اسلایدر

داستان شماره 1830

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1830

داستان شماره 1830

سلیمان ( ع ) و مورچه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت.سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت. سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم
سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن
« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد

 

[ چهار شنبه 30 فروردين 1394برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 23:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1829

داستان شماره 1829

داستان حمام

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

صدای فریاد را من وقتی شنیدم که سر و صورتم را صابون زده بودم وچشم‌هایم بسته بود. اما فوراً چشم‌هایم را باز کردم و دیدم که یک نفر روی کف سیمانی حمام افتاده است و دارد دست و پا می‌زند و جیغ می‌کشد
صابون چشم‌هایم را سوزاند. چشم‌ها را دوباره بستم و سرم را زیر دوش گرفتم، و بعد چشم‌هایم را باز کردم
دکتر کیانی بود که لحظة پیش کنار من ایستاده بود و داشت خودش را می‌شست. حالا چند نفر از زندانی‌ها دورش ریخته بودند و می‌خواستند دست و پایش را بگیرند. کیانی درشت و سنگین بود و دست و پای ستبری داشت، و چون تنش صابونی و لغزنده بود، زندانی‌ها نمی‌توانستند بگیرندش، و او لای دست و پایشان می‌غلتید و سرش را مثل پتک به کف حمام می‌کوبید، و کف حمام که گویا زیرش خالی بود صدای طبل مانندی می‌داد. زندانی‌های لخت، دورش گره خورده بودند. همة تن‌ها سفید و بیخون بود، غیر از تن خود کیانی که رنگ گندمی داشت و لای دست و پاهای دیگر دیده می‌شد

 

لحظة بعد مرکز گره از تکان افتاد. چند نفر از زندانی‌ها جدا شدند. و باقی‌شان لاشة خیس و صابونی را آهسته بلند کردند و به طرف در گرم خانه بردند. من از لای تنهای برهنه یک لحظه صورت او را دیدم، و دیدم که رنگش سفید شده و بینی‌اش تیغ کشیده است. زندانی‌های برهنه او را از پا از در گرم‌خانه بیرون بردند
حالا گرداگرد گرم‌خانه دوش‌ها همین‌طور باز بود و آدم‌های برهنة خیس کنار دوش‌ها سرجای خود خشک‌شان زده بود، و یک گل درشت آفتاب از دریچة سقفی وسط گرم‌خانه می‌تابید. بعد که من صدای ریزش آب دوش‌ها را شنیدم به نظرم آمد که لحظه‌های پیش از آن را در سکوت مطلق رویایی گذرانده بودم. شاید کف صابون گوش‌ام را گرفته بود
ما چهل و چند نفر می‌شدیم و بازداشتگاه‌مان پشت پاسدارخانة لشکر بود. اتاق بازداشتگاه دو پنجرة بزرگ رو به میدان مشق داشت. پشت پنجره‌ها توری میلة آهنی کشیده بودند و همیشه یک سرباز تفنگ به دوش زیر پنجره‌ها کشیک می‌داد
منظرة میدان مشق، که آن طرفش انبوه کاخ و چنار و زبان گنجشک پشت هم صف کشیده بودند از پشت توری مثل تابلو نقاشی بود، مگر وقتی که بهداری‌ها از آن‌جا می‌گذشتند و همة ما برای تماشای آن‌ها پشت پنجره جمع می‌شدیم و مسخره‌شان می‌کردیم
و بهداری‌ها هم‌زندانی‌های ناخوش و ناجور بودند که در بهداری، دویست سیصد متری پاسدارخانه، نگهشان می‌داشتند، و چون ساختمان بهداری مستراح و دستشویی نداشت، روزی دوبار سربازها آن‌ها را سینه می‌کردند و از میدان مشق می‌گذراندند و می‌آوردنشان به زندان ما تا از دستشویی و مستراح ما استفاده کنند و برگردند
صف بهداری‌ها مثل یک جوخة شکست خورده بود. یکی‌شان ابراهیمی گردن شکسته بود، که من نمی‌دانستم چرا به او می‌گفتیم «گردن شکسته» چون گردنش درست بود و فقط بازوهایش شکسته بود و قفسة سینه و دست‌هاش را تا آرنج گچ گرفته بودند و مثل مترسک دست‌هایش باز بود و بایستی یک نفر لیوان آب جلو دهانش بگیرد و تو مستراح دکمة شلوارش را برایش باز کند. یکی دیگرشان حسین کرمانی بود، که باز من نمی‌دانستم اسمش کرمانی است یا چون کرمانی است به او می‌گوییم کرمانی. حسین کرمانی نمی‌توانست بایستد. اما غیر از این عیبی نداشت و اگر دو نفر زیر بغلش را می‌گرفتند که نیفتد. خودش می‌توانست راه برود، و خنده و شوخی هم می‌کرد. یکی دیگرشان آدمی بود که اسمش را نمی‌دانستم. همیشه دولادولا راه می‌رفت، چون که نمی‌دانم با تیغ یا شیشه شکسته خواسته بود شکم خودش را پاره کند و بعد که شکمش را دوخته بودند پوست شکمش گویا طوری کشیده شده بود که نمی‌توانست راست بایستد. یکی‌شان هم حبیب بود که هیچ عیب و علتی نداشت. اما با قد بلندش عبا روی دوش می‌انداخت و یک پیپ دسته خمیده به لب می‌گذاشت و به همه چیز و همه کس شتروار آهسته سرتکان می‌داد.یکی‌شان هم دکتر کیانی بود که چون حالش بد بود بیرون نمی‌آوردنش و زیرش لگن می‌گذاشتند
من خود دکتر کیانی را ندیده بودم. اما چند هفته بود که ملاقاتی‌هایش را عصر دوشنبه می‌دیدم که می‌آمدند و او را ندیده برمی‌گشتند. یکی از ملاقاتی‌ها یک پیرزن خمیدة عینکی بود که تا غروب در اتاق ملاقات می‌نشست و هرازچندی دستش را روی زانوش می‌زد و می‌گفت «کجا آوردنت، مادر؟» ولی از چند روز قبل از آن روز بهداری‌ها گفته بودند که این دفعه خیال دارند دکتر کیانی را به حمام بیاورند
حمام دوراز پاسدارخانه بود. صبح دوشنبه که می‌خواستند ما را ببرند یک جوخه سرباز با تفنگ و سرنیزه جلو در پاسدارخانه حلقه می‌زدند و ما باروبندیل‌مان را برمی‌داشتیم و به میان حلقة سربازها می‌رفتیم. این بار سربازها ما را سینه می‌کردند و از میدان مشق می‌گذراندند و جلو بهداری نگهمان می‌داشتند تا بهداری‌ها هم بیایند. بعد همه به طرف حمام راه می‌افتادیم
درراه تا می‌توانستیم آهسته می‌رفتیم تا بیش‌تر درهوای آزاد نفس کشیده باشیم. توی راه آدم‌های آزاد را از دور می‌دیدیم که برای خودشان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. از دیدن آدم‌های آزاد، هوای محو و مبهم آزادی در دل‌مان زنده می‌شد و دل‌مان قدری می‌گرفت. اما تماشای افق گستردة دنیای بیرون زندان و نفس کشیدن درهوای صاف و سرد ما را مست می‌کرد و گاهی آن‌قدر یاوه می‌گفتیم و می‌خندیدیم که سربازها به ما تشر می‌زدند
آن روز هم جلو بهداری ایستادیم تا بهداری‌ها بیایند. اول از همة دکتر کیانی بیرون آمد. جوان و میانه بالا و چهارشانه و گندم‌گون بود. قیافة ورزشکارها را داشت. هیچ به نظر ناخوش نمی‌آمد. همین‌که از در بیرون آمد خندید و یک دستش را با پنجة باز برای ما تکان داد. با دست دیگرش بقچة لباس‌هایش را زیر بغل گرفته بود. جلو که آمد و قاطی ما شد چند نفر از ما که می‌شناختنش با او روبوسی کردند. او با همه سلام علیک و احوال‌پرسی کرد
بعد همه راه افتادیم و میدان مشق را پشت سرگذاشتیم و وارد زمین‌های سنگلاخی شدیم که دو طرفش سیم‌خاردار کشیده بودند. پشت سیم، تانک‌های سیاه زیتونی صف کشیده بودند. در سایة تانک‌ها برفی که دو روز پیش باریده بود، هنوز بود. آفتاب ضعیفی می‌تابید. به حمام که رسیدیم دیدیم در بسته است و ما را پشت در بسته نگاه داشتند.
ما می‌دانستیم که چرا ما را پشت در نگه می‌دارند. ما هفتة پیش پول گروهبان حمامی را نداده بودیم و این هفته هم خیال داشتیم ندهیم
از پول ملاقاتی‌هامان هر هفته نفری سه چهار تومان به هر کدام ما می‌رسید، و همه را اکبر نگه می‌داشت، و گروهبان حمامی از ما نفری یک تومان پول حمام می‌گرفت. یک روز پیش خودمان فکر کردیم که چون زندانی هستیم نباید پول حمام بدهیم و تصمیم گرفتیم که دیگر پول ندهیم
ولی آن روز از کار خودمان پشیمان شدیم. چون که هوا خیلی سرد بود، و ما هر چه روی پای خودمان میان حلقة سربازها جست‌وخیز کردیم، گرم نشدیم. آفتاب کم‌رنگی هم که روی ما می‌تابید زیر ابر رفت. سربازها هم سردشان بود و رنگ‌شان رفته‌رفته کبود می‌شد و از نوک بینی بعضی‌شان یک قطرة زلال آب آویزان بود
کیانی حالش بد شد. دو نفر از زندانی‌ها بقچه‌شان را زمین گذاشتند و کیانی را روی بقچه‌ها نشاندند. بقچة خودش زیر بغلش بود. انگار یادش نبود. بچه‌ها به اکبر گفتند که بهتر است پول حمام را بدهد
وقتی که در حمام را باز کردند دست و پای ما کرخت شده بود. وقتی که داخل رخت کن شدیم شیشة عینک من تار شد، و من عینکم را برداشتم تا جلو پایم را ببینم. گل و گوش‌مان که یخ بود در هوای ولرم رخت کن به مورمور افتاد.
بعد لخت شدیم و به گرم‌خانه رفتیم. و من همین که سروصورتم را صابون زدم صدای فریاد را شنیدم و چشم‌هایم را باز کردم
بعد از آن‌همه وارفته بودند. بعد تندتند خودشان را زیر دوش آب کشیدند و به‌دو از گرم‌خانه بیرون رفتند. من هم دستمال‌ها و زیر پوش‌هام را که روی سکوی سیمانی جلوم خیس کرده بودم، نشسته آب کشیدم و با تن خیس به رخت‌کن رفتم. از گرم‌خانه که بیرون آمدم هوای رخت کن یخ بود و به تن آدم شلاق می‌زد، و زمینش هم زیر پا سرد و سفت بود
روی سکوها بوریا پهن بود، و بیرون که آمدم دیدم دکتر کیانی را روی یکی از پوریاها دراز کرده‌اند و یک لنگ رویش انداخته‌اند. چند نفر از زندانی‌ها هنوز لخت بالای سرش ایستاده بودند. کیانی رنگش سفید و شفاف شده بود و پره‌های بینی‌اش باز و چشم‌هایش بسته بود. سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. انگشت‌های کلفت پاهایش از زیر لنگ بیرون زده بود
وقتی که لباسمان را می‌پوشیدیم من توی پاکت سیگارم یک سیگار پیدا کردم. اکبر که پهلوی من لباس می‌پوشید نصف سیگار را از من گرفت. اکبر سیگار نمی‌کشید. وقتی که نصف سیگار لهیده را به لب گذاشت دیدم که هرچه خون بود از لب‌هاش رفته بود و لب‌هاش سفید شده بود. وقتی که خودم خواستم سیگار را از لبم بردارم دیدم که دستم می‌لرزد. به دست اکبر نگاه کردم، به نظرم آمد که دستش نمی‌لرزد. سقف حمام طاق ضربی بود و میان ستون‌ها تیر چوبی افقی کار گذاشته بودند، و وسط رخت‌کن یک حوض خالی بود. حمام مثل مسجد خالی بود. سینة کیانی همین طور بالا و پایین می‌رفت
بعد گروهبان حمامی از بیرون وارد شد و صدا زد
«زودتر بیا بیرون
من و اکبر لباس‌هامان را خیلی آهسته می‌پوشیدیم، برای این که آخر سر بدانیم که تکلیف کیانی چه می‌شود. گروهبان دوربینه گشت و همه را بیرون کرد و به ما گفت:«بجنبین
اکبر گفت:«سرکار ما پهلوی مریض می‌مانیم
گروهبان گفت:«لازم نیست. فرموده‌ن باشه. بقیه برن
من گفتم:«ممکنه بازهم حالش به هم بخوره.»
گروهبان گفت:«جون آبجیش، خودش می‌دونه از این شوخی‌ها نداریم
آخرین نفری که از رخت‌کن بیرون رفت ابراهیمی گردن شکسته بود. که چون از رو نمی‌توانست از در بیرون برود چرخید و از پهلو بیرون رفت
بعد گروهبان ما را هم بیرون کرد. من دم در چرخیدم و فضای نیمه تاریک رخت‌کن را نگاه کردم. دکتر کیانی تنها و بی‌کس زیر لنگ دو نم روی بوریای خشک خوابیده بود و رنگش سفید مهتابی بود. روی حاشیة بینه، کنار بوریاها جای پاهای خیس باقی مانده بود. گچ بند کشی طاق‌های حمام به طرز عجیبی به نظرم تازه و سفید آمد
بیرون، آسمان گرفته و هوا تیره و زمین یخ بسته بود. وقتی که راه افتادیم دیگر نمی‌خواستیم خیلی آهسته برویم.زندانی‌ها دیگر حرف نمی‌زدند. رنگ‌شان پریده بود و ریش یک هفته‌شان روی رنگ پریده‌شان سیاه می‌زد
در راه هیچ حرف نزدیم. توری من که زیرپوش‌های خیس توش بود از رفتنه خیلی سنگین‌تر بود. فکر کردم که ملاقاتی‌های دکتر کیانی که امروز قرار بود ملاقات کنند باز هم نومید برمی‌گردند
وقتی که به سنگلاخ قبل از میدان رسیدیم ناگهان ابراهیمی گردن شکسته گفت:«اه. بچه‌ها این حیوون را از زمین بردارین ببینیم چیه.» حبیب خم شد و چیزی را از زمین برداشت و جلو صورت ابراهیمی گردن شکسته گرفت. یک پرندة کوچک مرده بود. تازه هم مرده بود، چون که پرهاش مرتب و پاکیزه و براق بود. من هرگز همچو پرنده‌ای ندیده بودم. رفتم جلو نگاه کردم. دهن بسته‌اش گشاد بود و یک قیطان زرد دورش کشیده بود و پرش سیاه و دمش دراز بود. پنجه‌های لاغرش را جمع کرده بود
یکی گفت:«ساره.
یکی گفت:«نه، پرستوس.
«خوب می‌بینی که مرده.
«خوب تازه مرده.
«خوب از سرما مرده دیگه.
مرگ در چهرة پرنده هیچ وحشتی برجا نگذاشته بود. از هرچه مرده بود، خیلی راحت و آرام مرده بود. حبیب پرندة مرده را چند قدم دیگر در دستش نگه داشت و بعد آهسته خم شد و آن را زمین گذاشت. ما از پرنده گذشتیم. گروهبانی که پشت سر ما می‌آمد پرنده را برداشت و با نگاه بدگمانی آن را برانداز کرد. بعد دور سرش چرخاندش و به پشت سیم‌های خاردار، روی تانک‌های سیاه پرتش کرد. ابراهیمی گردن شکسته گفت:«بچه‌ها این دفعه پول حمام دادیم؟»
اکبر گفت:«نه

[ چهار شنبه 29 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1828

داستان شماره 1828

من بلاخره پیر میشوم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی کردم.رفتم تا دست و صورت خود را بشویم.لامپ دستشویی که روشن شد خدا بیامرز پدربزرگم را توی آینه دیدم.سلامش کردم،همزمان با من سلام کرد.دست و صورتم را شستم(با این اوضاع و احوال آدم هر چی ببینه نباید تعجب کنه)دفعه ی بعد که به آینه نگاه کردم برق از کله ام پرید !من پدربزرگ بودم یعنی پدر بزرگ نبودم خودم بودم،پیر شده بودم.از آنجا که برای هیچ کاری از جمله تعجب و حیرت و هزار چیز دیگر وقت نداشتم آماده ی رفتن شدم و راه افتادم تا برسم سر کارم
توی ایستگاه اتوبوس همه با چشم های منتظر وگاهی نگران ایستاده بودند.اتوبوس آمد.من طبق عادت همیشگی خواستم بدوم و تازه یکی دو تا را هم هل بدهم(بالاخره پیش مپاد دیگه)که دیدم دست وپایم خشک شده.نتوانستم تکان بخورم در چند قدمی اتوبوس دادم.اشک در چشم هایم حلقه زد
می دیدم که دیگران می روند و سوار میشوند اما توان حرکت نداشتمتا این که اتوبوس راه افتاداتوبوس بعدی آمدجلوی پای من نگه داشت.بلیتم را دادم اما تا خواستم سوار شوم خیل عظیم و مشتاق مردم بودند که مرا می کشیدند پایین و خودشان سوار می شدند.در روبرویم بسته شد و اتوبوس رفت. یک بلیت دیگر از جیبم در آوردم و باز منتظر شدم(تازه متوجه امر مهم انتظار شدم. امری که در داستان ها می خوندم و مسخره می کردم.زنی که برای شام منتظر همسر بی مبالاتش است)حالا من زن بودم و بلیت،شام و همسرم اتوبوس.وقتی آمد می خواستم بغلش کنم اما فقط گرسنه اش بود و بلیتم را گرفت
سوار شدم(کلی خوشحال بودم تازه پیر مرد های را که سوار اتوبوس میشدند درک میکردم؟).کمی که گذشت دیگر نمیتوانستم روی دو پایم بایستم نگاه ملتمسم را به هر که می انداختم پس می داد.قبلا مسیر کوتاه بود ولی حالا آنقدر طویل شده بود که فکر کرم شاید عمرم به پیاده شدن قد ندهد.وقتی رسیدم ساعت از 8 گذشته بود.رییس اداره را دیدم که گوشه ی راهرو ایستاده و از سر عصبانیتبا پایش ریتم گرفته.مرا دید.به طرفش رفتم.گفت:این چه وقت اومدنه؟هنوز فکر اینکه بگویم این چه طرز صحبت کردن با یک پیرمرد است از ذهنم نگذشته بود که سیلی محکمی به گوشم زد از جا پریدم.توی اتاقم بود.خودم را به آینه رساندمخواب بودم ولی خوابی بود که دنیا برایم دیده بود من بالاخره پیر می شوم

 

[ چهار شنبه 28 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1827

داستان شماره 1827

 

داستان خواندنی عجب خوش شانسی


بسم الله الرحمن الرحیم
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟
امان از حرف مردم

 

[ چهار شنبه 27 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1826
[ چهار شنبه 26 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1825

داستان شماره 1825

موضوع انشا: اینترنت چیست؟



به نام خدا
موضوع انشا: اینترنت چیست؟
بانام و یاد خدا انشای خود را آغاز می کنم. معلم به ما گفت در مورد اینترنت بنویسیم. من از اینترنت خیلی سرم می شود و در خانه مان اینترنت پرسرعت داریم
اینترنت کاربرد های بسیار بسیار بسیار فراوانی دارد. مامان ,بابا, برادر و خواهر من از اینترنت خیلی استفاده می کنند. هر وقت برادرم پای اینترنت می نشیند همه اش مواظب است کسی به کامپیوتر نزدیک نشود و خیلی خیلی به حریم خصوصی اعتقاد دارد. هیچ وقت به من یاد نمی دهد که چه کار می کند، می گوید بزرگ می شوی یاد می گیری
خواهرم همه اش به سایت های مختلف سر می زند و موقعی که پشت کامپیوتر می نشیند که تحقیقات دانشگاهی اش را انجام دهد یه حرف هایی می زند که نمی شود در انشا نوشت اما همه اش به سرعت اینترنت مربوط می شود
ما اینترنت پرسرعت داریم ولی هر وقت می خواهم به سایت باشگاه مورد علاقه ام سربزنم باید مدتها صبر کنم، آخر پشت سر هم پیغام خطا می دهد برادرم می گوید مربوط به سرعت است و با چراغ نفتی کار می کند
من نمی دانم حالا که برق آمده چرا کاری نمی کنند اینترنت هم برقی شود
خواهرم می گوید کابل با کشتی قطع شده و دارند تعمیر می کنند. کاش این کشتی ها می فهمیدند ما کار داریم قبض آب،برق، گاز تلفن و … باید اینترنتی پرداخت شود. دانشگاه ها اینترنتی ثبت نام می کنند و تازگی هر کاری می خواهی بکنی می گن از طریق سایتمان اقدام کنید، اما نمی شود
پدرم می گوید همه تقصیر ها به گردن اینترنت ملی است و اگر راه بیفتد فاتحه اینترنت خوانده است. من نمی دانم اینترنت ملی یعنی چه اما می دانم مردن چیز بدی است خدا کند اینترنت نمیرد وگرنه من دیگرنمی توانم بازی کنم و عکس ببینم

این بود انشای من

 

[ چهار شنبه 25 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1824

داستان شماره 1824

 

پدرم کارگر معمولی است

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی كه ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یك شب كه دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و كوچك ترین پسرم را شنیدم
پسرم كف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می كرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم
ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند كه آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند كه پدرت چه كاره است
باب درحالی كه سعی كرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:پدرم فقط یك كارگر معمولی است
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت: «پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم
تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم
.....در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند
.......در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند
.........هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود
هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم
یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند
این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند
من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند
او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت: «پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند

[ چهار شنبه 24 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1823

داستان شماره 1823

داستان باحال زناشويي

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمان...ش را خوب می‌دیدم
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان
اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید

 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1822

داستان شماره 1822

کتاب را بخون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آموزگار به دانش آموزان گفت کتابهای خود را باز کنید و از روی درس حسنک کجایی بخوانید. یکی از دانش آموزان شروع به خواندن کرد:گاو ما ما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آمد. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند

 

[ چهار شنبه 22 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1821

داستان شماره 1821

لکنت زبان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردکی مفلس و بی چیز و سحر خیز، سحرگاه چو می خواست که بیرون رود از خانه ی خود، دید رسیده است یکی نامه ی زیبا و منقش ز برایش که شب جمعه به یک جشن عروسی شده دعوت. چو ازین مژده، که با خط طلائی زده بودند رقم، گشت خبر دار، به یک بار، ز شادی به هوا جست و بخندید و به وجد آمد و بشکن زد و آورد ز صد رنگ غذا یاد و به خود داد بسی وعده که آن شب چو نهد پا به سر سفره، ز هر سوی شود   حمله ور  از بهر چیو، هم به پلو هم به چلو، هم به خورش های مزعفر به تلافی زمانی که نمی دید بر سفره ی بی رونق و بی رنگ خود آن گونه غذا را
شب موعود ز جا خاست، سر و صورتی آراست برون آمد و یکراست، روان شد پی مقصود و چو از آدرس آن خانه خبردار نمی بود، سر کوچه ز یک راهگذار کرد سوآلی که(( فلان خانه کجا ست؟)) و آن مرد- که بود الکن و لکنت به زبان داشت

بگفتا: ا اَ اَ اَز ای ای ای این جا جا جا جا می می میری او او او اون سَ سَ سَ سمتِ تِ تِ تِ خی خی خی خی یا یا یا یا با با با با نِ نِ نِ نِ بَ بَ بَ بَ غَ غَ غَ غَ لی لی لی لی ، بَ بَ بَ بَعد می می می می پی پی پیچی طَ طَ طَ طَ رَ رَ رَ رَ فِ فِ فِ فِ چَ چَ چَ چَپ، پَ پَ پَ پَس اَ اَ اَ ز آ آ آ آن بَ بَ بَر می می می گَ گَ گَ گردی دی دی دی به به به به را ار ار ار
مرد زین بیش دگر تاب نیاورد و فغان کرد و بر آشفت و بدو گفت: دگر محض خدا لطف نمائید و لب از هم مگشائید و ببندید دهن، چون که عروسی است در آن خانه و داماد پی وصلت فرخنده ی خود جشن گرفته است و مرا نیز فراخوانده، ولی سال دگر هم نتوانم که سر ختنه سوران پسر او برسم گر که معطل شوم و گوش دهم حرف شما را

[ چهار شنبه 21 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1820

داستان شماره 1820

 

اینو به افتخار همه دخترای وبم میذارم


بسم الله الرحمن الرحیم
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﻀﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻦ
ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﻫﺮﺟﺎ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ
ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﯾﮕﻪ
ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ
ﭘﺴﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﻩ
ﺩﺧﺘﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﻌﺘﺎﺩﻩ
ﭘﺴﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺫﺍﺗﺸﻪ ! ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺶ
ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻟﻪ
ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﺪ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ :ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﮔﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻼﻓﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ  ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍیی که به وب من سر میزنن

[ چهار شنبه 20 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1819
[ چهار شنبه 19 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1818

داستان شماره 1818

پنج زناكار و پنج حكم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پنج نفر را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بودند، عمر امر كرد كه به هر كدام ، حدى اقامه شود. اميرالمؤ منين حاضر بود و فرمود: اى عمر! حكم خداوند درباره اينها اين نيست كه گفتى ! عمر گفت : شما درباره اينها حكم كن و حد اينها را خود جارى بفرما.
حضرت يكى را نزديك آورد و گردن زد، ديگرى را رجم (سنگسار) كرد، سومى را حد تمام (هشتاد) زد، چهارمى را نصف حد زد و پنجمى را تعزيز و تاءديب نمود
عمر تعجب كرد و مردم در شگفت شدند. عمر پرسيد: يا اباالحسن پنج نفر در يك قضيه واحده بودند، پنج حكم مختلف درباره آنها اجرا كردى ؟
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: اما اولى ذمى بود كه زن مسلمانى را تجاوز كرد و از ذمه بيرون آمد و حدش جز شمشير نبود.
دومى مرد زن دار بود كه زنا كرد و رجم (سنگسار) نموديم . سومى مرد غير زندار بود و زنا كرد حد (هشتاد تازيانه ) زديم .
چهارمى عبد بود و نصف حد (يا پنجاه تازيانه ) بر او زديم ، پنجمى مردى كم عقل بود و او را تعزير (چند تازيانه ) زديم . عمر گفت : زنده نباشم در ميان مردمى كه تو در آنها نباشى ، اى اباالحسن

 

[ چهار شنبه 18 فروردين 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1817

داستان شماره 1817

صاحب بن عباد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

شايد تنها وزير شيعه كه شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (اسماعيل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزير مؤ يد الدولة ديلمى بود بعد از وفات او وزير فخر الدولة برادر او شد. شيخ صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را براى او تاءليف كرد، و حسين بن محمد قمى كتاب تاريخ قم را به امر او نوشت . در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر كس بر او وارد مى شد امكان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد. البته از كودكى مادرش او را اينطور تربيت كرد
در كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش ‍ به او يك دينار و يك درهم مى داد و سفارش مى كرد به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده .! اين عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.از سنين نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى كه به مقام وزارت رسيد هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نمى كرد. از ترس اينكه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشك او بگذارد، صبحگاه كه بر مى خواست به اولين فقير مى داد. اتفاقا شبى خادم فراموش كرد، فردا كه صاحب بن عباد از خواب بيدار شد بعد از نماز دست در زير تشك برد تا پول را بردارد متوجه شد كه خادم فراموش كرده ، اين فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است . امر كرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود به كفاره فراموش ‍ شدن به اولين فقيرى كه ملاقات كرد بدهد. وسائل خواب او همه قيمتى بود، آنها را جمع كرده از خانه خارج شد، مصادف گرديد با مردى از سادات كه بواسطه نابينائى ، زنش دست او را گرفته بود و سيد مستمند گريه مى كرد
خادم پيش رفته و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد چيست ؟ جواب داد: لحاف و تشك و چند بالش ديباست . مرد فقير از شنيدن اينها بيهوش ‍ شد
صاحب بن عباد را از اين جريان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آيد، وقتى بهوش آمد صاحب پرسيد: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كه بحد رشد رسيده ، و مردى از او خواستگارى كرد
ازدواج آن دو انجام گرفت ، اينك دو سال است از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نمائيم . ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالش ديبا تهيه كنى ، هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت ، بالاخره بر سر همين خواسته بين ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير و از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم
اكنون كه خادم شما اين سخن را گفت جا داشت بيهوش شوم . صاحب تحت تاءثير قرار گرفت و اشك مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : بايد لحاف تشك با ساير وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمايه كافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهيزيه دختر را بطور كامل كه مناسب دختر وزير بود داد

[ چهار شنبه 17 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1816

داستان شماره 1816

واقعه حره

 

سْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

يزيد بعد از جريان عاشورا، دست به ظلمى ديگر زد آنهم دو ماه و نيم به مرگش مانده بود و آن در بيست و هشتم ماه ذى الحجة الحرام سال شصت و سوم هجرى ، غارت و كشتار مردم مدينه از صغير و كبير و بى حرمتى به قبر شريف پيامبر بوسيله پيرمرد بى باك و مريض و جسور بنام مسلم بن عقبة مشهور به مسرف اتفاق افتاد
بعد از اينكه ظلم و فسق يزيد بر اهل مدينه واضح گرديد، عده اى از نزديك در شام اعمال شنيع او را ديدند آمدند فرماندار يزيد عثمان بن محمد و مروان حكم و ساير امويين را بيرون كردند، و مردم با عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه بيعت كردند. يزيد كه شنيد لشگرى به فرماندهى مسرف روانه مدينه كرد. مردم مدينه در بيرون مدينه در ناحيه اى به نام سنگستان براى دفاع آمدند و درگيرى سنگينى رخ داد، عده اى از اهل مدينه كشته و به طرف قبر مطهر پيامبر گريختند
لشگر مسرف آمدند و با اسبهاى خود وارد روضة منوره شدند آنقدر كشتند كه مسجد و روضة منور پر از خون و تعداد كشتگان را قريب به يازده هزار نفر نوشتند
براى نمونه يكى از جنايات و ظلم آنها را نقل مى كنيم : مردى از اهل شام از لشگر يزيد بر زنى از انصار كه تازه طفلى زائيده بود و در بغلش بود وارد شد و گفت : مالى برايم بياور، زن گفت : بخدا سوگند چيزى براى من نگذاشته اند كه براى تو بياورم . گفت : تو و فرزندت را مى كشم . زن گفت : اين فرزند ابن ابى كبشه انصارى و يار رسول خداست از خدا بترس . آن شامى بى رحم پاى كودك مظلوم را در حالى كه پستان در دهانش بود كشيد، و او را بر ديوار زد كه مغز كودك بر زمين پراكنده شد.چون مردم مدينه كشتار بسيار دادند بزور بيعت با يزيد را قبول كردند جز دو نفر يكى امام زين العابدين و ديگرى على بن عبدالله بن عباس ، كه البته امام دعائى خواند و بر مسرف وارد شدند و مسرف رعب و ترسى در دلش جاى گرفت و امام را به قتل نرساند و على بن عبدالله هم خويشان مادرى او در لشگر مسرف بودند و آنها مانع از اين شدند كه او را به قتل برسانند

 

 

[ چهار شنبه 16 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1815

داستان شماره 1815

داستان شیر در ایران و خارج


بسم الله الرحمن الرحیم
روزنامه ی خبری چاپ کرده بود که حالا یادم نیس که تو مالزی اتفاق افتاده بود یا تو اندونزی:
((جوانی در جنگلی مشغول قدم زدن بوده که شیر درنده ای به او نزدیک می شود.جوان بالای درختی می رود و فوری تلفن همراهش را در می آورد و شماره ی خانه اش را می گیرد.پدرش گوشی را برمی دارد و می پرسد:پسرجان کجایی؟

پسر می گوید:در جنگل بالای درختی هستم و آن پایین شیری دهانش را باز کرده که من خسته بشوم و آن تو بیفتم.

پدر نشانی درخت را می گیرد و بعد از مدتی با عده ای مسلح سر می رسد.شیر که می بیند این کار به زحمتش نمی ارزد راهش را می کشد و می رود.))

با خودم فک کردم اگه این اتفاق تو ایران افتاده بود چی میشد:


میدونید چی میشد؟؟؟؟؟؟

پسر جوونی تو جنگلای مازندران داش واس خودش سلانه سلانه را می رفت به یه درخت بد بخت میرسه. با خودش میگه :عجب چیزیه بذا روش با چاقو یه قلب تیر خورده بکشم زیرشم یه یادگاری بنویسم.
چاقوشو اَ جیبش در می آره و با تلاش فراووووووووووووووووووووون قلب تیر خورده ای رو تنه ی این درخته کنده کاری می کنه

زیرشم اول اسم آجیشو خودشو مینویسه(همون آجیش  که قبلا با هم رفته بودن در در) همین که میخواد یه شعر از اون هام زیرش بنویسه شیر درنده سر میرسه و میگه:آق پسَ سام علیک

پسرمونم سه سوته رنگش از صورتی مایل به قرمز به سفید تغییر پیدا میکنه و مایع زرد رنگی از دم پا های شلوارش سرازیر میشه میگه:درود بر شما حال جنابعالی خوب است؟چه عجب از این طرف ها؟

شیر دهنشو لیس میزنه میگه:گشنمون بو گفیم دلی اَ عزا در بیاریم

پسی میبینه جای شوخی نیس چارچنگولی اَ درخت میره بالا میره میشینه رو آخرین شاخش و زبونشو واس شیر درمیاره

شیر میگه:صنار بده آش،به همین خیال باش .مَ وقت زیاد دارم همین پایین منتظرم.

پسی میگه:........ زیادی میخوری ................  .(اینجاهاش به دلیل غیر اخلاقی بودن سانسور شده.)

بعد موبایلشو درمی آره و شماره خونشونو میگیره . و از اونجا که خداییش سیم کارتای ایرانسل همه جا خط میدن نمیتونه با خونشون تماس حاصل کنه

حالا آقا شیره رو ولش چون بعد حرفای بسیار مودبانه ی آق پسرمون یه ذره شده

تماس گرفتن آق پسرمون یه روز طول میکشه آخرش در حالی که رو نوک انگشتای پاش رو آخرین شاخه ی درخت وایستاده بالاخره موفق میشه تماسشو حاصل کنه.باباش گوشی رو برمیداره میگه :الووووو

پسی میگه :سلام بابا منم

باباش :سلام و زهرمار توله سگ معلومه تا حالا کجا بودی همه جارو دنبالت گشتیم ک... حالا شبو کجا خوابیدی ؟و...(توضیحات لازمو بالا داده بودم)

همین که بیچاره پسره میخواد بگه که چی شده قطع میشه و دیگه هیچ کس نمیتونه از اون پسره خبری بگیره

 

[ چهار شنبه 15 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1814

داستان شماره 1814

داستان جالب(محل دقیق ضربه


بسم الله الرحمن الرحیم
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس ازسی سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را پنجاه هزار دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: چهل و نه هزارو نه صدو نودو نه دلار

 

[ چهار شنبه 14 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1813
[ چهار شنبه 13 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1812

داستان شماره 1812

قدر خانواده ات را بدان


بسم الله الرحمن الرحیم
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبأ انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار”
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان ،، من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای
اینطور فکر نمیکنید؟
به راستی کلمه “خانواده” یعنی چه ؟

 

[ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1811

داستان شماره 1811

منطق چیست


بسم الله الرحمن الرحیم
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد ، پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند، پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.و باز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو!
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچکدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق  خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی

 

[ چهار شنبه 11 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1810

داستان شماره 1810

نیروی اراده


بسم الله الرحمن الرحیم
در آوريل سال هزارو چهارصدو سی و نه،كريستف كلمب پس از كشف دنياي جديدش در حال صرفشام با مردان مهربان اسپانيايي بود كه يكي از آنان گفت:"حتي اگر ارباب شما اينقاره جديد را كشف نكرده بودند،در اين جايعني اسپانيا،كه سرزميني غني از مردان بزرگ و با لياقت در گيتي شناسي و ادبيات است،شخصي پيدا مي شد كه ايده اي مشابه با نتيجه اي مشابه داشته باشد." كريستف كلمب غرورش جريحه دارشد ولي براي جواب دادن عجله نكرد.در آن لحظه خواست تا تخم مرغي برايش بياورند.سپس آن را روي ميز گذاشت و گفت:آقايان،شرط مي بندم كه هيچ كدام از شما نمي تواند اين تخم مرغ را در حالت ايستاده روي ميز قرار دهد،البته همان طوري كه من اين كار را بدون هيچ كمكي انجام خواهم داد. همگي تلاششان را براي نگه داشتن تخم مرغ روي سطح پهن تر آن كردند،ولي بيهوده بود،بعد رو به آقاي كلمب گفتند:"غيرممكن است." -غيرممكن است؟ كريستف كلمب تخم مرغ را از آنها گرفت،ضربه كوچكي به انتهاي آن زد و ترك ظريفي در آن قسمت ايجاد شد كه به واسطه آن توانست تخم مرغ را روي ميز نگه دارد.ميهمانان گفتند:مطمئنا هر كسي مي توانست با يك ضربه و ايجاد ترك در انتهاي تخم مرغآن را در اين وضعيت قرار دهد. -هركسي مي توانست ولي هيچ كس اين كار را نكرد.در مورد كشف دنياي جديد من هم همين طور است،هر كسي مي توانست آن را كشف كند،ولي هيچ كس به آن فكر هم نكرد! اين حكايت بيانگر اين است كه حتي
اگر ما قادر به انجام كارهاي بزرگ هم باشيم،تعداد كمي از ما به فكر استفاده از استعداد و نيروهايمان برايانجام آن كار بزرگ مي افتيم. حالا شما چه كار بزرگي بايد انجام بدهيد؟به همان فكر كنيد

 

[ چهار شنبه 10 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1809

داستان شماره 1809

داستان تاجر


 

بسم الله الرحمن الرحیم
داستان كوتاهي كه پيش روي شماست يك قصه جالب است كه حتما بايد دو بارخوانده شود! به شما اطمينان ميدهم هيچ خواننده اي نميتواند با يك بار خواندن آن را رها كند! اين نامه تاجري به نام پائولو به همسرش جولياست كه به رغم اصرار همسرش به يك مسافرت كاري ميرود و در آنجا اتفاقاتي برايش مي افتد كه مجبور ميشود نامه اي براي همسرش بنويسد به شرح ذيل …

 

 

جولياي
عزيزم سلام … بهترين آرزوها را برايت دارم همسر مهربانم. همانطور كه پيش
بيني مي كردي سفر خوبي داشتم. در رم دوستان فراواني يافتم كه با آنها مي
شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوري از تو را تحمل كرد. در
اين بين طولاني بودن مسير و كهنگي وسايل مسافرتي حسابي مرا آزار داد. بعد
ازرسيدن به رم چند مرد جوان خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم
آشنا شديم. آنها كه از اوضاع مناسب مالي و جايگاه ممتاز من در ونيز مطلع
بودند محبتهاي زيادي به من كردند و حتي مرا از چنگ تبهكاراني كه قصد مال
و جانم را كرده بودند و نزديك بود به قتلم برسانند نجات دادند . هم اكنون
نيز يكي ازرفقاي بسيار خوب و عزيزم “روبرتو”‌ كه يكي از همين مردان جوان
است انگشتر مرابه امانت گرفته و با تحمل راه به اين دوري خود را به منزل
ما خواهد رساند تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمينانت جعبه
جواهرات مرا از تو دريافت كند وبه من برساند . با او همكاري كن تا جعبه
مرا بگيرد. اطمينان داشته باش كه او صندوق ارزشمند جواهرات را از تو
گرفته و به من خواهد داد وگرنه شياد فرصت طلب ديگري جعبه را خواهد دزديد
و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد كشت پس درنگ نكن .
بلافاصله بعد از ديدن نامه و انگشتر من در ونيز‍ موضوع را به برادرت بگو
و از او بخواه كه در اين مساله به تو كمك كند. آخر تنها ماركو جاي جعبه
را ميداند. در مورد دزد بعدي هم نگران نباش مسلما پليس او را دستگير كرده
و آنقدر نگه ميدارد تا من بازگردم. نامه را خوانديد؟ اما بهتر است يك
نكته بسيار مهم را بدانيد : پائولو قبل از سفر به رم با جوليا يك قرار
گذاشته بود كه در اين مدت هر نامه اي به او رسيد آن را بخواند. ! “يك خط
در ميان” حالا شما هم برگرديد و دوباره نامه را يك خط در ميان بخوانيد تا
به اصل ماجرا پي ببريد

 

[ چهار شنبه 9 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1808

داستان شماره 1808

داستان زیبای معجزه


بسم الله الرحمن الرحیم
علی هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که خواهر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. علی شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند دخترمان را نجات دهد
علی با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره علی حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت
داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
پسرک توضیح داد که خواهر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم پسر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم
چشمان پسرک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از پسرک پرسید: چقدر پول داری؟
پسرک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم خواهر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه خواهرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز دخترک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات دخترم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار

 

[ چهار شنبه 8 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1807

داستان شماره 1807

داستان زیبای هدیه فارغ التحصیلی


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد
بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ای زیبا و خانواده فوق العاده‌ای داشت. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود؛ اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است؛ بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان جعبه قدیمی را باز یافت؛ در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را از جعبه خارج کرد و کلید یک ماشین را زیر آن پیدا کرد! در کنار آن، یک فاکتور با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت؛ روی فاکتور تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

[ چهار شنبه 7 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1806

داستان شماره 1806

داستان جالب “ زن نژاد پرست


بسم الله الرحمن الرحیم
این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید
و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”
زن سفید پوست گفت:
“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”
مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند

 

[ چهار شنبه 6 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1805

داستان شماره 1805

داستان طنز روباه و خرگوش


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری در جنگلی زیبا و دورافتاده حیوانات جنگل در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند. یک روز حیوانات برای اینکه تنوعی بشه و جنگل از این یکنواختی در بیاد تصمیم می گیرند که سلطان جنگل رو هر ساله تغییر بدند و هر سال یکی از حیوانات سلطان بشه. خلاصه سال اول قرعه ی کار به نام روباه افتاد. از قضا در این جنگل خرگوش خوشگلی بود که روباه خیلی چشمش اونو گرفته بود و دنبال فرصت بود که از خرگوش سواستفاده کنه. یه روز روباه ، خانم خرگوشه رو تنها یه گوشه گیر میاره و خواست بهانه ای رو بتراشه که یه حالی ببره. به خرگوش میگه : چرا گوشات درازه؟ خرگوش بیچاره جوابی برای گفتن نداشت ، روباه هم کلی اذیتش میکنه. خلاصه روباه به همین بهونه هر وقتی که خرگوش رو تنها می دید خرگوشه رو اذیت می کرد و بهش تجاوز میکرد. تا اینکه خانواده خرگوش شاکی میشن و از روباه شکایت می کنند. شیر که سلطان قبلی جنگل بود پیش روباه میره و بهش میگه که خانواده خرگوش ازت شکایت کردند و میگه که این دفعه یه بهونه ی دیگه گیر بیاره مثلا بهش بگو که برات هویج بیاره اگه بزرگ بود بهش بگو من کوچیک میخواستم اگه کوچیک آورد به بهونه ی اینک هویج بزرگ میخواستی اذیتش کن.
خلاصه روز بعد روباه خرگوش رو تنها گیر میاره بهش میگه که من هویج میخوام…
خرگوش میگه: هویج کوچیک میخوای یا بزرگ؟
روباه هم که بهونه ای نداشت میگه : من نمی دونم چرا گوشات درازه

 

[ چهار شنبه 5 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1804

داستان شماره 1804

داستان کوتاه بیسکوئیت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد
مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.
ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده
خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد

[ چهار شنبه 4 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1803

داستان شماره 1803

اهمیت تبلیغات


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.ّ روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر* از او استقبال کرد: "خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران بلندپایه و مقامات رو کنار دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست..."
سناتور گفت: "مشکلی نیست. شما مرا راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم."
سن پیتر گفت: "اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید."
سناتور گفت: "اشکالی نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم!"
سن پیتر گفت: "می فهمم... به هر حال، ما دستور داریم. ماموریم و معذور" و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
وقتی در آسانسور باز شد، سناتور با منظره ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند.
همزمان با غروب آفتاب، همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.
رأس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.
سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهمید روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت: "خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می دهم."
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، این بار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید: "انگار آن روز من اینجا منظره ی دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم، زمین گلف؟..."
شیطان با خنده جواب داد: "آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای داده ای"!
* پاورقی: در فرهنگ عامه مسیحیان، سن پیتر به عنوان نگهبان و کلید دار دروازه بهشت شناخته می شه

 

[ چهار شنبه 3 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1802

داستان شماره 1802

شب موتوری و کیف قاپ


بسم الله الرحمن الرحیم
یه شب که تا دیر وقت بیرون بودم وقتی داشتم به خونه برمی گشتم همه جا تاریک بود و توی کوچه کسی نبود پشت سر من یه موتوری که لباس سیاه تنش بود با کلاه کاسکت پیچید تو کوچه, یهو خوف برم داشت کیفم رو سفت چسبیدم و سرعتم رو زیاد کردم, وقتی به من نزدیک شد دیگه داشتم میدویدم با وحشت وارد ساختمون شدم دیدم اونم پیاده شده و داره دنبالم میاد قلبم تند تند میزد پله های ساختمون رو دوتا یکی بالا میرفتم وقتی به من رسید قلبم ایستاد و یه جیغ خفیف کشیدم, اون از من چندتا پله بالاتر رفت که باصدای من به طرفم برگشت اونجا بود که فهمیدم این یارو همسایه واحد بالاییمونه برگشت گفت خانوم اتفاقی افتاده؟
با خجالت گفتم نخیر
گفت تشریف میبرین بالا؟
یهو متوجه شدم که اینقد ترسیده بودم نفهمیدم کی واحد خودمون رو رد کردم و داشتم میرفتم بالا.
از شرم سرم رو پایین انداختم با سرافکندگی رفتم پایین
حالا هروقت منو میبینه یه لبخند معنا دار بهم میزه که دوس دارم خفش کنم

 

[ چهار شنبه 2 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1801

داستان شماره 1801

قوانینی که نیوتن موفق به یافتن آن نشد


بسم الله الرحمن الرحیم
قانون صف:اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد
قانون تلفن:اگر شما شماره‌ای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
قانون تعمیر:بعد از این که دست‌تان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد
قانون کارگاه:اگر چیزی از دست‌تان افتاد، قطعاً به پرت‌ترین گوشه ممکن خواهد خزید
قانون معذوریت:اگر بهانه‌تان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشین‌تان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشین‌تان، دیرتان خواهد شد
قانون حمام:وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد
قانون روبرو شدن:احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش می‌یابد
قانون نتیجه:وقتی می‌خواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمی‌کند، کار خواهد کرد
قانون بیومکانیک:نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد
قانون تئاتر:کسانی که صندلی آنها از راه‌روها دورتر است دیرتر می‌آیند
قانون قهوه:قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیس‌تان از شما کاری خواهد خواست که...

 

[ چهار شنبه 1 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 22:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]