داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1406
داستان شماره 1404
قسمت سی و سوم داستانهای شاهنامه آنگاه منوچهر فرستاده تيز تك نزد فريدون گسيل كرد و سر سلم را نزد وي فرستاده و آنچه در پيكار گذشته بود باز نمود و پيام داد كه خود نيز به زودي به ايران باز خواهد گشت. فريدون و نامداران و گردنكشان ايران با سپاه به پيشواز رفتند و منوچهر و فريدون با شكوه بسيار يكديگر را ديدار كردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهيان زر و سيم بخشيدند. آنگاه فريدون منوچهر را به سام نريمان پهلوان نام آور ايران سپرد و گفت «من رفتني ام. نبيره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهي پشت و ياور باش
سپس روي به آسمان كرد و گفت «اي دادار پاك، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگين بخشيدي و در هر كار ياوري كردي . به ياري تو راستي پيشه كردم و در داد كوشيدم و همه گونه كام يافتم . سرانجام دو بيدادگر بدخواه نيز پاداش ديدند. اكنون از عمر به سيري رسيده ام . تقدير چنان بود كه سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببينم. آنچه تقدير بود روي نمود. ديگر مرا از اين جهان آزاد كن و به سراي ديگر فرست
آنگاه فريدون منوچهر را به جاي خويش برتخت شاهنشاهي نشاند و به دست خود تاج كياني را برسر وي گذاشت
چو آن كرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ كياني درخت
همي هر زمان زار بگريستي
بدشواري اندر همي زيستي
به نوحه درون هر زماني بزار
چنين گفت آن نامور شهريار
كه برگشت و تاريك شد روز من
از آن سه دل افروز دل سوز من
بزاري چنين كشته در پيش من
به كينه به كام بد انديش من
پر از خون و دل ، پر زگريه دو روي
چنين تا زمانه سر آمد بروي
جهانا سراسر فسوسي و باد
بتو نيست مرد خردمند شاد
خنك آنكه زو نيكوي يادگار
بماند اگر بنده گر شهريار
داستان شماره 1403
داستان شماره 1401
قسمت سی ام داستانهای شاهنامه
بامداد كه آفتاب رخ نمود منوچهر كلاه خود بر سر و جوشن بر تن و تيغ بر كف چون خورشيدي كه از كوه بر دمد از قلب لشكر بر خاست. از ديدن وي سپاهيان سراسر فرياد آفرين بر آوردند و شاه را پايبند خواندند و نيزه ها را بر افراشتند و سپاه ايران چون درياي خروشان بجنبش آمد . دو سپاه نزديك شدند و غريو از هر دو گروه بر خاست. از تورانيان پهلواني زورمند و نامجو بود بنام شيروي. چون پاره اي كوه از لشكر خود جدا شد و بسوي سپاه ايران تاخت و هم نبرد خواست. قارون كاويان شمشير بركشيد و به وي حمله برد . شيروي نيزه برداشت و چون نره شير بر ميان قارون زد. قارون بي شكيب شد و دلش را از آن ضربت بيم گرفت. سام نريمان كه چنين ديد چون رعد بغريد و پيش دويد. شيروي گرز برگرفت و چابك بر سر سام كوفت. كلاهخود و ترك سام در هم شكست. شيروي شمشير بيرون كشيد و به هر دو پهلوان تاخت قارون و سام را نيروي پايداري نماند . بشتاب باز گشتند و روي به لشكر خويش آوردند
آنگاه شيروي به پيش سپاه ايران آمد و آواز بر آورد كه «آن سپهدار كه نامش گرشاسب است كجاست؟ اگر دل پيكار دارد بيايد تا جوشنش را از خون رنگين كنم . اگر در ايران كسي هم نبرد من باشد اوست. اما او نيز به راستي همپاي من نيست. در ايران و توران پهلواني و نامداري چون من كجاست؟ شيران بيشه و گردان هفت كشور در برابر شمشير من ناتوان اند
گرشاسب چون آواز شيروي را شنيده مانند كوه از جاي بر آمد و بسوي او تاخت و بانگ زد«اي روباه خيره سر پرفريب كه از من نام بردي ، توكيستي كه هم نبرد شيران شوي؟ هم اكنون كلاه خودت بر تو خواهد گريست
شيروي گفت«من آنم كه سر ژنده پيلان را از تن جدا كنم.» اين بگفت و دمان بسوي گرشاسب تاخت. گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترك و مغفر شيروي را ديد ، خنده زد . شيروي گفت « در پيكار از چه مي خندي؟ بايد بر بخت خويش به گريي.» گرشاسب گفت «خنده ام از آن است كه چون توئي خود را هم نبرد من مي خواند و اسب بر من مي تازد.» شيروي گفت «اي پير برگشته بخت ، روزگارت به آخر رسيده كه چنين لاف ميزني . باش تا از خونت جوي روان سازم.» گرشاسب چون اين بشنيد گرز گاو سر را از زين بركشيد . به نيروي گران بر سر شيروي كوفت. سر و مغز شيروي در هم شكست و سوار از اسب نگونسار شد و در خاك و خون غلطيد و جان داد. دليران توران چون چنان ديدند يكسر به گرشاسب حمله ور شدند. گرشاسب تيغ از نيام بيرون كشيد و نعره زنان در سپاه دشمن افتاد و سيل خون روان كرد .تا شب جنگ و ستيز بود و بسياري از تورانيان بخاك افتادند . همه جا پيروزي با منوچهر بود
داستان شماره 1400
داستان شماره 1396
داستان شماره 1395
داستان شماره 1393
داستان شماره 1392
داستان شماره 1391
داستان شماره 1390
داستان شماره 1389
داستان شماره 1388
داستان شماره 1387
قسمت شانزدهم داستانهای شاهنامه
چون به يك ميلي شهر رسيد كاخي ديد بلند و آراسته كه سر بر آسمان داشت و چون نوعروسي زيبا بود. دانست كه كاخ ضحاك ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در كاخ گذاشت. ضحاك خود در شهر نبود. نگهبانان كاخ نره ديوان پيش آمدند . فريدون گرز را بر سر آنها كوفت و آنان را از پاي در آورد . همچنان پيش مي رفت و ياران ضحاك را بر خاك ميانداخت تا به بارگاه رسيد. تخت ضحاك آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فريدون نيز در كاخ ضحاك جا گرفتند. آنگاه فريدون به شبستان ضحاك كه دختران خوب روي در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشيد را كه از ترس هلاك رام ضحاك شده بودند بيرون آورد. دختران جمشيد شادي كردند و اشك بر رخسار افشاندند و گفتند « ما سالها در پنجه ضحاك ديو خو اسير بوديم و از ماران او رنج مي برديم . اكنون يزدان را سپاس كه به دست تو آزاد شديم
فريدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نويد داد كه بزودي پي ضحاك را از خاك ايران خواهد بريد
گزارش كند رو به ضحاك
داستان شماره 1385
در همين هنگام خروش و فريادي دربارگاه برخاست و مردي پريشان و داد خواه دست بر سر زنان پيش آمد و بي پروا فرياد بر آورد كه « اي شاه ستمگر ، من كاوه ام ، كاوه آهنگرم. عدل و داد تو كو؟ بخشندگي و رعيت نوازيت كجاست؟ اگر تو ستمگر نيستي چرا فرزندان مرا به خون مي كشي؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز يك تن، گماشتگان تو به بند كشيدند و بجلاد سپردند. بد انديشي و ستمگري را اندازه ايست. بتو چه بدي كردم كه برجان فرزندانم نبخشيدي؟ من آهنگري تهيدست و بي آزارم ، چرا بايد از ستم تو چنين آتش بر سرم بريزد؟ چه عذري داري؟ چرا بايد هفده فرزند من قرباني ماران تو شوند؟ چرا دست از يگانه فرزندي كه براي من مانده است بر نميداري؟ چرا بايد اين تنها جگر گوشه من، عصاي پيري من، يگانه يادگار هفده فرزند من نيز فداي چون تو اژدهائي شود؟
ضحاك از اين سخنان بي پروا به شگفت آمد و بيمش افزون شد. تدبيري انديشيد و چهره مهربان به خود گرفت و از كاوه دلجوئي كرد و فرمان داد تا آخرين فرزند او را از بند رها كردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاك به كاوه گفت « اكنون كه بخشندگي ما را ديدي و دادگري ما را آزمودي تو نيز بايد اين نامه را كه سران و بزرگان در دادجوئي و نيك انديشي من نوشته اند گواهي كني
شوريدن كاوه
داستان شماره 1384
داستان شماره 1383
داستان شماره 1382
داستان شماره 1381