اسلایدر

داستان شماره 300

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 300
[ سه شنبه 30 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 299

داستان شماره 299

فروشگاه شوهر( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
یک فروشگاهی که شوهر می فروشد تنها در نیویورک باز شده جائیکه یک زن ممکن برای انتخاب یک شوهر آنجا برود
مابین دستورالعمل ها در وروی یک توضیحی در مورد عملکرد فروشگاه وجود دارد.
(شما ممکن فروشگاه را فقط یک بار ویزیت کنید) 6 طبقه موجود است با ویزگیهای مردان که هر چه خریدار بالا می رود ویزگیها افزایش می یابد. اما یه شرطی است:شما ممکن مردی را از یک طبقه ویزه انتخاب کنید یا ممکن شما رفتن به طبقه بالاتر رو انتخاب کنیداما شما نمی توانید به طبقه پایین تر بر گردید مگر برای خروج از ساختمان
طبقهءیک: این مردان شغل دارند و خدارو دوست دارند
طبقهءدو: این مردان شغل دارند، خدا وبچه هارو دوست دارند
طبقهءسه: این مردان شغل دارند، خدا و بچه هارو دوست دارند وخیلی خوش قیافه هستند.
طبقهءچهار: این مردان شغل دارند، خدا و بچه هارو دوست دارند، خوش قیافه هستند و در کار خانه کمک می کنند. قبولش برام واقعا سخته...باورم نمیشه هنوز او می رود به طبقهء پنج و شرایط را می خواند
طبقهء پنج: این مردان شغل دارند، خدا و بچه هارو دوست دارند، مجلل هستند، در کار خانه کمک می کنند و حرکات قوی رمانتیک دارند. او خیلی فریفته شد اما به طبقهء ششم رفت وشرایط رو خواند. شما 4363012 مین بازدید کننده ی این طبقه هستید...در این طبقه هیچ مردی وجود ندارد و این طبقه فقط برای این ساخته شده که ثابت کنه راضی کردن زنان غیر ممکن است با تشکر از خرید شما از فروشگاه شوهر ...لطفا هنگام خروج مراقب باشید که زیاد از کوره در نرید...روز خوبی داشته باشید

 

[ سه شنبه 29 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 298
[ سه شنبه 28 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 297

داستان شماره 297

اتفاق بد( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در
 بزرگی دیده می شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظهبعد در اتاق باز و دکتر جراح
 با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود . مرد نفسش را در سینه حبس می کند .
 دکتر به سمت او می رودمرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند . دکتر: واقعاً
 متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم . اما به علت
شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده . ما ناچار شدیم هر
 دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم . بایدتا آخر عمر ازش پرستاری کنی،
 با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو
 تمیز کنی و باهاشصحبت کنی . اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش رو
 برداشتیم ؛ مرد سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود . با دیدن
این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و ...
دکتر:هه!!شوخی کردم زنت همون اولش مرد؟

 

[ سه شنبه 27 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 296

داستان شماره 296

آرزوی مرد


بسم الله الرحمن الرحیم
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى
مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد وبرقى درگرفت و در هیاهوى رعد و
برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد،
سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین
کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و
مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى
که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟
من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتىبه فکر
فرورفت،آنگاه گفت:
 اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورد! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟
میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان
زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟

 

[ سه شنبه 26 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 295

داستان شماره 295


مرده ی سیگاری

بسم الله الرحمن الرحیم
تا بیش از ظهر حالش خوب بود از دستشویی که بیرون آمد جلوی درب تنها اتاق خانه به زمین خورد.او را داخل آوردند.دکتر بهداشت را خبر کردند .او هم پس از معاینه با تاسف سری تکان داد و گفت :خدا رحمتش کند مرده ...سکته کرده
با گریه و جیغ وداد زنها همسایه ها ریختند توی خانه .چند نفر از بزرگترها زنگ زدند به شهر تا آمبولانس بفرستند جنازه را شب به سردخانه ببرد و فرداصبح تشیع کنند
نزدیکی ها ی غروب آمبولانس وارد روستا شد.جنازه را داخل آمبولانس گذاشتند .پسرش هم جلوتر به شهر رفته بود تا وقتی جنازه آمد آن را تحویل گرفته و در سردخانه بگذارد.راننده پشت آمبولانس نشست .وقتی می خواستند درب را ببندند بیژن گفت: منم می خواستم برم شهر می تونم همرا شون برم؟ ؟کربلایی که هنوز درب را نبسته بود گفت:برو بالا همون کنار جنازه بشین
راننده به طرف شهر حرکت کرد.خورشید کم کم داشت غروب می کرد .بیژن را همه ی اهل آبادی می شناختند .یه تخته اش کم بود .البته دیوانه نبود خیلی هم عاقل بود .توی همه مراسم ها بود در عروسی ها می رقصید در عزاداریها کمک می کرد .با همه شوخی می کرد مسخره بازی در می آورد خلاصه تو هر کاری که انجام می شد به نحوی حضور داشت ماهی یک بار هم حمام نمی رفت همیشه ژولیده بود.ماشین آبادی را پشت سر گذاشت .آن زمان ها ماشین خیلی کم بود وجاده هم تا نزدیکی های شهر خاکی بود و راننده مجبور بود آهسته حرکت کند .کمی که رفت سیگاری از جیبش بیرون آورد آتش زد .بیژن پارچه ها را کنار زد تا چهره مرده را ببیند .سرش را نزدیک آورد و گفت:چطوری اون طرفا چه خبر ؟دماغش را کشید: دردت نمی آد؟یکی از چشمای مرده رو با دست باز کرد و از ترس فورا"پارچه را کشید روش .بوی سیگار باعث شد هوس سیگار کند.نگاهی به راننده کرد که در حال کشیدن سیگار بود .خیلی هوس کرد .به شیشه عقب آمبولانس نزدیک شد و با دست به شیشه زد.راننده که از سوار شدن بیژن هیچ خبری نداشت ترمز زد و به عقب نگاه کرد .مردی با موهای شانه نکرده و پیراهن سفید
بیژن دو انگشتش را روی لبش گذاشت یعنی :بی زحمت یه نخ سیگار بده راننده از زنده شدن مرده چشمانش از حدقه در آمده بود محکمتر ترمز کرد.ماشین ایستاد.هنوز ماشین درست نایستاده بود درب ماشین را باز کرد و به طرف بیابان شروع به دویدن کرد.و فریاد میزد :مرده زنده شد بیایید مرده زنده شد .طوری از روی اسکنبیل ها می پرید که انگار حیوان درنده ای تعقیبش می کند .دوبار به زمین خورد اما فورا بلند شد .بیژن از ماشین پیاده شد .از جلوی ماشین سیگاری برداشت آتش زد و گفت:مگه من چی بهش گفتم که اینطوری شد؟راننده و دو کشاورز به طرف آمبولانس آمدند .راننده نیامد .همان دور ایستاد کشاورزان وقتی قضیه را فهمیدند از خنده روده بر شدند

[ سه شنبه 25 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 294

داستان شماره 294

ماجرای تاندن دست


بسم الله الرحمن الرحیم
يه بابايی ميخوره زمين دستش پيچ مي خوره ، منتها تنبلیش مياد بره دكتر نشونش بده ...دستش يه مدت همينجور درد مي كرده ، تا يه روز رفيقش بهش ميگه : اين داروخونه یسر كوچه يه كامپيوترآورده كه صد تومن ميگيره ، آنی هر مرضی رو تشخيص ميده !!!يارو پیشِ خودش ميگه : خوب ديگه صد تومن كه پولی نيست ، بريم ببينيم چه جورياس ...ميره اونجا ، مي بينه يه دستگاه گذاشتن ، جلوش يه شكاف داره ، روش نوشته :لطفا اسكناس صد توماني وارد كنيد ...يارو صد تومنی رو ميذاره ، يهو يه چيزه قيف مانند مياد بيرون ، ميگه : نمونه ادرار !!!طرف هم با خجالت قیفُ می بره پُر می کنه و میاره !!!بعد از دو سه دقيقه ، كامپيوتره يه تيكه كاغذ ميده بيرون كه روش نوشته بوده :يكي از تاندن های دست شما پاره شده ، بايد يه هفته ببندينش و باهاش كار سنگين نكنيد تا خوب شه !!!يارو كف مي كنه كه اين لامصب اينهمه چيزُ چطور از یکم ادرار فهمیده ؟؟؟!!!خلاصه كرمش مي گيره كه ببينه ميشه گولش زد يا نه ...فرداش يه شيشه مربا ورميداره ، تا نصف توش آبِ شير ميريزه ، بعد ميده سگش توش جیش کنه ، يه دونه از آدامسای دخترشُ هم ميندازه توش ، یه معجون درست می کنه ، بعدم ميره همون داروخونه ، معجونش رو ميريزه به جاي نمونه ادرار !!!كامپيوتره يه 15 دقيقه قيژ قيژ و دلنگ دلونگ مي كنه ، بعد يه كاغد چاپ ميكنه ميده بيرون كه روش نوشته بوده :آبِ شيرتون آهک داره ، بايد لوله كش بياريد درستش كنه ...سگت قلبش ناراحته ، همين روزها تموم ميكنه ...دخترت حامله س ، بايد بری خِرِ پسره طبقه پايينی رو بگيری ...درضمن ، اگه بخواي همينجوری شیشه مرباهای سنگین سنگین بلند کنی ، تاندن دستت هيچ وقت خوب نميشه

 

[ سه شنبه 24 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 293
[ سه شنبه 23 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 292
[ سه شنبه 22 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 291
[ سه شنبه 21 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 290
[ دو شنبه 20 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 289

داستان شماره 289 

مجازات طرف شدن با خر

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی میکردند
روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود
از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، میکند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی میبیند، زبان خر را نیش میزند و تا خر دهان باز میکند او نیز از لای دندانهایش بیرون میپرد
خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد میکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال میکند
زنبور به کندویشان پناه میبرد
به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را میپرسد
خر میگوید: زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور میدهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند
سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها میبرند و طفلکی زنبور شرح میدهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است
ملکه زنبورها وقتی حقیقت را میفهمد، از خر عذر خواهی میکند و میگوید: شما بفرمایید من این زنبور را مجازات میکنم
خر قبول نمیکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر میکند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر میکند
زنبور با آه و زاری میگوید: قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم، آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟
ملکه با تاسف فراوان میگوید: میدانم که مرگ حق تو نیست
اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمیفهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است

[ دو شنبه 19 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 288

داستان شماره 288

داستان پسر و مادر( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد)من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند.پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .
در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته ! پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند . پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان ! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است.پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد ! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است ! پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!! مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !! هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که : لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا
……

 

[ دو شنبه 18 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 287

داستان شماره 287

داستان شیطنت پسر بچه ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر صبح از پله ها اومد پائین و از مادربزرگش پرسید :" بابا، مامان هنوز از خواب بیدار نشدند ؟
- نه عزیز دلبندم . بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده !
بچه یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد و پس از مسواک زدن دندونهاش،کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه
ظهر شد . زنگ در به صدا در اومد
مادر بزرگ در رو باز کرد . پسر بود که از مدرسه برگشته بود
یه سلامی داد و بازم پرسید : " بالاخره مامان و بابا بیدار شدند ؟
مادربزرگه گفت : " نه عزیزم ، حتما خیلی خسته بودند . فکر کنم الانه پا میشن میان
حالا بیا تو ناهارت رو بخور تا از دهن نیفتاده
پسرک بازم اون لبخند شیطنت آمیز رو زد و داخل شد
ناهارش رو خورد و رفت تو اطاقش تا مشقهاشو بنویسه و کمی هم استراحت کنه بعد از ظهر بود که پسره اومد پیش مادربزرگش و ازش پرسید : " بابا مامان هنوزهم نیومدند ؟
مادربزرگ که داشت یواش یواش نگران میشد گفت : " نه ؟
پسرک اینبار دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره و زد زیر خنده مادربزرگ عصبانی شد و سرش فریاد کشید : " تو چت شده ؟ چرا هر بار اینو میپرسی! حالا چرا میخندی ؟
بچه جواب داد.: " شب دیر وقت بود و منم داشت خوابم میبرد که یهو دیدم بابا اومده تو اطاقم و دنبال یه چیزی میگرده
- خوب دنبال چی میگشت ؟
پسره ادامه داد : " بابا گفتش کف پاش ترک برداشته واسه همین دنبال کرم نرم کننده و مرطوب کننده میگرده
- بعدش چی شد ؟
پسرک در حالیکه که چشمهاش برق عجیبی میزد گفت :" هیچی مامان بزرگ . چون اطاق تاریک بود ، به جای کرم ، اشتباهی تیوب چسب فوری رو بهش دادم

[ دو شنبه 17 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 286

داستان شماره 286

مینا و پلنگ

یکی از داستانهای قدیمی مازندران

داستان مینا و پلنگ مازندران

این داستان واقعی و تاریخی است.مینای سرخ چشم یا ورگ چشم( ورگ همان گرگ است)در حدود صد سال پیش میان سالهایهزارو دویست و هفتادو پنج تا هزارو دویست و هشتادو پنج در یکی از روستاهای ییلاقی مازندران به نام کندلوس در کوهستانهای چالوس در میان جنگلهای انبوه و دست نخورده آن زمان داستانی رخ داد که شاید در جهان بی نظیر بوده است
داستان عشقی میان پلنگ و دختری چشم سرخ به نام مینا که می تواند به یکی از زیباترین داستانهای رمانتیک جهان و یک اثر ماندگار ادبی و زیست محیطی در جایگاه یک میراث ماندگار بشری به جهانیان شناسانده می شود
این داستان جدای از محتوای عشقی بی مانند ، از دید زیست بوم(محیط زیست) و عشق به جانوران نیز مورد اهمیت است.اگر همه چون مینا بودند و چنین عشقی داشتند اکنون ببر مازندران برجای مانده بود و شیر، یوزپلنگ و پلنگ ایرانی با شتاب سوی نیستی نمی رفتند
ما ایرانی ها باید مینا و پلنگ را  نماد جهانی عشق به حیات وحش به جهانیان بشناسانیم.پیرمردها و پیرزن های کندولوس هفتاد تا هشتاد سال پس از ماجرا وقتی از عشق این دو تعریف می کردند از اندوه مینا و ستمی که بر او شده بود زیر گریه می زدند و به سینه خود می کوبیدند! آغاز داستان

بسم الله الرحمن الرحیم

مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. ولی مردم به او مینای گرگ چشم یا “ورگ چشم” می گفتند. بلند بالا زیبا و با آواز بسیار زیبا و دلنشین که معمولا کنار چشمه “ماه پره” می نشست و آواز می خواند و دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه می آمدند دور او جمع می شدند و به صدای دلنشین او گوش می دادند.مینا دختری تنها و یتیم بود و تنها در کلبه ای زندگی می کرد خانه او هنوز به صورت اثرفرهنگی به جامانده است. امروز نمی دانیم چرا مینا تنها و یتیم بوده و تنها زندگی می کرده است. او دختری زیبا بود و بسیاری از جوانها عاشق او بودند ولی خیلی ها جرات نمی کردند به چشم او نگاه کنند و بچه های کوچک حتی از او می ترسیدند و زیر گریه می زدند و فرار می کردند.او معمولا به دل جنگل می رفت و چوب (هیمه) می آورد و هنگام گردآوری با صدای بلند آواز می خواند. در جلوی خونه او پر از چوب بود که روی هم چیده شده بود
مینا در تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با آوای بلند ترانه می خواند.روزی پلنگی این صدا شنید و عاشق صدای زیبای او شد و هر روز از پشت بوته ها او را می دید و به آواز او گوش می داد. پلنگ که به صدای او عادت کرده بود و عاشق او شده بود نتوانست شبها از دلتنگی طاقت بیاورد.بوی او را ردیابی کرد تا اینکه شبانگاه به کلبه مینا در روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوز هست از درخت بالا رفت و پشت بام خونه اش رفت و از آنجا صدای معشوقه اش را می شنید. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بام صدایی شنید و از نردبانی که اکنون در موزه کندلوس نگهداری می شود بالا رفت. پس از آنکه چشمش به پلنگ افتاد.پلنگ خرناسی کرد و مینا از ترس بیهوش شد! پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا به هوش بیاید و این بار که بهوش آمد نفسش در سینه بند آمد و به چشم پلنگ خیره شد . پلنگ گاهی خرناسی می کرد و سر خود را پایین می انداخت یا باز می گرداند.مینا با ترس و لرز فراوان و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه میکنی؟ از من چی می خواهی؟ پلنگ هم با صدای خودش جوابشو می داد. کم کم مینا بر ترس خود چیره شد و مطمئن شد که دیگر پلنگ به سوی او حمله نخواهد کرد.تا این زمان چشمان سرخ مینا موجب شده بود مینا همیشه تنها و فراری باشد. ولی پلنگ که مینا را دید مبهوت و حیران چشمان او شد و آرام شد. چون چشم هر دو یک رنگ بود! مینا کم کم که آرامش او را دید جلو رفت و نوازشش کرد.با هم نشستند و دوستی بین آنها در حال پدید آمدن بود که شاید خود نمی دانستند در صد سال آینده به یکی از زیباترین و واقعی ترین رمانهای عاشقانه جهان تبدیل خواهد شد.پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمی دانست! ولی میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار آمد و مینا نیز عاشق او شد! آن دو آن شب تا نزدیک صبح کنار هم بودند و هر یک با زبان خود با دیگری صحبت می کردند. نزدیک صبح پلنگ به جنگل باز گشت. مینا هم فردا دوباره به بهانه جمع آوری چوب به جنگل می رفت تا پلنگ را ببیند و این کار را مدتها انجام داد.در جنگل پلنگ در گردآوری چوب به مینا کمک می کرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد بر پشت پلنگ می نهاد تا بخشی از راه از سنگینی بار مینا کم شود. غروب مینا به خانه بر می گشت . پلنگ نیزهر شب به دهکده کندلوس می آمد و به خانه مینا می رفت و منتظر می ماند تا پلنگ بیاید.آنها روز به روز بهم وابسته تر می شدند و بهم عادت کردند. هر دو در کنار هم بودند و مینا او را نوازش می کرد و برایش آواز می خواند. تا اینکه زمستان امد و برف سنگینی بارید. همه جا سفید شده بود. مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ را روی برفها می دیدند. ردپا دنبال کردند و دریافتند که ردپا به سوی خانه میناست. ولی هنوز کسی خود پلنگ را ندیده بود و مینا هم چیزی به روی خود نیاورد.تا اینکه ننه خیرالنسا یکی از دوستهای نزدیک مینا که همسایه او بود شبی از شبها خوابش نمی برد. از خونه بیرون آمد تا قدم بزند. هنگامی که بیرون آمد صدای مینا را شنید. گویا روی کسی فریاد می زد و دعوا می کرد. با خود گفت او که کسی را ندارد و اهل دعوا هم نیست. به سوی خونه اش رفت و به درون حیاطش نگاه کرد.مینا را دید که نشسته و به دیوار تکیه داد و با تکه چوبی که در دست داشت در حالیکه بازی می کرد و گاهی سرش را بالا می آورد و در جلوی او پلنگ غول پیکری نشسته در حالیکه دستها جلویش خم نشده بود و مانند کودکی از دعوای مادرش شرمسار باشد سر و گوشش را پایین انداخته و پس از هر دعوا و سرزنش مینا یه زوزه و آه شرمساری می کشد.معلوم نبود چه کرده بود که مینا از دست او عصبانی بود شاید دیر آمده بود و مینا را در انتظار گذاشته بود. مینا ناراحت شده بود. مینا در جهان کسی جز این پلنگ را نداشت. هر دو عاشق و شیفته هم شده بودند. خیرالنسا داستان را نزد خود نگه داشت و برای کسی باز گو نکرد. تا اینکه پس از مدتی خود مینا داستان را برایش تعریف کرد.پلنگ شیفته جادوی چشمان سرخ ستاره گون مینا و آواز زیبایش شده بود به طوری که هر شب به دیدارش می آمد و سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا می انداخت. کم کم داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد و مردم از رفت و آمد پلنگی به ده آگاه شدند.روزها مینا به جنگل می رفت و شبها پلنگ خونه او می اومد. مردم که فهمیدند هر شب کمین می کردند پلنگ را ببیند. برخی ها هم با تفنگ منتظرش بودند.ولی وقتی به عشق مینا و او پی بردند از کشتنش منصرف شدند. خیلی ها هم می ترسیدند شبها بیرون بروند. بعضی ها هم می دیدند که پلنگ بعضی وقتها که می اومد با خود شکاری مانند تیرنگ (تذرو یا همان قرقاول) ، کبک و یا شوکا به خانه مینا می آورد.برخی پسرهای جوون ده که مینا را دوست داشتند در جای رقیب پلنگ خود را می دیدند و حسادت می کردند. یکی از آنها هر شب پشت در خانه مینا می رفت تا سایه و شبح مینا را روی پرده اتاق پنجره اش ببینید و اینکه هر شب تا دیر وقت چراغ خانه اش روشن بود برایش عجیب بود فکر می کرد که مینا عاشق اوست و به خاطر او بی خواب است. تا اینکه فهمید او منتظر پلنگی هست و بعد از آن حسرت می خورد که کاش پلنگی بود.پلنگ دیگر یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از بستگان مینا هم از روی شرم تلاش می کردند داستان را پنهان نگاه دارند. مدتی گذشت تا اینکه در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه عروسی دختری به نام آهو خانم بود.همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودند. دخترها و زنهای ده از روی دلسوزی واسه مینا که تنها زندگی می کرد یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بگذارند او را به زور و کشان کشان بدون آنکه لباس نویی بر تنش کند به عروسی بردند. دل مینا در کندولوس جا مانده بود می دانست حتما پلنگ امشب می آید.در شب عروسی بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید می کرد. چون او حتما رد و بوی او را می گرفت و به نیچکوه می آمد
شب هنگام پلنگ به روستا آمد ولی مینا را نیافت. بوی مینا را دنبال کرد و به سوی روستای نیچکوه به راه افتاد.به نزدیک ده که رسید سگهای ییلاقی که خیلی بی باک و سهمگین هستند از آمدن او آگاه شدند و به سویش دویدند و به او حمله کردند. پلنگ پس از جنگ و درگیری بسیار خونین و زخمی شد. با اینحال خود را به روستا رساند و به خانه ای رسید که مینا در آنجا بود. پلنگ سر خود را از پنجره اتاق عروس به درون برد و نعره ای کشید و مینا را صدا زد .زنان جیغ زدند و فریاد زدند. بعضی هم از حال رفتند و مردان هم که دستپاچه شده بودند تفنگ بدست بسویش حمله کردند و چند تیر بسویش انداختند و پلنگ به تاریکی شب بازگشت و فرار کرد. ولی هنگام فرار تیری به او برخورد کرد. زمستان بود و برف و کولاک خیلی سنگین می بارید. مجلس عروسی تا ساعتی بهم خورد و همه می ترسیدند پلنگ باز گردد. یکی از بستگان و خویشاوندان مینا که از بزرگان کندلوس بود تلاش کرد مهمانی را آرام کند.مهمانها و زنهای ترسیده را دلداری داد و برای آنکه مردم نیچکوه از عشق مینا و پلنگ آگاه نشوند و شرمسار نشوند به مهمانها گفت پلنگی بود که از گرسنگی به نیچکوه آمد. او همان شب عروسی پلنگ را در نزدیکی خود دید ولی دلش نیامد پلنگ را با تفنگ بکشد.اما جوان دیگری از کندلوس که رقیب عشقی پلنگ بود تیر کاری را به پلنگ زده بود. مردم محل چون پلنگ چون عاشق صدای مینا شد و مینا هم پاک و بی گناه بود و همه می دانستند به خاطر عشق مینا به روستا می آید با او کاری نداشتند.دلشان نمی آمد پلنگ را بکشند و مینا را عزادار کنند. پس از آنکه پلنگ از نیچکوه فرارکرد پس از آرام شدن، دوباره همه مشغول شادی قلیان و چای و چپق شدند و درباره اینکه چرا پلنگ به روستا آمد با هم حرف می زدند. فکر نمی کردند که پلنگ کشته شده باشد یا تیری خورده باشد.فردای عروسی جوانی کاسه ای از خون پلنگ را درون چاله ای از برف نزدیک کندلوس دید. رنگ خونش مثل گل شقایق بود. از قدیم می گفتند رنگ خون عاشق با خون دیگران فرق دارد. خون عاشق(مقدس است) هرجا که بریزد گل در می آبد. به گوش مینا رساندند. وقتی که فهمید پلنگ شاید مرده باشد آنچنان سر و صدا و شیون و زاری در کندلوس به راه انداخت که همه مردم ده حیرت زده و مبهوت شدند.مینا مدام نام پلنگ را صدا می سزد و بر سر و روی خود می زد! کسی هم جرات نمی کرد نزدیک او برود. او یکپارچه خشم و آتش شد. صدای آه و ناله های تا آخر عمر کسانی که این صحنه را دیده بودند در گوششان مانده بود و با یاد آن اشک می ریختند.همه مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و گریه می کردند. می گویند جوانی که پلنگ را با تیر زد رقیب عشقی پلنگ بوده و با شنیدن شیون هراسناک مینا به هراس افتاد و به جنگل گریخت و دیگر برنگشت و هیچ کس او را ندید! می گویند سالها بعد یکی او را در “غار انگلسی” دیده بود.موهایش بسیار بلند شده بود به طوریکه روی دوشش ریخته شده بود و با دیدن جوان کندلوسی فرار کرد! مردم روستا تا 3 روز اطراف ده را گشتند تا شاید لاشه پلنگ را بیابند یا او را نیمه جان پیدا کنند و نجاتش دهند تا دل مینا را آرام کنند. حتی تا نوک کوه بالا رفتند. رد پایش در جایی روی برفها گم می شد.بالاخره لاشه پلنگ پیدا نشد. برخی شایع کرده بودند که شاید خود جوان رقیب پلنگ لاشه پلنگ را با خود به جنگل برده باشد. مینا جامه عزای سیاه بر تن کرد و در خانه نشست و مجمع بزرگی از حلوا و خرما در پیش نهاد. مردم دسته دسته از روستاها و خانه های اطراف برای سرسلامتی و دلداری و تسلیت به خانه او می آمدند و همراه با او گریه می کردند.هر مهمانی که تازه می آمد او شروع به مویه و موری می کرد. مردم ده و دوستان و بستگان مینا دیگهای بزرگ برنج بار نهادند. تا سه روز و سه شب مردم ده نهار و شام به میهمان و مردم روستا دادند! مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و کسی را نمی پذیرفت

 

بستگانش گاهی برای او غذا می آوردند. تا اینکه زمستان سپری شد. در یکی نخستین روزهای بهار با آمدن جشن نوروز باستانی ایرانیان یک روز صبح زود مه بسیار غلیظی آمد.گفته می شد هیچیک از مردم ده در همه عمر خود چنین مه ایی ندیده بود وقتی مه آمد مینا در خانه خود را گشود و بیرون آمد. گویا صدایی از جنگل او را فرا خوانده بود. آرام ارام بودن آنکه سخنی به لب گشاید و به کسی چیزی بگوید و پاسخ پرسش کسی را بدهد به سوی جنگل رفت و در مه گم شد. مردم روستا شگفت زده شدند با خود گفتند شاید او می خواهد به زندگی عادی خود برگردد و شاید رفته جنگل برای خود هیمه(چوب)بیآورد.اما نیمروز(ظهر) شد او نیامد شب شد باز نگشت. مردم و بستگان نگران شدند و آتش و فانوس گرفتند و در جستجوی او به جنگل جاهای که او پیش از این به آنجا ها می رفت رهسپار شدند و دنبال او گشتند ولی هرگز او را نیافتند. تا چندین روز گشتند او را نیافتند و دیگر هیچ وقت پیدا نشد.از این زمان به بعد افسانه های مردم شروع شد. همه مردم کندولوس آن زمان تا پایان مرگ می گفتند از خانه متروک مینا صدای و ساز او آواز می آید وقتی از جلوی خانه او می گذشتند پای شان سست می شد. کم کم بر این باور و خیال شدند که شاید پلنگ، یک جن یا پری بوده که به شکل پلنگ هر شب به خانه او می آمده است.دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل می رفت تا او را بیابد حتی شایع شده بود تنها اوست که جایش را می داند. ولی او انکار می کرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا گریه می کرد. همچنین شایع شده بود که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند.چهل سال بعد جوانی گفت که در جنگل پیرزنی دیده که موهای بسیار بلندی با چشمانی سرخ داشت. وقتی مینا جلوی او را قرار گرفت از ترس سرجای خشکش زد و نمی توانست واژه ای بگوید.مینا با دیدن او بیدرنگ فرار کرد. جوان پس از آنکه به روستا برگشت لکنت زبان گرفت و چند روز مریض شد تب شدید گرفت و با همان بیماری مرد! با این حال مینا برای همیشه رفت و تنها داستانی شگفت انگیز از او برجای ماند.مینا نشان داد که عشق رام کننده وحشی گری هر موجود زنده ای است. مینا به مردمی که با دیدن هر درنده ای می خواهند بیدرنگ آنها را بکشند، آموخت که می شود میان انسان و حیات وحش دوستی و عشق باشد. خانه مینا تا به امروز در کندلوس برجای مانده است و جهانگردان فراوانی به روستای او می روند.سه مرداد هزار و سیصد و هشتاد و نه همزمان با آغاز سال مازندرانی هزارو پانصدو بیست و یک و جشن نیمه شعبان نوشته مهرداد رضایی“منظومه مینا و پلنگ”: روایتی مستند از دامنه های البرزفرهود جلالی کندلوسی

 

 

[ دو شنبه 16 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 285

داستان شماره 285


داستان قشنگ قدیمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیشکی نبود

جونم براتون بگه ، در زمان قدیم پادشاهی بود که بچه دار نمی شد و از این موضوع خیلی ناراحت بود . یک روز با وزیران و سپاهیان خودش به گردش و شکار رفته بود .در یک منطقه ی دور افتاده یک امامزاده دیدند. پادشاه به وزیرانش گفت: « داخل امامزاده شویم و نذری بکنیم ؛ شاید صاحب فرزندی شویم» . وارد شدند ، پیرزنی را دیدند که آن جا نشسته بود . پادشاه به پیرزن گفت: « من آمده ام نذری بکنم » گفت: «چه نذری » .پادشاه گفت: « من بچه دار نمی شم و حالا برای این که نذر بکنم به امازاده چه بگویم » ؟ . پیرزن گفت: « بگو ای امامزاده ی بزرگوار ! من تا سال دیگه همین موقع صاحب فرزندی بشم تا در اطراف تو در این ده ، یک جوی شیره و یک جوی روغن راه بیندازم تا مردم این منطقه استفاده کنند » . پادشاه نذر کرد و رفت
سال دیگر همان موقع یک پسر نصیب پادشاه شد . سال ها گذشت تا این که بچه هفت ساله شد و پادشاه در این مدّت عهد خود را با امامزاده به یاد نیاورد و نمی دانست که باید نذرش را ادا کند . از قضا یک روز دوباره گذارش به همان امامزاده افتاد . پیرزن او را دید ، جلو رفت و گفت : « ای پادشاه ! چرا نذرت را ادا نمی کنی مرادت که داده شده است ؟» پادشاه به خاطر آورد که نذرش را ادا نکرده و پیرزن راست می گوید . بلافاصله دست به کار شد و دستور داد یک جوی شیره و یک جوی روغن از سنگ های صاف تراشیده درست کردند . ممردم هم با خوشحالی می آمدند و از شیره و روغن برداشته و با خود می بردند ، بچه ی پادشاه هم سوار بر اسب با یک تیرو کمان به طرف پرندگان تیر می انداخت ، ناگهان تیر به کوزه ی پیرزنی خورد و کوزه اش شکست . پیرزن شروع به گریه و زاری و نفرین کرد . شاهزاده نزد او آمد و گفت : « پیرزن چه شده است؟ چرا سروصدا راه انداخته ای ؟ » پیرزن گفت : نمی دانم چه کسی کوزه ی مرا شکست » شاهزاده گفت : « ناراحت نباش » این سکه را بگیر و برای خودت کوزه ای دیگر تهیه کن » پیرزن خوشحال شد و گفت : « ای پسر! الهی دختر هفت نارنجی نصیبت شود » پسر پادشاه از اسب پایین آمد و پرسید «دختر هفت نارنجی کیه ؟ » پیرزن گفت: « اگر برایت بگویم به من چه می دهی ؟ » شاهزاده گفت : « کوزه ات را از سکه های طلا پرخواهم کرد » پیرزن گفت : در فلان سرزمین باغی است که هفت در دارد و در این باغ درخت نارنج بزرگی هست که هفت دانه نارنج دارد و در هرکدام از این نارنج ها یک دختر مانند قرص ماه طلسم شده است . دربان این باغ هفت دیو هستند که یک شبانه روز خواب هستند و یک شبانه روز بیدارند . تو اگر می خواهی این دختر ها را ببینی باید مواظب باشی که موقعی که دیوها در خواب هستند بروی و از یکی از درها وارد شوی و مقداری سوزن و تیغ هم باید در کنار درها بریزی تا اگر بیدار شدند و خواستند به دنبال تو بیایند پایشان زخم شود و نتوانند تو را تعقیب کنند . درضمن یک کاسه آب همراه داشته باش چون این دختر ها به محض این که طلسم شان شکسته شود می گویند : « آب ، آب »و اگر بلافاصله آب به دهانشان نگذاری می میرند و شاید از هفت دختر یکی هم زنده نماند
شاهزاده حرف های پیرزن را به دقت گوش داد و بعد سوار اسبش شد و رفت تا وسایل راه را فراهم کند و به باغی که پیرزن نشانی داده بود برود . پس از چند روز به راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به باغ . پشت بوته های خار و سنگ ها کمین کرد و دید دیوها در خواب هستند . اسبش را در سبزه زاری رها کرد و اطراف باغ را نگاه کرد و همان طور که راه می رفت پشت سر خود تیغ و سوزن می ریخت . تا این که در اصلی را پیدا کرد و به درون باغ رفت ، گشت و گشت و گشت ، تا درخت هفت نارنجی را پیدا کرد . اولین نارنج را چید و پوستش را باز کرد . دختر گفت : « چیدم چیدم » دیو بیدار شد و گفت : « کی چیدت؟ » دختر گفت : « آدمی زاد » دیو دوباره به خواب رفت و دختر گفت : « آب ، آب» تا پسر خواست کاسه ی آب را به دهان او بگذارد دختر افتاد و مرد . پسر به همین صورت نارنج های دوم و سوم و چهارم و پنجم وششم را چید. امّا تا می خواست آب به آن ها برساند دختر ها می مردند . تا این که نارنج هفتم را که چید بلافاصله آب را به دهانش ریخت نارنج تمام آب را نوشید و در یک لحظه به یک دختر خوشگل مثل قرص ماه تبدیل شد ، امّا دختر لخت مادر زاد بود و لباسی نداشت . شاهزاده او را کول کرد و به بیرون باغ برد او را روی درختی در همان نزدیکی گذاشت و به او گفت : «همین جا بمان تا من بروم به پدرو مادرم اطلاع دهم و وسایل عروسی را مهیا کنم و هم برای تو لباس بیاورم و تو را به شهر ببرم
 در آن نزدیکی دختر ثروتمندی بود که کلفتی داشت و این کلفت هرروز رخت و لباس ها و ظرف های خانه را در آب رودخانه می شست . این کلفت دختری زشت با دماغی ددرشت و رویی سیاه بود . آن روز کلفت در حال شستن ظرف ها وقتی خم شد تا ظرف را در آب بشوید عکس دختر هفت نارنجی را در آب دید . فکر کرد خودش است گفت : من با این زیبایی و ظرافت چرا باید ظرف و لباس دیگران را بشویم . ظرف ها را برزمین ریخت و به خانه رفت . خانم خانه به او گفت: پس ظرف ها کو؟ چرا زود برگشتی ؟ کلفت گفت : من به این قشنگی حیف است که ظرف بشویم و کارهای خانه ی تو را انجام دهم . خانم عصبانی شد و پس از تنبیه او لباس ها را داد تا ببرد و بشوید . دختر باز هم بادیدن عکس دختر هفت نارنجی در آب با خودش گفت : « چطور است که من در آینه این قدر زشتم ولی در این آب اینقدر زیبا می شوم ؟ » دختر هفت نارنجی بالای درخت حرفسش را شنید خندید و گفت : « حالا هم این عکس من است عکس تو که نیست؟ » کلفت سرش را بالا کرد و او رادید .پرسید تو کی هستی ؟ و این جا چه کار می کنی ؟ دختر هفت نارنجی قصه ی آزاد شدن خودش توسط شاهزاده را برای او گفت . کلفت گفت : خواهش می کنم مرا نیز با خودت ببر . دختر قبول کرد دست او را گرفت تا او را پهلوی خود بالای درخت بنشاند . کلفت از روی بدجنسی درخت را تکان داد و دختر هفت نارنجی در آب رودخانه افتاد و بلافاصله تبدیل به یک تکه طلا شد. فردای آن روز پیرزنی که لب رودخانه آمده بود طلا را پیدا کرد و با خود به خانه برد و آن را با دقّت در گرنکی گذاشت و در گنجه پنهان کرد . ناگهان طلا به شکل اول خود درآمد و تبدیل به دختر هفت نارنجی شد . پیرزن به او لباس پوشاند و غذا داد و دختر را پیش خود نگه داشت . دختر ناراحت بود و خود را به هیچ کس نشان نمی داد و تنها پیرزن از راز او باخبر بود
از آن طرف شاهزاده به سرعت خود را به شهر رسانید تا به پدرو مادرش اطلاع دهد که : من دختر هفت نارنجی را پیدا کرده ام و تا چند روز دیگر او را به شهر می آورم .» جارچی در شهر انداختند و به مردم مژده دادند که تا چند روز دیگر مراسم عروسی شاهزاده را راه خواهند انداخت . شاهزاده هم مقداری لباس و جواهرات برداشت و به تاخت آمد و آمد ، تا به درخت لب رودخانه رسید . ایستاد و سرش را بلند کرد ، دید دختری زشت و سیاه رو با دماغی بزرگ آن جا نشسته گفت : « تو دیگه کی هستی ؟» کلفت گفت : من دختر هفت نارنجی هستم ، وقتی تو رفتی باد گرم اومد و من افتادم دماغم بزرگ شد و پوستم را سوزاند
شاهزاده با خود فکر کرد این دختر کیست؟ من که نمی تونم او را باخود به شهر ببرم . ، امّا بلاخره مجبور شد که او را باخود ببرد ، ولی رغبتی نداشت تا با او زناشویی کند
پس از چند روز پادشاه و ملکه از او خواستند تا تکلیف دختر را معلوم کند . شاهزاده گفت : « این دختر هفت نارنجی نیست ، من نمی توانم با او ازدواج کنم » و پدر و مادرش چاره جویی کردند و بالاخره گفتند : برای این که بتوانیم او را پیدا کنیم یک راه وجود دارد و آن این است که مردم شهر را به قصر دعوت کنیم » فردای همان روز جارچی ها در شهر جار زدند که همه ی زنان شهر پیر و جوان در مقابل قصر حاضر شوند می خواهیم برای زن شاهزاده مروارید بند کنیم
همین کار را کردند و در روز مقرر همه به میدان آمدند . پیرزن و دخترهفت نارنجی هم آمدند . شاهزاده در میان مردم میگشت و به همه جا نگاه می کرد تا دختر هفت نارنجی را پیدا کند . دختر هفت نارنجی هم وقتی دید شاهزاده به دنبال اوست ، خودش را نشان داد و شاهزاده او را دید و با خود به قصر برد
از آن روز به مدت هفت شبانه روز ساز و دهل زدند و شهر را اذین بستند و چراغان کردند و شاهزاده با دختر هفت نارنجی عروسی کرد .
دختر زشت هم که خود را به جای دختر هفت نارنجی گذاشته بود ، لخت کردند و گیسش را به دم اسب سیاه چموشی بستند و در بیابان رها کردند

 

[ دو شنبه 15 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 284

داستان شماره 284

 

داستان نمکو

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت  :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد .   شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان .  دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/         بیارید یک چایی بهر مهمان .    مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو  یک در را نبستی نمکو    کورشو برو چایی بهش بده . نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد . دوباره دیو گفت : بریسید و بریسید ماه دودان /  بیارید یک شامی بهر مهمان       خواهرهایش گفتند : هفت در  را بستی نمکو    یک در را نبستی نمکو   کورشو برو شامش بده . نمکو رفت  دیو را شام داد . بعد دیو همدم خواست . خواهر هایش گفتند : هفت در را بستی نمکو   یک در را نبستی نمکو  کور شو برو همدمش باش . نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید . نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت . نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت : دستشویی دارم ، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد ، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد
دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت : نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن . ولی صدایی نیامد . توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است . برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد . او را در توبره گذاشت و راه افتاد . دوباره نمکو گفت : دستشویی دارم . دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد . نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد . دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند . گفت نمکو اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر  از خار است . برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش . به نمکو گفت : من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم . نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده .  دیو رفت بیرون . نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته . با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه . یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد . همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو ، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید . دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید . این بار پر را انداخت ، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو  کور  شده اند . نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد  و همه از دست دیو راحت شدند

 

[ دو شنبه 14 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 283

داستان شماره 283

 

قصه باورنکردنی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یكی داشت؛ یكی نداشت. پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش كور بود و یكیش اصلاً چشم نداشت. پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم كردند و گفتند «ای پدر! دلمان خیلی گرفته. اجازه بده چند روزی بریم شكار و حال و هوایی عوض كنیم
پادشاه اجازه داد. پسرها رفتند پیش میرآخور. گفتند «سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شكار
میرآخور گفت «بروید تو اصطبل و هر اسبی كه خواستید ببرید
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست. دوتاش چلاق بود و یكیش اصلاً پا نداشت. اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشكار گفتند «سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شكار
میرشكار گفت «بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی كه می خواهید بردارید
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست. دوتاش شكسته بود و یكیش قنداق نداشت. آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای كه در نداشت رفتند به بیابانی كه راه نداشت. از كوهی گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرایی رسیدند كه دیوار نداشت. تو كاروانسرا سه تا دیگ بود. دوتاش شكسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
همین جور كه می رفتند سه تا تیر و كمان پیدا كردند. دوتاش شكسته بود و یكیش اصلاً زه نداشت. رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و كمان ها آن ها را زدند. وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یكیش اصلاً جان نداشت. آهو ها را بردند تو همان كاروانسرایی كه دیوار نداشت. پوستشان را كندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی كه دوتاش شكسته بود و یكیش ته نداشت. زیرشان را آتش كردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
تشنه كه شدند, گشتند دنبال آب. سه تا نهر پیدا كردند. دوتاش خشك بود؛ یكیش اصلاً آب نداشت. از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری كه نم داشت و بنا كردند به مكیدن. دوتاشان تركید؛ یكیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
به شاه خبر دادند این چه شكاری بود كه این بچه ها رفتند. شاه وزیرش را خواست و گفت «به اجازه چه كسی گذاشتی این بچه ها برند شكار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان كه حوصله درد سر ندارم

 

[ دو شنبه 13 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 282

داستان شماره 282

شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در روزگار قدیم پادشاهی بود كه هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور كه سن و سالش بالا می رفت، غصه اش بیشتر می شد
یك روز پادشاه نگاه كرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بكنم
ویر گفت «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز كنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد
پادشاه به گفته وزیر عمل كرد و خداوند تبارك و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم
همین كه شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی، او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و كم كم جوان برومندی شد
روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تك و تنها بروم شكار
پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید، قبول كرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شكار
شاهزاده ابراهیم در كوه و كتل به دنبال شكار می گشت كه گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار، عكس دختری را دست گرفته، های . . . های گریه می كند
شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عكس مال چه كسی است و چرا گریه می كنی؟
پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه كنم
شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر كه می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو
پیرمرد گفت «حالا كه قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عكس، عكس دختر فتنه خونریز است كه همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ كس را به شوهری قبول نمی كند و هر كس را كه به خواستگاریش می رود، می كشد
شاهزاده ابراهیم از نزدیك به عكس نگاه كرد و یك دل نه، بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با یك دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنكه به كسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه
رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن
نزدیك غروب نشست گوشه میدانگاهی تا كمی خستگی در كند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت. شاهزاده ابراهیم فكر كرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واكند، بلكه در كارش گشایشی بشود. این بود كه به پیرزن سلام كرد
پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل كجایی؟
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم
پیرزن گفت «اگر خانه خرابه من را لایق خود می دانی، قدم رنجه بفرما و بیا به خانه من
شاهزاده ابراهیم، از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست
و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانه او
شاهزاده ابراهیم همین كه رسید به خانه پیرزن، از غم روزگار یك دفعه های . . . های بنا كرد به گریه كردن
پیرزن پرسید «چرا گریه می كنی؟
شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار
پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پری داری
شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا كه پنهان نیست از تو چه پنهان، من روزی عكس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یك چشمم اشك است و یك چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلكه او را پیدا كنم
پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم كن. مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنه خونریز كشته شده؟
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همه اینها را می دان؛ ولی چه كنم كه بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم
و دست كرد از كیسه پر شالش یك مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن
پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر، با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد
بعد، رو كرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كریم است؛ ببینم از دستم چه كاری ساخته است
صبح فردا، پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان كرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنه خونریز و در زد
دختر یكی از كنیزهاش را فرستاد ببیند چه كسی در می زند
كنیز رفت. برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در
دختر گفت «برو بیارش ببینم چه كار دارد
پیرزن همراه كنیز رفت پیش دختر فتنه خونریز. سلام كرد و نشست
دختر پرسید «ای پیرزن از كجا می آیی؟
پیرزن جواب داد «از كربلا می آیم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اینجا
خلاصه! پیرزن تمام مكر و حیله اش را به كار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و كمال و معرفتی كه داری چرا شوهر نمی كنی؟
همین كه این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون، دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محكمی به صورت پیرزن زد كه از هوش رفت. كمی بعد كه پیرزن به هوش آمد، دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این كار سری هست. یك شب خواب دیدم به شكل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور كه با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بیرون، نتوانست. من یك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت كه این بار پای من رفت در سوراخ و گیر كرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردی را كه به خواستگاریم آمد بكشم؛ چون فهمیدم كه مرد بی وفاست
پیرزن تا این حكایت شنید، بلند شد از دختر خداحافظی كرد و راه افتاد به طرف خانه خودش
به خانه كه رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور كه قصه دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا كرده ام
و هر چه را كه از زبان دختر شنیده بود، برای شاهزاده ابراهیم تعریف كرد
شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه كار كنم؟
پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از یك جفت آهوی نر و ماده بكشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر كرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر كرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده
شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختكن آن را همان طور كه پیرزن گفته بود، نقاشی كردند
چند روزی كه گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت كه شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست كرده كه لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود
دختر فتنه خونریز آوازه حمام را كه شنید، گفت «باید بروم این حمام را ببینم.» و دستور داد جارچی ها در كوچه و بازار جار زدند هیچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنه خونریز می خواهد برود به حمام
دختر فتنه خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی كشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می كردم
و همان جا نیت كرد دیگر كسی را نكشد و به دنبال این باشد كه جفت خودش را پیدا كند
پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یك دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار كن كه دستگیرت نكنند. فردا هم همین كار را تكرار كن، منتها به جای لباس سفید، لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما این بار فرار نكن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر. وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین كاری می كنی، بگو یك شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا كنم. طولی نكشید كه پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم كه ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم
شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای
دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید
اما تا به طرفش هجوم بردند، شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار
روز دوم، شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگیرند، فرار كرد
روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند
همین كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم، دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فكر كرد «خدایا! نكند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟
بعد، از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟
شاهزاده ابراهیم همه حرف هایی را كه پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یك دفعه آه بلندی كشید و از هوش رفت. پس از مدتی كه به هوش آمد، گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطای خودم پی ببرم و از این فكر كه مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان كه من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كی هستی و از كجا می آیی؟
شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام
دختر قاصدی روانه كرد و برای پدرش پیغام فرستاد كه می خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتی خبر شد كه دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی كند، خوشحال شد و زود حركت كرد، پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد
حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم
همان روزی كه شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنه خونریز آواره شد، پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا كنند. اما، وقتی كه غلام ها اثری از او به دست نیاوردند، پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت
از قضای روزگار روزی كه رسید به شهر چین، دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند. از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟
پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم، پسر پادشاه ایران، عروسی می كند
قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین، تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر، او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید. بعد، دستور داد او را بردند حمام و یك دست لباس پادشاهی تنش كردند
وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد، شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یكدیگر را در بغل گرفتند
خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله
چند روز كه گذشت، شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگی كردند

 

[ دو شنبه 12 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 281

داستان شماره 281

داستان پند آموز بخت بیدار


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..
گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
گرگ گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می‌شوم؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه‌ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می‌کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت: ای مرد کجا می‌روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
کشاورز گفت: می‌شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی‌کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید: ای مرد به کجا می‌روی؟
مرد جواب داد: می‌روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!
شاه گفت: آیا می‌شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می‌برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده‌ام؟
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی‌اش راه‌ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهایی را که در راه ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت: از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر! و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت: تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می‌دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده‌ای، در هیچ جنگی شرکت نمی‌کنی، از جنگیدن هیچ نمی‌دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی‌شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می‌آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ‌ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.
شاه اندیشید و سپس گفت: حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.
مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می‌خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
به دهقان گفت: وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.
کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می‌باشد.
مرد خنده‌ای کرد و گفت: بخت من تازه بیدار شده است، نمی‌توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می‌خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است! و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!
خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می‌کردید؟
بله، درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می‌کردید، مرد بیدار بخت قصه‌ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد

 

[ دو شنبه 11 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 18:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 280

داستان شماره 280

جلال آل‌احمد

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می‌کشید به کله‌اش تا مگس‌ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دور و پر شهر گل و گشادی می‌گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می‌کردند و یا قدوس می‌کشیدند. همه‌شان هم سرشان به هوا بود و چشم‌هاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله‌اش را همان پس و پناه‌ها، یک جایی لب جوی آب- زیر سایة درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز این‌که سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازه‌هاشان را آینه‌بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره‌خانة شاهی، تو بالاخانة سردروازة بزرگ، همچه می‌کوبید و می‌دمید که گوش فلک را داشت کر می‌کرد. آقا چوپان ما همین‌جور یواش یواش وسط جمعیت می‌پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس‌وجویی بکند یک‌دفعه یکی از آن قوش‌های شکاری دست‌آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوش‌هایی که یک بزغاله را درسته می‌برد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کرده‌ام؟ چه بلایی می‌خوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!...» و همین‌جور با خودش حرف می‌زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیم‌های بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان...» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند
آقا چوپان ما که بدجوری هاج‌وواج مانده بود و دلش هم شور بزغاله‌ها را می‌زد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. این‌جای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سال‌های آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه باریکه‌ای می‌افتاد تنی به آب می‌زد؛ اما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کله‌اش کشید و تا کرد و گذاشت کنار، و ته‌وتوی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حال کلة این‌جوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه از این قرار بود که هفتة پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا این‌جوری داشتند برایش جانشین معین می‌کردند
آقا چوپان ما خیالش که راحت شد سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شست‌وشو تمام بشود و شال و جبة صدارت را بیاورند تنش کنند فوت‌وفن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه« فدایت شوم» و « قبلة عالم به سلامت باشد» و ازین آداب بزرگان شنیده  بود به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا می‌توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان‌هاش نرم بشود و بتواند حسابی  خودش را دولا راست بکند. و کار حمام که تمام شد خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبة صدارت
اما از آن‌جا که آقا چوپان ما اصلاَ اهل کوه و کمر بود، نه اهل این‌جور ولایت‌ها و شهرها، با این‌جور بزرگان و شاه و وزرا، و از آن‌جا که اصلاَ آدم صاف و ساده‌ای بود، فکر بکری به کله‌اش زد. و  آن فکر بکر این بود که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخ‌ها و پوست خیک کله‌اش را با چوب‌دستی گله‌چرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراول‌ها و وقتی رسید به کاخ  وزارتی اول رفت تو زیر زمین‌هاش گشت و گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پر شالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار
اما بشنوید از پرقیچی‌های وزیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت‌ولیس افتاده بودند؛ چون‌که آقا چوپان وزیرشدة ما سوروسات‌شان را بریده بود و گفته بود« به رسم ده- هر که کاشت باید درو بکند.»... جان دلم که شما باشید این پرقیچی‌ها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است. این بود که اول سبیل قابچی‌باشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند و زدند و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید هفته‌ای یک روز می‌رود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی می‌کند. این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند  که چه نشسته‌ای وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج به‌هم زده گنده‌تر از گنج قارون و سلیمان. و همه‌اش را هم البته که از خزانة شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیت‌پرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق‌خانة تازه می‌ساخت تا هیچ‌کس جرأت دزدی وهیزی نکند، با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سر بزنگاه بروند گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند
جان دلم که شما باشید راویان شکرشکن چنین روایت کرده‌اند که وقتی روز و ساعت موعود رسید شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همة پرقیچی‌ها راه افتادند و هلک وهلک رفتند سراغ پستوی مخفی وزیر دست راست و همچه که در را باز کردند و رفتند تو – نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند! دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کله اش کشیده، جبة وزارت را از تنش درآورده، همان لباس‌های چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوب‌دستی زمخت قدیمش و دارد های‌های گریه می‌کند. شاه را می‌گویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچی‌ها که دیگر هیچی
باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانة ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلة مردم ده را که آن روز لت‌وپار شده بود بدهد. چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغاله‌ مردنی‌های گله‌اش را یکی از سردمدارها و قداره‌بندهای محله‌های شهر جلوی موکب شاهی قربانی کرده. و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچه‌هاش را خواست به شهر و بچه‌ها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی به‌سر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر: یعنی وزیر دست راست مغضوب شد و سر سفرة دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیم‌باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم این‌که قولنج کرده دستور داد به زور برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود فوراَ شستش خبردار شد. به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچه‌هاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبة صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمده‌اند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آن‌ها کرد و سرش را گذاشت زمین وبی سروصدا مرد. و چون در مدت وزارت نه مالی ومنالی به‌هم زده بود و نه پول و پله‌ای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچه‌اش بشود این بود که زن و بچه‌هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی. دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدت‌ها شهرنشینی پینة دستشان آب شده بود و دیگر نمی‌توانستند بیل بزنند و اویاری کنند، یک تکه ملکی را که ارث پدری داشتند فروختند و آمدند شهر و چون کار دیگری از دستشان برنمی‌آمد شروع کردند به مکتب‌داری
خوب. درست است که قصة ما ظاهراَ به همین زودی به‌سر رسید اما شما می‌دانید که کلاغه اصلاَ به خانه‌اش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچ‌کس قصة به این کوتاهی را از کسی قبول نمی‌کند. و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده‌اند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که  تا کلاغه به خانه‌اش برسد، می‌رویم ببینیم قصة اصل کاری کدام است دیگر

 

[ دو شنبه 10 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 279

داستان شماره 279

یک داستان تاریخی واقعی جالب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند.
در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.
و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..
کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.
هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی فیلم هایی ساخته میشد تا فرزندان کوروش، منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزد

 

[ دو شنبه 9 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 18:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 278

داستان شماره 278

 

داستان ظنز از جلال آل احمد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

يکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می‌کشید به کله‌اش تا مگس‌ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دور و پر شهر گل و گشادی می‌گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می‌کردند و یا قدوس می‌کشیدند. همه‌شان هم سرشان به هوا بود و چشم‌هاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله‌اش را همان پس و پناه‌ها، یک جایی لب جوی آب- زیر سایة درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز این‌که سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازه‌هاشان را آینه‌بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره‌خانة شاهی، تو بالاخانة سردروازة بزرگ، همچه می‌کوبید و می‌دمید که گوش فلک را داشت کر می‌کرد. آقا چوپان ما همین‌جور یواش یواش وسط جمعیت می‌پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس‌وجویی بکند یک‌دفعه یکی از آن قوش‌های شکاری دست‌آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوش‌هایی که یک بزغاله را درسته می‌برد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کرده‌ام؟ چه بلایی می‌خوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!...» و همین‌جور با خودش حرف می‌زد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیم‌های بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان...» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند.
آقا چوپان ما که بدجوری هاج‌وواج مانده بود و دلش هم شور بزغاله‌ها را می‌زد، باز تا آمد بفهمد کجا به کجاست که سه تا مشربه آب داغ ریختند سرش و یک دلاک قلچماق افتاد به جانش. این‌جای قضیه البته بسیار خوب بود. چون آقا چوپان ما سال‌های آزگار بود که رنگ حمام را ندیده بود. البته سال و ماهی یک بار اگر گذارش به رودخانه باریکه‌ای می‌افتاد تنی به آب می‌زد؛ اما غیر از شب عروسیش یادش نبود حمام رفته باشد و کیسه کشیده باشد. این بود که تن به قضا داد و پوست خیک را از کله‌اش کشید و تا کرد و گذاشت کنار، و ته‌وتوی کار را یواش یواش از دلاک حمام درآورد که تا حال کلة این‌جوری ندیده بود و ماتش برده بود. قضیه از این قرار بود که هفتة پیش سرب داغ تو گلوی وزیر دست راست پادشاه مانده بود و راه نفسش را بسته بود و حالا این‌جوری داشتند برایش جانشین معین می‌کردند.
آقا چوپان ما خیالش که راحت شد سر درد دل را با دلاک وا کرد و تا کار شست‌وشو تمام بشود و شال و جبة صدارت را بیاورند تنش کنند فوت‌وفن وزارت را از دلاک یاد گرفت و هرچه« فدایت شوم» و « قبلة عالم به سلامت باشد» و ازین آداب بزرگان شنیده  بود به خاطر سپرد و دلاکه هم کوتاهی نکرد و تا می‌توانست کمرش را با آب گرم مالش داد که استخوان‌هاش نرم بشود و بتواند حسابی  خودش را دولا راست بکند. و کار حمام که تمام شد خودش را سپرد به خدا و رفت توی جبة صدارت.
اما از آن‌جا که آقا چوپان ما اصلاَ اهل کوه و کمر بود، نه اهل این‌جور ولایت‌ها و شهرها، با این‌جور بزرگان و شاه و وزرا، و از آن‌جا که اصلاَ آدم صاف و ساده‌ای بود، فکر بکری به کله‌اش زد. و  آن فکر بکر این بود که وقتی از حمام درآمد کپنک و چاروخ‌ها و پوست خیک کله‌اش را با چوب‌دستی گله‌چرانیش پیچید توی یک بخچه و سپرد به دست یکی از قراول‌ها و وقتی رسید به کاخ  وزارتی اول رفت تو زیر زمین‌هاش گشت و گشت و گشت تا یک پستوی دنج گیر آورد و بخچه را گذاشت توی یک صندوق و درش را قفل کرد و کلیدش را زد پر شالش و رفت دنبال کار وزارت و دربار.
اما بشنوید از پرقیچی‌های وزیر دست راست قبلی، که با آمدن آقا چوپان ما دست و پاشان حسابی تو پوست گردو رفته بود و از لفت‌ولیس افتاده بودند؛ چون‌که آقا چوپان وزیرشدة ما سوروسات‌شان را بریده بود و گفته بود« به رسم ده- هر که کاشت باید درو بکند.»... جان دلم که شما باشید این پرقیچی‌ها نشستند و با وزیر دست چپ ساخت و پاخت کردند و نقشه کشیدند که دخل این وزیر دهاتی را بیاورند که خیال کرده کار وزارت مثل کدخدایی یک ده است. این بود که اول سبیل قابچی‌باشی مخصوص وزیر جدید را چرب کردند و به کمک او زاغ سیاهش را چوب زدند و زدند و زدند و خبرچینی کردند و کردند و کردند تا فهمیدند که وزیر جدید هفته‌ای یک روز می‌رود توی پستو و یک ساعتی دور از اغیار یک کارهایی می‌کند. این دمب خروس که به دستشان افتاد رفتند و چو انداختند و به گوش شاه رساندند  که چه نشسته‌ای وزیر دست راست هنوز از راه نرسیده یک گنج به‌هم زده گنده‌تر از گنج قارون و سلیمان. و همه‌اش را هم البته که از خزانة شاهی دزدیده! شاه هم که خیلی عادل بود و رعیت‌پرور و به همین دلیل سالی دوازده تا دوستاق‌خانة تازه می‌ساخت تا هیچ‌کس جرأت دزدی وهیزی نکند، با وزیر دست چپ قرار گذاشت که یک روز سر بزنگاه بروند گیرش بیاورند و پته اش را روی آب بیندازند.
جان دلم که شما باشید راویان شکرشکن چنین روایت کرده‌اند که وقتی روز و ساعت موعود رسید شاه با وزیر دست چپ و یک دسته قراول و یساول و همة پرقیچی‌ها راه افتادند و هلک وهلک رفتند سراغ پستوی مخفی وزیر دست راست و همچه که در را باز کردند و رفتند تو – نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند! دیدند وزیر دست راست نشسته، پوست خیک به کله اش کشیده، جبة وزارت را از تنش درآورده، همان لباس‌های چوپانی را پوشیده و تکیه داده به چوب‌دستی زمخت قدیمش و دارد های‌های گریه می‌کند. شاه را می‌گویی چنان تو لب رفت که نگو. وزیر دست چپ و پرقیچی‌ها که دیگر هیچی.
باقیش را خودتان حدس بزنید. البته وزیر دست راست از این دردسرهای اول کار که راحت شد یک نفر آدم امین را روانة ده آبا اجدادیش کرد که تاوان گلة مردم ده را که آن روز لت‌وپار شده بود بدهد. چون آقا چوپان ما بعدها فهمید که همان روز هر کدام از بزغاله‌ مردنی‌های گله‌اش را یکی از سردمدارها و قداره‌بندهای محله‌های شهر جلوی موکب شاهی قربانی کرده. و از زیر این دین که بیرون آمد زن و بچه‌هاش را خواست به شهر و بچه‌ها را گذاشت مکتب و به خوشی و سلامت زندگی کردند و کردند و کردند تا قضای الهی به‌سر آمد و نوبت وزارت رسید به یکی دیگر: یعنی وزیر دست راست مغضوب شد و سر سفرة دربار زهر ریختند تو غذاش و حکیم‌باشی دربار که حاضر و ناظر بود به اسم این‌که قولنج کرده دستور داد به زور برسانندش به خانه. آقا چوپان ما که وزارت بهش آمد نکرده بود فوراَ شستش خبردار شد. به خانه که رسید گفت رو به قبله بخوابانندش و بچه‌هاش را صدا کرد و بهشان سپرد که مبادا مثل او خام جبة صدارت بشوند و این هم یادشان باشد که از کجا آمده‌اند و بعد هم سفارش چاروخ و کپنک چوپانیش را به آن‌ها کرد و سرش را گذاشت زمین وبی سروصدا مرد. و چون در مدت وزارت نه مالی ومنالی به‌هم زده بود و نه پول و پله‌ای اندوخته بود تا کسی مزاحم زن و بچه‌اش بشود این بود که زن و بچه‌هاش بعد از خاک کردن او برگشتند سر آب و ملک اجدادی. دخترها خیلی زود شوهر کردند و رفتند و مادره هم فراق شوهرش را شش ماه بیشتر تحمل نکرد. اما پسرها که دو تا بودند چون پشتشان باد خورده بود و بعد از مدت‌ها شهرنشینی پینة دستشان آب شده بود و دیگر نمی‌توانستند بیل بزنند و اویاری کنند، یک تکه ملکی را که ارث پدری داشتند فروختند و آمدند شهر و چون کار دیگری از دستشان برنمی‌آمد شروع کردند به مکتب‌داری...
خوب. درست است که قصة ما ظاهراَ به همین زودی به‌سر رسید اما شما می‌دانید که کلاغه اصلاَ به خانه‌اش نرسید و درین دور و زمانه هم هیچ‌کس قصة به این کوتاهی را از کسی قبول نمی‌کند. و از قضای کردگار ناقلان اخبار هم این قصه را فقط به عنوان مقدمه آورده‌اند تا حرف اصل کاریشان را برای شما بزنند. این است که  تا کلاغه به خانه‌اش برسد، می‌رویم ببینیم قصة اصل کاری کدام است

 

[ دو شنبه 8 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 18:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 277

داستان شماره 277

دختر شاه پریون


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید
دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟
جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟
دختر گفت: بله… مگر خود تو همین را نمی خواستی؟
پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟
پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم.
پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟
پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم
پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟
پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغری
قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیم

[ دو شنبه 7 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 18:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 276

داستان شماره 276

 

داستان زیبای  قصه رمال باشی دروغی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان قدیم زن و شوهری زندگی می کردند که خیلی فقیر بودند و دو ماهی می شد که زن از بی پولی نرفته بود حمام
یک روز, زن به شوهرش گفت «آخر تو چه جور شوهری هستی که نمی توانی ده شاهی بدهی به من برم حمام
مرد از حرف زنش خجالت کشید و بعد از مدتی این در آن در زدن, به هر جان کندنی بود, ده شاهی جور کرد و داد به او
زن اسباب حمامش را ورداشت و راه افتاد. به حمام که رسید دید حمام قرق است. از حمامی پرسید «کی حمام را قرق کرده؟
حمامی گفت «زن رمال باشی
زن گفت «تو را به خدا بگذار من هم برم لا به لای کنیزها و دده ها بنشینم و حمام کنم. خیلی وقت بود می خواستم بیام حمام و پولی تو دست و بالم نبود
حمامی دلش به حال زن سوخت و او را راه داد. زن رفت گوشه ای نشست و مشغول شد به شست و شوی خودش. در این حیص بیص دید کنیزها با سلام و صلوات زن بدترکیب و نکره ای را که بلند بلند آروغ می زد, آوردند به حمام
زن بیچاره تا چشمش افتاد به هیکل نتراشیده زن رمال باشی, سرش را بلند کرد به طرف آسمان و گفت «خدایا به کرمت شکر. من با این حسن و جمال و قد و قامت دو ماه به دو ماه هم نمی توانم بیایم حمام, آن وقت باید برای این زن بدترکیب حمام را قرق کنند و او با این جاه و جلال و دم و دستگاه به حمام بیاید
بعد, هر طوری بود خودش را شست و شویی داد. از حمام درآمد و رفت خانه
شب, وقتی شوهرش آمد خانه, حکایت حمام رفتن زن رمال باشی را تمام و کمال برای او تعریف کرد و آخر سر گفت «ای مرد! تو هم از فردا باید بری و رمال بشوی
مرد گفت «مگر زده به سرت. من که از رمالی چیزی سرم نمی شود
زن گفت «خودم کمکت می کنم. الا و للا تو از فردا باید رمال بشوی
خلاصه! هر چه مرد به زنش گفت از عهده این کار بر نمی آید, زن زیر بار نرفت و آخر سر گفت «یا تخته و رمالی یا طلاق و بیزاری.»
مرد هر چه فکر کرد دید زنش را خیلی دوست دارد و چاره ای ندارد که حرفش را قبول کند. این بود که نرم شد و گفت «ای زن! پدرت خوب! مادرت خوب! مگر به همین سادگی می شود رمال شد
زن گفت «آن قدرها هم که تو فکر می کنی مشکل نیست. فردا صبح زود می روی بیل و کلنگ را می فروشی. پولش را می دهی یک تخته رمالی و دو سه تا کتاب کهنه کت و کلفت و می روی می نشینی یک گوشه مشغول رمل انداختن می شوی. هر که آمد گفت طالع من را ببین, اول کمی طولش می دهی, بعد می گویی طالع تو در برج عقرب است و عاقبت چنین می شوی و چنان می شوی
مرد گفت «آمدیم مشکل یکی و دو تا را شانسی رفع و رجوع کردیم, آخرش چی؟ بالاخره می افتیم تو دردسر
زن گفت «آخر هر کاری را فقط خدا می داند. نترس! خدا کریم است
صبح زود, مرد بیل و کلنگش را ورداشت برد فروخت و با پولشان اسباب رمالی خرید و رفت نشست در مسجد شاه
چندان طول نکشید که جلودار پادشاه آمد سراغش و گفت «جناب رمال باشی. شتری که پول های پادشاه بارش بوده گم شده. رمل بنداز ببین کجا رفته
رمال تو دلش گفت «خدایا! چه کنم؟ چه نکنم؟ حالا چه خاکی بریزم به سرم؟ دیدی این زن سبک سر چطور دستی دستی ما را انداخت تو هچل.»
بعد همین طور که مانده بود چه کند, چه نکند, مهره ها را در مشتش چرخاند و آن ها را ول کرد رو تخته. خوب نگاهشان کرد. کمی رفت تو فکر و گفت: «جلودارباشی! برو صد دینار بده نخود و به هر طرف که دلت خواست راه بیفت و بنا کن دانه به دانه نخود ها را ریختن و رفتن. وقتی نخودها تمام شد, سه مرتبه دور خودت بچرخ. به هر طرف که قرار گرفتی از زمین چشم برندار و به این طرف آن طرف نگاه نکن. راست برو تا برسی به شتر گم شده
جلودار باشی یک شاهی گذاشت کف دست رمال و رفت و هر چه را که گفته بود مو به مو انجام داد و آخر سر رسید به خرابه ای و دید شتر رفته آنجا گرفته خوابیده
افسار شتر را گرفت. برد به قصر. حکایت گم شدن شتر و رمال را برای پادشاه تعریف کرد. بعد, برگشت پیش رمال و ده اشرفی به او انعام داد.
مرد تا چشمش افتاد به ده اشرفی, از خوشحالی دست و پاش را گم کرد. پیش از غروب بساطش را ورچید توی بازار گشتی زد. هر چه لازم داشت خرید و با دست پر رفت خانه و گفت «ای زن! حق با تو بود و من تا حالا نمی دانستم رمالی چه دخل و مداخلی دارد. خدا پدرت را بیامرزد که من را از فعلگی و دنبال سه شاهی صنار دویدن راحت کردی
بعد, نشستند با هم به گپ زدن و گل گفتن و گل شنفتن
فردای آن شب, مرد با شوق و ذوق رفت بساطش را پهن کرد و همین که نشست, چند تا غلام و فراش درباری آمدند به او گفتند «پاشو راه بیفت که پادشاه تو را می خواهد
این را که شنید دلش افتاد به تپیدن و رنگ به صورتش نماند. با خودش گفت «بر پدر زن بد لعنت! دیدی آخر عاقبت ما را به کشتن داد. اگر پادشاه بو ببرد که من بیق بیقم و حتی سواد ندارم, کارم زار است و گوش تا گوش سرم را می برد
خلاصه! با ترس و لرز اسباب رمالیش را زد زیر بغل و با غلام ها و فراش ها راه افتاد. در راه هزار جور فکر و خیال کرد و از ترس جان به سر شد, تا رسید به حضور پادشاه
پادشاه نگاهی به قد و بالای او انداخت و پرسید «تو شتر را پیدا کردی, با بار پولی که باش بود؟
مرد جواب داد «بله قربان
پادشاه گفت «از امروز تو رمال باشی دربار هستی و از ما جیره و مواجب می گیری. برو و کارت را شروع کن
آن شب, وقتی مرد به خانه اش برگشت, گفت «ای زن! خانه ات خراب شود که آخر به کشتنم دادی
زن پرسید «مگر چه شده؟
جواب داد «می خواستی چه بشود؟ امروز از دربار آمدند من را بردند به حضور پادشاه و پادشاه رمال باشی دربارم کرد و از صبح تا شب هی خدا خدا کردم چیزی پیش نیاید که بفهمد از رمالی هیچی سرم نمی شود و دارم بزنند
زن گفت «ای بابا! بعد از آن همه بدبختی, تازه خدا یادش افتاده به ما وخواسته نانی بندازه تو دامن ما؛ آن وقت تو می خواهی به یک پخ جا خالی کنی. این جور فکرها را از سرت بیرون کن و بی خیال باش. آخرش هم یک طوری می شود. خدا کریم است
بگذریم! زن آن قدر از این حرف ها خواند به گوش او که مرد دل و جرئتی به هم زد و از آن به بعد مثل درباری های دیگر راست راست می رفت دربار و می آمد خانه
مدتی گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد, تا یک شب از قضای روزگار چهل دزد خزانه پادشاه را شبانه زدند و بردند. همین که صبح شد، پادشاه رمال باشی را خواست و گفت «زود دزدها و هر چه را که از خزانه برده اند پیدا کن
رمال باشی گفت «حکم حکم پادشاه است
بعد, آمد خانه به زنش گفت «روزگارم سیاه شد
زن پرسید «چی شده؟
مرد جواب داد «دیگر می خواستی چی بشود؟ دیشب دزدها خزانه پادشاه را خالی کرده اند و حالا پادشاه دزدها و هر چه را که برده اند از من می خواهد. همین فردا مشتم وا می شود و سرم به باد می رود
زن گف «فعلاً برو از پادشاه چهل روز مهلت بگیر تا ببینیم بعد چی می شود
رمال باشی رفت چهل روز مهلت گرفت و برگشت خانه به زنش گفت «این هم چهل روز مهلت. بعدش چه خاکی بریزم به سرم؟
زن گفت «تا چهل روز دیگر کی مرده, کی زنده است؟ حالا پا شو برو بازار چهل تا کله خرما بگیر بیار و هر شب یکی از آن ها را بخور و هسته اش را بنداز تو دله که اقلاً حساب روزها دستمان باشد و بدانیم روز چهلم چه روزی است
رمال باشی گفت «بد فکری نیست
و رفت چهل تا کله خرما خرید و برگشت خانه
حالا بشنوید از دزدها
وقتی دزدها شنیدند پادشاه رمالی دارد که از زیر زمین و بالای آسمان خبر می دهد, ترس ورشان داشت. نشستند با هم به گفت و گوی که چه کنند و چه نکنند تا از دست چنین رمالی جان سالم به در ببرند. آخر سر قرار گذاشتند هر شب یکی از آن ها برود رو پشت بام خانه رمال باشی سر و گوشی آب بدهد و ببیند رمال باشی چه می کند و براشان چه نقشه ای می کشد
شب اول, یکی از دزدها خودش را رساند به پشت بام رمال باشی و گوش تیز کرد ببیند رمال باشی چه می کند. در این موقع رمال باشی یکی از خرماها را خورد. هسته اش را ترقی پرت کرد تو دله و بلند گفت «این یکی از چهل تا
دزد تا این را شنید, از رو پشت بام پرید پایین. رفت پیش رفقاش و گفت «هر چه از این رمال باشی گفته اند, کم گفته اند
گفتند «چطور؟
گفت «تا رسیدم رو پشت بام خانه اش, هنوز خوب جا گیر نشده بودم که بلند گفت این یکی از چهل تا
دزدها خیلی پکر شدند و بیشتر ترس افتاد تو دلشان
خلاصه! از آن به بعد, هر شب به نوبت رفتند رو پشت بام رمال باشی و رمال باشی شبی یک کله خرما خورد. هسته اش را انداخت تو دله و گفت «این دو تا از چهل تا. این سه تا از چهل تا« و همین طور شمرد تا رسید به سی و نه
شب سی و نهم دزدها دور هم جمع شدند و گفتند «یک شب بیشتر نمانده که رمال باشی ما را بگیرد وکت بسته تحویل بدهد. اگر به زیر زمین یا ته دریا هم بریم فایده ندارد و دست از سر مان بر نمی دارد. خوب است تا کار از کار نگذشته خودمان بریم خدمتش و جای جواهرات خزانه را نشانش بدهیم. این طوری شاید پادشاه از تقصیرمان بگذرد و از این مهلکه جان به در ببریم
فردای آن روز, دزدها یک شمشیر و یک قرآن ورداشتند رفتند پیش رمال باشی و گفتند «این شمشیر, این هم قرآن. یا ما را با این شمشیر بکش, یا به این قرآن ببخش. جواهرات خزانه پادشاه هم دست نخورده زیر خاک است
رمال باشی دزدها را کمی نصیحت کرد. بعد جای جواهرات را یاد گرفت و به آن ها گفت «الان می روم پیش پادشاه ببینم چه کار می توانم براتان بکنم.» و بلند شد, دوان دوان رفت خدمت پادشاه, جای جواهرات را به او گفت و برای دزدها طلب شفاعت کرد
پادشاه که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید, گفت «رمال باشی! راستش را بگو چرا برای دزدها طلب بخشش می کنی؟
رمال باشی گفت «قربانت گردم! دزدها وقتی خبردار شدند پیداکردن آن ها و جواهرات را گذاشته ای به عهده من از خیر هر چه برده بودند گذشتند و فرار کردند به مغرب زمین و حالا اگر بخواهی آن ها را برگردانی, دو مقابل خزانه باید خرج قشون کنی. آخرش هم معلوم نیست به نتیجه برسی یا نه ؟
پادشاه حرف رمال باشی را قبول کرد و عده ای را با شتر و قاطر فرستاد, جواهرات خزانه را تمام و کمال آوردند تحویل خزانه دار دادند و باز به رمال باشی خلعت داد و پول زیادی به او بخشید
وقتی رمال باشی برگشت خانه به زنش گفت «امروز پادشاه آن قدر پول بخشید به من که برای هفت پشتمان بس است. حالا بیا فکری بکن که از این مخمصه خلاص بشوم. چون می ترسم آخر گیر بیفتم و جانم را بگذارم رو این کار
زن فکری کرد و گفت «این را دیگر راست می گویی. وقتش رسیده خودت را بزنی به دیوانگی تا دست از سرت بردارند
مرد گفت «چطور این کار را بکنم؟
زن گفت «فردا صبح, وقتی شاه رفت حمامم هر طور شده خودت را برسان به او. دست و پاش را بگیر و مثل دیوانه ها از خزینه بندازش بیرون و لخت مادرزاد بنا کن به بشکن زدن و قر و قمبیل آمدن. آن وقت دوست و دشمن می گویند رمال باشی پاک چل و خل شده؛ پادشاه هم دست از سرت برمی دارد
مرد گفت «بد نگفتی
و صبح فردا, همان طور که زنش گفته بود, بعد از اینکه پادشاه رفت حمام, دوان دوان خودش را رساند به آنجا. نگهبان ها را کنار زد و به زور رفت چنگ انداخت موهای پادشاه را گرفت و از خزینه کشیدش بیرون, که یک مرتبه صدایی بلند شد و سقف خزینه رمبید
پادشاه وقتی دید رمال باشی از مرگ حتمی نجاتش داده, مال بی حساب و کتابی به او بخشید و همه کاره دربارش کرد
رمال باشی برگشت خانه و ماجرای آن روز را برای زنش تعریف کرد. زن گفت «یک کار دیگر هم می توانی بکنی
مرد گفت «چه کاری؟
زن گفت «یک وقت که همه اعیان و اشراف شهر دور و بر تخت پادشاه حلقه زده اند خودت را برسان به پادشاه و او را از تخت بکش پایین. بعد از این کار, همه می گویند عقل از سرت پریده و دیوانه شده ای. پادشاه هم می گوید رمال دیوانه نمی خواهم و از دربار بیرونت می کند. آن وقت با خیال راحت می رویم گوشه دنجی می نشینیم و خوش و خرم زندگی می کنیم
رمال باشی حرف زنش را قبول کرد و منتظر فرصت ماند. تا یک روز همه اعیان و اشراف شهر رفتند حضور پادشاه و دست به سینه جلو تختش صف بستند
رمال باشی دید فرصت از این بهتر دست نمی دهد و از میان جمعیت پرید رو تخت و پادشاه را از آن بالا انداخت پایین, که در همین موقع عقربی قد یک گنجشک از زیر تشکی که پادشاه روش نشسته بود, آمد بیرون
همه به رمال باشی آفرین گفتند و از آن به بعد دیگر کسی نبود که به اندازه رمال باشی پیش پادشاه عزیز باشد
رمال باشی مطلب را با زنش در میان گذاشت و آخر سر گفت «امروز هم که این جور شد و حالا بیشتر از عاقبت کار می ترسم
زن, شوهرش را دلداری داد و گفت «حالا که خدا می خواهد روز به روز کار و بارت بالا بگیرد و اجر و قربت پیش پادشاه بیشتر شود, چرا ما نخواهیم؟
رمال باشی گفت «درست می گویی. باید راضی باشیم به رضای خدا
از آن به بعد, رمال باشی صبح به صبح می رفت دربار و شب به شب برمی گشت خانه و با زنش به خوبی و خوشی زندگی می کرد. تا روز از روزها که همراه پادشاه رفته بود شکار, پادشاه ملخی را در مشتش گرفت و به او گفت «بگو ببینم! چی تو مشت من است
رمال باشی روش را کرد به طرف آسمان و در دل گفت «خدایا! خودت می دانی که من می خواستم از این کار دست بکشم و تو نگذاشتی. حالا هم راضی ام به رضای تو
بعد, آهسته گفت «یک بار جستی ملخو! دوبار جستی ملخو! آخر کف دستی ملخو
پادشاه گفت «رمال باشی! داری با خودت چه می گویی؟ بلندتر بگو
رمال باشی با ترس و لرز بلندتر گفت «عرض کردم یک بار جستی ملخو! دوبار جستی ملخو! آخر کف دستی ملخو!»
پادشاه گفت «آفرین بر تو
و دستش را واکرد و ملخ پرید به هوا. . .

 

[ دو شنبه 6 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 275

داستان شماره 275

داستان زیبای  پسر خارکن با ملا بارزجان


بسم الله الرحمن الرحیم
داستانی بسیار زیبا
پیر مرد خارکنی بود و پسری داشت که از بس او را دوست داشت اجازه نمی داد از خانه پا بیرون بگذارد. حتی نمی گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببینند
روزگار گذشت تا خارکن پیر پیر شد و پسرش به سن بیست و پنج سالگی رسید
یک روز خارکن به پسرش گفت «پسرجان! تا حالا نگذاشتم کار کنی و خودم به هر جان کندنی بود یک لقمه نان درآوردم. اما دیگر جان کار ندارم و نوبت رسیده به تو که بروی نان به خانه بیاوری.
پسر گفت «چشم!» و طناب و تبری ورداشت و روانه صحرا شد
اما, چون تا آن سن و سال به سیاه و سفید دست نزده بود و حال کار نداشت, نتوانست خار بکند و از زور گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. این بود که راه افتاد سایه ای پیدا کند و توی آن لم بدهد. رفت و رفت تا رسید به قصر دختر پادشاه و در سایه آن گرفت تخت خوابید
دختر پادشاه آمد لب بام و دید جوان بلند بالا و خوش سیمایی خوابیمده در سایه قصر. برای اینکه از حال و روز پسر سر در بیارد, یک دانه مروارید انداخت طرف او, مروارید به صورت پسر خورد و از خواب پرید و دید دختری مثل پنجه آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش می کند
دختر پرسید «تو کی هستی و از کجا آمده ای؟
پسر جواب داد «من پسر مرد خارکنم. پدرم گفته برو صحرا خار بکن تا ببریم بازار بفروشیم و امروز معاش کنیم. من هم با این طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولی از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اینجا خوابیدم. خلاصه, نه تن خارکندن دارم و نه روی رفتن به خانه
مهر پسر خارکن به دل دختر پادشاه نشست و یک دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مروارید برایش ریخت پایین و گفت «این ها را ببر برای پدرت
پسر خارکن مرواریدها را ورداشت و با خوشحالی راه افتاد به طرف خانه
وقتی به خانه رسید, پدرش گفت «دست خالی برگشتی و یک بوته خار هم با خودت نیاوردی؟
پسر گفت «چیزی آورده ام که بیشتر از صد پشته خار می ارزد
خارکن گفت «کو؟ من که نمی بینم چیزی دستت باشد
پسر دست کرد مرواریدها را از جیبش درآورد و گفت «این ها را بگیر ببر بازار بفروش و خرج زندگی مان بکن.» ر
چند روزی که گذشت, پسر خارکن به مادرش گفت «بلند شو برو پیش پادشاه, دخترش را برایم خواستگاری کن.»ر
مادرش گفت «مگر عقل از سرت پریده؟ تو پسر خارکنی و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داری پادشاه دخترش را بدهد به تو؟
پسر گفت «من این حرف ها سرم نمی شود؛ یا دختر پادشاه را برایم بگیر, یا می گذارم از این شهر می روم و حتی پشت سرم را نگاه نمی کنم.
پیرزن وقتی دید گوش پسرش به این حرف ها بدهکار نیست, رفت پیش پادشاه گفت «ای پادشاه! پسر یکی یک دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاک از خورد و خوراک افتاده
پادشاه از رک گویی پیرزن خنده اش گرفت و پرسید «پسرت چه کاره است؟
پیرزن جواب داد «تا حالا که نتوانسته برای خودش کاری دست و پا کند از این به بعد هم خدا بزرگ است
پادشاه گفت «برو نصیحتش کن دختر پادشاه به دردش نمی خورد
پیرزن گفت «کارش از نصحیت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون می ترسم از فراق او سر به صحرا بگذارد و این آخر عمری من پیرزن را به خاک سیاه بنشاند
پادشاه که نمی خواست دل پیرزن را بشکند, گفت «برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت کنم
پیرزن با خوشحالی پاشد رفت پسرش را فرستاد پیش پادشاه
پادشاه گفت «ای پسر! اگر می خواهی دخترم را بدهم به تو شرطی دارم که باید آن را به جا بیاری
پسر خارکن جواب داد «هر شرطی باشد انجام می دهم.
پادشاه گفت «باید بری پیش ملابارزجان شاگردی کنی و هر وقت رمز او را یاد گرفتی, دخترم مال تو می شود
پسر خارکن شرط را قبول کرد و رفت پیش ملابارزجان شاگرد شد
چند روز که گذشت دختر ملابارزجان به پسر خارکن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببیند, به او گفت ر«وقتی که رمز پدرم را یاد گرفتی, اصلاً و ابداً به روی خودت نیار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در جوابش بگو سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همین یک کلام را تکرار کن و چیز دیگری به زبان نیار؛ چون اگر بفهمد رمزش را یاد گرفته ای تو را درجا می کشد؛ ولی اگر ببیند نمی توانی رمزش را یاد بگیری آزادت می کند هر جا دلت خواست بری
پسر خارکن از حرف های دختر خیلی خوشحال شد و تازه فهمید مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنین راهی پیش پایش گذاشته
یک روز ملابارزجان خواست پسر خارکن را امتحان کند. گفت «بیا رمز را بخوان ببینم خوب یاد گرفته ای یا نه؟
پسر گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟
ملابارزجان گفت «این حرف یعنی چه؟ بخوان ببینم!
پسر دوباره گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟
ملابارزجان مطمئن شد پسر خارکن از رمز و رازش سر در نیاورده و به او گفت «حالا که بعد از این همه مدت چیزی یاد نگرفته ای, پاشو بزن به چاک و دیگر این طرف ها پیدات نشود که حوصله شاگرد تنبلی مثل تو را ندارم.»  ر
پسر با خوشحالی از خانه ملابارزجان زد بیرون و رفت به خانه خودشان. دید وضع پدر و مادرش به حدی خراب شده که نان برای خوردن ندارند
پسر خارکن به پدرش گفت «من الان اسب می شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم داری بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشی و حتماً یادت باشد که افسارش را بگیری و با خودت بیاری
خارکن پرسید «چطور می خواهی اسب بشوی؟
ولی, به جای شنیدن جواب پسرش, شیهه اسب سیاهی را شنید که ایستاده بود رو به رویش
پیر مرد فهمید پسرش جادو و جنبلی یاد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتی به خانه برگشت, دید پسرش زودتر از او رسیده به خانه
دفعه دوم, پسرش به صورت گوسفندی درآمد. پیرمرد خارکن با خوشحالی افسارش را گرفت و راه افتاد طرف بازار که در نیمه های راه رسید به ملابارزجان
تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پرید و جیزی نمانده بود از ترس سکته کند؛ چون در همان نگاه اول فهمید پسر خارکن به رمز و رازش پی برده و خودش را به شکل گوسفند درآورده که پدرش او را ببرد بازار بفروشد
القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور کرد و رفت جلو خارکن را گرفت. گفت «این گوسفند را کجا می بری؟
خارکن گفت «می برم بازار بفروشم
ملابارزجان پرسید «قیمتش چند است؟
خارکن جواب داد «صد تومان
ملابارزجان گفت «خریدارم
و صد تومان شمرد و داد به پیرمرد خارکن و دست برد افسار گوسفند را بگیرد, که خارکن گفت «صبر کن! افسارش را باز کنم
ملابارزجان گفت «افسارش را برای چه می خواهی بازکنی؟
خارکن گفت «من گوسفند فروخته ام؛ افسار که نفروخته ام
ملابارزجان گفت «پیر مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندی, چطوری می توانم آن را ببرم خانه؟»  ر
خارکن گفت «نخیر! افسارش مال پسرم است و آن را به بنی بشری نمی فروشم
ملابارزجان به التماس افتاد و شروع کرد به زبان بازی. گفت «ای پیر دانا! تو که بهتر از من می دانی گوسفند بی افسار را به این سادگی ها نمی شود راه برد. حیوان زبان بسته که حرف سرش نمی شود. برای همین است که افسار می اندازند گردنش و می برندش این طرف و آن طرف. بیا عقلت را کار بنداز و از خر شیطان پیاده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول می خواهی بگیر
ملابارزجان آن قدر به گوش پیرمرد خواند و مجیز او را گفت که پیر مرد را راضی کرد صد تومان دیگر بگیرد و افسار را بدهد به او
خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد «آهای دختر! زود یک چاقوی تیز برسان به من که سر این گوسفند را ببرم
دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهمید این گوسفند همان پسر زیبا و بلند بالای خارکن است و تند رفت تو خانه چاقو را ورداشت گوشه ای پنهان کرد
ملابارزجان صدا زد «چرا چاقو را نمی آوری؟
دختر جواب داد «پدرجان! هر چه می گردم پیداش نمی کنم. انگار یک دفعه آب شده و رفته تو زمین
ملابارزجان گفت «بیا گوسفند را نگه دار تا خودم بیایم چاقو را پیدا کنم
دختر با خوشحالی رفت تو حیاط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توی خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمین و فرار کن
گوسفند تا این را شنید, معطل نکرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه ای زد به دختر و از خانه ملابارزجان پرید بیرون
دختر صبر کرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور که دراز به دراز افتاده بود رو زمین, بنا کرد به داد و فریاد
ملابارزجان آمد رو ایوان و گفت «چی شده؟
دختر با آه و افسوس گفت «گوسفندت با کله زد تو شکمم و در رفت
ملابارزجان با عجله وردی خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند
گوسفند برای اینکه مطمئن شود دیگر خطری در کار نیست, نگاهی انداخت به پشت سرش و دید ملابارزجان به صورت گرگی درآمده و چیزی نمانده برسد به او و تیکه پاره اش کند. گوسفند هم به شکل سوزنی درآمد, افتاد رو زمین و خودش را لای خاک و خل گم و گور کرد. گرگ هم به صورت غربالی درآمد و شروع کرد به بیختن خاک. سوزن تا دید الان است که گیر بیفتد, کبوتر شد و پرید به هوا, غربال هم به صورت باز شکاری درآمد و از پی کبوتر پرواز کرد. کبوتر وقتی دید باز شکاری دارد به او می رسد, یکراست آمد پایین, نشست رو درخت انار و خودش را به شکل انار درآورد
باغبان داشت در باغ می گشت و هیزم جمع می کرد که چشمش افتاد به انار و خیلی تعجب کرد. با خودش گفت «چطور شده این درخت تو چله زمستان انار داده؟
و رفت آن را چید و برد خدمت پادشاه که انعام بگیرد
در این موقع, ملابارزجان که از جلد باز شکاری درآمده بود و خودش را به صورت درویشی درآورده بود, تبر به دست و کشکول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع کرد به خواندن
پادشاه گفت «بروید به این درویش هر چه می خواهد بدهید و روانه اش کنید
خدمتکاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند «ای قبله عالم! هر چه به درویش می دهیم قبول نمی کند و می گوید من همان اناری را می خواهم که باغبان آورده برای پادشاه
پادشاه از این حرف به حدی عصبانی شد که انار را ورداشت و طوری زد زمین که دانه هاش پر و پخش شد
درویش هم فوری به صورت خروسی درآمد و شروع کرد به ورچیدن دانه های انار
دانه ای که جان پسر خارکن درآن بود, وقتی دید الان است که طعمه خروس بشود, به شکل روباهی درآمد و پرید گلوی خروس را گرفت
خروس وقتی فهمید دارد نفس های آخر را می زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خارکن.  ر
در این موقع, پادشاه که از این بازی عجیب و غریب پاک گیج شده بود گفت «این چه بساطی است راه انداخته اید؟»ر
پسر خارکن گفت «ای پادشاه! شما از من خواستید رمز ملابارزجان را یاد بگیرم تا دخترتان را بدهید به من. حالا می بینی که هم رمز او را یاد گرفته ام و هم خودش را کشاندم اینجا
پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر کرد شهر را چراغانی کردند و بعد از هفت شبانه روز جشن و شادی, دخترش را به عقد پسر خارکن درآورد

 

[ دو شنبه 5 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 274

داستان شماره 274

داستان زیبای مرغ توفان


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بود و روزگاری بود. مردی بود به اسم یوسف که از اول جوانی شیفته و شیدای پول بود و چندان طول نکشید که پول و پله ای به هم زد. روز به روز کسب و کارش بیشتر رونق گرفت و ثروتمندترین مرد شهر شد. اما, به جای اینکه ثروت برایش آسایش بیاورد, برایش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمی دانست با آن همه مال و منالی که گرد آورده بود چه کار کند و چطور روزگار بگذارند
یوسف تصمیم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنیا یاد بگیرد. این طور شد که با خود خورجینی پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپایی نشست و رو به بیابان راه افتاد
خرد و خمیر از رنج سفر به قهوه خانه ای رسید و خوشحال از اینکه جایی برای استراحت پیدا کرده از اسب پیاده شد. اسبش را به درختی بست و به قهوه خانه رفت
هنوز یک فنجان چای نخورده بود و خستگی راه در نکرده بود که همهمه ای به راه افتاد و غوغایی برپا شد. همه سراسیمه از قهوه خانه بیرون دویدند و یوسف هم به دنبال آن ها بیرون دوید و دید تمام جک و جانورها سراسیمه دارند از سمت بیابان به طرف آبادی می دوند و گردباد بلندی از دنبالشان پیش می آید و هر چه را که در سر راهش قرار دارد نابود می کند
در این حیص بیص یوسف شنید مردم با ترس و لرز می گویند «مرغ توفان! مرغ توفان
یوسف از پیرمردی که بغل دستش بود پرسید «چه شده؟
پیر مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد که به هیچ کس رحم نمی کند
مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسید
یوسف که تازه می خواست راه و رسم خوشگذرانی یاد بگیرد و نمی خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاک افتاد, دست هایش را به طرف او بلند کرد و گفت «رحم کن! هر چه بخواهی می دهم. حاضرم تمام ثروتم را بریزم به پای تو؛ به شرطی که جانم را نگیری
مرغ توفان گفت «معلوم است که جانت را خیلی دوست داری. من به یک شرط حاضرم به التماست گوش کنم
یوسف گفت «هر شرطی بگذاری از دل و جان اطاعت می کنم
مرغ توفان گفت «اگر می خواهی به تو رحم کنم و جانت را نگیرم باید قبول کنی هیچ وقت  سرت را داماد نکنی تا نسل تو از روی زمین بر چیده شود و اگر این شرط را بشکنی روز دامادی او مثل اجل معلق سر می رسم و به جای جان تو, جان پسرت را می گیرم
یوسف که حسابی به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چیزی جز جان خودش نبود, شرط را پذیرفت. مرغ توفان یوسف را رها کرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادی راه انداخت و رفت
مدت ها بود که یوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار می گذراند و برای این و آن از همه چیزهای عجیب و غریبی که در سفر دیده بود تعریف می کرد, الا از مرغ توفان و هیچ معلوم نبود شرطی را که با مرغ توفان بسته بود به یاد داشت یا آن را به کلی فراموش کرده بود
سال ها گذشت محسن, پسر یوسف, قد کشید؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر یکی از خان های ثروتمند را برای او خواستگاری کردند و عروسی آن ها بر پا شد. سی شب و سی روز جشن گرفتند. تا شب سی و یکم, درست در همان دمی که ملا می خواست خطبه عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصیدن دست کشیدند و همه جا ساکت شد. فقط نغمه بلبل خوش آوازی شنیده می شد که یک دفعه صدای ترسناکی به گوش رسید
یوسف از دور صدای مرغ توفان را شنید و به خود لرزید و طولی نکشید که مرغ توفان از آسمان آمد پایین و وسط حیاط نشست به زمین
مهمان ها که از ترس خشکشان زده بود و بی حرکت ایستاده بودند مرغ توفان را به شکل جانوری می دیدند که نصف بدنش مانند الاغ است و نصف دیگرش مثل پرنده ای غول پیکر که نوک درازی دارد و دست هاش به صورت بال های بسیار بزرگی درآمده
مرغ توفان با صدای بلند فریاد زد «یوسف! قرار و مدارت را فراموش کردی. من آمده ام جان پسرت را بگیرم.»  مهمان ها خیلی دلشان به حال محسن سوخت. گریه و زاری راه انداختندو التماس کردند که جان محسن را نگیرد
مرغ توفان گفت «حالا که این طور است من حاضرم به جای جان محسن, جان یکی از نزدیکان او را بگیرم!» اولین کسی که داوطلب شد یوسف بود که رفت جلو و گفت «بیا جان من را بگیر. پسر من نباید بمیرد!»  مرغ توفان با بال های ترسناکش او را گرفت. محکم فشار داد و دو بار به قلب او نوک زد. یوسف طاقت نیاورد و شروع کرد به آه و ناله که او را رها کند
دومین کسی که حاضر شد به جای محسن بمیرد مادر بزرگ محسن بود که رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوه عزیزم را ببینم 
اما همین که مرغ توفان او را بین بال های ترسناکش گرفت و به قلبش نوک زد, او هم طاقت نیاورد و افتاد به التماس خلاصه, همه نزدیکان و آشنایان یکی یکی آمدند جلو که به جای محسن بمیرند؛ ولی هیچ کس طاقت نیاورد. حتی گل جهان که محسن را خیلی دوست داشت نتوانست طاقت بیاورد. مرغ توفان هم نه به زیبایی عروس رحم کرد و نه به جوانی داماد
داماد با رنگ پریده و تن لرزان ایستاده بود و با اینکه دلش نمی خواست بمیرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پیش مرغ توفان
مرغ توفان جیغ ترسناکی کشید. چشم های خونخوارش برق زد و بال هایش را بلند کرد که ناگهان دختری که گیسوان بلندش به زمین می رسید و چشم های قشنگش از زور گریه ورم کرده بود دوان دوان از راه رسید و فریاد کشید «صبر کن
و خودش را انداخت طرف مرغ توفان
دختر لباس کهنه ای کرده بود تنش؛ ولی در همان لباس کهنه و رنگ و رو رفته به قدری زیبا بود که همه بی اختیار از ته دل آه کشیدند
مرغ توفان پرسید «تو کی هستی؟
دختر گفت «من ظریفه دختر نوکر یوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ایم و وقتی بچه بودیم همدیگر را خیلی دوست داشتیم؛ تا اینکه ما را از هم جدا کردند و حالا اگر تو او را بکشی من هم می میرم. پس بیا جان من را بگیر
مرغ توفان او را بین بال های بزرگش گرفت و به قلب او نوک زد. ظریفه از درد به خود پیچید؛ ولی گریه و زاری راه نینداخت و التماس نکرد
مرغ توفان او را محکمتر فشرد و باز به قلب او نوک زد. ظریفه ناله ای کرد, ولی این دفعه هم التماس نکرد. پرنده غول پیکر با تمام زورش دختر را فشار داد و برای بار سوم به قلبش نوک زد. دختر جوان از زور درد فریاد کشید؛ اما باز هم به التماس نیفتاد
در این موقع نفس در سینه مرغ توفان گرفت. بال های نیرومندش آویزان شد و با صدای گرفته گفت «در تمام دنیا هیچ کس نتوانسته بعد از ضربه سوم من زنده بماند. ای دختر! در قلب تو نیرویی وجود دارد که من را شکست داد و آن نیرو نیروی محبت است که حتی مرگ در برابر آن چیزی به حساب نمی آید
مرغ توفان این چیزها را گفت و غیبش زد و از آن به بعد هیچ وقت در آن نواحی دیده نشد
بعد از این ماجرا, محسن فهمید که خوشبختی او در ثروت و ناز و غمزه گل جهان نیست, بلکه سعادت او در فداکاری و محبت ظریفه است. با او عروسی کرد و تا آخر عمر با مهربانی و شادکامی زندگی کردند
سال ها به خوشی می آمدند و می رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتی که محسن و ظریفه عقد کرده بودند, بلبل خوش آواز می آمد می نشست و برای محبتی که مرگ را هم شکست داده بود, آواز می خواند

 

[ دو شنبه 4 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 273

داستان شماره 273

داستان زیبای  دیوانگان


بسم الله الرحمن الرحیم
تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود. زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت. این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر. دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند. ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود
روزی از روزها مادر قباد به او گفت «فرزند دلبندم! شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم. خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت. برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین. دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم
قباد گفت «من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم
مادرش گفت «این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند. اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری  
و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد 
زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد. یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد. زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته. رفت جلو و به بزی گفت «ای بز بیا سیاه بختم نکن. قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت 
بز باز بع بع کرد و ریش جنباند
زن گفت «قربان هر چه بز چیز فهم است
و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش. 
در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو. گفت «که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده 
زن دوید جلو. گفت «مادرشوهرجان! تو را به جان پسرت بین خودمان بماند. داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت. بز شنید و بع بع کرد. رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند. او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند. تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و ناکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید  
مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت «ای بز! به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت
بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز
در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید «این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟
بز بع بع کرد. مادرشوهرش گفت «ای داد بی داد! به این هم گفت 
بعد رفت جلو و به شوهرش گفت «کاریت نباشه! عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت. من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید. حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت 
پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت «آفرین بزی! اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو 
و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد 
در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید. تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند. پرسید «این کارها چه معنی می دهد؟
ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز
حالا بیا و تماشا کن! بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفتند «ای بز خوب و مهربان! مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون.» 
هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید «چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟
مادرش گفت «چیزی نیست! اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد. فقط بین خودمان بماند. زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد. بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند. در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند. پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند. همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده 
وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد. گفت «دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم. اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید
آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت «حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟
مادرزنش گفت «دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟
پدرزنش گفت «غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد. یک بز پیش کس و ناکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند.» 
قباد گفت «من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم. از این شهر می روم به یک شهر دیگر. اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم.»
این را گفت و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد
رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه. کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست 
در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو. بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش 
قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد. با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه. خوب زیر و روش را وارسی کرد. فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان 
قباد کاسه را برد لب جو. اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پاک و پاکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش. صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد «کاسه گشادکن آمده! خانه آباد کن آمده  
اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند. همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد. گفتند «هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن
بگذریم! قباد چند روزی در آن شهر ماند. مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت. آخر سر از این وضع خسته شد. با خود گفت «این ها از کس و کار من دیوانه ترند
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر
چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود. عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند. عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند. تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند 
خلاصه! غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد
قباد به خانه ای رفت. با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت. اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه
طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید. مردم دسته دسته آمدند پیش قباد. پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد
قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت «این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند.»  باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است. جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده. خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط.  قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود 
عده ای گفتند «این کار شدنی نیست
عده ای دیگر گفتند «اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم 
و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد 
قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او. عروس گفت «آخ !» و سرش را خم کرد و از در پرید تو
مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی. قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد 
دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند
قباد رفت جلو و پرسید «چه خبر است؟ 
گفتند «دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده. مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید. فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند 
قباد پرسید «آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟ 
جواب دادند«فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند
قباد گفت «من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند.»  گفتند «اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده
قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد 
قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت. دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد
مردم از شادی به هلهله افتادند. قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند. اما قباد زیر بار نرفت. فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر
هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خاکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند. رفت جلو پرسید «چی شده؟
گفتند «مگر نمی بینی! زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد.» قباد گفت «حکیم بیارید تا درمانش کند
گفتند «حکیم نداریم.»  قباد گفت «صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم  
گفتند «حرفی نداریم! اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری 
قباد گفت «قبول است 
و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خاک را تو صحرا پخش کرد
همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد. با خود گفت «به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند. بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم
و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر
بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاکی به سرشان بکنند 
قباد رفت جلو پرسید «اینجا چه خبر است؟
گفتند «چشم حسود کور! گوش شیطان کر! شکم باروی شهر شکاف برداشته. می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند
قبادگفت «من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم
گفتند «اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم  
قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت
اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد. گفت «دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده. هر چه زودتر باید برگردم 
گفتند «مزدت را چه بدهیم؟
گفت «یک اسب تندرو.»  رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش. 
قباد با خود گفت «در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است.» و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد 
 قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید

 

[ دو شنبه 3 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 272

داستان شماره 272

داستان زیبای  مهرناز


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود؛ توی این بود و نبود دختر کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمی توانست خوب به کار و بار خانه برسد, پدرش زن دیگری گرفته بود
یک سال گذشت. زن بابای مهرناز دختری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز
فرحناز کمی که بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلی مهرناز نیست. زن بابا حسودیش شد و بنای ناسازگاری با او را گذاشت و هر روز برای اذیت و آزارش بهانه تازه ای پیدا می کرد.
یک روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو یک دسته گل سرخ از صحرا بچین بیار, می خواهم گل قند درست کنم
مهرناز گفت «تو این هوا که سنگ از سرما می ترکد گل سرخ پیدا نمی شود
زن بابا به مهرناز تشر زد که «فضولی نکن! تا از خانه بیرونت نکرده ام زود برو به صحرا یک دسته گل سرخ بچین بیار.»
مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بیرون. به صحرا که رسید دید پای تپه ای چهارتا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دورش
یکی از پیرمردها که سراندرپا لباس سفید تنش بود او را دید و صدا زد «دخترجان! تو این برف و بوران از خانه آمدی بیرون چه کنی؟
مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمی دهد.»
پیرمرد رو کرد به پیرمرد سبزپوشی که بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به این دختر کمک کن و نگذار ناامید برگردد خانه
بهار گفت «به چشم
و پاشد دور خودش چرخی زد. باد و بوران بند آمد. ابرها کنار رفتند. خورشید تابید. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند
مهرناز یک دسته گل سرخ چید و برگشت خانه
زن بابا از دیدن گل ها تعجب کرد و به جای اینکه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد کتک که چرا بیشتر از این گل نچیدی و باز اذیت و آزار او را از سر گرفت
زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسیده بود که زن بابای مهرناز سبدی داد دستش و گفت «پاشو برو یک سبد سیب سرخ تر و تازه بچین بیار که هوس سیب سرخ کرده ام
مهرناز گفت «درخت ها تازه شکوفه کرده اند. از کجا سیب سرخ بیارم؟
زن بابا گفت «فضولی موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال مونی بگیر والا از خانه می اندازمت بیرون و در را پشت سرت می بندم
مهرناز توی باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و دید همان چهار تا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دور آتش.
بهار او را دید و صدا زد «آی دخترجان! برای چی تو باران آمده ای به صحرا؟
مهرناز جواب داد «چه کار کنم؟ زن بابام سیب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سیب سرخ به خانه برگردم راهم نمی دهد
بهار رو کرد به پیرمردی که سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسیده به تو که به این دختر کمک کنی و نگذاری ناامید برگردد خانه.
تابستان گفت «به چشم
و پا شد دور خودش چرخی زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشید کنار رفتند. هوا گرم شد. شکوفه ها ریختند زمین و درخت های سیب پر شد از سیب های سرخ
مهرناز سبدش را پر کرد از سیب سرخ و برگشت خانه
زن بابا از دیدن یک سبد سیب سرخ تازه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. اما, به جای اینکه خوشحال شود, کتک مفصلی به مهرناز زد و گفت «چرا بیشتر نیاوردی؟
مهرناز گفت «سبد بیشتر از این جا نمی گرفت
زن بابا گفت «این فضولی ها به تو نیامده
و باز به اذیت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و یک دفعه به کله اش زد که برف و شیره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بیار
مهرناز گفت «چله تابستان برف پیدا نمی شود
زن بابا گفت «باز هم فضولی کردی و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدی. پاشو مثل باد برو برف پیدا کن بیار و تا نیاری برنگرد خانه
مهرناز باز هم رفت به صحرا و زیر آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت که از زور گرما عرق کرد و بی طاقت شد. در این موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد که نشسته بودند زیر سایه درختی و خودشان را باد می زدند
مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام کرد
تابستان که سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «برای چه تو این گرما آمدی به صحرا؟
مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بیرونم کرده, گفته برو برف بیار و بدون برف برنگرد
تابستان رو کرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به این دختر کمک کن و نگذار دست خالی برگردد
زمستان پاشد چرخی زد. خورشید کم زور شد. باد سر و صدا کنان از راه رسید. با خودش ابر آورد و آسمان را ابری کرد. هوا سرد شد و برف شروع کرد به باریدن
مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه
در راه پسر پادشاه او را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاری و با شادی و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه
وقتی مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را برای پسر پادشاه تعریف کرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن بابای بدجنس را آوردند و مجازات کردند

 

[ دو شنبه 2 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 271

داستان شماره 271

داستان زیبای  خجه چاهی


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زنی بود به اسم خدیجه که مردم اسمش را جمع و جورتر کرده بودند و به او می گفتند خجه
خجه خیلی خودپسند و پر حرف بود و مرتب از شوهرش انتظاراتی داشت که اصلاً با وضع زندگی و کسب و کار او جور درنمی آمد
همه شب که شوهرش خرد و خسته می آمد خانه, خجه به جای دلجویی و حرف های نرم, شروع می کرد به ور زدن و بنای داد و قال را می گذاشت و می گفت «کاشکی گم و گور شده بودی و به جای خودت خبرت آمده بود خانه. حیف نیست به تو بگویند شوهر! آخر این چه مخارجی است که تو می دهی؟ به مردم نگاه کن ببین چه جوری خرجی به زن هاشان می دهند و چه چیزهایی برای زن هاشان می خرند. یل قلمکار هندی, کفش ساغری, پیرهن تور, پاکش قصواری, چادر گلدار, چاقچور دبیت؛ ولی من چی؟ هیچی! باید سر تا پا و دوازده ماه لباس کرباسی تنم کنم و عاقبت از غصه آرزو به دلی بترکم
مرد بیچاره در جواب زنش می گفت «اگر تو به زن های همسایه نگاه می کنی, شوهران آن ها هر کدام روزی پنج ریال درآمد دارند و من روزی چهار عباسی بیشتر درآمد ندارم. ببین تفاوت از کجا تا کجاست؟ شکر خدا که چشم و گوش داری و می شنوی و می بینی که آن ها کاسبکارند و من هیارکار. هر کسی باید مطابق درآمدش بخورد و بپوشد. مگر نشنیده ای که گفته اند چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
مرد بیچاره وقتی دید زنش به هیچ صراطی مستقیم نیست, با خودش گفت «باید این زن و زندگی را ترک کنم و برم جایی که از دست این زبان دراز راحت شوم
و یک شب بی سر و صدا از خانه زد بیرون و به جایی رفت که زن هر چه دنبالش گشت پیداش نکرد
خجه از آن به بعد تند خوتر شد و آن قدر به همسایه ها زبان تلخی کرد و جنگ و جدال راه انداخت که اهل محل دسته جمعی رفتند پیش کدخدا و از دست او شاکی شدند
کدخدا فرستاد خجه را آوردند
تا چشم خجه افتاد به آن جمع دروازه دهنش را واکرد و بی اعتنا به کدخدا همه را بست به ناسزا.
کدخدا گفت ای زن بدزبان! جلو دهنت را بگیر و این همه جفنگ نگو والا جوری مجازاتت می کنم که تا زنده ای یادت نرود
خجه گفت «من اینم که هستم و از توپ و تله تو هم نمی ترسم
کدخدا به فراش ها گفت خجه را کردند به جوال و با چوب و چماق افتادند به جانش و تا می خورد کتکش زدند.
از آن به بعد, خلق و خوی خجه تغییری که نکرد هیچ, زبان تلخ تر هم شد؛ طوری که همه اهالی ده به ستوه آمدند و باز رفتند پیش کدخدا شکایت کردند
کدخدا همه ریش سفیدها را جمع کرد و بعد از مشورت با آن ها و عقل سر هم کردن, گفت خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهی در یک فرسخی ده
دو سه روز بعد, چوپانی رفت سر چاه دلو انداخت برای گوسفندها آب بکشد؛ اما همین که دلو را بالا کشید, دید به جای آب مار کت و کلفتی توی دلو است. چوپان یکه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه, که مار به زبان آمد و گفت «تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهی نجات بده, در عوض خدمت بزرگی به تو می کنم.
چوپان مار را از چاه درآورد. از او پرسید «چرا این قدر وحشت زده ای؟
مار جواب داد «سال های سال بود که من در این چاه بودم و هیچ جانوری جرئت نداشت به آن قدم بگذارد, ولی دو سه روز پیش سر و کله زنی پیدا شد به اسم خجه چاهی و از بس حرف زد و به زمین و زمان بد و بی راه گفت که از دست این زن امانم برید و جان به لبم رسید. هر چه می خواستم راه فراری پیدا کنم و خودم را از این چاه بکشم بیرون, راهی پیدا نمی کردم. تا اینکه تو آمدی و من را نجات دادی. حالا می خواهم عوض خدمتی که به من کردی, خدمتی به تو بکنم
چوپان گفت «از دست تو چه کاری ساخته است؟
مار گفت «همین امروز می روم می پیچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبیب می آورند باز نمی شوم. وقتی تو از این اتفاق باخبر شدی خودت را برسان به دربار و بگو من این خطر را برطرف می کنم؛ به این شرط که پادشاه نصف دارایی و دخترش را بدهد به من. وقتی که پادشاه شرط را قبول کرد, با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو ای مار کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش. آن وقت من به محض شنیدن صدای تو از دور گردن دختر باز می شوم و راهم را می گیرم و می روم
مار پس از این گفت و گو راه افتاد, رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسید و خودش را رساند به دختر و محکم پیچید به گردن او
ندیمه دختر سراسیمه رفت پیش پادشاه و او را از این اتفاق عجیب و غریب باخبر کرد. پادشاه دستور داد طبیب ها جمع شوند و برای نجات دختر از چنگ مار راهی پیدا کنند
طبیب ها هر چه فکر کردند چطور مار را از گردن دختر جدا کنند که مار فرصت نکند او را نیش بزند, عقلشان به جایی نرسید. پادشاه که دخترش را در خطر دید, عصبانی شد و دستور داد دو تا از طبیب ها را گردن زدند و بدنشان را بالای دروازه شهر آویزان کردند
همین که چوپان از این ماجرا باخبر شد, خودش را رساند به قصر پادشاه و به دروازه بان قصر گفت «من را به پیشگاه پادشاه ببر
دروازه بان گفت «پادشاه امروز کسی را به حضور نمی پذیرند؛ مگر نشنیده ای که دخترشان به چه بلایی گرفتار شده؟
چوپان گفت «من برای همین کار آمده ام و می خواهم دختر را از چنگ مار نجات دهم
دروازه بان با عجله خبر را رساند به گوش پادشاه و پادشاه چوپان را به حضور پذیرفت و تا چشمش افتاد به او با تعجب گفت «تو می خواهی دخترم را نجات دهی؟
چوپان گفت «بله! ای قبله عالم
پادشاه گفت «می دانی اگر نتوانی او را نجات دهی چه بلایی سرت می آید؟
چوپان گفت «وقتی به شهر رسیدم بدن بی سر طبیب هایی را دیدم که نتوانسته بودند دخترتان را نجات دهند
پادشاه گفت «خلاصه و خوب حرف می زنی. پس زود برو دختر نازنینم را از دست این مار که نمی دانم از کجا مثل اجنه ظاهر شده و پیچیده به گردن او, نجات بده
چوپان گفت «به روی چشم! ولی شرایطی دارم که اگر قبله عالم قبول می فرماید بروم و دست به کار شوم
پادشاه پرسید «چه شرایطی؟
چوپان جواب داد «این که اگر توانستم مار را دفع کنم دختر و نصف دارایی ات را به من بدهی
پادشاه گفت «تو دخترم را نجات بده, شرط تو را به جان می پذیرم
بعد, همان طور که قرار گذاشته بودند, رفت سراغ مار. دستی زد به او و گفت «ای مار! کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش
مار به محض شنیدن صدای چوپان از دور گردن دختر واشد و راهش را گرفت و رفت
پادشاه همین که خبر نجات دخترش را شنید, خیلی خوشحال شد. دستور داد جشن مفصلی برپا کردند و دخترش را به عقد چوپان درآورد و نصف دارایی اش را داد به او
حالا بشنوید از مار
مار وقتی از دور گردن دختر پادشاه باز شد, رفت به یک شهر دیگر و مدتی بعد پیچید به گردن دختر ثروتمندی. پدر دختر دست به دامان طبیب های زیادی شد, ولی هیچ کدام نتوانست راه نجاتی برای او پیدا کند. آخر سر یکی گفت «دوای درد دخترت در فلان شهر و پیش فلان چوپان است که تازگی ها شده داماد پادشاه
پدر دختر رفت سر وقت چوپان و مشکلش را با او در میان گذاشت. چوپان هم با مرد ثروتمند طی کرد که نصف ثروتش را بگیرد و دخترش را نجات دهد
وقتی چوپان رسید به بالین دختر, گفت دور و برش را خلوت کردند. بعد رفت جلو؛ به مار دست زد و گفت «کاری به کار این دختر نداشته باش
مار همان طو که داشت از دور گردن دختر باز می شد, در گوش چوپان گفت «دفعه اول که باز شدم می خواستم کمکی را که به من کرده بودی تلافی کنم؛ این دفعه هم به خاطر حفظ آبروت باز می شوم؛ اما بدان کار من همین است و اگر دفعه دیگر پیدات بشود, چنان نیشی به کف پات بزنم که کرک سرت را باد ببرد
بعد, آهسته راهش را گرفت و رفت
چوپان در دل عهد کرد دیگر نرود به سراغ مار و مزدش را گرفت و به شهر خودش بازگشت؛ ولی هنوز خستگی سفر از تنش در نرفته بود که عده ای با عجله آمدند پیشش و از او تقاضا کردند «ای چوپان حکیم! در فلان شهر ماری پیچیده به گردن دختر تاجری و چون شهرت تو عالمگیر شده, تاجر ما را فرستاده تو را ببریم دخترش را نجات بدی و هر قدر بخواهی مزد بگیری
چوپان گفت «کسالت دارم و نمی توانم بیایم
گفتند «در راه طوری آسایشت را فراهم می کنیم که آب در دلت تکان نخورد
گفت «آن قدر حالم خراب است که حتی نمی توانم از جایم جم بخورم
خلاصه! هر قدر اصرار کردند, چوپان زیر بار نرفت و کسانی که آمده بودند دنبالش ناامید برگشتند به شهرشان و به تاجر گفتند چوپان می گوید مریضم و نمی توانم بیایم
تاجر تا این حرف را شنید, خودش راه افتاد رفت پیش چوپان و غمزده و پریشان گفت «ای حکیم! تو را به خدا قسمت می دهم بیا و دخترم را نجات بده و در عوض همه دارایی ام را بگیر
چوپان دلش به حال پدر دختر سوخت. توکل کرد به خدا و بلند شد همراه او افتاد به راه
وقتی که به خانه تاجر رسیدند, چوپان رفت پیش دختر و خیلی آهسته در گوش مار گفت «من نیامده ام اینجا که به تو بگویم از دور گردن این دختر باز شو؛ ولی به خاطر سابقه دوستی بین خودمان و به خاطر جبران محبت هایی که به من کرده ای, آمده ام خبرت کنم که خجه چاهی از چاه آمده بیرون و دارد شهر به شهر و دیار به دیار دنبالت می گردد. حالا خودت می دانی؛ می خواهی باز شو می خواهی باز نش. من وظیفه خودم می دانستم تو را بی خبر نگذارم.»
مار تا این را شنید, مثل فرفره از دور گردن دختر باز شد و مانند آب فرو رفت به زمین و خودش را گم و گور کرد
چوپان هم دستمزد هنگفتی گرفت و برگشت به خانه اش

 

[ دو شنبه 1 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]