اسلایدر

داستان شماره 210

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 210
[ شنبه 30 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 209
[ شنبه 29 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 208

داستان شماره 208

 

لذت مناجات

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

غلامى بود كه با خواجه و مالك خود قرار داده بود كه روزى يك درهم به خواجه بدهد و شب هر جائيكه بخواهد برود.خواجه روزى مدح غلامش را نزد جمعى نمود، يكى گفت : شايد اين غلام قبرها را مى كند و كفن مى دزدد و مى فروشد و اين درهم را به تو مى دهد
خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پى غلام آمد، ديد غلام از شهر بيرون رفته و وارد قبرستان شد. وارد قبر وسيعى شد، و لباس سياه پوشيده و زنجير برگردان انداخته ، روى بر خاك مى مالد و با مولاى حقيقى راز و نياز مى كند و از مناجات لذت مى برد.خواجه چون اين را ديد گريان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب را مشغول عبادت و راز و نياز بود.چون صبح شد عرض كرد: خدايا مى دانى كه خواجه ام يك درهم مى خواهد و من ندارم توئى فرياد رس محتاجان ؛ چون مناجات تمام شد نورى در هوا پيدا شد و درهمى از نور به دست غلام آمد
خواجه چون چنين بديد آمد و غلام را در برگرفت . غلام اندوهناك شد و گفت : خدايا پرده ام را ديدى و رازم را كشف كردى ، جانم را بگير. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد و جريان را نقل كرد و او را در همان قبر دفن نمود

 

[ شنبه 28 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 207

داستان شماره 207

مكر زرقاء  

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون آمنه مادر پيامبر صلى الله عليه و آله ، به حضرت حامله شد كهانت كاهنان مختل شد سطيح كه كاهنى بود معروف از طايفه غسان به رزقاء يمامه كه او هم كاهنه بود نامه نوشت كه بايد در خاموش كردن اين نور به هر مكر و خدعه متمسك شد
رزقاء با آرايشگر حضرت آمنه بنام ((تكنا)) آشنا بوده و او روزى تكنا را ديد و گفت : چرا ناراحت هستى ؟ او هم جريان تولد مولودى كه باعث شكستن بتها و ذليل شدن كاهنان مى شود را نام برد.پس زرقاء كسيه زرى را به تكنا نشان داد كه اگر در اين كار كمك نمائى اين كيسه از آن توست ، او هم قبول كرد.به حيله زرقاء بنا شد تكنا روزى براى آريشگرى آمنه برود و وسط كار با كارد زهر آلود به پهلوى او بزند كه مادر و فرزند بميرند!  از آن طرف هم زرقاء همه بنى هاشم را آن روز موعود دعوت كند تا تكنا آن كار را تنهائى و بدون مزاحمت انجام دهد
روز موعود فرا رسيد بنى هاشم بجهت صرف طعام حاضر و تكنا هم در خانه آمنه مشغول آرايشگرى شد وسط كار تكنا خنجر زهرآلود را درآورد كه بزند، دستى از غيب بر تكنا زد و او به زمين افتاد و چشمش نمى ديد؛ فرياد آمنه هم بلند شد و زنان بنى هاشم دور او اجتماع كردند، و از واقعه پرسيدند، او جريان را نقل كرد
به تكنا گفتند: چه خبر باعث شد اين حيله را انجام دهى ؟ گفت : به دستور زرقاء انجام دادم او را بگيريد
پس خود تكنا بدرك و اصل شد زرقاء هم خود را از مكه با صدمات زياد به وطن اصليش يمامه رساند و مكر او هيچ صدمه اى به آمنه و حملش ‍ نرسيد

 

[ شنبه 27 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 206
[ شنبه 26 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 205

داستان شماره 205

پيش نماز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: می خواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه می کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود

 

[ شنبه 25 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 204

داستان شماره 204

تعبير خواب  

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید
به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید
خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند
مرد گفت: ای شیخ پس جریان عسل چیست؟

گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای

[ شنبه 24 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 203

داستان شماره 203

تربت سیدالشهدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نقل شده است که : در بغداد مردی فاسق و فاجر و خمار بود که عمر خود را در اعمال نامشروع صرف کرده بود و مال بسیار داشت . چون اجلش در رسید وصیت کرد که : ( چون مرگ را دریابد ، بعد از تجهیز و تکفین ، در نجف اشرف دفنم کنید ، شاید از برکت حضرت علی علیه السلام خداوند عالم گناهان گذشته را ، بدان حضرت ببخشد ) . این را گفت و جان به حق تسلیم کرد . خویشان و اقوام او به وصیت او عمل نموده ، بعد از تجهیز نعش ، او را برداشته متوجه نجف اشرف شدند
خدام روضه شاه ولایت در آن شب حضرت علی علیه السلام را در خواب دیدند که آن حضرت بر سر صندوق حاضر شد و جمیع خادمان آستان ملایک پاسبان را طلبیده و فرمود : ( فردا صبح مردی فاسق را به اینجا خواهند آورد . مانع شوید و نگذارید که او را در نجف دفن کنند که گناهان او از عدد ریگ صحراها و برگ درختان و قطرات باران بیشتر است ) . این بفرمود و غایب شد
چون صبح شد جمیع ملازمان آستان بر سر قبر امیرالمو منین علیه السلام حاضر شدند و خواب خود را به یکدیگر بیان کردند . همه این خواب را دیده بودند . پس برخاستند و چوبها و سنگها به دست گرفته ، بیرون دروازه جمع شده ، همگی تا دیر وقت به انتظار نشستند ، ولی کسی پیدا نشد . از این جهت برگشتند و متفکر بودند که چرا این واقعه به عمل نیامد
از قضا آن جماعتی که تابوت همراهشان بود ، در آن شب راه را گم کرده به بیابان کربلای معلی افتادند . چون روز شد از آنجا راه نجف اشرف را پیش گرفته ، روانه شدند . چون شب دیگر شد ، باز حضرت شاه ولایت را در خواب دیدند که خدام را طلبیده ، فرمودند ( چون صبح شود همه بیرون روید و آن تابوتی که شب پیش شما را به ممانعت او امر کرده بودم ، با اعزاز و اکرام هر چه تمامتر بیاورید و ساعتی در روضه من بگذرانید . بعد از آن او را در بهترین جا دفن کنید
خدام از شنیدن این دو سخن منافی بسیار متعجب بودند . از این جهت به شاه ولایت عرض کردند : ( ای پادشاه دین و دنیا ! دیشب ما را منع فرمودی و امشب به خلاف آن در کمال شفقت و مهربانی امر فرمودید ، در این چه سری است ؟
حضرت فرمود : ( شب گذشته آن جماعت راه را گم کرده ، به دشت کربلا افتادند؛ باد ، خاک کربلا را در تابوت آن مرد افشاند؛ از برکت خاک کربلا و از برای خاطر فرزندم حسین علیه السلام خداوند از جمیع تقصیرات او درگذشت و بر او رحمت کرد
پس خادمان همگی بیدار شدند و از شهر بیرون رفتند . بعد از ساعتی تابوت آن مرد را آوردند و پس از تعظیم تمام ، آن را به روضه مقدس امیرالمو منین علیه السلام حاضر کردند و صورت واقعه را آن طور که اتفاق افتاده بود بر آن جماعت نقل نمودند

منبع.کتاب داستانهای شگفت انگیز از زیارت عاشورا و تربت سید الشهدا ( ع

 

[ شنبه 23 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 202

داستان شماره202

 

داستان رفاقت یک گناهکار با حضرت زهرا ( س

طولانیه ولی آدمو متحول میکنه


بسم الله الرحمن الرحیم

 

يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت
گفت شب عاشورا هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نمازي، نه حسيني، هيچي
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ميگفت ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، دخترخانم چادري داشت ميرفت حسينيه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با هر مکافاتي که بود، ميرسونمت و ....ـ خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن
گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره
گفت توي گريه يه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم حسينيه
گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن

جواني، گناه
جواني، شهوت
اينارو هم هيچ حاليم نيست
گفت اين خانمه گفت: تو اگر لات هم هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟ گفت: چطور؟

 خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي لوتي وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن
گفت ما غيرتي شديم
لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا
سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد
همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، دم شيشه گفت: ايشاالله مادرم فاطمه دستتو بگيره، خدا خيرت بده آبروي منو نبردي، خدا خيرت بده...
ميگه اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم
تو صحبت ها که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه
اما داشت به من ميگفت
ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ميگيره، اينارو ميگفت
منم سفت رانندگي ميکردم
پياده که شد رفت، آمدم خونه
ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند حسينيه
تو اينام فقط لات من بودم
گفت تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده
صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چپي هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند
ميگفت من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم
ميگفت پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگير
زهراجان يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير
من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم
کسي هم تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم
گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم ديگه، کسي نبود
ميگفت نزديکاي سحر بود، پدر و مادرم از حسينيه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمش رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت: رضا جان کجا بودي؟
گفتم چطور؟ گفت بوي حسين ميدي
رضاجان بوي فاطمه ميدي، کجا بودي؟
افتادم به دست پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخش
من کتک زدم، اشتباه کردم
بابام گريه کن، مادرم گريه کن، داداشها، خواهرا... همه خوشحال
داداش ما، پسر ما، پسرم حسيني شده
صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم تو حسينيه
تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم
همه خوشحال
رئيس هيئت آدم عاقليه
آمد و پيشوني مارو بوسيد و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي
گفت منم هي زنجير ميزدم و ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم
هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به مهدي زدم گريه ميکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، رئيس هيئت منو صدا زد
(من یه خواهشی دارم به کسانی که دستشون به دهنشون میرسه، میتونند سالی چند نفرو کربلا ببرند تورو به خدا یکی از کسانی که کربلا میبرید از این طایفه باشه
اون جوونی که اهل این حرفها نیست اما یه روز عاشورا میاد، همون روز دستشو بگیر بگو خوش آمدی، میای بریم کربلا؟
این جوونا اگر شش گوشه ی حسینو ببینند گریه میکنند، متحول میشن، کربلا آدمو آدم میکنه
اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
میگفت حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم
رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم
گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم
تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟
اومدم شبکه رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره
میگفت رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره. میگفت حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم
گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟
میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و آبرو پیدا کردم
یه مدتی، دو سالی گذشت
میگفت حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف
مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟
گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم خواستگاری
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود
چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلا
میگفت منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم
میگفت منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم
گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادررمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
عروس خانم وقتی سینی را آورد گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت: یا زهرا
سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق . میگفت من دیدم حاج آقا فقط صدای شیون از اتاق بلنده همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!! منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟ گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟
گفتم چی میگه؟ گفت: مادر میگه که.... دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده....به خاطر من ردش نکن
مادر دیشب فاطمه سفارشتو کرده
به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، زهرا آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده

 

[ شنبه 22 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 201
[ شنبه 21 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 200
[ شنبه 20 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 199

داستان شماره 199

بدعاقبت شد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

فُضيل بن عياض يكى از رجال طريقت است او شاگردى داشت كه از همه شاگردان ديگرش داناتر و بزرگوارتر و اعلم تر بود. اين شاگرد را مرضى دچار گرديد. و ناخوش شد، تا اينكه مرگش رسيد. در حال احتضار بود كه فُضيل بر سر بالين او آمد. و نزد سر او نشست و شروع كرد به قرآن خواندن ، سوره يس را مى خواند، كه يك وقت شاگرد محتضر گفت : اين سوره را مخوان اى استاد. پس فُضيل ساكت شد و به او گفت : بگو لااله الا اللّه گفت : نمى گويم آن را، بخاطر آنكه العياذ باللّه من از آن بيزارم و در همان حال از دنيا رفت . يعنى در حال كفر مرد فضيل از مشاهده اين حال خيلى درهم و ناراحت شد و از منزل او خارج گرديد و بمنزل خود رفت . و از منزل بيرون نيامد و همچنان در فكر او بود. تا او را در خواب ديد كه او را بسوى جهنم مى كشند
فُضيل از او پرسيد: اين چه حالتى بود از تو سرزد، تو اعلم شاگردان من بودى ، چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت و با عاقبت بدى مُردى ؟
گفت : براى سه چيز كه در من بود، مرا اينطور بدبخت و بيچاره نمود
اول : نمّامى و سخن چينى پشت سر برادران مؤ منم بود.
دوم : حسد مى بردم ، نمى توانستم ببينم كسى از من بالاتر است ، چون به او حسد مى ورزيدم
سوم : آنكه مرضى در من بود كه به طبيبى رُجوع نمودم و او بمن گفته بود كه در هر سال يكقدح از كاسه بزرگتر شراب بخور و اگر نخورى اين علت در تو باقى خواهد ماند پس برحَسب امر آن طبيب شراب خوردم و باين سه چيز كه در من بود عاقبت من بد شد و به آن حال مُردم

 

[ شنبه 19 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 198

داستان شماره 198

سکه های خلیفه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

لعنتی ها! مگر کور بودید که او را گردن زدید. ببریدش
سرباز، سر را از مقابلم برمی دارد و از راهروی قصر خارج می شود. عرق از پیشانی ام جاری می شود. دست هایم را مشت می کنم و بر لبة تخت می کوبم. تصویر مرد عرب با سر و صورت خاکی اش جلوی چشمم می اید. مرد دستی بر لباس مندرسش کشید. دستار نخ نمایش را روی سر، جابه جا کرد و گفت: «برای خواندن شعری آمده ام.» در دلم گفتم: از قیافه اش پیداست که برای گرفتن انعام زیادی آمده است تا فقرش را برطرف کند
گوش سپردم تا شعرش تمام شد. برایش دستی زدم و گفتم: «آفرین بر تو ای مرد! حقا که ما را به درستی مدح کردی. برایش چند کیسه طلا بیاورید.» کیسه ها را که جلویش گذاشتم، نگاهی به آنها کرد، اما دست نبرد تا برشان دارد. به او خیره شدم: «حال بیا و انعامت را بگیر.» جلو آمد. کیسه ها را برداشت و در توبره اش گذاشت. خواست برود که صدایش زدم: «حال که مرا مدح کردی، می خواهم علی را هجو کنی.» مردک صورتش سرخ شد. قدمی به عقب برداشت و من من کنان گفت: به خداوند سوگند که او شایسته تر از توست به خلافت
همهمه ای در قصر به پا شد. بعضی در گوش هم پچ پچ کردند و برخی دیگر با صدای بلند چیزی گفتند
وای بر تو
مگر دیوانه شده ای
چرا خود را به کشتن می دهی؟
بیش از این اینجا نمان
خاموش شو
..........
مردک گستاخ در حضورم شرم هم نکرد. یادش که می افتم، تمام بدنم می لرزد و سرم از شدت درد، تیر می کشد. نیک به یاد دارم دستانش را بالا آورد و فریاد زد: او شایستگی خلافت را داشت، افسوس که گرفتار گروهی گمراه و جاهل شده بود
چند نفر به سمتش هجوم آوردند و به طرف سالن خروجی قصر، هلش دادند
هر چه زودتر، راه خانه ات را در پیش بگیر
به آرامی نگاهشان کرد و گفت: مگر جز حق گفتم که این گونه با من رفتار می کنید؟ مگر نه این که او لحظه ای از حق و عدالت جدا نشد. به خداوند سوگند که اگر خلافت در اختیار علی بود، می دیدید که چگونه ستمگران و ظالمان را سرجایشان می نشاند
این را که گفت، داغ کردم و عطش شدیدی در وجودم نشست. در حالی که یکریز عرق از سر و رویم می ریخت، فریاد زدم: همین حالا او را گردن بزنید
اطراف را نگاه کردم. مرد از راهروی قصر خارج شد. فریاد زدم: به مأموران در ورودی، دستور دهید، مانع او شوند. هنوز صدایش در گوشم است: «وای بر شما که با این خلافت، ندامت همیشگی را بر خود خریدید.» همان لحظه بود که سربازان به سمتم برگشتند. از دور، سر بریده را دیدم و لبخند زدم. جلوتر که آمدند، سر را پیش رویم گذاشتند. خم شدم و نگاهش کردم. فریادم تمام قصر را پر کرد: احمق ها! ننگ بر شما که یکی از ارادتمندانم را گردن زدید
لرزه بر اندام سربازها افتاد. یکی شان من من کرد و گفت: امیر! مگر... شما... امر... نکردید که... مرد... ژنده پوش... را... گر...دن... بزنیم
دیگری نگاهم کرد و گفت: ما تنها امر شما را اجرا کردیم! همان لحظه که فریاد زدید، او را از پشت گرفتیم. این کیسه ها هم در دستانش بود
به سر خون آلود نگاه کردم. کیسه های طلا را شمردم. درست اندازة همان ها بود که به آن مرد عرب، داده بودم؛ اما چرا دست او بوده؟
چند قدم به سمت سرباز رفتم و فریاد زدم: این سکه ها، انعام آن مردک بود
عرق سردی بر پیشانی ام نشست. زبان سرباز بند آمده بود. فکر کردم: حتماً برق سکه ها چشمانش را گرفته بود

وگرنه......
منبع: داستان های بحارالانوار

 

[ شنبه 18 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 197

داستان شماره 197


آفات ثروت برای انسان ضعیف النفس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شخصی به نام ثعلبه که خیلی زاهد و متقی و اهل تهجد و نماز شب بود همه نمازهای پیغمبر را شرکت می کرد و نمی گذاشت یک رکعت جماعت یا نافله اش تعطیل بشود، مرتب پیش پیغمبر می آمد و می گفت: یا رسول الله! از خدا بخواه مرا ثروتمند کند. پیغمبر می فرمود: تو کار را به جریان طبیعی واگذار کن، شاید مصلحت این نباشد. نه یا رسول الله! من می خواهم به این اغنیا یاد بدهم که اصلا پول خرج کردن و در راه خدا خرج کردن چگونه است. پیغمبر هم برای او دعا کرد
خدا دعا را برای امتحان خود او و همه مردم مستجاب کرد. گوسفندهایی پیدا کرد. به سرعت چیزدار شد، مخصوصا گوسفندش خیلی زیاد شد. کم کم فکر کرد گوسفند زیاد شده، دیگر در شهر نمی شود گوسفند ها را اداره کرد، برویم بیرون یک جایی تهیه کنیم تا بتوانیم گوسفندها را به چرا ببریم.
کم کم ظهر دیگر به نماز جماعت نمی رسید. با خود می گفت حالا یک وعده را نخواندیم مهم نیست، به یک وعده نماز جماعت اکتفا می کنیم. می آمد به سرعت خودش را به صفهای آخر می رساند یک نمازی می خواند و می رفت
کم کم کارش توسعه پیدا کرد، گفت باید برویم فلان منطقه یک جایی انتخاب کنیم. به آنجا رفت. تا قضیه رسید به آنجا که آیه زکات نازل شد و پیغمبر مامور جبایت برای اخذ زکات فرستاد. وی اول سراغ او رفت، گفت: دستور خداست که این مقدار باید بدهی تا صرف راه خدا بشود. گفت: آیا اختصاص به من دارد؟ گفت: نه، شامل دیگران هم می شود. گفت: اول برو سراغ دیگران بعد بیا سراغ من. رفت سراغ دیگران کارهایش را انجام داد و برگشت
ثعلبه مدتی نگاه کرد، زیر و رو کرد، گفت: این با باج گرفتن چه فرق می کند؟ چشم فقرا کور بشود می خواستند کار بکنند. این همان آدمی بود که می گفت: «لئن اتینا من فضله لنصدقن و لنکونن من الصالحین؛ اگر از فضل خود (ثروت) به ما ببخشی حتما انفاق می کنیم و از صالحین خواهیم شد» و می گفت: ما که کریمیم پول نداریم، آنهایی که پول دارند کرم ندارند
در این جور آزمایشها اگر انسان مراقب خود نباشد به غفلت فرو می رود

 

[ شنبه 17 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 196

داستان شماره 196

 


حکایت آن درخت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در میان بنی اسرائیل عابدی زندگی می کرد. روزی به او گفتند که فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شده، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسّم شد و گفت: ای عابد! بر گرد و به عبادت خود مشغول باش. عابد گفت: نه، بریدن درخت اولی است و بعد درگیر شدند
عابد برابلیس پیروز شد و او را بر زمین کوفت. ابلیس گفت: دست بردار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا این کار را بر تو مأمور ننموده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نَهَم. با یکی معاش کن ودیگری را انفاق نما
عابد با خود گفت: راست می گوید: بامداد روز بعد دودینار دید، روز دوم دو دینار، ولی روز سوم چیزی نبود؛ خشمگین شد و تبر بر دوش گرفت. باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت: آمده ام تا درخت را برکنم، در این مشاجره، ابلیس پیروز شد
ابلیس گفت: بار اول تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخّر تو ساخت، ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

 

[ شنبه 16 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 195

داستان شماره 195

علّت ترك نماز جماعت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در يكي از ماه‌هاي رمضان با چند تن از رفقا از محدّث، شيخ عبّاس قمي خواهش كرديم كه در مسجد گوهرشاد با اقامة نماز جماعت، بر معتقدان و علاقه‌مندان، منّت نهد، با اصرار و ابرام اين خواهش پذيرفته شد و چند روز نماز ظهر و عصر در يكي از شبستان‌هاي آنجا اقامه گرديد. روز به روز بر تعداد جمعيّت اين جماعت افزوده مي‌شد. روزهاي اقامة نماز به وسيلة شيخ هنوز به ده روز نرسيده بود، كه اشخاص زيادي از ماجرا، اطّلاع يافتند و تعداد جمعيّت فوق العاده شد
يك روز پس از اتمام نماز ظهر به من كه نزديك ايشان بودم، گفتند: «من امروز نمي‌توانم نماز عصر بخوانم» و رفتند و ديگر آن سال را براي نماز جماعت نيامدند. در موقع ملاقات ايشان و جويا شدن از علّت ترك نماز جماعت گفتند: «حقيقت اين است كه در ركوعِ ركعت چهارم، متوجّه شدم كه صداي اقتداكنندگان كه پُشت سر من مي‌گويند: «يا الله يا الله ان الله مع الصّابرين» از محلّّي بسيار دور به گوش مي‌رسد، اين مسئله كه مرا به زيادتي جمعيّت متوجّه كرد، در من شادي و فرحي ايجاد كرد. خلاصه اينكه خوشم آمد كه جمعيّت اين اندازه زياد است، بنابراين من براي امامت، اهليّت ندارم

 

[ شنبه 15 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 194
[ شنبه 14 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 193

داستان شماره 193

بزرگترین گناهی که کردم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد

 

[ شنبه 13 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 192

داستان شماره 192

جوان دین دار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردي بود در «مرو» كه او را « نوح بن مريم » مي گفتند و قاضي وریيس مرو بود و ثروتي بسيار داشت . او را دختري بود با كمال وجمال ، كه بسياري از بزرگان وي را خواستگاري كردند وپدر ، در كار دختر سخت متحير بود و نمي دانست او را به كه دهد . اگر دختر را به يكي دهم ، ديگران آزرده مي شوند و فرومانده بود . قاضي ، خدمتكاري جوان ِبسيار پارسا ودينداری داشت ، نامش « مبارك » بود و باغي داشت بسيار آباد و پر ميوه . روزي به او گفت : امسال به تاكستان ( باغ انگور ) برو و از آنها نگهداري كن . خدمتكار برفت و دو ماه در آن باغ به كارپرداخت . روزي قاضي به باغ آمد و به مبارك گفت : اي مبارك ! خوشه اي انگور بياور . جوان ، انگوري بياورد ، ترش بود . قاضي گفت : برو خوشه اي ديگر بياور . آورد ، باز هم ترش بود . قاضي گفت : نمي دانم باغ به اين بزرگي چرا انگور ترش پيش من مي آوري و انگور شيرين نمي آوري ؟
مبارك كفت : من نمي دانم كدام انگور شيرين است وكدام ترش ! قاضي گفت : سبحان الله ! تو اكنون دو ماه است كه انگور مي خوري و هنوز نمي داني شيرين كدام است ؟
گفت : اي قاضي ! به نعمت تو سوگند كه من هنوز از اين انگور نخورده ام ومزه اش را ندانم كه ترش است می شيرين ! پرسيد : چرا نخوردي ؟گفت : تو به من گفتي كه انگور نگه دار ، نگفتي كه انگور بخور ومن چگونه مي توانستم خيانت كنم
قاضي بسيار شگفت زده شد وگفت : خدا تو را بدين امانت نگه دارد . قاضي چون دانست كه اين جوان بسيار عاقل وديندار است گفت : اي مبارك ! مرا در تو رغبت افتاده ، آنچه مي گويم بايد انجام بدهي
قاضي گفت : اي جوان ! مرا دختري است زيبا ، كه بسياري از بزرگان او را خواستگاري كرده اند ،‌نمي دانم به كه دهم ، تو چه صلاح مي داني ؟
مبارك گفت : كافران در جاهليت در پي نسب بودند و يهوديان ومسيحيان ، روي زيبا ودر زمان پيامبر ما ، دين مي جستند و امروز ، مردم ثروت طلب مي كنند ، تو هر كدام را خواهي انتخاب كن
قاضي گفت : من دين را انتخاب مي كنم و دخترم را به تو خواهم داد كه ديندار و با امانتي . قاضي جريان را با همسرش مطرح كرد ، سپس مادر بيامد وپيغام پدر را به او رسانيد. دختر گفت : چون اين جوان ديندار و امين است ، مي پذيرم و آنچه شما مي فرماييد ، همان كنم و از حكم خدا وشما بيرون نيايم و نافرماني نكنم ! قاضي ، دخترش را به مبارك داد با ثروتي بسيار زياد . پس از چندي ، خداي تعالي به آن پسري داد كه نامش را « عبد الله بن مبارك » گذاشتند و تا جهان هست ، حديث او كنند به زهد وعلم وپارسایی

 

[ شنبه 12 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 191
[ جمعه 11 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 190

داستان شماره 190

 

داستان کرگدن و پرنده

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک کرگدن جوان، تنهایى توى جنگل مى‌رفت. دم جنبانکى که همان اطراف پرواز مى‌کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن‌ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: یعنى تو یک دوست هم ندارى؟
کرگدن پرسید: دوست یعنى چى؟
دم جنبانک گفت: دوست، یعنى کسى که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولى من که کمک نمى‌خواهم
دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزى باشد، مثلاً لابد پشت تو مى‌خارد، لاى چین‌هاى پوستت پر از حشره‌هاى ریز است. یکى باید پشت تو را بخاراند، یکى باید حشره‌هاى پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمى‌توانم با کسى دوست بشوم. پوست من خیلى کلفت و صورتم زشت است. همه به من مى‌گویند پوست کلفت
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط مى‌شود نه به پوست
کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمى‌بینم
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمى‌کنى، آن را نمى‌بینى؛ ولى من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک دارى
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم
دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک دارى. چون به جاى این که دم جنبانک را بترسانى، به جاى این که لگدش کنى، به جاى این که دهن گنده‌ات را باز کنى و آن را بخورى، دارى با او حرف مى زنى
کرگدن گفت: خب، این یعنى چى؟
دم جنبانک جواب داد: وقتى که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنى چى؟! یعنى این که مى‌تواند دوست داشته باشد، مى‌تواند عاشق بشود
کرگدن گفت: اینها که مى‌گویى یعنى چى؟
دم جنبانک گفت: یعنى ... بگذار روى پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار
کرگدن چیزى نگفت. یعنى داشت دنبال یک جمله مناسب مى‌گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله‌اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مى‌خاراند
داشت حشره‌هاى ریز لاى چین‌هاى پوستش را با نوک ظریفش برمى‌داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مى‌آید. اما نمى‌دانست دقیقاً از چى خوشش مى‌آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم مى‌خواهد تو روى پشت من بمانى و مزاحم‌هاى کوچولوى پشتم را بخورى؟
دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک مى‌کنم و تو از این‌که نیازت برطرف مى‌شود احساس خوبى دارى، یعنى احساس رضایت مى‌کنى. اما دوست داشتن از این مهم‌تر است
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه مى‌گوید اما فکر کرد لابد درست مى‌گوید. روزها گذشت، روزها، هفته‌ها و ماه‌ها، و دم جنبانک هر روز مى‌آمد و پشت کرگدن مى‌نشست، هر روز پشتش را مى‌خاراند و هر روز حشره‌هاى کوچک را از لاى پوست کلفتش بر مى‌داشت و مى‌خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبى داشت
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنى از این که دم جنبانکى پشتش را مى‌خاراند و حشره‌هاى پوستش را مى‌خورد احساس خوبى دارد، براى یک کرگدن کافى است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافى نیست
کرگدن گفت: بله، کافى نیست. چون من حس مى‌کنم چیزهاى دیگرى هم هست که من احساس خوبى نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مى‌خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخى زد و پرواز کرد، چرخى زد و آواز خواند، جلوى چشم‌هاى کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن مى‌خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ‌ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگ‌ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت‌ترین کرگدن روى زمین. وقتى که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که مى‌گفتى. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک‌هاى کرگدن را دید. آمد و روى سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلب‌هاى نازک دارى
کرگدن گفت: این‌که کرگدنى دوست دارد دم جنبانکى را تماشا کند و وقتى تماشایش مى‌کند، قلبش از چشمش مى‌افتد یعنى چى؟
دم جنبانک چرخى زد و گفت: یعنى این که کرگدن‌ها هم عاشق مى‌شوند
کرگدن گفت: عاشق یعنى چى؟
دم جنبانک گفت: یعنى کسى که قلبش از چشم‌هایش مى‌چکد
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشم‌هایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم‌هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام مى‌شود. آن وقت لبخندى زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبى دارد، بگذار تمام قلبم براى او بریزد

 

[ جمعه 10 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 189

داستان شماره 189

دعای کشتی شکستگان


بسم الله الرحمن الرحیم
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری  شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
“چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟”
مرد اول پاسخ داد:
“  نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست ”
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
“تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی”
مرد پرسید:
” به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ ”
“او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود

[ جمعه 9 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 188

داستان شماره 188

دوستی پروانه ای


بسم اله الرحمن الرحیم
یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک
پسرک که سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست
پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی
پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده
اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که “ممکنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم
مدت‌ها کنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یک یا دو روز نیست
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد

[ جمعه 8 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 187
[ جمعه 7 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 186
[ جمعه 6 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 185

داستان شماره 185

غنی آباد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 
گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذاخوردن به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام پیرمردی روستایی از راه رسید. گفتند: خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی کمی او را مسخره کنیم
یکی گفت: طاعت شما قبول باشد، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ­ای. دیگری گفت: اگر هم روزه نبودی، نمی ­توانستی با ما روی زمین غذا بخوری، چون اتوی شلوارت خراب می ­شد. خلاصه هر یک با شوخی­ های نیشدار او را آزردند
وقتی از خنده آرام گرفتند، پیرمرد گفت: اگر شما به روستای من می­ آمدید، بهتر از این پذیرایی می کردم
جوانان پرسیدند: روستای شما کجاست؟
من صاحب غنی آبادام. اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا اینجا پنج فرسنگ راه است، بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید، هزار میش و گوسفند دارم، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان­ های شیرمال و ماست ­های بهشتی بخورید، بیایید، میهمان من هستید.
لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ­ها تغییر کرد. گفتند: بفرمایید با ما ناهار بخورید
پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت: من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی­ گذارم، به جای این طعام چرب که با شما خوردم، نصیحتی پدرانه می­ کنم، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد: همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید، اما من به خدا، جز این لباس ژنده، در این دنیا هیچ ندارم

[ جمعه 5 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 184
[ جمعه 4 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 183

داستان شماره 183 

ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻥ٬ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﯼ ﮐﺮﻣﯽ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﯼ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪ. ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ. ﺯﻥ، ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﯿﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺯﺩ. ﺯﻥ ﭘﻮﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﯿﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ “:ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ”. ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﺪﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﺩ. ﺯﻥ، ﻏﺬﺍﯾﯽ ۸۰ ﺩﻻﺭﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﯾﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﯼ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺘﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﯼ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ. ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : “ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ” ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ آنﻫﺎ ﺁﻫﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ: ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺯﻧﯽ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﻗﻄﺮﻩ ﯼ ﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ

[ جمعه 3 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 182

داستان شماره 182

داستان خدا و كودك

بسم الله الرحمن الرحیم

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه، گفت: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه می گویند، وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود. در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را مـادر صدا کنی 

[ جمعه 2 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 181

داستان شماره 181

فرستادن ایمیل به خداوند


بسم الله الرحمن الرحیم
  سلام خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم
خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزمخداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحتخوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم
و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریمما توی خانه مان دو تا اتاق داریم
یک اتاق مال آقا جان و ننه مان است
یکی هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ
دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز , خواستگار زهرا برامان آوردهیک کمد که همه چیزمان همان توست
آشپزخانه مان هم توی حیاط است و آقاجان تازه با آجر ساختتشما هم مجبوریم برای اینکه برای شما ایمیل بزنیم دو هفته بریم پیش رضا ترمزی کار کنیم تا بتونیم پول یک ساعت کافی نت را در بیاریمخداجان , جان هرکی دوست دارید زود به زود ایمیل هاتان را چک کنید و جواب ما را بدهید
ما چیز زیادی نمی خواهیمخدا جان , آقاجانمان سه هفته است هر دو تا کلیه اشان از کار افتاده و افتاده توی خانه
خیلی چیز بدیست خداجان , ما عکس کلیه را توی کتاب زیستمان دیده ایم , اندازه لوبیاست , شکم اقاجان ما هم مثل نان بربری صاف است , برای شما که کاری ندارد ,اگر می شود , یک دانه کلیه برایمان بفرستید ,
ما آقاجانمان را خیلی دوست داریم , خدا جانالان بغض توی گلومان است , ولی حواسمان هست که این آدم های توی کافی نت که همه شیک و پیکن , نوشته های مارا دزدکی نخوانند ,چون می دانم حسابی به ما می خندند و مسخره مان می کنند
خدا جان , اگر می شود یک کاری بکن این اکبر آقا بزاز بمیرد , آبجی زهرامان از اکبر آقا بدش می آید
اما ننه می گوید اگر اکبر آقا شوهر زهرامان بشود وضعمان بهتر می شود
خداجان اکبر آقا چهل سال دارد و تا حالا دو تا زنش مرده اند , آبجی زهرامان فقط سیزده سال دارد خداجان
الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرف ها ی روی صفه کلید را پیدا می کنم
خداجان اگر پول داشتم هر روز برای شما ایمیل می زدم خوش به حال آدم پولدارها که هم هر روز برایت ایمیل می زنند
تازه همایون پسر همسایه پولدارمان می گفت با شما چت هم کرده است خوش به حالش
خداجان , اگر کاری کنید که حال آقاجانمان خوب شود خیلی خوب می شود چون قول داده اگر حالش خوب شود برود سر گذر کار پیدا کند و بعد که پول گیرش آمد یک دوش بخرد بذارد توی مستراحخداجان , ننه بزرگ از این کار که حمام توی مستراح باشد بدش می آید ولی آقاجان می گوید حمام خانه پولدار ها هم توی مستراحشان استخدا جان ننه بزرگ ما خیلی مواظب نجس پاکی است و گفته است هرگز به این حمام اینجوری نمی رودولی خداجان راستش من وقتی خیلی از حمام رفتنم می گذرد بدنم بوی بد می گیرد و همکلاسی هایم بد نگاهم می کنندراستی خدا جان , چه خوب شد که به ما تلویزیون ندادی ,
یکبار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که آدم های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می خورند ,
حتما خوشمزه هم هست , نه ؟تا سه روز نان و ماست اصلا به دهانم مزه نمی کرد
بعضی وقتها , ننه که از رختشویی برمی گردد با خودش پلو می آورد , خیلی خوشمزه است خداجان , ننه می گوید این برکت خداست , دستت درد نکند ,
راستی خداجان , شما هم حتما خیلی پولدارید که خانه تان را توی آسمان ساخته اید , تازه من عکس خانه ییلاقیتان را هم دیده ام
همان که روی زمین است و یک پارچه سیاه رویش کشیده اید , خیلی بزرگ است ها , تازه آنهمه مهمان هم دارید , حق هم دارید که روی زمین نیایید , چون پذیرایی از آنهمه آدم خیلی سخت است
ما اصلا خانه مان مهمان نمی آید , چون ما اصلا کسی را نداریم
ولی آقاجانمان می گوید اگر کسی بیاید ساعتش را می فروشد و میوه و شیرینی می خردما مهمانی هم نمی رویم , چون ننه می گوید بد است یک گله آدم برود مهمانی
خدا جان وقت دارد تمام می شود , اگر بیشتر پول داشتم می ماندم و باز برایتان می نوشتم
ولی قول می دهم دو هفته دیگر که مزدم را گرفتم باز بیایم و برایتان ایمیل بفرستم
خدا جان به خاطر اینکه درسهایم خوب است از شما تشکر می کنم
تازه به خاطر اینکه ما توی خانه مان همه همدیگر را دوست داریم هم دستت را می بوسم
من می دانم که آدم های پولدار همه شان خودکشی می کنند , ولی من هیچوقت خودم را نمی کشم
تازه خداجان , من آدم هایی را می شناسم که حتی اسم کامپیوتر را نشنیدند بیچاره ها , شاید از آنها هم دفعه بعد برایت نوشتم
...خداجان , نامه من را فقط خودت بخوان و به کسی نشان نده صبر کن
آخ جان , پنجاه تومن دیگر هم دارم , خدا جان جوابم را بده ,
فقط تو را به خدا , به خارجی برایمان ننویسید ,چون ما زبانمان خوب نیست هنوز
آخ , راستی خدا جان یادم رفت , حسن مان دارد دنبال کار می گردد , یک کاری بی زحمت برایش جور کنید
هادی هم آبله مرغان گرفته است , اگر برایتان زحمتی نیست زودتر خوبش کنید
حسین هم وقتی ننه می رود رختشویی همش گریه می کند ,
آبجی فاطمه مان هم چشمانش ضعیف شده ولی رویش نمی شود به آقاجان بگوید , چون می گوید پول عینک خیلی زیاد است
اگر می شود چشان ابجیمان را هم خوب کنیدخب .. وقت تمام است دیگر , پدرمان در آمد
خداجان مهربان , اگر زیاد چیزی خواستیم معذرت می خوام , هنوز خیلی چیزها هست ولی رویمان نشد
دست مهربانتان را از دور می بوسم راستی خدا جان , ننه بزرگ آرزو دارد برود مشهد پابوس امام رضا , یک کاری برایش بکنید بی زحمت باز هم دست و پایتان را می بوسم
منتظر جواب و کلیه می مانم دستتان درد نکند
بنده کوچک شما , مجید
...
خواست دکمه سند را بزند
دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی می رفتیهو کامپیوتر خاموش شد
خشکش زد
صدایی از پشت سرش گفت : اون سیستم ویروسیه , نگران نباش , الان دوباره میاد بالااسکناس های مچاله , توی عرق کف دستش خیس شد
دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبودیه قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش
بلند شدپول رو داد و از کافی نت زد بیرون
توی راه خودشو دلداری می داد
...دوهفته دیگه باز میام ...- باز میام

[ جمعه 1 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]