اسلایدر

داستان شماره 990

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 990

داستان شماره 990

خودت می دانی و او

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در بعداز ظهری گرم مشغول آماده سازی زمینی بود. چند مرد سوار بر اسب به تاخت از دور نزدیک شدند و سردسته آنها وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت:” آهای استاد معرفت! ما می رویم تا یک یوزپلنگ وحشی را در دامنه کوه شکار کنیم !؟
شیوانا پرسید:” آیا آن یوزپلنگ به کسی آسیبی رسانده است؟!” سردسته سوارکاران گفت:” نه ولی می خواهم سر او را بالای سردر منزلم بزنم و از پوستش پادری درست کنم! تو هم ای استاد معرفت! برایمان دعا کن که موفق شویم
شیوانا لبخندی زد و گفت:” از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید
چند روز بعد شیوانا باز هم در همان زمین مشغول کار بود که این بار سردسته و عده کمتری  از همراهانش را دید که پای پیاده و زخمی و هراسان به سمت ده باز می گشتند. شیوانا ازسردسته پرسید:” چه اتفاقی افتاده است!؟
سردسته با ناراحتی گفت:” موفق شدیم جفت یوزپلنگ را از پا درآوریم و بچه هایش را زخمی کنیم ، اما او سربزنگاه رسید و چند نفر از ما را زخمی کرد. ما هم اسب و غذا را گذاشتیم و فرار کردیم. الآن چند روز است که منزل به منزل فرار می کنیم و یوزپلنگ برای انتقام هنوز در تعقیب ماست و هر شب یکی از ما را زخمی و ناکار می کند. ای استاد معرفت! برایمان دعایی کن که بتوانیم از شر این یوزپلنگ خلاص شویم
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت:” باز هم می گویم! از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید
شیوانا این را گفت و بی اعتنا به نگاه سردرگم سردسته و همراهانش به کار خود ادامه داد

 

[ پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 989

داستان شماره 989

از بدخواه کمک بگیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:” در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگربه خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟
شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی. من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری  و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتراست. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی ، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت

 

[ پنج شنبه 29 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 988

داستان شماره 988

جذب دو طرفه است

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی به سرووضع خودش نمی رسید و بهداشت را رعایت نمی کرد. روزی در بازار مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که نسبت به وضعیت نامناسب خودش بی اعتنایی نشان می داد به شیوانا سلام کرد. شیوانا با مهربانی پاسخش را داد و به او گفت:” می بینم آلودگی و سیاهی خیلی تو را دوست دارند!؟
مرد با تعجب پرسید:” اما استاد! مگر چیزهای بی جان هم به انسان علاقه مند می شوند و جذب انسان می شوند!؟
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” البته!  جذب همیشه دو طرفه است. وقتی به سمت چیزی کشش پیدا می کنی بدان و آگاه باش که آن چیز هم به سمت تو جذب می گردد. وقتی دوست داری نقطه خاصی از منزل یا مغازه یا هر جای دیگری روی زمین بنشینی بدان که آن نقطه تو را صدا زده و از تو خواسته آنجا بنشینی! اگر لباس و سرووضع تو اینطوری است پس این نشان می دهد که کثافتی و چیزهای ناتمیز تو را دوست دارند!؟ حال از خودت بپرس که آیا تو هم دوست داری که این جور چیزها به تو علاقه مند شوند!؟
می گویند از آن روز به بعد مرد به هم ریخته مرتب تر شد و بیشتر به سرووضعش رسید. او به اطرافیانش می گفت:” از روزی که شیوانا آن حرف را به من زد دیدم از کثافتی و آلودگی چندان خوشم نمی آید و بعد متوجه شدم که خود به خود دارم نظافت و پاکیزگی را رعایت می کنم! مثل اینکه از آن روز به بعد کثافتی هم از من خوشش نمی آمد

[ پنج شنبه 28 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 987

داستان شماره 987

 نخواه ولی او را بدنام نکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به شیوانا خبر دادندکه کدخدای دهکده قصد ازدواج با دختر جوانی را دارد و به هر بهانه ای به زن اول خود دشنام می دهد و او را بدنام خاص وعام می سازد! شیوانا به همراهی جمعی از شاگردان در بازار دهکده با کدخدا و دختر جوانی روبرو شد که کدخدا قصد داشت بعد از رهایی از زن اول با او ازدواج کند. شیوانا با تظاهر به اینکه مشغول درس دادن به شاگردان است همان جا با صدای بلند بدون اینکه به طور مستقیم به کدخدا اشاره کند گفت:” شاگردان من درس امروز این است! برای اینکه به خواسته تان برسید و یا از چیزی خلاص شوید دلیلی ندارد که آن چیز را بدنام کنید! این کار یعنی بدنام کردن چیزهایی که از ما جدا می شوند و یا می خواهیم از آنها خلاص شویم اوج خودخواهی یک انسان بدکردار و غیر قابل اعتماد است که چون همیشه خودش و خواسته هایش را بهتر ازبقیه می داند و برای اینکه مقابل آیندگان دلیلی برای جدایی از خوب ها داشته باشد به خراب کردن آن خوب می پردازد. نظر شما شاگردان در مورد این چنین شخصی چیست!؟
یکی از شاگردان زیرک شیوانا با صدای بلند پاسخ داد:” آن خوب های بعدی که می خواهند به چنگ این چنین شخص غیر قابل اعتمادی بیافتند باید مواظب باشند و بدانند که روزی ممکن است آنها  هم بدنام شوند
کدخدا پوزخندی زد و دست دختر جوان را کشید تا با او همراهی کند. اما دختر جوان سر جایش ایستاد و با او نیامد

 

[ پنج شنبه 27 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 986

داستان شماره 986

همه می دانند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در مدرسه شیوانا رسم بود که سالن اصلی کلاس همیشه بسیار تمیز نگه داشته می شد و هریک از شاگردان موظف بودند که قبل از ورود به سالن کلاس لباس تمیز یکدست مدرسه را بپوشند و در مکان مشخص خود به صورت دایره وار بنشینند
روزی شاگرد جدیدی از مسافتی خیلی دور وارد مدرسه شد. او بر این عقیده بود که قواعد دنیا ساخته دست بشر است و می توان این قواعد را هر موقع که اراده کرد زیر پا گذاشت. او احساس می کرد که این کشف متعلق به خود اوست و به همین خاطر هر مراسم قاعده مندی را که در مدرسه یا در دهکده انجام می شد به سخره می گرفت و در حالی که خود را بی قید و رها جلوه می داد همیشه با قیافه ای حق به جانب افرادی که مراسم سنتی را طبق قواعد مرسوم اجتماع انجام می دادند به سخره می گرفت. روزی او برای اینکه لاقیدی و به زعم خودش رهایی و ناوابستگی خود را نشان دهد با لباسی ناتمیز وارد سالن کلاس شد و بر خلاف بقیه شاگردان در گوشه دیوار مدرسه به دیوار تکیه داد و به شیوانا خیره شد تا واکنش او را ببیند
شیوانا با لبخند رفتار او را نظاره کرد و بدون هیچ عکس العملی درس را شروع کرد. ساعتی که گذشت شیوانا ناگهان کلامش را نیمه تمام گذاشت و به شاگرد ناهنجار کلاس اشاره کرد و گفت:”دوستان یکی از شاگردان جدید مدرسه احساس می کند کشفی تازه نموده است و فقط او این کشف را فهمیده و دیگران از این درک و فهم او عاجزند از آشپز مدرسه که دم در نشسته و در همه کلاس ها شرکت می کند می خواهم آهسته نزد این جوان برود و راز بزرگ مدرسه شیوانا را در گوش او زمزمه کند. بعد از آن درس را ادامه خواهیم داد
آشپز پیر مدرسه آهسته از جا برخاست و طوری که فقط شاگرد ناهنجار بشنود راز بزرگ مدرسه شیوانا را در گوش او زمزمه کرد و سرجایش نشست. به محض اینکه شاگرد ناهنجار راز بزرگ را شنید ناگهان وا رفت و با حیرت به چهره خدامراد و بقیه شاگردان خیره شد و از جا برخاست و از کلاس خارج شد
روز بعد همه دیدند که اهالی مدرسه دیدند که شاگرد مدرسه به فردی کاملا منظم و مرتب تبدیل شد که تمام قواعد مدرسه و دهکده را با ظرافت و دقت و وسواس کامل رعایت می کند و دیگر هیچ رفتار ناهنجاری از خود نشان نمی دهد
چند هفته که از تغییر رفتار شاگرد ناهنجار گذشت روزی یکی از شاگردان به خنده از شیوانا پرسید:” استاد! مگر آشپز در گوش این جوان چه گفت که او اینقدر متحول شد و دیگر دست از پا خطا نمی کند و تمام رسوم وسنت ها را احترام می گذارد!؟
شیوانا به سمت شاگرد ناهنجار قبلی اشاره کرد و گفت:” بیائید از خودش بپرسیم که آشپز پیر به او چه گفت؟
شاگرد ناهنجار از جا برخاست و با لحنی آرام و شرمزده گفت:” من فکر می کردم که این فقط من هستم که فهمیده ام قواعد ومراسم شکستنی و زیر پا گذاشتنی است اما آشپز آهسته در گوشم گفت که او هم از این قضیه خبردارد و با وجود این به تمام قواعد و سنت ها احترام می گذارد و آنها را رعایت می کند. در واقع با علم به توانایی و امکان پذیر بودن شکستن قاعده ها آنها را مراعات می کند
شیوانا سری تکان داد و با لحنی محکم و قاطع گفت:” اما آشپز قسمت اصلی  راز را نگفته بود. قسمت اصلی راز این است که همه آدم های این مدرسه و تمام اهالی دهکده و در واقع تمام مردم می دانند که ناهنجاری و لاقیدی از همگان برمی آید . و با وجود این دانش است که تصمیم می گیرند  قواعد را رعایت کنند. آشپز باید می گفت که چیزی که کشف کرده ای  قبلا همه از آن اطلاع داشته اند و تو آخرین نفر بوده ای

 

[ پنج شنبه 26 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 985

داستان شماره 985

راه نجات  همیشه هست ، فقط …!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی ورشکسته و مستاصل نزد شیوانا آمد و از او خواست تا برایش دعا کند که خالق هستی راه نجاتی را مقابل او قرار دهد تا بتواند از این همه مشکلات حل ناشدنی زندگی اش خلاص شود
مرد به شیوانا گفت:” احساس می کنم هم درها به رویم بسته شده و هیچ راهی مقابلم نمی بینم که در آن قدم بزنم و مطمئن باشم که به مقصد می رسم. به من بگوئید که چرا خالق کاینات راه های نجات را از مقابل من برداشته است؟
شیوانا پاسخ داد:” همیشه راهی برای نجات وجود دارد، مشکلی که تو داری این است که راه درست برایت روشن نیست. بنابراین به جای درخواست راه از خالق هستی بخواه راه درست را مقابل چشم دلت روشن گرداند. راه وقتی روشن شود تو می توانی در آن با آرامش و اطمینان قدم زنی
آنگاه شیوانا لبخندی زد و گفت:” فرض کنیم من دعا کردم و از خالق هستی خواستم تا راه های بیشتری مقابل تو قرار دهد. وقتی چشم دل تو سیاه شده باشد و این راه های جدیدهم  برایت تاریک باشند ،دیگر این دعای من به چه دردت می خورد. چون که نمی توانی این جاده های نجات را ببینی و در نتیجه باز هم اوضاع ات فرقی نخواهد کرد و قادر به حرکت نخواهی بود. بنابراین از این به بعد به جای آنکه از خالق هستی درخواست راه های نجات جدیدتری کنی از او بخواه تا راه های مقابل تو را روشن تر سازد. راه که روشن شد دیگر همه چیز حل می شود

 

[ پنج شنبه 25 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 984

داستان شماره 984

 

 

فداکاری ممنوع

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به خاطر سیل پل رودخانه اصلی در روستایی نزدیک دهکده شیوانا خراب شده بود و مردم روستا به دلیل نداشتن ارتباط با بقیه مناطق در معرض گرسنگی و قحطی قرار گرفته بودند. تنها راه دسترسی به روستای نیز عبور از کوهستان های صعب العبور آنسوی روستا بود. شیوانا اهالی دهکده را جمع کرد و به آنها گفت که هر کسی بتواند به روشی خودش را به روستای سیل زده برساند و برای آنها غذا ببرد و یا افراد بیمار و ضعیف آن روستا را با خودش به دهکده بیاورد به او جایزه ای پرداخت خواهد شد. شیوانا مبلغ جایزه را به ازای هر نفر نجات یافته دقیقا تعیین کرد و شکل پرداخت آن را هم مشخص نمود
عده زیادی از داوطلبین به خاطر دریافت پول ، شال و کلاه کردند و از طریق کوهستان عازم روستای سیل زده شدند. یکی از شاگردان شیوانا که هیکلی تنومند داشت و فردی شجاع و نیرومند بود هم بدون اینکه به دیگران بگوید خودش را به رودخانه زد و شنا کنان زودتر از بقیه به روستای سیل زده رسید و چند نفر از کودکان و زنان و افراد ضعیف را از طریق کوهستان زودتر از بقیه به دهکده رساند. سپس مغرورانه و با ژست یک فرد فداکار خطاب به جمع گفت. من این افراد را بدون نیازبه پول نجات دادم و از این بابت پولی نمی خواهم
خبر به گوش شیوانا رسید. بسیار از این موضوع ناراحت شد و فورا به کدخدا گفت که مبلغ پول را دقیقا حساب کرده و تحویل شاگرد تنومند فداکار دهند و به او بگویند که شیوانا پیغام داده یا این پول را می گیری یا برای همیشه از مدرسه من بیرون می روی
شاگرد تنومند با ناراحتی پول را پذیرفت و خود را به شیوانا رساند و او را دید که در حال کمک به نجات یافتگان است. شاگرد تنومند با اعتراض گفت:” من این کار را مجانی انجام دادم و شما مرا به زور اخراج از مدرسه وادار به قبول آن کردید. حکمت این کار در چیست؟
شیوانا گفت: ” خیلی ها الآن به خاطر همین پول از راه سخت کوهستان عازم آن روستا هستند. خیلی از آنها اصلا تعلیمات مدرسه را قبول ندارند اما هوش وذکاوت و توانایی عبور از کوهستان و نجات سیل زدگان را دارند. تو با این به قول خودت فداکاری ، کاری می کنی که ما نتوانیم از این اشخاص استفاده کنیم و چند روز بعد دیگر هیچکسی برای نجات سیل زده ها جان خودش را به خطر نمی اندازد. تو اگر به راستی اهل مدرسه شیوانا هستی این پول را قبول کن و بعد از اینکه آن را قبول کردی ، همه پول را بدون اینکه به کسی بگویی برای درمان و سیر کردن شکم سیل زده ها و ساخت سرپناه برای آنها خرج کن. اینطوری هم مانع کمک دیگران نمی شوی و هم به بقیه نیازمندان کمک می کنی

 

[ پنج شنبه 24 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 3, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 983

داستان شماره 983

ارزش ذهن آزاد

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و مرد جوانی برای کسب آرامش نزد شیوانا آمدند. آنها به شدت مضطرب و افسرده بودند و از شیوانا می خواستند تا به آنها روشی برای بی خیالی و آسودگی ذهن بیاموزد. شیوانا دستش را به سوی آنها دراز کرد و گفت :” نگرانی خود را در کف دست من بگذارید تا شما را از آن رها سازم!؟
زن با لکنت گفت:” اما استاد نگرانی ما قابل گذاشتن در دست های شما نیست. چیزی در درون ماست و ما نمی توانیم آن را مثل یک تکه سنگ در دستان شما بگذاریم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” چیزی که خودتان می دانید وجود ندارد چرا درون خودتان زنده می کنید و توسط خودتان خویشتن را عذاب می دهید!؟
مرد شرمنده گفت:” ببینید استاد! ما در گذشته خود اشتباهات زیادی مرتکب شده ایم و اکنون بار سنگین این خطاها بر دوش سنگینی می کند و ما را عذاب می دهد
شیوانا چرخی زد و نگاهی به اطراف انداخت و آنگاه دستانش را به سمت مرد دراز کرد و گفت:” گذشته را به من نشان بده تا تو را از آن برهانم
مرد با حیرت گفت:” اما استاد! گذشته لحظه ای رخ داده و برای همیشه رفته و هر کاری کنیم دیگر برنمی گردد
شیوانا با لبخند گفت:” یعنی تو به خاطر چیزی که برای همیشه از دسترست دور شده ناراحتی!؟
زن و مرد به هم خیره شدند و با اعتراض گفتند :” ولی استاد! ما برای آرامش نزد شما آمده ایم و شما همه نگرانی های ما را مسخره کردید!؟
شیوانا کاغدی را جلوی زن و مرد گذاشت و گفت:” بزرگترین نگرانی های خود را روی این کاغذ بنویسید و به من دهید
مرد و زن جوان با حوصله و وسواس چندین صفحه کاغذ را نوشتند و به شیوانا دادند. شیوانا آتشی درست کرد و کاغذها را در آتش سوزاند و سپس رو به زن و مرد جوان گفت:” تمام شد! الآن می توانید آرام باشید
مرد و زن جوان مات و مبهوت به شیوانا خیره شدند و مرد با تعجب پرسید: ” استاد ! شما حتی آنها را نخواندید! آنها حرفهای گرانقیمت و باارزشی بودند و در زندگی ما از اهمیت خاصی برخوردار بودند. در واقع به دلیل  ارزشمندی این خاطرات و از دست دادن آنها بود که ما مضطرب شده ایم. شیوانا سری تکان داد و از یکی از شاگردان مدرسه خواست تا گرانقیمت ترین کاغذ را برای زن و مرد جوان بیاورد. سپس آن کاغذ را به آنها داد و گفت:” قیمت این کاغذ بسیار زیاد است. حرفهای عذاب دهنده ولی ارزشمند خود را روی  اینها بنویسید! اما بدانید که من بلافاصله این کاغذ گرانبها را با نوشته های ارزشمند شما می سوزانم. این کار تنها روش خلاصی از خاطرات نگران کننده و قیدآور گذشته است. برای راحت بودن باید ذهن خود را از حمل افکار و خاطرات رها سازید و زندگی خود را از نشانه های ذهنی گذشته پاک کنید. فقط ذهن آزاد است که می تواند آرام باشد. ذهن آزاد ارزشش خیلی بیشتر از خاطرات طلایی است

 

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 982

داستان شماره 982

همسر رویایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی سه دختر دم بخت داشت. نزد شیوانا آمد وبه او گفت که سه نفر به خواستگاری دخترانش آمده اند و او می ترسد که بعدا ازدواج با این سه نفر منجر به جدایی فرزندانش شود. شیوانا سری تکان داد و گفت : ویژگی های شاخص دخترانت را بگو
مرد گفت:” دختر اولم بسیارساکت و آرام و متین است. اما وقتی در جمع قرار می گیرد شروع به شیرین زبانی می کند و سعی می کند با سروصدا و شلوغ کردن مجلس را گرم کند. دختر دومم بسیار ترسو است. اما وقتی در جمع قرار می گرد سعی می کند با شکستن حد و مرزها خود را جسور و شجاع و بی پروا جلوه دهد و همیشه مراقب هستم که به خودش آسیبی نرساند
دختر سوم من هم بسیار تنبل است. ولی وقتی با غریبه ها روبرو می شود خود را بسیار کار کن و فعال نشان می دهد و آنقدر در اینخصوص خودنمایی می کند که باعث تحسین همگی و شرمندگی بقیه خواهرانش می شود
شیوانا تبسمی کرد و از مرد خواست تا سه خواستگار را نزد او بفرستد و خودش هم در مجلس حضور داشته باشد. شیوانا از خواستگاران راجع به دلیل انتخاب همسرانشان برای او توضیح دهند
خواستگار دختر اول گفت:” من خودم آرام و ساکت و خجالتی ام و دوست دارم همسرم دختری اجتماعی و سروزبان دار باشد و بتواند نقص من را در زندگی جبران کند. شیرین زبانی و سروزبان داشتن دختر اول مرا شیفته او کرده است. ای استاد بزرگوار ! تمنا دارم کاری کنید که پدر دختر به این ازدواج راضی شود
خواستگار دختر دوم گفت:” من بسیار ترسو و بزدل هستم و حتی شبها از بیرون رفتن و در تاریکی قدم زدن می ترسم. همیشه دنبال همسری بودم که برخلاف من شجاع و بی پروا و یکه تاز باشد و وقتی دختر دوم این مرد را دیدم شیفته او شدم. ای کاش استاد التفاتی کنند و از پدر درخواست کنند به ازدواج من و دختر دوم رضا یت دهد
خواستگار دختر سوم گفت:” راستش را بخواهید من فردی تنبل و راحت طلبم که ترجیح می دهم همسرم این ضعف را نداشته باشد. زبر و زرنگ بودن دختر سوم مرا شیفته خود ساخته است. ای کاش پدر دختر به ازدواج من و دخترش رضایت دهد
شیوانا خواستگاران را مرخص کرد و در خلوت به پدر دختر گفت:” انسان ها وقتی به دیگری دل می بازند در واقع عاشق آرزوها و رویاهای خود می شوند. هرکس به شخصی که در رویا می بیند و می پسندد دل می بندد و اینکه فرد انتخابی آنها با مشخصات آرمانی آنها مطابقت دارد یا خیر را اصلا نمی بیند. به نظر می رسد که مشخصات فرد رویایی دختران تو و خواستگارانشان با هم تطابق دارد. اینکه این انطباق درست است یا خیر را من نمی دانم

 

[ پنج شنبه 22 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 981

داستان شماره 981

 

حتی اگر شکسته ترین باشی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی خبر رسید که مردی وارد مدرسه شیوانا شده است که در تمام جنبه های زندگی اش شکست خورده بود. خانواده اش را ازدست داده بود. دوستان و آشنایانش او را رها کرده بودند و تمام اعتبار و اموالی که سالها جمع کرده بود در اثر زلزله از بین رفته بود. شیوانا در حال تدریس بود.  او را به کلاس خود دعوت کرد و خطاب به شاگردان گفت:” این مرد صاحب شکسته ترین قلب های دنیاست. همه به او پشت کرده اند و حتی طبیعت نیز نسبت به او رحم نداشته و تمام زندگی اش را از او گرفته است.اما او هنوز سرپاست و با امیدواری تمام به زندگی خود ادامه می دهد. من از این شخص می خواهم تا در خصوص احساسی که نسبت به دنیا و زندگی دارد برای شما جمله ای بگوید. جمله او را به خاطر بسپارید و آویزه گوش کنید. در چنین مواقعی فقط چنین جملاتی می توانند انسان را سرپا نگه دارند و به زندگی امیدوار سازند
سپس شیوانا رو به مرد دلشکسته کرد و از او خواست تا جمله ای را برای شاگردان بازگوکند.مرد دلشکسته اشک در چشمانش جمع شد. آهی کشید و خطاب به جمع گفت:” بدانید و آگاه باشید که مهم نیست دل شما چقدر شکسته باشد! جهان هرگز به خاطر غم تو از حرکت بازنمی ایستد. حتی اگر دلشکسته ترین شخص عالم هم باشی هستی به کار خود ادامه می دهد. گیاهان می رویند و کودکان متولد می شوند و موجودات پیر و فرسوده دنیا را ترک می کنند. پس در اوج دلشکستگی کافی است به این جهان بی تفاوت نگاه کنی و لااقل مثل بقیه موجودات زندگی را بپذیری

 

[ پنج شنبه 21 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 980
[ پنج شنبه 20 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 979
[ پنج شنبه 19 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 978

داستان شماره 978

بنابراین

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در مدرسه اش مشغول کندن زمین و نهال درخت بود. یکی از افسران امپراتور همراه سربازانش سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. شیوانا را دید که در کنار بقیه شاگردانش مثل یک انسان عادی مشغول کار است. نزدیک او رفت و با لودگی گفت: استاد معرفت را می بینم که مانند کارگران حقیر مشغول کارهای عادی است!” شیوانا سرش را بلند کرد و به افسر گفت:” درنتیجه!؟
افسر که غافلگیر شده بود و از سوی دیگر نمی خواست در مقابل جمع حاضر شاگردان شیوانا و سربازانش خودش را ببازد ، با همان لحن گستاخانه ادامه داد:” بنابراین می توان نتیجه گرفت که استاد معرفت ما کارگری معمولی و شخص حقیری بیش نیست و نباید او را جدی گرفت!” شیوانا سری تکان داد و گفت:” و بنابراین !؟
افسر نفسی کوتاه کشید و گفت:” بنابراین !” و سپس لختی سکوت کرد و آنگاه گویی با خود حرف می زند گفت:” و بنابراین ! من اینجا بی جهت وقت خودم را به صحبت با یک کارگر معمولی هدر می دهم!؟”
شیوانا بی اعتنا به افسر امپراتور مشغول کارش شد و گفت: ” و در نتیجه!؟

[ پنج شنبه 18 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 977

داستان شماره 977

 نفرین خنده دار


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر بیکار و تن پروری اما خوش سیما و صاحب جمالی در دهکده شیوانا بود که با وجود زیبایی جمال ، کاری از او ساخته نبود و پول چندانی در بساط نداشت. روزی یکی از دوستان شیوانا نزد او آمد و با شرمندگی اظهار داشت که دختر جوانش به این پسر دلباخته است و از آینده دخترش بیمناک است. شیوانا از پدر خواست تا روز بعد دخترش را نزد او آورد. وقتی دختر همراه پدرش آمد شیوانا بی مقدمه از دختر پرسید:” آیا در وجود خودت آمادگی ترک و جدایی  از کسی که دلباخته اش هستی را داری!؟
دخترک مطمئن و محکم گفت:” هرگز جدایی رخ نخواهد داد. ما هردو به همدیگر علاقه داریم و پای این علاقه ایستاده ایم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” آیا طاقت آن را داری که در آینده ای نزدیک ، این شخصی که به تو دلباخته به تو دشنام دهد و صفات زشت را به تو نسبت دهد و تو را به شکل های مختلف نفرین کند!؟
دخترک با حیرت گفت:” اینکه می گوئید امکان ندارد استاد! او دیوانه وار مرا دوست دارد و هرگز امکان ندارد حتی جمله ای ناروا علیه من برزبان براند. به گمانم شما تحت تاثیر حرفهای پدرم قرار گرفته اید وبه اندازه من او را نمی شناسید!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اگر آمادگی شکست در عشق و جدایی و نفرین را داری راهی که در پیش گرفته ای را ادامه بده
وقتی دخترک از حضور شیوانا مرخص شد ، پدر دختر با ناراحتی نزد شیوانا آمد و گفت:” استاد! این چه نصیحتی بود که به دختر من کردید. چرا او را از عاقبت دلباختن به این جوان بیکار و بی مسئولیت نترساندید!؟
شیوانا پاسخ داد:” نگران مباش ومرا بی خبر مگذار
هفته بعد دخترک غمگین و گریان نزد شیوانا آمد و در حالی که گریه امانش را بریده بود گفت:” استاد! حق با شما بود! وقتی از این پسر خواستم تا به طور جدی برای تشکیل خانواده قدم پیش بگذارد و درخواست خود را با خانواده مطرح کند ، او بلافاصله مرا تهدید به جدایی کرد و وقتی اصرار مرا دید ، هر چه نفرین و دشنام بلد بود نثارم کرد و مرا ترک کرد و رفت! شما از کجا این را می دانستید!؟
شیوانا با لبخند گفت:” کسی که نتواند زندگی خود را مدیریت کند، چگونه می تواند یک زندگی مشترک را اداره کند. این پسر جوان به خاطر رشد جسمانی به بلوغ جسمی رسیده بود. اما برای تشکیل زندگی فقط بلوغ جسمی کفایت نمی کند و بلوغ ذهنی و اخلاقی هم لازم است. این پسر هنوز هم از رابطه رفاقتی و بدون مسئولیت با تو  گریزان نیست. اما وقتی اصرار تو به قبول مسئولیت و ارتباط رسمی و متعهدانه را دید ، فهمید که دیگر نمی تواند به بازی ادامه دهد و به همین خاطر برای حفظ  تعادل روانی خودش شروع به تخریب تو وخانواده ات نمود. از اینکه زود متوجه این نکته شدی خالق هستی را شکرگذار باش و بی اعتنا به کلام و رفتار او از داشتن پدری بزرگوار که اینچنین دورادور نگران توست به خود افتخار کن! بگذار این جوان نفرین خنده دارش را با صدای بلند به هر آسمانی که می خواهد بفرستد! مهم این است که تو بیش از این آسیبی ندیدی

 

[ پنج شنبه 17 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 976
[ پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 975

داستان شماره 975

مگذار تابلو کامل شود

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا استاد روشنایی با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می رسید و دائم نسبت به زیبایی خود برای خانواده اش فخر می فروخت. روزی شیوانا دید که مرد با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می گوید که اگر قدر او را ندانند و هرچه می گوید را گوش نکنند ، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت
وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید:” آیا تو واقعا می خواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟ مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:” البته که نه! من فقط می خواهم از ترس بدون من بودن حرفهایم را گوش کنند و ناز مرا بخرند
شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت:” اینکار تو به شدت خطرناک است. تو با اینکارت آنها را وادار می کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند
مرد خوش سیما با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سوال شیوانا را برای همه  تکرار کرد و با طعنه گفت:” چه کسی به این مرد استاد روشنایی گفته است!؟ او نمی داند که زن و فرزند من نقاشی نمی دانند
شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد کاروان به دهکده ای رسید . برای تامین آب و غذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد. شب هنگام مرد زیبا سیما فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سروصورت خود می زد گفت:” استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده اند و گفته اند دیگر علاقه ای به با من بودن ندارند! همیشه من آنها را تهدید به ترک و تنهایی تهدید می کردم و اکنون آنها این بلا را برسرمن آورده اند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟
اهل کاروان گرد مرد خانه خراب جمع شدند و او را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت:” به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی تابلویی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن ، آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی ، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت ، جایگزین شد. متاسفم دوست من! ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلوی زندگی خود بکشند
برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلو ی جدیدی که آنها تازه کشیده اند ، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلو یی که الآن کشیده اند را مقابل چشمانت علم می کنند و می گویند:” خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است

 

[ پنج شنبه 15 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 974

داستان شماره 974

چاله هنوز هست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا به عیادت فرزندش برود. شیوانا بیماری فرزندش را پرسید . مرد گفت:” نزدیک کوچه ما چاله ای هست که پسرم یک هفته پیش داخل آن افتاد و ضرب دید و ترسید و دچار شوک شده است. او چند ساعتی داخل آن چاله گود گیر کرده بود و همین امر باعث شد تا ترس و وحشت به جانش بیافتد و او نتواند به حالت عادی برگردد. از تو استاد آگاهی می خواهم تا از فرزندم عیادت کنی و او را آرام سازی و برایش توضیح دهی که چاله ترسی ندارد
شیوانا قبول کرد و همراه مرد به سمت منزل او حرکت کرد. وقتی به سرکوچه مرد رسیدند. شیوانا ایستاد و با انگشت چاله را نشان داد و گفت:” این چاله که هنوز آنجاست!؟
مرد تبسمی کرد و گفت:” بله استاد! این همان چاله است. اما جای نگرانی نیست. از کنار آن به راحتی می توان گذشت
شیوانا با عصبانیت به سمت مرد برگشت و گفت:” چاله هایی که قبلا یکبار در آنها افتاده اید ، هنوز هم سرجایشان هستند و تو به من می گویی نزد پسرت بیایم و به او  بگویم چاله ها ترسی ندارند!؟ این چاله باید چند قربانی دیگر بدهد تا شما همت کنید و آن را پر کنید!؟” من از همین جا برمی گردم و تا این چاله را پر نکرده اید به سراغ من نیائید
مرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و گفت :” ولی استاد! شما که تا اینجا آمده اید ، چند قدم دیگر هم بیائید و با پسرم صحبت کنید
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” به جای اینکه به سراغ من می آمدید می توانستید همت کنید و این چاله را پر کنید
شیوانا به مدرسه بازگشت و ده روز بعد به صورت سرزده به عیادت پسر بیمار رفت. سر کوچه که رسید دید چاله گود پر و همسطح زمین شده است و پسر بیمار هم سالم و سرحال مقابل منزل خود مشغول بازی است. پدر کودک وقتی استاد را دید به سوی او شتافت و درآغوشش گرفت و گفت:” استاد! به محض اینکه چاله را پر کردیم چند ساعت بعد حال پسرم خوب شد و دیگر نیازی به شما پیدا نشد
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پسرت چه گفت
مرد سرش را پائین انداخت و گفت:” پسرم وقتی دید من و بقیه اهالی مشغول پر کردن چاله هستیم، به من گفت که دیگر نمی ترسد، چون می داند کسانی هستند که وحشتناکترین چاله ها را با شجاعت پر می کنند . و دنیابا وجود این آدمها دیگر ترسناک نیست
شیوانا سری تکان داد و گفت:”زندگی در شهری ترسناک است که ساکنین آن شهر ،  چاله ها  را به حال خود رها می کنند تا رهگذران را در خود فرو ببرند. ترس پسر تو از چاله ها نبود! از کرختی و بی تفاوتی ساکنین این محله بود که نسبت به وجود چاله های ترسناک در محله بی اعتنا بودند

 

[ پنج شنبه 14 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 973

داستان شماره 973

تو با این همه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بر اثر سیل پل اصلی ورودی به دهکده شیوانا خراب شده بود و همه مردم از اطراف برای کمک به اهالی دهکده شیوانا در مدرسه جمع شده بودند و برای تعمیر و بازسازی پل کمک می کردند. ازجمله کسانی که برای کمک آمده بودند چند دختر و پسر جوان با آرایش و پوشش نه چندان رسمی بودند که به مذاق بعضی از شاگردان مدرسه شیوانا خوش نمی آمد
یک روز ظهر که همه مشغول کار بودند و همان دختران و پسران جلف نیز به سختی کار می کردند یکی از شاگردان بسیار حساس شیوانا طاقت نیاورد و همراه عده ای دیگر از هم فکران خود گرد شیوانا جمع شدندو با اعتراض خطاب به استاد گفتند:”ببینید استاد! شما همانگونه که با ما صحبت می کنید ، بی تفاوت به لباس و آرایش این عده جوان جلف با آنها هم همانطوری برخورد می کنید. در حالی که باید بین ما و ایشان تفاوتی باشد و ما که سالهاست در مدرسه شما درس معرفت می گیریم و جامه و آرایش سالکین را داریم باید لااقل شاهد برخوردی متفاوت از سوی شما باشیم. ما به این بی تفاوتی شما اعتراض داریم استاد
شیوانا نگاهی به آن شاگرد کرد و گفت: ” تو با این همه سابقه سیر و سلوک روزهاست که از کار خود می زنی و به این اشخاصی که اصلا به تو کاری ندارند و برای کمک آمده اند گیر داده ای! اما آنها برعکس با وجودی که لباس و آرایششان باب طبع ما نیست ، به هیچکس کاری ندارندو  با خلوص نیت و فقط به قصد کمک از همان روز اول به سختی مشغول کار هستند. تو خودت انصاف بده ! اگر قرار به فرق گذاشتن باشد خالق هستی آنها را ترجیح می دهد یا تو را که با این همه ادعا از کار می زنی و فقط گیر می دهی!؟ اگر جوابی برای این سوال پیدا کردی به من بگو تا نگاهم متفاوت شود

 

[ پنج شنبه 13 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 972

داستان شماره 972

همین الآن نشانش بده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جمعی دختر و پسر اطراف شیوانا را گرفته بودند و از او می خواستند تا برای روشنایی دلشان جمله ای بگوید. شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه ما به شکلی معتقدیم که به خالق هستی ایمان داریم با انگشت اشاره خود دلیل این ایمان را به بقیه نشان دهید.” همین الآن نشانش بده
دختری با انگشت اشاره به سمت َآسمان اشاره کرد و گفت:”این آسمان بزرگ و بی انتها بهترین گواه این است که این دنیا را آفریدگاری است قادر و توانا
پسری با انگشت اشاره پروانه ای را روی گلی نشان داد و گفت:” این پروانه زیبا که بی اعتنا به همه عالم اطراف گل کوچکی که دوست دارد بال می زند بهترین شاهکار خلقت و دلیل آن است که دنیا را صاحبی است زیبایی شناس و زیبا یی طلب
در این بین یکی از شاگردان به شیوانا گفت:” استاد ! نوبت شماست که با انگشت اشاره خود دلیل ایمان خود به خالق هستی را نشانمان دهید
شیوانا انگشت اشاره دست چپ خود را به سوی انگشت اشاره سمت راست خود نشانه گرفت و گفت:” همین توانایی که می توانیم با انگشت به سمتی اشاره کنیم و ادعای دانستن کنیم. همین قدرت شناخت خودش نشانه این است که کسی هست که دوست دارید ببینیمش ، بشناسیمش و هرازچندگاهی با انگشت اشاره نشانش دهیم. همین انگشت های اشاره شما که به این سوی و آنسوی خلقت نشانه می رود برای ایمان آوردن من به خالق هستی کفایت می کند

 

[ پنج شنبه 12 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 971

داستان شماره 971

نزدیک کودکت بخواب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی سراسیمه نزد شیوانا آمد و به او گفت: “استاد! چند روزی است که بدشانسی و بدبیاری بدجوری گریبانم را گرفته است. احساس می کنم کائنات با من سرلج افتاده است و دائم جلوی پایم سنگ می اندازد. می ترسم بلایی درمان ناپذیر بر سرم نازل شود و آینده ای عذاب آور نصیبم شود. مرا راهنمایی کن که چه کنم!؟
شیوانا از او پرسید: ” آیا فرزند کوچکی داری!؟
مرد گفت:” آری! دو دختر و پسر کوچک دارم که در خانه هستند
شیوانا تبسمی کرد و گفت: ” یک هفته همه کارهایت را رها کن و از کنار این بچه ها لحظه ای جدامشو! شب ها سرت را روی متکای آنها بگذار و بخواب و روزها دست آنها را در دستان بگیر و به جاهایی که آنها می خواهند برو! نزدیک کودکت بخواب ! همه چیز درست می شود !”
مرد سراسیمه به منزلش رفت و هفته بعد شاد و سرحال نزد شیوانا آمد و گفت:”استاد! آرامش و اطمینان عجیبی بر زندگی ام حاکم شده و احساسی غریب از همراهی کائنات تمام وجودم را انباشته است. چگونه چنین چیزی ممکن است؟
شیوانا پاسخ داد:” مهم نیست که بزرگترها چگونه اند. کائنات چترحمایتی اش را حتی برای یک لحظه از روی سر کودکان و اشخاص مظلوم و بی پناه برنمی دارد. تو در این یک هفته خودت را زیر چتر حمایتی کودکانت قرار دادی و در این فرصت مصیبت ها بدون اینکه تو را پیدا کنند از کنارت گذشتند و رفتند و خود کائنات بی آنکه تو آگاه شوی برای دورساختن این مصیبت ها راه چاره ای ساخت و تیرهای عذاب به سمتی دیگر منحرف شدند. اگر بزرگترها می دانستند که کودکانشان چه نیروی حمایتی بزرگی را بالای سر خود دارند حتی برای لحظه ای آنها را از خود دور نمی ساختند

[ پنج شنبه 11 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 970

داستان شماره 970

 

هرگز با خودت قهر مکن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهرآن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیما سراغ او را گرفت و پس از ساعت ها جستجو او را در یک محل عیش و عشرت مست و لایعقل یافت. مقابلش ایستاد. سری تکان داد از او پرسید:” تو اینجا چه می کنی دوست قدیمی
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت وگفت:” من لیاقت درس های شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگوئید!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” من هنوز هم خودم را استاد تو می دانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم
شاگرد مایوس و ناامید نگاهش را به چشمانش شیوانا دوخت وپرسید:” یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید!؟
شیوانا مطمئن سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:” البته ! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست! درس امروز این است:” هرگزبا خودت قهرمکن! هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی ! و هرگز اجازه مده دیگران وادارت سازند خودت خودت را محکوم کنی! به محض اینکه با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا می شوی و هر نوع بی حرمتی به روح و جسم خودت را می پذیری! همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده! تکرار می کنم ! خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با او قهر می کنی! درس امروز من همین است
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید وبلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده اش بازگشت. وقتی شیوانا به دهکده رسید چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی اش وارد مدرسه شده و سراغ او را می گیرد. شیوانا به استقبال او رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است
شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوشش گرفت و آرام در گوشش گفت:”اکنون که با خودت آشتی کرده ای ، یادبگیر که از خودت طرفداری کنی! به هیچ کس اجازه مده تو را با یادآوری گذشته ات ، وادار به سرافکندگی کند! همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن! هرگز مگذار دیگران وادارت سازند دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند. خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع می کند. درس امروز همین است

 

[ پنج شنبه 10 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 969

داستان شماره 969

او هم دید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از راهی می گذشت. خسته شد و به درختی تکیه داد. چند دقیقه بعد جوانی سراسیمه به نزدیک درخت رسید و جسمی را که داخل پارچه ای پوشانده بود زیر یک سنگ مخفی کرد. به محض اینکه جوان کارش را تمام کرد نگاهش را به سمت درخت چرخاند و شیوانا را دید که به او می نگرد! جوان شرمزده سرش را پائین انداخت  و از شیوانا دور شد
روز بعد عده ای از مردم دهکده آن جوان را طناب بسته نزد شیوانا آوردند و از او خواستند تا برای آن جوان مجازاتی مشخص کند.
شیوانا سری تکان داد و از جمعیت پرسید:”جرم این جوان چیست!؟
یکی از جمع پاسخ داد: ” این جوان دیروز به درون معبد قدیمی دهکده رفته است و ظرف گرانقیمتی که آنجا بود را ربوده و فرار کرده است
شیوانا پرسید:” از کجا می دانید که کار این جوان بوده است!؟
همان شخص پاسخ داد:” دقیقا مطمئن نیستیم. اتفاقا وقتی ظرف به سرقت رفته کسی در معبد نبوده است. ما براساس حدس و گمان فکر می کنیم کار او بوده است. البته او خودش می گوید که از ظرف گرانقیمت خبری ندارد و ما هم هرجایی که گمان می کردیم را گشتیم ولی ظرفی را ندیدیم
شیوانا با عصبانیت گفت:” شما بر اساس حدس و گمان شخص محترمی را متهم کرده اید. زود این جوان را رها کنید و وقتی شواهدی محکم تر داشتید سراغ من بیائید
جمعیت جوان را رها کردند و پراکنده شدند. ساعتی بعد جوان در خلوت نزد شیوانا آمد و شرمزده و خجل سرش را پائین انداخت و با صدایی آهسته گفت:” استاد ! شما خودتان دیدید که من ظرف را کجا پنهان کردم؟ پس چرا من را لو ندادید!؟
شیوانا آهی عمیق کشید و گفت : “به جز من چشمان خالق هستی هم نظاره گر اعمال تو بود. وقتی خالق کائنات آبروی تو را نگه داشت و اجازه نداد که کسی نظاره گر اعمال تو باشد ، چرا من که چشمانم ازاوست پرده پوشی نکنم!؟
جوان خجل و سرافکنده از حضور شیوانا بیرون رفت. روز بعد دوباره جمعیت آن جوان را نزد شیوانا آوردند و گفتند:” ظرف گرانقیمت شب گذشته به طرز عجیبی به معبد بازگردانده شده است و هیچکس ندیده است که چه کسی این کار را انجام داده است. برای همین ما به این نتیجه رسیده ایم که این جوان بی گناه بوده است و بی جهت او را متهم نموده ایم. به همین خاطر نزد شما آمده ایم تا از او بخواهید ما را ببخشد
شیوانا تبسمی کرد و گفت: ” این جوان حتما شما را می بخشد. بروید و به کار خود برسید
وقتی جمعیت پراکنده شدند. شیوانا آهسته نزدیک جوان رفت و گفت:” همان کسی که چشمان بقیه را کور کرد و آبروی تو را حفظ نمود، اگر اراده کند می تواند پرده ها را براندازد و همه اسرارپنهان تو را برملا سازد و در یک چشم به هم زدن تو را رسوا کند. قدر این حامی بزرگ را بدان و همیشه سعی کن کاری کنی که او خودش پوشاننده عیب های تو باشد

 

[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 968

داستان شماره 968

مچ نگیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستان شیوانا یک کارگاه پارچه بافی داشت. روزی شیوانا به دیدار این دوست رفت. دید که دوستش با یکی از کارگرهایش مشغول جرو بحث است و دائم سعی می کند با ذکر جزئیاتی دقیق به کارگر بفهماند که از او زرنگ تر است و اعماق افکار کارگر را می خواند و می داند نقشه باطن او چیست. کارگر هم دائم قسم می خورد که صاحبش اشتباه می کند و دچار توهم شده است
سرانجام وقتی کارگر مرخص شد، شیوانا رو به دوستش کرد و گفت:” بالفرض هم که مجرا های خبررسانی تو درست باشد و تو از حقیقت ماجرایی خبر داشته باشی. این دلیل نمی شود که خود را زرنگ تر و تیز تر جلوه دهی و این زرنگتر بودن را دائم به رخ دیگران بکشی!؟
دوست شیوانا با تعجب پرسید:” یعنی می گوئید بگذارم آنها راحت سرمن را کلاه بگذارند و مرا فریب دهند!؟
شیوانا با تبسم گفت:” آری! بگذار گمان کنند که تو چندان زیرک نیستی و با روش های ساده ای که برای فریب دادن اشخاص کودن سراغ دارند تو را فریب دهند. اگر بدبینی تو درست باشد که در همان برخورد اول متوجه همه چیز می شوی و اقدام اساسی لازم برای از بین بردن فساد را انجام می دهی. اگر هم برداشت تو اشتباه باشد همه چیز سرجایش است و احترام طرفین حفظ می شود و  به کسی توهین نمی شود و کسی در صدد انتقام جویی و خرابکاری برنمی آید. تو با مچ گیری و زرنگ بازی کاری می کنی که افراد بیگناه و سالم از اطراف تو پراکنده شوند و افراد خاطی نقشه های پیچیده تری برای خطا بکشند و در نتیجه تو را راحت تر گول بزنند. فراموش نکن که تو همیشه زرنگ تر از بقیه نیستی

 

[ پنج شنبه 8 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 967

داستان شماره 967

نگاه سنگین حامی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در مجلسی نشسته بود و در سکوت به صحبت جمعی گوش می داد. موضوع صحبت مردی بود که همه می گفتند جرمی مرتکب شده و مستحق مجازات است و هرکس در بدگویی از آن مرد جمله ای می گفت. شیوانا بالاخره طاقت نیاورد ، از جا برخاست تا برود. یکی از جمع به طعنه گفت:” استاد! این آدمی که ما راجع به او حرف می زنیم نزد هیچکس آبرویی ندارد و تمام اعتبار و حیثیتش برباد رفته است!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” اینکه می گوئید انسانی است که هیچکس پشتیبانش نیست و این قبیل انسان های حامی قدرتمندی دارند که من از ترس او این مجلس را ترک می کنم
همان فرد با خنده گفت:” آخر چنین فردی را چه کسی حمایت خواهد کرد؟او دیگر چیزی برای ازدست دادن ندارد
شیوانا سری تکان داد وگفت:” ایستگاهی هست که در آن ایستگاه خالق کائنات همیشه منتظر است تا انسان های درمانده و مایوس و ناامید را در آغوش بگیرد. وقتی انسانی دیگر امیدش از دست می رود و به سوی او روی برمی گرداند، خالق کائنات چتر حمایتش را بر سر او باز می کند و حامی او می شود. به همین خاطر طفلی که یتیم می شود ، غریبی که درمانده می شود ، مسافری که راه گم می کند و انسانی که بی حرمت می شود، نهایتا وقتی به این ایستگاه می رسد خود را در آغوش این حامی بزرگ می بیند و آرام می گیرد
من از ترس آن حامی بزرگ این مجلس را ترک می کنم ، چرا که سنگینی نگاه خشمگین خالق کائنات را به خوبی حس می کنم و در تمام عمرم از هیچ چیز به اندازه این نگاه سنگین نترسیده ام

 

[ پنج شنبه 7 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 966

داستان شماره 966

پاکدامن ترین نگاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا استاد معرفت در مدرسه مشغول درس گفتن بود. یکی از شاگردان پرسید:” استاد! در این دیار پاکدامن ترین مردمان همین اهالی مدرسه هستند ! اینطور نیست!؟ به هرحال ما اهالی مدرسه شبانه روز مشغول فراگیری علوم معرفتیم و بقیه به زندگی عادی مشغول اند!؟
شیوانا رو به بقیه شاگردان کرد و از آنها در اینخصوص سوال کرد. تقریبا همه آنها به جز یکنفر  گفتند که بلی ما پاک ترین و کم گناه ترین مردمان این شهریم
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” چقدر جالب! قبل از اینکه کلاس شروع شود دیدم پشت در مدرسه شخصی مشغول انجام گناهی زشت است و بی پروا به چنین کاری مشغول است
تا این جمله از زبان شیوانا بیرون آمد تقریبا تمام شاگردان به جز همان یک نفر به سمت درب مدرسه هجوم آوردند تا ببینند قضیه چیست!؟ چند دقیقه بعد همه شاگردان سرخورده و شرمزده سرجای خود نشستند و در سکوت به شیوانا خیره شدند. یکی از شاگردان با تبسم گفت:” استاد! هیچکس پشت دیوار مدرسه نبود!؟” شیوانا با تاسف سری تکان داد و گفت:” همه شما به جز این یک نفر برای دیدن صحنه گناه کلاس را ترک کردید و حریصانه نگاه های خود را به این سو و آنسو دوختید تا صحنه وقاحتی را شاهد باشید. اما این یک نفر همچنان سرکلاس ماند و شرمزده نگاهش را به زمین دوخت و هیچ نکرد. اکنون شما برای من بگوئید چه کسی گناهکار تر است!؟ او که برای دیدن صحنه های زشت و نامناسب حریص و بی پرواست و یا آنکه شرم و حیا در وجودش قوی تر از نیروی کنجکاوی در دیدن زشتی و وقاحت است؟اگر شاهد مشتاقی برای دیدن صحنه های زشت نباشد ، رفتارهای زشت قبح و کراهت خود را از دست نمی دهند و عمومیت پیدا نمی کنند. اگر می بینید عمل زشت و ناپسند در دیاری شیوع یافته بدانید که دلیل اصلی آن وجود مشتری برای دیدن صحنه و شنیدن خبر آن اتفاق زشت است. خوب اکنون برایم بگوئید پاکدامن واقعی چه کسی است؟ او که عمل زشتی انجام نمی دهد ، اما از دیدن و بزرگنمایی و تعریف زشتی های دیگران پروایی ندارد و یا آن کسی که نه انجام عمل زشت و ناپسند را در شان خود می بیند و نه برای دیدن زشتی های دیگران اشتیاق دارد؟ اگر جواب این سوال را پیدا کردید خواهید فهمید که شما پاکدامن ترید یا مردم عادی

 

[ پنج شنبه 6 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 965

داستان شماره 965

تو آنجا چه می کردی!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا در جمع شاگردانش درس معرفت می داد. جوانی از راه رسید و شرمسار و سرافکنده از شیوانا خواست تا اجازه دهد در کلاس او شرکت کند. شیوانا لبخندی زد و جوان را نزدیک خود فراخواند و او را کنار خود نشاند. چند دقیقه ای که گذشت یکی از شاگردان باسابقه شیوانا از جا بلند شد و با صدای بلند طوری که همه بشنوند به سمت جوان تازه از راه رسیده اشاره کرد و گفت:” استاد! من چندین بار این جوان را دیده ام که در محله های بد و نامناسب شهر رفت و آمد دارد و به رفتارهای ناشایست اقدام می کند.  آیا مناسب است که او را کنار خود جای دهید؟
شیوانا با خشم از شاگرد قدیمی خواست فورا کلاس را ترک کند. همه تعجب کردند. شاگرد قدیمی سرافکنده به سمت در رفت و قبل از خروج به سمت شیوانا برگشت و با گله گفت:” استاد! شما به جای جواب سوالم ، چرا مرا از  کلاس بیرون انداختید؟ مگر من چه گناهی کردم!؟
شیوانا با همان عصبانیت گفت:” برایم مهم نیست چه گناهی کرده ای! فقط زمانی حق داری به کلاس برگردی که برای من و بقیه شاگردان دقیقا توضیح دهی ، تو خودت در مرحله بدنام شهر چه می کردی که توانستی این جوان را بارها در آنجا ببینی و شاهد رفتارهای نامناسب او در آنجا باشی!؟ تو خودت آنجا چه می کردی!؟

[ پنج شنبه 5 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 964

داستان شماره 964

ولخرجی درون تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در دهکده شیوانا مردی بود که ثروت زیادی داشت. اما هر وقت برای خرید به بازار می رفت کمتر از مقدار مورد نیاز با خودش پول برمی داشت و همیشه ازبابت نداشتن پول کافی با فروشنده دچار مشکل می شد. روزی در بازار اصلی دهکده دوباره به خاطر همراه نداشتن پول کافی دچار مشکل شد و از شیوانا که کنار او ایستاده بود خواست تا مبلغی به او قرض دهد تا بتواند خریدش را انجام دهد. شیوانا پول قرض را به این شرط داد که مرد ثروتمند همان روز به محض برگشتن به منزلش آن را به مدرسه شیوانا بازگرداند
مرد ثروتمند ناراحت و خشمگین به منزل رفت و پول قرض را برداشت و مستقیم به مدرسه شیوانا رفت و در حالی که به شدت عصبانی بود پول را مقابل شیوانا گذاشت و گفت:” همه اهالی این ده می دانند که من ثروتی بی حد و حصر دارم و می توانم تمام این مدرسه را یکجا بخرم. تو در من چه دیدی که اینقدر بابت برگرداندن پول قرض ات عجله داشتی!؟
شیوانا گفت:” یک اهریمن ولخرج که تو از ترسش پول کافی با خودت برنمی داری که نکند این اهریمن تو را وسوسه کند و بیشتر از آنچه باید در بازار پول خرج کنی. این نشان می دهد که تو از رودرو شدن با این اهریمن وسوسه گر و ولخرج عاجزی و به همین خاطر با پول کمتر برداشتن سعی می کنی او را ناتوان سازی. وقتی تو خودت نمی توانی به این اهریمن وسوسه گر پنهان در درون وجودت اعتماد کنی و با سخت گیری خود را از شر او خلاص می کنی ، چگونه انتظار داری من به تواعتماد کنم و از هدر رفتن پولم نترسم!؟

 

[ پنج شنبه 4 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 963

داستان شماره 963

لباسی بپوش که دیده نشوی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از شاگردان شیوانا به سرووضع خود فراوان می رسید و هر وقت موضوع کمک به مردم دهکده و یا مشارکت در انجام کاری دسته جمعی مطرح می شد ، شیوانا این شاگرد شیک پوش و خوش سرولباس را از شرکت در جمع معاف می کرد و کاری درون مدرسه به او می سپرد. سرانجام روزی طاقت شاگرد طاق شد و با خشم نزد استاد رفت و از او پرسید:” ظاهرا شما در سروضع و لباس پوشیدن و آرایش من چیزی نامناسب می بینید که مرا از شرکت در جمع خلاص می کنید. شما بگوئید من چه لباسی بپوشم که لیاقت شرکت در مشارکت های جمعی مدرسه را داشته باشم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” لباسی بپوش که دیده نشوی و آرایشی کن که خودت باشی
شاگرد گیج و سردرگم به خانه رفت و لباسی کهنه و زهوار دررفته به تن کرد و  سرو تن به خاک آلوده به مدرسه آمد. وقتی وارد کلاس شد همه شاگردان با تعجب به سمت او خیره شدند و مات و مبهوت به او زل زدند. شیوانا دوباره تبسمی کرد و گفت:” ببین همه تو را دیدند. و برایشان غریب جلوه کردی ! برگرد و لباسی بپوش که بقیه تو را نبینند و آرایشی داشته باش که خودت را نشان دهد
شاگرد به منزل برگشت و لباسی معمولی به تن کرد و مانند بقیه مردم عادی ده خود را آراست. وقتی او دوباره وارد کلاس شد همه او را مانند یکی از افراد عادی در جمع خود پذیرفتند و بدون خیره شدن به او به کار خود ادامه دادند. شیوانا با لبخند گفت:” ببین دوست من! اگر مانند مردم عادی لباس بپوشی ، درجمع تابلو نمی شوی و نگاه مردم بی جهت به سمت تو قفل نمی شود و تو از این بابت دچار عذاب نمی شوی.وقتی هم که آرایش غیر عادی نمی کنی ، باز مردم خود واقعی تو را مثل بقیه می پذیرند و با تو صمیمی می شوند. من دوست ندارم بچه های مدرسه شیوانا وقتی برای یک کار مشارکتی به جایی می روند بقیه با نگاه های آزاردهنده و تمسخر آمیز به آنها خیره شوندو وادارشان کنند که انزوا و گوشه گیری پیشه کنند. از امروز دیگر تو مشکلی نداری و می توانی در هر کار جمعی مانند بقیه شرکت کنی

 

[ پنج شنبه 3 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 962

داستان شماره 962

عاشق دیوانه نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی دو پسر داشت. یکی ساده لوح ومهربان و دیگری زرنگ و مکار وبی رحم. مرد می خواست ثروت خود را بین پسرانش تقسیم کند. به همین خاطر نزد شیوانا آمد و از او در اینخصوص نظرخواست. شیوانا از مرد پرسید:” آن پسری که او را ابله و ساده لوح می خوانی آیا تا به حال عاشق شده است؟
مرد لیخند تلخی کرد و گفت:” بله استاد! به شدت دلسپرده دختر جوان همسایه است و اتفاقا دخترک هم شیفته اوست. در مقابل پسر دومم زرنگ است و سنگدل و هیچ کس نتوانسته در درون قلب او رخنه کند. من مطمئنم پسر دومم می تواند کل ثروت مرا حفظ کند و پسر ساده لوحم عقل کافی برای نگهداری این ثروت را نخواهد داشت. اما هر چه شما بگوئید من همان کار را خواهم کرد
شیوانا به مرد ثروتمند گفت که ثروت را به مساوات بین پسرانش تقسیم کند وحتی سهمی که برای خود و همسرش کنار گذاشته را هم در اختیار پسر ساده دل قرار دهد
مرد ثروتمند با تعجب نصیحت استاد را پذیرفت و چنین کرد. یکسال گذشت وسال بعد مرد ثروتمند نزد شیوانا آمد و گفت:” من طبق رای شما عمل کردم. پسر ساده دلم با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و بخشی از زمین و ثروتی که در اختیارش بود  را به کار انداخت ورونق فراوانی در کسب و کار پیدا کرد.اما پسر سنگدل وزیرکم تمام ثروتش را در راه عیش و عشرت تلف کرد و خود را آواره بیابانها نموده است. شما از کجا می دانستید که پسر اولم دیوانه نیست و عقل و خرد کافی برای مدیریت ثروت من و خانواده اش را دارد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” تو گفتی پسر اولت عاشق و دلباخته دختر همسایه شده است و توانسته نظر دخترک را نیز به عشق پاک و صمیمی اش جلب کند. یک عاشق هرگز دیوانه نیست و در واقع مجنون و کم خرد کسی است که از عاشق شدن و عشق ورزیدن عاجز و ناتوان است.من از روی نشانه هایی که دادی فهمیدم پسر خردمند تو کدامیک است و به همین خاطر چنین رای دادم

 

[ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 961

داستان شماره 961

سگ را با خودم می برم!!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا استاد معرفت با عده ای در کاروانی همسفر بود. یکی از همسفران او پسر جوان تنومند و قوی هیکلی بود که با پدرو مادر پیرش سفر می کرد و حرمت آنها را نگاه نمی داشت و دائم با صدای بلند و پرخاشگری با آنها صحبت می کرد و به آنها دشنام می داد.  هیچکس هم به خاطر هیکل و بی ادبی جوان جرات نصیحت او را نداشت
در طول سفر آب ذخیره کاروان تمام شد و همه در سایه درختی متوقف شدند تا فکری برای تشنگی و تامین آب کاروان کنند. شیوانا که طاقتش بیشتر بود و مهارت مسیر یابی داشت، تصمیم گرفت پای پیاده به آنسوی تپه ای برود و چشمه ای بیابد.به همین خاطر سگی از سگ های نگهبان کاروان را انتخاب کرد تا با خود ببرد و  در مسیر تنها نباشد
یکی از کاروانیان گفت:” ای استاد معرفت. پیشنهاد می کنم این جوان تنومند را با خود ببرید تا در صورت بروز خطر بتواند به شما کمک کند!” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” این جوان نسبت به کسانی که او را به دنیا آورده اند و بزرگ کرده اند و به این تنومندی رسانده اند  اینقدر ناسپاس و بی ادب است! او چگونه می تواند هنگام حادثه به من که با او غریبه ام کمک کند!!؟ من ترجیح می دهم سگ را با خودم ببرم!!؟
شیوانا این را گفت و به همراه سگ به سمت تپه به راه افتاد. غروب همان روز شیوانا موفق شد چشمه آبی پیدا کند و  و عده ای از روستائیان محلی را با مشک های پر از آب نزد  کاروان تشنه و درراه مانده بیاورد

 

[ پنج شنبه 1 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]