داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 750
حکايت کرامت درويش و احاديث وفاي به عھد
بسم الله الرحمن الرحیم
درويشي در کوھستان دور از مردم به راز و نياز با خداوند مشغول بود.
در آنجا درختانِ بسياري از جمله سيب و گلابي وجود داشت که درويش فقط از آنھا مي خورد و
غذاي ديگري براي خوردن نداشت. روزي با خداوند عھد بست که از آن ميوه ھا نچيند،بلکه از
ميوه ھايي که باد آن ھا را زيرِ درخت مي ريزد استفاده کند.او مدتي به پيمانش وفادار بود. تا
اينکه خداوند خواست او را امتحان کند.
به ھمين منظور پنج روز ھيج ميوه اي از درخت نيفتاد.درويش در اين پنج روز بسيار گرسنه و
ضعيف شد و توانايي عبادت کردن را نداشت.سرانجام عھد خود را شکست و از درخت گلابي و
سيب چيد و آنھا را با حرصِ زياد خورد.خداوند به سبب اين پيمان شکني او را در بلاي سختي
افکند.
روزي،گروھي از دزدان که از غارت کارواني بر مي گشتند به کوھستان آمدند تا اموالي که
غارت کرده بودند ميان خود تقسيم کنند.مردي آنھا را ديد و فورا به داروغه خبر داد.سربازان شاه
به کوھستان حمله کردند و ھمه ي دزد ھا را دستگير کردند.مرد درويش ھم که در نزديکي آنان
بود توسط سربازان دستگير شد.چون ماموران فکر کردند او ھم يکي از دزدان است.
در روز محاکمه يک دست و يک پاي دزدان قطع شد.نوبت به درويش رسيد ابتدا يک دست او را
صبر کنيد، من اين مرد را مي »: قطع کردند اما يکي از افراد سر شناس او را شناخت و گفت
وقتي اين خبر «. شناسم،دزد نيست بلکه مرد درويشي است در کوھستان به عبادت مي پردازد
به داروغه رسيد،از درويش عذرخواھي کرد.درويش نيز با مھرباني ھرچه تمام تر او را بخشيد و
«. اين سزاي کسي است که پيمان مي شکند »: گفت
او پس از اين ماجرا به کوھستان برگشت و به دور از مردم به راز و نياز پرداخت.روزي يکي از
دوستانش براي ديدن او به کوھستان رفت. از دور ديد که کنار درختي نشسته است و با دو
چرا بدون »: دست زنبيل مي بافد.وقتي به نزد درويش رفت درويش از ديدن او تعجب کرد و گفت
تو يک دست داشتي،ولي حالا ميبينم که ھر دو دست »: دوستش گفت «؟ خبر پيش من آمدي
بايد اين »: درويش گفت «. سالم است مگر معجزه اي انجام داده اي که دستت سالم شده است
را تا آخر عمر به کسي نگويي
اما به مرور زمان راز درويش بر ملا شد و داستان معجزه اش بر سر زبان ھا افتاد.روزي مرد
خداوند «؟ چرا اين راز بين مردم منتشر شد »: درويش به راز و نياز با خدا پرداخت و گفت
چون مردم تو را ريا کار مي دانستند و از اين که با دزدان دستگير شده بودي به تو »: فرمود
تھمت ھاي زيادي مي زدند.به ھمين خاطر با فاش شدن اين راز ھمه ي اين بد گماني ھا
داستان شماره 748
بدعاقبت شد
بسم اله الرحمن الرحیم
فُضيل بن عياض يكى از رجال طريقت است او شاگردى داشت كه از همه شاگردان ديگرش داناتر و بزرگوارتر و اعلم تر بود. اين شاگرد را مرضى دچار گرديد. و ناخوش شد، تا اينكه مرگش رسيد. در حال احتضار بود كه فُضيل بر سر بالين او آمد. و نزد سر او نشست و شروع كرد به قرآن خواندن ، سوره يس را مى خواند، كه يك وقت شاگرد محتضر گفت : اين سوره را مخوان اى استاد. پس فُضيل ساكت شد و به او گفت : بگو لااله الا اللّه گفت : نمى گويم آن را، بخاطر آنكه العياذ باللّه من از آن بيزارم و در همان حال از دنيا رفت . يعنى در حال كفر مرد فضيل از مشاهده اين حال خيلى درهم و ناراحت شد و از منزل او خارج گرديد و بمنزل خود رفت . و از منزل بيرون نيامد و همچنان در فكر او بود. تا او را در خواب ديد كه او را بسوى جهنم مى كشند
فُضيل از او پرسيد: اين چه حالتى بود از تو سرزد، تو اعلم شاگردان من بودى ، چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت و با عاقبت بدى مُردى ؟
گفت : براى سه چيز كه در من بود، مرا اينطور بدبخت و بيچاره نمود
اول : نمّامى و سخن چينى پشت سر برادران مؤ منم بود.
دوم : حسد مى بردم ، نمى توانستم ببينم كسى از من بالاتر است ، چون به او حسد مى ورزيدم
سوم : آنكه مرضى در من بود كه به طبيبى رُجوع نمودم و او بمن گفته بود كه در هر سال يكقدح از كاسه بزرگتر شراب بخور و اگر نخورى اين علت در تو باقى خواهد ماند پس برحَسب امر آن طبيب شراب خوردم و باين سه چيز كه در من بود عاقبت من بد شد و به آن حال مُردم
داستان شماره 747
داستان شماره 746
داستان شماره 744
داستان شماره 742
داستان شماره 741
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
سعيد بن جبير از ارادتمندان ثابت قدم امام سجاد عليه السلام بود، و به همين علت حجاج سفاك كه قريب بيست سال از طرف بنى اميه و بنى مروان بر شهرهاى كوفه و عراق و ايران حكمران بوده و با سنگدلى كه داشته حدود ((صد و بيست هزار نفر را كشته )) بود كه از كشته گان سادات و دوستداران على عليه السلام از كميل بن زياد، قنبر غلام على عليه السلام و سعيد بن جبير را مى توان نام برد
حجاج كه از ايمان و عقيده اش آگاه بود دستور داد او را تعقيب كنند و دستگير نمايند
او اول به اصفهان رفت ، حجاج متوجه شد، و به حكمران اصفهان نوشت او را دستگير كند. حكمران به وى احترام كرد و گفت : زود از اصفهان به جاى امنى بيرون رود. سپس به حوالى قم و بعد به آذربايجان رفت چون توقفش طولانى شد.به عراق آمد و در لشگر ((عبدالرحمان بن محمد)) كه بر ضد حجاج قيام كرده بود شركت جست .عبدالرحمان شكست خورد و سعيد به مكه فرار كرد و به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزيد.در آن زمان ((خالد بن عبدالله قصرى )) كه مردى بى رحم بود از طرف خليفه وليد بن عبدالملك حاكم مكه بود وليد به خالد نوشت : مردان نامى عراق را كه در مكه پنهان شده اند دستگير كن و نزد حجاج بفرست .حاكم مكه سعيد را دستگير و به كوفه فرستاد. حجاج در شهر واسط نزديكى بغداد بود و سعيد را به نزدش بردند
حجاج سؤ الاتى از سعيد درباره نامش و پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و ابوبكر و عمر و عثمان و... كرد حجاج گفت : تو را چگونه به قتل برسانم ؟ فرمود: هر طور امروز مرا بكشى فرداى قيامت به همان گونه كيفر مى بينى
حجاج گفت : مى خواهم ترا عفو كنم ؟ فرمود: اگر عفو از جانب خداست مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم
حجاج به جلاد دستور داد سعيد را در جلويش سر ببرد. سعيد با اينكه دستهايش از پشت بسته بود اين آيه را تلاوت نمود :من روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را آفريده ، من به او ايمان دارم و از مشركان نيستم
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب ديگر بگردانيد، چون چنين كردند اين آيه بخواند: هرجا روى بگردانيد باز به سوى خداست
حجاج گفت : او را به رو بخوابانيد، چون چنين كردند اين آيه بخواند :شما را از خاك آفريديم و به خاك بازگردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى آوريم
حجاج گفت : معطل نشويد، زودتر او را بكشيد؛ سعيد شهادتين گفت و فرمود: خدايا به حجاج بعد از من مهلت نده تا كى را بكشد، و جلاد سر سعيد (چهل ساله ) را از تن جدا كرد
بعد از شهادت اين مظهر كامل ايمان ، حال حجاج دگرگون و دچار اختلال حواس گرديد و پانزده شب بيشتر زنده نبود. و هنگام مرگ گاهى بى هوش و زمانى به هوش مى آمد و پى در پى مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چكار بود؟
داستان شماره 739
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در بنى اسرائيل عابدى بود كه او را ((جريح )) مى گفتند در صومعه خود عبادت خدا مى كرد. روزى مادرش به نزد او آمد در وقتى كه نماز مى خواند، او جواب مادر را نگفت . با دوم مادر آمد و او جواب نگفت . بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنيد
مادر گفت از خداى مى خواهم ترا يارى نكند! روز ديگر زن زناكارى نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت : اين بچه را از جريح بهم رسانيده ام
مردم گفتند: آن كسى كه مردم را به زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد. پادشاه امر كرد وى را به دار آويزند
مادر جريح آمد و سيلى بر روى خود مى زد. جريح گفت : ساكت باش از نفرين تو به اين بلا مبتلا شده ام
مردم گفتند: اى جريح از كجا بدانيم كه راست مى گوئى ؟ گفت : طفل را بياوريد، چون آوردند دعا كرد و از طفل پرسيد پدر تو كيست ؟ آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : از فلان قبيله ، فلان چوپان پدرم است
جريح بعد از اين قضيه از مرگ نجات پيدا كرد و سوگند خورد كه هيچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت كند
داستان شماره 738
داستان حجاج بن یوسف
بسم الله الرحمن الرحیم
«حجاج بن یوسف ثقفی» یکى از ستمگران خونخوار روزگاراست حجاج مدت بیست سال از طرف خلفاى بنى امیه با کمال استبداد، در شهر کوفه ، بر عراق و ایران حکومت مى کرد. این مرد سنگدل تشنه خون مخالفین خود بود، به طورى که از ریختن خون مردم بى گناه خوددارى نمى کرد.
بهترین اوقات او لحظه اى بود که محکومى را جلو چشمش به فجیع ترین وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بیچاره لذت ببرد!
حجاج گذشته از مردم بسیارى که در جنگها کشته بود، صد و بیست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانید. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او یافتند که شانزده هزار نفر آنها برهنه و عریان بودند!
زندان او محوطه وسیع و بى سقفى بود که اطراف آن را دیوار کشیده بودند. هر گاه یکى از زندانیان مى خواست از گرماى کشنده به سایه دیوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بکشد.
غذاى این زندانیان تیره بخت ، نانى بود که از آرد جو و نمک و کمى خاکستر پخته بودند، و این خود یک نوع شکنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود که در اندک زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !
(شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گوید: اگر تمام امتها، افراد فرومایه و فاسق خود را در روز رستخیر بیرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهیم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد یافت !
حجاج از دشمنان سرسخت امیرالمؤ منین على علیه السلام و شیعیان آن حضرت بود. به همین جهت گروه بى شمارى از شیعیان را به قتل رسانید. و مخصوصا هر جا به یکى از رجال بزرگ و رؤساى نامى شیعه دست مى یافت ، با وضعى دردناک شهید مى کرد.
از جمله کمیل بن زیاد نخعى ، و قنبر غلام امیرمؤمنان ، و سعید بن جبیر را مى توان نام برد که هر سه از مردان بزرگ اسلام و شیعه بودند.
سعید بن جبیر از بزرگان تابعین یعنى طبقه بعد از اصحاب پیغمبر (ص ) و شاگرد عالیقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.
سعید در فقه و تفسیر قرآن و سایر فنون دینى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسین به شمار مى رفت ، و یکى از پنج نفرى بود که در آن روزگار تاریک ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
ایمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پیغمبر و شخص امیر مؤ منان علیه السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعید بن جبیر این بود که به امام چهارم ارادت مى ورزید.
چون حجاج از راز عقیده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نموده نزد وى ببرند. سعید هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
سعید از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربایجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زیست ، ولى چون توقف طولانى در آن محیط دور افتاده ، او را اندوهگین ساخت ، ناگزیر به عراق آمد و سپس به مکه معظمه شتافت و با جمعى که مانند او از بیم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزیدند.
حاکم مکه سعید را گرفت و به زنجیر کشید و به کوفه فرستاد. مکالمات نهایی بین وی و حَجاج به ترتیب ذیل بود:
حَجاج: ها! نامت چیست ؟
سعید گفت : نامم سعید بن جبیر است .
حجاج : نه ! تو شقى بن کسیرى (شقى یعنى بى سعادت و کسیر به معنى شکسته است)
سعید: مادرم بهتر مى دانست که مرا سعید نامید!
حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستید.
سعید: تنها ذات پاک خداوند عالم به غیب است .
حجاج : من تو را در همین دنیا به آتش دوزخ مى افکنم .
سعید: اگر مى دانستم این کار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !
حجاج : عقیده تو درباره (محمد) چیست ؟
سعید: محمد (ص ) پیغمبر رحمت است .
حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آیا در بهشت است یا دوزخ ؟!
سعید: اگر مى توانستم به بهشت یا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه کسى در بهشت و کى در جهنم است .
حجاج : درباره ابوبکر و عمر و عثمان چه مى گویى ؟
سعید: به آنها چه کار دارى ؟ مگر تو وکیل آنها هستى ؟
حجاج : کدام یک نزد خداوند پسندیده ترند، على یا آنها؟
سعید: این را کسى مى داند که از مافى الضمیر آنها آگاه است .
حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگویى ؟.
سعید: نمى خواهم به تو دروغ بگویم .
حجاج : چرا نمى خندى ؟
سعید: کسى که از خاک آفریده شده و مى داند خاک هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
حجاج : پس چرا ما مى خندیم ؟
سعید: براى این است که دلهاى شما باهم صاف نیست .
حجاج : این را بدان که در هر حال من تو را خواهم کشت .
سعید: در این صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانکه مادرم نیز مرا سعید نامیده است !
حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟
سعید: اى بدبخت ! تو خود باید طرز آن را انتخاب کنى ، به خدا هر طور امروز مرا بکشى فرداى قیامت به همان گونه کیفر مى بینى !
حجاج : مى خواهى تو را عفو کنم ؟
سعید: اگر این عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
حجاج جلاد را خواست و دستور داد که طبق معمول سعید را نیز در جلویش سر ببرند!
جلاد دستهاى سعید را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعید این آیه قرآن را تلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین(سوره انعام ، آیه 79) من روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمانها و زمین را آفرید، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم .
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، وقتى برگردانیدند، سعید گفت : اینما تولوا فثم وجه الله (سوره بقره ، آیه 149) هر جا روى بگردانید باز به سوى خداست !
حجاج گفت : او را به رو بخوابانید، همینکه سعید را به رو خوابانیدند گفت : منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تارة اخرى (سوره طه، آیه 55) شما را از خاک آفریدیم و به خاک باز مى گردانیم و بار دیگر از خاک بیرون مى آوریم .
حجاج گفت : معطل نشوید، زودتر او را بکشید. سعید که دم واپسین خود را احساس کرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده که بعد از من کسى را به قتل رساند. با این سخن سر آن مرد بزرگ و باایمان را از تن جدا کردند.
سعید در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعید، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گردید. پانزده شب بیشتر زنده نبود و در این مدت فرصت نیافت کسى را بکشد.
چون به خواب مى رفت ، مى دید سعید با حالى خشمگین به وى حمله مى کند و مى گوید: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا کشتى ؟
حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعید بن جبیر چه کار بود؟
داستان شماره 736
داستان خواندنی آتش حسد
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان يكي از خلفا مرد ثروتمندي بود، روزي وي غلامي را از بازار خريد، اما از روز اولي كه اين غلام را خريده بود با او مانند يك غلام عمل نميكرد، بلكه مانند يك آقا با او رفتار مينمود.يعني بهترين غذاها را به او ميداد، بهترين لباسها را برايش ميخريد، آسايشش را فراهم ميكرد. درست مانند فرزندش به وي ميرسيد، حتي شايد از فرزندش هم بهتر، علاوه بر اين همه توجه و لطفي كه به او ميكرد پول زيادي هم دراختيارش ميگذارد. ولي غلام ارباب خود را هميشه در حال فكر ميديد و او را اغلب اوقات ناراحت مييافت
بالاخره ارباب تصميم گرفت تا غلام خويش را آزاد سازد و يك پول و سرمايه زيادي هم به او بدهد، بعد يك شب با او نشست و درد دل خود را بيرون ريخت و رو به غلام كرد و گفت: اي غلام، من حاضرم كه تو را آزاد كنم و اين اندازه پول هم به تو بدهم، ولي آيا ميداني كه اين همه خدمت هايي كه من به تو كردم براي چه بود؟
غلام: نه ! براي چه؟
گفت: براي يك تقاضا! فقط اگر تو اين يك تقاضا را انجام دهي هر چه كه من به تو دادم حلال و نوش جانت باد. و اگر اين را انجام ندهي، من از تو راضي نيستم، اما چنانچه خود را براي انجام آن حاضر كني من بيش از اينها به تو ميدهم
غلام گفت: هر چه بفرمايي اطاعت ميكنم، تو ولي نعمت من هستي، تو به من حيات دادي
ارباب: نه بايستي قول قطعي بدهي، زيرا ميترسم كه پيشنهاد كنم و تو بگويي نه
غلام: مطمئن باش، هر چه ميخواهي پيشنهاد كني بفرما
همينكه ارباب خوب از غلام قول گرفت، گفت: پيشنهاد من اين است، كه تو در يك موقع خاص و در مكان مخصوصي كه بعداً معين خواهم كرد، سرِ مرا از بيخ بِبُري
غلام گفت: يعني چه؟
ارباب: حرف من اين است
غلام: چنين چيزي ممكن نيست
ارباب: من از تو قول گرفتم و تو بايد به قول خود وفا نمايي
مدتي از اين گفتگو گذشت تا يكي از شبها، نيمه شب غلام را بيدار كرد، كارد تيزي بدست او داد و دست ديگر او را گرفت و آهسته حركت كردند و به پشت بام منزل همسايه رفتند. ارباب در آنجا دراز كشيد وخوابيد. كيسه پولش را هم به غلام داد و گفت: همين جا سر من را بٍبُر و به هر كجا كه ميخواهي بروي، برو
غلام سؤال كرد براي چه؟
ارباب: براي اينكه من اين همسايه را نميتوانم ببينم، مردن براي من از زندگي بهتر است، من رقيب او بودم، او هم رقيب من بوده، ولي اكنون او از من جلو افتاده است، و براي همين، الان دارم در آتش ميسوزم، لذا از اين عملي كه به تو دستور ميدهم، ميخواهم بلكه يك قتلي بپاي آن بيفتد و او برود به زندان، اگر چنين چيزي عملي بشود، آنوقت من راحت مي شوم
من ميدانم كه اگر اين جا كشته بشوم، فردا ميگويند چه كسي او را كشته؟ آن وقت پاسخ خواهند داد: رقيبش او را كشته است و جسدش هم كه در پشت بام رقيبش پيدا شده، پس او را ميگيرند و به زندان مياندازند و بالاخره اعدام ميشود و مقصود من هم آنجا حاصل شده است
غلام كه ديد اين مرد تا اين حد احمق و بيچاره است، پيش خود گفت پس من چرا اين كار را نكنم؟ اين براي همان كشته شدن خوب هست. كارد را بر گردن ارباب گذاشت و سر او را از بيخ بريد و كيسه پول را هم برداشت و رفت كه رفت
خبر در همه جا منتشر شد، رقيب او را گرفتند و به زندان انداختند. بعد كه خواستند به جرمش رسيدگي كنند خيلي زود به اين نتيجه رسيدند كه: اگر اين قاتل باشد، پشت بام خانه خودش را براي كشتن رقيبش انتخاب نميكند
قضيه معمايي شده بود، غلام آخرش وجدانش او را راحت نگذاشت، رفت پيش حكومت وقت، و حقيقت را افشاء نمود، گفت: قضيه از اين قرار است كه او را من كشتم و البته اين به تقاضاي خود او بود، زيرا وي در يك حسدي آنچنان ميسوخت كه مرگ را بر زندگي ترجيح ميداد
وقتي كه فهميدند قضيه از اين قرار است و اطمينان يافتند كه غلام درست ميگويد، هم غلام و هم آن زنداني متهم را كه رقيب ارباب بيچاره بشمار ميآمد از زندان آزاد كردند
داستان شماره 734
داستان شماره 733
داستان شماره 732
داستان شماره 729
داستان قيس بن عاصم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
قيس بن عاصم در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود، پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى به منظور جستجوى راه جبران خطاهاى گذشته شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گرديد و گفت : در گذشته جهل ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده به گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهليت به فاصله نزديك بهم زنده به گور كردم . سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى زائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده به دنيا آمده ، اما در پنهانى او را نزد اقوام خود فرستاد
سالها گذشت تا روزى ناگهان از سفرى باز گشتم ، دخترى خرد سال را در خانه ام ديدم ، چون شباهتى به فرزندانم داشت به ترديد افتادم و بالاخره دانستم او دختر من است . بى درنگ دختر را كه زار زار مى گريست كشان كشان به نقطه دورى برده و به ناله هاى او متاءثر نمى شدم ؛ و مى گفت : من به نزد دائى هاى خود باز مى گردم و ديگر بر سر سفره تو نمى نشينم ، اعتنا نكردم و زنده به گورش نمودم . قيس پس از نقل اين ماجرا ديد قطرات اشك از چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرو مى ريزد و با خود زمزمه مى فرمود: كسى كه رحم نكند بر او رحم نشود، و سپس به قيس خطاب كرد و فرمود: روز بدى در پيش دارى
قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به عدد دخترانى كه كشته اى كنيزى آزاد كن
داستان شماره 728
دواى حريص خاك گور