اسلایدر

داستان شماره 330

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 330

داستان شماره 330

 

ماجرای دكتر و سه بیمارش( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
یه روز صبح یه مریض به دكتر جراح مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده: «من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم
و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم
فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!! دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن
ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم
یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید
من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون
دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله
مریض بعدی دكتر بهش میگه :، به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته
مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره
بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟» مریض پاسخ میده
«باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود
ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حالش از دو مریض قبلی وخیمتره
دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه «از كدوم جهنمی فرار كردی؟
خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد پایین

 

[ چهار شنبه 30 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 329
[ چهار شنبه 29 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 328

داستان شماره 328

برادران شرور( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
دو تا برادر آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن.دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست
خلاصه آخر بابا مامانشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن: تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن
کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون
خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه:پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه
باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟دوباره پسره به روش نمیاره
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره.آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟
پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده. داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟
پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم

 

[ چهار شنبه 28 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 327

داستان شماره 327


داستان بسیار زیبا( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
ﭘﺴﺮﻩ:ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ
ﺩﺧﺘﺮ:ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ
ﭘﺴﺮ :ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ
ﻭﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻗﺶ
ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺒﻴﻨﻪ
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ﻱ
ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ
ﻭﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍﻱ ﺍﺯﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯﺩﺳﺖ
ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ :ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻢ
ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ
ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳﮑﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺍﺯﺑﺎﻻﻱ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎﻳﻲ
ﻣﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ .ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮﮐﻪ
ﻣﺪﺍﻡ ﻭﭘﻴﺎﭘﻲ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ
ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮﻯ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻢ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ: ﻋﺰﻳﺰﻡ،ﻋﺸﻘﻢ،ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮﺧﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ
....ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ....ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... ﻛﻠﻴﭙﺲ
ﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﮔﻴﺮﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ....ﺁﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ
ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ

[ چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 10:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 326

داستان شماره 326

داستان زیبای آسانسور


  بسم الله الرحمن الرحیم
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره*ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟
پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم .
در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره*ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر ، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی* رفت. هر دو خیلی* متعجب تماشا می کردند که ناگهان ، دیدند شماره*ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره*ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا

 

[ سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 325

داستان شماره 325

راهکار مدیریتی


بسم الله الرحمن الرحیم
مدير و 10 نفر از كاركنانش از طناب بالگردي كه در صدد نجات آنها بود، آويزان بودند. طناب آنقدر محكم نبود كه بتواند وزن هر يازده نفر را تحمل كند. كمك خلبان با بلندگوي دستي از آنها خواست كه يك نفرشان داوطلب شود و طناب را رها كند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان. و به ظاهر كسي حاضر نبود داوطلب شود. دراين هنگام، مدير گفت كه حاضر است طناب را رها كند ولي دلش مي خواهد براي آخرين بار براي كاركنان سخنراني كند

 او گفت: «چون كاركنان حاضرند براي سازمان دست به هر كاري بزنند و چون كاركنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزينه هاي افراد خانواده هيچ گله و شكايتي ندارند و بدون هيچ گونه چشمداشتي پس از خاتمه ساعت كار در اداره مي مانند، من براي نجات جان آنان طناب را رها خواهم كرد

به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسين برانگيز مدير، كاركنان كه به وجد آمده بودند شروع كردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاري از مدير

 

[ سه شنبه 25 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 324

داستان شماره 324

ماجرای طنز دو بیمار روانی


بسم الله الرحمن الرحیم
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه.....

[ سه شنبه 24 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 323

داستان شماره 323

داستان ایمیل همسر


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرست .
در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.
اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش اینجا هم کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می آید میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته .
من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه .
وای چه قدر اینجا گرمه

 

[ سه شنبه 23 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 322

داستان شماره 322

داستان طنز تصادف


بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه: - آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه: - اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه
بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه: - ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زيبا با لوندي بطری رو به مرد میده
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي اندام خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد
مرد می گه شما نمی نوشید؟
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه: - نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم

 

[ سه شنبه 22 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 321

داستان شماره 321

داستان طنز اعتصاب زنها


بسم الله الرحمن الرحیم
سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !
بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود

زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .
زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم
اما روز اول چیزی ندیدم
روز دوم هم چیزی ندیدم
روز سوم هم چیزی ندیدم
شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم

[ سه شنبه 21 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 320

داستان شماره 320

داستان کیش شلوار


بسم الله الرحمن الرحیم
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :
والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!

نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…

 

[ سه شنبه 20 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 319

داستان شماره 319

داستان جالب وقت رسیدن مرگ


بسم الله الرحمن الرحیم
نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…
توی شربت دو تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !

نتیجه اخلاقی:
سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت… الا سر مرگ….
سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره… بیاییم با زنده ها هم …
منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم
که وقت رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم

 

[ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 318

داستان شماره 318

خانم زیبا و فرشته


بسم الله الرحمن الرحیم
خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد. وقتی زیر
تیغ جراح بود عملأ مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود فرشته ای را
دید.
از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟
فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی داشت.
بعد از به هوش آمدن برای بهبود کامل خانم تصمیم گرفت که در بیمارستان
باقی بماند. چون به زندگی بیشتر امیدوار بود، چند عمل زیبایی انجام داد.
جراحی پلاستیک، لیپساکشن، جراحی بینی، جراحی ابرو و … او حتی رنگ موی خود
را تغییر داد.
خلاصه از یک خانم میان سال به یک خانم جوان تبدیل شد!
بعد از آخرین جراحی او از بیمارستان مرخص شد. وقتی برای عزیمت به خانه
داشت از خیابان عبور می کرد، با یک آمبولانس تصادف کرد و مرد!
وقتی با فرشته مرگ روبرو شد بهش گفت: من فکر کردم که گفتی ۴۰ سال و اندی
بعد مرگ من فرا می رسه؟ چرا من رو از جلوی آمبولانس نکشیدی کنار؟ چرا من
مردم؟




فرشته پاسخ داد؛ ببخشید، وقتی داشتی از خیابون رد می شدی نشناختمت

 

[ سه شنبه 18 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 317
[ سه شنبه 17 بهمن 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 316
[ سه شنبه 16 بهمن 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 315

داستان شماره 315

 

موسسه لاغری


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.
وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!
پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه.....

 

[ سه شنبه 15 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 314

داستان شماره 314

داستان آرزوی یک مرد ( داستان خنده دار


بسم الله الرحمن الرحیم
یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون كه یه جشن كوچیك دو نفره بگیرن.
وقتی توی پارك زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته كوچیك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر كدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میكنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:
چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم
فرشته چوب جادوییش رو ت...... داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه.
مرد چند لحظه فكر كرد و گفت:
این خیلی رمانتیكه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد
بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه كه یه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچیكتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو ت...... داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!
نتیجه اخلاقی : مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند !

 

[ سه شنبه 14 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 313

داستان شماره 313

داستان مرد دست و دلباز ( داستان خنده دار


بسم الله الرحمن الرحیم
توی اتاق رختكن كلوپ گلف، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمكت شروع میكنه به زنگ زدن
مردی كه نزدیك موبایل نشسته بود دكمه اسپیكر موبایل رو فشار میده و شروع می كنه به صحبت
بقیه آقایون هم مشغول گوش كردن به این مكالمه میشن
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی كلوپ هستی؟
مرد: آره
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اینجا یه كت چرمی خوشگل دیدم كه فقط هزار دلاره! اشكالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشكالی نداره
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید دو هزارو شش رو دیدم یكیشون خیلی قشنگ بود قیمتش بیست و شش هزار دلار بود
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی كن ماشین رو با تمام امكانات جانبی بخری
زن: عالیه. اوه یه چیز دیگه، اون خونه ای رو كه قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن نود و پنج هزار دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی كن نود هزار دلار بیشتر ندی
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی كه با حسرت نگاهش میكردن میندازه و میگه: كسی نمیدونه كه این موبایل مال كیه ؟
نتیجه اخلاقی : هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین

[ سه شنبه 13 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 312

داستان شماره 312

آرزوی یک زن


بسم الله الرحمن الرحیم
زن در حال قدم زدن در جنگل بود كه ناگهان پايش به چيزي برخورد كرد
وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود
زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد
زن پرسيد : حالا مي تونم سه آرزو بكنم ؟؟
غول جواب داد : نخير ! زمانه عوض شده است و به علت مشكلات اقتصادي و رقابت هاي جهاني بيشتر از يك آرزو اصلا صرف نداره
زن اومد که اعتراض کنه
که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همينه كه هست....... حالا بگو آرزوت چيه؟
زن گفت : در اين صورت من مايلم در خاور ميانه صلح برقرار شود و از جيبش يك نقشه جهان را بيرون آورد و گفت : نگاه كن. اين نقشه را مي بيني ؟ اين كشورها را مي بيني ؟ اينها ..اين و اين و اين و اين و اين ... و اين يكي و اين. من مي خواهم اينها به جنگ هاي داخلي شون و جنگهايي كه با يكديگر دارند خاتمه دهند و صلح كامل در اين منطقه برقرار شود و كشورهايه متجاوزگر و مهاجم نابود شون
غول نگاهي به نقشه كرد و گفت : ما رو گرفتي ؟ اين كشورها بيشتر از هزاران سال است كه با هم در جنگند. من كه فكر نمي كنم هزار سال ديگه هم دست بردارند و بشه كاريش كرد. درسته كه من در كارم مهارت دارم ولي ديگه نه اينقدر ها . يه چيز ديگه بخواه. اين محاله
زن مقداري فكر كرد و سپس گفت: ببين
من هرگز نتوانستم مرد ايده آل ام راملاقات كنم
مردي كه عاشق باشه و دلسوزانه برخورد كنه و با ملاحظه باشه
مردي كه بتونه غذا درست كنه و در كارهاي خانه مشاركت داشته باشه
مردي كه به من خيانت نكنه و معشوق خوبي باشه و همش روي كاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نكنه
ساده تر بگم، يك شريك زندگي ايده آل
غول مقداري فكر كرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتي رو بده دوباره يه نگاهي بهش بندازم

 

[ سه شنبه 12 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 311

داستان شماره 311

داستان کوتاه ( طلاق برنامه ریزی شده


بسم الله الرحمن الرحیم
با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم
از زن اصرار و از شوهر انکار
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی
زن با کمال میل می‌پذیرد
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده
زن می‌پذیرد
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد

برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند

[ سه شنبه 11 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 310

داستان شماره 310

داستان جالب “بشنو و باور نکن


بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم
از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.
مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.
از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفته‌ می‌شود که‌ بشنو و باور مکن

[ سه شنبه 10 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 309

داستان شماره 309

ماجرای سه بی گناه


بسم الله الرحمن الرحیم
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ...فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی

[ سه شنبه 9 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 308

داستان شماره 308

ماجرای عیب کوچولوی عروس


بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد

 

[ سه شنبه 8 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 307
[ سه شنبه 7 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 306
[ سه شنبه 6 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 305

داستان شماره 305

داستان زیبای زن و شوهر


بسم الله الرحمن الرحیم
زن  نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، بیست سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا بیست سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و
...
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم

 

[ سه شنبه 5 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 304

داستان شماره 304

داستان خواهر زن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسي

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان پانصد هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو

…………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…
یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم…ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی
این داستان یه نتیجه اخلاقی خیلی خوبی برای من داشت و اون این بود که :
همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

[ سه شنبه 4 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 303

داستان شماره 303

داستان طنزکشاورز و زن غرغرو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید
کشاورز گفت:خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه

 

[ سه شنبه 3 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 302

داستان شماره 302

داستان طنزغول چراغ جادو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه - مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن. و مردی رو میبینند که با شورت روی زمین نشسته شوهر توضیح میده که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم. پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه. مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی یک و نیم ملیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی یک و نیم ملیون دلار خواهی داشت. بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم. زن و شوهر به هم نگاه میکنند. زن با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره.مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلبا راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگوزن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم غول میپرسه درس هم خوندین؟ زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم غول میپرسه چند سالتونه؟ زن میگه هردوی ما سی و پنج ساله هستیم غول با تعجب میگه: هر دوتون سی و پنج ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ متاسفم براتو

 

[ سه شنبه 2 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 301
[ سه شنبه 1 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]