داستان شماره 1230
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1230
داستان شماره 1229
داستان شماره 1227
داستان شماره 1226
داستان شماره 1225
داستان شماره 1223
بسم الله الرحمن الرحیم
پسرک بیآنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت
«کاش میدانستی …که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقهاش سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید. و هر حلقه در دل حلقهای دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد
وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد
داستان شماره 1221
داستان شماره 1220
داستان شماره 1219
داستان شماره 1218
داستان شماره 1216
داستان شماره 1215
حکايت عابد عجول و احاديث در مورد عجله
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد عابدي، زني ديندار و زيبا رو را به ھمسري برگزيد.چندي گذشت ولي آن دو بچه دار نمي شدند.تا اينکه عابد به درگاه خداوند دعا کرد و رحمت و بخشايش خداوند شامل حالش شد. به ھمين زودي ھا پسرمان به دنيا مي آيد.نام نيکي »: روزي به زنش گفت برايش انتخاب مي کنيم و در تربيتش تلاش فراوان انجام تا احکام دين و راه و رسم زندگي را بياموزد.چنان که در مدتي کوتاه مرد معروفي شود و چشم ما از از کجا ميداني که فرزند ما پسر است؟اگر ھم »: زن گفت «. ديدن او روشن گردد پسر باشد چه تضميني دارد که او پسر معروفي شود و تا آن زمان زنده بمانيم و شاھد بزرگ شدن او باشيم.حرف ھاي تو شبيه آن مردي است که ھمسايه ي
بازرگاني بود.بازرگان روغن مي فروخت و ھر روز بک مقداري از آن را به مرد ھمسايه مي داد.مرد مقداري از آن را مي خورد و بقيه را در کوزه اي نگه مي داشت تا اينکه کوزه اگر اين روغن را به بازار »: پر شد.روزي مرد کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت ببرم و بفروشم مي توانم پنج گوسفند بخرم.ھر کدام از اين ھا پنج بره به دنيا
مي آورند.اگر يک سال طول بکشد گله اي بدست مي آورم و ثروتمند مي شوم.بنابراين ازدواج مي کنم و براي من پسري خواھد بود که او را علم و ادب «. بياموزم.اگر حرف مرا گوش ندھد با ھمين عصا تنبيه اش مي کنم
در اين فکر بود که عصايش را بلند کرد و از سر غفلت به کوزه زد و آن را شکست.روغن بر سر و . رويش پاشيد و ھمه جا را کثيف کرد
وقتي عابد اين داستان را شنيد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.تا اينکه پسرش به دنيا آمد.او و ھمسرش شاد شدند و نذري که کرده بودند ادا کردند و مشغول بزرگ کردن و تربيت او شدند.روزي زنش مي خواست به حمام برود پسر را به عابد سپرد و راھي شد.ساعتي اگر گذشت.يکي از سربازان پادشاه به ديدار عابد آمد تا او را با خود نزد پادشاه ببرد.عابد گفت :کمي تحمل کني ھمسرم بر مي گردد و من بچه را به مي سپارم و با خيال آسوده با تو مي آيم پادشاه دستور داده است ھمين الان پيش او برويم نبايد تاخير کرد چون کار »: سرباز گفت
«. مھمي پيش آمده است و مي خواھد با تو در ميان بگذارد
عابد در خانه راسويي داشت که با آنھا يکجا زندگي مي کرد.او را مثل يکي از اعضاي خانواده پرورش داده بودند و خيلي دوستش داشتند.راسو چون با انسان ھا بزرگ شده بود،رفتار آنھا را مي دانست.بنابراين عابد راسو را با پسرش تنھا گذاشت و رفت.ناگھان ماري به سوي گھواره ي کودک رفت تا او را ھلاک کند. راسو مار را ديد به سرش پريد و او را کشت و پسر را خلا ص کرد.
وقتي عابد بازگشت راسو را غرق خود ديد.با خودش فکر کرد که راسو پسرش را کشته است به ھمين خاطر غرق خون شده است.دنيا دور سرش چرخيد و بيھوش افتاد.وقتي به ھوش آمد عصايش را برداشت و بدون اين که مطمئن شود کار راسو است،راسو با ضربه ي او کشته شد.عابد وقتي وارد اتاق شد پسرش را صحيح و سالم ديد و جسد ماري را کنارش ديد که تکه تکه شده بود.آنقدر ناراحت شد که بر سر و رويش کوبيد و پشيمان شد.اما ديگر پشيماني سودي نداشت چون راسو مرده بود.
اي کاش اين کودک ھرگز به دنيا نمي آمد تا من با او انس »: عابد ناله کنان فرياد مي زد گيرم.من به سبب دوست داشتن بيش از حد فرزندم خون ناحقي را ريختم و کار بيھوده اي انجام دادم.کدام مصيبت از اين بزرگتر که جانور بي گناھي را بکشم و حق را ناحق کنم
ھر کس در کارھا عجله »: زن عابد وقتي بر گشت و ماجرا را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت کند و صير و برباري را کنار بگذارد اين بلا سرش مي آيد
داستان شماره 1212
داستان شماره 1210
یه داستان واقعی و بسیار دردناک
بسم الله الرحمن الرحیم
همه بخونید خیلی جالب و غمگینه
يکي بود يکي نبود
يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت
اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن
تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد
هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي
....مال تو کتاب ها و فيلم هاست
روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني
توي يه خيابون خلوت و تاريک
داشت واسه خودش راه ميرفت که
يه دختري اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد
انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولي نتونست
مونده بود سر دو راهي
تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون
اينقدر رفت و رفت و رفت
تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر ميکرد
بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود
تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد
دوباره دلش يه دفعه ريخت
ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد
دختره هيچي نميگفت
تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد
پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت
پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود
ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت
تا اينکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه
از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون
وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن
توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت
پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه
همينجوري چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره
اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد
اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد
يه چند وقتي گذشت
با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن
تا اين که روز هاي بد رسيد
روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه
به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد
دختره ديگه مثل قبل نبود
ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد
و کلي بهونه مياورد
ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره
دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه
و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش
دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره
ديگه اون دختر اولي قصه نبود
پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده
يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره
يه سري زنگ زد به دختره
ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد
همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد
يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده
پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره
همونجا وسط خيابون زد زير گريه
طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گريون اومد خونه
و رفت توي اتاقش و در رو بست
يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد
تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق
اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد
تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اينقدر خوشحال شده بود
فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون
دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن
و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد
پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست
تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد
ولي دختره بهش گفت بس کن
ميخوام يه چيزي بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پيش
يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست
يک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خيلي هم دوستش دارم
ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولي من اصلا تو رو دوست ندارم
اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم
پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت
من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي
تو رو خدا من رو ول کن
من کسي ديگه رو دوست دارم
اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد
و براش تکرار ميشد
و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت
دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که
تو رفتي خارج از کشور
تا ديگه تو رو فراموش کنه
تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد
دختره هم گفت من بايد برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت
پسره همين طور داشت گريه ميکرد
و دختره هم دور ميشد
تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد
فکر ميکرد که ارومش ميکنه
همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام
و گريه ميکرد زير بارون
تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد
دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد
زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود
تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد
خنديده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه
کلي با خودش فکر کرد
تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا
و رفت سمت خونه دختره
ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته
ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن
وقتي رسيد جلوي خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست
تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پايين و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولي دختره خوشحال نشد
وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد
ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد
تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت
پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم
نميتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همينطور گريه ميکرد
تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون
پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد
و فقط گريه ميکرد
اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند
مادره پسره اون شب
به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
.... پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده
این بود تموم قصه زندگی این پسر
داستان شماره 1208
داستان شماره 1206
بسم الله الرحمن الرحیم ....... .
نه محسن.حقيقته .كارات رو هم تا چند روز ديگه رديف ميكنم كه بياي بيرون.فقط يه ديه سنگيني بايد بدي
نه ديه نه مهريه و نه هيچ چيز ديگه براي محسن مهم نبود،فقط سپيده بود ،سپيده اما......
داستان شماره 1203
http://samyar_SMR.loxblog.com دوستان شما هم می توانید داستانهای جالب خود را برای ما خصوصی ارسال کنید تا در وبلاگ با اسمتون آپ شود
داستان شماره 1202
داستان پیله زشتیها،فضای بیکران بهاری
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان اين داستان ارسالی از دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث میباشد
بهار بود دم جان بخش بهاری خاک افسرده را آبستن زیبائیها کرده بود. بهار فصلی است که در آن آزادی با تمام وجودش معنی پیدا می کند.چون هرگلی و گیاهی حتی خارهم بهره و نصیب خود را می برد.سرو دست آموز زمستان است برای توجیه شلاق زمستان جامه سبز خود را بدر نمی آورد.در بهار همه ریشه ها جاری هستند .بعضی ها بهار را در گلدانها کاشته و به پشت پنجره می برند تا بهار را در زمستان به تما شا بنشینند.اما معنی بهار در گلدان پژمرده می شود بهار نو عروسیست که زیبائی را به عشق تبدیل می کند .بهار بود و همه جا به سبزه و گل زینت یافته بود .کرمکی زشت و پلشت، بعد از باران برای خوردن برگی از درخت توت بالا رفت.کرمک وقتی بر روی برگ قرار گرفت و خواست خوردن را شروع کند، چشمش به موجود زشتی افتاد. اودر آیینه یک قطره باران ،خود را مشاهده کرد و کرمک ژشتی را دید و لب به اعتراز گشود که: وای!خدای من! تو دیگر چه هستی چرا این قدر زشتی ؟ من نمی توانم در کنار موجود زشتی چون تو غذا بخورم .بلا فاصله سراغ برگ دیگری رفت .اما در آن برگ با دو موجود نفرت انگیز روبرو شد.او در آیینه دو قطره باران دو کرمک زشتی را مشاهده کرد . و حیرت زده گفت:چه اتفاقی افتاده است؟! که امروز همه جارا موجودات زشت و نفرت انگیز پر کرده است .کرمک با عجله برگشت و غمگین به گوشه ای پناه برد.او در اندک مدتی به دور خود پیله ای بست و خود را زندانی کرد.اما هیچگاه خاطره آن موجودات زشت را نتوانست از صفحه خاطر خود بزداید.مدتی گذشت و کرمک از فضای تنگ و تاریک پیله ای که به دور خود بسته بود دلش گرفت و هوای فرحبخش بهاری و فضای لا یتناهی بیرون آتش به دامن صبر و ثباتش انداخت. در نتیجه برپا خاست تاپیله خود تنیده را سوراخ کند.کرمک ،با زحمات طاقت فرسا خود را از زندان پیله نجات داد.اینک به یک پروانه زیبا تبدیل شده بود که چشم را خیره می کرد.پرکشید و هرجاکه دلخواهش بود نشست.از قضا باز باران باریده بود .پروانه روی گلبرگی نشست ، ودر همان حال خود را در آیینه زلال قطره باران بهاری مشاهده کرد و دید که یک پروانه بسیار زیبا و رنگارنگ می بیند. زبان به تحسین پروانه گشود و گفت:به به چه موجود زیبایی هستی. برای من افتخار است که همسایه ای چون تو داشته باشم . سال گذشته که برای غذاخوری رفته بودم، همه جارا موجودات زشتی پر کرده بود . و من نتوانستم آنهارا تحمل کنم .خیلی غمگین بودم می خواستم گریه کنم. اما شکر خدا امروز می بینم که همه جا پر از زیبا رویان شده است .زندگی در کنار زیبا رویان همان زندگی در بهشت است. پروانه یک ریز حرف می زد و از زیبائی و زیبا رویان سخن می گفت. نا گهان قطره به سخن در آمد و گفت: ای پروانه زیبا ،تو در هردو زمان، خود ت را می دیدی .همان موجود زشتی که سال گذشته دیده بودی ، خودت بودی . همچنان که خلقت در حال تکثیر است،مظاهر خلقت هم تکثیر می شود.آن موجودات زشت جز یک تن بیش نبود که در آیینه تکثیر شده بود و آن یک تن هم تو بودی. و امروز همین پروانه زیبا که با او به سخن ایستاده ای ،هم تو هستی من فقط یک آیینه هستم. البته اگر تیز بین باشی همه جا وهمه چیز آیینه است.پروانه از سخن قطره به حیرت افتاد و در حال بهت و حیرت به هر طرف که برمی گشت پروانه های زیبایی را در آپیینه قطره ها مشاهده می کرد .او با تعجب و حیرت پرسید: پس چه اتفاقی افتاده است؟ مرا از این سردر گمی نجات بده .قطره گفت: تازمانی که کسی از وجود چیزی با خبر نباشد برای او هیچ کاری انجام نمی دهد. تو هم تا آن زمان متوجه زشتی نبودی اما زمانی که متوجه زشتی شدی خواستی از آن دوری کنی .اما نمی دانستی که زشتی با توست و آن را با خود به همه جامی بری . چرا ؟چون آیینه نداشتی تا زشتی را ببینی ،به همین علت کاری از پیش نمی بردی. زمانی که متوجه وجود زشتی شدی از آن دوری کردی .اما نباید از زشتی دوری کرد اول باید آن را شناخت و بعد تبدیل کرد . چنانکه خون داخل تخم به جوجه زیبا تبدیل می گردد.تو از همان زشتیها به دور خود پیله ای تنیدی تا از آن دور بمانی اما ذات تو متعلق به بی نهایت است نه درون پیله.،به همین خاطر ندای درونی تو به تو دستور داد:حالا که متوجه زشتی شدی،باید برای نجات از زندان تنگ زشتیها،پیله خود تنیده را سوراخ کنی و به بی نهایت پرواز کنی. خوشبختانه تو امروز موفق به سوراخ کردن پیله زشتیها شدی و الان شایسته است که هزاران بار در آیینه خلقت تکثیر شوی .امروز تو توانستی با الهام از ندای درونی خود،پیله زشتیهاو بد بختی هارا که با اعمال و افکار خود به دور خود تنیده بودی،بدور افکنی، تا به زیبا ئی جاودان برسی .تو همان کرمک زشتی که امروز در سایه سعی و تلاش خود از پیله زشتیها بدر آمده ای و به پروانه زیبائی تبدیل شده ائی. دنیا از ستیز زشتیها و زیباییها متحول می گردد.اگر سیاه نباشد سفید معنی ندارد.پشت هر شری یک خیری نهفته است.خوبیها از دل بدیها زاده می شود
هر موجودی در این خلقت باید سعی کندپیله بدیها و تاریکیها را سوراخ کرده و در فضای بیکران بهاری به پرواز در بیاید.البته ای پروانه زیبا،این سخنان مرا با عقل خود نباید بسنجی چون جواب نمی دهد.باید با جان خود معنی این سخنان را درک کنی
کردم سوال دل زخرد،گفت از آن میان
بیگانه ام من،این سخن از آشنا بپرس
ارسالی دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث