اسلایدر

داستان شماره 1740

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1740

داستان شماره 1740

ثروتمند شدن بخاطر نگهداری از پدر


بسم الله الرحمن الرحیم

مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت
«یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟
 برادران با خوشحالی نگهداری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست
پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آنکه در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پُرخیر و برکت است!پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود، رفت و یک درهم را برداشت
در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آنها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد و پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیشتری می گیری.پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد و سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروتمندترین مردان روزگار شد

 

[ سه شنبه 30 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1739
[ سه شنبه 29 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1738
[ سه شنبه 28 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1737

داستان شماره 1737

خانم….  شماره بدم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند
دردش گفتنی نبود
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود
یک لحظه به خود آمد
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

 

[ سه شنبه 27 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1736

داستان شماره 1736


بازتاب بخشش


بسم الله الرحمن الرحیم

در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسه‌ی گدایی‌اش را جلوی عابران می‌گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می‌کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوه‌ی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که می‌رسید هدیه‌ای می‌داد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخشش‌ها که نمی‌کند و چه هدیه‌ها که نمی‌دهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیه‌ی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد.
ولی سلطان کریم و بخشنده به‌جای اینکه چیزی بدهد رو کرد به «وو» و از او هدیه‌ای خواست
گدای پریشان احوال به‌شدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آن‌ها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز می‌جوشید و می‌خروشید و غرولند و شکوه و شکایت می‌کرد و به امپراتور ناله و نفرین می‌فرستاد و به هرکس می‌رسید ماجرای آن روز را تعریف می‌کرد و بودا را به یاری می‌خواست و از او می‌طلبید که دادش را بستاند. چند نفری می‌ایستادند و به سخنانش گوش می‌دادند و چند برنجی می‌ریختند و پی کار خود می‌رفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبه‌ی محقرانه‌اش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد
علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازه‌ی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت

 

[ سه شنبه 26 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1735

داستان شماره 1735

سرقت از کشتی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصه داستان

در يككشتي مبلغ 300 هزار دلار مورد سرقت قرار مي گيرد. اين مبلغ از طرف يك شركت كشتيراني امريكايي به اين كشتي سپرده شده بود تا در يكي از بنادر امريكاي لاتين تحويل شود
هاگن، مامور امنيتي، براي بررسي اين قضيه به اسكله مي رود و وارد كشتي مي شود. هاگن در گفتگو با ناخدا دوم هارپر و حسابدار كشتي، فينلي، درمي يابد كه سارق با قايق موتوري وارد كشتي شده و در حالي كه چاقويي در دست داشته و صورتش را پوشانده بود، وارد دفتر حسابدار شده و با تهديد او را وادار كرده مبلغ 300 هزار دلار را از گاوصندوق به وي بدهد. ضمنا بنا به گفته آنها سارق كر و لال بوده و خواسته هايش را روي كاغذي نوشته و آن را جلوي حسابدار گرفته است
پايان ماجرا را بخوانيد
هاگن بعد از مكثي كوتاه گفت: درباره ملواني كه كنار در ورودي نگهباني مي دهد، چه مي دانيد؟
فينلي، حسابدار كشتي گفت: چيز زيادي نمي دانم. تازه چند روز است كه به كشتي ما آمده. اسمش اشتورگيس است. ناخد دوم مي گفت پليس ها مطلب به درد خوري از او به دست نياورده اند
هاگن گفت: شايد من خوش شانس تر باشم
بعد به طرف در ورودي كه جايگاه نگهبان آنجا قرار داشت، رفت. نگهبان اشتورگيس روي نيمكتي نشسته بود و راديو گوش مي داد. نگاهش را به قسمت انتهايي كشتي دوخته بود
وقتي هاگن به او نزديك شد نگهبان نگاهي به دور و بر خود انداخت و بلند شد. او جواني بود قوي جثه، كوتاه قد، حدودا 20 ساله با موهاي نسبتا بلند و خرمايي رنگ. لباسي مندرس و خاكي رنگ كه با تكه پارچه هاي جين وصله پينه شده بود به تن داشت
هاگن پرسيد: هنگام وقوع سرقت شما كجا بوديد؟
اشتورگيس پاسخ داد: مثل حالا همين جا بودم و اشاره اي به راديويش كرد و ادامه داد: داشتم موسيقي گوش مي كردم
پس صداي قايق موتوري را شنيديد؟
اشتورگيس حرف او را تاييد كرد و گفت: قايق از سمت اسكله دور زد و خلاف جهت جريان آب حركت كرد من متوجه نشده بودم كه اين قايق در حال فرار است، تا اين كه ناخدا دوم سراسيمه آمد و گفت: كشتي مورد سرقت واقع شده است
سارق احتمالا براي اين كار همدستي هم داشته كه كمكش كند تا روي عرشه بيايد و طناب ببندد يا نردباني به نرده هاي دور عرشه تكيه دهد و از آن بالا بيايد. اين دور و برها چيز مشكوكي نديده اي؟
اشتورگيس با حالتي رنجيده خاطر، جواب داد: اين سوالات را پليس هم از من كرد. با اين لحن، شما انگار مي خواهيد به من بگوييدكه من همدستش بوده ام. اما هر كدام از خدمه كشتي مي توانسته شريك او باشد. همان طور كه به پليس گفتم اين ماجرا هيچ ربطي به من ندارد
شما كارمند جديد هستيد؟
اشتورگيس با لحن تندي جواب داد: بله، تازه بعد از 4 ماه كار بدون حقوق فهميدم كه اين آخرين سفر اين كشتي است
هاگن چند ثانيه اي به فكر فرورفت و بعد دوباره به اتاق ناخدا دوم برگشت. هارپر هنوز مشغول مرتب كردن كارت ها بود. مثل دفعه قبل با نگراني رو به هاگن كرد
هاگن گفت: اگر هنوز سر پيشنهادتان براي صرف قهوه هستيد، بايد بگويم كه خيلي متشكر مي شوم اگر لطف كنيد.
باعث افتخارم است كه در خدمت شما باشم
هاگن همراه هارپر به اتاقي كه سكان كشتي در آن قرار داشت، رفت و مشغول خوردن قهوه شد.
هارپر پرسيد: حسابدار بيدار بود؟
بله و توضيحاتش را نيز شنيدم. بعد پيش نگهبان اشتورگيس رفتم و از او شنيدم كه اين آخرين سفر اين كشتي است.
هارپر با ناراحتي حرف او را تاييد كرد و گفت: ما هم تازه ديروز بعدازظهر مطلع شديم
آهي كشيد و ادامه داد: همه اش به خاطر ركود اقتصادي است
به اين ترتيب اميدوارم بتوانيد پول هايي را كه از دست داديد دوباره به كشتي برگردانيد. هاگن سپس حالي كه قهوه اش را مي نوشيد، گفت: فكر مي كنم مي توانم حدس بزنم كه چه اتفاقي افتاده است، يا بهتر بگويم چه اتفاقي نيفتاده است. با توجه به تجربه هاي قبلي اين امر برايم مسلم و واضح است كه كار خود حسابدار بايد باشد. او همراه شخص ديگري نقشه اين سرقت را كشيدند و بعد اين داستان ها را سر هم كردند
هارپر پرسيد: واقعا فكر مي كنيد اين طور بوده باشد؟
اما حالت هاي فينلي كاملا واقعي به نظر مي رسد
هارپر گفت: شايد نقشش را خوب بازي مي كند
سوال اينجاست كه چرا بايد او يك داستان عجيب و باور نكردني را سرهم كند كه در آن يك آدم گنگ نقش يك سارق را بازي كند؟
هارپر گفت: شايد دقيقا به اين دليل غيرمحتمل به نظر مي رسد كه او توانسته چنين داستان عجيب و غريبي را سرهم كرده باشد
اما چرا بايد آن سارق كر و لال به او حكم كرده باشد تا 10 دقيقه بعد از رفتن وي دفتر كارش را ترك نكند و همانجا بماند. در حالي كه دو يا سه دقيقه كفايت مي كرده تا قايق موتوري از كشتي دور شود؟
هارپر شانه هايش را بالا انداخت و گفت: شايد آقاي فينلي در اين مورد اشتباه مي كند. اگر فرض را بر اين بگذاريم كه سرقت به همان شكلي كه حسابدار توصيفش مي كند اتفاق افتاده پس قطعا سارق كسي را داشته كه كمكش كند تا از قايق وارد كشتي شود. شايد هم اين شخص موقعي كه اوضاع مساعد بوده از كشتي به سارق كه سوار قايق موتوري بوده علامت داده است. من به اشتورگيس نگهبان مشكوكم
حق هم داريد. او ملوان جديد كشتي است. شايد دستش با سارق توي يك كاسه باشد، شايد هم بابت علامت دادن به قايق موتوري از سارق رشوه گرفته باشد
هاگن گفت: او 2 روز پيش به كشتي آمده، يعني قبل از اين كه مشخص بشود كه آن پول از بانك به كشتي منتقل خواهد شد. بنابراين نمي توانسته به خاطر قضيه سرقت ماموريت ورود به اين كشتي را دريافت كرده باشد.
اما ممكن است ديروز بعدازظهر كسي با او تماس برقرار كرده و او را تطميع كرده است. حتي ممكن است براي سارق، ماسك، دستكش و چاقو تهيه كرده باشد
هارپر با هيجان گفت: اين هم مي تواند دليلي باشد براي اين كه چر سارق 10 دقيقه فرصت مي خواسته تا فرار كند. لابد مي خواسته وسايل را به اشتورگيس برگرداند
حتي در آن صورت هم 10 دقيقه وقت لازم نبود. وقتي از اشتورگيس درباره قايق موتوري سوال كردم او گفت كه ديده قايق خلاف جهت جريان حركت كرده است. حالا يا اشتباه كرده است يا عملا كاري كرده كه تلاش ها براي پيدا كردن قايق با سختي مواجه شود. اگر فرضيه دوم درست نباشد بايد ديد كه چرا اشتباه كرده است. به نظر من جواب اين سوال كليدي است براي حل معماي سرقت. شايد تا آمدن كاپيتان سونس پاسخ اين سوال را كشف كنم.
ناخدا دوم نفسي كشيد و گفت: آرزو مي كنم موفق شويد
هاگن بعد از نوشيدن قهوه رفت بيرون تا بوي نمدار دريا مشامش را نوازش دهد. در حالي كه غرق در افكارش به كشتي باربري كه در اسكله ديگر قرار داشت، خيره شده بود، مثل يك كامپيوتر اطلاعات و احتمالات را به ذهنش سپرد و آنها را مرور كرد
ناگهان مثل برق پاسخي منطقي براي سوالش در مغز او جرقه زد. در همين لحظه سوت كشتي كه از آن حوالي مي گذشت انگار براي هاگن ابراز احساسات نشان داده و او را تشويق مي كرد
دوباره نزد حسابدار به طبقه پايين رفت. فينلي هنوز بيدار بود، اما چراغ را خاموش كرده بود. با ورود هاگن چراغ را روشن كرد. هاگن پرسيد: آقاي فينلي، شما قبل از اين كه پيش ناخدا دوم برويد 10 دقيقه صبر كرديد، چرا 10 دقيقه؟ وقتي صداي حركت قايق موتوري را شنيديد بي شك متوجه شديد كه سارق از كشتي رفته است؟
حسابدار گفت: آن لحظه نمي دانستم كه او چطور وارد كشتي شده است. اما حتي اگر مي دانستم هم خطر نمي كردم. من اصلا صداي قايق را نشنيدم، حالا يا به اين خاطر است كه اتاقم در اين پايين قرار دارد و يا به دليل اين است كه وحشت كرده بودم و تنها چيزي كه مي توانستم بشنوم صداي طپش قلبم بود
هاگن با بدگماني به دو پنجره دايره شكلي كه باز بود نگاه كرد، هر دو به يك سمت باز شده بود مثل پنجره اتاق كارش و نيز اتاق ناخدا دوم. هاگن گفت: آقاي فينلي، اگر حدس من درست باشد خيلي براي شما بد مي شود كه ديروز بعدازظهر دفتر كارتان را ترك نكرديد
هاگن نزد اشتورگيس رفت و بدون مقدمه به او گفت: شما گفتيد كه قايق خلاف جهت جريان آب رفت. آيا شما واقعا قايق را ديده ايد يا دروغ مي گوييد؟ مي خواهيد مانع آشكار شدن حقيقت شويد؟
ملوان با تامل نگاهي به او كرد و گفت: راستش مي خواستم طوري وانمود كنم كه مشغول كار بوده ام تا مبادا از من خرده بگيرند كه چرا موقع سرقت مراقب نبوده ام
پس صداي قايق را نشنيديد؟
اشتورگيس با ناراحتي سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت: مي دانم كه عجيب به نظر مي رسد اما حقيقت همين است كه گفتم. من صداي راديو را هم آنقدر زياد نكرده بودم كه صداي موتور قايق را نتوانم بشنوم. قسم مي خورد كه محل كارم را تا بعد از زمان حادثه ترك نكردم. ناخدا دوم به من دستور داده بود كه بدون اجازه او جايگاهم را ترك نكنم. بعد از حادثه به من اجازه داد به بوفه بروم و چاي و نان بياورم
هاگن لحظه اي تامل كرد و بعد به طبقه پايين، نزد هارپر رفت. او خودكارش را روي ميز گذاشت و اميدوارانه نگاهي به هاگن انداخت و پرسيد: چيزي دست گيرتان شد؟
تا حدي. هنوز نمي دانم كه چرا وقتي حسابدار صداي قايق را شنيده دفترش را ترك نكرده. شايد اصلا قايقي در كار نبوده است. وقتي براي بار دوم نزد حسابدار رفتم او اين شك را در دلم ايجاد كرد. چون به من گفت اصلا صداي قايقي نشنيده است. بعد اشتورگيس را جوري ترساندم تا اعتراف كند كه دروغ مي گويد و اصلا صداي قايق را نشنيده است.
هاگن نفسي تازه كرد و ادامه داد: از آن به بعد نتيجه گيري ساده شد. اگر داستاني كه حسابدار سر هم كرده درست باشد و قايقي در كار نباشد تنها مشخص كردن شخص كر و لال مي ماند كه او هم مي تواند همان شخصي باشد كه ديروز بعدازظهر كپي رسيد بانكي را در دفتر كار حسابدار مشاهده كرده، بعد به شهر رفته و شلوار و ژاكت خريده كه براي سرقت موردنيازش بوده، همچنين بقيه وسايل مورد نياز مثل دستكش، كلاه و چاقو.
او 10 دقيقه زمان نياز داشته كه با كيسه به كابين خود برگردد، لباس هاي عادي خودش را بپوشد، طوري كه وقتي بعد از خبر سرقت نزد حسابدار مي رود عادي به نظر برسد
او از بيم اين كه مبادا اشتورگيس به طرف دفتر كار حسابدار بيايد و او را ببيند، به او دستور مي دهد كه جايگاه نگهباني را به هيچ عنوان ترك نكند
حتي سرتاسر رودخانه نيز دچار همان سكوت مرگباري شده بود كه در دفتر كار ناخدا دوم حاكم بود. هارپر سر جايش خشكش زده بود و مثل آدم هاي گيج و منگ به كارت هاي روي ميز نگاه مي كرد. صورتش كبود شده بود، انگار در يك لحظه روح از تنش بيرون رفته بود
به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت: اين آخرين سفر اين كشتي بود، وضع اقتصادي هر روز بدتر مي شد. فكر كردم ارزش امتحان كردن را دارد
نقشه اش خيلي ساده بود: كيسه اي برداشتم، يك كيسه خالي و لباس ها را از دريا روي عرشه انداختم. مي خواستم در انتهاي سفر پول ها را به گاوصندوق بانكي در آن سوي آب ها بسپارم... به نظرم خيلي ساده مي رسيد. اما خيلي احمق بودم كه فكر مي كردم از مهلكه جان سالم به در مي برم. چه شد كه به من شك كرديد؟
اين واقعيت كه شم كر و لال نيستيد
منظورتان را نمي فهمم
هاگن گفت: براي اين كه پليس كشتي را تفتيش نكند بايد اين طور به نظر مي رسيد كه پول ها از كشتي خارج شده است. شما تنها فرد روي عرشه بوديد كه صداي قايق موتوري را شنيده بوديد

 

[ سه شنبه 25 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1734

داستان شماره 1734

 

داستان سوء استفاده زن ۲۹ ساله چینی از پسر ۱۰ ساله

 

بسم الله الرحمن الرحیم

این هم داستان سوء استفاده یک زن چینی ۲۹ ساله از یه پسر بچه ۱۰ ساله

خواندن این داستان برای کسانی که مشکلات قلبی دارند به هیچ وجه توصیه نمیشود




指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ 傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあかさやな やまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂 花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあ かさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやかあなやマ ヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ名はさな たかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な滝さやか あなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ谷中あだ 名はさなたかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかなだ羅山な 滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ鼻高なわ 谷中あだ名はさなたかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなたさるかな だ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなはやなたきたなよいさは早見たかあやバカにかわ 鼻高なわ谷中あだ名はさなたかなあかさやなやまなたあかさなや帆な肉違耶なだや羅やわマヤなた名棚や探したい以下対する目指し回友人目指し差が愛するなた さるかなだ羅山な滝さやかあなやマヌらは坂花やまあ傘話間に魚玉らはがやわまぁら花やなたまやかあさらやわはさたなは

واقعا خجالت نکشید زنیکه ی احمق؟؟؟؟!!!
من که اعصابم به هم ریخت !!!!!
ضمنا از بانوانی که مطلبو خوندن بخاطر استفاده از کلماته زشتی مثل 目指یاたま
به شدت معذرت میخوام

 

[ سه شنبه 24 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1733

داستان شماره 1733

سگ و شیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز یک سگ آمد پیش شیر و گفت: سلام. شیر گفت: علیک سلام، چه می گویی؟ سگ گفت: می خواهم با تو کشتی بگیرم
شیر گفت: عجب رویی داری! ما سر به سر شما نمی گذاریم، برای اینکه می گویند باوفا هستید
حالا کارت به جایی رسیده که بیایی با من ادعای هموزنی کنی؟ مگر نمی دانی من کی هستم؟
سگ گفت: چرا می دانم، ما از یک جنس هستیم. مگر نمی بینی که هر دو گوشت می خوریم و هر دو خیلی از عاداتمان مثل هم است؟
شیر گفت:«خوب، شما از ما تقلید می کنید، ولی این همجنسی نیست. پس چرا هیچ کار دیگرتان به ما شباهت ندارد؟ شما به هوای یک لقمه نان طوق بندگی گردن می گذارید و برای دیگران سگ دوی می کنید. من از کسی که به دستور دیگران زندگی می کند، خوشم نمی آید. ما وقتی هم اسیر می شویم و توی قفس هستیم باز هم شیر هستیم، این کجایش به هم شبیه است؟
سگ گفت:«خوب، اگر راست می گویی و حریف هستی بیا دست و پنجه نرم کنیم
شیر گفت:«من با ضعیف تر از خود زور آزمایی نمی کنم. ما هم وزن نیستیم.
اگر تو را زمین بزنم افتخاری ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دلیل بزرگی تو نیست ولی مایه ننگ من هست
کسی که با ضعیف تر از خود زورآزمایی می کند در خودش هم ضعفی سراغ دارد و من به قدرت خود ایمان دارم
سگ گفت:«خیلی خوب، حالا که اینطور شد من هم می روم پیش همه حیوانات صحرا و می گویم شیر از من ترسید و با من کشتی نگرفت
شیر گفت:«برو پی کارت، من سرزنش همه حیوانات دیگر را خوشتر دارم از اینکه شیرها مرا سرزنش کنند که چرا به یک سگ ضعیف زور می گویی. اصلاً وقتی من با تو کشتی بگیرم شیرها حق دارند در شیر بودن من شک کنند. شیر اگر شیر است باید با شیر کشتی بگیرد

 

[ سه شنبه 23 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1732

داستان شماره 1732

آخر مهندسی


بسم الله الرحمن الرحیم
به يک دانشجوی مهندسی و يک دانشجوی فيزيک و يک دانشجوی رياضيات، هر کدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از اين پول، ارتفاع يکی از هتل­ های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت، با دقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتياق فراوان برای انجام اين محاسبه دنبال تهيه ملزومات رفتند
دانشجوی فيزيک اول به يک مغازه ساعت فروشی رفت و يک کرونومتر خريد و بعد، از يک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه­ های مختلف خريد و سپس به يک لوازم التحريری رفت تا يک ماشين حساب بخرد و آخرسر هم چند نفر از دوستانش را خبر کرد تا در اين کار به او کمک کنند. اين دانشجوی فيزيک زمانی را که هر يک از گوی­ها را از پشت بام هتل به زمين رسيد اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی­ها و فرمولهای فيزيکی، ارتفاع هتل را به دست آورد.
دانشجوی رياضيات منتظر شد تا خورشيد کمی پايين برود و بعد، زاويه­ سنج و شاقول و متری را که خريده بود از کيفش درآورد، طول سايه را اندازه گرفت، زاويه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سايه آن متصل می ­کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمولهای مثلثات ارتفاع هتل را تعيين کرد. واضح است که با اين همه کار، آنها ديگر فرصت نکردند برای امتحان فردايشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همين باعث شده بود تا زياد سرحال نباشند
روز بعد اين سه دانشجو يکديگر را در دانشگاه ديدند، درحالی که سرحالی دانشجوی مهندسی باعث تعجب دو دانشجوی ديگر شده بود. آنها طريق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسيدند و وقتی توضيحات دانشجوهای رياضيات و فيزيک به پايان رسيد دانشجوی مهندسی با قيافه حق به جانب روش خود را به اين شکل توضيح داد
کاری نداشت! من پيش مسئول پذيرش هتل رفتم يک دلار به او دادم و پرسيدم ارتفاع هتل چند متر است، بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم

 

[ سه شنبه 22 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1731

داستان شماره 1731

ناخدا


بسم الله الرحمن الرحیم

ﺩﺭﺍﯾﺎﻡ ﻗﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﺪﺍﯼ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﺩﺍﺷﺖ. یک ﺭﻭﺯ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﯽ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻧد. ﻧﺎﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰﻣﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻠﻮﺍﻧﺎﻧﺶ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
ﺍﺯﺍﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧد؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻡ، ﺷﻤﺎ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﯿﻪ­ﺗﺎﻥ ﺭﺍﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﯿﺪ
ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﺼﺎﻑ ﺑﺎ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰﺷﮑﺴﺖ ﻣﯽ­ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ
یک ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻩ­ﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ: 10 ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺩﺯﺩﺍﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ­ﺍﻧﺪ. ﻫﻤﻪﻭﺣﺸﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، یکی ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﮐﺎﭘﯿﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻭﻥ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻗﻬﻮﻩ­ﺍﯼ ﻣﻨﻮﺑﯿﺎﺭﯾﺪ

 

[ سه شنبه 21 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1730

داستان شماره 1730

عیادت مریض


  بسم الله الرحمن الرحیم
مرد كَری بود كه می­ خواست به عيادت همسايه مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم، چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتی ببينم لبهايش تكان می­ خورد. می­فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می كند
كر در ذهن خود، يك گفتگو آماده كرد. اينگونه: من می­ گويم: حالت چطور است؟
او خواهد گفت: خوبم، شكر خدا بهترم
من می گويم: خدا را شكر، چه خورده ­ای؟
او خواهد گفت: شوربا، يا سوپ يا دارو.
من می ­گويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟
او خواهد گفت: فلان حكيم
من می­گويم: قدم او مبارك است، همه بيماران را درمان می­ كند. ما او را می­ شناسيم، طبيب توانايی است.
كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد، به عيادت همسايه رفت و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟
بيمار گفت: از درد می­ ميرم
كر گفت: خدا را شكر
مريض بسيار بدحال شد، گفت: اين مرد دشمن من است
كر گفت: چه می­خوری؟
بيمار گفت: زهر كشنده
كر گفت: نوش جان باد
بيمار عصبانی شد
كر پرسيد: پزشكت كيست؟
بيمار گفت: عزراييل
كر گفت: قدم او مبارك است
حال بيمار خراب شد.
كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبی از مريض به عمل آورده است
بيمار ناله می ­كرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستی آنها پايان يافت
بسياری از مردم می ­پندارند خدا را ستايش می­ كنند، اما درواقع گناه می­ كنند. گمان می ­كنند راه درست می­ روند اما مثل اين كر راه خلاف می ­روند

[ سه شنبه 20 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1729
[ سه شنبه 19 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1728
[ سه شنبه 18 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1727
[ سه شنبه 17 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1726

داستان شماره 1726

ببر مردم شناس


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ وحش آمریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کار بَرَد. اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت: صحیح نیست که من و تو برای قوتمان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می‌داریم که غذایمان را برایمان تهیه ببینند.
یوز‌پلنگ پرسید: چگونه این کار را می‌توانیم انجام دهیم؟
ببر گفت: خیلی ساده است به آنها می‌گوییم که من و تو با هم مشت ­بازی خواهیم کرد و برای تماشای این مسابقه بایستی هر کدام از جانوران گراز وحشی تازه‌کشته‌ای با خود بیاورند. بعد من و تو بدون اینکه آزاری به هم رسانیم به سرو کول یکدیگر می‌پریم و بعد خواهی گفت که استخوان پنجه‌ات در روند دوم شکست و من ادعا خواهم کرد که استخوان پنجه‌ام در روند اول شکست. پس از آن هم مسابقه بعد‌مان را اعلان می‌کنیم و آنها بایستی دو‌باره گراز وحشی همراه بیاورند.
یوز‌پلنگ گفت: تصور نمی‌کنم کارگر بیفتد.
ببر گفت: چرا، حتماً مؤثر است. تو به همه بگو تو برنده خواهی بود، چون من مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستم و من به همه می ­گویم حتماً من بازنده نیستم، زیرا تو مشت‌زن بی‌تجربه‌ای هستی و همه آرزو می‌کنند که تماشاگر چنین جنگی باشند. به این ترتیب یوز‌پلنگ به همه گفت که برنده مسلم است چون ببر مشت‌زن بی‌تجربه‌ای است و ببر به همه گفت که مسلماً بازنده نیست چون یوز‌پلنگ مشت‌زن خامی است.
شب مسابقه فرا‌ رسید. ببر و یوز‌پلنگ به شکار نرفته بودند و خیلی گرسنه بودند، می‌خواستند هرچه زودتر مسابقه به اتمام رسد و گراز‌های وحشی تازه شکار شده را که جانوران بایستی همراه داشته باشند بخورند. اما در ساعت موعود هیچ‌ کس نیامد.
روباهی گفته بود: من این قضیه را اینطور تجزیه و تحلیل می‌کنم: اگر یوز‌پلنگ برنده مسلم است و ببر مسلماً بازنده نیست پس مساوی خواهند شد و چنین مسابقه‌ای بسیار خسته‌کننده است. مخصوصاً وقتی طرفین مسابقه مشت‌زن‌های خام و بی‌تجربه‌ای هستند. جانوران دیگر این منطق را پذیرفتند و به گود نزدیک نشدند.
وقنی شب به نیمه رسید و مشهود گشت که حیوانات نخواهند آمد و گرازی برای خوردن نخواهد بود ببر و یوز‌پلنگ به جان یکدیگر افتادند و هر دو آن چنان مجروح گشتند و آنچنان از پا درافتادند که یک جفت گراز وحشی که از آن حوالی می‌گذشتند به آن‌ها حمله‌ور شدند و به سادگی آنها را کشتند

 

[ سه شنبه 16 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1725

داستان شماره 1725

داستان شهید


بسم الله الرحمن الرحیم
در کتاب معاد نوشته ایت اله دستغیب شیرازی ایشان از پیامبر اسلام نقل قول می کنندکه رسول حدا فرمود:هر مومن که شهید می شود در بهشت قصری انتظارش را می کشد که در ان قصر هفتاد حجره است و هر حجره دارای هفتاد تخت است و بر هر تختی هفتاد فرش گسترانده اند و بر هر فرشی هفتاد حوری نشسته و انتظار ان شهید کشته شده در راه اسلام را می کشد .با بررسی این سخن و با یک ضرب ساده ریاضی می توان به این نتیجه رسید که بر طبق سخنی که از رسول خدا نقل شده ،هفت به توان چهار حوری یعنی رقمی معادل

 

24010000

 

(حدود بیست و چهار میلیون ) حوری بهشتی فقط در انتظار یک شهید اسلامی می باشد
با فرض اينكه هر كدام از فرشها شش متر مربع باشد مساحت كل فرش ها مي شود

 

2058000

 

مترمربع با در نظر گرفتن بیست درصد راهرو ها و راه پله و فضاهاي بدون فرش، مساحت كاخ

 

2469600

متر مربع به دست مي آيد.كه مي شود عمارتي با زير بناي دویست متر در دویست مترو شصت و دو طبقه به ارتفاع صدو هشتادو شش متر پر از حوري فقط براي يك شهيد اسلامي.
با فرض اينكه شهيد مورد نظر به هر حوري يك ساعت سرويس دهي نمايد بعد از دو هزارو هفتصدو چهل سال كار بدون وقفه نوبت به
آخرين حوري مي رسد

 

[ سه شنبه 15 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1724

داستان شماره 1724

در جهنم هم عاشق باش


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
این کار شما تروریسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟
شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده
نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید
وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

 

[ سه شنبه 14 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1723

داستان شماره 1723

نصيحت مرغک به صياد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

  سه مردي مرغک کوچکي را صيد کرد.مرغک به سخن آمد و اينچنين با صياد گفتگو کرد که: من شکم تورا سير نميکنم ،و بدن ضعيف و نحيف و کوچک من نيم وعده ي غذاي تو ھم نمي شود،لذا از خوردن من صرفه نظر کن و من در عوض 3 موعظه و نصيحت به تو مي کنم:اولي را در دست تو،دومي را پس از آزادي در بالاي درخت،و سومي را بالاي کوه
صياد قبول کرد. مرغک در دست صياد نصيحت اولش را کرد و گفت: بر چيزي که از دست دادي افسوس و اندوه نخور! صياد آزادش کرد،و مرغک روي درخت گفت:دوم اينکه ھر چه شنيدي بر عقل عرضه دار،اگر آن را پذيرفت بپذير و گر نه نپذير .
سپس مرغک به طرف کوه پرواز کرد و فرياد زد:بدبخت!مرا از دست دادي،در چينه دانه من يک مرواريد بيست مثقالي بود!!
صياد در غصه و پشيماني فرو رفت و گفت:لا اقل نصيحت سوم را بگو
مرغک جواب داد:به نصيحت اول و دوم خوب عمل کردي که سومي را نيز بگويم؟
غصه از دست رفته را که خوردي،وبعد آنکه ھمه ي وزن بدن من بيست مثقال نيست که مرواريد بيست مثقالي در چينه دانم باشد!!چرا بدون تعقل و تفکر چيزي را باور مي کني

 

[ سه شنبه 13 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1722
[ سه شنبه 12 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1721

داستان شماره 1721

خرس مهربان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، خرسی مهربان با بچه هایش زندگی می کرد. خرس مهربان به همه حیوانات جنگل کمک می کرد و هر یک از حیواناتی راکه مشکلی داشت و یا ناراحت بود مورد مهربانی و کمک خود قرار می داد. حیوانات جنگل خرس را خیلی دوست داشتند و از راهنمائی های او استفاده می کردند.
امّا در نزدیکی های خانه خرس مهربان، روباهی بدجنس و مکّار زندگی می کرد، روباه بدجنس از این که همه حیوانات جنگل خرس مهربان را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند، احساس حسادت می کرد. آتش حسادت روباه را، هیچ چیزی جز بدنامی خرس مهربان و دشمنی حیوانات جنگل با او، نمی توانست خاموش کند. روباه بدجنس تصمیم گرفت تا با بدگویی از خرس مهربان پیش حیوانات جنگل، آنها را با خرس دشمن کند. روباه با این افکار زشت و شیطانی از خانه خارج می شد و به میان جنگل می رفت.
روزی روباه حیله گر همینطور که در جنگل می گشت، چشمش به میمونی افتاد که در بالای درختی نشسته بود. روباه با دیدن میمون به او گفت: آهای میمون عزیز آیا می دانی که خوراکیهای بچه هایت را چه کسی می دزده؟
میمون با تعّجب به روباه نگاه کرد و گفت: نه نمی دانم آیا تو می دانی که چه کسی این کار زشت را انجام می دهد؟ روباه با حیله گری مخصوص خودش جواب داد، آری می دانم، همان کسی که جای خوراکیهای تو می داند و خودش را دوست صمیمی تو جا زده، میمون ساده لوح در جواب گفت: آقا خرسه دوست من تنها کسی است که جای خوراکیها را می داند. روباه با بدجنسی دوباره گفت: بله همان آقا خرسه. میمون گفت: نه باورم نمی شه؟! نه؟! روباه مکار به خیال آنکه توانسته بود فکر میمون را نسبت به خرس مهربان عوض کند بسیار خوشحال شد و هنوز چند قدمی از میمون دور نشده بود که در کنار درختان سر به فلک کشیده خرگوش مهربان را دید که با عجله به سمت بالای جنگل می رود.
به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز من امروز از جلوی خانه خرس می گذشتم که شنیدم خرس به بچه هایش وعده می داد امشب زمانی که همه خوابیده اند خواهد آمد وبچه های تو را با خود خواهد برد تا برای آنها غذای لذیذی درست کند.
خرگوش حرفهای روباه مکار را به خاطر سپرد. روباه حلیه گیر به خیال آنکه توانسته بود خرگوش را نیز نسبت به خرس بدبین کند بسیار خوشحال شد. اما خبر نداشت که خرگوش و بچه هایش همان شب در خانه خرس مهربان میهمان هستند.
خرگوش پس از دور شدن روباه خیلی سریع خود را به خانه خرس مهربان رساند و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. خرس عاقل و مهربان با صبر و تحمل حرفهای خرگوش را گوش کرد و در آخر با مهربانی گفت: بگذار روباه هرچه می خواهد بگوید وقتی که حیوانات جنگل ببینند که گفته هایش درست نبوده است پی به حسادت و دشمنی اش می برند و او را از جمع خود بیرون خواهند کرد.
چند روز از این ماجرا نگذشته بود که روباه شدیداً بیمار و خانه نشین شد، حیوانات جنگل که از دروغگویی و کارهای زشت روباه باخبر شده بودند به عیادت او نرفتند، این تصمیم حیوانات جنگل موجب شد که روباه متوجه شود که هیچکس او را دوست ندارد و از کاری که کرده بود سخت احساس پشیمانی می کرد.
امّا یک روز که روباه در خانه استراحت می کرد خرس مهربان برای اینکه درسی بزرگتر به روباه بدهد به عیادت او رفت، روباه همینکه خرس را دید از خجالت زبانش بند آمد و نمی توانست چیزی بگوید، فقط از خرس مهربان عذر خواهی کرد و از او خواست که او را ببخشد، خرس نیز با مهربانی او را بخشید. روباه درس بزرگی از خرس مهربان آموخت و پس از آن دیگر از هیچکس بدگویی نکرد

 

[ سه شنبه 11 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1720

داستان شماره 1720

جهنم گرمازاست يا گرماگير؟ ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جواب يك دانشجوی دانشگاه واشينگتن به يک سؤال امتحان شيمی آنچنان جامع و کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش سرگرم‌کننده است

پرسش: آيا جهنم اگزوترم (گرمازا) است يا اندوترم (گرماگير؟
اکثر دانشجويان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بويل-ماريوت متوسل شده بودند که می‌گويد حجم مقدار معينی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يک سيستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند

اما يکی از آنها چنين نوشت
اول بايد بفهميم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير می‌کند. برای اين کار احتياج به تعداد ارواحی داريم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشيم که يک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند
پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر
برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام اديان رايج در جهان می‌کنيم. بعضی از اين اديان می‌گويند اگر کسی از پيروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود. از آن جايی که بيشتر از يک مذهب چنين عقيده‌ای را ترويج می‌کند، و هيچکس به بيشتر از يک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه می‌شويم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر می‌شود. حالا می‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسی کنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممکن وجود دارد
۱) اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود
۲) اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند
اما راه‌حل نهايی را می‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا يافت که می‌گويد: «مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج كنم!» از آن جايی که تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است

تنها جوابی که نمرهء کامل را دريافت کرد، همين بود

 

[ سه شنبه 10 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1719

داستان شماره 1719

مكافات سخن چينی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي شير كه معروف به سلطان حيوان هاست، بيمار شد. تمام حيوان ها به عيادتش آمدند، جز روباه. شير از گرگ پرسيد: چرا روباه به عيادت من نمي آيد؟ گرگ جواب داد: روباه حيواني است حيله گر و هرگز اعتنايي به قبله عالم ندارد. در همين هنگام روباه وارد شد و سخن چيني گرگ را درباره خود شنيد و با خود گفت: امروز بايد كاري كنم كه گرگ ديگر بار نزد بزرگان فضولي نكند. بعد با قيافه درهم كشيده خود را به حضور شير رسانيد. شير با خشم به او گفت: چرا تا به حال به ملاقات ما نيامده اي؟ روباه گفت: قبله عالم! حقير مانند ديگران نيستم كه به آمدن خشك و خالي قانع باشم، بلكه از روزي كه اطلاع يافتم كه قبله عالم بيمار است، دست از هر كاري كشيده و به سراغ اطبا و پزشكان مي روم تا براي درد شما دوايي بيابم. نتيجه جست و جو اين شد كه شما بايد قلب گرگي را گرم گرم بخوريد تا بهبود يابيد و غير از اين هيچ دارويي براي درد شما وجود ندارد. شير ديد گرگ در گوشه اي خزيده است. اشاره كرد كه او را پيش ما بياوريد. روباه پريد و گوش گرگ را گرفت و به طرف شير كشيد و آهسته در گوش او گفت: ديگر نزد بزرگان درباره ديگران فضولي نكني! شير شكم گرگ را دريد و گرگ در لحظه مرگ با صداي ضعيف مي گفت: آنكه زبان خودش را حفظ نكند و سخن چيني پيشه كند، چنين روزهاي خطرناكي در پيش دارد

 

[ سه شنبه 9 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1718

داستان شماره 1718

امتحان


خوابگاه دختران - خوابگاه پسران

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شش تایی ها

دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد
شبنم: وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟
لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟
لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟
شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه
لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد!دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت
شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته
فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.
(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود
شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:
در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور میرود وارد اتــاق می شـود
میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم
مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه
میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد
مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟
میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره
آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری
مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست
(در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد
میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی
!!!رضــا: استقلال همین الان دومیشم خورد
!!!مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه استقلالی ابکشه
و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند

 

[ سه شنبه 8 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1717

داستان شماره 1717

 

داستان کوتاه منو حمام و دختر همسایه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

داستان فوق العاده جالب و خنده داره توصیه می کنم از دست ندین

 

عروسی دختر همسایمون -صاحبخونه- بود و مردونه رو انداخته بودن خونه ی ما (طبقه بالا) و قرار شد من توی اتاق خواب بمونم تا مردها ناهارشونو بخورن و برن. من تو اتاق خودمو با کامپیوتر سرگرم کردم. مهمونا کم کم وارد میشدن و من صداشونو میشنیدم… همینطور اضافه میشدن … قرار بود ۲۵ نفر باشن اما نزدیک ۱۰۰ تا بودن! یا خدا! منم قفل در اتاقم خراب بود و هر لحظه میترسیدم که یکی بپره تو اتاق! وای
از ترسم رفتم یه متکا انداختم پشت در که هرکی مثلاً خواست وارد اتاق شه ، تلاشش بیهوده باشه! هیچی! اومدم با استرس پشت کامپیوتر نشستم و اصلا نفمهیدم چیکار میکنم! همینجوری مشغول بودم که از تو پذیرایی صدای چندتا پسر بچه ی تخس رو شنیدم… خدایا ارحمنی! شرارت از صداشون می بارید! مطنئن بودم فضولیشون گل میکنه و میان سمت اتاق…! اصلاً اجازه ندادن این فکر کامل از سرم خطور کنه! دیدم دستگیره ی در داره بالا پایین میشه… خدایا تو که دوسم داشتی! حالا چیکار کنم چیکار نکنم؟!….. در اسرع وقت پریز کامپیوترو کشیدم و پریدم تو حموم! خدارو شکر متکاهه کار خودشو کرد و حداقل باعث شد چند ثانیه دیر تر وارد اتاق بشن. من تو حموم چمباتمه زده بودم ، چراغ هم خاموش بود و دستگیرشو هم از داخل انداخته بودم که وارد حموم نشن حداقل! والا
صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم

 

صداشونو می شنیدم و حرص میخوردم! خدا رو شکر همه چیو جمع کرده بودم انداخته بودم تو کمد دیواری وگرنه باید فاتحه شونو میخوندم! آخه آدم اینقدر فضول!؟؟؟ اینا ننه بابا ندارن که بهشون بگه نکن زشته؟! چی بگم والا؟! همینجوری مثل بز نشسته بودم روی دوتا پاهام ( آخه یکی نیست بگه مگه چهارتا پا داری که رو دوتاش نشستی؟
کف حموم خیس بود و نمیشد روی نشیمنگاه نشست و اگر هم بلند میشدم سایه م از شیشه مشجر معلوم میشد! میشد با این روش اونا رو ترسوند ، اما میرفتن ننه باباشونو (اگه داشتن!) صدا میکردن و آبروی نداشته ی منم میرفت پی کارش
تصمیم گرفتم مثل بز ، نه بز رو یه بار گفتم تکراری میشه! مثل مرغ پرکنده همونجا بشینم و به شانس و اقبال خودم فحش های +۱۸ بدم و صد البته به اون بچه های فضول و عمه هاشون
تو همین اوضاع اسفناک بودم که یهو در حموم تکون خورد! وای خدا اینا دیگه چه تخسایی هستن! اگه میشد با ژیلت خودکشی کرد حتماً این کارو میکردم! ولی خدا رو شکر اون صحنه ی ترسناک تموم شد و به نظر رسید که از اتاق رفتن بیرون و در رو هم پشت سرشون بستن!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم! پاهام بدجوری کرخت شده بود! آخرین باری که پاهام اینجوری شده بود ، چندسال پیش موقع آزمون عملی آمادگی دفاعی بود که انقد بشین پاشو رفتم تا نزدیکی مرز افلیجیت رسیدم!! اما الآن خدا رو شکر میکنم فقط پاهام درد گرف و اتوبوسمون تصادف نکرد. بگذریم
دستگیره ی در حموم رو آزاد کردم و در رو کشیدم طرف خودم… یه بار ، دو بار.. نمیومد!!! از بیرون بسته بود!! دهـــنـــتـــونو….. معاینه فنی! دستگیره ی در رو از بیرون بسته بودن! چیکار میکردم؟! خدایا یه تیغ تیز محصولی از لامیران… نه! چندتا سوسک از تو چاه بفرست بالا من سکته رو کامل بزنم ، نمیخوام خون راه بیفته. حال منو تصور کنید تو اون لحظه… خودتونو جای من بذارید
نشستم کف و حموم و بی توجه به خیسی کفِ ش شروع کردم به گریه… ساعت تقریباً ۱۱:۳۰ بود و مهمونا قرار بود ساعت ۱ ناهار بخورن و بعدش برن! یعنی رســماً ۲ ساعتی رو تو حموم تاریک و مبهم زندونی بودم! کلید برقش هم بیرون بود و من دستم از بیرون کوتاه بود!
تو همون حال و هوا واسه خودم افکار خنگولانه میساختم
نکنه از چاه حموم اژدها بیاد بیرون
آخه این چه فکریه میکنی تو منگول خان! نکنه عروس و داماد بخوان بیان تو حموم ما دوش بگیرن!!!!! این دیگه آخرش بود
یهو یه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم مثل این فیلما با لباس برم زیر دوش! صحنه ی حالبی میشدا! بشین بابا تو هم
خلاصه اون دو ساعت هم عمر مفید ما تو حموم گذشت و من خوابم برد که به گفته ی مامانم ، بابا و مامانم اومدن تو اتاق و منو نیافتن ، وقتی مامانم در حموم رو باز کرد جیغ کشید و من پریدم! مثل این فیلما شده بود ، وقتی در سلول رو باز میکنن و نور چشم زندونی رو میزنه !همونجوری شده بود! زیر لب مثل زخمی ها گفتم “ما…ما..ن”! چی شنیدم؟
- مامان و زهر مار! چشمم روشن! دیگه کارِت به جایی رسیده که خودکشی میکنی؟! اگه عاشقشش بودی چرا زودتر نگفتی؟
- عاشق کی مامان ؟ چی میگی؟
- مرض! خودتم میدونی منظورم شقایقه (دختر همسایه که امروز عروسیش بود
- شقایق کدومه مامان منو حبس کردن
- پاشو پاشو واسه من فیلم بازی نکن! پسره ی الدنگ
- مامان
- مامان و زهر هلاهل! خودتو جمع کن خرس گنده! بیا لباساتو جمع کن یه دوش بگیر از این کثافت در بیای
بابام در حال نظاره
مامان : ضمناً! با شریفه خانم (مامانِ شقایق) صحبت کردم که شیما (خواهر کوچیکه ی شقایق) رو برات نشون کنم اونم موافقت کرد. شیما هم مثل شقایق ، خانومه ، غصه نخور

[ سه شنبه 7 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1716

داستان شماره 1716

 

 

BRT

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الو سلام
سلام کجایی؟
تو تاکسی دارم می رم خرید
 همین الام پیاده شو
 چرا؟ نرسیدم که هنوز
 پیاده شو، زود باش ، بهت می گم همین حالا
 مگه قراره ماشین منفجر بشه که اینطوری می گی؟
مامان پیاده شو دیگه
تا نگی چرا، پیاده نمی شم، خُلم مگه وسط خیابون پیاده شم؟
باشه برات توضیح می دم به شرطی که قول بدی برگشتنه با BRT برگردی
وا؟؟؟ معلوم هست چت شده دختر؟نکنه دوباره درباره ی مزایای حمل و نقل عمومی مطلب خوندی و جو گرفتت!؟
ببین مگه با BRT بری زودتز نمی رسی؟
 چرا مگه ارزون تر در نمیاد؟
 خوب چرا پس چرا با تاکسی می ری که ترافیک و آلودگی رو بیشتر می کنه؟ ببین قالیباف با این همه مشکلاتی که داره نمی زاره پروژه هاش عقب بیوفته و مردم لنگ بمونن.اون وقت امثال من و تو از این امکانات استفاده نکنیم؟درسته آخه؟
راستشو بگو ببینم چت شده؟ دردت چیه آخه؟
 راستی مامان شنیدی تونل توحید طبق برنامه اول مهر افتتاح می شه؟
 بحث رو عوض نکن دختر بگو ببینم چی شده؟
مامان مگه من مثل لیلای اقدس خانم اینا لیسانس ندارم؟
خوب چرا؟ آخه من چیم از دختر اقدس خانم اینا کمتره؟
-هیچی دختر.ولی اینا چه ربطی به تاکسی و ترافیک داره؟
 آخه می دونی چیه مامان؟ دیروز مامانه لیلا تو بی آر تی با یه زنه دوست شده ، زنه یه برادر زاده داره که هم پولداره هم تحصیل کرده. امشبم قراره بیان خواستگاری، تو هم از این به بعد با بی آر تی برو اینور اونور دیگه

[ سه شنبه 6 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1715

داستان شماره 1715

بخيلهاى عرب

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گفته شده : بخليهاى عرب چهار نفرند. ((اول حطيئة )) است ، گويند: روزى عرب درب خانه خود ايستاده بود و عصائى در دست داشت . شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسيد و گفت : اى حطيئة من مهمان توام ، حطيئه اشاره به عصا نمود و گفت : اين را براى پذيرائى مهمانان مهيا نموده ام
دوم : حميدار قط است ، گويند: روزى جمعى را مهمان نمود و به آنان خرماخورانيد بعد از خوردن خرماها، آنها را سرزنش مى كرد كه چرا بِسْمِ اللّهِالْرَّحْمنِ الْرَّحيم ْهسته اى خرما را خورديد!! سوم : ((ابوالاسواد دئلى )) است ، گويند: روزى يك دانه خرما به فقيرى داد و فقير گفت : خدا در بهشت به تو يك دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت : اگر به بينوايان چيزى بدهيم ، خودمان از آنها درمانده تر شويم
چهارم : ((خالد بن صفوان )) است ، گويند: هرگاه درهمى به دستش ‍ مى آمد مى گفت : اى پول چقدر گردش كرده اى و پرواز نمودى كه به دستم رسيدى ، اكنون به صندوق افكنم و زندانيت به طول مى انجامد. آنگاه پول را در صندوق مى افكند و قفل بر آن مى زد
به وى گفتند: چرا انفاق نمى كنى و حال آنكه ثروت تو خيلى زياد است ؟ در جواب مى گفت : ادامه روزگار بيشتر است

 

[ سه شنبه 5 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1714

داستان شماره 1714

ريش بلند

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

جاحظ بصرى  كه در هر رشته از علوم كتابى نوشته است ، گفت : روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جايگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى كردند.يكى گفت :هر كس ريش او دراز بود احمق است . عده گفتند: ما به خلاف عده اى ريش بلند ديده ايم كه مردمان زيرك بودند
ماءمون گفت : امكان ندارد. در اين هنگام مردى ريش دراز، آستين گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهيم مطلب ، او را احضار كرد و گفت : نامت چيست ؟ عرض كرد: ابوحمدويه ، گفت : كنيه ات چيست ؟ عرض كرد: علويه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را كه نام و كنيه را نداند، باقى افعال او نظير اين جهالت است . پس از او سوال كرد: چه كار مى كنى ؟ عرض كرد: مردى فقيهم و در علوم تبحر دارم اگر امير خواهد از من مساءله اى بپرسد
ماءمون گفت : مردى گوسفندى به يكى فروخت و مشترى گوسفند را تحويل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشكلى (سرگين ) انداخت و بر چشم يك نفر افتاد و چشم آن شخص كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ؟
مرد ريش بلند كمى فكر كرد و گفت : ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى
حاضرين گفتند: چرا؟
گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد كه در محل دفع مدفوع گوسفند منجنيق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد
ماءمون و حاضران خنديدند، و او را چيزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد كه بزرگان گفته اند دراز ريش احمق بود

[ سه شنبه 4 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1713

داستان شماره 1713

وزير خيانتكار

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در عهد پادشاهى گشتاسب ، او را وزيرى بود به نام (راست روشن ) كه به سبب اين نام مورد نظر گشتاسب بوده و بيشتر از وزاى ديگر مورد مرحمت قرار مى گرفت .
اين وزير، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحرض مى كرد، و ظلم را در نظر او جلوه مى داد و مى گفت : انتظام امور مملكت به خزانه است و بايد ملت فقير باشند تا تابع گردند.
خود هم مال زياد جمع كرد و با گشتاسب از در دشمنى در آمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالى نديد تا حقوق كارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پريشان ديد و متحير شد. دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بيرون رفت و سير مى كرد. در اثناى سير در بيابان نظرش به گوسفندانى افتاد به آنجا رفت و ديد، گوسفندان خواب و سگى بردار است ، تعجب كرد
چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسيد، گفت : اين سگ امين بود، مدتى او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد كردم . بعد از مدتى او با مده گرگى دوستى گرفت و با او جمع شد. چون شب مى شد ماده گرگ گوسفندى را مى گرفت و نصف خودش مى خورد و نصف ديگر را سگ مى خورد.
روزى در گوسفندان كمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به اين خيانت سگ پى بردم . لذا سگ را بردار كردم تا معلوم شود جزاى خيانت و عاقبت بدكردار شكنجه و عذاب است
گشتاسب چون اين جريان را شنيد به خود باز آمد و گفت : رعيت همانند گوسفندان و من مانند چوپان ، بايد حال مردم را تفحص كنم تا علت نقصان پيدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و ليست زندانيان را طلب كرد و معلوم شد وزير (راست روشن ) آنها را حبس كرده است و همه مشكلات از اوست . پس او را بردار كرد و اعلام نمود و گفت : ما به نام او فريفته شديم
كم كم مملكت آباد و تدارك كار گذشته كرد و در كار اسيران اهتمام داشت و ديگر بر هيچ كس اعتماد نمى كرد

 

[ سه شنبه 3 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 19:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1712
[ سه شنبه 2 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 19:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1711

داستان شماره 1711

دزد نابيناى قرآن خوان

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

علام بن الثمان مى گويد: در بصره خدمت شخص بازرگانى مى كردم . روزى پانصد درهم در كيسه پيچيدم و از بصره به ((ابله )) خواستم بروم ، بر لب جله آمدم و كشتى كرايه كردم و چون از منطقه ((مسمار)) درگذشت ، نابينائى بر لب آب قرآن مى خواند و به صورت حزين آواز داد كه اى كشتيبان مى ترسم شب مرا حيوانات از بين ببرند، مرا در كشتى بنشان . ملاح و نابينا هر دو خود را برهنه كردند كه ما مال تو را نگرفتيم ، دست از ايشان كشيدم و گفتم خدايا صاحب اين مال مرا از بين خواهد برد. هزاران فكر و خيال آن شب و آن روز به ذهنم رسيد و به گريه و زارى مشغول بودم . در راه مردى به من رسيد و علت گريه را پرسيد و جريان دزدى پول بازرگان را نقل كردم . گفت : راهى به تو نشان مى دهم برو نان و طعام خوب تهيه كن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبكر نقاش برو غذا را نزدش ‍ بگذار، او از تو مى پرسد گرفتاريت چيست ، جريان را بگو
من همان دستور را انجام دادم و ابوبكر نقاش در جواب حاجتم گفت : الان به قبيله بنى هلال برو و در دروازه خانه اى بسته است در آن بازكن و داخل شو و دستمالهايى آنجا آويزان است بكى بر كمر ببند، و در گوشه اى بنشين . جماعتى آيند و شراب خورند تو هم پياله اى بگير و بگو به سلامتى دائى ام ابوبكر نقاش ، و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند بگو ديروز پول خواهرزاده من را برده اند و به او رسانيد و آنان را تسليم كنند
من هم آنچه گفته بود عمل كردم و آنان همان دم كيسه پول را به من دادند بعد خواهش كردم بگوئيد چطور به سرقت رفته است . بعد از بگو مگو خلاصه يكى گفت : مرا مى شناسى ؟ ديدم آن نابينا كه قرآن مى خواند مى باشد و ديگرى هم ملاح بود. گفت : يكى از ياران ما درون آب است ، چون قرآن خوانده شود مسافر فريفته صدا شود و ما كيسه پول درون آب اندازيم و آن يار درون آب شنا كند پول به ساحل برد و روز ديگر بهم رسيم قسمت كنيم . امروز نوبت قسمت كردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبكر نقاش رسيد مال را به تو تسليم كرديم . من مال خود را گرفتم و خداى را شكر كردم كه از اين گرفتارى نجات پيدا كردم

 

[ سه شنبه 1 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 19:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]