داستان شماره 240
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 240
داستان شماره 239
داستان شماره 235
داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر
بسم الله الرحمن الرحیم
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد
داستان شماره 232
دختر انگلیسی؛ از سراب تا سعادت حقیقی
دختری بود از اهالی بریتانیا که در شهر لندن سکونت داشت. این دختر در آغاز جوانیاش قرار داشت که پدرش به او گفت:«تو الان میتوانی بر خودت تکیه کنی». (ای برادرانم! بنگرید به این جدایی و این شهرنشینیهای بیارزش و اینکه هیچ مسئولیتی در قبال عزیزترین مردم خودشان نمیپذیرند
بالفعل این دختر بیهدف به راه افتاد. او به دنبال کسی بود که شریک زندگیاش شود. او دنبال پسری بود، هر پسری که میدید تا با او چند روزی روابط دوستانه برقرار کند، نه برای عشق و شهوت، آنگونه که خود دختر ذکر میکند… او فقط پناهگاهی میخواست که تا به آن پناه برد و پشتیبانی میخواست که به آن تکیه کند و سینهی مهربانی که آرزوها و دردهایش را احساس کند… ولی در سرزمینی مانند بریتانیا چنین چیزی بسیار بعید است
نکتهی مهم در این ماجرا این است که این دختر پس از چندین سال که از دوستی به دوست پسری دیگر جا به جا میشد، از این عده سه فرزند به دنیا آورده بود که دو دختر و یک پسر بودند و پس از مدت زمانی که با آنها گذرانده بود دیگر هیچ رغبتی به زندگی نداشت و دنیا با همهی وسعتش برای او تنگ شده بود. زیادی غمها و رنجهایش او را به فکر کردن برای خودکشی وادار میکرد، چون او هیچ مسکنی و حتی غذایی که برای فرزندانش کافی باشد نمییافت؛ و این در حالی بود که حکومت بریتانیا برای افرادی در وضعیت او مستمریهای ماهانه اختصاص داده بود ولی این مستمریها برای او و فرزندانش کافی نبود. به همین دلیل این مادر بیچاره تصمیم گرفت به کلیسا برود تا شاید آنچه را میجوید در آنجا بیابد. هنگامی که به کلیسا رفت و ماجرای خود را برای آنها بازگو کرد، کشیشها فقط به دعا کردن و نماز برای او بسنده کردند. او بازگشت و اقدام به خودکشی کرد. او با خود اکسید آرسنیک که بسیار سمّی نیز بود، حمل میکرد. به کوچهی ساختمانی رفت که غالباً کسی به آن نزدیک نمیشد و میخواست آن را بنوشد که در همین لحظه جوانی از کنار او گذر کرد و متوجه شد که او میخواهد خودکشی کند. به سرعت تصمیم گرفت که او را از این فکر بازدارد. این جوان مسلمانی عربی بود
در آن لحظه دختر، سخن جوان مسلمان را قبول کرد و شیشهی محتوی اکسید آرسنیک را به زمین انداخت. پس از آن جوان دختر را برای شام به خانهاش دعوت کرد ولی او به شدت امتناع ورزید و گفت:«از من چه میخواهی؟ آیا میخواهی کاری را که دیگر جوانان انجام میدهند با من انجام بدهی؟
ولی جوان به نرمی در جواب او گفت: «نه، خواهرم. دین من مرا از ارتکاب گناهان و انجام دادن فواحش بازمیدارد». و بعد از اینکه داستان [علت خودکشی] او را فهمید، تصمیم گرفت تا بر دعوت او برای شام اصرار ورزد
دختر پس از اینکه آسوده خاطر شد و نسبت به او اطمینان حاصل کرد، دعوت وی را پذیرفت. پس از اینکه برای آوردن فرزندانش از او کسب اجازه کرد با او به خانهاش رفت. بعد از خوردن غذا جوان از او خواست که در مورد زندگیاش مفصلاً با او صحبت کند
دختر خجالتزده شده و گریان به وی گفت که او تنها کسی نیست که دچار این مشکلات شده است، ولی او به عکس بسیاری از دختران دیگر قادر به تحمل آنها نبوده است. به صورت اجمالی از سختیها، عذاب وجدانها و از راضی نبودنش نسبت به این آزادی تباه کننده زندگی سخن به میان آورد و در خلاصهی سخنان خود ذکر کرد که فرزندانش هر یک گل باغی دیگر هستند
در پایان جوان مسلمان توانست تا برای او راه نجات و سعادت دائمی را شرح دهد که فقط در دین مبین اسلام است و در غیر آن یافت نمیشود. دختر خوشحال شد و با گریه گفت:«چگونه ممکن است که مسلمان شوم در حالی که اینگونه آلوده به گناه هستم؟
جوان به او پاسخ داد:«هر گناهی با توبهی نصوح و خالصانه به نیکی تبدیل میشود و خداوند اجر تو را دو بار به تو عطا میکند
دختر جوان از این رخداد نیکو و این سرانجام زیبا بسیار خوشحال شد. او همراه با جوان مسلمان به محلّهای رفت که اغلب ساکنان آن مسلمان بودند و با آنها آشنا شد. لباس زیبای اسلام (حجاب) را به تن کرد. او با مرد انگلیسی مسلمانی که به دنبال همسری مسلمان و اهل انگلستان بود، ازدواج کرد و زندگیاش پس از شکست روحی به سعادتی که حد و مرزی نداشت و به زندگیای پر از سازگاری، عشق و محبت تبدیل گشت
داستان شماره 231
داستان شماره 225
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در زمان متوكل عباسى زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم . متوكل گفت : از زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو جوانى ؟! گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و دعا كرد در هر چهل سال جوانى من عود كند
متوكل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را جمع كرد و آنها همگى گفتند: او دروغ مى گويد، زيرا زينب در سال 62 ه ق وفات كرده است
زينب كذابه گفت : ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم و كسى از حال من مطلع نبود تا الان كه ظاهر شدم
متوكل قسم خورد كه بايد شما با دليل ادعاى اين زن را باطل كنيد. آنان گفتند: دنبال امام هادى عليه السلام بفرست تا بيايد و ادعاى او را باطل كند.متوكل امام را طلبيد و حكايت اين زن را عرض كرد
امام فرمود: او دروغ مى گويد و زينب در فلان سال وفات كرد. متوكل گفت : دليلى بر بطلان قول او بيان كن . امام فرمود: گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است ، او را بفرست نزد شيران اگر راست مى گويد
متوكل به آن زن گفت : چه مى گويى ؟ گفت : مى خواهد مرا به اين سبب بكشد. امام فرمود: اينجا جماعتى از اولاد فاطمه عليهاالسلام مى باشند هر كدام را خواهى بفرست . راوى گفت : صورتهاى جميع سادات تغيير يافت ، بعضى گفتند: چرا حواله بر ديگرى مى كند و خودش نمى رود. متوكل گفت : شما چرا خودتان نمى روى ؟
فرمود: ميل تو است مى روم ؛ متوكل قبول كرد و دستور داد نردبانى نهادند؛ حضرت داخل در جايگاه شيران درنده شدند و آنها از روى خضوع سر خود را جلو امام به زمين مى نهادند و امام دست بر سر ايشان مى ماليد، بعد امر كرد كنار روند و همه درندگان كنار رفتند
وزير متوكل گفت : زود امام هادى را بطلب كه اگر مردم اين كرامت را از او ببينند بر او مى گروند. پس نردبان نهادند و امام به بالا آمدند و فرمودند: هر كس اولاد فاطمه عليهاالسلام است بيايد ميان درندگان بنشيند
آن زن گفت : امام ادعايم باطل است ، من دختر فلان مرد فقير هستم ، بى چيزى مسبب شد كه اين خدعه كنم . متوكل گفت : او را نزد شيران بيفكنيد؛ مادر متوكل شفاعت زينب كذابه را نمود و متوكل او را بخشيد
داستان شماره 218
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى شيطان ملعون در حالى كه زنجير و رشته هايى در دست داشت به نزد حضرت يحيى بن زكريا عليه السلام ظاهر شد
يحيى عليه السلام پرسيد: اى ابليس اين رشته ها چيست كه در دست توست ؟ شيطان گفت : اين رشته ها انواع علايق ، اميال و شهوتهايى است كه من در فرزندان آدم يافته ام
يحيى عليه السلام فرمود: آيا براى من نيز از اين رشته ها چيزى هست ؟ گفت : آرى ، هنگامى كه از خوردن غذا سير مى شوى ، سنگين مى شوى ، به همين سبب نسبت به نماز، ذكر و مناجات خداى خود بى رغبت مى شوى
يحيى عليه السلام با شنيدن اين سخن فرمود: بخدا سوگند كه از اين زمان به بعد هرگز شكم خود را از غذا پر نخواهم كرد
ابليس هم گفت : بخدا قسم من نيز از اين به بعد هرگز كسى را نصيحت نخواهم كرد
داستان شماره 217
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
سيد نعمت الله جزايرى در كتابش نقل مى كند: كه در يك سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت : كسى كه بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شيطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند كه صدقه بدهد
مؤ منى اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد، من اكنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مى كنم . با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او، كه در اين سال قحطى رعايت زن و بچه خود را نمى كنى ؟ شايد قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بميريم و... خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت
از او پرسيدند چه شد؟ ديدى هفتاد شيطان (457) به دستت چسبيدند و نگذاشتند
مرد مؤ من گفت : من شيطانها را نديدم ولى مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
از امام باقر عليه السلام نقل مى كنند كه ايشان فرمودند: در بنى اسرائيل عالمى بود كه ميان مردم قضاوت مى كرد. همينكه مرگش فرا رسيد به زن خود گفت : وقتى كه من مردم را غسل ده و كفن كن و در تابوت بگذار و رويم را بپوشان .
بعد از وفاتش ، زنش همان عمل را انجام داد. پس از مختصر زمانى روى او را باز كرد تا يك بار ديگر صورت شوهرش را ببيند. (بصورت مكاشفه ) چشمش به كرمى افتاد كه بينى شوهرش را مى خورد و قطع مى كند. بسيار ترسيد. شب شوهرش را در خواب ديد و از علت كرم در بينى اش پرسيد. قاضى گفت : اگر ترسيدى ، بدان كه اين گرفتارى بخاطر ميل و علاقه اى بود كه نسبت به برادرت ورزيدم . روزى برادرت با طرف مورد نزاعش نزدم براى قضاوت آمدند، اتفاقا پس از محاكمه حق هم با او بود؛ و آنچه از كرم به بينى ام ديدى كه موجب رنجش (در برزخ ) فراهم كرد؛ همان ميل در حكم به نفع برادرت بود
داستان شماره 213
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
چون هنگام وفات عمر و عاص وزير و همه كاره معاويه رسيد، مى گريست ، فرزندش گفت : اى پدر اين گريه چيست ؟ از سختى مرگ مى گريى ؟ گفت : از مرگ ترس ندارم ، ترسم بعد از مرگ است كه چه بر سر من خواهد گذشت
عبدالله گفت : تو صاحب رسول خدائى و روزگار را به نيكوئى برده اى ؟ گفت : اى فرزند من با سه طبقه از مردم روزگار بودم . اول كافر بودم و از همه كس بيشتر با رسول خدا دشمن داشتم ، اگر آنوقت مى مردم بى شك به جهنم مى رفتم . بعد با رسول خدا بيعت كردم و او را نيك دوست مى داشتم اگر آنروز مى مردم جاى من در بهشت بود.بعد از پيامبر به كار سلطنت و دنيا مشغول شدم و نمى دانم عاقبتم چه خواهد بود....چون عمر و عاص به دستگاه معاويه وارد و به دنيا مشغول بود، به اندازه هفتاد پوست گاو پر از پول و طلاى سرخ ذخيره كرده بود. چون اين مقدار را حاضر ساخت به فرزند خود گفت : كيست اين مال را با آن و زر و وبالى كه در اوست بگيرد؟
فرزندش گفت : من نمى پذيرم چون نمى دانم مال كدام شخص است كه به صاحبش بدهم . اين خبر به معاويه رسيد، گفت : اين اموال را با همه خرابيهايش مى پذيرم و آن را از مصر به دمشق نزد معاويه حمل كردند