اسلایدر

اتمام داستانهای وبلاگ

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

اتمام داستانهای وبلاگ

وبلاگ برای همیشه بسته شد

 

اتمام داستانهای وبلاگ


بسم الله الرحمن الرحیم

دوستان داستان های وبلاگ تمام شد دیگه داستانی نمونده بزارم . امتحاناتمون نزدیکه از فردا دیگه نمی تونم نت بیام بعد از امتحانات هم میرم تلگرام . بلاخره بعد از چهار سال وبلاگ برای همیشه بسته شد

از همه شما ها که سر می زدید داستان می خوندین تشکر می کنم همه دوستام رفتند تلگرام و فقط من موندم

همه شما عزیزان را به خدای یکتا می سپارم

خدانگهدار برای همیشه

[ پنج شنبه 14 خرداد 1395برچسب:اتمام داستانهای وبلاگ, ] [ 12:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2233
[ پنج شنبه 13 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2232

داستان شماره 2232

 

مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت


بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند به يكي از پيامبران بني اسراييل وحي كرد كه مردي از امت او سه دعايش نزد من مستجاب است. پيامبر آن مرد را از اين مطلب آگاه ساخت. مرد نيز پيش همسر خود رفت جريان را به وي نقل كرد زن اصرار كرد كه يكي از دعاها را درباره ايشان انجام دهد. مرد هم پذيرفت.
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زيباترين زنان باشم.
مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت. چندان نگذشت شديدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عياش قرار گرفت.
به شوهر پير و فقير خود اعتنا نمي كرد و روش ناسازگاري و بدرفتاري را به همسرش در پيش گرفت.
مرد مدتي با او مدارا نمود هنگامي كه ديد روز به روز اخلاق او بدتر مي شود ديگر رفتارش قابل تحمل نيست، دعا كرد خداوند او را به صورت سگي درآورد و دعا مستجاب شد... پس از اين ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گريه و ناله كردند و اظهار مي داشتند مردم مرا سرزنش مي كنند كه مادرمان به صورتي سگي در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اوليه بازگردد و مرد نيز دعا كرد. زن به حال اول بازگشت. و بدين گونه سه دعاي مستجاب آن مرد هدر رفت

داستانهاي بحارالانوار      نوشته محمود ناصري

[ پنج شنبه 12 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2231

داستان شماره 2231

هند جگرخوار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

پیش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گیتی و مخصوصا شبه جزیره عربستان در آتش فساد اخلاق می سوخت . مردم این منطقه که به کلی از آداب دینی و تعالیم انبیاء دور بودند ، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائی پروا نداشتند . به همین جهت نیز ما آن عصر را جاهلیت می نامیم .
یکی از چیزهائی که در عهد جاهلیت رسمیت پیدا کرده بود ، وجود زنان منحرف و بدنام بود که بیشتر در شهرهای طائف و مکه یعنی مرکز عربستان سکونت داشتند ، این زنها در عروسیها ، جشنها ، شب نشینیها و بزمهای خصوصی به رامشگری و خنیاگری و نوازندگی و رقصهای محلی پرداخته ، بساط عیش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق می بخشیدند ، و بدین گونه با کمال آزادی ، روزگار می گذرانیدند ، و از هر گونه شهرت و شهوت پرستی برخوردار بودند .
یکی از این زنان بی بند و بار که کوس رسوائیش در همه جا طنین افکنده بود(4) هند دختر عتبة بن ربیعه بود که پدرش از رجال متنفذ و معروف عرب به شمار می آمد . این زن اشرافی خوشگذران و هوس باز پیش از آن که به همسری ابوسفیان درآید ، با بسیاری از رجال سرشناس و جوانان زیبا دارای روابط نامشروع بود . هند اشتیاق زیادی داشت که نامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانید .
این زن شهرت طلب ، بسیار خودخواه ، کینه توز ، شرور و زباندار در تاءمین مقاصد خود از هیچ چیز باک نداشت !
ابوسفیان از اشراف بنی امیه و سرمایه داران مکه و مردی فخردوست و جاه طلب بود . وی با این زن بدنام ازدواج کرد ولی هند در کارهای خود آزاد بود . این زن هنگامی که شنید پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده ای هم دعوت او را پذیرفته اند و متوجه شد که با پیشرفت کار حضرت ، شکوه و جلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمد صلی الله علیه و آله وسلم قرار می گیرد ، و خود او هم که شهره شهر بود دیگر آن آزادی و بی بند و باری سابق را نخواهد داشت ، از همان لحظه اول رسما به مخالفت با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعالیت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا و نکوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پیغمبر بزرگوار اسلام خودداری نمی کرد .
در مدت سیزده سالی که پیغمبر اسلام در مکه دعوت خود را اعلام فرمود ، این زن و مرد به اتفاق سایر رؤ سای قریش جلسه ها تشکیل دادند و شعرها در هجو پیغمبر گفتند ، و در مجالس بزم خود خواندند و خندیدند و رقصیدند ، و کاری نبود که نکردند . تا سرانجام به فرمان خداوند ، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ناگزیر شد ، شهر مکه را که برای او به صورت کانون خطر درآمده بود ترک گفت و روی به مدینه آورد .
موقعی که سران قریش شنیدند مردم با وفا و مهمان نواز مدینه مقدم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را گرامی داشته اند ، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به یاری او برخاسته اند ، و تازه مسلمانهای مکه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پیغمبر می پیوندند؛ لشکری بالغ بر هزار مرد جنگی و ساز و برگ کافی که همه گردنکشان و سران مکه در آن شرکت داشتند ، بسیج کرده به جنگ پیغمبر شتافتند .
در این جنگ با این که تعداد سپاه اسلام از سیصد و سیزده نفر تجاوز نمی کرد . مع الوصف سپاه کفر سخت شکست خورد . بیش از هفتاد نفر از ناموران آنها در این جنگ به دست مسلمانان کشته شدند ، هفتاد نفر هم اسیر گردیدند ، و بقیه فرار کردند .
از جمله مقتولین این جنگ که نخستین جنگ رسمی اسلام و کفر بود ، و معروف به جنگ بدر است ، به تربیت عتبه پدر ، شیبه عمو ، ولید برادر ، و حنظله پسر هند زن ابوسفیان بود که هر چهار تن از دلاوران مشهور کفار به شمار می آمدند ، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامی اسلام علی علیه السلام به هلاکت رسیدند .
هند بعد از این واقعه که برای او بسیار گران تمام شد ، دست به حیله تازه ای زد ، به این معنی که مرثیه ای در سوک کشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قریش را جمع کرد و با آهنگ اندوهگین و هیجان انگیزی ؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه سرائی می نمود ، و از دست پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و علی علیه السلام و حمزه عموی پیغمبر سران اسلام ، ناله ها می کرد ، و بدین گونه احساسات مرد و زن مشرکین را به منظور تجدید قوای متلاشی شده آنها تحریک می کرد .
او نمی گذاشت زنها اشک بریزند و خود هم ابدا نمی گریست و می گفت تا ما انتقام خود را از محمد نگیریم نباید گریه کنیم ! این تحریکات و اقداماتی که به دنبال آن صورت می گرفت موجب شد که سال بعد لشکر کفار با نفراتی چند برابر سال قبل ؛ در دامنه کوه احد واقع در حومه مدینه با سپاه اسلام مصاف دهند و پیکار کنند .
هند زنها را تشویق می کرد که در این جنگ شرکت جویند و منظره جنگ و شکست مسلمانها را که به نظر آنها حتمی بود؛ از نزدیک ببینند !
بعضی از زنان قریش دعوت هند را که ادعای رهبری داشت رد کردند ، ولی او با نطقهای آتشین و پشت هم اندازیهای خود احساسات آنها را تحریک نمود و حاضر کرد که با وی در جنگ شرکت کنند .
هنگامی که آتش جنگ از هر سو شعله کشید؛ زنها که به دستور هند زره پوشیده بودند در پشت سر لشکر قرار گرفتند .
سپس خود هند در وسط لشکر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگیز و حماسه های جنگی همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را برای نبرد با سپاه اسلام تشجیع می نمود ، به طوری که هر وقت یکی از مردان مشرکین فرار می کرد ، میل و سرمه دان به او می داد و می گفت : ای زن ! چشمت را سرمه بکش ، تو مرد نیستی و باید خود را آرایش کنی !
در این جنگ ، نخست بت پرستان شکست خوردند و عقب نشستند ، ولی در حمله بعد بر اثر غفلت و سستی بعضی از سربازان نومسلمان ، دشمنان از کمینگاه بیرون آمدند و یکباره بر مسلمین تاختند .
هند آن زن زیبا و طناز و کارکشته در دلبری و رامشگری از فرصت استفاده کرد و شخصی به نام وحشی ، غلام جبیر بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد که اگر پیغمبر اسلام یا علی بن ابیطالب یا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزدیک سازد و از مال دنیا بی نیاز گرداند .
این وعده چنان در وحشی که در پرتاب نیزه مهارت داشت اثر کرد که همانوقت در کمین حمزه نشست و از پشت سر نیزه ای به کتف وی زد و او را شهید نمود . موقعی که خبر شهادت حمزه به هند رسید به قدری خوشحال شد که همانجا گردن بند و دست بندهای زرین خود را بیرون آورد و به وحشی بخشید و گفت : نه تنها تا زنده ام تو را فراموش نمی کنم بلکه استخوانهایم در قبر نیز به یاد تو خواهد بود !
سپس با وحشی به بالین کشته حمزه آمد و شکم آن سردار رشید اسلام را شکافت و جگر او را درآورد و در دهان گذاشت و جوید ! ! آنگاه قسمتهائی از اعضاء بدن حمزه را قطع نمود و همه را بند کرد و مانند گردن بند به گردن آویخت ! سایر زنان قریش هم از او پیروی نمودند و با بقیه شهدای اسلام چنین کردند !
بعد از این جنگ ، نیز هند و شوهرش ابوسفیان همچنان در شرک و بت پرستی بسر بردند و پیوسته مشغول نقشه کشی بر ضد پیغمبر عالیقدر اسلام و افکار نورانی او بودند ، ولی نقشه ها یکی پس از دیگری نقش بر آب می شد و کار مهمی از پیش نمی رفت . . .
در سال هشتم هجری پیغمبر با سپاه انبوهی از مدینه حرکت کرد و به قصد فتح مکه به حوالی آن شهر مقدس رسید . پیش از همه کس ابوسفیان از مشاهده سپاه انبوه و نیرومند اسلام به کلی خود را باخت و از سرنوشت خویش بیمناک شد .
ناچار عباس عموی پیغمبر را واسطه کرد که او را نزد پیغمبر(ص ) ببرد و از وی شفاعت نماید . عباس هم او را پیش پیغمبر برد و بعد از گفتگوی زیاد پیغمبر با شروطی او را مورد عفو قرار داد .
ابوسفیان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فریاد گفت : ای اهل مکه ! اینک محمد با سپاهی انبوه و مجهز که غرق در آهن و فولاد هستند فرا می رسد ، بدانید که هر کس سلاح بر زمین نگذارد یا به خانه خود ، یا طبق تاءمین محمد به خانه من پناهنده نشود ، جانش در معرض خطر است .
در این موقع که جمعیت دور او را گرفته بودند و جریان را از وی می پرسیدند ، هند خود را به ابوسفیان رسانید و ریش او را گرفت و چند سیلی محکم و پیاپی به گوش او نواخت و گفت : ای مردم ! این مرد نگون بخت احمق را بکشید تا از این سخنان نگوید ! ولی دیگر دیر شده بود ، زیرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مکه را در مقابل عمل انجام یافته قرار دادند . مردم مکه در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم گردیدند و از پیغمبر تقاضای عفو کردند .
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت بار آنها که سخت مرعوب شده و دست و پای خود را گم کرده بودند متاءثر شد ، و روی همان شفقت و راءفت ذاتی ، سوابق سوء آنها را نادیده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد ، و فرمود: شما همه آزاد هستید ! اسلحه خود را زمین بگذارید و به هر جا که می خواهید بروید ! که در امان می باشید .
سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با همراهی داماد و پسر عموی رشید خود علی علیه السلام بتهائی را که مشرکین در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شکست ، و فرو ریخت . آنگاه در محلی نشست تا از مردم مکه برای پذیرش دین حنیف اسلام بیعت بگیرد . مردان دسته دسته آمدند و به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دست دادند و ایمان آوردند ، و انصراف خود را از اعمال جاهلیت اعلام داشتند . به دستور پیغمبر ظرف آبی گذاشتند ، تا هر زنی که می خواهد ایمان بیاورد ، دست خود را در آن فرو برد و بدین گونه با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیعت کند !
هند زن ابوسفیان هم که روزی در شهر مکه نخود هر آشی بود ، با همه دشمنی که با پیغمبر اسلام داشت ، در این هنگام که جز تسلیم و اظهار مسلمانی چاره ای نبود؛ ولی بعد از کشتن حمزه ، از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خون او و شوهرش مباح شده بود؛ نخست از ترس خود را مخفی ساخت ، سپس به طور ناشناس در صف زنانی که می خواستند ایمان بیاورند قرار گرفت ، تا او نیز ایمان بیاورد !
هنگامی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ایمان شما قبول است به شرط این که دزدی نکنید . هند که می خواست در هر جا نطق کند و رشد و نبوغ خود را به ثبوت رساند؛ در این موقع هم نتوانست آرام بگیرد و در حضور آنهمه زن و مرد گفت : یا رسول الله ! شوهر من ابوسفیان مرد بخیلی است ، من هم پنهانی از مال او بر می دارم ، آیا حلال است ؟ ابوسفیان در آنجا حاضر بود ، وقتی سخن هند را شنید گفت : آنچه تاکنون برداشته ای حلال ولی از این به بعد حرام است !
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از گفتگوی آنها خندید و هند را شناخت سپس پرسید: تو هند دختر عتبه هستی ؟ گفت ، آری ، یا رسول الله ! گذشته ها را فراموش کن و مرا ببخش ، خداوند تو را ببخشاید ! پیغمبر مهربان به خاطر پیشرفت دین خداوند و هدایت خلق سوابق او را نادیده گرفت و از تقصیرهای او درگذشت .
آنگاه مجددا زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط دیگر اینکه فرزندان خود را نکشید . هند گفت : ما فرزندان خود را در کوچکی پرورش دادیم و شما در بزرگی آنها را در جنگ بدر کشتید !
باز پیغمبر فرمود: شرط دیگر اینست که از این پس مرتکب عمل زنا نشوید . هند که تمام حضار به خوبی او را می شناختند درین هنگام با کمال پرروئی گفت : یا رسول الله ! مگر زن آزاده ، تن به عمل زنا هم می دهد ، ؟
از این گفتگو ، حضار که از سوابق او کاملا اطلاع داشتند خندیدند ، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم هم رو به عمر کرد و خندید ! ! و بدین گونه مراسم ایمان آوردن مردم مکه پایان یافت . ابوسفیان و همسرش از روی ناچاری با همه بی میلی اسلام آوردند ، ولی فعالیتهای آنها که دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امکان ، روز و شب بر ضد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و برای محو و نابودی اسلام نقشه می کشیدند ، به همین جا خاتمه نیافت و همچنان ادامه داشت . . .
دشمنیهای دیرین این زن و مرد با پیغمبر خدا ، دسیسه بازیهای فرزند مفسدش معاویه با امیر مؤمنان علی علیه السلام ، و جنایتهای نوه جنایتکار و فرومایه اش یزید پلید ، با اولاد پیغمبر و حضرت امام حسین علیه السلام آنچنان آثار شومی برای عالم اسلام به بار آورد که مسیر مسلمانان را برای نیل به هدفهای تعالیم عالی اسلام ، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسف انگیزی سوق داد که نه تنها جهان اسلام را از جهش بیشتر به سوی معنویت و حقیقت باز داشتند ، بلکه روی تاریخ عالم انسانی را سیاه کردند(1)

به گفته حکیم سنائی در جواب غزالی که لعن یزید را جایز نمی دانست :
داستان پسر هند مگر نشنیدی
که از او و سه کس او به پیمبر چه رسید ؟
پدر او در دندان پیمبر شکست
مادر او جگر عم پیمبر بمکید
او بناحق ، حق داماد پیمبر بگرفت
پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین کسی نکنی لعنت و شرمت بادا
لعن الله یزید و علی آل یزید


1-- کامل ابن اثیر جلد 2 - ص 103 - 165 - الاصابه ابن حجر عسقلانی جلد 4 - ص 409، سیره ابن هشام و سیره حلبیه و تقریبا همه مآخذ نخستین تاریخ اسلام و سیره رسول اکرم صلی الله علیه و آله

[ پنج شنبه 11 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2230

داستان شماره 2230

داستان زهیر بن القین


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در بین اصحاب امام حسین(ع) مردی است به نام زهیر بن القین. او اول از پیروان و هواداران عثمان بود؛ یعنی از کسانی بود که اعتقاد داشت عثمان مظلوم کشته شده است و العیاذ بالله علی(ع) در این فتنه دخالت داشته و بر همین اساس با علی(ع) میانه خوبی نداشت.
هنگامی که حسین(ع) از مکه به جانب عراق در حرکت بودند، زهیر هم با آن حضرت هم مسیر شده بود. اما در همه این مدت تردید داشت که آیا با امام حسین(ع) روبرو بشود یا نه؟ چون در عین حال مردی بود که در عمق دلش مؤمن بود، می‏دانست که حسین بن علی فرزند پیامبر نیز هست و حق بزرگی بر این امت دارد. به همین جهت می‏ترسید که با آن حضرت روبرو شود؛ زیرا که ممکن بود امام(ع) از وی تقاضایی کند و او در انجام آن کوتاهی نماید و این البته کار بد و ناپسندی است.
از قضا در یکی از منازل بین راه بر سر یک چاه آب اجباراً با امام فرود آمد. امام(ع) شخصی را دنبال زهیر فرستاد و پیام داد که زهیر را بگویید نزد ما بیاید، وقتی که فرستاده حسین(ع) به جایگاه زهیر رسید، زهیر و اعوان و قبیله‏اش در خیمه‏اش مشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسین(ع) رو به زهیر کرد و گفت: یا زهیر اجب الحسین، یعنی ای زهیر! بپذیر دعوت حسین را تا زهیر این کلمه را شنید رنگ از رخسارش پرید و گفت: آنچه نمی‏خواستم، شد.
نوشته‏اند: همانطور که غذا می‏خورد دستش درون سفره مانده بود و اطرافیان و اعوانش نیز همین حالت را پیدا کردند. نه می‏توانست بگوید می‏آیم، نه می‏توانست بگوید نمی‏آیم. اما او زن صالح. مؤمنه‏ای داشت، متوجه قضیه شد، دید که زهیر در جواب نماینده امام حسین(ع) سکوت کرده، لذا جلو آمد و با یک ملامت عجیبی فریاد زد: زهیر! خجالت نمی‏کشی؟ پسر پیامبر فرزند زهرا تو را خواسته است، باید افتخار کنی که بروی، تازه تردید داری؟ بلند شو زهیر بلند شد و به جانب خیمه‏گاه حسین(ع) حرکت کرد اما با کراهت قدم بر می‏داشت، من نمی‏دانم یعنی تاریخ هم ننوشته است و شاید هیچکس نداند که در آن مدتی که اباعبدالله با زهیر ملاقات کرد، میان آن دو چه گذشت؟ چه گفت و چه شنید.
اما آنچه مسلم است این است که چهره زهیر بعد از بازگشتن غیر چهره او در وقت رفتن بود. وقتی می‏رفت چهره‏ای گرفته و درهم داشت ولی وقتی می‏آمد چهره‏اش خوشحال و خندان بود. چه انقلابی، حسین در وجود او ایجاد کرد؟ چه چیز را به یادش آورد که برخلاف انتظار اطرافیانش دیدند، زهیر دارد وصیت می‏کند اموال و ثروتم را چنین کنید، بچه‏هایم را چنان، زنم را به خانه پدرش برسانید و... خودش را مجهز کرد و گفت: من رفتم. همه فهمیدند که دیگر کار زهیر تمام است. می‏گویند:
وقتی که می‏خواست برود و به حسین(ع) بپیوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت:
زهیر! تو رفتی، اما به یک مقام رفیع نائل شدی؛ زیرا حسین(ع) از او شفاعت خواهد کرد. من امروز دامن تو را می‏گیرم که در قیامت جد حسین، مادر حسین هم نیز از من شفاعت نمایند.
زهیر به همراه حسین(ع) رفت و از اصحاب صف مقدم کربلا شد. زن زهیر خیلی نگران بود که بالاخره قضیه به کجا می‏انجامد؟ تا این که به او خبر رسید که حسین و اصحابش همه شهید شدند و زهیر هم به مانند آنها به فیض شهادت نائل آمده است. پیش خودش فکر کرد که لابد دیگران همه کفن دارند ولی زهیر کفن ندارد،
پس کفنی را به یک غلامی داد تا بدن زهیر را کفن نماید.
وقتی که آن غلام به قتلگاه رسید، یک وضعی را دید که شرم و حیا کرد، بدن زهیر را کفن کند؛ زیرا که می‏دید بدن حسین که آقا و مولای او به شمار می‏آید همچنان بی‏کفن بر روی خاک گرم کربلا مانده است

گفتارهای معنوی، ص 160

[ پنج شنبه 10 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2229
[ پنج شنبه 9 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2228

داستان شماره 2228

مادر شيطانها (صدقه)



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

سيد نعمت الله جزايري در كتابش نقل مي كند : كه در يك سال قحطي شد ، در همان وقت واعظي در مسجد بالاي منبر مي گفت : كسي كه بخواهد صدقه بدهد ، هفتاد شيطان ، به دستش مي چسبند و نمي گذارند كه صدقه بدهد .
مو مني اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد ، من اكنون مقداري گندم در خانه دارم ، مي روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مي كنم .
با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتي همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او ، كه در اين سال قحطي رعايت زن و بچه خود را نمي كني ؟ شايد قحطي طولاني شد ، آن وقت ما از گرسنگي بميريم و . . . خلاصه بقدري او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مو من دست خالي به مسجد برگشت .
از او پرسيدند چه شد ؟ ديدي هفتاد شيطان به دستت چسبيدند و نگذاشتند .

مرد مو من گفت : من شيطانها را نديدم ولي مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم(1)



پيامبر فرمود يا علي آيا مي داني كه صدقه از ميان دستهاي مو من خارج نمي شود مگر اينكه هفتاد شيطان به طريق مختلف او را وسوسه مي كنند، تا صدقه ندهد.  

  وسايل الشيعه 6/257

1- ابليس نامه ص 60- انوار نعمانيه

[ پنج شنبه 8 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2227
[ پنج شنبه 7 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2226
[ پنج شنبه 6 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2225

داستان شماره 2225

وفاى سگ عجيب است



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مى‏بستم و سگ نزد در مى‏خوابيد و من به كلاس درس مى‏رفتم و بر مى‏گشتم و سگ هم با من داخل خانه مى‏شد. يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه‏اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم‏

داستانها شگفت دستغيب ص

[ پنج شنبه 5 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2224

داستان شماره 2224

داستان زن زناکار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!
عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.
گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست  مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.
پی نوشت:

*عرفان اسلامی، استاد حسین انصاریان. لئالی الاخبار

[ پنج شنبه 4 خرداد 1395برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 11:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2223

داستان شماره 2223

حیا در کجاست؟


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

گویند: حضرت آدم (ع) نشسته بود، شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش و سه نفر دیگر طرف چپ وی نشستند. از اینها سه نفر سفید و سه نفر سیاه بودند.
آدم به یکی از سفیدها که سمت راست او نشسته بود، گفت: تو کیستی؟ گفت: عقلم. فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: مغز.
از دومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: مهر هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل.
از سومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: حیا هستم. آدم (ع) سؤال کرد: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم.
سپس آدم (ع) به جانب چپ نگاه کرد و از یکی از سیاهان سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: من تکبر هستم. پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در مغز. آدم (ع) پرسید: با عقل در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، عقل می رود.
از دومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: حسد هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل. پرسید: با مهر در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، مهر می رود.
از سومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: طمع هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم. پرسید: با حیا در یک جا هستید؟ گفت: من که داخل شوم، حیا خارج می شود.

به نقل از: چرا حجاب؟ نوشته ابراهیم خرمی مشگانی

[ پنج شنبه 3 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2222
[ پنج شنبه 2 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2221

داستان شماره 2221

داستان جوبير


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حالا يك داستان و يك سرگذشتى را براى خواننده عزيز ذكر مى‏كنم ببيند انسان وقتى كه اهل ايمان باشد بكجا مى‏رسد.

يك جوان مومن و پرهيزگار به نام جوبير جوانى است اهل يمانه فقير و چهره سياه و كوتاه قد لكن با هوش است.

آوازه اسلام و ظهور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله را شنيده بود و لذا يكسره آمد به مدينه از نزديك جريان را ببيند طولى نكشيد اسلام آورد اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى لذا موقتا به دستور حضرت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله در مسجد به سر مى‏برد و عده‏اى ديگر هم مثل ايشان بودند تا اينكه به حضرت وحى شد مسجد جاى سكونت نيست اينها را بايد در خارج از مسجد منزل كنند حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله جاى ديگرى درست كرد آنها را منتقل كرد به آنجا كه صفه مى‏گويند آنها را اصحاب صفه مى‏گفتند كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله به آنها رسيدگى مى‏كرد.

روزى نظر حضرت به جوبير افتاد گفتگو زندگى و سر سامان جويبر افتاد در جواب عرض كرد: يا رسول خدا به من مگر دختر مى‏دهند كه با اين قيافه و چهره سياهى من و تنگدستى فرمود: خداوند به وسيله ارزش افراد را عوض كرد بسيار افراد محترم بودند در دوره جاهليت اسلام آنها را پايين آورد و بسيار افراد در جاهليت خوار بودند اسلام قدر آنها را بالا برد خداوند تعالى به وسيله اسلام افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد اكنون همه در يك درجه‏اند مگر كسى كه تقوى او بيشتر است حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به فكر افتاد زندگى براى جوبير تشكيل بدهد.

لذا روزى حضرت امر ازدواج را به او پيشنهاد كرد و دستور داد يكسره به خانه زياد بن لبيد انصارى برود و دخترش را كه ذلفا نام دارد براى خود خواستگارى كند زياد ابن لبيد از ثروتمندان و محترمين مدينه بود وقتى كه جوبير وارد خانه زياد بن لبيد شد گروهى از بستگان قبيله‏اش در آنجا جمع بودند جوبير جلوس كرد و گفت: من از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله پيامى براى تو دارم حالا محرمانه بگويم يا علنى.

زياد گفت: پيام حضرت افتخار است براى من علنى بگو.

گفت: من را فرستاده دخترت ذلفا را براى من خواستگارى كنم.

زياد گفت: رسول خدا به تو اين موضوع را فرمود.

گفت: عجب است رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاى خودمان بدهيم تو برو و من خود حضور حضرت خواهم رسيد.

دختر (زياد) بنام ذلفا بسيار زيبا بود در زيبايى معروف بود سخنان جوبير را شنيد آمد پيش پدرش تا ماجرا را آگاه باشد گفت: پدر اين مرد چه مى‏گفت؟

پدرش گفت: به خواستگارى تو آمده بود از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله.

ذلفا گفت: نكند واقعا حضرت فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد باشد.

زياد گفت چه كنم حالا به نظر شما؟

گفت: به نظر من قبل از آنكه به حضور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله برسد برو او را به خانه برگردان بعد برو پيش حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله ببينيد قضيه چه بوده، زياد رفت جوبير را به خانه برگردانيد بعد رفت آن حضرت را ديد جريان را گفت: كه جوبير پيامى آورده از طرف شما لكن رسم ما در اين است كه دختران خود را فقط بهم شأنهاى خودمان مى‏دهيم.

حضرت فرمود: به او كه جوبير مومن است و آن خيال كه تو مى‏كنى از ميان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است زياد آمد خانه به سراغ دخترش جريان را نقل كرد، دخترش گفت: به نظر من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن من هم به اين امر راضى هستم.

زياد ابن لبيد ذلفا را به عقد جوبير در آورد و مهر او را از مال خودش تعيين كرد و جهاز خوبى براى عروسى تهيه كرد.

زياد گفت: آيا خانه تهيه كرده‏ ايد؟ جويبر گفت: چيزى كه من فكر نمى‏كردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم، رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله ناگهان آمد چنان گفت: زياد تمام لوازم عروسى و خانه را فراهم كرد بدون اينكه جوبير با خبر شود وقتى كه چشمش افتاد به آن خانه و لوازمش گذشته به يادش آمد كه اول در چه حال بوده حالا چه وضعى دارد كه اول نه مالى نه حسب و نسبى داشت خداوند! وسيله اسلام اين همه نعمت داده است من چقدر بايد خدا را شكر كنم به گوشه‏اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن پرداخت.

يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد آن روز را به شكرانه نعمت نيت روزه كرد وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتن او را بكر يافتند معلوم شد كه جبير نزديك او نيامده قضيه را از پدر پنهان داشتند دو شبانه روز ديگر به اين نحو گذشت سر و صدا به خانواده عروس پيدا شد كه شايد جبير توانايى جنسى ندارد و احتياج به زن ندارد ناچار به زياد ابن لبيد اطلاع دادند كه جريان از اين قرار است زياد هم به رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله خبر داد.

حضرت جوبير را خواست و به او گفت: مگر ميل به زن ندارى گفت: بلكه شديدتر است، فرمود: پس چرا تا حال پيش عروس نرفته‏اى، گفت: وقتى كه توى اطاق رفتم اين همه نعمت را در خودم ديدم حالت شكر در من پيدا شد لازم دانستم قبل از هر چيزى خدا را شكر و عبادت كنم از امشب نزد همسرم خواهم رفت جريان را حضرت به آنها خبر داد.

بعد جهاد پيشامد كرد جوبير زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد بعد از شهادت جوبير زنى به اندازه ذلفا خواستگارى نداشت براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند(1)

پس معلوم و روشن شد از سرگذشت از اين جوان با ايمان و متقى كه عملش را هم در زندگى ديد و هم بعد از مردن كه شهادت بر او نصيب شد و وارد بهشت مى‏شود پس ثمره تقوى را خواننده عزيز فهميديم.

1- بحار الانوار ج 22 ص

[ پنج شنبه 1 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2220

داستان شماره 2220

 

این مأموریت را تا پایان دنیا به تو واگذار کردم


بسم الله الرحمن الرحیم

و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا أنفسهم ذکروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذّنوب الّا اللّه…)؛ پرهیزکاران کسانی هستند که هرگاه مرتکب گناه و کار زشتی شدند یا به نفس خود ستم کردند، به یاد خدا میافتند، برای گناهان خود طلب آمرزش میکنند و (می دانند) جز خدا هیچ کس نمیتواند گناهان خلق را بیامرزد.(سوره آل عمران،آیه135)
وقتی آیه فوق نازل شد، شیطان نگران شد و به فراز یکی از کوههای بلند مکه رفت و با صدایی بلند فریاد زد و یاران و فرزندان خود را طلبید.
تمام آنان به دور او اجتماع کردند و علت ناراحتی و دعوت او را پرسیدند.
گفت: خداوند چنین آیهای بر پیامبر نازل کرده و به مردم گناهکار وعده داده است که به وسیله توبه گناهانشان را بیامرزد. در نتیجه تمام زحمات ما به هدر میرود.
شما را دعوت کردم تا بدانم کیست که در برابر آن چاره اندیشی کند؟!
یکی از آنان گفت: با دعوت انسان به گناههای متنوع اثر این آیه را خنثی میکنیم.
ابلیس گفت: ما نمیتوانیم در این کار کاملاً موفق شویم.
هر کس پیشنهادی داد، اما شیطان همه را رد کرد و نپذیرفت. بعد از مشورت فراوان شیطان، کهنه کاری به نام «وسواس خناس» پیش آمد و گفت: این مشکل را من حل میکنم.
شیطان گفت: چگونه؟!
خنّاس گفت: انسان را با وعدههای شیرین و آرزوهای طولانی به گناه آلوده میکنم، پس استغفار، توبه و بازگشت به سوی خدا را از یاد آنان میبرم.
شیطان این پیشنهاد را با خوشحالی پذیرفت و او را در آغوش کشید و پیشانی او را بوسید و گفت: «این مأموریت را تا پایان دنیا به تو واگذار کردم

[ پنج شنبه 30 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 11:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2219

داستان شماره 2219

عزیر پیامبر


بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از پیامبران بنی اسرائیل حضرت عُزیر(ع) بود که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده است و نامش در لغت یهود،عذرا گفته می شود.پدر و مادرش در منطقە بیت المقدس زندگی می کردند.خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد که نام یکی را عزیر و نام دیگری را عُذره گذاشتند.عزیر و عذره با هم بزرگ شدند تا به سی سالگی رسیدند.عزیر(ع) پس از آنکه ازدواج کرد به قصد سفر از خانه بیرون آمد.پس از خداحافظی با بستگانش،اندکی انجیر و آب و میوە تازه با خود برداشت تا در سفر از آن بهره بگیرد.در بین راه به آبادی رسید که به طور وحشتناکی درهم ریخته و ویران شده بود و حتی استخوان های ساکنان آنجا نیز پوسیده شده بود.
هنگامی که عزیر(ع)با دیدن این منظره وحشتناک به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و با خود گفت:چگونه خداوند این مردگان را زنده می کند؟البته او این سخن را از روی انکار نگفت بلکه از روی تعجب گفت:
او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و در ردیف مردگان قرار داد.پس از صد سال،خداوند عزیر(ع) را زنده کرد.فرشته ای از جانب خدا آمد و از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ او که گمان می کرد ساعاتی بیش در آنجا استراحت کرده باشد در جواب گفت:یک روز یا کمتر!
فرشته به او گفت:تو صد سال در اینجا بوده ای.اکنون به غذا و آشامیدنی خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در تمام این مدت سالم مانده و هیچ آسیبی ندیده است.اما برای اینکه باور کنی به الاغ خود بنگر و ببین که چگونه با مرگ ،اعضای آن از هم متلاشی شده است و اینک ببین که خداوند چگونه اجزای پراکنده و متلاشی شده آن را دوباره جمع آوری کرده و زنده می کند.با دیدن این منظره عزیر گفت:می دانم که خداوند بر هر چیزی توانا است.اینک مطمئن شدم و مسأله معاد را با تمام وجودم حس کردم و قلبم سرشار از یقین شد.
آنگاه عزیر سوار بر الاغ خود شد و به سوی خانه اش حرکت کرد در مسیر راه می دید که همه چیز تغییر کرده است.وقتی به زادگاه خود رسید دید که خانه ها و آدمها تغییر کرده اند با دقت به اطراف خود نگاه کرد تا مسیر خانه خود را یافت و به نزدیک منزل خود آمد.در آنجا پیرزنی لاغر اندام و خمیده قامت و نابینا را دید از او پرسید:آیا منزل عزیر همین جا است؟ پیرزن گفت:آری همین جا است.سپس به دنبال این سخن گریه کرد و گفت:دهها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده اند چطور تو نام عزیر را به زبان آوردی؟ عزیر گفت:من خود عزیر هستم.خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان در آورد و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.
آن پیرزن مادر عزیر بود که با شنیدن این سخن پریشان شد و گفت:صد سال قبل عزیر گم شد.اگر تو واقعا عزیر هستی و راست می گویی(او مردی صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا کن تا من بینا شوم و ضعف پیری از من برود.عزیر دعا کرد.پیرزن بینا شد و سلامتی خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود پسرش را شناخت و دست و پای پسرش را بوسید و سپس او را نزد بنی اسراییل برد.بزرگ قوم بنی اسراییل به عزیر گفت:ما شنیدیم هنگامی که بخت النصر،بیت المقدس را ویران کرد و تورات را سوزاند فقط چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند.یکی از آنها عزیر(ع) بود.
اگر تو همان عزیر هستی تورات را از حفظ بخوان.عزیر تورات را بدون کم و کاست و از حفظ خواند.آنگاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند و با او پیمان وفاداری به دین خدا بستند.امام باقر(ع) گفته است عزیر و عذره هر دو از یک مادر؛دوقلو بدنیا آمدند.عزیر در سی سالگی از آنها جدا شد و صد سال به مردگان پیوست و سپس زنده شد و نزد خاندانش بازگشت.او بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس باهم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال و عذره صد و پنجاه سال عمر کردند

[ پنج شنبه 29 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 11:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2218

داستان شماره 2218

خدا آيا خوابي ؟ (مظلوم)


بسم الله الرحمن الرحیم

فرعون فرمان داد ، تا يك كاخ آسمان خراش براي او بسازند ، دژخيمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد براي ساختن آن كاخ و بيگاري گرفته بودند ، حتي زنهاي آبستن از اين فرمان استثناء نشده بودند .
يكي از زنان جوان كه آبستن بود ، سنگي سنگين را براي آن ساختمان حمل مي كرد و چاره اي جز اين نداشت .
زيرا همه تحت كنترل ماءموران خونخوار بودند ، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالي مي كرد ، زير تازيانه جلادان به هلاكت مي رسيد .
آن زن جوان در برابر چنين فشاري قرار گرفت و بار سنگين سنگ را همچنان حمل مي كرد ، ولي ناگهان حالش منقلب شد و بچه اش سقط گرديد .
در اين تنگناي سخت از اعماق دل غمبارش ناله كرد و در حالي كه گريه گلويش را گرفته بود ، گفت : اي خدا آيا خوابي ؟ آيا نمي بيني اين طاغوت زورگو با ما چه مي كند ؟
چند ماهي از اين ماجرا نگذشت كه همين زن در كنار رود نيل نشسته بود كه ناگهان نعش فرعون را در روبروي خود ديد .
آن زن صداي هاتفي را شنيد كه به او گفت : هان اي زن ، ما در خواب نيستيم ما در كمين ستمگران مي باشيم .

حكايتهاي شنيدني 3/52 - عشريه چهار سوقي ص 207

[ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2217

داستان شماره 2217

ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ (صدقه)


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺩﺭ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ﻗﺤﻄﯽ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ... - ﺁﺫﻭﻗﻪ ﻧﺎﻳﺎﺏ ﺷﺪ - ﺯﻧﯽ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﺎﻩ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ، ﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍم ! ﺯﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﻃﻔﻞ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻫﻴﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﺟﻬﻴﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻃﻔﻞ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﺩﻭﻳﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺛﺮ ﻧﺒﺨﺸﻴﺪ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﻃﻔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽ‌ﺩﻭﻳﺪ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻠﮑﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺩﺍﺩ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﯼ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ؟ ﻳﮑﯽ ﻟﻘﻤﻪ (ﻧﺎﻥ) ﺩﺍﺩﯼ، ﻳﮏ ﻟﻘﻤﻪ (ﮐﻮﺩﮎ) ﮔﺮﻓﺖ!

داستان های بحارالانوار ﺝ 96، ﺹ 123

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2216
[ چهار شنبه 26 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2215
[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2214

داستان شماره 2214


عبدالله پول حج مستحبى را به فقرا می‏دهد



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

علامه حلى در كشف اليقين و علامه نورى در كلمه طيبه حكايتى كه در بغداد اتفاق افتاده نقل مى‏كنند شخصى بنام عبدالله بن مبارك يك سال (در ميان مى‏رفت) به زيارت بيت الله حج مى‏كرد و طواف مى‏كرد و مدت پنج سال در اين امر مشغول بود.

در زمان حكومت مأمون يك وقت بيرون رفت در بعضى از سالها كه نوبت حج او بود پانصد مثقال طلا با خود براشت و متوجه بازار شد كه تدارك سفر حج بنمايد.
پس در خرابه‏اى كه بر سر راه او بود علويه‏اى را ديد كه مرغ مرده را برداشته و پرهاى او را مى‏كند و آن را پاك مى‏كند عبدالله بن مبارك به نزد او آمد و گفت: براى چه اين مرغ مرده را پر مى‏كنى مگر قرآن نخوانده‏اى كه خداوند تبارك و تعالى مى‏فرمايد:

اانما حرم عليكم الميته و الدم و لحم الخنزي(1)

گفت: مگر نمى‏دانى خوردن ميته حرام است؟

زن علويه گفت: از حال من سوال مكن و مرا به حال خود بگذار و از پى كار خود برو.

عبد الله گفت: از سخن او چيزى بخاطر من رسيد جوياى حال شدم تا اينكه گفت: اى عبدالله بدان كه من زنى سيده و علويه هستم فرزندان يتيم دارم شوهرم از دنيا رفته اين روز چهارم است كه چيزى خوردنى به دست من و بچه‏هايم نيامده است و چون كار به اضطرار رسيد اين مرغ ميته بر ما حلال است و من به غير از اين مرغ مرده چيزى به دست من نيامده اكنون مى‏خواهم آن را پاك كنم براى بچه‏هايم ببرم.

عبد الله گفت: چون اين حكايت را شنيدم از اين علويه با خود گفتم واى بر تو اى عبد الله كدام عمل بهتر از رعايت اين علويه و سادات خواهد بود پس آن علويه را گفتم دامنت را باز كن پانصد مثقال طلا كه داشتم همه را در دامن علويه ريختم و آن سال مكه نرفتم و به منزل خود مراجعت كردم چون حجاج مراجعت كردند من به استقبال ايشان رفتم به هر كس از حجاج مى‏رسيدم مى‏گفتم خداوند حج ترا قبول فرمايد ديدم او نيز به من همين دعا را مى‏نمايد.

و مى‏گويد: اى عبد الله آيا خاطر دارى كه فلان محل با ما چنين و چنان گفتى و مردم بسيار به من همين را مى‏گفتند من تعجب كردم كه امسال به حج نرفتم.

شب در عالم رويا ديدم رسول خدا صلى‏الله عليه و آله را كه فرمود اى عبدالله عجب مدار بدرستى كه چون تو به فرياد علويه و فرزندانش رسيدى من از خداوند متعال درخواست كردم كه ملكى به صورت تو بفرستد براى تو حج بنمايد حالا مى‏خواهى حج بكن و مى‏خواهى حج مكن بعد از اين‏(2)

عمل خوب دو ثمره دارد دنيوى و اخروى ملاحظه فرموديد تاريخ را كه ذكر كرديم كسى كه آخرت را مقدم بدارد او به دنيا هم مى‏رسد ولى اگر بطرف دنيا رفتيم به هيچ كدام نمى‏رسيم آيه قرآن هم اشاره به اين مطلب دارد.

من كان يريد حرث الاخره نزد له فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نوته منها و ماله فى الاخره من نصيب‏‏(3)

ترجمه آيه شريفه: آنها كه فقط براى دنيا كشت كنند تلاش براى بهره‏گيرى از اين متاع زود گذر فانى باشد تنها كمى از آنچه را مى‏طلبند به آنها مى‏دهيم اما در آخرت هيچ نصيب و بهره‏اى نخواهند داشت.

2- ابن جوزى در تذكره الخواص، شيخ ذبيح الله محلاتى ج 2 رياحين ص 147 هم ذكر كرده است
3- سوره 42 آيه 20

[ چهار شنبه 24 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2213

داستان شماره 2213

 

رضایت مادر(رضایت مادر)


بسم الله الرحمن الرحیم

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر بالين جواني كه در حال مرگ بود ، حاضر شد و فرمود : اي جوان كلمه توحيد (لا اله الا الله ) بر زبان بياور . جوان زبانش بند آمده بود و قادر بود اداي توحيد نبود .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم خطاب به حاضرين فرمود : آيا مادر اين جوان در اينجا حاضر است ؟
زني كه در بالاي سر جوان ايستاده بود گفت : آري ، من مادر او هستم .
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : آيا تو از فرزندت راضي و خشنود هستي ؟ گفت : نه ، من مدت شش سال است كه با او حرف نزده ام .
فرمود : اي زن او را حلال كن و از او راضي باش ! گفت براي رضايت خاطر شما او را حلال كردم ، خداوند از او راضي باشد .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رو به آن جوان نمود و كلمه توحيد را به او تلقين نمود . جوان بعد از رضايت مادر زبانش باز شد و به يگانگي خدا اقرار كرد .
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود : اي جوان چه مي بيني ؟ گفت : مردي بسيار زشت و بدبو را مشاهده مي كنم و اكنون گلوي مرا گرفته است . پيامبر دعايي به اين مضمون به جوان ياد داد و فرمود : بخوان : (اي خدايي كه عمل اندك را مي پذيري و از گناه و خطاي بزرگ درمي گذري از من نيز عمل اندك را بپذير و از گناه بسيار من درگذر ، چرا كه تو بخشنده و مهرباني ) .
جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم پرسيد : اكنون چه مي بيني ؟ گفت : اكنون مردي (ملكي ) را مي بينم كه صورتي سفيد و زيبا و پيكري خوشبو و لباسي زيبا بر تن دارد و با من خوش رفتاري مي كند (بعد از دنيا رحلت كرد)

درسهاي از زندگي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم 116- امالي شيخ طوسي 1/63

[ چهار شنبه 23 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2212
[ چهار شنبه 22 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2211

داستان شماره 2211

دنیای شگفت انگیز آفریده ها


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

سیّاحی از جنگلی میگذشت چشمش بگنجشکی افتاد که بر روی درختی نشسته و با وضعیکه اضطراب و وحشت از آن آشکار بود صداهای پی درپی می داد آشفتگی گنجشک توجّه سیاح را بخود جلب نمود و دقت کرده دید در هر چند ثانیه آن حیوان حرکت مینماید و بر گرد درخت دیگری میپرد در این هنگام مشاهده کرد مار سیاهی از همان درخت در حال بالا رفتن است و در آن درخت لانه گنجشک است فهمید این مار قصد آشیانه و بچه های گنجشک را کرده در این بین دید گنجشک یک نوع برگ مخصوص با عجله تمام میچیند و بر گرد لانه خود قرار می دهد.
همینکه اطراف آشیانه را پر از برگ نمود آنگاه بر روی شاخه ای نشسته منتظر نتیجه بود. مار بالا آمد و بسوی آشیانه رسید وقتی که بوی برگها بمشامش خورد با شتاب زیاد بازگشت نموده از درخت بزیر آمد سیّاح دانست که آن برگها برای مار سم کشنده ای بوده و خداوند عزیز گنجشک را برای حفظ از دشمن بآنها راهنمائی کرده و مکتبی از مافوق طبیعت متکفل آموزش و پرورش این جاندارنست

جزء دوم ابن اثیر ص 10

[ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2210

داستان شماره 2210

نامه رسان غيور و شجاع


بسم الله الرحمن الرحیم

در ميان پادشاهان و زمامداران كشورها ، آوازه ( خسرو پرويز ) طاغوت گردنكش ايران به دنيا پيچيده بود ، او را شاهنشاه و خدايگان و اعيلحضرت قدر قدرت همايوني مي خواندند ، او آنچنان در كبر و غرور فرو رفته بود كه كسي جريت عرض اندام با او را نداشت .
پيامبر صلي الله عليه و آله نامه اي براي او به عنوان دعوت او به اسلام نوشت ، و آن نامه را به يكي از ياران شجاع و با شهامت خود به نام عبدالله پسر حذافه داد ، تا آن را به دربار خسرو پرويز كه در مداين بود برده و شخصا نامه را به دست خسرو پرويز بدهد .
سفير پيامبر صلي الله عليه و آله نامه را گرفت و سوار به شتر شده از مدينه به سوي مداين حركت كرد ، و پس از پيمودن اين راه طولاني ، خود را به كاخ آسمان خراش شاهنشاه ايران رساند ، و با اينكه خطراتي او را تهديد به قتل مي كرد ، به انجام اين وظيفه مهم همت گماشت .
دربانان جلو او را گرفتند ، او گفت : من سفير پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله هستم ، نامه اي از طرف او براي خسرو پرويز آورده ام و ماءمورم كه خود نامه را به دست خسرو بدهم .
دربانان مطلب را به شاه گزارش دادند ، خسرو پرويز اجازه ورود داد ، و قبل از ورود سفير ، دستور داد كاخ را به زيور و زينت آراستند تا زرق و برق كاخ ، چشم سفير را خيره كرده و دل او را بربايد .
عبدالله بي آنكه تحت تاءثير تشريفات و زرق و برق كاخ قرار گيرد با كمال عادي ، بي آنكه خم شود و يا خاك زمين را به احترام اعليحضرت ببوسد ، وارد كاخ شد و در برابر شاه ايستاد .
خسرو به يكي از درباريان گفت : ( نامه را از سفير پيامبر بگير و به من بده . )
عبد الله : خير ، من نامه را به كسي نمي دهم ، ماءموران آن را فقط به دست تو بدهم .
خسرو پرويز ناچار دست دراز كرد و نامه را از عبدالله گرفت ، آن را به دست ترجمه كننده داد تا به فارسي ترجمه كند ، ترجمه كننده اولين فراز را چنين ترجمه كرد :
( از جانب محمد فرستاده خدا به سوي كسري ، بزرگ فارس . . . ) ترجمه كننده تا به اينجا رسيد ، خسرو پرويز دگرگون شد و فرياد كشيد كه واعجبا ، فرستنده نامه كيست كه چنين جريت كرده و نام خود را بر نام من مقدم داشته است ، ديگر نگذاشت بقيه نامه را ترجمه كند ، نامه را گرفت و قطعه قطعه كرد و جيغ مي كشيد كه آيا محمد بايد چنين نامه اي براي من بنويسد او از رعيت ها و بردگان من است ، و سپس فرياد زد ، اين نامه رسان جسور را بيرون كنيد .
عبدالله بي آنكه از اين بادها و توپهاي خالي بلرزد ، از مجلس بيرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف مدينه حركت كرد ، خوشحال بود كه ماءموريت خود را انجام داده است ، پس از آنكه به مدينه رسيد يك راست خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله رفته و گزارش سفر خود را به عرض رساند .
پيامبر صلي الله عليه و آله نه تنها از اين خبر ناگوار نلرزيد و خود را نباخت ، بلكه با كمال بردباري فرمود : فال نيك بزنيد ، او نامه را پاره پاره كرد ، خداوند ملك و سلطنتش را از هم متلاشي خواهد كرد ، و اين خاكي را هم كه داده در حقيقت خاك كشور ايران را با دست خود در اختيار ما گذاشته ، بزودي ايران به دست مسلمانان خواهد افتاد .
خسرو پرويز كه از اسب غرور پايين نيامده بود ، نامه تهديدآميزي براي بازان پادشاه يمن فرستاد ، يمن در آن روز تحت الحمايه ايران بود .
در آن نامه نوشت وقتي كه نامه من رسيد دو مرد چابكي به سوي مدينه نزد محمد بفرست تا او را دستگير كرده و به دربار من تحويل دهند .
وقتي كه اين فرمان به دست بازان رسيد ، بازان كه نمي توانست از فرمان همايوني اعليحضرت سرپيچي كند ، بيدرنگ دو نفر از افراد ورزيده و شجاع از ميان ارتش خود برگزيد و آنها را همراه نامه اي به پيامبر صلي الله عليه و آله ، به ضميمه فرمان شاهنشاه ايران به سوي مدينه فرستاد . اين دو نفر به نام ( بابويه ) و ( خرخسره ) كه اصلا ايراني بودند ، طبق مد آن روز ايران ، بند زرين به كمر بسته و بازو بند طلا و دست داشتند ، با سبيلهاي بلند و ريشهاي تراشيده به حضور رسول اكرم صلي الله عليه و آله رسيدند ، و گزارش خود را دادند .
پيامبر صلي الله عليه و آله تا هياءت و شكل آنها را ديد فرمود : ( چه كسي به شما دستور داده كه به اين صورت در آييد ؟ )
گفتند : صاحب ما خسرو پرويز چنين فرمان داده .
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : اما پروردگار من فرموده : سبيل را بچينم و موي صورت را بگذارم ، خوب حالا بنشينيد .
آنگه پيامبر صلي الله عليه و آله آنها را دعوت به اسلام كرد و آياتي از قرآن را براي آنها خواند ، آنها نپذيرفتند و اصرار كردند كه جواب ما را بده ، تا اينكه پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : فردا صبح نزد من آييد تا پاسخ شما را بدهم . آن دو نفر صبح به حضور پيامبر صلي الله عليه و آله رفتند ، پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود : شب گذشته فلان ساعت ، خسرو پرويز به دست پسرش شيرويه كشته شد ، برگرديد يمن و جريان را به بازان بگوييد ، اگر بازان به اسلام گرويد كه حكومتش ادامه مي يابد و گرنه به سرنوشت خسرو پرويز خواهد رسيد .
اين دو نفر به يمن برگشتند و گزارش خود را به باذان دادند ، از طرف ايران نيز نامه اي به دست بازان رسيد ، در آن نامه شيرويه نوشته بود ، من پدرم را كشتم ، از مردم يمن براي من بيعت بگير و به آن مردي كه در حجاز ، دعوت به پيامبري خود مي كند ، كاري نداشته باش .
باذان با تطبيق نامه شيرويه و خبردادن پيامبر صلي الله عليه و آله در مورد قتل خسرو پرويز ، فهميد كه به راستي محمد صلي الله عليه و آله پيامبر خدا است ، به او وحي مي رسد ، قلبا به او ايمان آورد و عده زيادي از مردم ايران كه در يمن بودند به اسلام گرويدند .
به اين ترتيب ، خسرو پرويز به نتيجه تكبر و غرور خود رسيد ، و عبدالله سفير پيامبر صلي الله عليه و آله با كمال عزت و شكوه ، ماءموريت خود را انجام داد

سرگذشتهاي عبرت انگيز      نوشته محمد محمدی اشتهاردی

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2209

داستان شماره 2209


پیامبر از شنیدن صدای گریه کودک در مسجد ناراحت شد


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عصر پیامبر صلی الله علیه وآله بود، ظهر فرا رسید، مؤ ذن در مسجدالنبی مدینه اذان ظهر دعوت نمود، پیامبر صلی الله علیه وآله به مسجد آمد و مسلمین ازدحام کردند و صفوف نماز تشکیل شد، و نماز جماعت شروع گردید، در وسطهای نماز ناگاه رسول خدا صلی الله علیه وآله می خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام کند.
(خدایا چه می شد؟مگر بیماری شدیدی بر پیامبر صلی الله علیه وآله عارض گردیده است ؟او که همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش می کرد، اکنون چرا مستحبات نماز را رعایت نمی کند، آن همه عجله برای چه ؟چرا؟یعنی چه ؟)
چند لحظه نگذشت که نماز تمام شد، مردم آن حضرت جهیدند، احوال پرسیدند، می گفتند: ای رسول خدا! آیا پیش آمدی شده ! حادثه بدی رخ داده ؟چرا نماز را این گونه یا عجله و سرعت به پایان رساندی ؟
پاسخ همه این چراها، فقط این جمله بود که پیامبر صلی الله علیه وآله به آنها فرمود: اما سمعتم صراخ الصبی
آیا شما صدای گریه و جیغ کودک شیرخوار را نشنیدید؟ (1)
معلوم شد، کودک ، شیر خواری در نزدیکی آنجا گریه می کند و کسی نیست که او را آرام نماید، پیامبر صلی الله علیه وآله نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را آرامش و نوازش دهد


1- فروغ کافی جلد 6 ص 48

[ چهار شنبه 19 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2208

داستان شماره 2208

توجه به کودک


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

گروهی از کودکان مشغول بازی بودند .
ناگهان با دیدن پیامبر(ص )که به مسجد می رفت , دست از بـازی کـشـیـدنـد و بـه سـوی حـضـرت دویدند و اطرافش را گرفتند .
آنها دیده بودند پیامبر اکـرم (ص ),حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود می گیرد و با آنها بازی می کند .
به این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته , می گفتند : شتر من باش ! پـیامبر می خواست هر چه زودتر خود را برای نماز جماعت به مسجد برساند, اما دوست نداشت دل پـاک کـودکـان را بـرنـجاند .
بلال درجستجوی پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتی جریان را فهمید خـواسـت بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند .
آن حضرت وقتی متوجه منظوربلال شد, به او فرمود : تنگ شدن وقت نماز برای من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .
پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزی برای کودکان بیاورد .
بلال رفت و با هشت دانه گردو بـرگـشـت .
پـیـامـبـر(ص ) گـردوهـا را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضی و خوشحال به بازی خودشان مشغول شدند .
((1))
بیان : توجه به نیاز و خواسته های کودک از اصول اولیه تربیت است .
آسان ترین و پسندیده ترین راه , راضـی کـردن کودکان و همان روش متواضعانه پیامبر است که علاوه بر تامین نیاز کودک , به آنها نوعی شخصیت نیز می بخشد

نفایس الاخبار, ص 286

[ چهار شنبه 18 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2207

داستان شماره 2207

روزى حضرت سلیمان


بسم الله الرحمن الرحیم

روزى  حضرت سلیمان با لشكر عظیمش كه از جن و انس و پرندگان تشكیل مى‏ شد با نظم و صف‏ آرایى خاص، و شكوه بى نظیر حركت مى‏ كردند تا. به وادى مورچگان رسیدند. سلیمان علیه ‏السلام نیز كنار تختش بود. و باد آن را با كمال نرمش و آرامش در فضا حركت مى‏ داد....
حَتَّى إِذَا أَتَوْا عَلَى وَادِی النَّمْلِ قَالَتْ نَمْلَةٌ یَا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لَا یَحْطِمَنَّكُمْ سُلَیْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ; تا آنگاه كه به وادى مورچگان رسیدند مورچه ‏اى [به زبان خویش] گفت اى مورچگان به خانه‏ هایتان داخل شوید مبادا سلیمان و سپاهیانش ندیده و ندانسته شما را پایمال كنند. (نمل آیه 18)

سلیمان علیه‏ السلام صداى آن مورچه را شنید، از سخن او خندید و به یاد نعمت‏ هاى الهى افتاد، كه خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده كه حتى صداى مورچه را مى ‏شنود و از مفهوم آن آگاهى دارد. قرآن این بخش را در سوره نمل آیه 19 چنین بیان نموده است:

فَتَبَسَّمَ ضَاحِكًا مِّن قَوْلِهَا وَقَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَى وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِی بِرَحْمَتِكَ فِی عِبَادِكَ الصَّالِحِینَ;  [سلیمان] از گفتار او دهان به خنده گشود و گفت پروردگارا در دلم افكن تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم ارزانى داشته‏ اى سپاس بگزارم و به كار شایسته‏ اى كه آن را مى‏ پسندى بپردازم و مرا به رحمت‏ خویش در میان بندگان شایسته ‏ات داخل كن (نمل آیه 19)

در مورد این واقعه از حضرت رضا علیه ‏السلام نقل شده كه فرمودند: در حالى كه سلیمان علیه ‏السلام بر روى تختش در فضا حركت مى‏ كرد، باد صداى آن مورچه را به گوش سلیمان علیه ‏السلام رسانید. سلیمان علیه ‏السلام در همانجا توقف كرد و به مأمورانش فرمود: آن مورچه را نزد من بیاورید. مأموران بى درنگ آن مورچه را به حضور سلیمان علیه‏ السلام بردند. سلیمان به آن مورچه فرمود: آیا نمى ‏دانى كه من پیامبر خدا هستم و به هیچكس ظلم نمى‏ كنم؟

مورچه عرض كرد: آرى، این را مى‏ دانم.

سلیمان علیه‏ السلام فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادى؟

مورچه عرض كرد: ترسیدم مورچگان حشمت و شكوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آن‏ها به لانه ‏هایشان بروند و شكوه تو را مشاهده نكنند...

سپس مورچه به سلیمان علیه ‏السلام عرض كرد: آیا مى ‏دانى چرا خداوند در میان آن همه نیروهاى عظیم مخلوقاتش، باد را تحت تسخیر تو قرار داد؟ سلیمان گفت: راز این موضوع را نمى ‏دانم.

مورچه گفت: مقصود خداوند این است كه اگر همه مخلوقاتش را مانند باد در تحت تسخیر تو قرار مى ‏داد، زوال و فناى همه آن‏ها مانند زوال و فناى باد است (بنابراین اكنون كه بنیاد جهان بر باد است، به آن مغرور مشو). سلیمان از این نصیحت پرمعناى مورچه خندید. (تبسمى که از گفتار مورچه به سلیمان دست داد، به سبب تعجبى بود که از این سخن مورچه کرد

[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1395برچسب:داستانی قرآنی, ] [ 19:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2206

داستان شماره 2206

آزادمردِ بی نیاز (قرآن و رزق)


بسم الله الرحمن الرحیم

شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب)
هر كس تقوای الهی را پیشه كند، خدا راه بیرون رفتن از سختی ها را برای او می گشاید

به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره 26

[ چهار شنبه 16 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2205

داستان شماره 2205

ازدواج موسی (ع)


بسم الله الرحمن الرحیم

خورشید، هنوز زردی خود را داشت که جوان، خسته و کوفته با لباس های خاک آلود، کنار چاه آب رسید. دلو بزرگ و سنگین را داخل چاه انداخت. صدای «شالاپ» خوردن دلو به آب، امید او را بیش تر کرد. با زحمت بسیار دلو را بالا کشید.
آب خورده و نخورده، متوجه صدایی شد. پارس سگ ها و زنگولە گوسفندها، موسیقی موزونی در فضا پخش کرده بود.
چوپانان از فرط خستگی، به جوان سلام نکردند. دلو را به چاه انداخته و سه نفری آن را بالا کشیدند. باز هم نگاهی به جوان نکردند.
جوان، رنج خستگی هشت روز پیاده روی را احساس می کرد. هشت روز دوندگی برای این که جانش را از خطر نابودی نگه دارد.
موسی در درگیری، قصد کشتن کسی را نداشت. فقط در دفاع از حق و نجات مظلوم، مشتی بر سینه ظالم زد. زدن همان و جان دادن ظالم همان.
نفسش بند آمد. جوان، دیگر ماندن را صلاح ندانست. می دانست اگر او را بیابند، بی درنگ او را خواهند کشت. از شهر خارج شد. اینک پس از نظاره هشت طلوع خورشید، به این شهر رسیده که جوانانش آن قدر مرام ندارند که به غریبه سلام کنند.
جوانمردی را یک کاسه سر کشیده اند که زودتر از دختران چوپان، سراغ آب می آیند. انگار نه انگار که این دختران چوپان، از صبح در این گرمای طاقت فرسا، با گوسفندان همدم شده اند، تا لقمه نانی به دست آورند.
دختران با زحمت بسیار، جلوی گوسفندان را گرفته بودند. جوان بی رمق به سمت دختران آمد. با صلابت گفت: کار شما چیست؟ چرا پیش نمی روید و گوسفندان را سیراب نمی کنید؟
دختران بدون خیره شدن به جوان، گفتند:
«ما گوسفندان خود را سیراب نمی کنیم، تا چوپانان همگی از کنار چاه بروند»
فکری در ذهن جوان در تلاطم است؛ «مگر پدر یا بزرگ تری ندارند که مجبورند این زحمت را تحمل کنند؟»
دنبال جواب می گشت که دختران گفتند: «پدر ما، مرد پیری است که شکسته و رنجور شده» این حرف ها، جوان را سخت ناراحت و آزرده ساخت. نگاهی تند به مردان کنار چاه انداخت و با اقتدار، گوسفندان را به سمت چاه راند.
غیرت، بازوانش را توانمند ساخته و بی رمقی را از یادش برده بود. دلو آب را به تنهایی بالا کشید و با شتاب بسیار، گوسفندان دختران را که هنوز عقب ایستاده بودند، سیراب کرد.
دختران نمی دانستند با چه زبانی تشکر کنند. گوسفندان را گرفته و روانه خانه شان شدند.
جوان باز، بی رمقی را احساس کرد. زیر سایه آمد و به نجوا لب گشود: خدایا هر خیر و نیکی بر من فرستی، به آن نیازمندم.
دختران نزدیک خانه آمدند، پدر هنوز به انتظار، گام زدن آغاز نکرده بود که صدای گله، او را به آمدن دختران عزیزش، خبر می دهد.
دختران خوشحال به سراغ پدر پیرشان می شتابند.
«دخترانم، عزیزانم، امروز زودتر به خانه آمدید؟»
دختران لب به سخن می گشایند:
جوان صالح و مهربانی، لطف کرد و گوسفندان را از ما گرفت و سیراب کرد.
پدر با خود اندیشید:خدایا! این جوان با مروت کیست که پا در سرزمین مدائن نهاده است؟ آن گاه به دختر بزرگش گفت: دخترم به سراغش برو و بگو پدرم تو را می خواند، تا مزد کارت را بدهد.
دختر نزدیک چاه آمد. جوان هم چنان زیر سایه درخت نشسته بود، دختر نزدیک آمد و گفت: «پدرمان می خواهد مزد شما را بدهد».
جوان با خود گفت:
«عجب مردی، چه حق شناس! حاضر نیست زحمت انسانی، حتی به اندازە کشیدن چند دلو آب بدون پاداش بماند»
به خانه رسیدند. شعیب که پدر دختران است، با خوشحالی به استقبال می آید. «خوش آمدی جوان». سفرە غذا از قبل گسترده شده بود. جوان که چشمش به سفره غذا افتاد، دعایی که زیر درخت زمزمه کرده بود یادش آمد: «خدایا محتاج خیر توأم».
پیرمرد، از حال و احوال جوان پرسید که از کجایی و در این جا چه می کنی؟ جوان که جانی دوباره گرفته بود، شروع به درد دل کرد.
شعیب با آرامش گفت: «نترس که نجات یافته ای و دیگر کسی به سوی تو راهی ندارد».
موسی برای استراحت آماده شد، تا در این فضای معنوی، خستگی این چند روز را از تن بیرون کند. خانه را سکوت و آرامش فرا گرفته بود تا مرد خدا اندکی بیارامد.
همان دختری که واسطه شده بود، تا موسی را به شعیب برساند، نزد پدر زانوی ادب زد و گفت:
«پدر، این جوان، قدرتمند و درست کار است. او را استخدام کن، تا کمک کارمان باشد»
برق شادی در چشمان پدر نمایان شد. اما تعجب کرد که دخترش از کجا به درست کاری و امین بودن جوان پی برده است. با مهربانی پرسید:
«دخترم، قدرتش را از کشیدن دلو، آن هم به تنهایی دانستی. اما امین بودنش را از کجا دریافتی؟»
دختر، نگاهی به پدر انداخت و گفت:
«از این که با ما دختران، بگو و بخند نکرد و در کمکش درخواستی نداشت و به ما خیره نشد.
موسی از بستر استراحت جدا نشده بود که شعیب، مساله ازدواج او را با دخترش مطرح کرد. عرق شرم، جبین موسی را شست و سکوتش، قلب شعیب را پر شعف ساخت. اینک موسی داماد این خانه شده است

[ چهار شنبه 15 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2204

داستان شماره 2204

اهانت


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

معاویه بن ابی سفیان از بنی امیه بود و عقیل از بنی هاشم . آل هاشم سادات قریش بودند و همواره مورد تکریم و احترام . آل امیه در مقابل بنی هاشم احساس حقارت میکردند،
از بزرگواری و شرافتشان رنج میبردند، نسبت به آنان کینه داشتند و در هر فرصتی دشمنی خود را اعمال مینمودند.
روزی در مجلس معاویه جمعی از رجال شام نشسته بودند و عقیل نیز در آن مجلس حضور داشت ، معاویه برای آنکه نیشی بزند، زهری بریزد، و عقیل را در حضور دگران تحقیر نماید بدون مقدمه بحضار مجلس رو کرد و گفت : آیا میدانید ابولهبی که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباه اش فرموده است :
تبت یدا ابی لهب .(1)
کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عموی این مرد است و به عقیل اشاره کرد.
عقیل نیز بلافاصله گفت آیا میدانید زن ابولهب که خداوند در قرآن او را به بدی یاد کرده و درباره اش فرموده است :
و امراءته حماله الحطب فی جیدها حبل من مسد.(2)
کیست ؟ جواب دادند نه ، گفت عمه این مرد است و بمعاویه اشاره کرد.(3)

1- انوار نعمانیه ص 342
2- منتهی الامال ص 332 و اثنی عشریه
3- انوار نعمانیه ص

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2203

داستان شماره 2203

دست بالای دست بسیار است


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

متوکل فکر همه جا را کرده بود و می خواست به گونه ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟! - چه جور کاری؟ - نمی دانم! هر کاری که می توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می دهم. شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی شناخت. نقشه اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می کنی! به دستور شعبده باز نان های سبکی پختند و سر سفره ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده باز کنار امام نشست و منتظر ماند. بفرمایید. بخورید. بسم الله. امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. امام به شعبده باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه ی وحشتناک خورده شدن شعبده باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است! - به خدا قسم! شعبده بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده باز را نخواهید دید. وای بر متوکل! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می دهی؟! امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی جان شیر وحشت داشتند.

بحارالانوار، ج 50، ص 147 -

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2202

داستان شماره 2202


ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی



بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او مرا به بیرون آب دریا می آورد”

سلیمان به مورچه گفت : وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟

مورچه گفت آری او می گوید :
یا مَن لا یَنسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزقِكَ، لا تَنسِ عِبادِكَ المومنینَ بِرحمَتِكَ؛ ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

[ چهار شنبه 12 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2201
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2200

داستان شماره 2200

 

به گفتار کودک گوش فرا دهیم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مـوقـعـی کـه خـلافت به عمر بن عبدالعزیز منتقل شد, هیات هایی ازاطراف کشور, برای عرض تـبـریـک و تـهنیت به دربار وی آمدند که ازآن جمله , هیاتی بود از حجاز .
کودک خردسالی در آن هیات بود که درمجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید .
خلیفه گفت : آن کس که سنش بیشتر است حرف بزند .
کـودک گـفـت : ای خـلیفه مسلمین , اگر میزان شایستگی به سن باشد,در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند .
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاییدکرد و اجازه داد حرف بزند .
کودک گـفـت : از مـکـان دوری به این جاآمده ایم .
آمدن ما نه برای طمع است و نه به علت ترس .
طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان وامنیت زندگی می کنیم .
تـرس نـداریـم , زیـرا خـویـشـتن را از ستم تودرامان می دانیم .
آمدن ما به این جا, فقط به منظور شکرگزاری وقدردانی است .
عمر بن عبدالعزیز گفت : مرا موعظه کن .
کـودک گـفـت : ای خـلـیفه , بعضی از مردم از حلم خداوند و ازتمجیدمردم , دچار غرور شدند .
مواظب باش این دو عامل در تو ایجادغرور نکند و در زمامداری , گرفتار لغزش نشوی .
عـمـر بـن عـبـدالـعـزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و چون ازسن وی سؤال کرد, گفتند : دوازده سال است

[ چهار شنبه 10 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 16:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2199

داستان شماره 2199

 

جشن تکلیف سید بن طاووس


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مردم دسته دسته از کوچه به طرف منزل سید می رفتند، کوچه شلوغ شده بود، شاگردان سید همگی به جشن آمده بودند. اما هیچ کس نمی دانست این جشن با شکوه به چه مناسبتی بر پا شده است. یکی از دیگری سؤال کرد: ما آخر ندانستیم این جشن برای چیست؟ و او گفت: راستش من هم نمی دانم، شاید عید است و فقط سید می داند. آخر ما همگی سید را می شناختیم، او شخص بزرگوار و عالمی است، حتماً یک حکمت و مسئله ای هست که ما نمی دانیم و او می داند.
تقریباً خانه پر شده بود و همگی با صلوات و خواندن شعر برای امامان (علیهم السلام) مشغول جشنی بودند که فقط سید می دانست برای چیست.
بعد از گذشت مدتی بالاخره طاقت شاگردان سید تمام شد. یکی از آنها پرسید: ببخشید استاد، ما مشغول جشن و سرور هستیم، ولی نمی دانیم مناسبت آن چیست، اگر لطف کنید و بفرمایید خوش حال تر می شویم.
تبسّمی در چهره نورانی سید پدیدار گشت و گفت: در سال های قبل در چنین روزی بنده به سن پانزده سالگی رسیدم و از آن روز لیاقت پیدا کردم که خدای مهربان نماز و روزه را بر من واجب کند؛ یعنی انسان کامل شدم و از بچگی بیرون آمدم. به خاطر این نعمت بزرگ، من در هر سال این روز را خیلی دوست دارم و جشن می گیرم، این مراسمِ جشن تکلیف من است.

برگرفته از: داستان های نماز

[ چهار شنبه 9 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2198

داستان شماره 2198


توطيه پير يهودي !



بسْم الله الْرحْمن الْرحيمْ

اوس و خزرج ، دو قبيله بزرگ ، در مدينه بودند، و سالها باهم جنگ و دشمني داشتند، سرانجام با هجرت پيامبر (صلي الله عليه و آله ) به مدينه ، و قبول اسلام آنها، در پرتو رهبريهاي خردمندانه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله ) با هم متحد شده و با كمال صميميت به هم نزديك شدند، و جنگهاي خونين دهها سال آنها مبدل به صفا و برادري گرديد.
روزي يكي از يهوديان كه سن پيري را مي گذراند و بنام ((شاس بن قيس )) خوانده مي شد، از كنار اجتماع مسلمانان رد شد، آنها را در كمال صميميت ديد.
او با ديدن اين پيوند مقدس ، حتي بين اوس و خزرج ، ناراحت شد، و براي خود و همكيشانش (كه ثروت اندوزان حجاز بودند) احساس خطر نمود، و در فكر طرح نقشه اي افتاد كه به اين پيوند ضربه بزند.
او، يكي از جوانان يهود را اجير كرد، كه نزد اوس و خزرج برود و جنگهاي خونين آنها را بياد آنها بياورد، و آتش خاموش شده را شعله ور سازد.
آن جوان به اجراي آن طرح ، همت كرد، و با مهارت خاصي ، در ميان اوس و خزرج ، نشست ، و بطور مرموز، جنگهاي سابق را به ياد آنها انداخت ، كار به جايي رسيد كه كينه هاي سابق ، بجوش آمده ، و شنيده شد كه افرادي از هر دو طايفه ، تقاضاي شمشير كردند، و فرياد السلاح ، السلاح (شمشير، شمشير) بلند شد.
چيزي نمانده بود كه آتش جنگ بين آنها شعله ور گردد، كه پيامبر (صلي الله عليه و آله ) از جريان آگاه شد، و بي درنگ نزد آنان رفت و با سخنان مدبرانه و مهرانگيز خود آنها را بيدار ساخت ، و آنها آنچنان تحت تا ثير سخنان پيامبر (صلي الله عليه و آله ) واقع شدند، كه زارزار گريه مي كردند.
به اين ترتيب نقشه خاينانه پير يهودي كه به دست يك جوان يهودي ، اجرا شده بود، خنثي گرديد.
و در اين هنگام چهار آيه (آيه 98 تا 101 سوره آل عمران ) نازل گرديد، كه در دو آيه اول ، يهوديان را سرزنش كرد و در دو آيه آخر، به مسلمين ، هشدار داد، و در آيه 101 چنين مي خوانيم :
و كيف تكفرون و انتم تتلي عليكم آيات الله و فيكم رسوله و من يعتصم بالله فقد هدي الي صراط مستقيم .
ترجمه :
((چگونه امكان دارد كه شما كافر گرديد، با اينكه آيات خدا (قرآن ) بر شما خوانده مي شود، و پيامبر او در ميان شما است ، و هر كس كه به خدا تمسك كند، به راه راست ، هدايت شده است )).
اين آيه ، همچنان در جهان ، طنين انداز است ، كه تا قرآن و رهبر حقيقي در ميان شما است ، شما در راه تكامل قرار گرفته ايد، و ديگر هيچ عذري براي انحراف و اختلاف نداريد

داستان دوستان      نوشته محمد محمدی اشتهاردی

[ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2197
[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2196

داستان شماره 2196

بهترین جایزه


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

من در یکی از اردوگاه های عراق به همراه بعضی از رزمندگان دیگر اسیر بودم. عراقی ها از دادن قرآن به ما خودداری می کردند. ما چاره ای نداشتیم جز آن که از حافظه خود استفاده کنیم. بنابر این هر کس آیه یا سوره ای را حفظ بود آن را با انگشت روی خاک می نوشت تا دیگران نیز حفظ کنند. گاهی اوقات که زغال یا سنگ گچی داخل اردوگاه پیدا می شد آیات را بر روی دیوارها یا درها می نوشتیم، که البته بعضی اوقات به خاطر همین نوشتن آیات و سوره ها کتک مفصّلی می خوردیم. با این حال، شوق آزادگان برای یادگیری قرآن روز به روز بیشتر می شد. تا این که یک روز به فرمانده اردوگاه گفتیم ما می خواهیم یک مسابقه والیبال برگزار کنیم. عراقی ها که از ماجرا مطلع شدند، خواستند بگویند از این حرکت حمایت می کنند و اعلام کردند یک جلد قرآن به آسایش گاه برنده جایزه خواهند داد.
به محض این که خبر جایزه قرآن پخش شد، شور و شوق عجیبی اردوگاه را پر کرد. گویی که قرار است به تیم برنده «جایزه جام جهانی» را بدهند. سرانجام مسابقه برگزار شد و تیم آسایش گاه ما اول شد و ما قرآن را گرفتیم. پس از آن بچه ها در یادگیری و حفظ قرآن تلاش بیشتری را آغاز کردند. فراموش نمی کنم که قرآن در طول 24 ساعت یک لحظه هم بر زمین نمی ماند و به طور نوبتی میان دوستان، دست به دست می گشت، به طوری که اگر در نیمه های شب هم نوبت کسی می شد و او در خواب بود بیدار می شد و قرآن خود را تلاوت و حفظ می کرد.
با این روش، دوستان بسیاری خواندن قرآن را یاد گرفتند و عده فراوانی هم حافظ آیات و سوره هایی از قرآن شدند.

به نقل از: آموزش قرآن، دوم راهنمائی، ص 72 و 73

[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2195
[ چهار شنبه 5 ارديبهشت 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 75 صفحه بعد