیم.....؟
؛ پشت فرمان نشسته بودم و توی ترافیك عجیب و غریب بزرگراه بودم و به قیافه عصبانی؛ شاد؛ متفكر یا در حال حرف زدن با موبایل ماشینهای بقلی نگاه میكردم. برای جلوگیری از فكر كردن به چهره افراد رادیو را گرفتم كه اتفاقی روی موج رادیو جوان بود
خانم مجری با انرژی تمام داشت صحبت میكرد كه بله الان با یكی از جوانترین رزمندگان جبهه مصاحبه ای داریم كه شما را به شنیدن اون دعوت میكنم و اینكه ایشون الان استاد چند تا از دانشگاههای ما هستند و از سن بسیار كمی در جبهه حضور داشتند و در همان سن كم به نوعی فرمانده و آنالیزور هم بودند...ووووو
صدای جوانی كه در جواب خانم مجری با حجب و سرشار از انرژی جواب داد به نظرم آشنا آمد كه متوجه شدم نام فامیلی كه اعلام شد خود دكتر هست! برام جالب بود رادیو را بلند كردم و شیشه های ماشین را بالا دادم كه بهتر بشنوم
خیلی آرام و مهربان از این تشكر كرد كه چقدر عالیه كه هر چند در طی سال از جانبازان و فرماندهان زمان جنگ یادی نمی‌كنید اما در این دوره یادی از ما كردید...و آنقدر شوخی لطیفی كرد كه خانم مجری هول شد و با دستپاچگی اما حرفه ای جواب داد كه نخیر ما در رادیو جوان همیشه به یاد شما هستیم و فلــــــــــــــان
و مصاحبه ادامه پیدا كرد كه شما چند ساله بودید كه به جبهه رفتید و جواب آمد كه 16 ساله
و من حیران كه خدایا: چقدر سینمائی! پس اینها هنوز زنده اند این نسل هنوز هست آن عكسهایی كه همیشه در روزهای یادبود دفاع مقدس روی دیوارها و بیل بوردها می بینینم اینهان.... حالا شدند چند ساله!
و سئوالهای دیگه كه مثلا: الان مشغول به چه كاری هستید؟ و ای وای مگر استادید؟ یا آهان بله كاش استاد ما هم بودید كه بخصوص رشته شما فلان است و با كار ما در ارتباط؟؟ و آخر هم كجا تدریس میكنی بیائیم دانشجو شویم و چه نمره ای در این درس به ما میدادید؟؟؟؟ اگر استادمان بودید
و با خنده و شوخی تمام شد
شاید حق داشتند خانم مجری؛ شاید
شاید فكر كردند رادیو جوان است و جوانها ی حالا دیگر حوصله ندارند باز و باز و باز از تعداد دوستانتان كه شهید شدند و چند گلوله شلیك كردید و خاكریز چه شكلی بود و تیر سیمینوف تك تیر انداز با رگبار چه فرقی داشت وسنگر تان چند نفره بود؛ لوله تانك توی دهنه سنگر جا میشد؟!؟! یانه؟؟ حالا بعضا" یك شوخی بیمزه هم ضمیمه سئوالات برای شاد كردن فضا!!؛ را تكراری بشنوند
علی الخصوص آن سئوال معروف: میشه یك خاطره از دوران جنگ برامون تعریف كنید.....؟
كه هر چند هر سردار یا سربازی همان كه برگه اعزامش را گرفته و رفته خط اول جبهه براش اصل و اثاث تمام خاطرات دفاع مقدسش هست؛ چه برسد به اینكه چند نفر از دوستانش یا برادرانش یا پسر خاله و همسایه هایش جلو چشمانش تكه تكه شدند به خاطر صدام لعنتی زیاده خواه!
و اینكه حالا از بیسیم چی بودن شروع كردن یا آرپی جی زن بودن؛ تو خرمشهر بودن یا تو عملیات بدر یا......همشون بدون استثنا تا ازشون راجع به خاطرات جنگی میپرسی اول چشمهاشون چه سبز باشه چه مشكی چه قهوه ای یا آبی؛ یكهو رنگش میشه خاكستری......خاكستری تیره. و برای حفظ مكان و زمان حال؛ بیرنگ ترین خاطرشونو میگن و نه اونكه باعث شده یكهو احساس كنی جلوی چشمشون مین تركیده كه چشمشون اینطور خاكستری به نظرت رسیده
منتظر در ترافیك! هان پس اینجا بودم و همین مصاحبه كوتاه ناگهان منو پرت كرد به كجاها و اینكه این صدای آرام در پشتش چه فكرهائی هست ودر این لحظه كه كلیك صدای قطع كردن تلفن آمد چه حسی داره؟
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه نه جانبازه نه مجروح و نه قطع نخاع و غیره اما جلوی چشمش برادرش تكه تكه شده وقتی داشته میدویده از این خاكریز به آن خاكریز و گوله خورده به نارنجكی كه به كمرش وصل بوده...
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه كارت پایان خدمتشو كه نگاه میكنه هر بار یاد صبحی می افته كه با صدای شلیك توپ و تیر بار توی خاكریزبیدار شده و هر چی همسنگریشو صدا كرده؛ همونجوری،خوابیده،اونو مرده پیدا كرده....خواب؛ آرام؛ شاید داشته خواب مادر؛ همسر؛ فرزند؛ یا پدرش را میدیده كه منتظر بوده توی مرخصیش كه 2 روز دیگه بوده؛ براش گوسفند بكشه؟
چه حسی داره سرباز جوان و كم سن وسالی كه دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میكنه یاد شبی می افته كه تا صبح بالای سر جنازه 4 تا از همرزمهاش كشیك داده گرگ پارشون نكنه كه بتونه با پلاكهاشون به مادراشون برسوندشون....آنوقت از ترس همش به نوك پوتینهاش نگاه میكرده.
بوق بوق .. آهان باید برم جلوتر به ساعت نگاه میكنم فقط سه دقیقه از پایان مصاحبه گذشته... ومن به این همه چیز فكر كردم.... پس دكتر الان به چی فكر كرد .... در این سه دقیقه؟؟؟
از توی پله های اداره با سرعت دارم میرم پائین برم ناهاربخورم؛توی سلف سرویس؛ ببخشید!!غذاخوری اداره.
همكارها منتظرند كه ناهار بخوریم و خستگی دركنیم برگردیم پشت میزهامون، واحدهامون و به كارهامون برسیم.. احساس یك موج آرام باعث آرام حركت كردنم میشه و روبروی خودم دكتر را می بینم و انگار یكهو تمام مصاحبه رادیویی چند روز پیش جلوی چشمهام مصور میشه
سلام آقای دكتر؛ سلام سركار خانم.. دلم میخواست ادای خانم مجری رادیو جوان را در آرم و پرشور و حال بپرسم: میشه برای ختم كلاممون یك خاطره از دوران جنگ برام تعریف كنید؟؟ همین چند ثانیه مكث باعث شد متوجه بشم در فكر فرو رفته! شاید سلام كردن من زیادی طول كشید یا شاید چشمهام آنقدرناگهان خاكستری شد كه كه اونو به یاد چیزی انداخت. یك چیز آشنا
بعد از بیماری مادرم باید مرخصی میگرفتم تا در كنارش باشم؛ وقت زیادی برای دیدن و در كنارش ماندن نمانده بود؛ زمانی كه به یك سال كشید؛ گهگاهی برای دیدن همكاران به اداره میرفتم كه گهگاهی دكتر نیز جویای حال مادرم و خانواده ام میشد و همین باب آشنائی احترام آمیزی شد كه بتوانم گهگاهی چهار كلامی با او صحبت كنم......
یكبار كه به دلیلی كاری به دفترش رفتم و گرم صحبت كاری بودیم از بیماری من و كمردرد عجیبی كه داشتم احوالپرسی كرد
و این درد را با درد تركشی كه درنخاعش داشت مقایسه كرد؛ كوتاه؛ آرام؛ گذرا
خودم گفتم من فقط این مهره كمرخودم به نخاع خودم فشار می آره و اینه؛ وای از اینكه یك تركش توی كمرش داره وآنوقت اینجور عادی راجع بهش صحبت میكنه..... از چند موضوع صحبت شد اما نمیدونم چی گفتم یا چه حركتی كردم كه خیلی آرام و كشیده و عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
و فقط نگاهم كرد؛ از آن نگاهها كه یك دنیا حرف توشه.
انگار یك رگ توی مغزم پاره شد و صدای هوهوی باد توی گوشهام پیچید و من فقط نگاهش كردم؛ به آدمی كه راجع به برادر مفقود الاثرش به این با احساسی صحبت میكنه چه باید گفت؟ به خودم گفتم تو هم كه فقط شاعرانه فكر میكنی!! از ذهنم گذشت بهش بگم:
از گم كرده حرف زدید
نه از مرگ
این یعنی آخر امید
و انتظار
و اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه
و به خودم گفتم: اگر اینها نبودن - آن روزها كه جنگ شد - اینهائی كه الان خودشون كلی تركش توی جسم و روحشونه؟؟......؟؟؟؟
اگر اینها نبودن كه اصلا وقتی دارند آرام راه میرن فكر میكنی فیگور حركتیشون اینه ؛ مدل راه رفتنشون اینجوریه؛ بعد اصلا نمیدونی به خاطر جراحی های زیادیه كه برای تركشهاشون روشون انجام میشه...
اگر اینها نبودن كه بدونی وقتهائی كه میری یكهو سرشون را از روی میز بر میدارند كه مثلا خسته بودیم سرمونو گذاشته بودیم رو میز استراحت كنیم؛ اما آنقدر خون دماغ شده بودند كه دیگه جان ندارند سرشونو بالا بیارند...
اگر اینها نبودن كه وقتی میرن جراحی قلب و میپرسی ازشون؟ برای قلبتون چه اتفاقی افتاده؟ بگن یك باطری!
یك باطری كوچولو اندازه سیم كارت موبایلتون روش گذاشتن؛ منو دیجیتالی كردن و بخندند......و بگذرند....
خرمشهر و جزیره مجنون و تهران و ایــــران چی میشد.؟
آخه میدونید عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم

...........
از گم كرده حرف میزنند
نه از مرگ
این یعنی
آخر امید
انتظار
اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه

 

[ یک شنبه 22 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1341

داستان شماره 1341

 

داستان تلفن های من به ماری

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می‌کند که همه چیز را می‌داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می‌داد
ساعت درست را می‌دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می‌رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می‌توانم درش را باز کنم
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار
یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات
پرسیدم تعمیر را چطور می‌نویسند ؟ و او جوابم را داد
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم
سوالهای جغرافی ام را از او می‌پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می‌گویند . ولی من راضی نشدم
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می‌خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی‌بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم
وقتی بزرگتر و بزرگتر می‌شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می‌شدم ، یادم می‌آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ
صدای واضح و آرامی‌که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات
ناخوداگاه گفتم می‌شود بگویید تعمیر را چگونه می‌نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می‌گفت : فکر می‌کنم تا حالا انگشتت خوب شده
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می‌دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می‌توانم هر بار که به اینجا می‌آیم با او تماس بگیرم
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می‌خواهم با ماری صحبت کنم
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات
گفتم که می‌خواهم با ماری صحبت کنم
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیم وقت کار می‌کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی‌گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می‌فهمد

 

[ یک شنبه 21 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1340

داستان شماره 1340

داستان شهری با مردمان دزد


بسم الله الرحمن الرحیم
شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد

 

[ یک شنبه 20 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1339

داستان شماره 1339

داستان زیبای آخه من یک دخترم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این یک داستان واقعی است شاید پند آموز باشد

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و
پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم
موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی ‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود
و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد
گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند
به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند. مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من
نمی دانستم

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می کنم نمره ده برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟
معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد
آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره بیست جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم داداشم گفت: چرا گریه می‌کنی؟
گفتم :آخه من یه دخترم

 

[ یک شنبه 19 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1338

داستان شماره 1338

 

داستان مادر شوهر خوب من

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر همسرم سال‌ها پيش، قبل از اين‌كه ما ازدواج كنيم فوت كرده بود. همسرم آخرين فرزند خانواده است و مدت مديديرا با مادرش تنها زندگي مي‌كرده و همين مسئله سبب شده است مادر او وابستگي زيادي نسبت به همسرم داشته باشد به‌طوري كه گاه از خودم مي‌پرسم او چه‌طور توانسته اجازه بدهد كه حميد ازدواج كند.
اين وابستگي باعث دردسرهاي زيادي براي من مي‌شود مادر حميد انتظار دارد او هر روز به خانه‌اش سر بزند و كارهاي عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد. در حالي كه همسر من، تنها پسر او نيست. برادرهاي بزرگ‌تر حميد زندگي خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در كارهاي آنها دخالت نمي‌كند. فكرش را بكنيد مادر همسرم وقت و بي‌وقت به خانه ما زنگ مي‌زند و مي‌گويد: به حميد بگو بپره بره براي من ميوه بخره يا بپره نون بگيره و كلي خرده فرمايشات ديگر. نمي‌دانم اين شوهر است كه من دارم يا پرنده. مادرشوهرم هرگاه كه بيكار مي‌شود به نوعي مرا مي‌چزاند. مثلا او مي‌داند كه من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غيرممكن است كه يكي از اين دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نكند. خلاصه اين‌كه كم‌كم داشتم از دست اعمال و رفتار اين زن به تنگ مي‌آمدم و تصميم گرفتم مشكلم را با شخص باهوش‌تري در ميان بگذارم. از آنجايي كه خواهرم نابغه فاميل است، نخست او را براي مشاوره برگزيدم. زيرا افكاري كه به سر خواهر من مي‌زند، به عقل جن و پري هم خطور نمي‌كند به منزل او رفته و سير تا پياز ماجرا را برايش بازگو كردم. خواهرم با دقت به حرف‌هايم گوش داد و پس از پايان درددل‌هايم با حالتي موذيانه گفت:
- بايد مادرشوهرتو شوهر بدي!
فكر كردم اشتباه شنيدم: چي؟
- گفتم بايد براي مادرشوهرت شوهر پيدا كني!
...
- ببين، مادر حميد از بس كه تنهاست و بيكار مدام تو زندگي شما سرك مي‌كشه و تورو اذيت مي‌كنه. اگه يه همدم و يه هم‌زبون داشته باشه سرش گرم مي‌شه و شمارو به حال خودتون مي‌ذاره.
شايد حق با او بود ولي من نمي‌دانستم دراين قحطي شوهر كه دخترهاي بيست ساله روي دست پدرو مادرانشان مانده‌اند، چطور مي‌شود براي يك زن شصت ساله شوهر پيدا كرد؟ اين مشكل نه چندان كوچك را با خواهرم مطرح كردم و او باز نبوغ خود را به كار گرفت و پس از اندكي انديشيدن گفت: بايد به آشناها و فاميل بسپاري كه هر وقت مرد مسني رو ديدن كه خيال ازدواج داره به تو معرفيش كنن.
كم‌كم داشتم نگران مي‌شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را بربايد. در هر صورت اين كار نابخردانه را انجام دادم. از فرداي آن روز فوج خواستگاران از طريق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهميدم آن دخترهاي بيست ساله‌اي كه بي‌شوهر مانده‌اند كافيست كمي صبر كنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتي مي‌توانند ازدواج كنند. راست گفته‌اند كه زمان، حللال مشكلات است. از آنجايي كه بسيار مسئوليت‌پذير و وظيفه‌شناس هستم با دقت هر چه تمام‌تر شرايط خواستگاران را پرسيده و يادداشت كردم تا از بين آنان شخص مناسبي را انتخاب كنم. اولويت‌هايي كه در نظر گرفته بودم از اين قرار بود:
1- طرف بايد از يك خانواده كم‌جمعيت باشد.
-2 داراي شغل خوب و آبرومندي بوده يا از آن شغل بازنشسته شده باشد.
3- خوش‌تيپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.
-4 به اندازه كافي مال و ثروت داشته باشد.
-5 خانواده‌دوست باشد.
اما هيچ يك از خواستگاران همه اين شرايط را با هم نداشتند. من هم زياد آدم ايده‌آليستي نيستم. بنابراين مرد شصت و پنج ساله‌اي را انتخاب كردم كه بازنشسته بود، سه فرزند داشت كه همگي متاهل بودند. قدش 175 و 85 كيلو وزن داشت و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بود. چون مي‌ترسيدم مادرشوهرم يا فرزندانش به خاطر اين‌كار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگويد معرفشان يكي از همسايه‌ها بوده كه خواسته است ناشناس باقي بماند. سپس شماره تلفن مادر حميد را در اختيار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگيرد و منتظر ماندم ببينم عاقبت اين ماجرا به كجا خواهد رسيد.
ساعتي بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حميد مدام براي ما كلاس مي‌گذاشت كه من با اين سن و سال هنوز خواستگاران زيادي دارم و هي پز مي‌داد. من كه ديدم كاري از پيش نبرده و فقط باعث شده‌ام مادرشوهرم بيش از گذشته ازخودراضي و بااعتماد به نفس شود، دلم مي‌خواست بروم و خواهر نابغه‌ام را از روي كره‌ زمين محو و نابود كنم. پس از اين كه عقل و خلاقيت با شكست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. يعني با مادرم حرف زدم و از ايشان راه‌حلي خواستم. مادر نسخه‌اي را كه معمولا همه افراد باتجربه براي مشكلات خانوادگي مي‌پيچند، پيچيد. او به دنيا‌ آوردن يك عدد بچه تپل مپلي را تجويز كرد و گفت: اگه بچه‌دار بشي، حميد بيشتر احساس مسئوليت مي‌كنه و مادرش هم مي‌فهمه كه ديگه نبايد وقت و بي‌وقت مزاحم شما بشه، نمي‌دانم يك نوزاد نيم‌وجبي چه معجوني بود كه مي‌توانست همه را سر عقل بياورد. با اين حال نصيحت مادرم را گوش دادم و خيلي زود بچه‌دار شديم. اما تولد فرزندم نه تنها مشكلات ما را از بين نبرد، بلكه مزيد بر علت هم شد. زيرا مادرشوهرم بيش از گذشته به خانه ما رفت و آمد مي‌كرد و حالا حتي در بزرگ‌ كردن بچه نيز دخالت مي‌كرد. او معتقد بود كه از يك‌ماهگي بايد به بچه غذا داد. در حالي كه تمام پزشكان متفق‌القول، مي‌گويند نوزاد نبايد تا قبل از شش ماهگي چيزي بجز شيرمادر بخورد. اما مگر من حريف اين زن مي‌شدم. او دائما در حلق بچه قندآب مي‌ريخت. او اصرار داشت طفلك بيچاره را قنداق‌پيچ كند و هر چه مي‌گفتم اين كارها قديمي شده است و ديگر كسي بچه را قنداق نمي‌كند به خرجش نمي‌رفت.
وقتي ديدم پاي مرگ و زندگي فرزندم در ميان است يك بار براي هميشه تصميم گرفتم مقابل او بايستم و با لحني بسيار جدي و محكم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو كارهاي من دخالت نكنيد! انگار تاثير اين جمله از شوهر دادن او و بچه‌دار شدن من بيشتر بود. زيرا از آن پس دخالت‌ها و اظهار فضل‌هايش كمتر وكمتر شد

 

[ یک شنبه 18 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1337

داستان شماره 1337

 

قصه‌هاي عمو نوروز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را مي‌گذراند. ديگر نفس‌هايش سردي نداشت. برف‌هايي را كه با خودش آورده بود، كم‌كم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب مي‌شدند. او بايد جايش را به عمو نوروز مي‌داد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت مي‌رسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه مي‌داد و همين طور كه مي‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز مي‌شد و رشد مي‌كرد. عمو نوروز يكي يكي در خانه‌ها را مي‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه مي‌كرد.
و همين طور كه مي‌رفت به خانه‌اي رسيد. با شادماني در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا كسي با شادماني و خوشحالي در را به رويش باز كند و او بهار و گل و سبزه را به او هديه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولي جوابي نشنيد و كسي در را به رويش باز نكرد. خانه ساكت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و اين بار محكمتر صدا زد: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آورده‌ام ... بهار ...»
پيرزني آهسته در را باز كرد.
عمو نوروز با خوشحالي سلام كرد. بلند گفت: «سلام خاله پيرزن كجايي چرا در را باز نمي‌كني. نكنه خواب مانده‌اي. مگر بهار را نمي‌خواهي مگر گل و سبزه و چمن را نمي‌خواهي ... مگر شادي و شادابي را نمي‌خواهي ... من همه اين روزها را براي تو هديه آورده‌ام. خاله پيرزن همين طور كه غمگين عمو نوروز را نگاه مي‌كرد با ناراحتي گفت: «كدام عيد ... كدام نوروز ... من عيد و نوروزم كجا بود ... بهار و گل و سبزه و چمنم كجا بود. وقتي كه من هيچي ندارم كه عيدي بدهم به نوه‌هايم و بايد شرمنده‌شان شوم ديگر عيدم كجا بود ... نوروز من كجا بود.»
عمو نوروز از حرف‌ها و درد دل‌هاي خاله پيرزن ناراحت شد. ولي ناراحتي‌اش زود گذشت و با خنده بلندي گفت: «خاله پيرزن اينكه ناراحتي ندارد من الان كاري مي‌كنم كه تو هم عيد و نوروز داشته باشي و دست كرد توي بقچه بزرگش و يك كيسه پر از نخود و كشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سكه هم گذاشت كف دست پيرزن. خاله پيرزن كه باورش نمي‌شد حسابي خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانه‌اي كرد و از عمو نوروز خيلي تشكر كرد و با خوشحالي گفت: «آفرين بر تو عمو نوروز ... من هم بهار خواهم داشت ... بهاري سبز و پر از گل و چمن ... خيلي ممنون ... خيلي ممنون ... تو من را روسفيد كردي.»
عمو نوروز هم با خوشحالي بهار را به خاله پيرزن هديه داد و راه افتاد تا به خانه‌هاي ديگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رويش باز كنند. ولي كسي نيامد عمو نوروز دوباره در زد ولي باز هم كسي نيامد و باز هم محكمتر زد و اين بار زني با ناراحتي و سر و رويي آشفته در را به روي عمو نوروز باز كرد. عمو نوروز با خوشحالي بلند سلام كرد. اما زن جوابش را به سردي داد. عمو نوروز گفت: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آوردم. گل آورده‌ام ... سبزه و چمن آورده‌ام ...»
اما زن از ناراحتي چيزي نگفت. عمو نوروز يك مرتبه خنده‌اش را خورد و خوشحالي‌اش تمام شد. با ناراحتي گفت: «چي شده خواهر ... چرا ناراحتي ... چرا نمي‌خندي. مگه تو بهار نمي‌خواهي؛ مگر گل و سبزه و چمن نمي‌خواهي ...»
زن با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام نوروز ... كدام گل و سبزه و چمن ... من پنج تا بچه كوچك و قد و نيم قد دارم. هيچ كدامشان هم رخت و لباس عيد ندارند من هم كه پول ندارم برايشان رخت و لباس نو بخرم. حالا هم مانده‌ام كه چه كار كنم. از كجا برايشان لباس تهيه كنم. آنها ناراحت و غمگين هستند. عمو نوروز كمي ناراحت شد ولي باز با خوشحالي خنده‌اي كرد و گفت: «خواهر من اينكه ناراحتي ندارد من الان به بچه‌هايت لباس‌هاي قشنگ و رنگارنگي مي‌دهم لباس‌هايي به قشنگي بهار ...» و دست كرد توي بقچه‌اش و چند لباس كوچك و بزرگ و رنگارنگ، درآورد و داد به زن. زن اين طور كه ديد يك مرتبه گل از گلش شكفت باورش نمي‌شد فكر كرد خواب مي‌بيند با خودش گفت: «واي خداي من ... چه لباس‌هاي قشنگي ... خدايا شكرت لباس بچه‌هام نو شد ... عمو نوروز خيلي ممنون ... خيلي ممنون. تو بهار را به خانه ما آوردي. ما از تو ممنونيم.» عمو نوروز بهار را به زن و بچه‌هايش هديه كرد و راه افتاد تا به خانه ديگري سر بزند و بهار را هم به آنها هديه بدهد.
او همين طور رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد. در زد و منتظر ماند تا كسي با شادي در را به رويش باز كند و او بهار را به او هديه بدهد. ولي اينطور نشد، دوباره در زد اين بار پيرمردي در را به رويش باز كرد. عمو نوروز خنده‌اي كرد و بلند گفت: «سلام بابا بزرگ، سلام ... من عمو نوروزم. برايتان بهار آورده‌ام. بهار و گل و سبزه و چمن را از من تحويل بگيريد ...»
ولي پيرمرد با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام گل و سبزه و چمن ... ما كه بهاري نداريم اول سالي بايد محتاج ديگران باشيم ...»
عمو نوروز با ناراحتي گفت: «چطور مگر؟!»
پيرمرد گفت: «ما يك گاو داريم كه از طريق اين حيوان روزگارمان مي‌گذرد الان اين گاو مريض افتاده گوشه طويله. ما كه با اين حال بهار نداريم.»
عمو نوروز پيرمرد را دلداري داد و گفت: «طويله را به من نشان بده.» پيرمرد عمو نوروز را به طويله برد. عمو نوروز دستي به سر و گوش گاو كشيد و بعد از توي بقچه‌اش علفي سبز و تر و تازه درآورد و به او داد. گاو علف را كه خورد يك مرتبه بلند شد و ما بلندي كشيد و سرحال و قبراق شد و همين طور شادمانه ما مي‌كشيد. پيرمرد باورش نمي‌شد با شادماني خنده‌اي كرد و عمو نوروز را در آغوش گرفت و او را بوسيد و با خوشحالي از او تشكر كرد و گفت: «خيلي ممنون عمو نوروز تو بهار را به من هديه كردي ... با اين گاو عزيزم ... خيلي ممنون ...»
عمو نوروز خوشحال بهار را به پيرمرد و خانواده‌اش و گاو شيرده‌شان - كه حالا سلامتي‌اش را به دست آورده بود - هديه كرد و راه افتاد تا به ديگر خانه‌ها هم سر بزند و بهار را به آنها برساند او رفت و رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد و در زد و مثل هر بار انتظار داشت در را شادمانه به رويش باز كنند. عمو نوروز در زد و گفت: «منم عمو نوروز برايتان عيد و بهار را هديه آورده‌ام. بهاري پر از گل و سبزه و چمن.» و خوشحال خنديد.
ولي اين بار هم پسري با ناراحتي در را به رويش باز كرد.
عمو نوروز خندان سلام كرد و گفت: «سلام پسرم من عمو نوروزم برايتان بهار را هديه آورده‌ام ... بهار را از من بگيريد. بهاري با گل و سبزه و چمن» و يك دسته گل سرخ را گرفت طرف پسرك. اما پسرك گل‌ها را نگرفت و با ناراحتي گفت: «دلتان خوش است ها عمو نوروز! كدام بهار ... كدام سبزه. ما خيلي وقت است كه بهار نداريم. من مادر و خواهر و برادرهايم. عمو نوروز خنده‌اش را خورد و با ناراحتي گفت: «چرا مگر چي شده.»
پسر گفت: «مدتي است كه پدرمان به سفر رفته و هنوز برنگشته ما همه از حال و روزش خبر نداريم و نمي‌دانيم كجاست. اصلا نمي‌دانيم زنده است يا مرده. اينطور مي‌شود بهار داشت. ما دلمان براي پدرمان يك ذره شده. بي او بهاري نخواهيم داشت ...»
عمو نوروز از ناراحتي ساكت مانده بود و نمي‌دانست چه كار بايد بكند. كمي فكر كرد و بعد با خوشحالي گفت: «اينكه مشكلي نيست. من الان مي‌روم و پدرتان را پيدا مي‌كنم و مي‌آورم اينجا. هر كجا كه باشد پيدايش مي‌كنم و سلامت مي‌آورمش خانه. تو فقط نشانه‌هايش را به من بده.»
پسرك نشانه‌هاي پدرش را به عمو نوروز داد. عمو نوروز باد بهاري را صدا زد. باد بهاري فورا خودش را به عمو نوروز رساند. عمو نوروز سوار بر باد بهاري شد و پرواز كرد و رفت به آن دورها. رفت و رفت و رفت و گشت و گشت و گشت تا پدر آن پسرك را پيدا كرد و سوار بر باد بهار برگشتند. پسرك و مادر و خواهر و برادرهايش همگي خوشحال شدند و شادمان دور پدر را گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه كردند. آنها شادمان بهار و گل و سبزه را از عمو نوروز هديه گرفتند و عمو نوروز خوشحال و خندان راه افتاد تا به خانه‌اي ديگر سر بزند و بهار و گل و سبزه و چمن و شادي را به خانه‌اي ديگر هديه كند

 

[ یک شنبه 17 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1336

داستان شماره 1336

داستان زیبای سعادت نامه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دید و وقتی که پرنده‌ی پرهنه سوارشاخه‌ی درختی به طرف پل نزدیک می‌شد، مرد مستاجر، زن جوان را
خانه روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل می‌کرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی ‌دیده می‌شد. هر روز، دمدمه‌های غروب، پیر مرد می‌آمد و در صندلی راحتی روی ایوان می‌نشست و پیپ بزرگش را روشن می‌کرد و چشم به جنگل می‌دوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو چرخ خیاطی می‌نشست و با خود مشغول می‌شد، گاهی دوخت‌ودوز می‌کرد و گاهی در خود فرو می‌رفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل می‌ترسید و از پنجره کوچک عقبی، دشت را تماشا می‌کرد و پیر مرد فکر می‌کرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای خانه است، به این جهت راحتش می‌گذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا می‌کرد: "چیز جان، این صدا رو می‌شنوی؟ صدای این پرنده رو می‌گم، چه جوریه خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟
و هر وقت که زن از حرف های تکراری پیرمرد خسته می‌شد، روی گرامافون صفحه ای می‌گذاشت و اتاق را از موسیقی پر می‌کرد. اما صبح‌ها که پیرمرد برای سرکشی املاک و مستغلاتش می‌رفت، زن جوان می‌آمد و روی ایوان می‌ایستاد و ساعت‌ها محو تماشای جنگل می‌شد و به صداهای غریب و ناآشنا گوش می‌داد. صبح‌ها، روشنایی مبهم و خفه ای از قلب جنگل بلند می‌شد و آفتاب دیگری از میان شاخ و برگ ها، بفهمی ‌نفهمی‌ خودی نشان می‌داد و خنده ناشناس و امید بخشی مژده طلوع دوباره را به گوش ساکنان جنگل می‌رساند. زن در غیاب شوهر از تماشای جنگل نمی‌هراسید. به این ترتیب بود که زندگی زن و شوهر، جدا از هم، در آرامش کامل می‌گذشت. پیرمرد خوش‌زبان و خنده رو و کم حرف و زنده دل بود. همیشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی‌خاست، خوشبخت و راضی توی خانه این طرف و آن طرف می‌دوید، سماور را آتش می‌کرد، میز صبحانه را می‌چید، شیر را جوش می‌آورد، پرده‌های هر دو پنجره روبرو را کنار می‌زد، منتظر می‌نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را رنگ طلایی می‌زد، به طرف تختخواب می‌رفت و خم می‌شد و زن جوانش را صدا می‌کرد: "خانوم کوچولو، کوچولوی من، کوچولو جان من، پاشو دیگه، پرنده ها بیدار شده‌ن، آفتاب بیدار شده، تو نمی‌خوای بیدار بشی؟
زن چشم باز می‌کرد و شانه‌های خود را می‌مالید و تا وقتی پیرمرد از خانه بیرون نمی‌رفت، طاق باز سقف اتاق را تماشا می‌کرد و بعد بلند می‌شد و می‌نشست و بازوان جوانش را دست می‌کشید و به فکر می‌رفت. ظهر که پیرمرد خسته و کوفته از سرکشی املاک و مستغلات به خانه برمی‌گشت، دو نفری غذا می‌خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می‌شد، می‌نشستند، پیرمرد حرف های خنده دار برایش می‌زد و از گذشته ها می‌گفت و هر وقت حس می‌کرد که زنش بی‌حوصله و کسل شده، به ایوان می‌رفت و مشغول تماشای جنگل می‌شد و او را تنها می‌گذاشت
با وجود این، تا آنجا که می‌توانست ناز زن جوانش را می‌کشید و می‌خواست رفتار جوانترها را داشته باشد که نمی‌توانست؛ همیشه در خلوت، از این که عمری نکرده این چنین پیر و فرسوده شده، غصه می‌خورد و فکر بیوه جوانش را می‌کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قیافه به سراغش خواهند آمد و او به همه‌شان روی خوش نشان خواهد داد و زندگی تازه ای را شروع خواهد کرد
این بود که هر روز چند بار خطاب به جنگل می‌گفت: "به من کمک کنید به این زودی ها از بین نروم و آن قدر عمر کنم که زنم هم مثل من پیر و شکسته شود، آن وقت به بدترین مرگ ها راضی هستم
و هر وقت دعایش تمام می‌شد صدای جانوری را از دل جنگل می‌شنید که می‌خندید و می‌گفت: "آمین یا رب العالمین
زن جوان، تنها، خسته، عصبانی، ساکت و آرام بود. قربان صدقه های پیرمرد دردش را دوا نمی‌کرد. ناتوانی شوهرش او را مریض کرده بود؛ هر وقت که پشت به شوهر و رو به دشت می‌نشست، فکر روزی را می‌کرد که نعش کشی از افق پیدا شده، به دنبالش چند ماشین پر از اقوام و آشناها و مردان جوانی که با سینه های پهن و کراوات سیاه، سر می‌جنبانند و به او که در لباس سیاه مثل گل شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می‌زنند، بعد آهی سینه اش را می‌شکافت: "خدایا
سکوت خانه و سکوت جنگل، این انتظار را بیشتر دامن می‌زد. بیچاره پیرمرد نمی‌دانست که در دل زنش چه ها می‌گذرد. عاقبت برای رهایی از تنهایی دیرگذر و به اصرار زن جوان، پیرمرد راضی شد که طبقه پایین خانه را در اختیار مستاجری بگذارد. این بود که روزی از روزها، مباشر پیرمرد با مرد خندان و چهار شانه ای که کراوات سیاهی زده بود به خانه آمد. وقتی زنگ در را زدند، زن و شوهر از پنجره بالا خم شدند و نگاه کردند. زن با خوشحالی گفت: "آه، مستاجر

 


لبخندی صورتش را باز کرد و پیرمرد برگشت و او را نگاه کرد. زن برای این که خوشحالیش را پنهان کند، حالت بی اعتنایی به خود گرفت. اما پیر مرد لبخند او را دیده بود، هر چند که به روی خود نیاورد و چیزی نگفت، اما همان شب برای اولین بار کتابی به دست گرفت که در آن از مکر زنان سخن ها رفته بود
2
مستاجر با این که ماموریتی در آن حوالی داشت، ولی روزها بیشتر از دو ساعت بیرون نمی‌رفت و بقیه وقت خود را در خانه می‌گذراند، پنجره بزرگ اتاقش را می‌گشود، بی آنکه توجهی به انبوهی خلوت دشت، بکند، سوت می‌زد و ریش می‌تراشید، لخت می‌شد و توی اتاق ورزش می‌کرد. پیرمرد هر وقت به خانه می‌آمد، ابتدا سر و صدای مرد جوان را می‌شنید و بعد به طبقه بالا می‌رفت، زنش را می‌دید که خوشحال و راضی مشغول طباخی است. از وقتی مستاجر آمده بود، غذاها رنگ و طعم دیگری پیدا کرده بود. عصرها مرد جوان برای شکار پروانه به صحرا می‌رفت و وقتی از زیر پنجره آن ها رد می‌شد، تور شکارش را از روی شانه برمی‌داشت و با احترام به آقا و خانم صاحب خانه سلام می‌کرد. پیر مرد نیم خیز می‌شد و جواب سلام را می‌داد و برای اینکه دلخوری خود را پنهان بکند، لبخندی هم بر لب می‌آورد. با این وجود نمی‌توانست خود را از دست اضطراب و آشفتگی رها کند
شبی از شب ها، مرد جوان سوت زنان پله ها را بالا آمد، چند لحظه پشت در ایستاد و بعد آهسته به در زد. زن و شوهر بلند شدند و نزدیک در رفتند، چند ثانیه همدیگر را نگاه کردند. پیر مرد در را باز کرد مرد جوان اجازه خواست و وارد شد و زن و شوهر را برای شام به اتاقش دعوت کرد. این دعوت چنان ناگهانی بود که پیرمرد نتوانست جواب رد بدهد. مرد جوان برای آن ها پرنده غریبی شکار کرده بود و شراب معطری روی میز گذاشته بود. بعد از شام نشستند و از خیلی چیزها صحبت کردند. از زندگی در شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت ها و سرگذشت‌های خصوصی خود چیزها گفتند. زن جوان با صدای بلند می‌خندید و پیرمرد می‌دانست این خنده ها هیچ علت واضحی ندارند، چند بار سعی کرد از اسرار جنگل و حیوانات عجیب و غریبش صحبت کند، اما مرد مستاجر و زن جوان رغبت چندانی به این حرف ها نشان ندادند، مرد جوان پروانه هایش را نشان آن ها داد که بی جان روی مخمل سفید پشت ویترین بال گشوده بودند و آلبوم گیاهان خشک شده اش را که پیرمرد هیچ علاقه ای به این قبیل چیزها حس نکرده بود. زن جوان از دیدن پروانه های رنگین، مضطرب و ذوق زده شد. مرد جوان مدت‌ها درباره پروانه های خوشحال شب و پروانه های غمگین روز برای زن جوان صحبت کرد
چند شب بعد نوبت پیرمرد بود که مرد جوان را به شام دعوت کند. مرد جوان آفتاب نرفته پله ها را بالا آمد، پیر مرد روبروی مرد جوان نشست. آن دو از شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت‌ها و از سرگذشت‌های خصوصی خود چیزها گفتند، پیرمرد دچار دلهره بود و با مغز آشفته چند بار بلند شد و به ایوان رفت و رو به جنگل دعا کرد: "خداوندا، خودت حفظ فرما
زن از آشپزخانه بیرون آمد و طرف دیگر میز نشست و با مرد جوان مشغول صحبت شد. پیرمرد شنید که مرد مستاجر از گذشته و تحصیلات زنش می‌پرسد و زن می‌گوید که چگونه فک و فامیلش نگذاشتند ادامه تحصیل بدهد و پیش از آن که عقلش برسد شوهرش دادند. مرد جوان گفت: "دیر نشده، می‌تونین دوباره ادامه بدین و درس بخونین."
زن آه کشید و پیرمرد حدس زد که مرد جوان لبخند می‌زند. جنگل، ساکت و تاریک بود و پیرمرد تا آن روز ندیده بود که کسی از روی پل رد شود، همیشه فکر می‌کرد که این پل به چه درد می‌خورد. اما آن شب با خود گفت: "پل بیهوده نیست، دستی آن را ساخته، و برای منظوری ساخته، برای کسی ساخته که تا نیامده و از آن جا رد نشده، پل بر جای خواهد ماند و آن عابر منتظر اوست چه کسی می‌تواند باشد؟" برگشت و توی اتاق آمد. زن خود را جمع و جور کرد و قیافه بی اعتنایی گرفت. مرد جوان به ناخن‌هایش خیره شد. پیرمرد گفت: "هوای جنگل سخت مر طوب و سرد شده و هنوز پل

..."
زن جوان و مستاجر برگشتند و از پنجره دیگر دشت را نگاه کردند، ماشینی از جاده رد می‌شد و چراغ عقبی آن گاه پیدا و گاهی ناپیدا می‌شد. شام را که کباب ماهی بود خوردند و پیرمرد با این که ماهی را زیاد دوست داشت، اشتهای چندانی نشان نداد، تنها پیاله ای ماست را با قاشق سر کشید. مرد مستاجر، بعد از شام دسته ای ورق بیرون آورد و روی میز ریخت و پیشنهاد بازی کرد. پیرمرد گفت: "دیر وقته، این وقت شب که نمی‌شه بازی کرد
مرد جوان ورق ها را جمع کرد و گفت: "بی موقع پیشنهاد کردم، بماند برای شب های بعد
زن با حرکت سر موافقت کرد، پبرمرد مضطرب شد و چیزی روی سینه اش سنگینی کرد. شب‌های بعد؟ مگر تمام نشده؟ با حال آشفته، دوباره روی ایوان رفت و به تماشای جنگل ایستاد که باد کرده، مانند دیواری بالا رفته بود.
آهسته با خود گفت: "از دست این گرگ ها کجا می‌شه رفت؟ چه کار می‌شه کرد؟
بعد پیپش را که تازه روشن کرده بود به جاده خالی کرد و ذرات آتش گرفته توتون را، مانند پولک های طلایی روی زمین پاشید. پیرمرد در روشنایی رقیق کنار رودخانه، جانوری را دید که شبیه پرنده بزرگی بود و پاهای بلندی د اشت، اما پر به تنش نبود و لخت بود. پرنده ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد، چند لجظه بعد در حالی که سرش را آرام تکان می‌داد به طرف رودخانه رفت و سوار شاخه ای شد و از رودخانه گذشت و به جنگل رفت. پیرمرد وحشت زده به اتاق برگشت و گفت: "خبر دارین چی شد؟" پرنده عجیبی زیر پنجره ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد. پاهای بلند و بدن لخت داشت، از آب رد شد و به جنگل رفت
مرد مستاجر گفت: "لابد روباه بود
و زن به شوهرش گفت: "گوش کن ببین چی می‌گم، من تصمیم گرفتم از فردا شب شروع کنم، و ایشون به من کمک می‌کنن
پیرمرد سردش شد و گفت: "چی رو شروع می‌کنی؟
زن گفت: "می‌خوام دوباره درس بخونم
وحشتی پیرمرد را گرفت، آن شب تا صبح در رختخواب لرزید و ا این که سال ها در بی‌اعتقادی به عالم غیب به سر برده بود همه را خدا خدا کرد و دعا خواند
3
درس شروع شده بود. پیرمرد نمی‌دانست از کجا شروع کرده اند. زن جوان همیشه کتابی روی دامن داشت و بیشتر با خیالات خود مشغول بود تا با کتاب، دیگر کمتر به موسیقی گوش می‌داد و غذاهای رنگین درست می‌کرد، پرده های روبروی جنگل را می‌کشید و رو به دشت می‌نشست، چرخ خیاطی را کنار گذاشته بود و خود را از خیلی چیزها راحت کرده بود. پیرمرد که از سر کار برمی‌گشت، زن بلند می‌شد و مهربان تر از همیشه به پیشوازش می‌رفت و به حرف هایش جواب می‌داد. اما پیرمرد دیگر مثل سابق، ناز زن جوان را نمی‌کشید و خود را در صندلی راحتی رها نمی‌کرد، همه چیز به نظرش شلوغ و آشفته و درهم بود، بعد از سال ها دوباره به طرف کتاب دعا کشیده شده بود، مثل کسی که می‌خواهد وارد یک غار تاریک و ناآشنایی شود، احساس می‌کرد که باید از عالم غیب، کمک بگیرد،، علیه او توطئه می‌کردند و او جز جنگل انبوه مرداب رنگ، یا پرنده برهنه که خبرهای ناآشنا برای او می‌آورد، پناهی نداشت. دوباره به نمازو عبادت پرداخته بود، و امیدوار بود که از این راه به تسلی خاطر برسد، چند شب فکر کرد و عاقبت تصمیم گرفت که در ساعات درس کنار آن دو بنشیند. شب‌ها که مرد مستاجر به اتاق آن ها می‌آمد، پیرمرد از تماشای جنگل چشم می‌پوشید و روبروی آن دو می‌نشست و در تمام مدت، زن با لبان ورچیده، حالت بی اعتنایی به خود می‌گرفت و مرد جوان ناخن‌هایش را تماشا می‌کرد. پیرمرد چشم از آن دوبرنمی‌داشت و مرتب در فکر و خیال بود که تا کی ادامه خواهند داد. آیا آن دو نفر آشنایی دیگری با هم ندارند و صبح ها وقتی او از خانه بیرون می‌رود، اتفاقی در منزل نمی‌افتد؟ اما زن جوان روز به روز زیباتر می‌شد، و مرد مستاجر هر روز لباس‌های تازه‌ای بر تن می‌کرد. آیا در آن حوالی غیر از آن دو نفر کس دیگری هم بود که مرد مستاجر لباس های جوراجورش رابه خاطر آن ها بپوشد؟ پیرمرد،شب ها دیر می‌خوابید و روزها زودتر از خواب بلند می‌شد و زنش را بیدار نکرده بیرون می‌رفت، فکر می‌کرد بهتر است زن در خواب باشد و مستاجر را موقعی که از خانه بیرون می‌رود، نبیند. اما تا پیرمرد بیرون می‌رفت، مرد جوان با چند شاخه گل صحرایی، آهسته پله ها را بالا می‌آمد و وارد اتاق خواب می‌شد و گل ها را روی میز می‌گذاشت و پاورچین پاورچین برمی‌گشت و وقتی در را پشت سر خود می‌بست زن جوان چشم هایش را باز می‌کرد و به گل هایی که با تکان آهسته سر داخل گلدان به او صبح به خیر می‌گفتند، لبخند می‌زد
4
یک روز که پیرمرد دعای غریبی را از یک کتاب قدیمی‌خوانده بود شاخه، پرنده برهنه پیدا شد. نزدیک غروب بود و او با فانوس کوچکش سوارشاخه درختی از رودخانه گذشت و زیر ایوان آمد و به پیرمرد که روی صندلی راحتی نشسته یود و پیپ می‌کشید، علامت داد. پیرمرد خم شد و پرنده را شناخت و خود را به بی اعتنایی زد. پرنده با حرکت فانوس او را به پایین دعوت کرد. پیرمرد بلند شد و از اتاق گذشت، زن جوان و مرد مستاجر نگاهش کردند. زن پرسید: " کجا؟"
و پیرمرد جواب داد: "برمی‌گردم
زن چهره نگران پیرمرد را نگاه کرد و مرد مستاجر احساس راحتی کرد و لبخند زد. پیرمرد پایین رفت. پرنده فانوسش را روی سنگی گذاشت و خودش روبروی پیرمرد نشست و پرسید: "چی می‌خواهی؟ چه کارم داری؟
پیرمرد گفت: "کمکم بکن
پرنده گفت: "خیلی ناراحتی؟
پیرمرد گفت: "دارم دیوونه می‌شم
پرنده گفت: "از قیافه ت معلومه که خسته و فرسوده شده ای
پیرمرد گفت: "بله، خسته و فرسوده شده ام، شک و تردید بیچاره ام کرده
پرنده گفت: "چرا بی تابی می‌کنی؟
پیرمرد گفت: "پس چه کار کنم؟
پرنده گفت: "مژده خوبی برایت آورده ام، از جنگل دعای تو را شنیده اند
پیرمرد گفت: "حالا چه کار بکنم؟
پرنده گفت: "ادامه بده، چهل شب تمام ادامه بده و تکرار کن، روز چهلم بر تو ظاهر خواهد شد
پیرمرد گفت: "تا چهل روز؟
پرنده گفت: "بله، تا چهل روز، تحمل بکن و امیدوار باش
پیرمرد گفت: "از پیری رنج می‌برم و از مرگ می‌ترسم
پرنده گفت: "ترس فایده نداره، عاقل و دوراندیش باشم
پیرمرد گفت: "من عاقل و دوراندیش بودم، اما دیگر بیمار و بیچاره ام
پرنده گفت: "و برای همین کمکت می‌کنند که راحت بشوی
پیرمرد گفت: "حرف های تو مرا خوشحال و امیدوار می‌کند
پرنده گفت: "امیدوار باش، فردا شب دوباره می‌آیم
از هم جدا شدند. پیرمرد پله ها را بالا رفت. زن جوان و مرد مستاجر از هم دیگر فاصله گرفتند، زن روی کتاب خم شد. اما پیرمرد بی‌توجه به آن ها از اتاق گذشت و به ایوان رفت و به رودخانه چشم دوخت. پرنده فانوس به دست، سوار شاخه ای بود و از رودخانه می‌گذشت، به آن طرف رودخانه که رسید پیرمرد دستش را بلند کرد و فریاد زد: "خداحافظ پرنده برهنه
و پرنده جواب داد: "خداحافظ برهنه
زن به مرد مستاجر نگاه کرد. مستاجر پرسید: "چه خبر شده؟
زن گفت: "نمی‌فهمم
اما پیرمرد صدای آن ها را نمی‌شنید، هوش و حواسش متوجه جنگل بود و از لحظه ای که پرنده فانوسش ر ا خاموش کرده بود، همهمه مبهمی ‌از درون جنگل به گوش می‌رسید. گویی تمام جانوران جنگل، پرنده را دور کرده، سوال پیچش کرده اند. همهمه شیرینی بود. پیرمرد سرش را بین دو دست گرفت و با خود گفت: "جانوران جنگل مغز من، از این برهنه بی خبر چه می‌خواهید؟
5
پیرمرد بی اعتنا به آنچه می‌گذشت هر شب دعا را تکرار می‌کرد، بی اعتنا به گل‌هایی که هر روز در گلدان لعابی روی میز گذاشته می‌شد، بی‌اعتنا به شیفتگی زن جوان، و بی اعتنا به پررویی مرد مستاجر، آفتاب نزده از خانه خارج می‌شد و خطاب به گنجشک جوانی که روی سیم تلگراف می‌نشست می‌گفت: "سلام دوست عزیز، امروز روز بیست و چهارم است، شانزده روز دیگر بر من ظاهر خواهد شد."
و گنجشک جوان پر می‌گشود و به طرف جنگل پرواز می‌کرد. پیرمرد عصرها با نشاط دیگری به خانه برمی‌گشت و غذا می‌خورد و منتظر پرنده برهنه می‌نشست. اما پرنده برهنه، هر شب می‌آمد و با حرکت فانوس پیرمرد را به پایین می‌کشید و او را به صحبت می‌گرفت تا زن جوان و مرد مستاجر بیشتر به همدیگر برسند. پرنده آن چنان شیرین و گرم صحبت می‌کرد که پیرمرد از مصاحبت او دل نمی‌کند. حتی گاهی از اوقات ساعت‌ها در پای صحبت هم می‌نشستند بی آن که گذشت زمان را متوجه شوند. پرنده صمیمی‌ترین و مرموزترین موجود روی زمین بود
پرنده می‌پرسید: "تو از این که آن دو در بالا پیش هم نشسته اند ناراحتی؟
پیرمرد می‌گفت: "البته که ناراحتم
پرنده می‌گفت: "چرا ناراحتی؟
پیرمرد می‌گفت:" برای این که اگر بفهمم غیر از درس، مساله دیگری هم بین آن ها مطرح است، توهین بزرگی برمن شده است
پرنده می‌گفت: "تو خودت در تمام عمر از این توهین ها نکرده ای؟
پیرمرد فکر می‌کرد و می‌گفت: "نه
پر نده می‌گفت: "حقیقت را بگو، در جنگل همه چیز را می‌دانند
پیرمرد مجبور می‌شد و می‌گفت: "چرا... یک بار
پرنده می‌گفت: "تعریف کن ببینم
پیرمرد می‌گفت: "آن وقت ها که جوان بودم در همسایگی ما پیرمرد فرتوت و بیچاره ای بود که زن جوانی داشت

 

[ یک شنبه 16 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1335

داستان شماره 1335

تصمیم صحیح مدیریتی


بسم الله الرحمن الرحیم
گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند
یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد
سه بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد
قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. او می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان سه فرزند را نجات دهد و یک کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد
سوال : اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید ؟
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات سه کودک انتخاب کنند و یک کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور …. ؟
در این تصمیم، آن یک کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (سه کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره و … اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان میشوند…!
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد…
اگرچه هر چهار کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن سه کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد
اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن سه کودک احمق نبود
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان یک سازمان یا اداره فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان ( قطار) را تعیین کنند…
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل آن سازمان یا اداره خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید

 

[ یک شنبه 15 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1334

داستان شماره 1334

رفاقت شاملو با جوان کبابی


بسم الله الرحمن الرحیم
یک دوره در خانه‌ای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبه‌ها جمع می‌‌شدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود… یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بی‌تعارف با او اختلاط می‌کند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو می‌آید خانه‌ی ما، از جلو دکان او رد می‌شود. وقتی برای ناهارمی‌روم کباب بخرم، از حال شاملو می‌پرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم می‌گوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید… گوشت عالی گرفته‌ام و جگر تازه و این حرف‌ها و می‌خواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمی‌شود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همه‌اش این حرف‌هاست. اصلاً تو شاملو را می‌خواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خوانده‌ای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیده‌ام دلم می‌خواهد یکبار در عمرم بنشینم کنار او
آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بی‌معطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزه‌ای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف می‌کرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمی‌داشت
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعت‌هایش را آخر شب‌ها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیت‌های سیاسی طفره رفته بود و شوخ‌چشمانه گفته بود نمی‌خواهم او را ببینم، با دیدن این آدم‌ها تنم کهیر می‌زند، رفاقت بی‌شائبه‌اش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت

 

[ یک شنبه 14 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1333

داستان شماره 1333

داستان زیبای خیانت


بسم الله الرحمن الرحیم
از پله ها بالا می رفت , دو ساعتی زود تر از اداره مرخصی گرفته بود ؛  هدیه را که خریده بود در دستش بود ,   از خوشحالی مست و مدحوش شده بود به نزدیک در ساختمان رسید ,  در سالگرد ازدواجشان می خواست همسرش را شگفت زده کند اما از خانه صدایی می آمد ,  کمی نزدیک شد آری صدای
 می آمد اما نه صدای یک نفر بلکه صدای دو نفر به آهستگی در را باز کرد , صدای قهقه بهار می آمد اما در کنار خنده او صدای مردی کمی آن را خدشه دار کرده بود .از لای در نگاه کرد لختی پای بهار را از پشت دید که به همراه مردی که دیده نمی شد وارد اتاق خواب شدند و همچنان صدای خنده آنها می آمد .
بهروز مردی تقریبا بلند بالا , با موهای روشن  ,  چشم های عسلی و باریک , صورت کشیده , بینی قلمی  , دهن متوسط  ,  گوش های کوچک ,  ابروهای کشیده ,   لاغر اندام با انگشت های کشیده که به عادت همیشگی موهای فرش را به سمت بالا شانه کرده بود و در خانه پدرش در خیابان فلاح زندگی می کرد .
از ازدواج او با بهارسیزده  سالی می گذشت . بهروز بار اولی که بهار را دیده بود در در ورودی سینما بود . آن روز در سینما بهار فیلم غریبه را می دید و بهروز بهار را می دید و انگار او دوباره متولد شده و بیشتر از پستان مادر به سیمای زیبا رخی بنام بهار احتیاج دارد . بهروز بعد از اتمام فیلم  بدنبال بهار راه افتاد و ثانیه به ثانیه بر آتش وجود بهروز افزوده می شد وقتی شب بهروز به خانه آمد تا صبح خواب عشق را می دید و در عالم خواب و رویا زندگی با بهار را جلوی چشمش تجسم میکرد  اما هنگامی که به بدن خوش اندام بهار فکر
 می کرد از خودش بدش می آمد و با خودش می گفت این بار هم  عشق ما از روی هوس است و بحالت دیوانه ها دور اتاق چرخ می زد  تا خوابش ببرد .
بهروز آن روزها در سال آخر مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خواند . سر کلاس حواس بهروز به هیچ چیز نیود الا رخ زیبای بهار . اما در این میان چیز دیگری هم برای بهروز مبهم بود ,   آن پسر که همراه بهار به سینما آفریقا آمده بود و بهروز آنها را تا تجریش نیز تعقیب کرده بود چه کسی بود ؟ آیا برادرش بود یا .....  ,  فکر کردن به این موضوع نیز بسیار بهروز  را اذیت می کرد .
از آن روز می گذشت اما عشق در وجود بهروز رخنه کرده بود و او را تا مرز جنون پیش برده بود اما براستی چه کسی در کنار بهار ایستاده بود. بهروز که دیگر طاغتش بسر آمده بود به همان محله ای رفت که بهار را تا آنجا تعقیب کرده بود طولی نکشید که سر و کله یک دختر پیدا شد ؛ درست است او خود بهار بود , اما کمی عصبی ولی این دیگر چه کسی بود که کنارش بود این آن پسر قبلی نبود ولی آن خود بهار بود . بهروز مانده بود چه بسر او آمده است . آیا این دختر که او عاشقش شده بود یک دختر هرزه بود یا سر راهی یا یک دختر که بخاطر جای خواب هر روز با یکی می رود .... دیگر مغز بهروز قدرت کشش هچین فرضیه را نداشت  . بهروز با دلی پر و چشمانی بارانی سرازیری کوچه پس کوچه هار شمیران را در می نوردید ؛ اما این فکرها لحظه ای او را رها نمی کرد .
اما چه سری در این عشق وجود داشت که بهروز بجای اینکه بهار را فراموش کند خودش را فراموش کرده بود . از طرفی فکر زندگی بدون بهار و از طرف دیگر پسر هایی که در کنار بهار دیده بود اورا بحالت روانی ها کرده بود ولی باید چه می کرد ؛ راهی که باید او بر می گزید چه راهی بود , چاره ای نبود سیگاری روشن کرد و فکر می کرد اما به چه ؟؟؟
با خودش می گفت می روم به او می گویم از عشق خودم به او و اینکه چقدر او را دوست دارم و به او می گویم که من کار می کنم و تو خانه را نگاه دار ولی اگر آنها برادرانش بودند و او بچه تجریش بود آیا زن من می شود؟
شلوار جین آبی آسمانی خود را که به تازگی خریده بود به همراه پلیور سرمه ای , کفش مشکی  و پالتو تیره خود به تن کرد ؛ پیاده و سواره بسمت تجریش راه افتاد ؛ او تصمیمش را گرفته بود و می خواست با خود بهار در مورد خودش صحبت کند اما باز هم تردید داشت . آیا بهار بحرف گوش می کرد ولی با این حال او تصمیمش را گرفته بود و به راهش ادامه داد به همان محله رسید , با سیگار کمی خودش را مشغول کرد تا شاید بهار برسد , ساعتی به ظهر مانده بود که ناگهان بهار از کنار بهروز گذشت .
بهروز هل شده بود نمی دانست باید چکاری انجام بدهد اما جلو رفت سلام کرد ,
   - سلام شما؟
به ه هروز هستم ...
تمام چیز هایی که بهروز در طول راه تمرین کرده بود تا به بهار بگوید از یادش رفت و نمی دانست برای چه به اینجا آمده .
  - بجا نیاوردم , با من کاری داشتید؟
آره ولی ...
بهروز شماره تلفن و تنها چیزی را که از برنامه آماده کرده اش به یادش مانده بود از جیبش در آورد . عرق از پیشانی او می بارید و سرخ شده بود ؛ با دست لرزان شماره را به بهار داد ؛ اما بهار نگاه سردی به او کرد و رفت . بهروز که دیگر طاغت هیچ چیز را نداشت پالتو خود را در آورد , بروی دوشش انداخت و به راه افتاد . او نمی دانست باید چه تصمیمی بگیرد . همه چیز مانند برق و باد اتفاق افتاد و تمام شد .

هفته ای می گذشت و بهروز از اتاقش بیرون نیامده بود بجای اینکه بهار را فراموش کند بیشتر به او فکر می کرد و گرمای بدن او را در کنارش حس می نمود اما این چه عشقی بود که بهروز دچارش شده بود اینطور که می گذشت بتدریج از زندگی نا امید می شد اما دوباره که به بهار فکر می کرد به آینده امیدوار می شد . بهروز دوباره تصمیم گرفت که به بهار
همین پیشنهاد را بدهد .
ریش خود را تراشید  و دوباره بهترین لباس هایی که میتوانست بتن کرد و به راه افتاد . این بار در راه باخود خیلی بیشتر تمرین کرد تا بتواند حرفش را به بهار بزند در همین افکار بود که به سر همان کوچه رسید . ساعتی گذشت اما از بهار خبری نبود آنروز به بعد از ظهر رسید اما بهار نیامد . شب هنگام زمانی که چشم به سختی جلویش را میدید بهروز هنوز هم سر حال منتظر آمدن
 معشوقه اش بود . انتظار چندین ساعته به پاین رسید و بهار آمد .
بهروز سلام کرد ولی بهار با بی اعتنایی او را رها کرد و به راهش ادامه داد ؛ بهروز بدنبال او می رفت و می گفت :
نمی دانم شاید درست نباشد اما من شما را دوست دارم ولی نه دوست داشتن معمولی من عاشق شما هستم , باور کنید من از روی هوس این حرف را نمی زنم خواهش می کنم ای شماره را بگیرید و فقط یک بار زنگ بزنید تا با هم صحبت کنیم , بعد هر چه شما بگویید . بهار کمی درنگ کرد شماره را دید ولی شماره با عدد شش شروع می شد در حالی که اشک حلقه زده در چشمهای بهروز را میدید شماره را در دستش مچاله کرد و رفت . بهروز نفسی به راحتی کشید و انگار دنیا را به نام او کرده باشند خوشحال به خانه برگشت . بهروز به این فکر می کرد که وقتی بهار با او تماس گرفت به او چه بگوید که دیگر او را برای هیچ وقت از دست ندهد با این افکار شب را به صبح رساند .
عقربه های ساعت روی یازده ایستاده بود که ناگهان تلفن زنگ زد , بهروز مادرش را کنار زد تا تلفن را خودش بردارد او درست فکر می کرد پشت تلفن بهار بود . بهروز به بهار گفت شرایط صحبت کردن را ندارد ولی بهار منظور اورا نفهمید ولی با اصرار بهروز قرار شد بعد از ظهر همان روز در پارک ملت همدیگر را ملاقات کنند . بهروز دیگر سر از پا نمی شناخت , دنیای او دیگر دنیای بی قهرمان قبل نبود او قهرمان قصه خودش را پیدا کرده بود و بهار , بهار زندگی او شده بود . عقربه ها وحتی ثانیه شمار به مانند اینکه تا بحال به عمر خودش حرکت نکرده است اما با اینکه آن نیمروز بحد یک عمر برای او گذشت ولی فرارسید بهروز هرچه لباس رنگ روشن داشت به تن کرد و راه افتاد . به نزدیک های پارک رسید دختری را دید با قد متوسط , صورت بیضی مانند , موهایی که از زیر روسری و روی پیشانیش خودنمایی می کرد , چشمهای مشکی و گیرنده , بینی که داد میزد که عمل شده , دهانی کوچک , با لباس های ست مشکی به تن و  کتانی که بر پای او گریه می کرد .؛ آری بهروز درست می دید او همان بهار خودش بود که آنجا منتظر او ایستاده بود . بهروز بر سرعت قدمهایش افزود و به بهار رسید و سلام کرد  وبعد از احوال پرسی بهروز از خودش گفت , از قصه عاشق شدنش , از اینکه بدون بهار زندگی برایش قابل تصور نیست , از اینکه او عشق اول و آخرش خواهد بود و در آخر از بهار در باره آن دو پسر پرسید و بهار نیز بعد از گفتن از خودش گفت اولی سامان پسر عموی او بوده که قرار بود با بهار ازدواج کند اما چون ویروس ایدز به دلایلی نا معلوم در بدن او بود او را رها کرده و دومی هم همسر خواهر او بهمن بوده که آن روز با هم از خرید به خانه آمده بودند تا بهمن آن را برای بستگانش که در خارج کشور هستند ببرند .
بهروز و بهار آن یک بعد  از ظهر چنان شیفته هم شده بودند که خداحافظی برایشان دشوار شده بود . بهار آدمی که یک بار در عشقش ناکام مانده بود و تشنه محبتی بود که بهروز آن را رایگان و بدون منت در اختیارش قرار میداد .
بعد از ماجرا چند ماهی بعد بهروز با بهار ازدواج کرد و دو سال بعد آن ها صاحب دختری بنام پریا شدند که هردو عاشق او بودند و پیش خودشان  می گفتند فقط مرگ می تواند آن ها را از هم جدا کند . بهروز بعد پایان تحصیلش به کار آزاد روی آورد و زندگی تقریبا مرفهی برای خانواده اش فراهم کرده بود.
تمام این خاطرات مانند برق و باد از جلوی چشمان بهروز می گذشت اما او درست دیده بود , آن بهار بود که در آغوش مرد غریبه قهقه می زد . خواست به خانه برود و هر دوی آنها را در آغوش هم بکشد آما ناگهان به فکر پریا افتاد ؛ آیا پریا دختر بهروز بود یا بهار با هوس رانی نفسش او را برای بهروز به ارمغان آورده . بهروز دیگر تاب فکر کردن نداشت مانند دیوانه ها به در و دیوار راه پله می خورد و پایین می رفت فکر اینکه پریا دختر او نیست و همسرش به او خیانت کرده مجال حتی درست دیدن را به او نمی داد بی هدف در کوچه ها ماشین را مراند ؛ در یک آن خود را جلوی در اسماعیل جهود دید در زد و داخل رفت , بی اراده دو بطری وتکا طلب کرد یک نفس بطری ها راسر کشید و از خانه بیرون آمد . یادش افتاد که قرار بود پریا را از مدرسه به خانه برود با سر و وضع پریشان و در حالی که چشمش به سختی باز می شد با باز شدن در ماشین از جایش پرید ؛ تمام تن بهروز خیس بود . دیگر پریا را دختر خودش نمی دانست , فکری به سرش زد .
بهروز باید از بهار انتقام می گرفت و پریا که حروم زاده بوده و دختر پریا نیز باید به ناچار قربانی این هوس رانی. در همین زمان فکر شیطانی به سراغش آمد  دیگر هیچ چیز برای بهروز مهم نبود بسمت ناکجا آباد حرکت کرد در راه میدانی را دید که آنطرف میدان تعدادی افغانی بودند دیگر وتکا اثر خوددش را کرده بود و فکر خیانت آنی بهروز را رها نمی کرد . با اینکه با مقاومت پریا روبرو شد ولی با زور زیاد مانتو و روسری پریا را در آورد و او را به افغانی ها به قیمت صد هزار تومان فروخت در آن زمان حتی دیدن چهره معصومانه پریا که در میان چشم های هوس ران افغانی ها دست و پا می زد نیز نتوانست بهروز را از کارش منصرف کند ولی باز هم کمی از راه مانده بود و آن انتقام از بهار بود .
به اولین تلفن عمومی که رسید به خانه زنگ زد درست بود بهار تلفن را برداشت به او گفت که برای پریا مشکلی بوجود آمده و باید باهم بسراغ او بروند . بعد به سراغ بهار رفت و او را سوار کرد و بسمت جنگل های لویزان راه افتادند . بی قراری و موج انتقام و مرگ بهار را براحتی می شد از چهره بهروز حدس زد .
وقتی بهار علت رفتن به آنجا را از بهروز سوال کرد بهروز با سکوت معنی دارش که از هزار بد و بیراه بدتر بود جواب او را داد . در ساعت های اولیه شب صدای زوزه گرگ می آمد و درختان کنار خیابان نیز می خواستند که آدمی را زنده زنده بخورند و بهروز براه خودش ادامه می داد . تقریبا به آنجایی که مد نظرش بود رسید ؛ آرام ماشین راه کنار خیابان ایستاند خودش در ماشین را برای بهار باز کرد ؛ دیگر طاغتش تمام شد چند متر آنطرف تر شروع به گفتن کرد :
باید از همان اول حدس می زدم که بچه های شمال شهر معنی عشق را
نمی فهمند , معنی دوست داشتن را نمی فهمند , و لابد به خیانت می گویند تفریح , مرد غریبه هم مثل شوهرشان می ماند , بدون هوس رانی نمی توانند زندگی کنند , بچه حروم زاده را مانند بچه خودشان دوست دارند  .
در حالی که بهار گریه می کرد از بهروز می پرسید از چه چیز و چه کس سخن می گویی حرفش تمام نشده بود که سنگی به شدت با پیشانیش بر خورد کرد و او بر زمین خورد ؛ بهروز بسمت ماشین دوید و قفل فرمان را در آورد و با آن هم چند ضربه به بهار کوبید و بالای سرش نشست و در حالی که با موهای آغشته به خون بهار بازی می کرد ماجرای بعد از ظهر را برایش تعریف کرد و گفت سزای خیانت کاری مثل تو همین است .
بهار در حالی که به سختی نفس می کشید و می شد عزائیل را بالای سرش دید گفت:
او بعد از ظهر به خرید رفته و آنها که در خانه بودند خواهرش  و بهمن بودند که از خارج و بدون هماهنگی آمده بودند تا آنها را غافلگیرکنند  و بهار مرد

 

[ یک شنبه 13 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1332

داستان شماره 1332

داستان ریحانه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ریحانه برای آخرین بار خودشو توی آینه ورانداز کرد ... لبهاش اناری شده بود و آرایش تندی که صورتشو پوشونده بود ، زیباییش رو افسانه ای کرده بود ، خودش میدونست بدون آرایش هم کلی خاطر خواه داره ، اما پریسا مجبورش کرده بود که با این مدل آرایش فقط میتونه به اون مهمونی بیاد .
ریحانه دودل بود ، میدونست کارش اشتباهه ، میدونست داره گناه خیلی خیلی بزرگی رو مرتکب میشه ، اما وقتی به مادر مریضش ، به وضع اسفناکه زندگیش و به آرزوهاش ، آرزوهایی که هیچ وقت برآورده نشده بودن فکر میکرد در انجام کارش مصمم تر میشد .
ریحانه به اتاق مادرش رفت و کنار بستر اون نشست . مادر خواب بود و حضور ریحانه رو در کنارش احساس نمیکرد ، ریحانه میدونست که مادرش احتیاج به عمل داره ، میدونست اگه عمل نشه میمیره و میدونست اگه بمیره دیگه هیچکی رو تو این دنیا نخواهد داشت .
ریحانه به یاد یک هفته پیش افتاد توی راه دبیرستان به خونه و همکلامیش با پریسا . پریسا تنها دوست ریحانه بود که از تمام جیک و پیک زندگیهه ریحانه با خبر بود ، اون با روحیه ریحانه آشنا بود ، اون میدونست مادر ریحانه در چه حالیه ، اون میدونست ریحانه چقدر دوست داره یک کامپیوتر داشته باشه ، اون میدونست ریحانه چقدر دوست داره مثه دخترهای دیگه موبایل داشته باشه ، مثه دخترهای دیگه هز رور یه مدل لباس بپوشه و هر روز یک رایحه ادکلن به خودش بزنه ، اون میدونست ریحانه هم آدمه و مثل همه آدمها دوست داره بهترین غذاها رو بخوره ، بهترین لباسها رو بپوشه و تو بهترین جاها زندگی بکنه و در آخر با یک پسر خوش تیپ و پولدار ازدواج بکنه  .
پریسا هم وضعش با ریحانه فرقی نداشت ، اون هم در خانواده ای فقیر و تنگدست به دنیا اومده بود ، اما پریسا یاد گرفته بود که چگونه با ناملایمات زندگی رفتار کنه ، پریسا با حراج گذاشتن گوهر وجودیش توانسته بود به قسمتی از آزروهایی که در سر داشته بود برسد و حالا او میخواست به ریحانه هم از راه خودش کمک کنه .
ریحانه : ببین من با تو فرق دارم ، من یک اعتقاداتی دارم که نمیتونم روی اونا پا بذارم ، من نمیتونم مثل تو باشم میفهمی ؟
پریسا : من نمیفهمم تو چرا این حرفا رو میزنی ؟ مگه مادرت مریض نیست ، مگه به پول احتیاج نداری ، مگه نمیخوای مثه آدم زندگی کنی ، نکنه دوست داری تا آخر عمر مثه سگ توی اون سگ دونی زندگی کنی .. ها؟

ریحانه : منم زندگیه خوبو دوست دارم ، اما به چه قیمتی ؟ به قیمته از دست دادن شرف و عفت و نجابتم
پریسا : آره به همین قیمتها ، چون اینا هیچ ارزشی نداره .. میفهمی هیچ ارزشی .
ریحانه : برای تو ارزشی نداره ، اما برای من خیلی مهمه . من حاضرم بمیرم ولی نذارم حتی دسته یک نامحرم بهم بخوره چه برسه که بخوام .....
پریسا : منم یه زمانی مثل تو فکر میکردم ، اما حالا میفهمم  چقدر خر بودم که زودتر وارد این کار نشدم ، ریحانه من هر چی  آلان دارم به خاطر زیرپا گذاشتنه عفتمه ، ریحانه باور کن خیلی راحته .. زیر پا گذاشتن عفت و نجابت خیلی راحته .
ریحانه نگاهی به چشمان پریسا میکنه که در حوضی از اشک گرفتار شده اند . ریحانه میدونه حرفهای  پریسا دروغه ، ریحانه میدونه حفظ عفت و نجابت برای یک دختر چقدر مهمه و زیر پا گذاشتنش چقدر سخت و عذاب آور  . ریحانه میدونه پریسا این حرفها رو برای نرم کردنش میزنه .
ریحانه با مهربونی به پریسا گفت : آخه چرا دروغ میگی ، تو خودت میدونی این کار چقدر سخته ، فکر میکنی من نمیدونم تو هر شب به این خاطر گریه میکنی .
پریشا : آره سخت بود ، آره من هر شب گریه میکنم ، چون خیلی چیزا رو از دست دادم ، چون خودمو  مفت فروختم ، اما به جاش خیلی چیزا به دست اوردم . ( پریسا موبایلشو از تو کیفش در میاره و جلوی صورت ریحانه میگیره و ادامه میده ) : همینو نگاه کن ، من کی میتونستم موبایل داشته باشم ، کی میتونستم از این لباسای خوب بپوشم ، کی میتونستم بهترین لوازم آرایشی رو داشته باشم ، اگه میخواست به امید اون بابای مفنگی باشم هیچوقت به این چیزا نمیرسیدم ، ریحانه من با خودفروشی به خیلی چیزا رسیدم ، ریحانه تو هم میتونی ، باور کن زنده نگهداشتنه مادرت و رسیدن به آرزوهات واجب تر از حفظ نجابتته ، ما دخترای فقیر و بیچاره فقط با خودفروشی میتونیم به آرزوهامون برسیم ، وگرنه تا آخر عمر باید تو بدبختی و فلاکت زندگی کنیم . ریحانه بدن ما اندام ما دستهای ما میتونن برامون پول در بیارن ، واقعا دیوانگیه که از اینا برای پول در آوردن استفاده نکنیم .
ریحانه با عصبانیت سر پریسا داد کشید : برای من زندگی کردن در اوج فلاکت بهتر از اینه که هر شب همبستر یک نامرد بشم ، میفهمی پریسا ، من نمیخوام از فروش نجابتم پول در بیارم .
سکوتی دردآور بین ریحانه و پریسا حاکم میشه و تا انتهای مسیر با اونا میونه ، ریحانه از پریسا خداحافظی میکنه و وارد خونه میشه و یکراست به اتاقه مادرش میره ، سلام میکنه و کنار بستر مادرش مینشینه ، اما مادرش جوابی به او نمیده ، ریحانه با فکر اینکه مادرش خوابه از اتاق بیرون میاد و به انجام کارهای روزانه اش میپردازه ، تا چند ساعت ریحانه سرخودشو گرم میکنه ، خونه کوچیکشونو جم و جور میکنه ، یک شام مختصر درست میکنه و تکالیف دبیرستانشو انجام میده ، اما مادرش از خواب بیدار نمیشه حتی برای شام ، ریحانه نگران وارد اتاق مادرش میشه و اونو صدا میزنه ، اما مادرش هیچ جوابی نمیده ، ریحانه پریشون و سردرگم از خونه بیرون میزنه و از همسایه ها کمک میخواد ، دو سه تا از زنای همسایه سریع خودشونو به خونه ریحانه میروسنن و مادر ریحانه رو به ماشین قراضه یکی از همسایه ها انتقال میدن و بعد به سمت بیمارستان حرکت میکنن .
در بیمارستان مشخص میشه که مادر ریحانه سکته قلبی کرده است و احتیاج به عمل پیوند قلب داره ، وقتی همسایه ها از نرخ این عمل آگاه میشن ، یکی یکی دور ریحانه رو خالی میکنن و اونو با مادری که قلبش احتیاج به عمل داره تنها میذارن
مادر ریحانه دو روز در بیمارستان بستری بود ، اما وقتی مسولان بیمارستان دیدن ریحانه هیچ پولی برای عمل یا حتی نگهداشتن مادرش در بیمارستان نداره ، اونو از بیمارستان بیرون کردن و به ریحانه گفتن تا پول نیاری نه مادرتو عمل میکنیم و نه اونو بستری میکنیم ، ریحانه هم بالاجبار مادرشو به خونه آورد .
بعد از این حادثه ریحانه بیشتر روی حرفهای پریسا فکر کرد ، ریحانه به این نتیجه رسید که پریسا راست میگه ، حفظ نجابت برای مواقعی خوبه که همه چیز بر وفق مرادت باشه ، حفظ نجابت برای کساییه خوبه که زندگی باهاشون راه میاد .
ریحانه میدونست اون بیرون دستهایی براش درازن و حاضرن کلی پول بهش بدن تا برای چند ساعت با اونا همبستر بشه ، ریحانه تصمیم خودشو گرفت ، ریحانه بالاخره سره تسلیم جلوی روزگار بی رحم در آورد و به پریسا گفت حاضره  باهاش همکاری کنه .
پریسا با خوشحالی صورت ریحانه رو بوسید و گفت : آفرین ، حالا شدی یک دختر عاقل و واقع بین ، ریحانه با زندگیه جدیدت سلام کن ، ریحانه خوشبختی در انتظارته .
ریحانه با ناراحتی گفت : اما خوشبختی این نیست ، خوشبختی یعنی زندگی در کنار یک مرد که لایق عشقت باشه و تا آخر پات بمونه ، من با این کارم دیگه هیچ وقت نمیتونم به این خوشبختی برسم .
پریسا : برای چی نتونی ، تو یک مدت به این کار ادامه میدی و کلی پول برای خودت جمع میکنی و بهترین جهیزیه رو برای خودت فراهم میکنی و بعد با یک عمل جراحی ، نجابتتو بر میگردونیش سرجاش ، اونوقت ببین چه پسرهایی میان خواستگاریت .
ریحانه : یعنی به همین راحتی ؟
پریسا : آره ... حتی راحت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی .
ریحانه : اما این اسمش خیانته ، خیانت به خودم و به همسر آینده ام .
پریسا : اه ، باز که شروع کردی ، به نظر من خیانت لازمه زندگیه ، اگه خیانت نکنی بهت خیانت میکنن ، اگه سر کسی کلاه نذاری سرت کلاه میذارن ، اگه حق کسی رو نخوری حقتو میخورن ، آره دختر جون ما توی این دوره و زمونه و میون این آدما زندگی میکنیم .
ریحانه : حالا تو میگی من چی کار کنم ، یعنی چه جوری برای خودم مشتری پیدا کنم برم کنار خیابون واستم و سوار اولین ماشینی که جلوی پام ترمز زد بشم .
پریسا میزنه زیر خنده : نه خره ، این کار که ماله  دختر لاشیاست ، نه با کلاسهایی مثل ما ، دیوونه تو فکر میکنی من میذارم هر آشغالی ازت سواستفاده کنه .
ریحانه : پس تو چی کار میکنی ؟
پریسا : من سفارشی کار میکنم ، مشتریهامم همه باکلاسو مایه دارن . دختر تو میدونی من برای هر مجلسی که میرم چقدر میگیرم .... ۲۰۰ هزار تومن .
ریحانه : چه مجلسی ؟
پریسا : مجلسهای مختلط ، مثل س  ک  س  پارتی ها . اونا به من زنگ میزنن و بهم آدرسو میدن ، بعدش من میرم و اونا کارشونو باهام انجام میدنو آخرش پولمو میذارن کف دستم و خلاص .
ریحانه : حالا من باید چی کار کنم ؟
پریسا : تو کاری نمیخواد بکنی ، من خودم برات مشتری پیدا میکنم ، اصلا من هرجا رفتم ، تو هم با من بیا ، اتفاقا آخر همین هفته یکی از همون مجالسی که بهت گفتم دعوتم ، اگه تو هم بیای اونا خوشحال میشن ، اونجا همه پسراش با کلاسن و خرپول ، مطمئنم اگه تو رو ببینن حاضرن تا ۲۵۰ هزار تومن برای دست اولت بهت بدن .
ریحانه کمی فکر کرد ، میدونست آینده اش به تصمیمی که میخواد بگیره بستگی داره ، مرگ مادر و زندگی در فلاکت ، اما با حفظ نجابت یا حفظ مادر و زندگی با پول و تفریح فراوون اما با بی شرفی و روسپی گری .
ریحانه بالاخره تصمیم خودشو گرفت ، اون به پریسا گفت حاضره به پارتیه آخر هفته بیاد .
ریحانه : حالا من باید چی کار کنم ؟
پریسا : تو نیمخواد کاری بکنی . من خودم برات یه دست لباس خوشگل میارم با کلی لوازم آرایشی ، تو فقط باید خودتو خوب خوب بسازی ، یعنی میخوام پسر کش پسر کش بشی ، میخوام وقتی وارد مجلس شدی ، کف همه رو ببری و دو سه نفر رو روی زمین ولو کنی
ریحانه خنده ای کرد و گفت : خب باید چی کار کنم ؟
پریسا : تو خودت که خوشگلی ، یه کم آرایشم که بکنی دیگه ببین چی میشی ، البته هر چی آرایشت بیشتر باشه بهتره ، لباسی که برات میارم قرمزه ، سعی کن آرایشت با رنگ لباست جور باشه ، Ok .
ریحانه : Ok .
آخر هفته فرا رسید و ریحانه خودشو برای اون پارتیه کذایی آماده کرد ، لباسی که پریسا براش آورده رو پوشید و خودشو هفت قلم آرایش کرد و مانتوی چسب و کوتاهی که از قبل آماده کرده بود ، به تن کرد .
ریحانه از اتاق مادرش خارج شد و از خونه بیرون زد و به طرف محل قرارش با پریسا رفت . ریحانه خیلی سریع خودشو از خونه دور کرد ، چون میترسید توسط همسایه ها شناخته بشه ، میترسید آبروی چندین سالش پیش همسایه ها بره ، ریحانه میدونست توی منطقه ای که زندگی میکنه جایی برای دخترهایی با چنین وضعیتهایی نیست .
ریحانه نگاههای سنگین مردم رو احساس میکرد ، نگاههای سرزنش بار پیرزنهایی که از کنارش رد میشدن و زنهای جوانی که دست در دست همسرانشون از کنارش عبور میکردن رو به راحتی احساس میکرد ، اونا با نگاهشون ریحانه رو سرزنش میکردن که چرا با این وضعیت  بیرون اومدی ، آیا به دنبال مشتری برای نجابتت میگردی ، برای نجابتی که حفظش از هر چیزی برای یک زن مهمتره حتی از حفظ جان .
ریحانه سعی می کرد به نگاههای سرزنش بار زنان و متلکهای جوانان بیکاری که گاهی سد راهش میشدن و براش مزاحمت ایجاد میکردند توجهی نکنه و خودشو هر چی سریعتر به پریسا برسونه ، ریحانه قدمهاشو بلندتر و سریعتر کرد و بالاخره خودشو به پریسا رسوند . پریسا نگاه تحسین آمزی به سرتا پای ریحانه انداخت و سوتی کشید و گفت : دختر چی شدی ، پسر کشه پسر کش ، جونه من بگو چندتا پسر رو سر راهت با این نگاه جادوییت کشتی ؟
ریحانه خنده زورکی ای تحویل پریسا داد و گفت : به جای این حرفا بهتره زودتر راه بیفتیم .
پریسا : کجا ؟ بابا چه عجله ای داره ، مثل اینکه برای رسیدن به اون پولا خیلی مشتاقی .
ریحانه جوابی به پریسا نداد .. پریسا فهمید که ریحانه از شوخیش خوشش نیومده ، برای همین گفت : حالا نمیخواد ناراحت بشی ، الان بابک با ماشین آخرین مدلش میاد دنبالمون .
ریحانه : بابک  ؟
پریسا : آره بابک ، اون صاب مجلسه ، پسر خوش تیپ و مایه داریه ، امشب سعی کن بیشتر کنار اون باشی و حال اساسی رو به اون بدی ، چون اون پولا رو حساب میکنه
پریسا و ریحانه کمی منتظر ایستادن تا اینکه بالاخره بابک با ماشین پاژیروی خودش از راه رسید و جلوی پای ریحانه و پریسا ترمز زد . پریسا در جلو رو باز کرد و کنار بابک نشست ، ریحانه هم با خجالت در عقب رو باز کرد و روی صندلیه عقب نشست . بابک از توی آینه نگاهی به ریحانه انداخت و سوتی کشید و گفت : واو ، پریسا چه جیگری رو با خودت آوردی ، ناقلا چرا زودتر رفیقتو رو  نکردی ، مطمئنم بچه ها از دیدن این خانم خانما خیلی خوشحال میشن .
ریحانه اصلا از طرز نگاه و جمله های بابک خوشش نیومد ، به نظر ریحانه بابک یک گرگ خوش لباس و خوش پوش و معطر بود که دخترها رو فقط به خاطر جاذبه های جنسیشون میخواد و بس ، کسی که با پولش نجابت دحترهارو ازشون میخره و اونا رو در منجلاب فساد غرق میکنه .
ماشین بابک وارد یکی از خیابانهای بالای شهر شد و جلوی خونه ای زیبا و ویلایی متوقف شد . بابک با کنترل در خونه رو باز کرد و وارد شد و مشاینشو بغل استخر بزرگ خونه پارک کرد ، بابک وپریسا از ماشین پیاده شدن ، ریحانه دودل بود ، از پیاده شدن میترسید ، از بابک و پسرهایی که توی پارتی بودن وحشت داشت . پریسا جلو امد و در رو برای ریحانه باز کرد .
پریسا : پس چرا پیاده نمیشی ؟ همه منتظر ما هستن .
ریحانه : نمیدونم ... پریسا من میترسم ، پریسا من میخوام برگردم خونه ، پریسا من دوست ندارم پیاده بشم ، تروخدا به بابک بگو منو برگردونه .
پریسا لبشو گاز گرفت و گفت : مگه میشه برگردی ، دیگه این حرفو نزنی ها ، الان مثل یک دختر خوب از ماشین پیاده میشی و با من و بابک وارد مجلس میشی ، فهمیدی
ریحانه : اما من ...
پریسا به میان حرف ریحانه اومد و گفت : اما دیگه نداره ، تو قبول کردی با من بیای ، حالا هم باید تا آخرش باشی .
ریحانه برخلاف میل باطنیش از ماشین پیاده شد و همراه پریسا و بابک وارد ساختمون شد . پریسا دست ریحانه رو گرفت و اونو به اتاق کنار راهرو برد و ازش خواست روسری و مانتوشو در بیاره . ریحانه باز هم مخالفت کرد ، اما وقتی عصبانیت پریسا رو دید روسری و مانتوشو در آورد و با اندام کشیده و خوشتراش و موهای بلند خرماییش دست در دست پریسا وارد محل اصلیه پارتی شد ، وقتی آن دو وارد شدن ، همه سرها به طرفشون چرخید ، هیچکدوم از پسرها فکر نمیکردن که دختری به این خوشگلی هم مهمون مجلس باشه . پسرها دوره پریسا و ریحانه رو گرفتن ، پریسا میدونست که ریحانه گل سرسبد مجلسه و همه پسرها به خاطر اون دوره اش کردن .
ریحانه سرشو پایین انداخته بود و جرات نگاه کردن به صورت پسرها رو نداشت ، بدنش عرق کرده بود ، دستو پاهاش میلرزید و بغض در گلوش گیر کرده بود . در همین هنگام بابک جلو اومد و کنار ریحانه ایستادو گفت : ریحانه جون فقط ماله خودمه ، بقیه لطفا فکرهای بد نکنید که نمیزارم حتی دستتون بهش بخوره ، شما برید با پریسا و ملیکا و بقیه صفا کنید .
بابک دست ریحانه رو توی دست گرفت ، دل ریحانه هری ریخت پایین ، تا حالا نشده بود یک نامحرم حتی قسمتی از موهای ریحانه رو دیده باشه ، اما حالا دستهای ظریفش در دستهای آلوده بابک قرار گرفته بود ، بابک دست دیگشو روی پشت ریحانه گذاشت و ازش خواست همراهش بیاید .
بابک راه افتاد و ریحانه رو مثل بره ای که به سمت کشتارگاه کشیده میشه ، دنبال خودش کشید . اونا از پله ها بالا رفتن ، بابک ریحانه رو به سمت اتاق خواب راهنمایی کرد ، ریحانه و بابک با هم وارد شدن ،بابک روی تخت بزرگ و شیک اتاق خواب نشست و از ریحانه خواست کنارش بشیند ، ریحانه با خجالت کنار بابک نشست ، بابک دستشو روی پای ریحانه گذاشت ، دیگه چیزی نمونده بود ریحانه زیر گریه بزنه ، رعشه به کل جونش افتاده بود و رنگ رخسارش سفید سفید شده بود ، بابک که این حال ریحانه رو دید ، خنده تمسخرآمیزی زد و گفت : چیه .. ترسیدی ؟
ریحانه سرشو به نشونه بله تکون داد ، بابک خندید و گفت : دفعه اولته ؟
ریحانه با صدایی بریده بریده گفت : آره دفعه اولمه . اما ترسیدم ... خیلی ترسیدم
بابک : یعنی از من ترسیدی ؟
ریحانه : نه .. از کاری که میخوام بکنم ، از گناه بزرگی که میخوام مرتکب بشم .
بابک قهقهه ای سر داد و گفت : گناه ؟ کدوم گناه ... اصلا گناه چی هست .. دختر جون این حرفارو بذار کنار ،  سریع خودتو آماده کن که دارم میمیرم .
ریحانه با ترس گفت : یعنی باید چی کار کنم ؟
بابک صورتشو نزدیک لبهای ریحانه برد و خواست لبهای ظریف ریحانه رو ببوسه که ریحانه سریع خودشو عقب کشید ، بابک عصبانی شد و گفت : چرا در میری دختره احمق ، فقط میخواستم ببوسمت . حالا سریع لباساتو در آر که کار دارم ، وگرنه خودم میام به زور در میارم .
بابک خنده هیستریک و ترسناکی سر داد و ادامه داد : میخوام هر چه زودتر ببینم زیر اون لباسا چه خبره و چی برام داری
از شنیدن حرفهای بابک ترسی وحشتناک بر کل بدن ریحانه حاکم شد ، بابک که دید ریحانه خودش دست به کار نمیشه ، به طرف ریحانه رفت . ریحانه حالت تدافعی به خودش گرفته بود ، اون میدونست بابک ازش چی میخواد ، میدونست نجابتش در خطره ، می دونست لبه پرتگاه ایستاده ، لبه پرتگاه گناه و فساد ، لبه پرتگاه نیستی فناشدن . ریحانه تصمیم خودشو گرفت ، اون میخواست به هر نحوی که شده از چنگال بابک فرار کنه و خودشو از اون خونه نجات بده ، برای همین بابکو به طرفی هل داد و با سرعت از اتاق بیرون آمد و از پله ها سرازیر شد و به سمت بیرون رفت ، ریحانه مانتو و روسریشو برداشت و با تمام سرعتی که در پاها داشت به بیرون گریخت . پریسا که این وضعیت رو دید با سرعت خودشو به ریحانه که از خونه بیرون آمده بود رسوند ، ریحانه نفس نفس زنون و در حالی که کل بدنش میلرزید خودشو در بغل پریسا انداخت و بغضش رو رها کرد و با صدای بلند گریه کرد و درمیون گریه هاش گفت : پریسا اونا از من چی میخواستن ، پریسا اونا چی از جونم میخواستن ، بابک میخواست با من چی کار بکنه ... پریسا بابک دستهای منو لمس کرد ، پریسا اون یک گرگ بود ، یک گرگ که میخواست منو نابود کنه ، میخواست با دستهای کثیفش روحمو آلوده کنه . پریسا منو نجات بده ، منو از این جا ببر بیرون ، من نمیخوام دیگه توی این کشتارگاه باشم .
پریسا که از دیدن اشکها و نگاه معصوم ریحانه گریه اش گرفته بود گفت : مگه تو نمیدونستی اینجا چه خبره ، پس چرا قبول کردی ؟
ریحانه : میدونستم ، اما نمیدونستم  گناه اینقدر وحشتناکه ، پریسا من نمیخوام یک روسپی باشم ، نمیخوام از این راه پول در آرم .
پریسا : ولی مادرت چی ، به مادرت فکر کردی ، به آرزوهات فکر کردی ؟
ریحانه : آره فکر کردم . من مطمئنم مادرم راضی نیست به خاطرش این گناه بزرگ رو بکنم ، اگه مادرم خوب شد و ازم پرسید پول عملو از کجا آوردم چی بهش بگم ، بهش بگم با روسپی گری ، میدونی مادرم اگه بفهمه چی میشه ، در جا قلبش سنگکوب میکنه ، پریسا من نمیخوام مادرمو با پولهای حروم عمل کنم ، من نمیخوام پولهای حروم وارد زندگیم بشه ، من نمیخوام با پولهای حروم به آرزوهام برسم ، من نمیخوام یک دختر آلوده باشم ، من میخوام نجابتمو برای همسرم نگه دارم ، من نمیخوان اونو مفت به حرومزاده ها بفروشم . پریسا منو از اینجا نجات بده ، پریسا خدا نمیخواد من به گناه آلوده بشم ، پریسا منو از اینجا ببر بیرون .
پریسا که دید دیگه نمیتونه ریحانه رو راضی کنه ، به طرف بابک و بقیه پسرها که تا دم در اومده بودند برگشت و چیزهایی به اونا گفت . بابک و بقیه به داخل برگشتند . پریسا دوباره به کنار ریحانه برگشت ، ریحانه کمی آروم تر شده بود .
پریسا : تو میتونی بری ، دیگه کسی باهات کار نداره .
ریحانه : ممنون پریسا ، نمیدونم چه طوری باید ازت تشکر کنم .
پریسا : تشکر نمیخواد ، من خودم تورو آوردم اینجا ، خودم هم ی=باید نجاتت میدادم .
پریسا با بغض ادامه داد : ریحانه من تو حسودیم میشه ، ریحانه تو دختر خیلی قوی ای هستی ، کاش میتونستم مثل تو باشم ، کاش هیچ وقت توی این راه نمیومدم . ریحانه برو و پشت سرتم نگاه نکن ، ریحانه خوش به حالت .
ریحانه از روی زمین برخواست و پریسا توی آغوش گرفت و بعد ازش خداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد . ریحانه از این که به گناه آلوده نشده بود احساس سرور و غرور میکرد ، ریحانه خدا رو به خاطر این که قدرت مقابله با گناه رو بهش عطا کرده بود ، شاکر بود .
ریحانه به خونه رسید ، در رو باز کرد و وارد شد ، مانتو و روسریشو در آورد و آبی به دست و صورتش زد و آرایشهای صورتشو پاک کرد و بعد به اتاق مادرش رفت . وقتی چشم ریحانه به مادرش افتاد یه حس بد بهش دست داد ، حسی غریب و درد آور ، توی خونه همه چیز سره جای خودش بود جز یک چیز ، و اون روح مادرش بود که به آسمانها پرواز کرده بود ، مادر ریحانه مرده بود و اونو توی دنیا تنها گذاشته بود

 

[ یک شنبه 12 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1331

داستان شماره 1331

داستان دوست حقیقی


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسیهایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند
دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود . آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانشآموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد
او تابحال ، یک سرباز را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکرمی کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم .
مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او رانمی دیدند ، گریه می کرد

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از مانمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد

زندگی: هدیه خداست به ما
و شیوه زندگی کردن: هدیه ماست به خدا

 

[ یک شنبه 11 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1330

داستان شماره 1330

داستان زندگی دختر فراری

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شب سرآغاز بدبختی من بود.. شبی سرد و بارانی.. خانه ای کوچک و حوضی بزرگ پر از ماهی های رنگی. چه کسی باور می کرد که من.. تنها دختر سید معتمد دل از خانه ای به این باصفایی بکنم و دنیای گرگ های میش نما وارد شوم.. همه چیز از تنهایی شروع شد..
مادرم صبح تا شب در خانه کار می کرد و توجهش به مرغ و خروس توی حیاط بود و غیبت های اقدس خانوم همسایه وراجمون و پدرم سید علی.. معتمد محل بود. صبح تا شب کارش این بود که مغازه را رها کند و به کار مردم برسد.. من تنها بودم.. خواهر و برادری نداشتم..
چه کسی می گوید مقصر من هستم؟؟؟‌ بیایید... بیایید ببینید که من اینجا هم تنها هستم!! تازه چهارده سالم بود.. اوج دوران بلوغ.. اوج احساسات.. اوج شهوت های زودگذر.. تو مدرسه هم هیچ کسی از من خوشش نمیومد.. فقط سارا.. دختر زیبا و قد بلند اما زورگو و تنبل روزی سراغم آمد.. روزی که از این همه بی توجهی خسته شده بودم..
سارا کلاس سوم راهنمایی بود و من دوم.. البته اون یک سال هم رد شده بود
وقتی اشکامو پاک کرد و بغلم کرد حس کردم کسی هم از من یادی کرده.. پس خدا هنوزم به فکرمه
اون بود که اولین بار پای منو به یک پارتی (مثلا تولد سمیرا جون) دعوت کرد. در حالی که سمیرا جونی وجود نداشت.. من که تا آن روز از میدان آزادی بالاتر را تنهایی نرفته بودم با او به یکی از محله های بالای شهر که بعدا فهمیدم زعفرانیه است رفتم.. لباس هایم مناسب همچین جایی نبود و باز افسرده و غمگین شدم و به خودم و جد و آبادم لعنت فرستادم.. اما باز هم سارا کنارم آمد و با دست به پشتم زد و گفت: کجایی بابا؟؟
نگاه شرمساری به سارا کردم و گفتم بهتره من برگردم خونه!! از نگاهم فهمید منظورم چیست و با لبخند گفت: این که چیزی نیست رفیق.. من فکر همه جاشو کردم.
خانه ای ویلایی با بیش از ۵۰۰ متر زیر بنابا استخری بزرگ درست وسط حیاط.. موسیقی تندی که می آمد جدا از موزیک ها و هیجان های یک تولد ساده بود.. برای اولین بار وارد شدم و پابند.. گول خورده بودم اما کم نیاوردم.. دختری لاغر با کت و دامنی سفید و موهای مش کرده و آرایشی زننده که معلوم بود چند سالی بزرگ تر از ماست به سارا سلام داد و بعد مرا در آغوش گرفت و بوسید و کلی از سارا تشکر کرد که مرا به آنجا برده و مدام می گفت: عزیزم.. خوش اومدی
همین توجهات بی جا باعث شد خیال کنم اینها دوستان من هستند.
وارد خانه که شدیم همه.. زن و مرد.. دختر و پسر با هم می گفتند و می خندیدند و عده ای هم خود را با بازی پاسور و تخته نرد مشغول می کردند.. البته من آن روز حتی اسم آن بازی ها را هم نمی دانستم.. واقعا هیجان خاصی داشت.
اون دختر که سارا او را الی صدا می کرد البته اسم اون الهه بود ما را به اتاقی برد که تقزیبا جمعیت کمتری داشت اما چند دختر در حال تعویض لباس بودند.
سارا از داخل کیفش که مثل کمد آقای ووپی همه چیز داشت دو دست لباس در آورد. یکی برای خودش و یکی را که رنگ قرمز تندی داشت و آستین هایش هم کوتاه بود را به من داد من امتناع کردم و گفتم: سارا می فهمی چی میگی؟؟ اینجا همه نامحرم هستند اون وقت من؟؟؟‌ خندید.. خنده که نه.. قهقهه ای بلند شبیه صدای نیشخند شیطان زمانی که تو را به گناهی آلوده می کند.. بعد در حالی که لباسش را پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهایش بود به حرفاش ادامع داد: ببین بچه جون.. من تو رو اینجا آوردم که خوش باشی و بهت توجه کنن و از این خفتی که دچارشی نجاتت بدم.. نمی دونم چرا ولی بغضی به اندازه تمام عمرم سراسر وجودم را فراگرفت.. روی زمین نشستم و گریه کردم.. وقتی چشم باز کردم در مقابلم پسری زیبا و قدبلند که معلوم بود بیشتر از ۲۲ سال ندارد با چشم و ابرو سیاه نگاهم کرد.. نمی دانم  چرا!! خریت کردم.. بچه بودم و نگاه های آلوده او را با نگاه معصومانه اشتباه گرفتم.
چرا؟؟ اصلا چرا سهیل با آن صورت و ابروی دست کاری شده .. چرا سهیل و یک عمر پشیمانی و حسرت
ما آن روز فقط همدیگر را نگاه می کردیم.. چه مدتی به این صورت گذشت یادم نیست.. فقط زمانی نگاهمان از هم جدا شد که سارا و الی دو طرف سهیل قرار گرفتند و هر کدام یکی از بازوهای او را گرفتند. سهیل می دانست اما من غافل.. خیال می کردم او با یک نگاه عاشقم شده.. با یک نگاه دل و دین باختم و خودم را به نابودی کشانده.. زمان تولد تموم شده بود.
مادر و پدر حتما نگران می شدند. اما من به آنها گفته بودم خونه سارا هستم تا با هم درس بخونیم. مادر سارا هم که همه چیز را می دانست کار خود را بلد بود.
یک هفته از آن جشن کذایی و دیدن سهیل که آن موقع حتی اسمش را هم نمی دانستم گذشت. من بی تاب بودم.. هر لحظه دلم می خواست کنارم بود.. دستم را می گرفت.. عاشقی باعث شده بود سر به هوا بشم. اما باز هم مادر بی توجه بود و من خیالم راحت..
دلم می خواست از سارا درباره او بپرسم اما با او هم قهر بودم ..چرا آشتی نمی کردیم.. چرا سارا پیش قدم نمی شد.. او خوب کارش را بلد بود.. دیوانه ام کرد.. عاشقم کرد.. و در نهایت رساند.. به خودم می گفتم: لعنت به تو .. بدبخت حتی پولدار هم نیستی تا توی محل ببینیش.. دو هفته از مهمانی گذشته بود..اما روزها و شب ها برای من قرن ها می گذشت.. چقدر احمق بودم.. روزها می گذشت که یک روز که داشتم از مدرسه بیرون می آمدم سهیل را با یک شاخه گل رز سرخ دیدم که به من نگاه می کند و لبخند می زند.. چقدر جذاب و دیدنی بود.. آدم دلش می خواست این پسر زیبا را قورت بدهد.. کتانی سفید.. شلوار جین.. حتی ادکلنش هم آدیداس بود.. هیکل ورزشکاری.. پای که چقدر از دیدنش لذت بردم آنروز
اما به روی حودم نیاوردم تا اینکه نفس نفس زنان گفت: مهتاب خانوم..مهتاب خانوم!! خانوم مهتاب!! کارتون دارم!! خواهش می کنم وایسید..فقط چند لحظه مزاحمتون میشم.. قلبم تند تند می زد.. مثل گنجشکی که در دام صیاد است..صدای ضربان قلبم را می شنیدم.. شاید اونم شنید.. ایستاده بودم روبروی مرد آینده ام..
از خوشحالی اشک در چشمانم حلقه زده بود.. گل رو داد و گفت: مهتاب خانوم اسم من سهیله.. من اونروز از شما خوشم اومد.. من شما رو دوست دارم.. شاید باورتون نشه..
قطره اشکی ناخودآگاه از گوشه چشمش روی گونه هایی که از شدت خجالت سرخ شده بود غلتید.. گفت: مهتاب خانوم من نه خواهر دارم نه برادر.. حتی مادر هم ندارم..
با گفتن این حرف یک قطره اشکش به سیلی تبدیل شد.. گفت: مهتاب دوستت دارم.. می خوام زنم بشی.. سرورم بشی.. خانوم خوته من..
ساده بگم.. خر شدم.. تا بعد از ظهر با اون راه رفتم و حرف زدم.. وقت خداحافظی سهیل طوری که ناخودآگاه جلوه کند وسط خیابون گونه منو بوسید. از خجالت مردم.. او هم با کلی معذرت خواهی روانه شد.. البته شماره موبایلشو به من داد و گفت: هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن یا اس ام اس بده.. اما من که گوشی نداشتم.. هر روز بعد از مدرسه بهش زنگ می زدم و کلی حرفای قشنگ می شنیدم.. تمام پول تو جیبی ام رو می دادم تا کارت تلفن بخرم.. تا اینکه بعد از دو ماه سهیل به مناسبت روز ولنتاین برام یه خط موبایل اعتباری خرید با یه گوشی.. از خوشحالی نزدیک بود بغلش کنم.. از نظر من سهیل یک فرشته بود.. توجهات او باعث شده بود تمام فکر و ذکرم بشود طرز فکرش.. صحبت کردنش.. حتی لبخندش.. کتاب ها را مقابلم می ذاشتم و به آینده خوشم با او فکر می کردم در حالی که سهیل بویی از مردانگی نبرده بود.. من او را به خاطر خودش می خواستم اما او مرا به خاطر مقاصد شوم گروهش.. نمی دونم چرا؟؟ ولی برای عشق نوجوانی تاوان سختی دادم که مقصرش فقط من نبودم.. سارا هم سراغم نیومد.. سهیل هم به من اخطار کرده بود اگر بهش نزدیک شم قید همه چیز رو میزنه.. می گفت: تو پاک و نجیبی ولی اون فاسده.. چقدر خیالم خام بود. عید نوروز هم آمد اما عید برای من بدون سهیل بی معنا بود. روز به روز افسرده تر می شدم.. بعد از تموم شدن تعطیلات طاقتم طاق شد.. به سهیل گفتم:‌سهیل جان من دوستت دارم .. عزیز من پا پیش بذار.. من دیگه طاقت دوری ندارم.. شبا بدون تو سردمه..
سهیل هم خودش رو زد به موش مردگی وقتی گریه هامو دید با دست پاکشون کرد.. من فراموش کرده بودم دختر سید معتمد محل هستم. محرم و نا محرم و حلال و حرام در من مرده بود.. اجازه می دادم سهیل دستم را بگیرد یا حتی مرا ببوسد.
آنروز سهیل مرا با خود به خانه ای در شمال تهران (یادم می آید اسم خیابون پسیان بود) برد. با او وارد خانه ویلایی شدم.. گفت: خوش اومدی عروس خانوم .. با حیرت همه جا رو نگاه می کردم. سهیل رفت با دو لیوان شربت اومد.. گفت: بابا فعلا ترکیه است.. من تنهام.. اونوقت قو می گی شبا سردته.. من چی بگم که از تنهایی توی این خونه درندشت می ترسم.. وقتی چشمامو باز کردم دیدم وای..........!!!!!!!!! من هم به جمع دخترانی که بدبخت شدند پیوسته ام..
وقتی که چشم باز کردم دیدم در کنار سهیلم که مثل بجه ای مرا در آغوش گرفته و خوابیده..
لباس هایم کجا بود؟؟ سهیل؟؟ سهیل؟؟ من اینجا چی کار می کنم؟؟ چشک هاشو باز کرد و مرا بوسید.. گفت: تو پیش منی.. عشق منی..
لباس هامو پوشیدم و رفتم.. تمام تنم درد می کرد.. برای هیچ و پوچ آبروی خودم را برده بودم. وقتی وارد خونه خودمون شدم.. امین پسر عموم با دسته گل کنار پدر و مادرش نشسته بود و مرا زیر چشمی می پایید ولی من احمق او را ناامید کرده بودم.. من امین را مثل برادر نداشته ام می دونستم.. اما سهیل مرا نابود کرده بود.. نیمه شب از خونه زدم بیرون.. با ترس و لرز از خیابونا عبور می کردم به سهیل مسیج دادم که فرار کردم .. بلافاصله سراغم اومد مرا در آغوش کشید و به همون خونه ظهری برد.. اما آنجا پر از دختر و پسر و زن و مرد بود.. منو وارد کرد با لبخند شیطنت بارش گفت: اینم سوگلی من.. مهتاب خانوم.. بعد از آن روز من شدم کنیز او.. کارم فاسد کردن دختران نجیب و خوبی مثل گذشته خودم بود و معتاد کردن آنها به قرص و .. اما من هرگز چنین کاری نکردم و مورد خشم سهیل قرار گرفتم و کتک می خوردم و حالا.. در زندان. پشت میله های سرد تنهایی.. منتظر به دنیا آمدن بچه سهیل هستم.. بچه ای که مردنش می ارزد به یک نفس کشیدن پاک... بله.. درسته.. امروز من با نوزاد سهیل می میرم.. این نامه را برای شما نوشتم پدر و مادر عزیز من
ای که دیگران را به یکی یکدانه تان ترجیح دادید
شاید قصه من عبرتی باشد برای دیگران
دعایم کنید..
مهتاب تنها

 

[ یک شنبه 10 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1329

داستان شماره 1329

دایی خسروِ قلابی


بسم الله الرحمن الرحیم
در خانه اش را زدم!مثل همیشه یک سلام و احوال پرسی گرم کرد! زن خوبی بود! من هم مجبور بودم صبحها مدرسه بروم! پس چه کسی بهتر از این زن همسایه که دخترم را نگهداری کند ! از مهد کودک که بهتر است!
من یک زنم! من خوب میفهمم که خلق خوش یک مربی مثل این زن همسایه؛ می تواند روی اخلاق و رفتار دخترم تاثیر مثبت بگذارد!
من یک زنم! احساس غریزی مادری را خوب درک میکنم! همان حسی که در برخورد گرم این زن همسایه کاملا ملموس وجود دارد!
مدتی گذشت! گاهی اوقات که می خواستم دخترم را ازخانه ی زن همسایه بردارم ؛ متوجه حضور یک مرد  در خانه ی او شدم! تعجب کردم! زن همسایه با دو فرزندش زندگی می کرد و مطلقه بود! سالها بود که طلاق گرفته بود و خودش به تنهایی مخارج زندگی را تامین میکرد و یکی دیگر از اهداف من در گذاشتن فرزندم پیش او؛ کمک مالی بود تا پولی بگیرد و راحتر امرار معاش کند!
از او پرسیدم: ببخشید! میتونم بپرسم این اقا کیه؟! زن همسایه گفت: دایی بچه هاست!  بچه ها بهش میگن: دایی خسرو!
برایم کمی گیج کننده بود! اگر این زن همسایه برادری داشت چرا تازگیها مدام به او سر میزند! اما با خودم گفتم: شاید تازگیها دایی خسرو به تهران امده!
اما کم کم پچ پچ هایی به گوشم می رسید ! پچ پچ هایی که از در و همسایه بود و می گفت:
 خانم فلانی (یعنی اون زن همسایه) صیغه موقت یه مردی شده که تازگیها میاد به آپارتمان ما!!
تکان خوردم! برایم قابل قبول نبود!  فکر میکردم که مردم حرف مفت میزنند! تصمیم گرفتم رودرو از خودش این را بپرسم!
وقتی حرفم را شنید خندید! بعد گفت:
شما که غریبه نیستید!.... من هم جوانم!.... من هم هزار تا آرزو داشته و دارم!.... باید یه جوری خرج و مخارج سنگین خودم و بچه هام را در بیارم!.... بله! من به عقد موقت این اقا در اومدم! او روزی هم که پرسیدی، سعی کردم یه جوری بهت بفهمونم که منظورم از دایی خسرو یعنی چه؟
سریع خداحافظی کردم و رفتم! ازش بدم اومد! روز بعد بچه ام را بردم مهد کودک! خدا بهم رحم کرد! زنیکه تن فروش!!.... بخاطر چهار تا مبل و .... صیغه شده!من چقدر  ساده بودم که گول اخلاقش رو خوردم و دخترم را بردم پیشش
بعد ها فهمیدم مردی که صیغه اش کرده خودش چند خیابان بالاتر زن دارد
بعضی از حرفهاست که اگر بخواهی به نقد و نظرشان بپردازی کم میاری
اگر بگویی این خانم کار بدی کرده که درست نیست چرا که شرعا و بصورت عقد موقت؛ زن کسی شده!
اگر بگویی کار خوبی کرده که جامعه نمی پزیرد که زن بعد از جدایی؛ بصورت موقت عقد شود آنهم بعنوان همسر دوم!
بعضی از مسئله ها ست که فقط  می شود آن را شنید  تا بدانیم مسائلی وجود دارد که فقط برای شنیدن است و راه حلی ندارد

[ یک شنبه 9 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1328

داستان شماره 1328

خواهرت را می شناسم

بسم الله الرحمن الرحیم
خواهرت را می شناسم!
همینطور بی مقدمه گفتم:
خواهرت را میشناسم!
نگاه معناداری کرد و زل زد تو چشام! انگار حرف در دهنش خشکید! البته از اولی که سوار اتوبوس شدیم تا وقتی که من جمله بالا را گفتم؛ همینطور یک ریز حرف میزد! اما وقتی صحبت ناموسی شد حسابی به غیرتش برخورد و ساکت شد!
بعد از مدتی انگار دوباره هوشیار شد و خیلی آرام ولی طلبکارانه گفت: چی گفتی الان؟!
من هم خیلی معمولی گفتم:
هیچی! گفتم من خواهر شما را میشناسم! همون دختریه که دبیرستان سمیه درس میخونه!  رشته فرهنگ و ادب!
رنگ صورتش پرید! صندلی های اتوبوس که بهم چسبیده! اما او کمی کنارتر رفت و خودش را به شیشه اتوبوس چسباند! انگار از من فاصله گرفت! گیج شده بود!
دوباره پس از مکثی پرسید: شما از کجا این اطلاعات را میدونید؟! آشنایی من با شما از سه ساعت پیش شروع شده! یعنی از وقتی که باهم سوار اتوبوس شدیم! اما الان شما یهو اطلاعاتی به من میدید  که انگار خواهر منو کاملا میشناسید!
گفتم : آره خب! دیدمش! اما اینکه شما دادشش هستید را خودش بهم گفته!
گیج تر و عصبانی تر شد! مخصوصا از این تکه آخر یعنی: خودش بهم گفته!
بهش حق دادم ! پسری حدودا بیست ساله ادعا میکرد که خواهر جوان و زیبایش را کاملا میشناسد!
با خودم گفتم: عجب! انگار  کار خراب شد! خوبه درستش کنم!
بنابراین گفتم: نه!  خواهر شما که دختر باو قاریه! خیلی ماشالا با کمال و با جماله! یعنی لب در خونه من دیدمش ! داشت صحبت میکرد با....!!
یارو سرخ شده بود! فهمیدم که کار  خرابتر شد! حرفم را قطع کردم! چون میدیدم که یارو فیکس شده و داره به من نگاه میکنه!
سکوت مطلق بین ما بر قرار شد!مطمئن بودم درباره من و خواهرش فکرای بسیار بدی میکنه! کمترینش اینه که من با خواهرش دوست شدم!!!
دیگه جرات حرف زدن هم نداشتم! چون میترسیدم از هر کلمه و حرف من اشتباه برداشت کنه و سوء ظنش بیشتر بشه!
اتوبوس که ایستاد، محکم پایم را به کنار زد و از صندلی  خارج شد و بسرعت راهرو اتوبوس را طی کرد و پیاده شد!
مطمن شدم که وقتی به خانه برسه خواهرش را به باد کتک خواهد گرفت! دویدم و به پشت سرش رسیدم و دستی به شانه اش زدم و گفتم:
دوست عزیز اشتباه نشه! من متاهلم! این اطلاعات را هم که گفتم خانمم بهم داده! آخه با خواهرت دوسته و در همون دبیرستان سمیه درس میخونه!
کمی آتش خشمش فروکش کرد اما چون هنوز سوء ظن داشت با عصبانیت دور شد!!
از این ماجرا خیلی زمان گذشته اما هربار او را در خیابان میبینم؛ هر دویمان میخندیم ومن  چشمکی به او میزنم و یواشکی میگم:
خواهرت  را میشناسما!!!!
گاهی وقتها موقعیتهایی در زندگی عادی ایجاد میشود که زمینه گناه سوء ظن فراهم میشود!
مثلا آیااین دوست عزیز حق داشت به رابطه بین من و خواهرش شک کند؟!
او میتوانست از من سوالات بیشتری بپرسد اما بسرعت مشکوک شد و رگ غیرتش بالا آمد بطوریکه من جرات نکردم توضیحات کاملتری به او بدهم!
معمولا شیطان در ایجاد سوء ظن بسیار خوب عمل میکند چرا که کسی که سوء ظن پیدا میکند معمولا دلایل موجهی هم برای خودش دست و پا میکند !
 سوء ظن را کم در نظر نگیریم که خود زمینه ساز گناهان بسیار است

 

[ یک شنبه 8 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1327

داستان شماره 1327

 

داستان مخ زدن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم ا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا

دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست "- البته
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ
هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد - ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ
اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:" اِی ، کمی
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده
- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: " اِه، بروکسل چی کار داری؟
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد
- من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم
- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم
دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد
-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم
سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه
دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:-آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم
سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :بفرمایید:دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد
- موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره
- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن
- باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد- بله؟ صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم ؟- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ
- هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه
- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ

 

 

 

[ یک شنبه 7 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1326

داستان شماره 1326

یک داستان باحال عشقی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان خارجی در مورد دوستی دبیرستان

    یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌ همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!' او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.' من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.' من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن

 

[ یک شنبه 6 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1325

داستان شماره 1325

جوراب هایی که زندگی مرا تغییر دادند


  بسم الله الرحمن الرحیم
در آن صبح پاییزی سال 1990 وقتی داشتم جوراب هایم را میپوشیدم، هیچ فکر نمیکردم یک جفت جوراب کتان ناقابل بتواند زندگی مرا تغییر دهد
آن روز قرار بود دوستانم به خارج شهر بروند و من قول داده بودم از حیوانات آنها مراقبت کنم ولی این حیوانات نه سگ بودند که قرار باشد با آنها بیرون بروم و نه گربه که قرار باشد خاکشان را عوض کنم. آنها تعدادی مرغ بودند که دوستانم از دامداری صنعتی نجات داده بودند. با این حال، با خودم فکر کردم آیا نگهداری از چند تا مرغ میتواند کار سختی باشد؟
 هنوز چند دقیقه از رسیدنم به خانه دوستانم نگذشته بود که متوجه شدم این جامعه مرغی چقدر پیچیده و جالب است. بعضی از مرغها گستاخ بودند، بعضی خجالتی، بعضی سمج و بعضی خیلی شاد . یکی از مرغ ها مرتب به جوراب های من که خال های نارنجی داشتند علاقه نشان میداد. این مرغ، که اسمش هیلی بود، بد جوری عاشق جوراب های من شده بود! او مرتب نوکش را به جوراب های من می مالید و همه جا دنبال من می آمد
 من تمام روز مرغها را در حال قدقد کردن، شکار غذا در علفها، مشاجره و آرایش کردن تماشا کردم. این مرغها دنیای فعالی داشتند که من هرگز تصورش را هم نمیکردم.  عصر آن روز پس از آنکه مرغ ها را به طویله ای که مخصوص خوابشان بود بردم، لباسهایم را شستم و روی طناب آویزان کردم.  صبح روز بعد، هر دو جوراب من ناپدید شده بودند و فقط دو گیره لباس به عنوان مدرک جرم باقی مانده بودند
خیلی طول کشید تا آنها را پیدا کردم. هیلی نه تنها جوراب ها را دزدیده بود، بلکه یک تخم هم گذاشته بود و با دقت دو جوراب را دور آن بسته بود. من آنجا با دهان باز ایستاده بودم که او سرش را بالا آورد و با نگاهی التماس آمیز به من نگاه کرد. او آن جوراب ها را میخواست و از من می خواست که آنها را به او ببخشم. من هم همین کار را کردم از آن روز من دیگر گوشت مرغ و تخم مرغ نخوردم. دیگر نمیتوانستم رابطه بال ها و پاها و سینه ها در بشقابم را با هیلی و دخترهای دیگر از یاد ببرم. خیلی طول نکشید که وگن شدم
 پایان غم انگیز داستان این است که هیلی خیلی زنده نماند. او که در نتیجه زندگی قبلی خود در دامداری صنعتی رنجور و ناتوان شده بود، چند روز پس از این ماجرا در خواب مرد. ولی من هرگز او و شوخ طبعیش را فراموش نمیکنم و این سوال را با خود به گور خواهم برد که او آن جوراب ها را چطور از طناب رخت ها پایین کشیده بود

[ یک شنبه 5 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1324

داستان شماره 1324

داستان گردنبند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود. یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد
مادرش گفت: خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. ویکتوریا قبول کرد
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود
پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت: ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
 اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم
 پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده
 نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
 نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم
هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
 اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم
 پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده
 نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
 نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست
و دوباره روی او را بوسید و گفت:"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی
چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد
ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد
این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته
زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت

 

[ یک شنبه 4 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1323

داستان شماره 1323

داستان من و دختر خاله مهسام


بسم الله الرحمن الرحیم
یه روز غروب تو شرکت نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد ،برداشتم دیدم دخترخاله مهسا هست،به محض اینکه جواب دادم ،بدون اینکه حتی یه احوالپرسی بکنه ،گفت ،آب دستته بذار زمین و بدو بیا خونمون ،بعدشم قطع کرد،نمیدونستم چه خبرشده ،اما چون از بچگی باهم بزرگ شدیم و خیلی برام عزیزه ،همیشه هواشو دارم و حرفشو زمین نمیندازم ،کاری هم تو شرکت نداشتم ،زودی بند و بساطمو جمع کردم و راه افتادم ،اما توراه هزارو یک خیال به سرم زد که یعنی چیکارم داره؟!این بود که باهاش تماس گرفتم ،ولی گفت که دستش بنده و نمیتونه صحبت کنه فقط زود خودمو برسونم ،ازش خواستم که گوشی رو بده به خالم لااقل ازاون بپرسم ببینم چی شده که فهمیدم هیچ کس خونه نیست و دخترخاله تو خونه تنهاست
وقتی رسیدم با عجله دروبازکردو گفت ،امین جون دستم به دامنت ،داشتم با استادم تو چت روم درمورد پایان نامم صحبت میکردم که یه هو با یه پیغام خطا روبرو شدم ،بعدش که پیغامو رد کردم چند تا پیغام پشت سر هم همونجوری اومد و بعد سیستم هنگ کرد و بعدش که خواستم خاموش روشنش کنم دیگه ویندوز بالا نمیاد که نمیاد ،هرکاری هم میکنم درست نمیشه ،الانم نمیدونم استاد چی فکر میکنه ،خیلی خجالت میکشم.
فهمیدم طبق معمول باید ویندوزش عوض بشه و چون قبلا ویندوزشو ریکاوری کرده بودم بهش گفتم نگران نباشه و پنج شش دقیقه ای کارشو را میندازم.
خلاصه ویندوز خانوم اومد بالا و خوشبختانه وقتی کانکت شد دید استاده هم آنلاینه و کارشو انجام داد و تموم شد ،بعد بهش گفتم باید سیستمشو یه چک بکنم ببینم بلایی سرش اومده یانه؟که ایکاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم
دختر خاله مهسا از بس خسته بود رفت حموم یه دوش بگیره و بعد توی اونیکی اتاق بخوابه و من موندم و سیستمش ،همینطور داشتم درایو هاش رو یکی یکی چک میکردم که یه پوشه به اسم “عکسهای میناجون” نظرمو جلب کرد ،شیطونیم گل کرد که بازش کنم ببینم توش چه خبره اما چون تو فامیل پسر سربه زیری میشناسنم ،ترسیدم یه موقع دخترخالم ازراه برسه و ضایع بشم ،این بود که رفتم یه سر بهش زدم دیدم همچین خوابیده که تا چند ساعت دیگه بیدار نمیشه ،با خیال راحت برگشتم و یه راست رفتم سروقت پوشه “عکسهای میناجون” که چشمتون روز بد نبینه ،میناجون چه میناجوووووووووووووووونی بود ،اگه روچشم آدم کورمیذاشتیش حتما بیناییشو بدست می آورد ،یه دختر واقعا خوشگل و زیبا درست شبیه دخترای خوشگل هالیوودی
این که میگن عشق با یک نگاه آغاز میشود درمورد منهم اتفاق افتاد و از اونجائیکه یه پوشه از عکسای مینا جون رو هارد دختر خالم بود با یه حساب سرانگشتی تخمین زدم که حکما بایستی تو ادلیست ایمیلهای دختر خالم باشه ،خوشبختانه مهسا هم اونقدر خسته بود که بدون خارج شدن از آیدیش ،سیستمو سپرده بود دست من،با عجله رفتم تو آیدیش و از شانس خوبم دیدم ادلیستش زیاد شلوغ نیست و خیلی زود تونستم آیدی میناجون رو پیدا کنم و برا خودم یادداشتش کنن
همون شب یه درخواست برا میناجون فرستادم ،اما بعدش دیدم رد کرده ،بازم ناامید نشدم و بالاخره بعد از چند بار ،یه روز دیدم برام آف گذاشته که چرا اینقدر اصرار میکنم که منم بی هیچ مقدمه ای بهش جواب دادم که فامیل یکی از دوستانش هستم و عکسشو دیدم و تعریفشو شنیدم و عاشقش شدم و ازاین حرفا،خلاصه بعد از دوهفته سماجت بالخره موفق شدم باهاش یه قرار مختصر بذارم ،تو پوست خودم نمیگنجیدم و واقعا خوشحال بودم ،تموم روز رو ثانیه شماری کرده بودم تا اینکه لحظه قرار رسید و وقتی وارد کافی شاپ محل قرار شدم دیدم هیچ کس نیست و به محض اینکه پشت یه میز نشستم دیدم یه دختر خانومی اومد تو و اینور و اونور رو یه نگاهی کرد و بعد اومد سراغ من و با لبخند ازم پرسید “آقا امین؟” گفتم بله شما؟!!!گفت مگه با من قرار ندارین؟گفتم معلومه که نه من با کس دیگه ای قرار دارم ،گفت من مینا هستم ،گفتم نههههههههههه!!!چون این دختری که الان روبروم بود هیچ شباهتی به اون کسی که عکساشو دیده بودم نداشت ،اما دیگه بروی خودم نیاوردم و وانمود کردم که از خوشحالی دستپاچه شده بودم و این حرفا ولی دیگه هرگز نتونستم بپیچونمش و چون قبلا بهش گفته بودم که بادیدن عکساش عاشقش شدم نتونستم بزنم زیر حرفم و چندین سال بعد از ازدواجمون که یه بچه هم داشتیم یه بارهم تو هارد دخترخالم اون پوشه رو دیدم و از دختر خالم درموردش پرسیدم ،فهمیدم که اونا عکسهای یه هنرپیشه هالیوودیه و چون مینا اونارو براش فرستاده بوده اسم پوشه رو گذاشته بود “عکسهای میناجون”!!!میبینین توروخدا اسم اینو دیگه قسمت نذاریم چی بذاریم که الان سه تا بچه از همین مینا جون دارم و درسته که اون مینایی نیست که من تصور کرده بودم اما واقعا زن خوبیه و فکر میکنم همین پاداش خوبیه برای همه سادگیهام

 

[ یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1322

داستان شماره 1322

 

داستان کوتاه و بسیار زیبای دختر هوس باز


بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند
نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود
فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه
دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن
گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟
مرتضی خندید و گفت: من به خاطر خودت می گم،تو از کجا میدونی این دختر،چرا این کارا رو میکنه؟شاید هوس باز باشه،شاید هم یه مشکلی داره.از کجا میدونی تو هم یه روز از این آدم بدتر نشی.ما که داستان اونو نمی دونیم؟!؟!؟الان تو می خوای ازدواج کنی و عاشق این دختر هم هستی،پس دیگه هیچ عذری نیست و اگه الان سراغش نری منتظر عواقب کارت باید باشی
اگه عاشقش باشی،اینا همش حرفه،به خاطرش هر کاری میکنی،حتی حرف مردم رو هم به جون می خری.به نظرم هر مشکل و گناهی و گذشته ای رو میشه درست کرد،به شرطی که یکی کمکمون کنه
اصلا شاید مشکلش همینه که همدم نداره،اگه یکی باشه که واقعا دوسش داشته باشه دیگه این کارا رو نکنه.شاید تو یه فرستاده از طرف خدا هستی که باید کمکش کنی
بعد صداشو آروم کردوگفت امین:اگه انجامش ندی دچار آینده بدی میشی
گفتم:چرا قضیه رو الهی میکنی…یه عشقه کوتاهه …زودم تموم میشه…شایدم من مثل پسرای دیگه هستم
من حرف های مرتضی رو باور نکردم و با این حرف ها از سرم بازش کردم ولی راستش دلم برای دخترک می سوخت و آرزو می کردم کاش می تونستم کمکش کنم ولی من نمی تونم.اصلا چرا من؟این همه آدم؛من فرستاده نیستم
این ترم هم تموم شد،آخر ترم اکثر درساشو افتاد و قبول نشد و هر روزدرساشو غیبت می کرد.یه روز برادر و پدرش تو دانشگاه اومدند و توی حیاط کتکش می زدند.بچه ها می گفتند:خیلی خیلی به همه نزدیک شده و کار دست خودش داه
من هم مثل همه ی کسایی که اونجا بودند جمع شدم و فریاد هایی که میزد و گریه هایی می کرد رو می شنیدم
خیلی از کسایی که جمع شده بودند تا این تماشاخانه را ببینند،در این وضع او گناهکار بودند و البته من هم کناهکار بودم؛نه کمتر از آن پسرهایی که به خواسته دلشان رسیده بودندوالان فقط نگاه می کردند و من هم نگاه می کردم.من صدای دخترهایی رو می شندیدم که دربارهاش می گفتند:این عاقبت هوس بازی هستش…دختر بیچاره
چند روز بعد شنیدم که خودش رو کشته.باورم نمی شد تااینکه اعلامیه اش رو دیدم،هنوز چشماش معصوم بود.بازهم صداهایی می آمدکه اذیتم می کرد:از اولش مشکل داشت
-نه بابا فقط هوس باز بود؛عاقبت هوس خواهی همینه دیگه. طفلی پرپر شد
-اصلا بهش فکر نکنید،حالا انگار کی مرده.همون بهتر که مرد،فضای دانشگاه رو آلوده کرده بود.من که ازش بدم میومد.هرکی گناه کنه عمرش کوتاه میشه.
فکر کنم هیچکدوم از اونا،هیچ وقت گناه نکردند؛لابد نکردند که این حرف هارو می زنند…به نظرم اون فقط یه کم بدشانس بود…شاید هم خیلی خوش شانس بود که عاقبت کارشو تو این دنیا دید.احتمالا من و خیلی دختر پسرای این دانشگاه اون دنیا عاقبت کارامونو می بینیم.از کسایی که ازش استفاده کردن تا کسایی که بهش کمک نکردند.از کسایی که پشت سرش حرف زدند و اسم اونو بدنام کردند تا کسایی که بی عاطفه وبی توجه از کنارش رد شدند و با صدای اروم گفتند:اون گناهکاره،بهتره بهش نزدیک نشیم
شاید هم در همین دنیا نفرین بشیم
تصمیم گرفتم به خاطر اینکه یکم از بار گناهم کم بشه،به مراسم ترحیمش برم.وارد شدم.همه جا سیاه بود و صدای گریه به گوش می رسید
حالا تمام عمرم گذشته وهنوز ازدواج نکردم.انگار من در همین دنیا نفرین شده ام

 

[ یک شنبه 2 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1321

داستان شماره 1321

داستان من و عمه جون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود با آشفتگی گفت: عمه جان! شما اینجا چه کار می کنین؟ عمه جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده ام رو ببینم! نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه ام؟ عمه جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من… نوشین با گستاخی حرف عمه اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه. عمه جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می کنم تا وقتی که با من زندگی می کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی*کنم بابات بدونه که تو می یای، سرکار. و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی می کرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی می کنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاک ها تغییر کردن. حتی آدم های فسیل شده هم اینو می فهمن! عمه جان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمی کنم حتی آدم های فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن! نوشین می خواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت می رفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟ نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن. وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمه جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه می کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه! نوشین با لحن بی اعتنایی گفت: چی اینه؟ عمه جان سرش را جلو آورد و با مهربانی گفت: ببین دخترجان! ازدواج خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار خیلی خوبه! ازدواج با یه آدم پولدار باشخصیت که دیگه نورعلی نوره! اما هر کاری راهی داره. با رنگ و لعاب و قر و اطوار که آدم نمی تونه شریک آینده زندگیش رو پیدا کنه. می تونه؟ نوشین با دلخوری و لحن تندی گفت: منظورتون چیه؟ عمه جان با صداقت گفت: منظورم اینه که پسر آقای رئیس خیلی جوان برازنده و شایسته ای به نظر میاد، اما فکر نمی کنم از اون دست جوونایی باشه که گول ظاهر افراد رو می خورن و بر اساس اون تصمیم می گیرن. نوشین که دوباره مثل لبو قرمز شده بود، خشم آلود گفت: عمه دیگه دارین شورشو در میارین. من هر کاری می کنم به خودم مربوطه. شما هم… اما در همین هنگام در اتاق آقای رئیس باز شد. نوشین با عجله از جا جهید و در حالی که به در اتاق چشم دوخته بود، با لحنی که هم التماس آمیز بود و هم آمرانه به عمه اش گفت: برین عمه! برین! تو رو خدا! زود باشین. عمه خانم اخمی کرد و گفت: وا! چه بی تربیت! مگه من طاعون دارم بچه؟! نوشین که با نگرانی از در اتاق چشم بر نمی داشت، دوباره گفت: عمه! بحث نکن! برو. عمه گفت: نکنه روت نمیشه که آقای رئیس و پسرش منو با تو ببینند هان؟ به کلاس خانوم نمی خورم؟ و بعد رویش را به سمت دیگر برگرداند و با سماجت گفت: اصلا حالا که اینطور شد از جام تکون نمی خورم. دختره بی حیا! دو ترم درس خونده واسه من چه حرفهایی می زنه! آقای رئیس و پسرش صحبت کنان از اتاق خارج شدند و چند لحظه بعد پسر جوان از پیرمرد خداحافظی کرد و به دنبال کاری رفت. آقای رئیس موقع بازگشت به اتاقش متوجه حضور عمه جان شد. لبخند زنان جلو آمد و مؤدبانه سلام و احوالپرسی کرد. نوشین به اجبار، عمه اش را به آقای رییس معرفی کرد. عمه جان و آقای رئیس مشغول صحبت با هم شدند و به نظر می رسید که از صحبت هایشان لذت می برند. بالاخره عمه خانم خداحافظی کرد و خواست برود که ناگهان گویا چیزی یادش آمده باشد، در حالی که زیپ ساکش را باز می کرد، به نوشین گفت: داشت یادم می رفت. کوفته درست کرده بودم. گفتم برات بیارم. دلم نمی خواد هله هوله بیرون رو به جای ناهار بخوری. شدی یه مشت استخون! نوشین بی دلیل خجالت کشید و سرخ شد. آقای رئیس با شنیدن اسم کوفته بی اختیار خنده کنان گفت: وای! کوفته! خانوم غفوری من سال هاست کوفته نخوردم. عمه جان با شنــیدن این حرف با خوشحالی گفت: لطفا شما هم میــل کنین. تعداد کوفته ها زیاده. خوشحال میشم. باورکنین دستپختم بد نیست. آقای رئیس با رضایت خاطر گفت: خیلی ممنون! چرا که نه! با کمال میل. با رفتن عمه جان، نوشین نفس راحتی کشید. نصف بیشتر کوفته ها را گرم کرد و برای آقای رئیس برد. آقای رئیس با ولع کوفته ها را می خورد و به به و چه چه می کرد. نوشین هم قند توی دلش آب می شد و از این که عمه جانش توانسته بود دل پدر شوهر آینده اش را به دست بیاورد، خیلی خوشحال بود. در واقع از آن روز به بعد رفتار آقای رئیس با نوشین روز به روز مهربانانه تر و صمیمی تر می شد. پسرش هم از آن حالت بی اعتنایی بیرون آمده بود و با گرمی و صمیمیت با نوشین برخورد می کرد. نوشین حتی حس می کرد که نـگاه پدر و پسر تغییر کرده است و در چشمانشان دوست داشتن عجیــبی موج می زند. دل توی دل نوشین نبود و هر شب با رویاهای شیرین به خواب می رفت او دلش می خواست وقتی وصلت سر می گیرد دماغ عمه جانش را به خاک بمالد و به او بفهماند که بزک دوزک او بی فایده نبوده است. عمه جان بیشتر اوقات به محل کار او می آمد و برایش ناهار می آورد. البته نوشین دیگر ناراحت نمی شد. چون پدر شوهر آینده اش و حتی پسرش ظاهرا خیلی از آن غذاها خوششان می آمد و این برای نوشین یک موفقیت بزرگ بود. فقط باید هر بار به نصیحت های عمه اش درباره شخصیت و وقار و متانت گوش می داد که برایش ارزشی نداشت و همیشه توی دلش می گفت: عمه خانوم! تو چی حالیته. تو اگه لالایی بلد بودی پس چرا خودت خوابت نبرد. اینجوری عزب اوقلی موندی! تا این که سرانجام یک روز آقای رئیس، نوشین را به دفتر خودش فرا خواند. قلب نوشین تند می زد و احساسی مرموز به او می گفت که بالاخره روز موعود فرا رسیده است. آقای رئیس با مهربانی از هر دری صحبت می کرد. اما نوشین بی صبرانه منتظر بود تا حرف اصلی را از دهان او بشنود. توی دلش چهره عمه اش را تصور می کرد که با شنیدن خبر خواستگاری چه جوری می شود و از این تصور با بدجنسی خنده اش می گرفت. تا این که سرانجام آقای رئیس گفت: می دونی عزیزم هیچ چیزی به اندازه یه ازدواج خوب نمی تونه آدم رو خوشبخت کنه. نوشین با شادی توی دلش گفت: می دونم! می دونم! حرفت رو بزن! طفره نرو. آقای رئیس آهی کشید و گفت: بعد از فوت همسرم، من و پسرم واقعا خیلی تنهایی کشیدیم. سال های بدی رو پشت سر گذاشتیم. نوشین سعی می کرد خودش را آرام و خونسرد نشان بدهد اما در درونش غوغا به پا بود و دلش می خواست به هوا بپرد. آقـــای رئیـــس ادامه داد: حضور یه زن خوب می تونه به زندگی ما رنگ و روی تازه ای بده. در واقع یه ازدواج موفق می تونه برای هر دو نفر ما کمک بزرگی باشه. نوشین می خواست از خوشحالی غش کند. آقای رئیس کمی خودش را جلو کشید و لبخندی زد و ادامه داد: راستش ما خیلی راجع به این موضوع فکر کردیم. چطور بگم حرف امر خیره. نوشین به زور چهره یک دختر خجالت زده معصوم را به خودش گرفته بود ولی در واقع از این که می دید بالاخره تیرش به هدف خورده است می خواست پرواز کند. آقای رئیس سرفه ای کرد و گفت: من چند بار عمه خانم شما رو اینجا ملاقات کردم. زن بسیار معـــقول ، متــین، کامل و باسوادیه. از این زن هــا دیگه کمتر پیدا می شن. هم من و هم پسرم فکر می کنیم که اون برای همسری من بسیار شایسته و مناسبه. البته من اصلا قصد ازدواج نداشتم ولی دیدن عمه شما… نوشین دیگر چیزی نمی شنید. گویا یک دفعه یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند. وسط اتاق ایستاده بود و هاج و واج با دهان نیمه باز به دهان آقای رئیس که باز و بسته می شد نگاه می کرد و عمه جان را می دید که مثل یک پروانه دور آقای رئیس بال بال می زند و در حالی که انگشت اشاره اش را به طرفش تکان تکان می دهد، می گوید: حالا دیدی حق با من بود! دیدی حق با من بود

 

[ یک شنبه 1 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 17:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]