اسلایدر

داستان شماره 1140

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1140

داستان شماره 1140

ماجرای بسیار طنز زن و مردی در دستشویی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 زن:من تقریباً تو دستشویی نشسته بودم که از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت؛
سلام حالت خوبه؟
من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی مردانه هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم
به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت
آوری دادم؛
- حالم خیلی خیلی توپه.
بعدش اون آقاهه پرسید؛
- خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟
با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم برا ی همین گفتم؛
- اُه منم مثل خودت فقط داشتم از اینجا ميگذشتم                       
وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور میشه، به هر ترفند بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم؛
- منم می تونم بیام طرفت؟
آره سؤال یکمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ
احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم؛
- نه الآن یکم سرم شلوغه
یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت : - ببین. من بعداً باهات تماس می گیرم. یه ا ح م ق ی داخل دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب ميده

 

[ جمعه 30 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1139
[ جمعه 29 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1138

داستان شماره 1138

داستان گوز


بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببخشید این داستان یکمی دور از ادبه
کار از کار گذشته بود
سعيده وسط کلاس مدنی ۳ بدون اختیار گوزیده بود
از اول کلاس تو دلش بادی جمع شده بود و نمی دونست چطور باید خالیش کنه
اما حالا خالی شده بود
عده ای تو بهت مطلق بودن و عده ای از خنده، روی زمین کلاس ولو شده بودن
سعيده با صورتی که مثل لبو شده بود، ناخن هاش رو به دسته چوبی صندلی
 فشار می داد
دلش می خواست زمین دهن باز کنه و درسته ببلعتش
استاد نمی دونست چی بگه. از طرفی می خواست توضیح بده که این یه امر طبیعی
 هستش و ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و از طرفی تصور می کرد شاید با زدن این
حرف سعيده بیشتر کوچیک بشه
 کلاس تقریباً داشت ساکت می شد که یکی از پسر ها با زیرکی خاصی گفت:انصافاً
ناز نفست
کلاس دوباره منفجر شد
اینبار همه می خندیدن
استاد از کلاس بیرون رفت ؛ نمی تونست فضای اون کلاس رو تحمل کنه
سعيده بغضش ترکید و سرشو گذاشت روی دسته صندلی و شروع کرد گریه کردن
توان بیرون رفتن از کلاس رو هم نداشت
حتا دوستای صمیمی سعيده هم نمی تونستن بهش دلداری بدن چون اونها هم
 کنترل خودشون رو از دست داده بودن و می خندیدن
آخه صدای گوز سعيده صدای بدی داشت؛ هم بلند بود و هم صدای اعتراض داشت ...!!!
ناگهان صدای عرفان همه رو ساکت کرد
عرفان از جاش بلند شد
از همه بچه ها خواست که با دقت بهش نگاه کنن
حتا سعيده هم سرش رو بلند کرد و به عرفان خیره شد
عرفان دستهاش رو به صندلی فشار داد و شروع کرد زور زدن
دندونای بالاش رو به لب پایین فشار می داد
چند لحظه ای نگذشت که عرفان با صدای بلند گوزید و بعد رفت جلوی تخته و شروع
 کرد بندری رقصیدن
حالا همه چیز عوض شده بود
کسی دیگه به سعيده نمی خندید
همه بچه های کلاس به عرفان می خندیدند
سعيده هم همراه بچه ها می خندید، اما نه به اداهای عرفان
دلیل خنده سعيده این بود که آغاز عاشق شدنش با یه گوز بوده ... فقط با یه گوز

 

[ جمعه 28 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1137
[ جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1136

داستان شماره 1136

داستان طوطی بی ادب


بسم الله الرحمن الرحیم
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺯﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪ
 رفت جلو
ﺯﻥ:ﺳﻼﻡ
ﻃﻮﻃﯽ:ﻋﻠﯿﮏ ﺁﺑﺠﯽ
ﺯﻥ:ﭼﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﻣﻮﺩﺑﯽ
ﻃﻮﻃﯽ:ﻧﻮﮐﺮﺗﯿﻢ
ﺯﻥ:ﻣﯿﮕﻤﺎ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﺎﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺟ.ﻨ.ﺪ.ﻩ ﺍﯼ
زنه به پرنده فروشه گفت آقا این طوطی چقدر بی ادبه
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻓﺮﻭﺷﻪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﻦ ﯾﻪ ﻣﺎﻩ
ﺑﻬﻢ ﻣﻬﻠﺖ ﺑﺪﻩ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ
1ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺯﻧﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﺮﺩﻧﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﻣﯿﺎﺩ
ﺯﻥ:ﻣﯿﮕﻤﺎ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﺎﻡ
ﺧﻮﻧﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺷﻮﻫﺮﺗﻪ
ﺯﻥ:آفرین با ادب
ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺯﻥ:آفرین گلم! ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ:ﻣﯿﮕﻢ ﺷﻮﻫﺮ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺷﻮﻫﺮﺕ
ﺯﻥ:آفرین طوطی عزیزم! ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺑﯿﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻃﻮﻃﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻭﺳﺘﺎ ﯾﻪ ﻣﺎﻫﻪ ﮐﻮﻧﻪ
ﻣﻨﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺟ.ﻨ.ﺪ.ه اس
                         
  انصافی بگین جالب بود یا نه ؟؟؟

[ جمعه 26 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1135
[ جمعه 25 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1134

داستان شماره 1134

داستان علی کوچولو


بسم الله الرحمن الرحیم
مامان خسته از سر کار میاد خونه و علی کوچولو میپره جلو میگه
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علی کوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهیلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روی خودشون قفل کردن و….
مامان-خیلی خوب عزیزم هیچی دیگه نمیخواد بگی، امشب سر میز شام وقتی ازت پرسیدم علی جان چه خبر بقیه اش روجلوی بابا تعریف کن
سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه :خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله
بابا-بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه …بگو پسرم
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور!
مامان-به بچه چی کار داری چرا میترسی حرفشو بزنه….بگو علی جان
علی کوچولو-هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتنتواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگاکردمدیدم که
بابا-تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته.
مامان-چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علی کوچولو-
هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتنتواتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگاکردمدیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه باعمومحمود میکنی

[ جمعه 24 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1133
[ جمعه 23 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1132

داستان شماره 1132

شوهر


بسم الله الرحمن الرحیم
   خانومی رفته بود بعد از ۴ تا شوهر ، شوهر کرده بود و این بار فوق العاده از “همه نظر” از ازدواجش راضی بود !
دوستش بهش گفت : خدا رو شکر که الان همه چی رو به راهه ، ولی خوب بیا تعریف کن برای منم بشه تجربه ، چرا از شوهرات جدا شدی ؟!
گفت :
شوهر اولم مهندس بود ، همیشه میخواست سایز همه چیزم رو اندازه گیری کنه و زاویه ها رو از قبل پیش بینی کنه و … اعصابم کشش نداشت با این زندگی کنم،.آخرشم میشست به محاسبه درصد خطای ناشی از فیلان !
شوهر دومم پزشک بود ، همیشه تا میومدیم شروع کنیم ، میگفت : نه ، بذار من همه جا رو ضد عفونی کنم ، بذار دستکشم رو دستم کنم ، بذار … اعصاب و روانم رو کار میگرفت !
شوهر سومم ، مدیر عامل یه شرکت بود ، همیشه تا میومدم درخواست میدادم ، میرفت سراغ سر رسیدش و میگفت: باید هفته ی پیش هماهنگ میکردی … حوصله ی اینم نداشتم !
شوهر چهارمم یه نجار بود ، همیشه مدادش پشت گوشش بود و بعضی وقتا نوک مدادِ اذیتم میکرد ، ضمنا هردفعه هم میخواستم برم استخر ، باید یه پاک کن برمیداشتم همه ی تنم رو پاک میکردم !
تا بالاخره با این معلم ازدواج کردم و الان همه چی آرومه و منم چقد خوشحالم !
دوستش گفت : مگه این چه فرقی داره با بقیه ؟!
گفت : همیشه وقتی کارمون تموم میشه میگه : عزیزم اگه متوجه نشدی یه بار دیگه تکرار کنم

[ جمعه 22 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1131

داستان شماره 1131

دلایل افزایش حقوق خدمتکار


بسم الله الرحمن الرحیم
خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد،تقاضای افزایش حقوق داد.
خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.
خانم خانه پرسید:

«ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟»
ماریا جواب داد:
«خوب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!!!»
«اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!»
خانم خانه پرسید:
« کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟»
ماریا جواب داد:
«همسرتون این طور می گه!»
خانم خانه گفت:«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!!!»
خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت:
«مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟؟؟»
ماریا گفت:
«همسرتون این طور می گه!!!»
خانم خانه گفت:
«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل سوم اینه که من برای عشقبازی بهتر از شما هستم!!!»
خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید:
«آهان!!! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟؟؟»
ماریا پاسخ داد:
«نه خانم! راننده ی شخصی تون این طوری می گه!!!»
خانم خانه پاسخ داد:
«آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟؟

[ جمعه 21 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1129

داستان شماره 1129

داستان پسرك و لاك پشت( بی ادبانه و طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان ببخشيد اگه اين داستان يكم
....

پسری دوازده ساله که لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود همراه داشت و آن لاک پشت مرده را با بند کوتاهی در پشت سر خود همراه خود می کشید وارد یکی از خانه های فساد اطراف آمستردام شد و گفت: من می خواهم با یکی از خانم ها سکس داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم. رییس گرداننده آنجا که همه «مامان مريم » به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرف ها نداشت وقتی اسکناس ها را در دست پسرک دید اندکی فکر کرد و گفت: باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن. پسر که خیلی زبل بود گفت: لیزا را می خواهم که بیماری مسری داره. تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا می خوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را می خواهم. اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که «مامان مريم» راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد. ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به «مامان مريم» داد و می خواست بیرون برود که «مامان مريم» پرسید: چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟ پسرک با بی میلی جواب داد: امروز عصر پدر و مادرم می روند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش
"کلفت" میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد. بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش "کلفت"را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد. وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پست چی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد. هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت

 

[ جمعه 19 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1128
[ جمعه 18 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1127
[ جمعه 17 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1126
[ جمعه 16 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1125
[ جمعه 15 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1124

داستان شماره 1124

داستان به ظاهر بی ادبانه اما اموزنده

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصه، یکبار که بانوی خانه مشغول جستجو در احوال خرش بود ناگهان دید که آن کنیزک زیرِ خر خوابیده است. بانو از شکافِ درِ طویله آن صحنه را دید و از آن صحنه سخت در تعجب شد. دید که خر با آن کنیزک همانطور جماع می کند که مردان از روی عقل و عرف با زنان خود می کنند . بانوی خانه وقتی آن وضع را دید دچار حسادت شد و با خود گفت: حال که این کار شدنی است، پس من بدین کار شایسته ترم زیرا که خر مالِ من است. حالا که این خر همه چیز را آموخته است و همه وسائل شهوت رانی آماده است چرا من که صاحب خر هستم از این لذت بهره نبرم

بانوی خانه با آنکه آن صحنه را دیده بود اما خودش را به ندیدن زد و درِ طویله را به صدا در آورد و بی آنکه چیزی بروز دهد گفت: آهای کنیزک چقدر می خواهی این طویله را جارو کنی؟ و برای سرپوش نهادن بر غرض خود گفت: آهای کنیزک من دارم می آیم، در را باز کن و برای رد گم کردنِ کنیزک عمدا سرزده وارد نشد . کنیزک که از شنیدن صدای بانویش به شدت هول شده بود به سرعت همه ابزار و وسایل فساد را پنهان کرد، یعنی کدو و دیگر چیزهای لازم این کار را قایم کرد و جلو رفت و در را باز کرد . کنیزک برای سرپوش نهادن بر عمل قبیح خود و رد گم کردن بانو، چهره اش را گرفته نشان داد و چشمانش را نیز اشک آلود کرد و لب هایش را به هم مالید که یعنی من روزه ام و با جارویی که در دستش بود چنین وانمود می کرد که من طویله را جارو می کردم تا جای خوابیدن این حیوان را آماده کنم .کنیزک همینکه جارو به دست در را باز کرد، بانو زیر لب گفت: ای استادِ حیله گر! چهره ات را گرفته نشان می دهی که من نفهمم. اما چه شده است که آن خر از خوردن علوفه دست کشیده است؟! جماع نا تمام مانده است و خر خشمگین است و آلتش می جنبد و به انتظار تو، دو چشمش بر درِ طویله دوخته شده است. البته آن بانو این حرفها را در دلش می گفت و در آن لحظه کنیزک را مانند افراد بی گناه محترم و گرامی می داشت. سپس آن بانو به کنیزک گقت چادرت را سر کن و به درِ فلان خانه برو و پیغامی از من به آنجا برسان و با این حیله کنیزک را از خانه دور کرد

با دور شدن کنیزک، در حالی که بانو از مستی شهوت شادمان بود، در را بست و در آن لحظه با خود گفت: اینک خلوتی یافتم، پس باید با صدای بلند شکر کنم زیرا از جماع کثیر و قلیل( با مردان ) رها شده ام . از شدت شادی، شهوت آن زن هزار برابر شد و در آتش شهوت آن خر بی تابی می کرد.( چه شادی؟؟؟ در حالیکه آن شهوت او را بازیچه خویش کرده بود. امیال شهوانی، دلِ آدمی را کر و کور می کند به طوریکه خر مانندِ حضرت یوسف(ع) جلوه می کند و آتش به صورت نور . شهوات نفسانی بسیاری از خوش نامان را بدنام کرده ، و بسیاری از افراد زیرک را گول زده و ابله ساخته است.)آن زن درِ طویله را بست و شادمانه خر را به روی خود کشید و ناگزیر طعم کیفر این عمل را نیز مزه کرد. آن زن خر را وسط طویله آورد و طاقباز زیر آن نره خر دراز کشید . روی همان کرسی خوابید که از کنیزک دیده بود، تا آن بدکاره نیز به کام برسد . پایش را بالا آورد و آلت خر در او وارد شد و از فشار آلت خر آتشی  در شکم او شعله ور شد. خر که عمل جماع با انسان را آموخته بود تا به انتها آلت خود را وارد شرمگاه زن کرد و آن بانو با این فشار ، در دم هلاک شد . فشارِ سنگین آلتِ خر، جگر آن زن را پاره کرد و روده هایش از هم گسیخت. آن زن حتی فرصت نفس کشیدن هم نیافت و در همان لحظه جان داد. کرسی به یک طرف افتاد و زن به طرف دیگر . کف طویله پر از خون شد و بانو واژگون افتاد و جان سپرد و این حادثه ناگوار جانش را گرفت.(بهتر است کمتر کسی برای این بانو و نوع مرگش غصه بخورد و یا اینکه خود را بهتر از او بداند. زیرا که این نفس حیوانی در مثل مانندِ آن نره خر است و قهرا زیر چنین حیوانی خوابیدن از عمل قبیح آن زن بدتر است. اگر بر اثر پیروی از نفس اماره در حالت خودبینی بمیری، بدان که حقیقتا تو مانند همان زنی . اینست معنی کشفِ اسرار در روزِ قیامت. تو را به خدا از این تن که مانندِ خر است فرار کن و به راحتی خود را در زیر آلت او قرار نده
دان که این نفسِ بهیمی نر خرست                     زیرِ او بودن از آن ننگین تر است
در  رهِ   نفس  ار  بمیری  در   مَنی                   تو   حقیقت دان  که   مثلِ   آن   زنی

پس از آنکه کنیزک پیغام را رساند به خانه بازگشت و از شکافِ در طویله دید که بانو زیرِ خر مرده است. کنیزک گفت: ای بانوی احمق این دیگر چه وضعی است؟؟؟ اگر استاد به تو فنی نشان می داد فقط ظاهر آن فن را دیدی اما راز آن بر تو پوشیده ماند. ای بانو هنوز استاد نشده ای رفتی دکان باز کردی؟! تو که آلتِ خر مانند شیرینی و عسل لذت بخش دیدی، پس ای آزمند چی شد که آن کدو را ندیدی؟ یا چنان در عشق خر فرو رفتی که کدو از چشمات پنهان ماند؟(بسیار کسانی هستند که همیشه رو به تقلید کورکورانه می آورند و بدون آنکه در کاری همه فنون را یاد بگیرند خود را استاد پنداشتند و چنان مغرور می شوند که مانند آن بانو از روی تقلید و بی تمهید لازم در فکر تمتع و بهره برداری از دانسته های اندک خویش بر می آیند و در مثل مانند آن بانو هلاک گشته و به زمین می خورند
 

 

[ جمعه 14 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1123
[ جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1122

داستان شماره 1122

داستان زن و مرد( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بچه ها ببخشید اگه داستان یکم....

مرد- بخور، یه ذره بخور دیگه
زن- نه دوست ندارم، حالم بد میشه
مرد- بخور، به خدا تمیزه تازه شستمش
زن- میگم دوست ندارم، اصرار نکن
مرد- حالا تو بخور، اگه بخوری من حال میکنم
زن- اگه نخورم چی؟
اگر مایل به خواندن این مطلب جالب بودید به ادامه مطلب بروید
مرد- بخور، یه ذره بخور دیگه
زن- نه دوست ندارم، حالم بد میشه
مرد- بخور، به خدا تمیزه تازه شستمش
زن- میگم دوست ندارم، اصرار نکن
مرد- حالا تو بخور، اگه بخوری من حال میکنم
زن- اگه نخورم چی؟
مرد- د بخور دیگه، این همه واسش توی حموم زحمت کشیدم که تمیز شه تا تو بخوریش، تو بخور، جای دوری نمیره، بخور عزیزم
زن- خوب آخه بدم مییاد، چندشم میشه، اصلا از تصور اینکه بزارمش توی دهمن حالم بد میشه، میترسم دلم درد بگیره آخه
مرد- نه نترس، اولش اینطوری، یه خورده که بخوری عادت میکنی، بیشتر زنها میخورن چرا چیزیشون نمیشه پس؟
زن- غلط کردن بقیه زنها، من با بقیه فرق دارم
مرد- حالا تو هم بخور که مثل بقیه بشی، آفرین خوشگلکم. بخور عزیزم
زن- اگه یک کمی نمک بهش بزنی شاید بخورم
مرد- چشم عزیزم نمک هم میزنم، بیا اینم نمک
زن- ببین میدونی چیه من اصلا دلم بر نمیداره بخورم. بیا و از خیرش بگذر،من بخورش نیستم، بابا صد دفعه گفتم به جای کله پاچه حلیم درست کن صبحانهبخوریم. خوب خوشم نمییاد. میگی چیکار کنم
مرد- اصلا نمیخوری نخور همش رو خودم میخورم. گشنه که بمونی حالیت میشه یه من دوغ چقدر پنیر مید

 

[ جمعه 12 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1121
[ جمعه 11 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1120
[ جمعه 10 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1119
[ جمعه 9 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1118
[ جمعه 8 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1117
[ جمعه 7 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1116
[ جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1115
[ جمعه 5 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای سخنرانی, ] [ 21:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1114

داستان شماره 1114

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

«حجاج بن یوسف ثقفی» یکى از ستمگران خونخوار روزگار است حجاج مدت بیست سال از طرف خلفاى بنى امیه با کمال استبداد، در شهر کوفه ، بر عراق و ایران حکومت مى کرد. این مرد سنگدل تشنه خون مخالفین خود بود، به طورى که از ریختن خون مردم بى گناه خوددارى نمى کرد.
بهترین اوقات او لحظه اى بود که محکومى را جلو چشمش به فجیع ترین وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بیچاره لذت ببرد!
حجاج گذشته از مردم بسیارى که در جنگها کشته بود، صد و بیست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانید. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او یافتند که شانزده هزار نفر آنها برهنه و عریان بودند!

زندان او محوطه وسیع و بى سقفى بود که اطراف آن را دیوار کشیده بودند. هر گاه یکى از زندانیان مى خواست از گرماى کشنده به سایه دیوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بکشد.
غذاى این زندانیان تیره بخت ، نانى بود که از آرد جو و نمک و کمى خاکستر پخته بودند، و این خود یک نوع شکنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود که در اندک زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !
(شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گوید: اگر تمام امتها، افراد فرومایه و فاسق خود را در روز رستخیر بیرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهیم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد یافت !
حجاج از دشمنان سرسخت امیرالمؤ منین على علیه السلام و شیعیان آن حضرت بود. به همین جهت گروه بى شمارى از شیعیان را به قتل رسانید. و مخصوصا هر جا به یکى از رجال بزرگ و رؤساى نامى شیعه دست مى یافت ، با وضعى دردناک شهید مى کرد.
از جمله کمیل بن زیاد نخعى ، و قنبر غلام امیرمؤمنان ، و سعید بن جبیر را مى توان نام برد که هر سه از مردان بزرگ اسلام و شیعه بودند.
سعید بن جبیر از بزرگان تابعین یعنى طبقه بعد از اصحاب پیغمبر (ص ) و شاگرد عالیقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.
سعید در فقه و تفسیر قرآن و سایر فنون دینى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسین به شمار مى رفت ، و یکى از پنج نفرى بود که در آن روزگار تاریک ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
ایمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پیغمبر و شخص امیر مؤ منان علیه السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعید بن جبیر این بود که به امام چهارم ارادت مى ورزید.
چون حجاج از راز عقیده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقیب کنند و دستگیر نموده نزد وى ببرند. سعید هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
سعید از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربایجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زیست ، ولى چون توقف طولانى در آن محیط دور افتاده ، او را اندوهگین ساخت ، ناگزیر به عراق آمد و سپس به مکه معظمه شتافت و با جمعى که مانند او از بیم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزیدند.
حاکم مکه سعید را گرفت و به زنجیر کشید و به کوفه فرستاد. مکالمات نهایی بین وی و حَجاج به ترتیب ذیل بود:
حَجاج: ها! نامت چیست ؟
سعید گفت : نامم سعید بن جبیر است .
حجاج : نه ! تو شقى بن کسیرى (شقى یعنى بى سعادت و کسیر به معنى شکسته است)
سعید: مادرم بهتر مى دانست که مرا سعید نامید!
حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستید.
سعید: تنها ذات پاک خداوند عالم به غیب است .
حجاج : من تو را در همین دنیا به آتش دوزخ مى افکنم .
سعید: اگر مى دانستم این کار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !
حجاج : عقیده تو درباره (محمد) چیست ؟
سعید: محمد (ص ) پیغمبر رحمت است .
حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آیا در بهشت است یا دوزخ ؟!
سعید: اگر مى توانستم به بهشت یا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه کسى در بهشت و کى در جهنم است .
حجاج : درباره ابوبکر و عمر و عثمان چه مى گویى ؟
سعید: به آنها چه کار دارى ؟ مگر تو وکیل آنها هستى ؟
حجاج : کدام یک نزد خداوند پسندیده ترند، على یا آنها؟
سعید: این را کسى مى داند که از مافى الضمیر آنها آگاه است .
حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگویى ؟.
سعید: نمى خواهم به تو دروغ بگویم .
حجاج : چرا نمى خندى ؟
سعید: کسى که از خاک آفریده شده و مى داند خاک هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
حجاج : پس چرا ما مى خندیم ؟
سعید: براى این است که دلهاى شما باهم صاف نیست .
حجاج : این را بدان که در هر حال من تو را خواهم کشت .
سعید: در این صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانکه مادرم نیز مرا سعید نامیده است !
حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟
سعید: اى بدبخت ! تو خود باید طرز آن را انتخاب کنى ، به خدا هر طور امروز مرا بکشى فرداى قیامت به همان گونه کیفر مى بینى !
حجاج : مى خواهى تو را عفو کنم ؟
سعید: اگر این عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
حجاج جلاد را خواست و دستور داد که طبق معمول سعید را نیز در جلویش سر ببرند!
جلاد دستهاى سعید را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعید این آیه قرآن را تلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین(سوره انعام ، آیه 79) من روى خود را به سوى کسى گردانیدم که آسمانها و زمین را آفرید، من به او ایمان دارم و از مشرکان نیستم .
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، وقتى برگردانیدند، سعید گفت : اینما تولوا فثم وجه الله (سوره بقره ، آیه 149) هر جا روى بگردانید باز به سوى خداست !
حجاج گفت : او را به رو بخوابانید، همینکه سعید را به رو خوابانیدند گفت : منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تارة اخرى (سوره طه، آیه 55) شما را از خاک آفریدیم و به خاک باز مى گردانیم و بار دیگر از خاک بیرون مى آوریم .
حجاج گفت : معطل نشوید، زودتر او را بکشید. سعید که دم واپسین خود را احساس کرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده که بعد از من کسى را به قتل رساند. با این سخن سر آن مرد بزرگ و باایمان را از تن جدا کردند.
سعید در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعید، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گردید. پانزده شب بیشتر زنده نبود و در این مدت فرصت نیافت کسى را بکشد.
چون به خواب مى رفت ، مى دید سعید با حالى خشمگین به وى حمله مى کند و مى گوید: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا کشتى ؟
حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعید بن جبیر چه کار بود؟

[ جمعه 4 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای پادشاهان, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1113

داستان شماره 1113

هرچی خدا بخواد


بسم الله الرحمن الرحیم
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است

[ جمعه 3 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای پادشاهان, ] [ 21:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1112

داستان شماره 1112

داستان شاهین بی حرکت


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد

 

[ جمعه 2 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای پادشاهان, ] [ 21:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1111

داممستان شماره 1111

داستان عشق جوان به دختر پادشاه


بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برایرسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد...
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی
برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟

 

[ جمعه 1 ارديبهشت 1392برچسب:داستانهای پادشاهان, ] [ 21:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]