داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1257
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند: پادشاهى بود كه قبيله اى با او از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند و مردانشان هم فرار كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد. بعد از مدتى مردان قبله كه فرار كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه برويد و شعرى در عذر خواهى و پشيمانى بگوئيد.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كه زنان را به قبيله برگردانند، پادشاه گفت : زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدن را به خودشان وا مى گذاريم ، مى خواهند برگردند و مى خواهند بمانند
قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت : من به قبيله خود نمى آيم . هر چه قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت . قيس كه مرد بزرگى در قبيله خود بود گفت : دختران وفا ندارند، از اين تاريخ به بعد هر كس دختر بزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد
داستان شماره 1256
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حجاج بن يوسف ثقفى كه از جانب بنى اميه بيست سال امارت داشت ، كشتار بسيارى كرد، مى گفت :من از چيزهايى كه لذت مى برم كشتن انسان است آنهم در حضور من ، سر از بدن ببرند و شخص در خونش دست و پا بزند، و از رگهاى گلوى او خون جستن كند، لذتش نزدم بهتر است از ازدواج با باكره جميله
و آنقدر در اين مسئله لذت مى برد كه سه كيلو آرد براى نان پختن برايش آوردند، او گفت : با خون سادات خمير كنيد و نان بپزيد؛ كه افطار را با آن آغاز كنم
داستان شماره 1255
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار. شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد
موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن . پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد
داستان شماره 1253
داستان شماره 1251
یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین
بسم الله الرحمن الرحیم
این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری افتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …
به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند وهیچ یک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش تمام شد به طرف روستایش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود
پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولی دیگر او را ندیدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند
داستان شماره 1249
داستان شماره 1248
داستان شماره 1247
داستان شماره 1244
داستان شماره 1240
داستان شماره 1239
داستان شماره 1238
داستان پسر کوچولو و تقاضای پول از پدر
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت، دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:سلام بابا! یک سؤال از شما بپرسم؟پدر گفت:بله حتماً چه سؤالی؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سؤالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم: بیست دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود به من ده دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.گفت:خوابی پسرم؟
پسر گفت:نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ده دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا . بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا بیست دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم
داستان شماره 1236
داستان شماره 1235
داستان شماره 1234
داستان شماره 1233
بسم الله الرحمن الرحیم
همون روز اولي كه توي روشنايي روز ديدمش فهميدم پنج_شش سالي از من بزرگتره،اما اونقدر زيبا بود كه جذب صورتش شدم.... شب قبلش ساعت یازده بود كه به عنوان مسافر اومد و بهم گفت: آقا تا سعادت آباد مي ري؟ بهش گفتم: بشين ترك موتور؛ همه چيز با يه صحبت خيلي مختصر شروع شد .... آنچه مي خوانيد
واگويه هاي جوان مبتلا به ايدزي است كه داستان ابتلايش را اين گونه براي خبرنگار ايسنا بازگو كرده است: مجردي يا متاهل؟ مجرد اگر فردا بخوام جايي برم مياي دنبالم؟ آره مي آم! تلفن داري؟ نه شماره خونمونو مي دم پس شماره موبايلمو يادداشت كن، فردا بهم زنگ بزن، بگم ساعت چند بيا همون شب بهش زنگ زدم الو؟ سلام آقاي .... شماييد؟ بله. تماس گرفتم بگم فردا كجا مي
ريد؟ بيا .... دنبالم. رفتم به آدرسي كه داده بود، توي روشنايي روز زن زيبايي بود. ترك موتور نشست و سرحرف رو باز كرد. معتادي؟ آره! چي ميكشي؟
با اين كه هروئين مصرف مي كردم، گفتم حشيش، شما هم مصرف مي كنيد؟ آره، خيلي هم خمارم خيلي؟ مگه مواد داري؟ آره جايي داري خودمونو بسازيم؟ نه، مادرم خونس پس يه كوچه خلوت پيدا كن يواش يواش صحبت ما شد «رفاقت»، اون موقع 26 سالم بود و دوره آشنايي مون 5/3 ماه بيشتر طول نكشيد. يه روز با هم رفتيم دروازه شمرون. يه كوچه اي اونجا بود كه همه مواد مي فروختن. تازه اون موقع فهميدم اون با فروشنده هاي مواد در تماسه و من تنها رفيقش
نيستمو و خيلي ها باهاشن. همون موقع ازش زده شدم، از اين كه با يكي ديگه غير من حرف زده بود، ناراحت بودم. وقتي اومد ترك موتورم نشست، باهاش حرف نزدم، تا اين كه بهم گفت: كسي خونتونه؟ چطور؟ دوا دارم، بريم بزنيم! بالاخره رفتيم توي يه كوچه خلوت. دو گرم هروئين همراش بود يه گرمشو داد به من. همون موقع نظرم نسبت بهش عوض شد و ولش نكردم. مادرم، خواهرم و بچه هاش رفته بودن مسافرت، خونه دو هفته خالي بود. دومين روزي كه خونمون بود، هر دو خمار شديم، پولم نداشتيم، به يكي زنگ زد، بعد گفت بيا بريم. سوار موتور شديم، رفتيم هفت حوض. از يه مردي 15 16 هزار تومن پول گرفت و رفتيم دنبال جنس. وضع آشفته اي داشت، اون زن زيبا ...، آب بينيش روي دهنش رسيده بود. رفت سراغ مواد فروشي كه حتي من كه مرد بودم، جرات نمي كردم سمتش برم.
دستش رو گرفته بود و هي بهش مي گفت: «آقا جنس داري؟ آقا جنس داري؟» توي وضع كثيفي به كاسبه چسبيده بود.كاسب بهش جنس آشغال داد. اومد اينور چاقويي درآورد و داد مي زد الت مي كنم، بلت مي كنم. همون موقع ازش زده شدم.بهش گفتم: ميرم سيگار بخرم و بيام ، اما رفتم و ديگه سراغشو نگرفتم.
بعد ازچند روز بهم زنگ زد و گفت: «خوش اومدي به جمع ايدزيا» خنديدم: هه هه! خيلي خنديدم... بعد از مدتها از طرف مدرسه به بچه خواهرم برگه هايي داده بودند كه علائم HIV توش نوشته شده بود. مثلا چه مي ودنم، غدد لنفاوي بغل گوش بادمي كنه. دست زدم به گوشم ديدم آره غدد منم باد كرده، به مادرم، گفتم HIV گرفتم. با هم رفتيم مركز انتقال خون، بعد از گرفتن جواب آزمايش
ديدم، بله! جواب آزمايش مثبته. از اون موقع تا الان سه سال مي گذره. با خنده اي تمسخرآميز نسبت به خودشمي گه: «اومدم بپيچونمش، اما انگار پيچش فراووني خوردم.» سرش رو به پايين بود و تنها به دمپايي هاي لاانگشتيش نگاه مي كرد، چشماشو محكم با دو دستش گرفته بود و مي ماليد. لا به لاي انگشتاش حروفي به لاتين خالكوبي شده بود . خيلي راحت مي شد،
حدس زد كه حرف اول اسم معشوقه يا مادرشه. پرسيدم: اول اسمه كيه؟ يه بنده خدايي بود كه اگر مريضي نمي گرفتم، دو ماه بعد نامزديمون بود. به هيچ كجا نگاه نمي كرد. انگار روي زمين دنبال چيزي مي گشت. حالا ديگه لبخند مي زد.
يه ريز حرف مي زد. دانشجوي رشته حقوق اردبيل بودم، بعد از جريان ايدزي شدنم، خونوادم خونه رو عوض كردن، منم ديگه بهش (نامزدم) زنگ نزدم، نمي دونستم بايد بهش چي بگم، همسايه ها به مادرم گفته بودن يه دختري مياد توي محل و سراغمو مي گيره، گريه مي كنه و در به در دنبال من يا آدرس جديد خانه مي گرده. چرا بهش خيانت كردي؟ خيانت ناخواسته بود. نميدونم چطوري
بگم، انگار خود شيطون بود كه نشسته بود پشت موتور و صحبت مي كرد، هيچ وقت فكر نمي كردم ايدزي بشم، وقتي اسمش رو مي شنيدم، مي خنديدم مي گفتم اوه اوه «ايدز؟» فكر نمي كردم آدم به اين سادگي ايدز مي گيره، اما ...! فاصله من با ايدز خيلي كم بود؛ خيلي كم؛ به اندازه يه چشم برهم زدن، شايد كمتر. نمي ارزه، به نظر من نمي ارزه. لذتي كه دنبالش بودم ...! ساكت مي شه، تنها سرش رو تكون مي ده، تكوني از روي ندامت، سعي ميكنه تمام آنچه رو كه
توي اين مدت از ذهنش گذشته، بگه. خيلي وقتا خواستم برم يه جايي و رگمو بزنم يا 100 تا قرص بخورم، اما بعدش پيش خودم گفتم، اينطوري مردن خيلي بدتر و تنها مادرپيرمو عذاب مي ده.ما كه مي خوايم بميريم، پس بذار با همين شيوه ايي كه خدا مي خواد، بميريم. چهار تا خواهر و برادرم بوديم و پدرم، خدا بيامرز، بازنشسته شركت واحدبود.به ترياك اعتياد داشت. چهارده پانزده ساله بودم كه پنجشنبه، جمعه ها با بچه هاي محل مي رفتيم، مشروب مي خورديم، يواش يواش سيگار، حشيش، دزديدن ترياك بابا و بعد هروئين. تقريبا15 سالم بود. روز اولي كه دو كام هروئين زدم، فرداش ديگه با زرورق نزدم، تزريق كردم. يك سال بعد، خونوادم متوجه اعتيادم شدن. بيچاره ها خيلي سعي كردن تركم بدن. كلينيك، كمپ، خوابوندن توي خونه، داروي گياهي و ... همه
روش ها رو امتحان كردناما بعد از دو سه ماه تا كمي بهم بها مي دادن و اجازه داشتم از خانه بيرون برم، دوباره همه چيز رو شروع مي كردم. مكث مي كنه، وقتي از سكوتش خسته مي شه، دوباره ادامه مي ده: به نظر من معتاد، معتاد نيست، بلكه مريضه. مريضي فكري داره. الان مي فهمم اون موقع فكر من كار نمي كرد، الان هم كه كار مي كنه، چه فايده، وقتي روي پيشونيم حك شده مرگ !!! اشكاشو پاك مي كنه. سال هشتاد پدرم فوت كرد، درست شش ماه بعد از اين كه خواهرم سرطان گرفت و مرد. از هر گوشه زندگيش يه چيزيي مي گفت. دلش نمي خواست چيزياز قلم بيفته، اما دردش اون قدر زياد بودكه وسط هر جمله ياد يه چيز ديگه مي افتاد. يه مكث كوتاه مي كرد و دوباره از يه گوشه ديگه زندگيش حرف مي زد. وقتي خانواده ام فهميدن ايدز دارم، ازم فاصله گرفتن. ديگه هيچ كدوم از فاميلا خونمون نمي اومدن. تصميم گرفتم از خانواده جدا بشم و الان سه ساله مجرد زندگي مي كنم، مادرم ماهيصد تا صدو پنجاه هزار تومان خرجي بهم مي
ده و هر چند وقت يك بار بهم سر مي زنه و يخچالمو پر مي كنه. دوباره سكوت و سكوت بيچاره مادر پيرم !!! وقتي ساكت مي شه، چشماش سنگينو پلكاش بهم خيلي نزديك مي شن. مي پرسم: چي استفاده كردي؟ صبح كراك كشيدم. سه سال بود متادون مي خوردم و تزريق نمي كردم، اما يك ماهه كه كراك مي كشم. مي پرسم:
چرا؟ وقتي چيزي به نام خانواده ندارم، اميدي هم به زندگي ندارم، به چه اميدي موادرو كنار بذارم؟ كسي مواد رو ترك مي كنه كه به چيزي اميد و عشق داره و دل خوشكرده. وقتي زندگي من هيچ معنايي نداره، دلمو به چي خوش كنم؟ بغض راه گلوش رو مي گيره، دو تا دستشو محكم روي چشاش فشار مي ده. نمي زاره اشكاش پايين بيان و همونجا محكم لاي انگشتاش جمع و جورش مي كنه و ادامه مي ده: چرا من بايد اين مريضي رو بگيرم؟ مني كه اين همه بدبختي كشيدم. تا اومدم بفهمم زندگي چيه، افتادم توي مواد، تا كنار گذاشتم، خواهرم سرطان گرفت و بعد بابام مرد. اين همه بدبختي، مكافات، اجاره نشيني، اسباب كشي هاي مادرم. چرا اين يكي؟ اينچي بود ديگه؟ اين چرا!!! بعضي وقتا با خودم مي گم: شايد چوب يكي از كارايي رو كه كردم، دارم مي
خورم! بحث رو مي كشونه به يه نقطه ديگه، از عروسي خواهر كوچيكش مي گه. خواهرم نه ماه پيش عروسي كرد، عروسيش رو از اون طرف خيابون تماشا كردم. باز هم سكوت. نمي دونستم چي بايد بگم، همه آنچه را كه بايد مي گفت، گفته بود: « يك لحظه لذت ارزششو نداشت» آخرين لحظه تنها يه جمله مي گه: «از زندگي ام فقط يه همدم مي خوام. حالا خيلي تنهام
داستان شماره 1232
داستان شماره 1231
داستان بسیار زیبا وغمگین عشق دختر نوجوان به پسر نوجوان
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
دوستان نظر شما چیست؟؟؟؟؟