اسلایدر

داستان شماره 1260

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1260

داستان شماره 1260

ذوالقرنين

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ذوالقرنين  در سيرش چون به ظلمات وارد گشت به قصرى در آمد و ديد جوانى با لباس سفيد ايستاده و صورتش به سوى آسمان و دو دست بر لب دارد. جوان از او پرسيد كيستى ؟ گفت : ذوالقرنين
جوان (اسرافيل ) گفت : هرگاه قيامت رسد من در صور خواهم دميد. پس سنگى برداشت و به ذوالقرنين داد و گفت : اگر اين سنگ سير شد تو نيز هم سير مى شود، اگر اين سنگ گرسنه بود تو نيز گرسنه اى . سنگ را گرفت و نزد يارانش آمد و آن را در ترازوئى گذارد و تا هزار سنگ ديگر به اندازه آن در كفه ديگر ترازو نهادند آن سنگ زيادتى داشت
خضر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نزدش آمد و سنگى در كفه اى نهاد و سنگى كه ذوالقرنين آورده بود در كفه ديگر گذارد و قدرى خاك بر روى آن ريخت ، در اين هنگام چون سنجيدند برابرى كرد
ذوالقرنين از حضرت خضر عليه السلام علت را پرسيد؟ گفت : خداوند خواست ترا آگاه كند كه اين همه كشورها را فتح كردى سير نگشتى ؛ آدمى هرگز سير نشود جز آنكه مشتى خاك بروى بريزند و شكمش را چيزى پر نكند جز خاك .
ذوالقرنين گريه كرد و گفت : روزى ديگر بر مردى گذشت و ديد بر سر قبرى نشسته و مقدارى استخوان پوسيده و جمجمه هاى متلاشى شده در پيش نهاده و آنها را زير و رو مى كند
پرسيد: چرا چنين مى كنى ؟ گفت : مى خواهم استخوان پادشاهان از بينوايان جدا سازم ، نمى توانم
اسكندر از او گذشت و گفت : مقصود او را از اين كار من بودم ، پس از آن در منزل كرد و از جهانگيرى صرف نظر كرد و به بندگى مشغول گشت

 

[ یک شنبه 30 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1259

داستان شماره 1259

 

داستان قيس بن سعد

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

او فرزند سعد بن عباده رئيس قبيله خزرج و از اصحاب رسول خدا و تا آخر عمر از بيعت با اميرالمؤ منين دست نكشيد و پس از شهادت امام ، از امام حسن حمايت كرد. قيس و پدرش سعد و جدش عباده همه داراى ميهمانخانه عمومى بودند. او در يكى از جنگهاى زمان پيامبر صلى الله عليه و آله در لشگرى بود كه ابوبكر و عمر نيز در آن بودند، قيس از دوستانش قرض مى گرفت و براى همراهانش خرج مى كرد
ابوبكر و عمر با هم انديشيدند و گفتند: اگر او را به حال خود گذاريم اموال پدرش را تلف مى كند، در ميان جمعيت اعلان كردند، هيچ كس به قيس ‍ قرض ندهد! وقتى پدرش سعد اين مطلب را شنيد پس از نماز جماعت پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله برخاست و گفت : در پيشگاه پيغمبر و مردم شكايت مى كنم كه ابوبكر و عمر پسرم را بخيل بار بياورند
در يكى از لشگر كشيها قيس رئيس لشگر بود. در چند روز مسافرت نه شتر براى همراهانش كه عده كمى بودند ذبح كرد؛ چون رفتارش را به پيامبر گفتند، حضرتش فرمود: بخشندگى سيره اين خاندان است !! وقتى قيس مريض شد، مردم كمتر به عيادتش مى آمدند، از اين پيش آمد در شگفت شد و علت را پرسيد؟ گفتند: چون اموالتان پيش مردم زياد است و همه مديون شما هستند از اين رو خجالت مى كشند كه به حضور آيند
قيس گفت : نابود باد ثروتى كه موجب گردد برادران دينى از يكديگر جدا شوند، پس به دستور او در مدينه اعلام كردند: هر كه از قيس اموالى پيش او مى باشد از آن اوست و قيس او را بخشيده است ؛ پس از اعلان آنقدر جمعيت هجوم آوردند كه در اثر فشار و ازدحام پله هايى كه راه اتاق قيس ‍ بود خراب شد و از هم ريخت

 

[ یک شنبه 29 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1258

داستان شماره 1258

غلام سخن چين
 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى براى خريد غلام به بازار برده فروشان رفت . عبدى را به او نشان دادند و گفتند: اين برده هيچ عيبى ندارد، جز آنكه سخن چينى است . او پذيرفت و عبد را با آن عيب خريدارى كرد و به منزل برد. بعد از گذشت چند روز آن عبد به همسر مولاى خود گفت : شوهرت تو را دوست نمى دارد و مى خواهد زن ديگرى بگيرد، اگر بخواهى من او را برايت سحر مى كنم به شرط آنكه چند تار از موهاى او را برايم بياورى ؟
زن گفت : چطور موى او را برايت بياورم ؟ غلام گفت : وقتى كه خوابيد با تيغ مقدارى از موهايش را قطع كن و بياور تا كارى كنم كه به تو علاقمند شود
سپس نزد شوهر او رفت و گفت : زن تو دوستى پيدا كرده و مى خواهد تو را به قتل برساند مواظب باش تا قضيه را بفهمى ، مرد خود را بخواب زده بود كه زن با تيغ وارد شد. مرد به گمان اينكه او قصد قتلش را دارد از جا برخاست و زنرا به قتل رسانيد.
اقوام زن كه از قضيه مطلع شدند، همگى آمدند و آن مرد را به قتل رساندند. قبيله آن مرد هم به مقابله با اقوام زن پرداختند و جنگ و جدال و قتل و خونريزى بين دو طايفه به راه افتاد و تا مدتها خصومت و درگيرى بين آنها وجود داشت

 

[ یک شنبه 28 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1257

داستان شماره 1257

 

علت اين گناه

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند: پادشاهى بود كه قبيله اى با او از در شورش و مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند
لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند و مردانشان هم فرار كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد. بعد از مدتى مردان قبله كه فرار كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند: نزد پادشاه برويد و شعرى در عذر خواهى و پشيمانى بگوئيد.
آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كه زنان را به قبيله برگردانند، پادشاه گفت : زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدن را به خودشان وا مى گذاريم ، مى خواهند برگردند و مى خواهند بمانند
قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت : من به قبيله خود نمى آيم . هر چه قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت . قيس كه مرد بزرگى در قبيله خود بود گفت : دختران وفا ندارند، از اين تاريخ به بعد هر كس دختر بزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد


[ یک شنبه 27 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1256
[ یک شنبه 26 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1255

داستان شماره 1255

نيت پادشاه

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى قباد پدر انوشيروان به شكار رفته بود بر عقب گورى بتافت و از لشگر جدا شد و تشنه شد. از دور خيمه اى ديد و بطرف آن رفت و گفت : مهمان نمى خواهيد؟ پيرزنى جلو آمدند و از او استقبال كرد و مقدارى شير و غذا پيش قباد نهاد بعد از آن ساعتى خوابيد، چون از خواب بيدار شد شب نزديك شد و آنجا ماند. شب گاوها از صحرا آمدند و پيرزن به دخترك دوازده ساله خود گفت : گاو را بدوش و شير آن را نزد مهمان بگذار. شير زيادى از گاوها دوشيد؛ و چون قباد اين بديد به ذهنش آمد كه از عدل ما اينان در صحرا نشسته اند خوب است قانونى بگذاريم كه هفته اى يكبار شير براى سلطان بياورند هيچ ضررى نبينند و خزانه دولت هم زياد شود، اين نيت را كرد كه به پايتخت كه برسد اين كار را انجام دهد
موقع سحر مادر دختر را بيدار كرد كه گاو را بدوشد دختر برخواست و مشغول شد اما ديد مثل هميشه گاوها شير ندارند، گفت : مادر! سلطان نيت بدى كرده است برخيز و دعا كن . پيرزن دعا كرد؛ قباد از پيرزن علت را جويا شد؛ در جواب كم شير دادن گاو رد سحر را نقل كرد و گفت : وقتى سلطان نيت بد كند بركت و خير زمين برود
قباد گفت : درست گفتى ، من نيتى كرده بودم الان از آن نيت درگذشتم پس ‍ دختر بلند شد و گاوها را بدوشيد و شير بسيار از آنها بدست آمد

 

[ یک شنبه 25 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1254

داستان شماره 1254

 

مرگ بابك خرمدين

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پیشگویان به بابک خرمدین، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد.او گفت: من سالها پیش از جان خود گذشتم. برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند. روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام
بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد این چنین به خاک و خون کشیده شد، خلیفه :عفوت میکنم ولی به شرطی که توبه کنی
بابک: توبه را گنهگاران کنند، توبه از گناه کنند
خلیفه: تو اکنو ن در چنگ ما هستی
بابک: آری، تنها جسم من در دست شما است نه روحم، دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است
خلیفه:جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم
بابک روی به جلاد، چشمانم را نبند بگذار با چشم باز بمیرم
خلیفه: یکباره سرش را از تن جدا مکن، بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن
جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت. خون فواره زد. بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود، زانو زده، خم شد و تمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد. شمشیر دژخیم بالا رفت و پایین آمد و دست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد. فرزند آزاده مردم به پا بود، استوار بود. خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست
خلیفه زهر خندی زد: کافر! این چه بازی اي بود که در آستانه مرگ در آوردی؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟
چه بزرگ بود مرد، چه حقیر بود مرگ، چه حقیر تر بود دشمن
بابك گفت: در مقابل دشمن نامرد، مردانه باید مرد، اندیشیدم که از بریده شدن دستانم، خون از تنم خواهد رفت. خون که رفت، رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است، خلق من نمی‌پسندند که بابک در برابرگله روباه صفتان ترسی به دل راه دهد
خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! و شمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگز پیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود

 

[ یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1253

داستان شماره 1253

شيطان و حوا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شيطان آدم و حوا را گول زد و خدا هم آنها را از بهشت بيرون انداخت. حوا تصميم گرفت از شيطان انتقام بگيرد. يك روز شيطان بچه خود الخناس را پيش حوا گذاشت و دنبال كاري رفت
حوا فرصت را غنيمت شمرد و الخناس (بچه شيطان) را تكه تكه كرد و هر تكه اش را به گوشه اي پرت كرد. وقتي شيطان برگشت و فهميد كه حوا چه بلايي بر سر فرزندش آورده براي اينكه قدرت خود را به حوا بفهماند صدا زد الخناس ..و فورا تكه ها ي بدن الخناس از همه جا جمع شد و به يكديگر وصل گرديد و الخناس پيش پدر عزيزش رفت
چند روز ديگر باز شيطان بچه اش را پيش حوا گذاشت و حوا براي اينكه بار ديگر دست شيطان به جگر گوشه نازنينش نرسد، الخناس را كشت و بعد هم آن را خورد. وقتي شيطان برگشت و سراغ فرزندش الخناس را گرفت، حوا خنديد و گفت: خاطرت جمع باشد اين دفعه ديگر دستت به اين تخم شيطان نمي رسد. چون خوردمش
شيطان باز هم صدا زد: الخناس ... و الخناس از درون شكم حوا جواب داد: بله بابا
پرسيد جايت خوب است و را ضي هستي؟
جواب داد: بله بابا
گفت: خوب
 منزل نو مبارك. همان جا بمان و حوا را هدايت كن

[ یک شنبه 23 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1252

داستان شماره 1252

ماجرای مرد خبیث

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
 شما؟. - من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی
بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
 نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
 موافقم. - پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران ##### می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌
خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟

 

[ یک شنبه 22 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1251

داستان شماره 1251


یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

 

بسم الله الرحمن الرحیم

این یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین است پسری  به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل خانه ی شان نشسته  بود  و برای  زندگی  آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری افتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوی آنها …
به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه   می کردند وهیچ یک  جرأت  اول  صحبت کردن را نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت  ادامه  داشت  تا اینکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا…یک روز وقتی دارا به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی به روستائی  که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا  به  سمت  آبخوری   امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز بود…بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نیز او را تعقیب میکرد،  تا   اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که زیارتش   تمام  شد  به طرف روستایش حرکت  کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا با هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت گذشت.او 58  سالش  شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می رفت.روستای آنها به شهر بزرگی  تبدیل شده  بود
پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را  شنید که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و جذاب بود.عاشقش شدم  ولی دیگر او را  ندیدم.  دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن  شروع به گریه کردن کرد و گفت سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع کردند

 

[ یک شنبه 21 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1250

داستان شماره 1250

داستان زیبا برای اونهایی که عزیزشونو از دست دادند


  بسم الله الرحمن الرحیم
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت. دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند
شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکتند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود . مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند
 و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید
اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت

اینو واسه این گذاشتم که اگه عزیزی رو از دست دادید به زندگی عادی برگردید و روال عادی رو پیش بگیرید . یه روزی همه میریم دیر رو زود داره سوخت و سوز نداره

 

[ یک شنبه 20 شهريور 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1249

داستان شماره 1249

به عشق بازی من با ادامه بدنت


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوست جونا....خوبین همه؟ بالاخره از شر مدرسه خلاص شدم......چون حوصله ام سر میره کلاس کونگ فو با کلاس گیتار ثبت نام کردم....آخه کلاس زبانم تموم شده.این تابستون می خوام یه کم محمد رو اذیت کنم چون ازش دلخورم. اجازه بدین بگم چرا....از اول ماجرا....سه سال پیش من پسر داییم (علی) رو واسه شوخی گذاشتم

سر کار....نفهمید منم و باهاش دوست شدم.....بعد از دو ماه دیگه حوصله ام داشت سر می رفت.. از قضا چند هفته بود که محمد با دوتا از پسرای اقوام ( علی رضا و محمد صادق) خیلی دنبالم میومدن و هی بهم پیشنهاد دوستی میدادن.منم محل نمیدادم.تازه یه روز هم زدم تو گوش محمد..آخر به محمد گفتم فلانی رو میشناسی که دوست علی هست؟ گفت آره میشناسم....نکنه دوست توئه؟ گفتم نه خودمم...بیچاره کوپ کرد!!! بهش گفتم به کسی نگو...گفت باشه...آقا فرداش همه اقوام با هم رفتیم بیرون...عصر دیدم پسرای اقوام دارن یه جوری نگام میکنن.و هی با هم پچ پچ میکنن.....فهمیدم محمد کار خودشو کرده...بعد پسر داییم اس داد که دختر عمه چرا سر کارم گذاشتی...گفتم همین جوری....بعد از تو هم می خواستم بقیه رو امتحان کنم.گفت بیا با هم دوست شیم....خلاصه اینم استاد مخ زدن!!! بعد داداشش (عادل) که از بچگی هم بازیم بود و تو عالم بچگی به هم قول ازدواج داده بودیم بهم گفت فکر نمی کردم چنین دختری باشی....منم به خاطر اون با علی به هم زدم...بعد می خواست باهام دوست بشه...دو روز باهاش بودم اما نتونستم از رو ترحم باهاش باشم.ازش جدا شدم اما بعد از سه ماه فهمیدم که با دختر داییم (که میشه دختر عموش) س * ک * س داشتن..باهاش دعوای سختی داشتم که تا الانم ادامه داره (خیلی عوضیه)....خلاصه ماجرا به همین منوال گذشت...از یه طرف پسرای اقوام بهم کنه شده بودن و ولم نمیکردن.علی می خواست مثلا تلافی کنه رفت با دوستم (ندا) دوست شد....اما واقعا ضربه ی روحی بدی خوردم.منم از اون آدما هستما!!! رفتم با دوستش دوست شدم.بعد از یه مدت دیدم نمی تونم ولش کردم اما علی موند...یواش یواش با محمد دوست شدم و برای اولین بار دیدم که یه نفر عشقش واقعیه و به عشقش ایمان داشتم....این وسط علی مدام می خواست رابطه ی ما رو به هم بریزه....هر وقت هم میومد پشت خطم که دیگه واویلا بود...آخه علی خیلی غیرتیه...منم هر چی میگفتم به تو چه....بد تر میکرد با اینکه خودشم با ندا دوست بود.تازه یه بار هم گوشیمو گرفت تا پنج روز و به همه جواب میداد میگفت  دوست پسرشم....هر وقت می رفتیم خونشون گوشیم دست اون بود....تا حالا هم چهار بار دوستی من و محمد رو ریخته به هم....به خدا تا حالا دوازده بار خطم رو عوض کردم از دستش!!!! از دست اون و محمد صادق (که منو دیوونه کرده....میگه دوستت دارم و دست از سرت بر نمی دارم.) یه ماه پیش خطم رو عوض کردم و شمارش رو فقط خواهر جونم ، محمد و نازی (خواهر  علی و دوست خواهرم) داشتن.....یه هفته هست که دیوونه شدم....علی و محمد صادق دیوونم کردن!!! منم دو روز پیش فقط یه کلمه به محمد گفتم.....گفتم برو گمشو..و خطم الان خاموشه....بابام که خط دائمیم رو وصل کنه اونو برمیدارم چون کسی شمارشو نداره...آخه یا اون شمارمو بهشون داده یا نازی..... حالا دیگه......منم همین که باهاش نباشم حالش کلی گرفته میشه....چون دیروز اس ام اس داده بود به دوستم گفته بود دارم دیوونه میشم....چرا عشقمون به جدایی رسید....( محمد تا ادب نشی همین آشه و همین کاسه )....خب دیگه...حالا شما قضاوت کنین....سه ساله که آسایش ندارم....منم تصمیم دارم جلو محمد و مخصوصا علی همش با گوشیم الکی حرف بزنم....حالشون جا میاد..... حالا نظر شما چیه؟



*****نظر یادت نره******

 

[ یک شنبه 19 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1248

داستان شماره 1248

زخمهای عشق مادر


بسم الله الرحمن الرحیم
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند

[ یک شنبه 18 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1247

داستان شماره 1247

اثر خشم


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول …..
پسرک مجبور شد ۳۷ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.
پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود
پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است

 

[ یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1246

داستان شماره 1246

 

طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

 

[ یک شنبه 16 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1245

داستان شماره 1245

داستان پسرک وسگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش
پسر بچه ای رفت سراغش و گفت:می خواهم یکی از اونا رو بخرم
کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هستند
پسر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم
کشاورز سری تسلامد داد و گفت: متاسفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند
پسرک خواهش کرد : پس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم
و بعد از قبول کردن کشاورز رفت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و بالا و پایین می پریدن
یهو یه صدای خش خش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش
اونجا یه توله سگ لاغر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت
یه دفعه چشم های پسرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین
کشاورز با تعجب پاسخ داد که: پسرم اون لنگه و لاغر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی
پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند

.....

 

[ یک شنبه 15 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1244
[ یک شنبه 14 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1243
[ یک شنبه 13 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1242

داستان شماره 1242

داستان واقعی و غمگین دو دوست

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه روز دوتا دوست بودن از غذا این دوتا دوست داخل دانشگاه با هم دوست شده بودن دوست اولی یه پسر خیلی خوشگل بود با پوست سفید و چشمای رنگی به زبون خودمون بچه خوشگل دوست دومی یه پسر معمولی و خوشتیپ با پوست سفید بچه خوشگل نبود اما تیپ شیک داشت این دوتا دوست همه جا با هم میرفتن همه کاری با هم میکردن اون پسر خوشگله خیلی دختر باز بود یعنی چون خوشگل بود همه دخترا بهش پا میدادن و حتی بهش پیشنهاد دوستی هم میدادن تا اینکه این پسر یه دوس دختر فاب داشت اما بجز اون دختر بازیشم میکرد این دوست دومی همه جا کمک این دوست اولش میکرد تو رفاقت براش کم نمیزاشت و هر کاری از دستش بر می اومد براش میکرد اما دوس دختر نداشت یعنی دوس دخترش بهش نارو زده بود و از غذا یه روز دوست اولی به رفیقش گفت بیا بریم یه نفر رو باهات دوست کنم اون یه نفر کی بود حالا خواهر رفیق فابش دوست اولی این دوتا رو با هم دوست کرد و یک ماه همه چی به روال گذشت دوست دومی خیلی کارا برای دوست اولیش بابت جبران این کارا کرد امادوست اولی ندیید یه روز دوست اولی گفت بیا بریم باغ یکی از بچه ها دخترارو هم ببریم دوست دومی گفت نه ولش کن امروز رو بی خیال از اون اسرار از این انکار تا گفت بریم ماشین دوماد عمم رو بگیریم از غذا این ماشین رو گرف و چپش کرد با کلی خسارت این دوست دومی برای اینکه این رفیقش ناراحت نباشه هر روز رفت دنبالش و بردش بیرون تمام دوندگیاش رو کرد تا ماشین درست بشه بعد از این کارا یه روز رفیقش برگشت بهش گفت که تقسیر تو شد که من ماشینو چپ کردم در صورتی که دوست دومی حتی داخل ماشین هم نشسته بود هنوز و با دوست دومی قهر کرد دوست دومی به دل نگرفت و رفت دنبال رفیقش و منتشو کشید و گفت تو رفاقت این حرفا نباید باشه و آشتی کردن از قضا گذشت و دوستیشون ادامه داشت تا اینکه دخترا شروع کردن دبه در آوردن تو دوستیشون رفیق فاب دوست اولی اول شروع کرد اما دوست دومی ساخت تا اینکه دوست اولی با دختره قهر کرد دوست دومی تلاش کرد که آشتیشن بده و این کارم  کرد اما دوست اولی ندیید در این هنگام دوست دومی با اون خواهره دوست بود و همچنان به دوستی ادامه میداد با تمام فیلم ها ساخت گذشت و گذشت تا اینکه دخترا هر دوماه یه بار زنگ میزدن هر وقت پسرا گله میکردن این دوتادختر بهونه می آوردن تا رسید تابستان و همه چی عوض شد دخترا گوشی هاشون رو باباشون ازشون
گرفت کلی دردسر براشون پیش اومد به گفته خودشون تا دوباره دوست اولی با دختره بهم زد و تابستان شد و این دوست اولی میرفت دختر بازی یه روز دوستای این دوتا رفیق تصادف میکنه میره بیمارستان این دوتا میرن بیمارستان ببینش اما بحثشون میشه اینبار مقصر دوست دومی بود بعد از چند وقت میره معذرت خواهی اما رفیق اولی شروع میکنه تو رفاقت شرط گذاشتن و گله کردن  اما دوست دومی فقط نگاش میکنه و لبخند میزنه در اخر بقلش میکنه و عذر خواهی میکنه تا این قضیه هم تموم میشه یه روز این دوست اولی میره در خونه دوست دومی تا برن بیرون اما دوست اولی اول میگه حمامم بعد از اینکه رفیقش 20 دقیقه دم در منتظرش میمونه از حمام که میاد بیرون نمیره دوستشو ببینه با تلفن میگه من نمیام و کار دارم و مهمون داریم در صورتی که نشسته بود تو خونه تا ساعت 10 فوتبالشو ببینه و رفیقش ناراحت میشه و میره اما قهر نمیکنه فردا شبش میره پارک زنگ میزنه رفیقش برنمیداره اس میده کجایی نگو بجای اینکه این دوست دومی قهر کنه دوست اول قهر کرده تا اینکه دوست دومی بالاخره اعصابش خورد میشه و دور رفاقت با این دوست اولی رو خط میکشه تا یک ماه حتی محلش هم نمیده تا اینکه دوست اولی میاد عذر خواهی اما دوست دومی میگه من میبخشمت من بلد نیستم مثل تو تو رفاقت با رفیق فابم شرط بزارم تا اینکه دوباره دوست میشن دوست دومی میدونه که دوست اولیش تا یه دوست تازه میبینه این دوست قدیمی رو رها میکنه تا یه دختر میبینه این دوستش رو میفروش تا فوتبال باشه این دوستشو میفروشه اما رفیق دومی میگه تو رفاقت عیبی نداره تا اینکه بالاخره تابستان تموم میشه دیگه اون دختر مدرسه ای هایی که باهاش دوست شده بودن محلش نمیدن این رفیق اولی دوباره میره سراغ اون دختری که دورشو خط کشیده بود و گفت دیگه طرفش نمیره شماره خواهرشو که الانم دوست دومی باهاش بهم زده بود واسه همیشه گرفت و زنگ زد اما با کمال نا باوری بعد از اینکه با دختره تماس گرفت با اون هرزه آشغال و اون برگشت بهش گفت که رفیق دومی که مهیار باشه نمیزاره ما با هم دوست باشیم و رفیق اولی که میلاد باشه با اینکه میدونست دروغ میگه با این که میدونست من تو رفاقت براش کم نزاشتم با اینکه میدونست من مثل داداشم دوسش دار یه اس داد بهم امشب با این مضمون که تو حق نداری به من بگی چی کار کن چی کار نکن تو حق نداری به من بگیی با عشقم صحبت نکن منظورش همون عشقش بود که تا دوماه پیش چشم دیدنش رو هم نداشتا و در آخر نوشته بود تو یه آدم حسود از خود راضی هستی که به من گفت منم برگتم بهش تمام گله امو کردم و بهش گفتم دیگه شمارشو رو گوشیم نبینم واقعا امروز بد سوختم وقتی که باهاش قهر کردم تمام دوستام گفتن دیگه باهاش آشتی نکن ارزشش رو نداره اما من گفتم اشکال نداره پشیمونه اما من از یه سوراخ 3بار نیش خوردم این داستان رو براتون نزاشتم دلتون واسم بسوزه ها اینو گذاشتم که به هرکسی اعتماد نکنید اگه رفیقی دارید که شمارو به جنس مخالف مفت میفروشه اگه رفیقی دارین که تند تند از شما طلب کاره و واسه همه چی باهاتون قهر میکنه اگه رفیقی دارید که وقتی باهاتون بد میشه همه اسرارتون رو رو میکنه اگر رفیقی دارین که شمارو فقط برای غم هاش میخواد نه تو شادیاش و اگر رفیقی دارید که تا یه دوست جدید تو زندگیش پیدا شد شمارو گذاشت کنار برای همیشه ببینین چی میگم برای همیشه دورشو خط بکشین که الان مثل من نسوزید این داستان کاملا واقعی بود این داستان خیلی طولانی تر از این جرف ها بود اما امشب آتیش گرفتم دوس داشتم
خرخرشو بجوم
امروز تو پارکینگ دانشگاه پشت یه پرایده نوشته بود "بازی روزگار آینه را محتاج خاکستر میکند" این
جمله رو بهش گفتم و مطمن هستم که برمیگرده عذر خواهی میکنه ولی حتی اگه به پام بی افته نمی بخشمش نمیبخشم خدای من بزرگه اینو مطمن باشه این دوستم و اون دوس دخترش و و خواهرش که یه روزی دوسش داشتم من هیچ وقت نمیبخشمشون هیچ وقت این داستانم کاملا واقعی بود دوست اولی میلاد
بود و دوست دومی شهرام که خودم باشم

 

[ یک شنبه 12 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1241

داستان شماره 1241

داستان پسرانه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان ببخشد اگه اين داستان يكم.....اما خيلی باحاله تا آخر بخونيد از خنده بتركيد

گاو در سکوت نیمه شب مشغول جویدن ته مانده ی خوراکی های مسافران بود که اتومبیل شاسی بلندی کنارش، در جاده، ایستاد. چهار جوان، جز راننده، نیم تنه ها ی خود را از پنجره های آن بیرون کردند و صدای گاو درآوردند ، آنچنان بلند که مالک گاو در کلبه اش از خواب پریده و فحشی محلی نثار تهرانی ها می کند
پسرها خنده کنان نیم تنه خودشان را داخل اتومبیل می کنند
پویا پدال گاز را فشرد و در مدت کوتاهی که به دنده ی پنج می رسید با کنترل ضبطش، پنج-شش آهنگ عوض کرد تا به آهنگ 665 رسید
  دوسِت ندارم، سر کاری *** پارتی داری تو شهرداری؟
سام بعد از روشن کردن نوعی سیگار که در آستینش جاسازی کرده بود با دادن فحشی نیم تنه دار، به سه نفر پشت اتومبیل پیوست. خیلی کم پیش می آمد که در این جمع، جمله ای رد و بدل شود که در آن از اصطلاحات نیم تنه دار استفاده نشده باشد. رامین آخرین قطرات ته بطری ویسکی را بالا کشید و بطری آن را از پنجره ی کشویی به بیرون پرتاب کرد؛ آرمین برادر ناتنی اش از کیف دو بطری دیگر درآورد و به قصد تحریک، انها را نشان رامین داد؛ رامین قصد قاپیدن آن ها را داشت که با نیمچه ترمز پویا همگی به روی حامد که مشغول پاک کردن عینکش بود می افتند
آره عسله چشات چه نازه***بابات ترانه سازه***شدی مهندس سازه***مامانش به چیش می نازه؟
پسرها در حالی که از روی هم بلند می شدند یکی یکی به ترتیب نوامیس پویا را به خاطر رانندگی اش به صف کردند اما پویا داشت به حشره ای که روی شیشه ی ماشین پخش شده بود نگاه می کرد و به این فکر می کرد که اگر بجای این حشره، گاوها پرواز می کردند چه می شد!؟
حامد که از دومرتبه لکه شدن عینکش به شدت عصبانی بود بر سر پویا فریاد زد که صدای آن ضبط لعنتی را کم کند. سام که عصبانیت حامد را می دید سیگاری را روی لبان او گذاشت و با دادن انواع فحش به پویا و اقوامش سعی در آرام کردن  او داشت.حامد سیگار را از روی لبانش تف کرد ؛ سام غرزنان سیگار را از کف اتومبیل برداشت و شروع به پک زدن آن کرد
رامین و آرمین هم با گفتن به افتخار داداشی، بطری ها را با هم بالا کشیدند و بعد از هر جرعه مدتی به هم نگاه می کردند ،وسعی داشتند دعوایی که نیم ساعت پیش ، بخاطر دادن فحش مادر به همدیگر پیش آمده بود، را فراموش کنند
 دیگه جونم به لب رسیده  ***  چون دلش رو میده به هر غریبه
حامد که متوجه آمدن اتومبیلی از روبه رو شده بود خطاب به رامین و آرمین گفت که آن زهرماری ها را پایین بیاورند، سام هم در پشتیبانی از حامد با پا، پس گردنی به رامین زده و بطری اش را می قاپد .پس از رد شدن آن اتومبیل، سام جرعه ی اول را بالا می کشد و برای بار چندم شروع به تعریف خاطراتش در سفری که به آن ور آب رفته بود کرد و از زنان روسپی که در راهروهای هتل قدم می زدند تا دستی از اتاقی آنها را بداخل بکشد می گفت، از اندام آنها و از روسپی می گفت که بر سرش دعوا بود؛ بقیه پسرها هم مات تخیلات خود، دچار دپرسی عدم دسترسی، شده بودند. سام بی دلیل شروع به خندیدن کرد؛ بقیه همچنان به همدیگر نگاه می کردند و درواقع به آن زنان
رامین درعین بی خیالی بدون اینکه به اطرافیان خود اعتنایی کند،  پنجره کشویی اتومبیل را باز کرد و زیپ شلوارش را پایین کشید
پویا که از آینه بغلِ اتومبیل نازنینش، شاشیدن رامین را دید به شدت عصبانی شده و بر سر او فریاد می زند اما رامین با خونسردی او را تهدید می کند که رانندگیش را بکند و گرنه ماشینش را به کثافت می کشاند؛ پویا فرمان را رها می کند و به سمت رامین هجوم می برد؛ پسرها سعی می کنند جلو او را بگیرند، حامد به سرعت خم شده تا فرمان را بگیرد که متوجه حضور گاوی وسط جاده می شود
 دافی بَده دافی بَده دافی و آقایه با هم بَده
 نتیجه ی تمام واکنش ها وحتا ترمز سریع پویا این بود که گاو به چند قدم آن ورتر پرتاب می شود
بدون اینکه کلامی ردوبدل شود همگی به گاو پهن شده وسط جاده نگاه می کردند تا اینکه سام به آرامی گفت پستوناشو دیدید؟
حامد یک پس گردنی نثارش می کند آرمین خطاب به بقیه پسرها گفت "بدبختا اگه پستون داشته یعنی شیریه یعنی برو رو رقم میلیون به بالا"؛ پویا تا این جمله را می شنود سریع دنده عقب می گیرد و به سرعت دور زده و مسیر رفته را اینبار با سرعتی بیشتر برمی گردد
 میری بیرون، نکن اونقدر خودتو بزک مزک * شیطونی میگی، میرم خرید، کلک ملک *دلمو کردی با این کارات ترک مرک* گشت ارشاد بگیرت من میارم سند مند
همه از پنجره بیرون را نگاه می کردند تا مطمئن شوند کسی آنها را ندیده ؛ این تنها سام بود که تحت تاثیر سیگاری و ویسکی چند لحظه پیش همچنان زیر لب می خندید که ناگهان با نعره ی یا ابالفضل آرمین همگی خشکشان میزند؛ پویا به شدت ترمز می کند و همگی در حالی که رنگ به چهره شان نمانده به جایی که آرمین نگاه می کند نگاه می کنند؛به رامین
آرمین گریه کنان فریاد می زد "پسرانگی داداشم نیست ،از جاش کنده شده
حامد به لکه خونی که گوشه پنجره ی کشویی بسته شده بجا مانده نگاه می کند و رو به پویا با صدای بلند می گوید "دستمال پیدا کنید نباید بزاریم خون زیادی ازش بره
پویا می گوید همه دستمالهایش کثیف است
آرمین بلافاصله پیراهنش را درمی آورد و روی محل خونریزی فشار می دهد
سام می گوید "خون ه دیگه بند میآد اصلا شاید وقتشه!...ها؟!" پویا اجازه خندیدن ِ بعد از تیکه انداختن را به سام نمی دهد و با مشتی او را نقش کف ماشین می کند
حامد رو به پویا می گوید سریع حرکت کن برو بسمت یه درمانگاهی جایی
آرمین گوشش را به دهان رامین نزدیک تر می کند تا ناله های زیر لب برادر ناتنی ش را بشنود
"میگه پسرانگی م
حامد که به نوعی حس مدیریت بحران گرفته سریع رو به پویا می گوید "راست می گه، اول باید پسرانگیش ش رو پیدا کنیم، پویا دور بزن سریع برو همونجایی که به گاوه زدیم
پویا "اما" وسط می آورد؛ آرمین جواب می دهد  "اما بی اما!، قضیه قضیه ی پسرانگیه ،نمی فهمید!؟
پویا به سرعت جاده را دومرتبه دور می زند و به سرعت به محل تصادف با گاو بر می گردد
 حامد بطری ویسکی را برداشته و درش را محکم می کند و به خود می گوید به الکلش نیاز داریم
لیموزین پیاده میشین بر و بر** نگاه می کنید پچ پچ زر و زر *میپرسین آهنگه چیه شر و ور؟ نه منگلیات ال و ال
سام گوشه اتومبیل افتاده؛ رامین مدام زیر لب پسرانگی ش را صدا می زند آرمین به شدت پیرهنش را بین دو پای رامین فشار می دهد و پویا بشدت گاز می دهد اما حامد آنی فریاد میزند "نگه دار پویا
اتومبیل توقف می کند
حامد ادامه می دهد "شاید پسرانگی رامین همین جاها افتاده باشه ممکنه بری جلوتر لهش کنی ... بذار چراغات روشن بمونه، می ریم پایین دنبالش
  پویا و حامد پیاده می شوند و به دنبال پسرانگی می گردند. سام که تازه به خود آمده کف ماشین بالا می آورد سپس با صورتی زرد به آرمین و پیرهن خونی مابین پاهای رامین نگاه می کند آرمین به او می گوید اگر عقلش سر جایش آمده بیاید و دستمال را فشار بدهد تا او هم به جویندگان پسرانگی بپیوندد
چند لحظه بعد ، همچنان حامد و آرمین جستجو می کنند ؛ پویا همچنان که ماشین و نور ماشین را به چند قدم جلوترهل می دهد زیر لب نق می زند "دیشب این موقع دنبال چی بودیم و امشب دنبال چی!" .در این بین نیسان مخصوص حمل مرغی از سمت مقابل پیدایش می شود و نرسیده به آنجا توقف می کند. پویا و آرمین و حامد مات و مبهوت به آن اتومبیل نگاه می کنند و راننده آن اتومبیل هم گیج تر از آن سه، به نور افتاده در چشمش و به گاو پهن شده روی زمین و به آرمین بدون پیراهن و در انتها به ساعتش نگاه می کند.عقلش حکم می کند سریعا دور بزند سریعا هم دور می زند و با شتاب بر می گردد.حامد خطاب به دو جوینده دیگر می گوید "عجله کنید احتمالا راننده نیسان به پلیس خبر می ده
داخل ماشین هم، رامین ناله ی زیر لبش را از "پسرانگی م پسرانگی م"  به  "من دیگه نمی تونم من دیگه نمی خوام زندگی کنم من دیگه نمی تونم ..." تغییر داده؛ سام هم برای دلداری دادن به او از تعدد دو جنسی ها می گوید و اینکه امروزه با عملی ساده، جنسیت افراد را تغییر می دهند رامین مانند بچه ها خود را در آغوش سام جای می دهد اشک در چشمانش جمع می شود و به زحمت ازو می پرسد  "یعنی دیگه نمی تونم اون زنایی که تعریف کردی ..." سام سریع حرفش را قطع می کند "بدبخت به اون زنها فکر نکن اصلا الآن به زن فکر نکن خون بیشتری ازت میره، اسکل اونایی که تعریف کردم خالی بندی بود؛ اینا رو تو یه فیلم دیده بودم برا شما اسکلا هم تعریف کردم
موقعیت درام بین سام و رامین با فریاد حامد شکسته می شود .حامد به سرعت به سمت ماشین می دود و در کشویی را باز کرده و پسرانگی  رامین را که داخل بطری ویسکیست نشانش می دهد پویا هم سریع پشت رل نشسته  دور میزند و به سمت نزدیکترین درمانگاه گاز می دهد
گاو در سکوت نیمه شب به سمت گاو پهن شده روی زمین می رود و "مو" بلندی می کشد آنچنان بلند که مالکش از خواب پریده و به زبان محلی می گوید این چه وقت جفت خواستنه
 برگرفته از فیلمنامه یازده و چهارده دقیقه ی گریگ مارکس

 

[ یک شنبه 11 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1240

داستان شماره 1240

نوشته روی دیوار


بسم الله الرحمن الرحیم
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد

 

[ یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1239

داستان شماره 1239

داستان پسری تنها( غمگين

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای آخر خرداد ماه بود که پسرک به مادرش قول داده بود امتحانات خرداد ماه را به خوبی پشت سر بگذراد تا مادرش هدیه ای به او بدهد .
خانواده ی انها فقیر بودند و او چهار - پنج خواهر و برادر قد و نیم قد داشت پدر خانواده کارگر بود و او با حقوق کارگری کمی که داشت به سختی خرج خانه را در می اورد
درس خواندن برای پسرک در محیط شلوغ خانه واقعا سخت بود ولی او خسته نمی شد و هروز تلاش خود را بیشتر می کرد .
بالاخره روز موعود فرا رسید . پسرک همراه مادرش برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفت . وقتی کارنامه را دید از شدت خوشحالی دست مادر را گرفت و با او شروع به دویدن کرد و با هم می خندیدند حال وقت ان شده بود که مادر هدیه ای به فرزندش بدهد
 خیلی خوشحالم عزیزم واقعا دستت درد نکند خیلی زحمت کشیدی
 خواهش می کنم مادر وظیفه ام بود
 حالا دیگه باید به قولم وفا کنم و هدیه ای بهت بدهم چی می خواهی
نه مادر هیچی نمی خواهم الان وضع مالی پدر خوب نیست ولش کن
 نه پسرم من به تو قول دادم هر چی می خواهی بگو اگر در توانم بود حتما تهیه اش می کنم
فرزند داشت با خودش فکر می کرد که چه بگوید خلاصه گفت
 اگر امکان دارد امروز ناهار قرمه سبزی درست کنید اخه یکسال هست که نخوردیم
باشه عزیزکم
مادر در دلش خیلی ناراحت بود چون نه گوشت داشت نه به اندازه کافی برنج نمی دانست چه کند
خلاصه به خانه رسیدند مادر زود رفت به اشپزخانه دید مقداری سبزی و مقدار ناچیزی برنج که یک نفر هم سیر نمی کند دارد
با خودش گفت من به پسرم قول دادم و این ناچیزترین هدیه ای است که او در خواست کرده پس حتما باید درست کنم .
چادرش را به سر کرد و رفت با کلی عذر و خجالت از همسایه ها مقداری برنج و گوشت گرفت .
به خانه برگشت و دست به کار شد با همان مقدار موادی که داشت خوروشت قرمه سبزی ساخت که بویش تا هفتا کوچه ان طرف تر می رفت
پدر به خانه امد گفت
زن مگر ما گوشت داشتیم که قرمه سبزی درست کرده ای ما حتی برنج هم به اندازه کافی نداشته ایم چه برسد به گوشت
زن نمی دانست چه بگوید چون می دانست شوهرش به شدت بدش می اید که از همسایه ها چیزی قرض کنند او می خواست موضوع را عوض کند گفت
 پسرم برو کارنامه ات را بیاور تا پدر ببیند . امسال خیلی درسش را خوب خوانده است باید چیزی به او هدیه بدهیم
 زن من از صبح تا شب دارم *** می ریزم پول اضافی ندارم که خرج او کنم بالاخره بگو ببینم از کجا گوشت اوردی
در همین حال پسرک کارنامه اش را اورد و نزدیک پدر ایستاده بود تا پدر فقط دست نوازشش را بر سر او بکشد
مادر گفت: ببین چقدر نمره هاش خوب شده
می گی یا نه از کجا گوشت اوردی
 من تصمیم گرفتم برایش قرمه سبزی درست کنم تا هدیه ای به او داده باشم برای همین یکم گوشت و برنج از همسایه ها ........
تو چی کار کردی ؟ همین یکارت مونده بود که بخاطره یک الف بچه سکه ی یک پولمون کنی جلوی در و همسایه الان می آیم حالیت می کنم زن
پسر گفت: تقصیر من بود مرا کتک بزنید با مادر کاری نداشته باشید نه نه اون بخاطره من این کار را کرده او تقصیری نداره
برو کنار بچه حالا دیگه زبون در اوردی تو به من می گی چیکار کنم
در همین لحظه پدر پسرک را هل داد و سر پسرک به دیوار خورد ولی هیچ خونی نیامد و پسرک نقش بر زمین شد.
پدر به سراغ مادر رفت و یک سیلی به او زد که مادر همش فریاد می زد پسرم پسرم
 بگذار بروم بچه را ببینم او هیچ تکانی نمی خورد تو بعدا هم می توانی مرا کتک زنی پس فعلا بذار برم
پدر سیلی دوم را زد دیگر خون داشت از دهان مادر جاری می شد پدر او را رها کرد
مادر شتابان به سمت پسر رفت
هر چه تکانش داد پسرک هیچ عکس العملی نشان نمی داد او دیگر نفس هم نمی کشید و جان به جان افرین تسلیم کرده بود
مادر همچنان پسرک را در اغوش گرفته بود و اشک می ریخت
..................
یادمان باشد
گر گلی پــــــر پــــــر شود بــــــرود از پیش مـــــــا
از غم دوری آن نداریم خواب و خوراک سالها
پس در مواقع عصبانیت کاری نکنیم که باعث پشیمانیمان شود مخصوصا به اقا پسرهای گلی بود که یک روز پدر می شوند آنها یادشان باشد دست بلند کردن رو زن و بچه اشن هنر نیست و با اینکار شاءن کلمه مقدس پدر را می اورند دو- سه روز ناراحت بودم شاید اون طوری که شایسته بود نتوانستم توصیف کنم ولی وقتی ادم با خودش فکر می کند می گه اخه چرا پسرک بی گناه مرد همه ی این ماجراها سر یک قرمه سبزی بود؟

[ یک شنبه 9 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1238

داستان شماره 1238

 

داستان پسر کوچولو و تقاضای پول از پدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت، دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:سلام بابا! یک سؤال از شما بپرسم؟پدر گفت:بله حتماً چه سؤالی؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سؤالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم: بیست دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود به من ده دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.گفت:خوابی پسرم؟
پسر گفت:نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ده دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا . بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا بیست دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

 

[ یک شنبه 8 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1237

داستان شماره 1237

داستان آقا معلم و پسرهای خوشگل کلاس   

 

 بسم الله الرحمن الرحیم 

اومد توی کلاس و بساطش رو انداخت روی میز. گفت امروز میخوام امتحان بگیرم. سر و صدای بچه ها بلند شد که “آقا اجازه صفر میشیم؛ نه آقا شما که نگفته بودین؛ آقا تو رو خدا نه؛ ما هیچی نخوندیم؛ و........
وسط هیاهوی بچه ها، میلاد هم یه چیزی میگفت ولی واضح نبود. آقا معلم هم تلاش میکرد بفهمه میلاد چی میگه ولی سر و صدا نمیذاشت. آقا معلم عصابی شد و گفت بچه ها ساکت میلاد میخواد یه چیزی بگه. بعدش یه لبخند ملیح زد و به میلاد گفت “بگو عزیزم، بگو ببینم چی میگی؟
میلاد گفت “آقا اجازه، نمیشه به همه ی بچه ها همینطوری یه نمره ای بدین؟
آقا معلم با همون خنده ی ملیحش چند ثانیه فکر کرد و بعدش گفت “چرا نمیشه؟! الان همینکارو می کنم
نشست روی صندلیش و در حالی که چهره ی بچه ها رو رصد میکرد اسم چند تاشون رو صدا زد: “میلاد، امید، رضا، محمد، محسن، بهنام، مسعود” و گفت “بیایین پای تخته
خودکارشو برداشت و در حالی که انگار قند تو دلش آب میشد گفت “باریکلا میلاد جان، تو از همه خوشگل تری، بیست برو بشین! مسعود و بهنام شما هم بیست! به تو هم بیست میدم محمد اما امید تو نوزده میشی. به رضا هم به خاطر اینکه لباسای قشنگی داره و موهاش طلاییه بیست میدم و گرنه به خاطر اضافه وزنش باید بهش نوزده میدادم. برید بشینید. ماشالا، ماشالا، آفرین پسرای خوب
بچه ها در حالی که همه با تعجب به هم نگاه میکردندآقا معلم بازم شروع به صدا زدن اسم کرد. “علی، حسین، بهزاد، سهیل، مرتضی، محمد حسین، نیما، مهدی، جابر، احسان” بچه ها اومدن پای تخته. آقا معلم گفت: شماها همه تون تو مایه های هفده هجده هستید. بهتون میدم هفده اما به مهدی واسه موهای اتو کرده اش و مرتضی به خاطر چشمای درشتش میدم هیجده ٫ برید بشینید. آفرین
“خوب، بقیه دیگه زیر شانزده هستید ولی خوب اونایی که لباساشون قشنگ و نو باشه شانزده و نیم میدم. لباس قشنگا بیان پای تخته.” چندتا از بچه ها رفتن پای تخته و آقا معلم گفت ” خوب نمره هاتونو دادم فقط حمید تو بیا ببینم جنش شلوارت چیه؟ نه خوبه! به تو میدم هفده. خوب بشینید. بقیه هم که موندن اسماشونو بخونن بر اساس خوشگلی و خوشلباسی بهشون نمره میدم
 آقا اجازه، بهداد؟        معلم: چهارده
 آقا اجازه، حسن؟         معلم:حسن هم .پانزده
 آقا، حسین؟         معلم:باریکلا حسین. شانزده
 آقا اجازه، غلام ؟        معلم:بشین بابا .دوازده
 آقا اجازه، محمود؟  معلم:محمود جان ببینم کفشاتو؟ خوبه. فشن موهاتم خوبه. بشین .هفده
آقا اجازه، موسی؟ معلم:چه وضعشه؟ تو دهات شما شونه اختراع نشده؟ بشین ببینم عتیقه .ده

و اینطور گذشت اون روز امتحان. بچه ها بر اساس قیافه، مو، لباس و کفششون نمره گرفتن. خیلیا خندیدن، خیلیا ناراحت شدن

[ یک شنبه 7 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1236

داستان شماره 1236


تائید کننده باور را پیدا کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پدری نزد شیوانا آمد و ازاو در خصوص رفتار ناهنجار پسر نوجوانش راهنمایی خواست. شیوانا پرسید: “مگر پسرت چه می کند!؟”مرد گفت: ” او به طرز متفاوتی نسبت به بقیه جوانان لباس می پوشد و موهای خود را به شکلی زننده آرایش می کند و رفتاری مغایر با بقیه دارد. هر چه به او می گوئیم که این کار باعث بی حیثیتی خانواده می شود به گوشش نمی رود
شیوانا گفت: ” فرزند تو جایی بابت این رفتارش از کسی تائید می گیرد. ببین چه کسی به این شکل عجیب و غریب او می خندد و در عمل ( و نه در گفتار) او را به خاطر این شکل خاص تحسین می کند!؟ انسان های بد کار بد انجام می دهند چون کسی یا پنداری آنها را به این باور رسانده که کار بد چندان هم بد نیست! بد بودن و زشت بودن کارهای پسرت را کسی یا کسانی به شکل دیگری معنا می کنند! این افراد را پیدا کن و از آنها بخواه که هر وقت پسرت مقابل آنها ظآهر شد حالت انزجار به خود بگیرند و با نفرت از شکل ظاهری  او طردش کنند. پسرت بلافاصله رفتاری را پیشه می کند! تا از دیگران تائید بگیرد!” تائید کننده باور را پیدا کن!
مرد با عصبانیت گفت:” چه می گوئید استاد!؟ در خانواده ما همه اینکار را زشت می دانند و هیچکس رفتار او را تائید نمی کند. دوستان این پسر هم همگی از خانواده های محترم هستند. چگونه ممکن است او تائید این مسخره بازی را از کسی بگیرد
مرد ناراحت و عصبانی از نزد شیوانا بیرون آمد و به سوی خانه اش به راه افتاد. او آنقدر عصبانی بود که کارهای آن روزش را نیمه کاره رها کرد و سرزده وارد خانه شد. وقتی قدم به درون حیاط منزل گذاشت در کمال حیرت دید که همسر و فرزندانش پسر جوان را که لباس زنان پوشیده تشویق می کنند واو را به خاطر شیرینکاری هایش در جامه زنان تحسین می کنند. حق با شیوانا بود. تمام اعضای خانواده در عمل با خندیدن به رفتار ناهنجار پسر او را به این باور رسانده بودند که رفتارش چندان هم زشت نیست! مرد با شرمندگی سرش را پائین انداخت و بدون اینکه با هیچکس حرفی بزند غمگین و ناراحت از لابلای جمع خانواده عبور کرد و به درون اتاقش رفت و با خودش خلوت کرد. می گویند از آن روز به بعد دیگر آن پسر ناهنجاری نکرد

 

[ یک شنبه 6 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1235

داستان شماره 1235

دفترچه مشق دخترک فقیر


بسم الله الرحمن الرحیم
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و
جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش راتا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک
خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و
پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه
مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم
شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای
داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

 

[ شنبه 5 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1234

داستان شماره 1234

قدر همدیگر را بدانیم


بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
قدر همدیگر رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم!!
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که رفتیم، همه یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست

[ شنبه 4 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1233

داستان شماره 1233

انگار خود شیطان بود


بسم الله الرحمن الرحیم

همون روز اولي كه توي روشنايي روز ديدمش فهميدم پنج_شش سالي از من بزرگتره،اما اونقدر زيبا بود كه جذب صورتش شدم.... شب قبلش ساعت یازده بود كه به عنوان مسافر اومد و بهم گفت: آقا تا سعادت آباد مي ري؟ بهش گفتم: بشين ترك موتور؛ همه چيز با يه صحبت خيلي مختصر شروع شد .... آنچه مي خوانيد
واگويه هاي جوان مبتلا به ايدزي است كه داستان ابتلايش را اين گونه براي خبرنگار ايسنا بازگو كرده است: مجردي يا متاهل؟ مجرد اگر فردا بخوام جايي برم مياي دنبالم؟ آره مي آم! تلفن داري؟ نه شماره خونمونو مي دم پس شماره موبايلمو يادداشت كن، فردا بهم زنگ بزن، بگم ساعت چند بيا همون شب بهش زنگ زدم الو؟ سلام آقاي .... شماييد؟ بله. تماس گرفتم بگم فردا كجا مي
ريد؟ بيا .... دنبالم. رفتم به آدرسي كه داده بود، توي روشنايي روز زن زيبايي بود. ترك موتور نشست و سرحرف رو باز كرد. معتادي؟ آره! چي ميكشي؟
با اين كه هروئين مصرف مي كردم، گفتم حشيش، شما هم مصرف مي كنيد؟ آره، خيلي هم خمارم خيلي؟ مگه مواد داري؟ آره جايي داري خودمونو بسازيم؟ نه، مادرم خونس پس يه كوچه خلوت پيدا كن يواش يواش صحبت ما شد «رفاقت»، اون موقع 26 سالم بود و دوره آشنايي مون 5/3 ماه بيشتر طول نكشيد. يه روز با هم رفتيم دروازه شمرون. يه كوچه اي اونجا بود كه همه مواد مي فروختن. تازه اون موقع فهميدم اون با فروشنده هاي مواد در تماسه و من تنها رفيقش
نيستمو و خيلي ها باهاشن. همون موقع ازش زده شدم، از اين كه با يكي ديگه غير من حرف زده بود، ناراحت بودم. وقتي اومد ترك موتورم نشست، باهاش حرف نزدم، تا اين كه بهم گفت: كسي خونتونه؟ چطور؟ دوا دارم، بريم بزنيم! بالاخره رفتيم توي يه كوچه خلوت. دو گرم هروئين همراش بود يه گرمشو داد به من. همون موقع نظرم نسبت بهش عوض شد و ولش نكردم. مادرم، خواهرم و بچه هاش رفته بودن مسافرت، خونه دو هفته خالي بود. دومين روزي كه خونمون بود، هر دو خمار شديم، پولم نداشتيم، به يكي زنگ زد، بعد گفت بيا بريم. سوار موتور شديم، رفتيم هفت حوض. از يه مردي 15 16 هزار تومن پول گرفت و رفتيم دنبال جنس. وضع آشفته اي داشت، اون زن زيبا ...، آب بينيش روي دهنش رسيده بود. رفت سراغ مواد فروشي كه حتي من كه مرد بودم، جرات نمي كردم سمتش برم.
دستش رو گرفته بود و هي بهش مي گفت: «آقا جنس داري؟ آقا جنس داري؟» توي وضع كثيفي به كاسبه چسبيده بود.كاسب بهش جنس آشغال داد. اومد اينور چاقويي درآورد و داد مي زد الت مي كنم، بلت مي كنم. همون موقع ازش زده شدم.بهش گفتم: ميرم سيگار بخرم و بيام ، اما رفتم و ديگه سراغشو نگرفتم.
بعد ازچند روز بهم زنگ زد و گفت: «خوش اومدي به جمع ايدزيا» خنديدم: هه هه! خيلي خنديدم... بعد از مدتها از طرف مدرسه به بچه خواهرم برگه هايي داده بودند كه علائم HIV توش نوشته شده بود. مثلا چه مي ودنم، غدد لنفاوي بغل گوش بادمي كنه. دست زدم به گوشم ديدم آره غدد منم باد كرده، به مادرم، گفتم HIV گرفتم. با هم رفتيم مركز انتقال خون، بعد از گرفتن جواب آزمايش
ديدم، بله! جواب آزمايش مثبته. از اون موقع تا الان سه سال مي گذره. با خنده اي تمسخرآميز نسبت به خودشمي گه: «اومدم بپيچونمش، اما انگار پيچش فراووني خوردم.» سرش رو به پايين بود و تنها به دمپايي هاي لاانگشتيش نگاه مي كرد، چشماشو محكم با دو دستش گرفته بود و مي ماليد. لا به لاي انگشتاش حروفي به لاتين خالكوبي شده بود . خيلي راحت مي شد،
حدس زد كه حرف اول اسم معشوقه يا مادرشه. پرسيدم: اول اسمه كيه؟ يه بنده خدايي بود كه اگر مريضي نمي گرفتم، دو ماه بعد نامزديمون بود. به هيچ كجا نگاه نمي كرد. انگار روي زمين دنبال چيزي مي گشت. حالا ديگه لبخند مي زد.
يه ريز حرف مي زد. دانشجوي رشته حقوق اردبيل بودم، بعد از جريان ايدزي شدنم، خونوادم خونه رو عوض كردن، منم ديگه بهش (نامزدم) زنگ نزدم، نمي دونستم بايد بهش چي بگم، همسايه ها به مادرم گفته بودن يه دختري مياد توي محل و سراغمو مي گيره، گريه مي كنه و در به در دنبال من يا آدرس جديد خانه مي گرده. چرا بهش خيانت كردي؟ خيانت ناخواسته بود. نميدونم چطوري
بگم، انگار خود شيطون بود كه نشسته بود پشت موتور و صحبت مي كرد، هيچ وقت فكر نمي كردم ايدزي بشم، وقتي اسمش رو مي شنيدم، مي خنديدم مي گفتم اوه اوه «ايدز؟» فكر نمي كردم آدم به اين سادگي ايدز مي گيره، اما ...! فاصله من با ايدز خيلي كم بود؛ خيلي كم؛ به اندازه يه چشم برهم زدن، شايد كمتر. نمي ارزه، به نظر من نمي ارزه. لذتي كه دنبالش بودم ...! ساكت مي شه، تنها سرش رو تكون مي ده، تكوني از روي ندامت، سعي ميكنه تمام آنچه رو كه
توي اين مدت از ذهنش گذشته، بگه. خيلي وقتا خواستم برم يه جايي و رگمو بزنم يا 100 تا قرص بخورم، اما بعدش پيش خودم گفتم، اينطوري مردن خيلي بدتر و تنها مادرپيرمو عذاب مي ده.ما كه مي خوايم بميريم، پس بذار با همين شيوه ايي كه خدا مي خواد، بميريم. چهار تا خواهر و برادرم بوديم و پدرم، خدا بيامرز، بازنشسته شركت واحدبود.به ترياك اعتياد داشت. چهارده پانزده  ساله بودم كه پنجشنبه، جمعه ها با بچه هاي محل مي رفتيم، مشروب مي خورديم، يواش يواش سيگار، حشيش، دزديدن ترياك بابا و بعد هروئين. تقريبا15  سالم بود. روز اولي كه دو كام هروئين زدم، فرداش ديگه با زرورق نزدم، تزريق كردم. يك سال بعد، خونوادم متوجه اعتيادم شدن. بيچاره ها خيلي سعي كردن تركم بدن. كلينيك، كمپ، خوابوندن توي خونه، داروي گياهي و ... همه
روش ها رو امتحان كردناما بعد از دو سه ماه تا كمي بهم بها مي دادن و اجازه داشتم از خانه بيرون برم، دوباره همه چيز رو شروع مي كردم. مكث مي كنه، وقتي از سكوتش خسته مي شه، دوباره ادامه مي ده: به نظر من معتاد، معتاد نيست، بلكه مريضه. مريضي فكري داره. الان مي فهمم اون موقع فكر من كار نمي كرد، الان هم كه كار مي كنه، چه فايده، وقتي روي پيشونيم حك شده مرگ !!! اشكاشو پاك مي كنه. سال هشتاد پدرم فوت كرد، درست شش ماه بعد از اين كه خواهرم سرطان گرفت و مرد. از هر گوشه زندگيش يه چيزيي مي گفت. دلش نمي خواست چيزياز قلم بيفته، اما دردش اون قدر زياد بودكه وسط هر جمله ياد يه چيز ديگه مي افتاد. يه مكث كوتاه مي كرد و دوباره از يه گوشه ديگه زندگيش حرف مي زد. وقتي خانواده ام فهميدن ايدز دارم، ازم فاصله گرفتن. ديگه هيچ كدوم از فاميلا خونمون نمي اومدن. تصميم گرفتم از خانواده جدا بشم و الان سه ساله مجرد زندگي مي كنم، مادرم ماهيصد تا صدو پنجاه هزار تومان خرجي بهم مي
ده و هر چند وقت يك بار بهم سر مي زنه و يخچالمو پر مي كنه. دوباره سكوت و سكوت بيچاره مادر پيرم !!! وقتي ساكت مي شه، چشماش سنگينو پلكاش بهم خيلي نزديك مي شن. مي پرسم: چي استفاده كردي؟ صبح كراك كشيدم. سه سال بود متادون مي خوردم و تزريق نمي كردم، اما يك ماهه كه كراك مي كشم. مي پرسم:
چرا؟ وقتي چيزي به نام خانواده ندارم، اميدي هم به زندگي ندارم، به چه اميدي موادرو كنار بذارم؟ كسي مواد رو ترك مي كنه كه به چيزي اميد و عشق داره و دل خوشكرده. وقتي زندگي من هيچ معنايي نداره، دلمو به چي خوش كنم؟ بغض راه گلوش رو مي گيره، دو تا دستشو محكم روي چشاش فشار مي ده. نمي زاره اشكاش پايين بيان و همونجا محكم لاي انگشتاش جمع و جورش مي كنه و ادامه مي ده: چرا من بايد اين مريضي رو بگيرم؟ مني كه اين همه بدبختي كشيدم. تا اومدم بفهمم زندگي چيه، افتادم توي مواد، تا كنار گذاشتم، خواهرم سرطان گرفت و بعد بابام مرد. اين همه بدبختي، مكافات، اجاره نشيني، اسباب كشي هاي مادرم. چرا اين يكي؟ اينچي بود ديگه؟ اين چرا!!! بعضي وقتا با خودم مي گم: شايد چوب يكي از كارايي رو كه كردم، دارم مي
خورم! بحث رو مي كشونه به يه نقطه ديگه، از عروسي خواهر كوچيكش مي گه. خواهرم نه ماه پيش عروسي كرد، عروسيش رو از اون طرف خيابون تماشا كردم. باز هم سكوت. نمي دونستم چي بايد بگم، همه آنچه را كه بايد مي گفت، گفته بود: « يك لحظه لذت ارزششو نداشت» آخرين لحظه تنها يه جمله مي گه: «از زندگي ام فقط يه همدم مي خوام. حالا خيلي تنهام

[ شنبه 3 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1232

داستان شماره 1232


داستان بسیار زیبا و آموزنده مادر نابینا



بسم الله الرحمن الرحیم
My mom only had one eye.  I hated her… she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!”

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!”

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond…

اون هیچ جوابی نداد....

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!”

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو...

[ شنبه 2 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1231

داستان شماره 1231

داستان بسیار زیبا وغمگین عشق دختر نوجوان به پسر نوجوان


بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
دوستان نظر شما چیست؟؟؟؟؟

 

[ شنبه 1 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]