اسلایدر

داستان شماره 1890

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1890

داستان شماره 1890

مسلمان شدن جوان یهودی

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


امام رضا ( ع ) از پدرانش نقل می کند که : جوانی یهودی پیش ابوبکر آمد و گفت : السلام علیک یا ابابکر ! مردم به او هجوم آوردند و گفتند : چرا او را خلیفه نخواندی ؟ ابوبکر گفت : چه می خواهی ؟ گفت : پدرم بر دین یهود مرده و اموال زیادی بر جای نهاده است ، ولی ما جای آنها را نمی دانیم . اگر جای آن اموال را بگویی ، به دست تو مسلمان می شوم . و غلامت می گردم و یک سوم مالم را به تو می دهم و یک سوم آن را به مهاجر و انصار می بخشم و یک سوم دیگر را خودم بر می دارم . ابوبکر گفت : ای خبث ! جز خدا ، هیچ کس از غیب خبر ندارد . ابوبکر برخاست و رفت
یهودی پیش عمر رفت و بر او سلام کرد و گفت : پیش ابوبکر رفتم و از او چیزی را سو ال کردم ولی مایوس برگشتم ، و اکنون از تو می پرسم و جریان را گفت . عمر نیز گفت : غیر از خدا کسی غیب را نمی داند
عاقبت ، جوان یهودی در مسجد پیامبر پیش علی ( ع ) رفت و گفت : السلام علیک یا امیرالمو منین ! و این سخن را به گونه ای گفت که ابوبکر و عمر نیز شنیدند
مردم او را زدند و گفتند : ای خبیث ! چرا بر علی ، همچون ابوبکر سلام نمی کنی ، مگر نمی دانی که ابوبکر خلیفه است ؟ یهودی گفت : به خدا سوگند از طرف خود این گونه نگفتم ، بلکه در تورات اسم او را این گونه دیدم . حضرت فرمود : چه می خواهی ؟ جوان گفت : پدرم بر دین یهود مرد و اموال زیادی را باقی گذاشت ولی جای آن را به ما نگفت . اگر آنها را بیرون بیاوری به دست تو ایمان می آورم . حضرت فرمود : به آن چه می گویی پایبند هستی ؟ جوان گفت : بلی خدا و ملایکه و تمام حاضران را شاهد می گیرم
حضرت برگ سفیدی خواست و چیزی در آن نوشت . سپس فرمود : ( آیا می توانی خوب بنویسی ؟ جوان یهودی گفت : بلی
فرمود : لوحه هایی را با خودت بردار و به طرف یمن برو ، وقتی آنجا رسیدی صحرای برهوت را بپرس . وقتی که آنجا رفتی ، هنگام غروب خورشید ، بنشین . کلاغ هایی می آیند که منقارشان سیاه و سروصدا می کنند و دنبال آب می روند . وقتی که آنها را دیدی اسم پدرت را ببر و بگو : ای فلانی ! من فرستاده وصی محمد ( ص ) هستم ، با من سخن بگو ! پدرت جوابت را می دهد از گنجینه ها سو ال کن ، جایش را می گوید و هر چه گفت بنویس . وقتی که به خیبر برگشتی ، هر آنچه در آنها نوشته ای عمل کن
یهودی رفت تا این که به یمن رسید و در جایی که علی ( ع ) فرموده بود نشست و کلاغ های سیاهی آمدند و صدا کردند . جوان یهودی نام پدرش را برد . پدرش جواب داد و گفت : وای بر تو چه چیزی تو را به اینجا آورده ؟ چون اینجا یکی از جاهای اهل جهنم است
پسرش گفت : آمدم جای گنج ها را از تو بپرسم که کجا مخفی کرده ای
گفت : در فلان باغ در فلان مکان در فلان دیوار . جوان همه را نوشت . آن گاه پدرش گفت : وای بر تو ! از محمد ( ص ) پیروی کن . کلاغ ها برگشتند . و جوان یهودی به سوی خیبر روانه شد و غلامان و نوکران و شتر و جوال ها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج هایی که در ظرف های نقره و ظرف های طلا بود را بیرون آوردند ، سپس آنها را بر دراز گوش بار کردند و خدمت علی ( ع ) آوردند . جوان نزد علی ( ع ) شهادتین را گفت و مسلمان شد و گفت : براستی که تو وصی محمد ( ص ) هستی و به حق امیرالمو منین هستی ، چنانچه این گونه نامیده شده ای . این کاروان و درهم ها و دینارها را در جایی که خدا به تو دستور داده مصرف کن .مردم جمع شدند و گفتند : این را چگونه دانستی ؟ حضرت فرمود : ( از رسول خدا ( ص ) شنیده ام . اگر می خواهید بالاتر از این را نیز به شما خبر دهم ؟گفتند : بلی
فرمود : ( روزی با رسول خدا ( ص ) زیر یک سقف نشسته بودیم ، و من شصت و شش جای پا شمردم که همه آنها مال ملایکه بودند و تمام جای پای آنها را می شناختم و اسم و خصوصیات و زبان یک یک آنها را هم می دانستم

 

منبع.کتاب داستان از معجزات و کرامات امام علی ( ع

[ پنج شنبه 30 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1889

داستان شماره 1889

وحشت یکی از یاران در جنگ صفین

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زاذان و  عده دیگری از اصحاب علی ( ع ) نقل می کنند که با آن حضرت در جنگ صفین بودیم و هنگامی که با لشکر معاویه می جنگید ، مردی از سمت راست لشکر آمد و گفت : یا امیرالمو منین ! در این سمت آشوب به پا شده است . حضرت فرمود : ( به جای خود برگرد
مرد برگشت و بار دوم آمد و همان جمله را تکرار کرد
باز هم حضرت فرمود : ( به جای خود برگرد
بار سوم نیز آمد و مثل این که زمین بر او تنگ شده بود ، جمله قبلی را تکرار کرد
حضرت فرمود : بایست . مرد ایستاد . علی ( ع ) فرمود : مالک کجاست ؟
مالک گفت : لبیک یا امیرالمو منین
حضرت فرمود : سمت چپ لشکر معاویه را می بینی ؟ گفت : بلی
فرمود : ( آن شخص سوار بر اسب تربیت شده را می بینی ؟ گفت : بلی
فرمود : برو و سر او را بیاور
مالک اشتر به آن شخص نزدیک شد و گردنش را زد و سرش را آورد و جلو امیرالمو منین ( ع ) انداخت
حضرت رو کرد به آن مرد و فرمود : تو را به خدا قسم ! آیا این شخص را دیدی و ترس او در قلبت افتاد و آشوبی در میان یاران خود دیدی ؟
گفت : بلی .
حضرت فرمود : رسول خدا ( ص ) از این واقعه خبر داده بود . آن گاه به آن مرد فرمود : ( برگرد به جای خود

 

[ پنج شنبه 29 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1888

داستان شماره 1888

 

اعتراف زیبای جبرائیل درباره قدرت بازوان امیرالمومنین( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روایت بسیار زیبا و خواندنی از قدرت و شجاعت امیرالمونین را در گفت وگوی پیامبر با جبرائیل بخوانید

در روز جنگ خیبر پس از آنکه مرحب خیبری (مرحب بن حارث یهودی،مردی بلندقامت، عظیم الجثه و بسیار شجاع) به دست امیرالمونین به دو نیم گردید و بر زمین افتاد جبرائیل در حالی که خنده تعجب بر لب داشت بر پیامبر فرود آمد. رسول خدا به او فرمودند: از چه تعجب کردی؟
عرض کرد: همانا فرشتگان در مراکز و جایگاههای آسمانی ندا می کنند: لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
ولی تعجب من بدان جهت است که آن زمان که امر شدم قوم لوط را هلاک کنم ، شهرهای انان را که هفت شهر از زمین هفتم زیرین تا زمین هفتم بالا بود بر پری از بالهایم قرار دادم و آنقدر آنرا بالا بردم که حاملان عرش صدای خروسها و اطفال ( روی زمین) را می شنیدند و تا صبح در انتظار امر خدا ایستادم و آنرا جابجا نکردم. اما امروز که علی ضرب هاشمی را فرود آورد من مامور شدم زیادی قبضه او را نگه دارم تا به زمین فرود نیاید و به زمین نرسد و آنرا به دو نیم نکند تا زمین و اهل آنرا واژگون گردد
در این هنگام فشار زیادی شمشیر علی سنگین تر از شهرهای قوم لوط بود و این درحالی بود که اسرافییل و میکائیل بازوی علی را در هوا به قبضه خویش گرفته بودند

 

[ پنج شنبه 28 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1887

داستان شماره 1887

داستان حمله شیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از حضرت باقر ( ع ) نقل است که چون جویریه عازم حرکت از کوفه شد علی ( ع ) باو فرمود آگاه باش در راه برخورد می کنی به شیری . عرض کرد : چه بایست کرد ؟ آن حضرت فرمود : به او بگو مرا امیرالمو منین امان داده است از تو
پس جویریه خارج شد از کوفه در بین راه ناگاه مشاهده کرد شیری به سمت او می آید جویریه گفت : ای شیر بدرستی که امیرالمو منین علی بن ابیطالب ( ع ) مرا امان داده است از تو . جویریه گفت : چون کلام امیر ( ع ) را رساندم آن حیوان برگشت در حالی که سرش را به زیر انداخته بود و همهمه می کرد تا آنکه در نی زار غایب شد
و جویریه به دنبال حاجت خود رفت چون برگشت به محضر علی ( ع ) و قضیه را نقل کرد حضرت فرمود : چه گفتی با آن شیر و چه گفت به تو .
جویریه عرض کرد : هر چه دستور داده بودی به او گفتم و به برکت فرمایش شما از من منصرف شد و اما آن چیزی که آن حیوان گفت ، پس خدا و رسول و وصی او به آن داناترند . امیر ( ع ) فرمود : پشت کرد آن حیوان از تو در حالتی که همهمه می کرد . جویریه عرض کرد : درست فرمودی یا امیرالمو منین ( ع ) جریان همین است که فرمودی . پس علی ( ع ) فرمود : آن حیوان به تو گفت : وصی محمد ( ص ) را از من برسان

 

منبع کتاب داستان از معجزات و کرامات امام علی ( ع

 

[ پنج شنبه 27 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1886

داستان شماره 1886

علی( ع) و زهد


بسم الله الرحمن الرحیم

علی علیه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد. در خلال ایامی كه در بصره بود، روزی به عیادت یكی از یارانش ، به نام علاء بن زیاد حارثی رفت . این مرد، خانه مجلل و وسیعی داشت . علی همین كه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید، به او گفت :این خانه به این وسعت ، به چه كار تو در دنیا می خورد، در صورتی كه به خانه وسیعی در آخرت محتاج تری ؟! ولی اگر بخواهی می توانی كه همین خانه وسیع دنیا را وسیله ای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی به اینكه در این خانه از مهمان ، پذیرایی كنی ، صله رحم نمایی ، حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشكارا كنی ، این خانه را وسیله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهی و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی . علاء: یا امیرالمؤمنین ! من از برادرم عاصم پیش تو شكایت دارم چه شكایتی داری ؟
تارك دنیا شده ، جامه كهنه پوشیده ، گوشه گیر و منزوی شده همه چیز و همه كس را رها كرده . او را حاضر كنید . عاصم را احضار كردند و آوردند. علی علیه السلام به او رو كرد و فرمود:ای دشمن جان خود! شیطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خویش ‍ رحم نكردی ؟ آیا تو خیال می كنی كه خدایی كه نعمتهای پاكیزه دنیا را برای تو حلال و روا ساخته ناراضی می شود از اینكه تو از آنها بهره ببری ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از این هستی . عاصم : یا امیرالمؤمنین ! تو خودت هم كه مثل من هستی ، تو هم كه به خود سختی می دهی و در زندگی بر خود سخت می گیری ، تو هم كه جامه نرم نمی پوشی و غذای لذیذ نمی خوری ، بنابراین من همان كار را می كنم كه تو می كنی و از همان راه می روم كه تو می روی . اشتباه می كنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم كه تو نداری ، من در لباس  پیشوایی و حكومتم ، وظیفه حاكم و پیشوا وظیفه دیگری است خداوند بر پیشوایان عادل فرض كرده كه ضعیفترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند. و آن طوری زندگی كنند كه تهیدست ترین مردم زندگی می كنند تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نكند، بنابراین ، من وظیفه ای دارم و تو وظیفه ای

 

[ پنج شنبه 26 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1885

داستان شماره 1885

مشتى كه بر سينه على زدند


بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزى على عليه السلام كنيزى را ديد كه محزون و گرايان است، و چون از علتش پرسيد، جواب داد: صاحبم مرا براى خريد گوشت مأمور ساخت، و چون گوشت را خريدم مورد پسند وى واقع نشد، لذا آن را برگرداندم، دوباره قصاب گوشت را عوض كرد و گفت: چنانچه بار ديگر بياورى عوض نمى كنم، ولى صاحبم اين گوشت را نيز نپسنديد، نمى دانم چه كار كنم؟ 
حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پيش صاحب ببرم، و از او تقاضا كنم كه آزارت ندهد، و يا از قصاب بخواهم گوشت را براى بار دوم عوض كند، كدام را انتخاب مى كنى؟
به درخواست كنيز آن حضرت به مغازه قصابى وارد شد، و از قصاب خواست كه گوشت را عوض كند، و يا معامله را اقاله نمايد. قصاب اميرالمؤمنين را نمى شناخت، و لذا مشتى بر سينه آن حضرت زد و گفت: برو بيرون به شما مربوط نيست!! على عليه السلام با آن همه توان و شجاعت و قدرتى كه داشت، مشت قصاب را تحمل كرد و چيزى به او نگفت!! و كنيز را به خانه اش برگرداند، و به ارباب سفارش كرد كه وى را آزار ندهد
چون صاحب كنيز، مولاى متقيان را شناخت، كنيز را به شكرانه تشريف آوردن آن حضرت آزاد ساخت. ولى از سوى ديگر چون مردم، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابى ديده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: اميرالمؤمنين چه شد و كجا رفت؟  قصاب كه مردى غريب و از عاشقان مولا بود، و اساسا براى ديدار آن حضرت به كوفه آمده بود، ولى على عليه السلام هنگام ورود وى به كوفه، در مسافرت به سر مى برد، جواب داد: من كجا و على كجا؟ من كه مدتها است كه در انتظار على هستم . گفتند: همان عربى كه با كنيز گريان وارد مغازه ات شد على عليه السلام بود!!قصاب كه ديد كه به چه بزرگوارى جسارت كرده است، گرفتار غم و اندوه شديدى شد،و لذا دستش را با ساطور قصابى قطع كرده و بى هوش افتاد
على عليه السلام چون از اين جريان آگاه گشت بر بالين قصاب آمده، و دست قطع شده را از زمين برداشت، و بلافاصله آن را در جاى خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتى را به وى برگرداند، در نتيجه دست قطع شده به بركت انفاس ملكوتى آن حضرت خوب شد...نظير اين جريان با كمى تفاوت در مورد 'بقالى' پيش آمد، كه حضرت در شفاعتش از كنيزى مشت او را نيز تحمل كرد
از اين قضايا نتيجه مى گيريم كه على عليه السلام داراى جاذبه هاى عجيبى بود، و دوست و دشمن، مسلمان و كافر را جذب مى كرد، تا جايى كه كسانى در اين راه دست خود را قطع مى كردند، و از آئين خود منصرف گرديده، آئين بحق على عليه السلام را مى پذيرفتند

داستانی از کتاب بحار الانوار

 

[ پنج شنبه 25 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1884

داستان شماره 1884

 

ماجراي غصب فدك حضرت فاطمه زهرا ( س

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: چون ابوبكر كار خلافت را محكم نمود و از اكثر مهاجرين و انصار بيعت گرفت ، كسى را فرستاد تا وكيل و كارگران حضرت فاطمه عليهاالسلام را از باغ فدك بيرون كند، آن حضرت به نزد ابوبكر آمد و فرمود: به چه سبب وكيل مرا از فدك بيرون كردى و حال آنكه پدرم به فرمان خدا آن را به من داده است ؟ ابوبكر گفت : بر آنچه مى گويى گواه بياور!! فاطمه عليهاالسلام ام ايمن را آورد وام ايمن به ابوبگر گفت : من تا حجت بر تو تمام نكنم گواهى نمى دهم ترا به خدا سوگند آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق من گفته است كه ام ايمن اهل بهشت است ؟ ابوبكر گفت : بلى .ام ايمن گفت : من گواهى مى دهم كه حق تعالى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وحى فرستاد كه حق ذى القربى را به او بده و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به امر خدا به فاطمه عليهاالسلام داد حضرت على (عليه السلام ) نيز آمد و به همين نحو گواهى داد و به روايتى حسنين (عليه السلام ) نيز شهادت دادند. ابوبكر نامه اى درباره فدك نوشته و به فاطمه داد. آنگاه عمر پيدا شد و گفت : اين چه نامه اى است ؟ ابوبكر گفت : فاطمه عليهاالسلام دعوى فدك را نمود وام ايمن و على (عليه السلام ) بر او گواهى دادند، لذا من نيز اين نامه را نوشتم . عمر نامه را گرفت و پاره كرد و گفت فدك فى ء همه مسلمين است و گذشته از اين على (عليه السلام ) شوهر فاطمه عليهاالسلام است و به نفع او گواهى دهد، روز ديگر خود حضرت امير (عليه السلام ) در حالى كه مهاجرين و انصار در نزد ابوبكر جمع بودند در آنجا حضور يافت و فرمود: اى ابابكر چرا وكيل فاطمه عليهاالسلام را از فدك بيرون كردى ؟ در صورتى كه در حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه مالك و متصرف فدك بود. ابوبكر گفت : فدك فى ء همه مسلمين است اگر فاطمه عليهاالسلام اقامه شهود كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فدك را به او داده است من هم فدك را به او مى دهم و الا او را در آن حقى نباشد!
على (عليه السلام ) فرمود: اى ابابكر آيا درباره ما بر خلاف حكم خداوند كه در مورد مسلمين است حكم مى كنى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود: بگو ببينم اگر در دست مسلمانى چيزى باشد، مالك و متصرف آن است و من بيايم و آن را براى خود ادعا كنم تو از چه كسى طلب بينه (دليل و مدرك ) مى كنى ؟ گفت : از تو. حضرت فرمود: پس چرا در مورد فدك از فاطمه عليهاالسلام بينه و شاهد طلب مى كنى در حالى كه فاطمه عليهاالسلام مالك فدك بوده است . ابوبكر سكوت كرد. عمر گفت : اين سخنان را واگذار ما را توانايى احتجاج با تو نيست ، اگر گواهان عادلى بياوريد فدك را مى دهيم و الا تو و فاطمه عليهاالسلام را در آن حقى نيست . على (عليه السلام ) به ابوبكر فرمود: آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت : بلى . فرمود: مرا خبر ده از گفتار خداى تعالى :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شده يا ديگران ؟ ابوبكر گفت : در حق شما. حضرت فرمود: پس اگر دو نفر نزد تو شهادت دهند كه فاطمه عليهاالسلام كار زشتى مرتكب شده چه مى كنى ؟ گفت : مانند ساير مردم اقامه حد مى كنم . فرمود: اگر چنين كنى در نزد خدا از كافران محسوب شوى . ابوبكر گفت : چرا؟ على (عليه السلام ) فرمود: براى آنكه شهادت خدا را به طهارت فاطمه صلى الله عليه و آله و سلم رد كرده و شهادت مردم را پذيرفته اى همچنانكه حكم خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم را كه فدك را به فاطمه عليهاالسلام داده اند و او در حال حيات پدرش آن را تصرف كرده است را رد كردى و شهادت يك نفر اعرابى را كه بر پاشنه خود بول مى كند مى پذيرى و فدك را از فاطمه عليهاالسلام گرفتى ... در اين موقع صدا و همهمه از ميان مردم برخاست و همگى سخنان على (عليه السلام ) را تاءييد كردند در اينجا بود كه عمر و ابوبكر توطئه قتل على (عليه السلام ) در سر نماز را توسط خالد بن وليد طراحى كردند.( علل الشرايع

[ پنج شنبه 24 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1883

داستان شماره 1883

 

حکایت ردالشمس ( برگشتن خورشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از معجزات و براهین روشن الهی که خداوند به خاطر امیرمؤمنان علی -علیه السلام- آن را آشکار نمود، حادثه "رد الشمس" (برگشتن خورشید) است که روایات آن بسیار و سیره‌نویسان و مورخین آن را نقل کرده‌اند و شاعران آن را به شعر در آورده‌اند و موضوع "رد الشمس" برای علی-علیه السلام- دو بار اتفاق افتاد: یکی در زمان زندگی رسول خدا –صل االله علیه آله- و دیگری پس از وفات رسول خدا -صل الله علیه و آله

 

بازگشت خورشید در زمان رسول خدا

 

در مورد بازگشت خورشید در زمان رسول خدا – صل الله علیه و آله- اسماء بنت عمیس و ام سلمه همسر رسول خدا – صل الله علیه و آله- و جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و جماعتی از اصحاب نقل کرده‌اند: «روزی رسول خدا –صل الله عیه و آله- همراه علی –علیه السلام- در خانه‌اش بود، در این هنگام حضرت جبرئیل –سلام الله علیه- از جانب خداوند سبحان نزد پیامبر - صل الله علیه و آله- آمد و با او با رازگویی پرداخت، وقتی که سنگینی وحی، وجود پیامبر - صل الله علیه و آله- را فراگرفت، آن حضرت که می‌بایست به جایی تکیه کند، زانوی علی را بالش خود قرار داد و سرش را روی زانوی آن حضرت گذارد.این موضوع از وقت نماز عصر تا غروب خورشید ادامه یافت و امیرالمؤمنین – علیه السلام - ،چون نمی‌توانست سر رسول خدا - صل الله علیه و آله- را به زمین بگذارد، نماز عصر را در همان حال نشسته خواند و رکوع و سجده را با اشاره انجام داد، وقتی که رسول خدا - صل الله علیه و آله- از حالت وحی بیرون بیرون آمد و به حال عادی برگشت به علی – علیه السلام- فرمود: «آیا نماز عصر تو فوت شد»؟
علی – علیه السلام- عرض کرد: «به خاطر آن حالتی که بر اثر وحی بر شما عارض شده بود، نتوانستم سر شما را به زمین بگذارم و برخیزم نماز را بخوانم
پیامبر - صل الله علیه و آله- فرمود: «از خدا بخواه تا خورشید را برای تو باز گرداند تا تو نماز عصر را ایستاده در وقت خود بخوانی». امام علی – علیه السلام- این موضوع را از خدا خواست و خدا دعایش را مستجاب کرد و خورشید که غروب کرده بود بازگشت و در همان فضای آسمان که هنگام عصر قرار می‌گیرد، قرار گرفت. امیرالمؤمنین – علیه السلام- نماز عصر خود را در وقتش خواند، سپس خورشید غروب کرد
اسماءبنت عمیس می‌گوید: « سوگند به خدا! هنگام غروب خورشید صدایی همچون اره هنگام کشیدن روی چوب، از آن شنیدم
(در مورد بازگشت خورشید، بعضی آن را از نظر علمی و انظام در منظومه شمسی چنین ترسیم کرده‌اند: خداوند توده‌ی عظیم و فشرده‌ی ابر را در فضا، در همان نقطه‌ای که وقتی خورشید قرار می‍‌گرفت نشان دهنده‌ی وقت عصر بود، قرار داد. خورشید از پشت کوه به آن تابید و نور آن از توده‌ی فشرده‌ی ابر بر زمین تابید و روز را همچون وقت عصر نشان داد، علی - علیه السلام- نماز را خواند، سپس بی‌درنگ آن توده‌ی ابر رد شد و خورشید ناپدید گشت و در ظاهر چنین تصور می‌شد که خورشید بازگشته و پس از دقایقی، غروب نموده است و الله اعلم و روشن است که ایجاد توده‌ی فشرده‌ی ابر و تابش خورشید بر آن و نشان دادن وقت نماز عصر، سپس غروب غیر عادی خورشید در آن وقت که علی – علیه السلام- به دستور پیامبر - صل الله علیه و آله- دعا کرده، همه و همه معجزه است

 

بازگشت خورشید در زمان خلافت علی (ع

 

وقتی که امیرالمؤمنین علی - علیه السلام- خوست در سرزمین بابل، نزدیک کوفه، از این سوی رود فرات و آن سو بگذرد و به سوی جبهه‌ی صفین یا نهروان حرکت کند، بسیاری از همراهان آن حضرت به عبور دادن چهارپایان و اثانیه خود از آب فرات سرگرم بودند. علی - علیه السلام- با گروهی نماز عصر خود را به جماعت خواند ولی هنروز همه‌ی یارانش از آب نگذشته بودند، خورشید غروب کرد. با توجه به این که نماز عصر بسیاری از آن‌ها قضا شد و عموم آنها از فضیلت نماز جماعت با علی - علیه السلام- محروم گشتند، وقتی به محضر علی - علیه السلام- رسیدند، با او در این باره سخن گفتند. آن حضرت وقتی گفتار آن‌ها را شنید از درگاه خدا خواست تا خورشید را برگرداند و به اندازه‌ای که همه‌ی یارانش نماز عصر با جماعت در وقت عصر بخوانند. خداوند دعای امیرمؤمنان علی - علیه السلام- را به استجابت رساند و خورشید به همان نقطه‌ی فضایی که هنگام وقت عصر در آن قرار می‌گرفت بازگشت. مسلمین، نماز عصر را با آن حضرت به جماعت خواندند و پس از سلام نماز، خورشید غروب کرد و هنگام غروب صدای هولناک و بلندی از آسمان برخاست که مردم از ترس وحشت‌زده شدند و ذکر "سبحان الله و لا اله الا الله و استغفرالله و الحمد لله" را بسیار به زبان آوردند، و خدای بزرگ را به خاطر این نعمت (رد الشمس) که بر ایشان آشکار نمود، حمد و سپاس گفتند و خبر این حادثه به همه جا از شهرها و نقاط دوردست رسید و در میان مردم شایع گردید

 

[ پنج شنبه 23 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1882

داستان شماره 1882

قصاب قاتل؟!!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

عصر خلافت امام علي (ع) بود، قصابي را كه چاقوي خون آلود در دست داشت، در خرابه اي ديدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصي افتاده بود؛ قرائن نشان مي داد كه كشنده او همين قصاب است، او را دستگير كرده و به حضور امام علي (ع) آوردند. امام علي (ع) به قصاب گفت: در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر داري ؟ قصاب گفت: من او را كشته ام. امام بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام كنند. در اين حال كه ماءمورين، او را به قتلگاه مي بردند، قاتل حقيقي با شتاب به دنبال مأمورين دويد و به آنها گفت: عجله نكنيد و اين قصاب را به حضور امام علي (ع) بازگردانيد. ماءمورين او را به حضور علي (ع) باز گرداندند، قاتل حقيقي به حضور علي (ع) آمد و گفت : اي امير مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص اين قصاب نيست، بلكه او را من كشته ام. امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودي من او را كشته ام ؟ قصاب گفت: من در يك بن بستي قرار گرفتم كه غير از اين چاره اي نداشتم، زيرا افرادي مانند اين مأمورين، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوي خون آلود بدست ديدند، همه چيز بيانگر آن بود كه من او را كشته ام، از كتك خوردن ترسيدم و اقرار نمودم كه من كشته ام، ولي حقيقت اين است كه من گوسفندي را نزديك آن خرابه كشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوي خون آلود در دستم بود، به آن خرابه براي تخلّي رفتم، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا ديدم، در حالي كه دهشت زده شده بودم، برخاستم، در همين هنگام اين گروه به سر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير نمودند. اميرمؤمنان علي (ع) فرمود: اين قصاب و اين شخص كه خود را قاتل معرفي مي كند را به حضور امام حسن (ع) ببريد تا او قضاوت نمايد. مأمورين آنها را نزد امام حسن (ع) آوردند و جريان را به عرض ‍ رساندند. امام حسن (ع) فرمود: به امير مؤمنان علي (ع) عرض كنيد، اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است، و خداوند در قرآن مي فرمايد: و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.(و هر كس انساني را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئي همه مردم را نجات بخشيده است)1. آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و ديه مقتول را از بيت المال به ورثه او عطا فرمود. به اين ترتيب، ارفاق و تشويق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگي كرد و موجب نجات يك نفر بي گناه گرديد، و با اين كار جوانمردانه اش، تا حدود زيادي گناه خود را جبران نمود

 

[ پنج شنبه 22 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1881

داستان شماره 1881

لذات هفتگانه

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى جابر بن عبداللّه انصارى خدمت امام على عليه السلام بود و آه عميقى كشيد. امام فرمود: گوئى براى دنيا، اينگونه نفس عميق و آه طولانى كشيدى ؟
جابر عرض كرد: آرى بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود: اى جابر، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاى دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسى و سوارى و لباس اما لذيذترين خوردنى عسل است كه آب دهان حشره اى به نام زنبور است
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است  لذيذترين بوئيدنيها بوى مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مى شود.
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . بهترين مركب سوارى اسب است كه آن هم (گاهى ) كشنده است . بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مى آيد. دنيائى كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براى آن آه عميق نمى كشد
جابر گويد: سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت

 

[ پنج شنبه 21 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1880
[ پنج شنبه 20 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1879

داستان شماره 1879

پسر بن ارطاة

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

پسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امام به ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتن دهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد
معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تو نيست . بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميان عرب ، افتخارى كسب كنم . با غلام خود به نام ((لاحق )) مشورت كرد، او گفت : اگر از خود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه على عليه السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هم مانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه على عليه السلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست
بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا با كشته شدن ، به ميدان آمد. سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت . امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاه جنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد
معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هم اين قضيه پيش آمد. جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ به شما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟

[ پنج شنبه 19 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1878

داستان شماره 1878

نام على عليه السلام قرين عدالت

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در يكى از سالها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى على عليه السلام و دشمنى معاويه به نام دارميه حجونيه داشت را گرفت . گفتند: زنده است ؛ فرستاد او را حاضر كردند. از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم ؟ تو را احضار كردم تا بپرسم چرا على عليه السلام را دوست و مرا دشمن دارى ؟
گفت : بهتر است از اين مقوله حرفى نزنى . معاويه گفت حتما بايد جواب بدهى
او گفت به علت اينكه على عليه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى ، على عليه السلام را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اينكه بنا حق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى .!! معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد و همانطور كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد و پرسيد: على عليه السلام را به چشم خود ديدى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : چگونه ؟ فرمود: بخدا سوگند او را در حالى ديدم كه ملك و سلطنت كه ترا غافل نكرده بود
معاويه گفت : آواز على عليه السلام را شنيده اى ؟ گفت : آرى آوازى كه دل را جلاء مى داد، كدورت را از دل مى برد، آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد
معاويه گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : هر چه بگويم مى دهى ؟ معاويه گفت : مى دهم . گفت : صد شتر سرخ مو بده ، گفت : اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند على عليه السلام خواهم بود؟ گفت : هيچ وقت ، معاويه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت : اگر على عليه السلام زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد
او گفت : بخدا قسم يك موى اينها را هم به من نمى داد، زيرا اينها را مال عموم مسلمين مى دانست

 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1877

داستان شماره 1877

سيصد اشرفى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابن عباس گويد: روزى براى پيامبر صلى الله عليه و آله سيصد اشرفى ، هديه آورده بودند كه حضرتش به اميرالمؤ منين عطا كرد. امام آن را گرفت و فرمود: ((قسم به خدا، هر آينه اين وجه را تصدق مى كنم كه خداوند از من قبول فرمايد)) بعد از چندى فرمود: چون شب نماز عشا را به جا آوردم ، صد اشرفى برداشتم و از مسجد بيرون آمدم زنى را ملاقات نمودم . آن را به او دادم ، چون صبح شد مردم به يكديگر مى گفتند: على عليه السلام ديشب ، صد اشرفى به زن زناكارى تصدق داده است و من نگران شدم ، شب بعد صد اشرفى ديگر را برداشتم ، بعد از نماز عشا از مسجد خارج شدم و گفتم : به خدا قسم كه امشب صدقه مى دهم اين را كه خداوند قبول نمايد
پس ملاقات كردم مردى را و آن وجه را به او دادم ، چون روز شد، اهل مدينه اظهار داشتند كه على عليه السلام صد اشرفى به شخص دزدى داده است و من بى نهايت افسرده خاطر شدم شب سوم صد اشرفى ديگر را برداشتم و گفتم : به خدا قسم ، هر آينه صد اشرفى صدقه خواهم داد به كسى كه خداوند قبول نمايد
بعد از نماز عشا از مسجد بيرون رفتم و به مردى برخوردم و صد اشرفى را به او صدقه دادم ، صبح كه شد اهل مدينه گفتند: ديشب على عليه السلام به مردى غنى و مال دارى صد اشرفى داده و من به ظاهر اندوهگين شدم . به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و ايشان را از قضايا اطلاع دادم . فرمود: يا على عليه السلام ! جبرئيل مى گويد: خداى تعالى صدقات تو را قبول فرمود و عمل تو را پاكيزه دانشت . صد اشرفى كه شب اول به زن بدكاره دادى ، چون به منزل خود برگشت ، به سوى خدا توبه كرد و از اعمال فاسد خود دست كشيد و آن اشرفى ها را سرمايه قرار داد و در طلب آن است كه شوهرى اختيار نمايد
صد اشرفى شب دوم ، به دست دزد رسيد، وقتى به خانه خود رفت از كار خود توبه و آن وجه را سرمايه كار قرار داد تا كسب نمايد
صد اشرفى شب سوم ، به دست پول دارى رسيد كه سالها زكات خود را نداده بود، به منزل خود رفت و خود را سرزنش كرد و به خود گفت : چقدر پست هستى كه زكات واجب چند ساله را نمى دهى و مخالف حكم خدا مى كنى ولى على بن ابى طالب با آنكه داراى مالى نيست صد اشرفى به تو داده ، پس حساب زكات چند ساله را از اموال خود بيرون كرد و داد
خداوند به سبب اين عمل اين آيه (424) را در فضيلت على عليه السلام نازل فرمود: ((پاك مردانى كه هيچ كسب و تجارت آنان را از ياد خدا غافل نگرداند ناز بپا داشته و زكات فقيران بدهند و از روزى كه دل و ديده ها در آن روز حيران و مضطرند ترسان و هراسانند

 

[ پنج شنبه 17 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1876

داستان شماره 1876

عقوبت با آتش

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض ‍ كرد: يا امير المؤ منين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن
امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند
روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را انتخاب كن
فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بسته باشد سوزانيدن به آتش
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ، عرض كرد: يا على عليه السلام من همين را اختيار كردم
امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و از عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاك كند
او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا از رحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى
بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آن گودال انداخت كه آتش در آن شعله مى كشيد
امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميان آتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول كرد، برخيز ديگر به اين كار نزديك مشو
در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه كار از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد

 

[ پنج شنبه 16 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1875
[ پنج شنبه 15 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1874

داستان شماره 1874

نفرین پدر بر پسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سالی حضرت علی ( ع ) به همراه فرزندش امام حسن ( ع ) در مکه مشرف بود. شبی به طواف خانه کعبه آمدند.وقتی که پاسی از شب گذشت و جمعیت به خانه ها رفتند صدای ناله ای شنیده میشد و یک نفری به زبان شعر و غیر شعر مناجات می کرد و زار زار می گریست.
حضرت علی ( ع ) به فرزندش فرمود: برو صاحب این مناجات و ناله را به نزد من بیاور. حضرت امام حسن ( ع ) به سراغ آن مرد رفت و فرمود: به خدمت پسر عموی رسول خدا بیا. او گفت: شنیدم و اطاعت می کنم
پس فوری آمد و سلام داد و جواب سلام شنید. حضرت فرمود: تو که اینگونه به درگاه خدا رفته ای و مناجات می کنی چه حاجتی داری؟ او عرض کرد: یا علی! حقیقت مطلب این است که پدرم مرا نفرین کرده و من اکنون به نفرین او مبتلا شده ام
علی (ع ) فرمود:چه باعث شد که پدرت نفرینت کند؟ او عرض کرد: من در ایام جوانی به مصیبت و لهو و لعب اشتغال داشتم و از هیچ معصیتی بر کنار نبودم و هر چه پدرم مرا از گناه منع می کرد و نصیحتم می نمود هیچ اثری در من نداشت و من همچنان در معصیت آلوده بودم و او هر چه بیشتر نصیحت می کرد من بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی من مشغول به لهو و لعب و معصیت بودم پدرم آمد و باز دریچه نصیحت را باز کرد و بنا کرد مرا نصیحت کردن.در این حال من عصبانی شدم چوبی برداشتم پدرم را زدم و وی روی زمین افتاد. بعد فوری برخاست و گفت: من الان می روم مسجد الحرام و تو را نفرین می کنم.گفتم هر کجا می خواهی برو و هر چه می خواهی بکن
او به مسجد الحرام رفت و من هم دنبال سرش رفتم. دیدم دستها را بلند کرد و گفت: خدایا تو از برای پدرم حقی مقرر فرموده ای و همه فرزندان مدیون حقوق والدین می باشند تو انتقام مرا از این فرزندم بگیر زیرا هر چه نصیحتش میکنم در او اثری ندارد و او به من بد می گوید
هنوز نفرین پدرم تمام نشده بود که نصف بدنم فلج شد و خشکید. من بعد از مدتی از کرده های خود پشیمان شدم. پس نزد پدرم رفتم و به او التماس کردم که از من بگذرد و به او گفتم: من جاهل بودم و نفهمیدم حالا از کرده خود پشیمانم دعا کن که خداوند متعال مرا شفا دهد
آنقدر التماس کردم و گریه ها نمودم تا آنکه راضی شد و قبول کرد و گفت: مرا ببر به همان موضعی که نفرین کردم همانجا دعا کنم تا خوب بشوی. من شتری آوردم و پدرم را سوار کردم و خودم نیز عقب آن شتر می آمدم و مرکب او را می راندم تا اینکه رسیدم به زمین سنگلاخ و ناهمواری یک دفعه مرغی از لابه لای سنگی به هوا پرید و شتر رم کرد. پدرم از بالای شتر بر زمین افتاد و سرش شکست و وقتی که توجه کردم دیدم پدرم مرده است. همانجا او را دفن کردم و به منزل بر گشتم و حالا هم در اینجا هستم
حضرت فرمود : چون پدرت از تو راضی شده بود حالا من دعا می کنم تا خدا شفایت دهد و اگر رضایت پدر نبود من در باره ات دعا نمی کردم. آنگاه حضرت علی ( ع ) دستها را به عنوان دعا بلند کرد و دعا نمود و سپس دست مبارک بر بدن وی مالید و او شفا یافت

 

 

[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1873
[ پنج شنبه 13 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1872

داستان شماره 1872

امام صادق وسائل

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

مسمع بن عبدالملك گويد: در سر زمين منى (كه حاجيان در هنگام حج در آنجا توقف دارند) خدمت امام صادق عليه السلام بوديم و ظروف انگورى هم جلوى ما بود كه از آن مى خورديم پس سائلى آمد، از امام كمكى خواست . امام دستور داد خوشه انگورى به او داده شود، چون داده شد آن را نگرفت و گفت : نيازى بدان ندارم ، مگر در همى باشد
امام فرمود: خداوند گشايش دهد. پس گدا رفت و برگشت و گفت : همان خوشه انگور را بدهيد
امام فرمود: خداوند وسعت دهد و ديگر خوشه انگور را هم به او نداد. آنگاه سائل ديگرى آمد و چيزى خواست ، پس امام خود سه دانه انگور برداشت و به او داد. سائل سه دانه انگور را گرفت ، و گفت : حمد پروردگار عاليمان را كه اين انگور را روزى من قرار داد
امام فرمود: در جاى خود باش ، و دو كف دست خود را پر از انگور نمود و به او داد. سائل آن را گرفت و حمد خداى كرد.
امام به غلام خود فرمود: چه مقدار پول همراه توست ؟ گفت : بيست درهم ، و آنرا به فقير داد. سائل گفت : خدايا حمد براى توست و اين پولها از ناحيه توست و ترا شريكى نباشد. امام براى سومين بار به او دستور توقف داد، آنگاه پيراهن خود را از تن مبارك در آورد و به سائل داد. سائل پيراهن را گرفت و پوشيد و گفت : حمد خداى را كه مرا پوشانيد و مستور نمود.
سپس با كلمه يا ابا عبدالله حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : خداوند به تو پاداش خير دهد، راه رفتن را پيش گرفت ، اما ديگر چيزى نفرمود
ما پنداشتيم اگر به شخص امام دعا نمى كرد و فقط خدا را شكر مى نمود حضرت به بخشش خود ادامه مى داد

[ پنج شنبه 12 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1871

داستان شماره 1871

اهتمام در حوائج

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

واقدى مى گويد: در يكى از زمانها تنگدستى بمن رو آورد، ناگزير شدم از يكى از دوستانم كه علوى بود در خواست قرض كنم مخصوصا كه ماه رمضان نزديك شده بود. نامه اى براى آن دوستم نوشتم ؛ و او كيسه اى كه هزار در هم در آن بود برايم فرستاد
اندكى نگذشت كه نامه اى از دوست ديگرى بمن رسيد كه تقاضاى قرض ‍ نمود. من آن كيسه هزار درهمى كه قرض گرفته بودم برايش فرستادم تا كمك كارش شود و خداوند گشايشى فرمايد.
روز ديگر آن دوست علوى و اين دوست كه كيسه پول را به او دادم ، نزدم آمدند و آن علوى پرسيد: پولها را چه كردى ؟ گفتم در راه خيرى صرف كردم . او بخنديد و كيسه پول را نزدم گذاشت ؛ بعد گفت نزديك ماه رمضان جز اين پول نداشتم كه برايت فرستادم و از اين دوست درخواست پول كردم ديدم همان پول را كه برايت فرستادم به من داد كه به مهر خودم به كيسه پول زده بودم
حال آمديم با هم پولها را قسمت كنيم تا خداوند گشايشى فرمايد. پول را سه قسمت كرديم و از يكديگر جدا شديم . چند روز از ماه رمضان گذشت پولها تمام شد روزى يحيى بن خالد مرا طلب كرد، چون نزدش رفتم گفت : در خواب ديدم كه تو تنگدست شدى ، حقيقت حال خود را بيان كن ؛ من هم قضاياى گذشته خود را نقل كردم ، او متعجب از اين قضايا شد و دستور داد سى هزار درهم به من بدهند و دوست علوى و آن ديگر را هر كدام ده هزار درهم بدهند و همگان بخاطر قضاء حوائج برادران گشايشى در كارمان شد

[ پنج شنبه 11 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1870
[ پنج شنبه 10 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1869

داستان شماره 1869

پيرمرد 150 ساله

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعدى گويد: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است ، گفت : پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم ، نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطفى كنى و قدم رنجه بفرمائى ، به بالينش ثواب كرده اى شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است
من برخواستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ، ديدم مى گويد: چند نفسى به مراد دل مى كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفر عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد، همين قدر بس است .آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه عمرى نكرده ام حرفهاى او را به عربى براى دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند كه با آن همه عمر دراز باز برگذر دنياى خود تاءسف مى خورد
به آن پيرمرد در حال مرگ گفتم . حالت چگونه است ؟ گفت : چه گويم كه جانم دارد از وجودم مى رود.! گفتم : خيال مرگ نكن و خيال را بر طبيب چيره نگردان ، كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:((مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نبايد به بقاء اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست )) اگر بفرمائى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت : پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم ببيند، به نشان تاءسف دست بر هم سايد، وقتى كه استقامت مزاج دگرگون شد نه افسون (دعا) و نه درمان هيچكدام اثر نبخشد

 

[ پنج شنبه 9 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1868
[ پنج شنبه 8 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1867

داستان شماره 1867

 

علامه مجلسى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد نعمت الله جزائرى شاگرد مقرب علامه مجلسى گويد: من با استادم مجلسى قرار گذاشتم هر كدام زودتر از دنيا برويم به خواب ديگرى بيائيم تا بعضى قضايا منكشف شود.بعد از اينكه استادم از دنيا رفت بعد از هفت روز كه مراسم فاتحه تمام شد، اين معاهده به يادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسى ، قدرى قرآن خواندم و گريه كردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤ يا استاد را با لباس زيبا ديدم كه گويا از ميان قبر بيرون شده .!فهميدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده كه دادى وفا كن و قضاياى قبل از مردن و بعد از مردن را برايم تعريف كن .
فرمود: چون مريض شدم و مرض بحدى رسيد كه طاقت نداشتم ، گفتم : خدايا ديگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجى برايم كن
در حال مناجات ديدم شخص جليلى (فرشته ) آمد به بالين من و نزد پايم نشست و حالم را پرسيد و من شكوه خود را گفتم ، آن ملك دستش را گذاشت به انگشت پاهايم و گفت : آرام شدى ؟ گفتم : آرى ، همينطور دست را يواش يواش به طرف سينه بالا مى كشيد و دردم آرام مى گرفت ، چون به سينه ام رسيد، جسد من افتاد روى زمين و روحم در گوشه اى به جسدم نظر مى كرد
اقارب و دوستان و همسايگان آمدند و اطراف جسد من گريه مى كردند و ناله مى زدند، روحم به آنها مى گفت : من ناراحت نيستم من حالم خوب است چرا گريه مى كنيد، كسى حرفم را نمى شنيد.بعد آمدند جنازه را بردند غسل و كفن و نماز بجاى آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادى ندا كرد اى بنده من ، محمد باقر براى امروز چه مهيا كردى ؟
من آنچه از نماز و روزه و موعظه و كتاب و... را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اينكه عملى يادم آمد، كه مردى را به خاطر بدهكارى در خيابان مى زدند و او مؤ من بود و من بدهكارى او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض كردم .خداوند به خاطر اين عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود

 

[ پنج شنبه 7 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1866
[ پنج شنبه 6 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1865
[ پنج شنبه 5 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1864

داستان شماره 1864

آهو در طویله خران

 

بسم الله الرحمن الرحیم

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می‌گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می‌خوردند. آهو، رم می‌کرد و از این سو به آن سو می‌گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می‌داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می‌شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی‌فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم . خر گفت: می‌دانم که ناز می‌کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از این‌که به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب‌های زلال و باغ‌های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه می‌توانی لاف بزن.  در جایی که تو را نمی‌شناسند می‌توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی‌زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می‌دهد که من راست می‌گویم. اما شما خران نمی‌توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید

 

[ پنج شنبه 4 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1863
[ پنج شنبه 3 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1862

داستان شماره 1862

قیمت مغز ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی
 دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر
 بدی براتون باشم
 تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه
این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه
 ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه
 ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین."  اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن
 بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید:" خب , قیمت یه مغز چنده؟
 دکتر بلافاصله جواب داد

 

5000$"

 

برای مغز یک زن و

 

200$

برای مغز یک مرد
 موقعیت نا جوری بود , خانم های  داخل  اتاق سعی می کردن نخندند و
 نگاهشون با آقایون داخل اتاق تلاقی نکنه , بعضی ها هم با خودشون
 پوز خند می زدند
 بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از
 دهنش پرید که
 "چرا مغز خانم ها گرونتره ؟
دکتر با معصومیت بچگانه ای
برای حضار داخل اتاق توضیح داد که:  این قیمت استاندارد مغزه
ولی مغز آقایون چون استفاده میشه
خب دست دومه وطبیعتا ارزونتر

 

[ پنج شنبه 2 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1861

داستان شماره 1861

شانه خودخواه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در روزگاران دور یکی از دانه های شانه ایی ، از دوست جادوگرش خواست که قد او را از بقیه دانه های شانه بلندتر کند .جادوگر ابتدا مخالفت کرد اما با اصرار دانه خودخواه قبول کرده و یک سانت از دیگر دانه ها قدش را بلندتر نمود
هنگامی که صاحب شانه خواست موهایش را شانه کند احساس کرد خاری بر سرش فرو می رود . شانه را که خوب نگاه کرد شگفت زده شد زیرا دانه ایی را می دید که از دیگر دانه ها بلندتر شده . چاره ایی نبود یا شانه را باید دور می انداخت و یا آن دانه بلند را کوتاه می ساخت . تصمیمش را گرفت
چاقوی تیزی آورد و بر گلوی دانه خودخواه نهاد
دانه شانه مرگ را در زیر گلوی خویش حس کرد
خودش را بخاطر آرزویش نفرین و سرزنش کرد ناله ها کرد فریادها کشید و جیغی از ته دل
اما .... هیچ کدام دوای دردش نشد و سرش را از دست داد
از آن پس هیچ دانه شانه ی چنین خواست و آرزویی را مطرح ننموده است . همه دانه ها می دانند در کنار هم امنیت دارند

 

[ پنج شنبه 1 خرداد 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]