اسلایدر

داستان شماره 1650

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1650
[ یک شنبه 30 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1649
[ یک شنبه 29 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1648
[ یک شنبه 28 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1647
[ یک شنبه 27 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1646

داستان شماره 1646

هارون الرشيد و بهلول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتى است آرزوى ديدارت را داشتم . بهلول پاسخ داد كه من به ملاقات شما به هيچ وجه علاقه ندارم . هارون از او تقاضاى پند و موعظه اى كرد. بهلول گفت چه موعظه اى تو را بكنم ؟ آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره در اين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هارون ، روزى كه براى بازخواست در پيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند به اعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايت دقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آن روزى كه خداوند جهان به اندازه اى دقت و عدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و پرده نازكى كه آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هسته مى باشد بازخواست كند. و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميان جمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى خواهى شد و همه به تو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت

[ یک شنبه 26 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1645
[ یک شنبه 25 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1644

داستان شماره 1644

 

بهلول و ارادت به امام موسی کاظم ( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هارون جاسوسی را ماموریت داد تا در اطراف مرام و مذهب بهلول تحقیق نمایند .
پس از چندی آن جاسوس بعرض هارون رسانید که چنانچه بازرسی نمودم بهلول از محبان اهل بیت و از دوستان خاص موسی بن جعفر (ع) میباشد . هارون بهلول را طلبید و به او گفت : شنیده ام تو از دوستان و محبان موسی بن جعفر (ع) می باشی و بنفع او علیه من تبلیغ می نمائی و برای فرار از مجازات خود را به جنون زده یی ¿ بهلول جواب داد : اگر چنین باشد با من چه میکنی ؟ هارون از این سخن در غضب شد و به (مسرور) میر غضب خود دستور داد تا لباسهای بهلول را بیرون آورید و در عوض پالان الاغی به او بپوشانید و دهنه و افسار الاغ به او زنید و در قصرها و حمام خانه ها بگردانید و سپس در حضور من گردن او را بزنید . ( مسرور )لباسهای بهلول را درآورد و پالان الاغ به او پوشانید و دهنه و افسار به سر و کله او گذارد و او را در قصرو حرم خانه بگردانید و سپس او را با همان حالت بحضور هارون آورد تا گردن بزند
اتفاقا در آنوقت جعفربرمکی حاضر بود و چون بهلول را با آن حال دید پرسید :بهلول . چه تقصیر داری ؟
بهلول جواب داد :چون حرف حق زدم ، خلیفه در عوض لباس فاخر خود را به من هدیه نموده است
هارون و جعفر و حاضرین از این سخن بهلول خنده بسیار نمودند و آنگاه هارون بهلول را بخشید و امر نمود تا افسار و پالان الاغ را از او بردارند و لباسهای فاخر حاضر نمودند تا به بهلول بدهند ، ولی قبول ننمود و خرقه خود را برداشت و قصر هارون را ترک کرد

 

[ یک شنبه 24 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1643

داستان شماره 1643

مجلس اهل سنت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

يک روز بهلول عاقل وارد مجلس اهل سنت شد، بهلول کفشهاي خود را از پايش در آورده و زير بغل گرفت و در بالاي مجلس جايي را براي نشستن انتخاب کرد
بزرگان مجلس که از سني هاي متعصب نيز بودند،به وي گفتند: چرا بالاي مجلس نشستي و چرا كفشهايت را زير بغل گرفتي؟
بهلول گفت: اين کار داستاني دارد: يک روز پيامبر خدا وارد مجلسي شد و کفشهايش را در آورد. ابو حنيفه کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: دروغت واضح است. چون ابوحنيفه با پيامبر هم زمان نبوده. بهلول گفت: ببخشيد،مالکي دزديده بود. گفتند باز هم دروغ گفتي چون مالكي هم با پيامبر هم زمان نبوده. بهلول گفت:ببخشيد، شافعي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي چون شافعي هم با پيامبر هم زمان نبوده. آها، حنبلي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي، چون حنبلي هم با پيامبر هم زمان نبوده

بهلول گفت:و اينجا بود که بهلول عاقل صدا زد: اي نا مرداني که همه قبول داريد اين 4 احمق با پيامبر خدا همزمان نبوده اند، پس چه طور احکام دين خود را از اين 4 پدر سوخته ميگيريد و علي( ع ) و اولاد برحقش را رها ميكنيد؟؟؟؟

 

[ یک شنبه 23 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1642
[ یک شنبه 22 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1641
[ یک شنبه 21 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1640
[ یک شنبه 20 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1639
[ یک شنبه 19 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1638
[ یک شنبه 18 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1637
[ یک شنبه 17 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1636
[ یک شنبه 16 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1635
[ یک شنبه 15 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1634
[ یک شنبه 14 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1633

داستان شماره 1633

 

داستان بهلول و فروختن خانه ای در بهشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم
پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید
زبیده قصه بهلول را باز گفت
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای
بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است

 

[ یک شنبه 13 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1632
[ یک شنبه 12 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1631
[ یک شنبه 11 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1630
[ یک شنبه 10 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1629
[ یک شنبه 9 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1628
[ یک شنبه 8 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1627

داستان شماره 1627

تدیبر نمودن بهلول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی . آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود
بهلول گفت : غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت . آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم
تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً تک لم منما . اما به عطار بگو امانت مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت . بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آنها مسجدي بسازي  عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهن ی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد . مرد عطار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت کیسه امانت این شخص در انبار است . فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود

 

[ یک شنبه 7 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1626

داستان شماره 1626

 

هارون و مرد شیاد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که شیادي به حضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافت و خود را سیاح معرفی نمود . هارون الرشید از محصولات و جواهرات و صنایع و ممالکی که آن سیاح رفته بود سوالاتی می نمود تا به محصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید . آن مرد شیاد شرح جواهراتی را براي خلیفه عبا سی بیان می نمود که خلیفه نادیده عاشق و طالب آنها بود . منجمله به خلیفه گفت
در هندوستان معجونی می سازند که قوه و نیروي جوانی را به انسان بازمی گرداند و مرد شصت ساله اگر از آن معجون بخورد مانند جوانی بیست ساله با نشاط و مقتدر می شود
خلیفه بی اندازه طالب آن معجون و پاره اي از جواهرات که آن سیاح شرح داد گردید و گفت
چه مبلغ هزینه لازم داري تا از آن معجون و جواهراتی که شرح دادي برایم بیاوري ؟
آن مرد شیاد براي آوردن آنها مبلغ 50 هزار دینار طلا درخواست نمود . هارون 50 هزار دینار را حواله
نمود تا خازن ( خزانه دار ) به آن مرد شیاد بدهد . آن مرد شیاد مبلغ را گرفت و رهسپار وطن خود
گردید  خلیفه تا مدتی به انتظار نشست ولی خبري از آن مرد شیاد نشد . خلیفه از موضوع بی اندازه غمگین و هرموقع به یاد می آورد افسوس می خورد و روزي که جعفر برمکی و چند نفر دیگر در حضور بودن  سخن آن مرد شیاد به میان آمد . خلیفه گفت
اگر این مرد شیاد را به چنگ آورم علاوه برآنکه چند برابر مبلغی که به او دادم ، خواهم گرفت ، دستور می دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران گردد
بهلول قهقهه زد و گفت : اي هارون قصه تو و مرد شیاد درست مانند قصه خروس و پیره زن و روباه است
هارون گفت چگونه است قصه خروس و روباه و پیره زن بیان نما
بهلول گفت : گویند توره اي خروسی را از پیره زنی گرفت . آن پیره زن به عقب توره می دوید و فریاد می زد به دادم برسید توره خروس دو منی مرا دزدید . توره پریشان باخود می گفت این زن چرا دروغ می گوید این خروس این مقدار که این پیره زن می گوید نیست . از قضا روباهی سر رسید و به توره
گفت : چرا متفکري ؟ - توره ماوقع را بیان نمود
روباه گفت : خروس را زمین را بگذار تا من آن را وزن نمایم . چون توره خروس را زمین گذارد روباه
آن را برداشت و فرار نمود و گفت به پیره زن بگو پاي من این خروس را سه من حساب کند . هارون از قصه بهلول خنده بسیار نمود و او را آفرین گفت

 

[ یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1625
[ یک شنبه 5 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1624
[ یک شنبه 4 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1623
[ یک شنبه 3 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1622
[ یک شنبه 2 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1621
[ یک شنبه 1 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]