اسلایدر

داستان شماره 900

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 900

داستان شماره 900

گل صداقت


بسم الله الرحمن الرحیم
۲۵۰ سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

 

[ چهار شنبه 30 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 899

داستان شماره 899

جان سردار فدای فرمانروا برای آزادی همسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند

[ چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 898
[ چهار شنبه 28 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 897

داستان شماره 897

قلب زیبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جواروزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد .
دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است .
پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند
 پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت .
از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود

[ چهار شنبه 27 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 896

داستان شماره 896

داستان فوق العاده عاطفی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره
رنگ چشاش آبی بود
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه
دوستش داشتم
لباش همیشه سرخ بود
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم
دیوونم کرده بود
اونم دیوونه بود
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد
بعد می خندید . می خندید و
منم اشک تو چشام جمع میشد
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت
قدش یه کم از من کوتاه تر بود
وقتی می خواست بوسش کنم
چشماشو میبست
سرشو بالا می گرفت
لباشو غنچه می کرد
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند
من نگاش می کردم
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه
لبامو می ذاشتم روی لبش
داغ بود
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود
می سوختم
همه تنم می سوخت
دوست داشت لباشو گاز بگیرم
من دلم نمیومد
اون لبامو گاز می گرفت
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد
من هم موهاشو نوازش میکردم
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید
جاش که قرمز می شد می گفت
هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم
تا یک هفته جاش می موند
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود
تموم زندگیمون معاشقه بود
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد
میومد و روی پام میشست
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو
بعد می خندید . می خندید
منم اشک تو چشام جمع می شد
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره
وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم
با شیطنت نگام می کرد
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود
مثل مجسمه مرمر ونوس
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد
مثل بچه ها
قایم می شد جیغ می زد  می پرید  می خندید
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت
بعد یهو آروم می شد
به چشام نگاه می کرد
اصلا حالی به حالیم می كرد
دیوونه دیوونه
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو
لباش همیشه شیرین بود
مثل عسل
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم
می خواستم فقط نگاش کنم
هیچ چیزبرام مهم نبود
فقط اون
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره
خودش نمی دونست
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد
بهار پژمرد
هیچکس حال منو نمی فهمید
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم
یه روز صبح از خواب بیدار شد
دستموگرفت
آروم برد روی قلبش
گفت : می دونی قلبم چی می گه
بعد چشاشو بست
تنش سرد بود
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود
داد زدم : خدا
بهارمرده بود
من هیچی نفهمیدم
ولو شدم رو زمین
هیچی نفهمیدم
هیچکس نمی فهمه من چی میگم
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه
هنوزم دیوونه ام
خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم
به فکرتم
به یادتم
زنده به انتظارتم
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم
همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود
به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند
به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد

 

[ چهار شنبه 26 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 895

داستان شماره 895

داستان شقایق، گلی عاشق


بسم الله الرحمن الرحیم
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد
پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل"
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

 

[ چهار شنبه 25 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 894

داستان شماره 894

دست نوازش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويرى از چيزى که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشى خواهند کرد. ولى وقتى داگلاس نقاشى ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولى اين دست چه کسى بود؟
بچه هاى کلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم تعجب کردند. يکى از بچه ها گفت:"من فکر مى کنم اين دست خداست که به ما غذا مى رساند." يکى ديگر گفت:" شايد اين دست کشاورزى است که گندم مى کارد و بوقلمون ها را پرورش مى دهد." هر کس نظرى مى داد تا اين که معلم بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد:"اين دست چه کسى است، داگلاس؟" داگلاس در حالى که خجالت مى کشيد، آهسته جواب داد:"خانم معلم، اين دست شماست." معلم به ياد آورد از وقتى که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاى مختلف نزد او مى آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بکشد

[ چهار شنبه 24 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 893

داستان شماره 893

خجالت نكشيد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتى سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دخترى بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشى" صدا مى كرد. به موهاى مواج و زيباى اون خيره شده بودم و آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهى به اين مساله نمی كرد. آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد. می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم.تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مى كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اين كار رو كردم. وقتى كنارش رو كاناپه نشسته بودم، تمام فكرم متوجه اون چشم هاى معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد.  می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت:"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بياد." من با كسى قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زمانى هيچ كدوممون براى مراسمى پارت نر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجى، ايستاده بودم. تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمى كرد و من اين رو می دونستم، به من گفت:"متشكرم، شب خيلى خوبى داشتيم" و گونه منو بوسيد. مى خوام بهش بگم، مى خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمى دونم. يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اين كه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلى فرا رسيد، من به اون نگاه مى كردم كه درست مثل فرشته ها روى صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهى نمى كرد و من اينو می دونستم، قبل از اينكه كسى خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلى، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روى شونه من گذاشت و آروم گفت:"تو بهترين داداشى دنيا هستى متشكرم و گونه منو بوسيد." نشستم روى صندلى، صندلى ساقدوش، توى كليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه، من ديدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگى جديدى شد. با مرد ديگه اى ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اين طورى فكر نمى كرد و من اينو مى دونستم، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت:"تو اومدى؟! متشكرم"
سال هاى خيلى زيادى گذشت. به تابوتى نگاه مى كنم که دخترى كه من رو داداشى خودش می دونست توى اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دخترى كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزى هست كه اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش براى من باشه. اما اون توجهى به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمى خوام فقط براى من يه داداشى باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتى ام ... نمی دونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره." اى كاش اين كار رو كرده بودم ... با خودم فكر مى كردم و گريه ...! كاش

 

[ چهار شنبه 23 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 892

داستان شماره 892

 

داستان بسیار زیبا و احساسی لحظات زندگی


بسم الله الرحمن الرحیم
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است.  سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط پنج دقیقه. باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می شود برویم ولی سامی باز خواهش کرد : پنج دقیقه این دفعه قول می دهم. مرد لبخند زد و باز قبول کرد
زن رو به مرد کرد و گفت :شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم
سامی فکر می کند که پنج دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم ، پنج دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم

[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 891

داستان شماره 891

داستان خواستگاری


بسم الله الرحمن الرحیم
چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.
ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».
رفتم خواستگاری ؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »!
گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس!پاشوبرو دانشگاه ».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟
گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟
گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار ».
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».
دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم».
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ».
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ».
گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».
رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
گفتند:« باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ».
برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم

[ چهار شنبه 21 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 890

داستان شماره 890

شرح حال یک زندگی


بسم الله الرحمن الرحیم
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره . خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

 

[ چهار شنبه 20 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 889

داستان شماره 889

 

ماجرای یک خواستگاری جالب

 

  داستانی بسيار زيبا و طنز

بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از اين كه مدت ها دنبال دختري باوقار و باشخصيت گشتيم كه هم خانواده ي اصيل و مؤمني داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختري را به ما معرفي كرد.وقتي پرسيدم از كجا مي داند اين دختر همان كسي است كه من مي خواهم، گفت:راستش توي تاكسي ديدمش.از قيافه اش خوشم آمد.ديدم هماني است كه تو مي خواهي.وقتي پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقي بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه ها حرف مي زد.به ظاهرش مي خورد كه آدم خوبي باشد.خلاصه قيافه ي دختره كه حسابي به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده اين وصلت را جور مي كنم.
ما وقتي حرف هاي محكم و مستدل عمه مان را شنيديم.گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگرديم؟از پا افتاديم، همين را دنبال مي كنيم.ان شاء الله خوب است.اين طوري شد كه رفتيم به خواستگاري آن دختر.
پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره اند؟
-دانشجو هستند.
-مي دانم دانشجو هستند.شغلشان چيست؟
-ما هم شغلشان را عرض كرديم.
-يعني ايشان بابت درس خواندن پول هم مي گيرند.
-نخير، اتفاقاً ايشان در دانشگاه آزاد درس مي خوانند:
به اندازه ي هيكلشان پول مي دهند.
-پس بيكار هستند.
-اختيار داريد قربان! رشته ايشان مهندسي است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون اين كه بگذارد ما حرف ديگري بزنيم گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي دهيم.بفرماييد؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.
عمه خانم كه مي خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توي دست هم، آن قدر با خانواده ي دختر صحبت كرد تا بالاخره راضي شدند.فعلاً به شغل دانشجويي ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبي بدهيم بعد از دانشگاه حتماً برويم سركار، اين طوري شد كه ما دوباره رفتيم خواستگاري.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهريه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقيه ي حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فاميل جلويش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چيزي نيست؛ مهريه را كي داده كي گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:ميل خودتان است.اگر نمي خواهيد، مي توانيد برويد سراغ يك خانواده ي ديگر.
بابام گفت:نخير، بفرماييد. در خدمتتان هستيم.
-اگر در خدمت ما هستيد، پس چرا بلند شديد؟
بابام كه ديگر حسابي كفري شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرماييد.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ي طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بيرون؛ ولي باز هم بستگان راضي اش كردند كه اي بابا خانه به اسم زن باشد، يا مرد كه فرقي نمي كند.هر دو مي خواهند با هم زندگي كنند ديگر.
و باز بابام با اوقات تلخي نشست.پدر دختر پرسيد: باز هم بلند شديد كمربندتان را سفت كنيد؟بابام گفت: نخير! دفعه ي قبل شلوارم را خيلي بالا كشيده بودم داشتم ميزانش مي كردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم مي گفتم دو دانگ خانه و يك حج.مبارك است ان شاء الله
بابام اين دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چي چي را مبارك است؟مگر در دنيا فقط همين يك دختر است.و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم،كفش هايمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هايمان را جفت كرديم و پوشيديم و با خيال راحت رفتيم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضي كرد كه فعلاً اسمي از حج نياورد تا معامله جوش بخورد.بعداً يك فكري بكنند.
پدر دختر گفت:و اما شيربها، شيربها بهتر است بيست ميليون تومان باشد...
بعد زير چشمي نگاه كرد تا ببيند بابام باز هم بلند مي شود يا نه.وقتي آرامش بابام را ديد ادامه داد:به اضافه وسايل چوبي منزل.
بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسايل چوبي همان در و پنجره و اين جور چيزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخي گفت:نخير، كمد و ميز توالت و تخت و ميز ناهارخوري و ميز تلويزيون و مبلمان است.
بابام گفت:ولي آقاجان، پسر ما عادت ندارد روي تخت بخوابد.ناهارش را هم روي زمين مي خورد.اهل مبل و اين جور چيزها هم نيست.
پدر دختر گفت:ولي اين ها بايد باشد،اگر نباشد، كلاس ما زير سؤال مي رود.
و بعد از كمي گفتمان و فحشمان، كفش هاي ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده اين دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسايل چوبي را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ي آن دختر رفتيم.
بابام تصميم گرفته بود مسأله ي جهيزيه را پيش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه اي از كلاس گذاشتن هاي باباي آن دختر را جواب گفته باشد.اين بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهيزيه... !
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته بايد عرض كنم در طايفه ما جهيزيه رسم نيست.
بابام گفت:اتفاقاً در طايفه ي ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمي خواهيد جهيزيه بدهيد، پس براي چي از ما شيربها مي خواهيد؟
- شيربها كه ربطي به جهيزيه ندارد.شيربها پول شيري است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شيره ي جانش را به كام دختري ريخته كه مي خواهد تا آخر عمر در خانه ي پسر شما بماند.بابام گفت:خب مي خواست شير ندهد. مگر ما گفتيم به دخترتان شير بدهيد؟اگر با ما بود مي گفتيم چايي بدهد تا ارزان تر در بيايد.مگر خانمتان شير نارگيل و شيركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو ميليون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم مي خواهد.
بابام گفت:چه بهتر.يك كلفت هم با او بفرستيد بيايد خانه ي پسرم.
- نه خير كلفت را بايد داماد بگيرد.دختر من كه نمي تواند آن جا حمالي كند.
- حالا كي گفته دخترتان مي خواهد حمالي كند؟
مگر مي خواهيد دخترتان را بفرستيد كارخانه ي گچ و سيمان؟كفش هاي ما طبق معمول وسط كوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسي بايد آبرومند باشد.اولاً، رسم ما اين است كه سه شب عروسي بگيريم. ثانياً بايد هر شب سه نوع غذا سفارش بدهيد، در يك باشگاه مجهز و عالي.
بابا گفت:مگر داريد به پسر خشايار شاه زن مي دهيد؟اصلاً مگر بايد طبق رسم شما عمل كنيم؟
كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!
ديگر از بس كفش هايمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر يك روز هم اين كار را نمي كردند، خودمان كفش هايمان را مي برديم وسط كوچه مي پوشيديم.
باباي دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد براي دختر ما يك خانه ي دربست چهارصد متري در بالاي شهر مي گيرد.
بابام گفت:خانه براي چي؟زير زمين خانه ي خودم هست.تعميرش مي كنم.يك اتاق و يك آشپزخانه هم در آن مي سازم، مي شود يك واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داريم، نمي شود يك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنيد ديگر، اين كارها چيست؟مگر توي دنيا همين يك دختر است كه اين قدر حلوا حلوايش مي كنيد؟از پا افتاديم از بس رفتيم و آمديم.اصلاً ما زن نخواستيم مگر يك دانشجو مي تواند معجزه كند كه اين همه خرج برايش مي تراشيد؟
اين دفعه قبل از اين كه كفش هايمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ي آدم بلند شديم و زديم بيرون.
و اين طوري شد كه ما ديگر عطاي آن دختر را به لقايش بخشيديم و از آن جا رفتيم كه رفتيم.
يك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.يك روز صبح، وقتي در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردي خورد كه پشت در ايستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همين كه مرا ديد جا خورد و فوري دستش را انداخت.با ديدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمي كه دقت كردم، ديدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندي زدم و گفتم:بفرماييد تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتيم.فقط مي خواستم بگويم كه چيز، چرا ديگر تشريف نياورديد؟ما منتظرتان بوديم.
من كه خيلي تعجب كرده بودم، گفتم:ولي ما كه همان پارسال حرف هايمان را زديم.خودتان هم كه ديديد وضعيت ما طوري بود كه نمي خواستيم آن همه بريز و بپاش كنيم.
پدر دختر لبخندي زد و گفت: اي آقا. . .كدام بريز و بپاش؟. . . يك حرفي بود زده شد، رفت پي كارش.توي تمام خواستگاري ها از اين چيزها هست.حالا ان شاء الله كي خدمت برسيم،داماد گُلم؟
من كه از اين رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مي كشيد،گفتم:آخه. . . چيز. . . راستش شغل من. . .
-اي بابا. . . شغل به چه درد مي خورد.دانشجويي خودش بهترين شغل است.من همه جا گفته ام دامادم يك مهندس تمام عيار است.
-آخه هزار تا سكه هم. . .
-اي بابا. . . شما چرا شوخي هاي آدم را جدي مي گيريد.من منظورم هزار تا سكه ي بيست و پنج توماني بود.
ولي دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم اين بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
-سفر حج هم. . .
-راستي خوب شد يادم انداختيد.اگر مي خواهيد سفر حج برويد همين الان بگوييد من خودم اسمتان را بنويسم.
-دو ميليون تومان شيربها هم كه. . .
-چي؟من گفتم دو ميليون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو ميليون تومان به شما كمك كنم.
-خودتان گفتيد خانمتان به دخترتان شير داده، بايد پول شيرش را بدهيم. . .
-اي بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطي شير خشك داده كه آن هم پولش چيزي نمي شود.مهمان ما باشيد
-در مورد جهيزيه گفتيد
-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهيزيه كرده ام.بياييد ببينيد.اگر كم بود، بگوييد باز هم بخرم.
-اما قضيه ي آن كلفت
-آي قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزيزم!. . . خوش تيپ من!. . . جيگر!. . . باحال
وقتي ديدم پدر دختر حسابي گير داده و نمي خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقيقت را بگويم.با خجالت گفتم: راستش شرايط شما خيلي خوب است.من هم خيلي دوست دارم با خانواده ي شما وصلت كنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالي دست هايش را به هم ماليد و گفت:ديگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
گفتم:اما حقيقت را بخواهيد فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
تا اين حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب يك متر واماند.پدر دختر گفت: يعني تو. . . در همين موقع خانمم از پله هاي زيرزمين بالا آمد.مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: وقتي كه از دانشگاه برگشتي، سر راهت نيم كيلو گوجه بگير براي ناهار املت بگذارم
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چيز ديگري نمي خواهي؟
-نه، فقط مواظب باش
-تو هم همين طور
خانمم رفت پايين، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشيد من كلاس دارم؛ ديرم مي شود خداحافظ
و راه افتادم به طرف دانشگاه
 

 

[ چهار شنبه 19 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 888

داستان شماره 888



داستان خواستگاری( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي اف چهارده» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي اف يازده» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم
خلاصه كلام به هر جان كندني كه بود به مقصد رسيديم. بعد از مدتي در باز شد و قيافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمايان شد. چشمتان روز بد نبيند! پدر عروس كه فكر مي نمود من بوده ام كه ارث باباي خدا بيامرزشان را بالا كشيده ام، چنان جواب سلامم را داد كه ديگر يادم رفت به او بگويم مرا به غلامي بپذيرد، از همين حالا معلوم بود كه بيشتر از غلامي و نوكري خانواده شان چيزي به من نمي ماسد!! مادر عروس خانم نيز چنان برو بر به چشمانم خيره شده ورانداز مي نمود كه اولش فكر كردم قرار است خداي نكرده با ايشان ازدواج كنم، فقط مانده بود بگويد كه جورابهايت را هم در بياور ببينم پاهايت را سنگ پا زده اي يا نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسيد. معلوم بود كه از حالا بايد خودم را روزي حداقل يك فصل كتك خودرن از دست برادرهاي عروس آماده مي نمودم. به خاطرهمين هم با خودم تصميم گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسي ما موافقت شد سري به اداره بيمه «فدائيان راه ازدواج» زده و خودم را بيمه «شكنجه زناشوئي» و بيمه «بدنه شخص ثالث» كنم! علي ايحال، بعد از مدتي انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف هاي مكش مرگما تحويل هم دادن، عروس خانم هم با سيني چاي قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر چي مامان گودزيلا را از پشت بسته بود! بعد از اينكه چاي جوشيده دست خانوم خانوما را ميل كرديم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ايشان آنقدر از فوايد ازدواج و اينكه نصف دين در همين عمل خير گنجانده شده است و بعدش هم بايستي ازدواج را ساده برگزار كرده و خرج بالاي دست داماد نبايد گذاشت، گفت و گفت كه به خود اميدوار شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بيني و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اينكه سخنان وزير ارشاد، پدر زن آينده به پايان رسيد وزير جنگ، مادر زن عزيز شروع به طرح سوالات تستي به سبك كنكور سراسري كرد. ابتدا مادر عروس با يك لبخند مليح و دلنشين واز شغل اينجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند معرفي كردم. كفر ابليس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تيمور لنگ قرار است دوباره به ايران حمله كند چنان جيغي زده و به گونه اي مرا به زير رگبار ناسزاهاي اصيل پارسي رهنمون ساخت كه از ترس نزديك بود، دو پاي داشته را با دو دست ديگر به هم پيوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذيرايي طبقه پنجم ساختمان به بيرون پريده و سفر به ولايت عزرائيل را آغاز نمايم. در ادامه جلسه بازجويي (ببخشيد خواستگاري) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ويلاي شمال و اينكه قرار است تعطيلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار تشريف برده يا سواحل دلپذير شاخ آفريقا، سولات بسيار مطبوعي را مطرح نمودند. خانمم نيز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاري كرده و مدل ماشيني را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمايم از من جويا شد. بنده نديد بديد هم كه تا حالا توي عمر شريفم بهترين ماشيني كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اينكه توانايي حتي خريد يك روروك يا سه چرخه پلاستيكي اسباب بازي را نيز نداشته و نمي توانستم همراه با خواهر دردانه ايشان سوار بر «اپل كوراساو» و «دوو سيلويا» و «پيكان خميري» در خيابانهاي «شهرك شرق و مير عروس و خوشبخت آباد» ويراژ داده و دلم ديمبو و زلم زيمبو راه بيندازم كمال تأسف و تأثر عميق خويش را بيان نمودم. باباي عروس هم كه در فوايد ساده برگزار كردن مراسم عروسي يك خطبه تمام سخنراني كرده بود از من براي دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف شيبدار، آشپزخانه اپن و دستشويي كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ نياوران را مي گرفت. هر چند كه حضرت اجل نيز بعد از اينكه فهميد داماد آينده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشيني را انتخاب نمايد نظرشان در مورد دامادهاي گوگولي مگولي برگشته و به من لقب «گداي كيف به دست» را هديه نمودند
بعد از تمام اين صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسيد. اولين سولا ايشان در مورد موسيقي بود و اينكه بلدم ارگ و گيتار و تنبك بزنم يا نه؟ واقعاً ديگر اين جايش را نخوانده بودم. مثل اينكه براي داماد شدن شرط مطربي و رقص باباكرم نيز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتيم! دومين سوال ايشان هم در مورد تكنولوژي مخابرات خلاصه مي شد، عروس خانم تلفن موبايل را جزء لاينفك و اصلي زندگي آينده شان مي دانستند، من هم كه تا حالا بهترين تلفني كه با آن صحبت كرده ام تلفن عمومي سر كوچه مان بوده توي دلم به هر كسي كه اين موبايل را اختراع كرده بود بد و بيراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبايل عذر خواهي نمودم. بعد از اين كه عروس خانم فهميد كه از موبايل هم خبري نيست سگرمه هايش را درهم كرده و مرا يك «بي پرستيش عقب افتاده از دهكده جهاني آقاي مك لوهان» توصيف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بي شخصيت از كار با اينترنت و ماهواره هم سر در نياورده و نمي توانم مدل لباس عروسي ايشان را از آخرين «بوردهاي مد دوهزار افغانستان» بيرون بياورم، تازه تر شده و چنان برايم خط و نشان كشيد كه انگار مسبب قتل «راجيو گاندي» در هندوستان عموي بنده بوده است و لاغير
در ادامه سوالات فوق، عليا مخدره از من توقع برگزاري مراسم عروسي در باشگاه يا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسي كه توي باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگي جلوي فاميل و همسايه ها مي شود! والله، اينجايش كه ديگر برايم خيلي جالب بود ما تا حالاديده بوديم كه باشگاه جاي كشتي گرفتن و فوتبال و واليبال بازي كردن است ولي مثل اينكه عروس خانم ها جديد زمين چمن و تشك و تاتامي را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداري و پرستاري از «گربه ها و سگهاي ايشان» در منزل آينده مربوط مي شد كه اين بار ديگر جداً نياز به وجود متخصصين باغ وحش شناسي و انجمن دفاع از حقوق بقاي وحش احساس مي گرديد تا براي به سرانجام رسيدن اين ازدواج ميمون و خجسته كمي فداكاري به خرج و راه و روشهاي «معاشرت ديپلماتيك» با آن موجودات زبان بسته را نيز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و ميو ميوها» آموزش مي دادند، بعد از تمام اين وقايع ناخوشايند نوبت به مهريه رسيد. خواهر كوچكتر عروس به نيت صدو دوازده نفر از ياران «لين چان» در سريال «جنگجويان كوهستان» اصرار داشت كه صدو دوازده هزار سكه طلا مهريه خواهر تحفه اش باشد و به نيت اينكه در سال هزار و سيصد و چهل نه به دنيا آمده، هزار و سيصد و چهل و نه سكه نقره هم به مهريه اش اضافه شود! باز جاي شكرش باقي بود كه سال تولد در ايران «شمسي » مي باشد اگر «ميلادي» بود چه خاكي به سرم مي كردم! بعد از قضيه مهريه نوبت شيربها شد. مادر عروس به ازاي هر سانتيمتر مكعب از آن شير خشكي به دختر خودش داده بود براي ما دلار، يورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشيمي كرمانشاه و تراكتورسازي تبريز را حساب كرده به طوريكه احساس نمودم كه اگر يك ربع ديگر توي اين خانه بنشينيم خواهند گفت كه لطفاً پول آن بيمارستاني را كه عروس خانم در آنجا بدنيا آمده و پول قند و چايي مهمانهايشان را هم ما حساب كنيم
بعد از تمام اين حرفها مادر بخت برگشته ما يك اشتباهي كرده و از جهيزيه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گداي هفت خط، تاجر صفت، دلال، خيانتكار جنگي و جنايتكار سنگي معرفي كردند كه انگار مسبب اصلي شروع جنگ جهاني دوم مادر نئونازي بنده بوده است، نه جناب هيتلر! به هر تقدير در پايان مراسم بعد از كمي مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكني را تحويلمان دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده يأجوج و مأجوج به خانه رجعت نموديم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر عمر همچون ابوعلي سينا مجرد مانده و عناصر نامطلوبي به مانند خواستگاري و ازدواج و تأهل را نيز تا ابد به فراموشي بسپارم، بيخود نيست كه از قديم هم گفته اند؛ آنچه شيران را كند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج !!!!!!!!!!!!

 

[ چهار شنبه 18 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 887

داستان شماره 887

داستان کوتاه مادر شوهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است

 

[ چهار شنبه 17 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 886

داستان شماره 886

ثمره امانتداری


بسم الله الرحمن الرحیم
در شهر مكه، جوانی فقیر می­ زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام، در راه، كیسه­ ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت. زنش به او گفت: این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می­زند: چه كسی كیسه­ ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟ جوان پیش رفت و گفت: من آن را یافته ­ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را
مرد كیسه را گرفت و شمرد، دید درست است. دوباره پولها را به او بازگرداند و گفت: مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم. سپس جوان را به خانه خود برد و نه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: همه این پولها از آن توست. جوان شگفت ­زده شد و گفت: مرا مسخره می­ كنی؟
مرد گفت: به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ­ام، نه كیسه دیگر را نیز به او بده، زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می­ خورد و هم به دیگران می ­دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می ­افتد. جوان پولها را به خانه آورد و به دلیل امانتداری و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد

[ چهار شنبه 16 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 885

داستان شماره 885

داستان باحال ( س ك س بی سابقه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه بنده خدایی میگفت
همه چیز رو ردیف کرده بودم برای یک سکس بی سابقه
بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه
خونه برای سکس با دوست دخترم آماده ی آماده بود
حساب همه چی رو هم کرده بودم رفتم دنبال دوست دخترم
دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه
خدائیش دختر پایه ایه خیلی دوسش دارم
من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت
اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور .... احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد
چون اولین بار بود که می خواستیم سکس رو تجربه کنیم
هم من و هم اون سوار ماشین شدیم دربست گرفتم رسیدیم در خونه
با موبایل دوست دخترم زنگ زدم خونه که ببینم همه چی ردیفه یا نه
نکنه کسی خونه باشه ! دیدم کسی خونه نیست با خودم گفتم : ایول
دیگه دل تو دلم نبود .می دونستم سه ساعت زمان داریم
وباید از این سه ساعت بهترین استفاده رو کرد
در حیاط رو باز کردم از راه پله ها رفتیم بالا
حواسم به واحدهای همسایه بود که مارو نبینن که یه وقت آمار منو به بابام اینا ندن
سریع دو طبقه رو رفتیم بالا نفهمیدم از در حیاط چطور رسیدیم در آپارتمان
کلید رو انداختیم توی در ورودی آپارتمان که بریم تو
چشمت روز بد نبینه خیلی برام عجیب بود
یه اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو نمی کردم
یعنی محال بود که یه همچین اتفاقی بیفته .کلید توی در شکست
هر چی تلاش کردم که یه جوری کلید رو در بیارم نشد که نشد
کلی برا این لحظه برانامه ریزی کرده بودم کلی براش فکر کرده بودم
مدتها بود تو آرزوهام این لحظه رو تصور می کردم
لحظه ای که من و اون با هم تنها بشیم.... گفتم عیب نداره
تو این سه ساعت وقت هست .می رم کلید ساز میارم
به دوست دخترم گفتم : بریم کلید ساز بیاریم
اونم که پایه تر از من بود گفت : بدو بریم که به لاقل برسیم بریم یه حالی ببریم
وقتی انرژی مثبتش رو دیدم
انگیزم برای پیدا کردن کلید ساز چند برابر شد سریع از پله ها اومدیم پایین اومدیم سر خیابون .روزجمعه
حالا کلید ساز از کجا گیر بیاریم سریع یه دربست دیگه گرفتم
بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون یه کلید ساز پیدا کردیم
گفتم : آقا داستان از این قراره که کلید توی در شکسته
گفت : بریم درستش کنیم .اومدیم در خونه
به دوستم گفتم : تو برو تو ایستگاه اتوبوس سرکوچه بشین تا وقتی هم من بت زنگ
نزدم نیا .اگه یکی از همسایه ها تو رو تو آپارتمان ببینه خیلی ضایع میشه
اونم که همیشه منو شرمده می کرد گفت
اشکالی نداره عزیزم، من تو ایستگاه نشستم و منتظر زنگتم
دردسرت ندم .کلید ساز گفت باید قفل عوض بشه
دوباره یه دربست دیگه تا قفلسازی و آوردن یک قفل جدیدبرای در خونه
اومدیم و قفل رو عوض کردیم .همین که لحظات آخر کار کلید ساز بود
مادرم زنگ زد موبایلم که ما با خالت اینا داریم میاییم خونه
برو یه سری خرید کن و .... ای تف به این شانس .همه ی نقشه هام نقس بر آب شد
و نشد که آرزوم به واقعیت بپیونده... اون روز کلی پول از تو جیبم رفت
کلی هم حساب کتاب که جرا قفل خونه عوض شده به ننه بابام دادم
آخرشم شرمنده روی دوست دخترمون شدیم آرزوی اون سکس بی سابقه موند به دلمون
از اون رو زتا به حالا همش این سوالم تو ذهنمه که :
من حساب همه چی رو کرده بودم چی شد که نشد بریم خونه و کلید آهنی(میفهمی چی میگم ، کلید آهنی
توی در شکست .کجای کارم اشتباه بود که همین یه دونه موقعیت رو هم که پیش اومده بود از دست دادم
............ .......
وقتی همه ی حرفاش تموم شد ، اونجایی که محاسبه نکرده بود رو براش توضیح دادم
بهش گفتم : گاهی اوقات می شود که که محبی از محبای اهل بیت قصد گناه می کنه ، تمام
مقدمات گناه رو هم برای خودش فراهم می کنه و خودش رو آماده ی گناه می کنه .
دیگه قدمی تا گناه فاصله نداره .فقط یک قدم می خواهد تا گناه به ثمر بنشینه
یه دفه میبینه تمام صحنه عوض شده و دیگر موفق به انجام گناه نشد
با خودش فکر می کنه که چی شد که نتونست گناه کنه
تو محاسبات خودش که اشتباهی نکرده بود
پس چرا موفق به انجام گناه نشد ؟؟
کمی فکر .... کمی فکر .........کمی فکر ..........آره
آره داداش من .تو اون لحظه خدا کمکش می کنه تا راهش رو کج نکنه
خدا همیشه و همیشه ما را به یاد داره
حتی لحظه ی گناه ما را فراموش نمی کنه
تازه می دونی تو بعضی از تشرفات هست که  امام زمان به خاطر زیادی گناهان ما در پیشگاه خدا گریه می کنند
 راستی داشتی عجب جای خطرناکی می رفتی
خدا رحم کرد کلید جهنم توی در شکست
وقتی حرفام تموم شد ، دیدم دانه های درّ مانند اشک به روی صورت صاف و زیباش
روان شدن و داره زیر لب زمزمه می کنه
پروردگارا ! غلط کردم
خدایا !ممنونم که تنهام نذاشتی ، حتی لحظه ی گناه

 

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 884

داستان شماره 884

راس میگه زود قضاوت نکنید...؟


  بسم الله الرحمن الرحیم
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد وسر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتیبرمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …بهقیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند امابه‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد
دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند
می‌زنند
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است
هیچ گاه زود قضاوت نکنید

 

[ چهار شنبه 14 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 883

داستان شماره 883

 

ضرب المثل یه آش برات میپزم ....از کجا آمده؟


بسم الله الرحمن الرحیم
در کتاب (سه سال در دربار ایران) نوشته دکتر فووریه٬ پزشک مخصوص ناصرالدین شاه، مطلبی نوشته شده که پاسخ این مسئله یا این ضرب المثل رایج بین ماست.

او نوشته: ناصرالدین شاه سالی یک بار (آنهم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می‌شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می‌دادند. بعضی سبزی پاک می‌کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می‌کردند.

عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می‌گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلیحضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد. بدستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده میشد

و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده میشد کمتر ضرر می‌کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت میکرد حسابی بدبخت میشد.

به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش میشد٬ آشپزباشی به او می‌گفت: بسیار خوب! بهت حالی می‌کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد

 

[ چهار شنبه 13 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 882

داستان شماره 882

راز دل به زن مگو


بسم الله الرحمن الرحیم
پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن
 راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو
بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به
او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم
ببینم پدرم درست گفته یا نه
هم زن گرفت، هم قرض کردو هم با آدم کم عقل دوست شد.
روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشه اش رازیرزمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت : چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت : آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشته ام. او دشمن من بود
اگر حرفی زدی تو را هم می کشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبرندارد. اگر کسی بفهمد معلوم می شود تو گفته ای
زن،تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد : مردم بهفریادم برسید
شوهرم یک نفر را کشته، حالا می خواهد مرا هم بکشد. مردم دهبه خانه آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمه قاضی ببرد. در راه که می رفتند به آدمنوکیسه برخوردند.
مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت : پولی را که به تو قرض داده ام پس بده. چون ممکن است توکشته بشوی و پول من از بین برود
به این ترتیب، مرد، حکمت این ضرب المثل را دانست. سپس لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد

 

[ چهار شنبه 12 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 881

داستان شماره 881

داستان درخت هلو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری ، دو نفر راهی سفر شدند .دو رفیق و دو همراه . دو رفیق در ظاهر یک شکل نبودند ؛ولی در باطن یک جور بودند و یک جور فکر می کردند ؛ از این قرار که بی حال و کم کار بودند و به قول خودمان (تنبل ) بودند .
تنبلها وسائلی برای سفر آماده کردند و دل به راه سپردند . وسائل سفر کم و سبک بود ، ولی همین را هم نمی توانستند بر دوش بگذارند .
اولی می گفت :«رفیق جان بار من خیلی سنگین است ، ده تا شتر هم نمی توانند آن را ببرند . می شود ده قدم آنرا برای من بیاوری .؟»
دومی با بی حالی همسفرش را نگاه می کرد و می گفت :«ده قدم ؟! می خواهی بار تو را از این سر دنیا تاآن سر دنیا بکشم ؟کار کمتر از من بخواه .!»
اولی او را دلداری می داد و می گفت «غصه نخور رفیق جان ! قول مردانه می دهم وقتی که تو خسته شدی ، من بار تو را یازده قدم بیاورم !» ولی ماجرا به همین جا تمام نمی شد . وقتی رفیق اولی بار را بر دوش همسفرش می گذاشت ، یکی یکی قدمهای او را می شمرد تا به ده قدم می رسیدند ، می گفت : «هنوز ده قدم نشده ، من شمردم ، نه قدم و نصفی شده
رفیق دومی هم فریاد می زد : «بی انصاف ! من هم حساب بلدم خودم شمردم ، دیدم یازده قدم ، بار تو را کشیده ام . وای ! » آنها با این حال روز رفتند و رفتند . گرسنه شدند ، غذا نخوردند ، تشنه شدند ، آب نخوردند تا اینکه سر راهشان درخت هلویی را دیدند .از دیدن درخت هلو خیلی خوشحال شدند رفتند زیر درخت و به هلو های رسیده و آبدار خیره شدند.
اولی گفت :« رفیق جان از این درخت هلو بچین
دومی گفت : «خودت از این هلو ها بچین ، چرا همه کارهای سخت را باید من انجام بدهم ؟»
دو رفیق مدتی همینطور به هم فرمان دادند ، ولی هیچیک حاضر نشدند از آن درخت هلو بچینند . عاقبت اولی زیر درخت دراز کشید .
دومی پرسید :«چرا خوابیدی
دارم فکر می کنم که چطور می توانیم هلو بخوریم و خسته هم نشویم
آفرین بر تو ، کاش من هم مثل تو حال داشتم فکر کنم !
اولی چند لحظه ای در این حال بود که به دوستش گفت : «تو هم زیر درخت مثل من بخواب ! » چرا ؟
-من فکر همه چیز را کردم شاید باد آمد و دو تا هلو از درخت پایین افتاد .... - آنوقت چطور آنها را برداریم و بخوریم ؟ اولی خمیازه ای کشید و گفت :«اینکه کاری ندارد ، هر دو دهانمان را باز می کنیم و می گوییم : هلو بیفت توی گلو ! » دومی ناراحت شد و گفت : « چه فکر اشتباهی ! اصلا از تو انتظار نداشتم ، حالا آمد و هلو افتاد توی دهان ما ، کی حال دارد آن را بجود
اگر کسی خدا نکرده خیلی تنبل باشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود

 

[ چهار شنبه 11 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 880

داستان شماره 880

چشم قصاب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری قصّابی در دکان مشغول خرد کردن گوشت بود که یک دفعه صدای «آخ»گفتنش به آسمان رفت. مشتری ای که توی دکان بود پرسید:«چی شده؟»
-مثل این که استخوان ریزی توی چشمم رفت.
-زود برو پیش حکیم . هیچ کاری مهم تر از این نیست.
قصّاب دوان-دوان در حالی که دستش را روی چشم راستش گذاشته بود ،از چند کوچه ومحلّه گذشت و خود را به خانه حکیم رساند. چند بار به در چوبی خانه زد تا حکیم آمد .حکیم تا او را دید پرسید:«با خود چه کرده ای مرد؟»
قصّاب گفت:«استخوان توی چشمم رفته!»
حکیم او را به درون خانه برد و گفت:«بیا تا برای تو کاری بکنم.در تمام عمرم بیماری مثل تو ندیده ام!»
بعد صورت او را با آب شست و خشک کرد و گفت :«بد بلایی بر سر خودت آورده ای ؛ولی کاری می کنم که چشم تو آرام بگیرد.»
حکیم این را گفت و با مرهم درد چشم قصّاب را ساکت کرد.
قصّاب با خوشحالی از جا بلند شد و گفت:«ای داد بیداد!حکیم من یک دینار هم با خود نیاورده ام ،وقتی چشم درد گرفتم آن قدر ترسیدم که همه چیز یادم رفت.»
-کار خوبی کردی که آمدی فرزند!امیدوارم چشم تو معالجه شده باشد ؛ولی اگر بار دیگر درد گرفت و خواستی دست خالی پیش من نیایی، یک وعده گوشت آبگوشتی برای من بیاوری از سرم هم زیادی است
قصّاب تشکّر کنان گفت :«چرا گوشت آبگوشتی حکیم ، برایت گوشت کبابی می آورم!»
-همان که گفتم فرزند!برو به زندگی ات برس!
قصّاب ،خوشحال و خندان به دکان رفت و آن روز را بدون درد چشم به شب رسان؛ ولی فردا روز ناگهان چشم درد گرفت .یاد حکیم افتاد و کاری که باید برایش می کرد. مقداری گوشت ترو تازه توی دستمال ابریشمی گذاشت و به خانه حکیم رفت. حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«مرد، زود آمدی ؛ولی خوب آمدی !نمی دانم آن استخوان که یک تکه اش به چشم تو رفته چه کوفتی بوده؛ولی هر چه بوده چشم تو را سخت آزرده. با ید مدّت ها زیر نظر من باشی تا بلایی سر تو نیاید!»
-حال چه می کنی حکیم جان؟
نگران نباش فرزند!همین الان درد چشم تو را به جان دشمنت می ریزم!حکیم باز با مرهم چشم قصّاب را آرام کرد و او رفت؛ولی کار او به آخر نرسید،روز دیگر و روزهای دیگر هم کار قصّاب همین بود او با دستمال گوشت می آمد و حکیم درد چشم او را آرام می کرد و قصّاب می رفت
روزی چند نفر آمدند و حکیم را برای دیدن بیماری به شهری بردند. قصّاب آمد و در زد . پسر جوان حکیم آمد و در را باز کرد . قصّاب پرسید :«حکیم کجاست؟»
-با او چه کار داری ؟ معاینه و معالجه بیماران با من است.چند روزی به سفر رفته و نیست.
قصّاب ناله کردو گفت:«چه خاکی بر سرم شد . اگر امروز نیاید نابینا می شوم.»
جوان گفت:«داخل خانه بیا تا چشم تو را معاینه کنم ، شاید بتوانم کاری برایت بکنم!»
قصّاب به داخل خانه حکیم رفت. پسر حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«این که چیزی نیست . من همین الان چشم تو را معالجه می کنم . نمی دانم چه طور پدرم این استخوان کوچک را گوشه چشم تو ندیده !» بعد استخوان ریز را از گوشه چشم قصّاب بیرون آورد و کمی مرهم روی آن مالید و گفت:«برو که دیگر سروکارت با حکیم نمی افتد!» قصّاب از حکیم جوان تشکّر کرد و گوشت را به عنوان مزد پیش او گذاشت و رفت. چند روزی گذشت . حکیم از سفر برگشت. از پسر جوان خودش درباره کار و بار پرسید. پسر حکیم گفت:«کار و بار بد نبود ، چند بیمار را معاینه و چند نفر را معالجه کردم.»
حکیم با خوشحالی سر تکان داد وگفت:«کار خوبی کردی پسرم. راستی قصّاب برای درد چشم پیش تو نیامد؟» پسر حکیم گفت : « از چیزی پرسیدی که می خواستم بپرسم . »
-چه طور مگر ؟ -پدر من مدت ها قصّاب را می دیدم که برای معالجه چشم خودش به این جا می آید ؛ ولی وقتی خودم چشم او را معاینه کردم ، فقط یک استخوان ریز لای زخم او دیدم.»
-حکیم با نگرانی پرسید :«خوب چه کردی؟
-خیلی زود استخوان لای زخم را در آوردم و او را از درد نجات دادم. در این چند روز با خود می گفتم که چه طور پدرم استخوان لای زخم را ندید و من دیدم !
حکیم ناگهان از جا پرید و بر سر پسر جوانش زد وگفت:«نادان!من هم آن استخوان لای زخم را می دیدم ؛ ولی چیزی که تو هیچ وقت نمی دیدی ، آن گوشت تروتازه ای بود که هر روز قصّاب برای ما می آورد . اگر همان روز اوّل چشم قصّاب را معالجه می کردم که هر روز کباب و خورش نمی خوردی
***
اگر کسی برای به دست آوردن سود بیشتر کاری را درست انجام ندهد و دیگران را به زحمت بیندازد،این ضرب المثل حکایت حال او می شود

 

[ چهار شنبه 10 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 879

داستان شماره 879

خربزه و عسل

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری در شهری دور دست مردی زندگی می کرد که خوردن و خوابیدن را بسیار دوست داشت و در این میان از خوردنی ها به خربزه علاقه بسیاری داشت و او هر وقت که می شد و می توانست ،خربزه ای پاره می کرد و آن را قاچ می کرد و تا ته می خورد .گاه می شد که پوست خربزه هم جان سالم به در نمی برد .
روزی این مرد خربزه دوست در راهی می رفت . فروشنده دوره گردی را دید که باری بر الاغ دارد و می رود . آن دو نفر وقتی به هم رسیدند ،از حال هم پرسیدند . مرد از فروشنده دوره گرد پرسید : «خب ، بگو چه داری و چه نداری ؟» فروشنده دوره گرد گفت :«بگو چه می خواهی ؟» -معلوم است خربزه می خواهم ! من از خوردن خربزه هیچوقت سیر نمی شوم
دوره گرد لبخندی زد و گفت :«خربزه ؟ چه حرفها ! ببین برادر توی این دنیا خیلی چیزها است که خربزه به پایش نمی رسد .» -مثلا چه ؟ دوره گرد گفت: مثلا عسل ! اگر عسل بخوری دیگر به خربزه نگاه هم نمی کنی ببینم تا حالا عسل خوردی یا اسمش را شنیدی؟
- نخوردم ؛ ولی اسمش را شنیده ام
- شنیده ای ؟ شنیدن کی بود مانند دیدن ؟ بیا یک کوزه عسل از من بخر و بخور ، آنوقت دیگر اسم خربزه هم از یادت می رود
فروشنده دوره گرد آنقدر گفت که دهان مرد خربزه دوست را پر از آب کرد او کوزه عسل را به خانه برد کمی از آن را خورد ؛ ولی هنوز عسلی که توی دهانش بود از گلو پایین نرفته بود که صدای خربزه فروش را از توی کوچه شنید : «خربزه دارم ، خربزه شیرین
مرد با شنیدن اسم خربزه حالش از این رو به آن رو شد . این بود که از جا پرید و از خربزه فروش دوره گردی که خربزه ها را روی الاغ گذاشته بود ؛ خربزه ای خرید . بعد هم بدون صبر خربزه را پاره کرد و مثل خربزه ندیده ها شروع به خوردن کرد . او خربزه شیرین را خورد ؛ولی یک دفعه مثل آنکه آتش توی شکمش ریخته باشند ؛ فریادی کشید و از درد نالید
صدای بلند مرد و ناله هایش ، همسایه ها را به خانه او کشید . آنها هم مرد خربزه دوست را کول گرفتند و پیش طبیب بردند طبیب او را روی زمین خواباند و گوش و چشم و دهانش را معاینه کرد و پرسید : «خب بگو چه خورده ای ؟»مرد نالید و گفت : «کمی عسل و کمی خربزه ؟
طبیب با ناراحتی نگاهی به او انداخت و گفت :«چرا عسل و خربزه را با هم خوردی ؟»
- خوردم که خوردم مال خودم بود
- می دانم مرد ؛ ولی نباید عسل و خربزه را با هم خورد . عسل و خربزه با هم نمی سازند
مرد ناله ای کرد و گفت :«عسل و خربزه با هم نمی سازند ؟»چه حرفها ! حالا که عسل و خربزه با هم ساخته اند و مرا بیچاره کرده اند
****
اگر کسی بر اثر دوستی دو چیز موذی و آزار رسان، ضرر و زیان ببیند ،این ضرب المثل حکایت او می شود

 

[ چهار شنبه 9 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 878

داستان شماره 878

خر، من از کره‌گی دُم نداشت( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان ازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده
مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست
مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند
نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند! و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد محكوم كرد
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد
قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کره‌گي دُم نداشت

 

[ چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 877

داستان شماره 877

اگر من منم،پس کو کدوی گردنم ؟


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند که در روزگاران قدیم ، مرد ساده دلی راهی شهری شد که تا آن وقت به آنجا نرفته بود . در راه با خودش هزار جور نقشه کشید و فکر و خیال کرد که وقتی به آن شهر رسید ، کجا برود و چی بخرد و چه چیزها ببیند . او با این فکر و خیالها خوش بود که ناگهان با خود گفت : " این چه کاری است که من می کنم ؟ چرا با دست خود ، دارم خودم را گم می کنم ؟ اگر من در این شهر ، خودم را گم کنم چی ؟ " او مدتی فکر کرد که چگونه مواظب خودش باشد که گم نشود . در این حال در میان راه ، مردی را دید که کدو بار الاغ کرده و می فروشد . با او حال و احوال کرد و گفت  یک کدوی قشنگ می خواهم
کدو فروش گفت : " کدوی قلمی شنیده بودم ، اما کدوی قشنگ نشنیده بودم
مرد ساده دل گفت : " برای اینکه نمی دانی من کدو را برای چه می خواهم
کدو فروش از میان کدوهایش یکی را برداشت و گفت : " بیا اگر در همه دنیا بگردی ، کدویی به این قشنگی پیدا نمی کنی
مرد ساده دل ، کدو را خرید و نخی به آن بست و آن را به گردن خودش آویزان کرد . بعد با خوشحالی به راه افتاد و در دل می گفت : " خیلی خوب شد . این هم نشانه من ، حالا هرجا که بروم ، خودم را گم نمی کنم
مرد ساده دل این را گفت و به راهش ادامه داد . او ساعتها خسته و کوفته رفت و رفت تا به شهر رسید . او مشغول گشت و گذار در شهر شد و نان و غذایی خرید و خورد . چیزی نگذشت که یواش یواش خسته شد . دنبال جایی برای خوابیدن می گشت که درختی را دید . در حالی که کدو از گردنش آویزان بود ، در سایه درخت خوابید . از آنجایی که خسته شده بود ، خوابش سنگین شد . از قضا مرد بیکار و حیله گری از آنجا می گذشت .خواست تفریحی کند . خیلی آهسته طوری که مرد ساده دل بیدار نشود ، کدو را از گردن او برداشت و به گردن خودش آویزان کرد و همان جا خوابید
مرد مسافر پس از مدتی از خواب بیدار شد . سرگردان و حیران دور و بر را نگاه کرد . نمی دانست کجاست . دست به گردنش کشید . از کدو خبری نبود . نگاهی به مردی انداخت که کنارش خوابیده بود . دید که کدو از گردن او آویزان است . او را بیدار کرد و گفت : " بلند شو ببینم
مرد بلند شد و گفت : " چه خبر شده ؟ چرا مرا از خواب بیدار کردی ؟
مرد ساده دل گفت : " راستش را بگو . این کدو در گردن تو چه می کند ؟
مرد گفت : " این کدو از اول همین جا بود که هست
مرد ساده دل گفت : " یعنی چه ؟ مگر می شود ؟
مرد گفت : " مگر چی شده ؟
مرد ساده دل گفت : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟ اگر تو منی ، پس من کی ام ؟
از آن پس درباره کسانی که در کارهایشان بسیار ساده اندیش هستند و از روی فکر و اندیشه عمل نمی کنند ، این ضرب المثل را به کار می برند و می گویند : " اگر من منم ، پس کو کدوی گردنم ؟

 

[ چهار شنبه 7 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 876

داستان شماره 876

نه خانی آمده نه خانی رفته

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی که کسی بعد از چند بار تلاش و کوشش از آرزویش صرف نظر می کند و آن را کنار می گذارد می گویند نه خانی آمده نه خانی رفته است
داستان از این قرار است که مرد ساده ولی به اسم صفر قلی که خیلی دوست داشت مثل رئیس قبیله باشد ولی زندگی خیلی ساده ای داشت ، سعی می کرد خودش را مال دار و زورمند نشان بدهد . بعضی وقت ها در بعضی کارها هم زیاده روی می کرد تا مردم بگویند که او خیلی دست و دل باز است و مثل آدم های ثروتمند زندگی می کند . مردم هم این را فهمیده بودند و او را صفر قلی خان ، صدا می زدند
یک روز از یک دِه به سمت دِه دیگر می رفت ، می خواست چیزی بخرد و توی راه بخورد که دید پولش کم است
تا به میدان رفت که یک خربزه ی کوچک بخرد ، مردم آن قدر صفر قلی خان می کردند که مجبور شد یک خربزه ی بزرگ بخرد تا آبرویش نرود ! بعد هم خربزه را برداشت و به سفر خود ادامه داد
وقت ظهر که دید خیلی گرسنه است . زیر درختی نشست و خربزه را قاچ کرد و شروع به خوردن آن کرد . بعد با خود گفت , من که نمی توانم بقیه ی آن را با خودم ببرم بهتر است پوست آن را به همراه کمی گوشتش باقی بگذارم تا اگر کسی دید بگوید که آدم چشم و دل سیری از این جا رد شده است . بعد چشمهایش را بست تا کمی استراحت کند وقتی بیدار شد احساس گرسنگی کرد ، تمام گوشتهای خربزه را خورد و پوست نازکی از آن باقی گذاشت ، با خودش گفت : باز هم سیر نشدم ، بهتر است که پوست ها را هم بخورم و تخمه ها را بگذارم . هر کس هم به اینجا برسد می گوید خان اسب داشت ، خودش خربزه را خورد و اسبش هم پوست آن را خورده است . ولی باز هم احساس گرسنگی کرد ، تخم ها را خورد و گفت : اصلاً چه کسی خبر داشته که من از این راه آمده ام ، اصلاً نه خانی آمده ، نه خانی رفته است

 

[ چهار شنبه 6 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 875

داستان شماره 875

تا کور شود هر آن که نتواند دید


بسم الله الرحمن الرحیم
 یکی بود یکی نبود . یک لاک پشت و دو مرغابی با هم توی آب شنا می کردند . عده ای از مرغابی ها هم پرواز می کردند . لاک پشت بیشتر توی خشکی بود . این سه با هم خیلی دوست شده بودند ! روزی آب برکه کم شد و در حال خشک شدن بود . مرغابی ها تصمیم گرفتند آن جا را ترک کنند و به جایی بروند که هم خوش آب و هوا باشد و هم آب و آبادانی داشته باشد ، ولی چون نمی توانستند دوست شان را تنها بگذارند تکه چوبی پیدا کردند و هر کدام از یک طرف آن گرفته و قصد پرواز کردند و به لاک پشت هم گفتند که با دندان های محکمت چوب را بگیر و هر چه شنیدی جواب نده وگرنه به پایین پرتاب می شوی
وقتی که حرکت کردند تمام کسانی که از پایین آن ها را می دیدند کلی حرف می زدند و نظر می دادند
یکی می گفت : "خوب شد نمردیم و پرواز لاک پشت را هم دیدیم !" یکی گفت : "اگر لاک پشت پر داشت چه طوری پرواز می کرد ؟ " و ... بالاخره لاک پشت طاقت نیاورد و کاسه ی صبرش لبریز شد و خواست جواب حسادت ها و طعنه ها را بدهد . دهان باز کرد و گفت : "تا کور شود هر آن که نتواند دید !" اما تا این را گفت از آن بالا به زمین افتاد و تکه پاره شد . از آن روز به بعد در جواب کسانی که از روی حسادت چیزی بگویند گفته می شود : "تا کور شود هر آن که نتواند دید

 

[ چهار شنبه 5 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 874

داستان شماره 874

شتر دیدی ندیدی

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد
پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود
آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص

 

[ چهار شنبه 4 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 873

داستان شماره 873


ماست مالی


بسم الله الرحمن الرحیم
هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند
در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند
قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : (فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند
به یقین الان همه خوانندگان این حکایت در ذهنشان این سئول نقش می بندد که محمدرضا پهلوی و پدرش رضا شاه که در آن زمان زنده بود در بهبه جنگ جهانی دوم و آن همه خطر که ایران را تهدید می کرد چون سه سال بعد از تاریخ این ازدواج ، نیروهای متفقین به ایران حمله نمودند چطور ذهنشان درگیر این حاشیه های خنده آور بوده است کاش در پی تجهیز قشون و سرباز بودند به جای رنگ و لعاب

 

[ چهار شنبه 3 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 872

داستان شماره 872

 

داستان ضرب المثل کفر ابلیس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در مورد افرادی که از طرق منفی ونامعقول معروف شوند ودر واقع شهرت کاذبه پیدا کنند از باب تمثیل و استشهاد می گویند : فلانی از کفر ابلیس مشهورتراست . یعنی همه کس او را به بدی و ناپاکی می شناسد
خدای تعالی پس از آنکه زمین و آسمانها و ستارگان عالم را بیافرید و فرشتگان تسبیح گوی را خلق فرمود . مشیت و اراده اش براین تعلق گرفت که به خلقت آدم بپردازد ونمونه کامل قدرت خلاقه اش را به فرشتگان وعالمیان نشان دهد . پس فرشتگان را ندا داد که چون پیکر آدم را ساختم و ازجان خویش درآن دمیدم همگی بر او سجده کنید
فرشتگان با وجود آنکه خود از نوربودند در مقام حکمت الهی دم فروبسته منظر ماندند تا خلقت آدمی پایان پذیرد وبر آنچه فرمان رود اقدام کنند 
دراین موقع از مقام رفیع فرمان سجده صادر شد و فرشتگان چون از فضیلت و راز آفرینش آدمی آگاهی یافته بودند بدون چون و چرا بر اوسجده کردند و خدا را تسبیح ودرود فرستادند ولی شیطان که در صف فرشتگان جای داشت از آنجا که خود را از گوهر فروزان آتش می دانست بر آدم سجده نکرد واز فرمان خدا سرپیچی نمود
خداوند درمقام بازخواست برآمد و فرمود : ای شیطان ، چه عاملی ترا برآن داشت که به سجده کنندگان هماهنگی نکنی ؟ شیطان جواب داد : من مخلوقی را که از گل و لای ریخته خلق شده باشد سجده نمی کنم
خدای تعالی چون جسارت و گستاخی شیطان را دید فرمان داد که از بهشت خارج شود . شیطان خواهش کرد اکنون که مطرود و رانده درگاه واقع شده است تا روزقیامت به او مهلت داده شود که با سایر مخلوقات عالم ادامه حیات دهد و در روز بازپسین هر چه مشیت الهی اقتضا فرماید بر آن عمل شود 
خدای تعالی مسئولش را اجابت فرمود که تا روز قیامت خارج از بهشت برین هرجا که بخواهد زندگی کند و هرطور که مایل باشد ادامه حیات دهد . شیطان که حاجتش برآورده شد به جای تسبیح و سپاسگزاری کفران نعمت کرد و در نهایت گستاخی و جسارت گفت : پروردگارا ، حال که مرا گمراه کردی ! و از بهشت راندی من هم در مقام انتقام پیش پای آدمیان ، این اشرف مخلوقات توزمین و زمان راچنان مزین و آراسته می کنم که طاعت و تسبیح را فراموش کنند و شرط نعمت و سپاس را که خدمت به ابناء نوع و رعایت معدلت و انصاف است بجای نیاورند 
خدای متعال شیطان را به خفت و خواری از بهشت بیرون کرد و فرمود : بسیاری از آدمیان را با وعده های دروغین و نشان دادن آمال وآرزوهای دور و دراز فریب می دهی و برای جفیه دنیا چون جانوران وحشی به جان هم خواهی انداخت اما بدان و آگاه باش که بندگان مومن و مخلص من آن چنان دل قوی دارند که آب و سراب را تمیز می دهند و تو هرگز بر آنان مسلط نخواهی شد . آن گاه بر شیطان لعنت فرستاد و ندا داد : حال که تصمیم بر اغوا و گمراه کردن مخلوق داری بدان و آگاه باش که حسابی بس سنگین و دشواردر پیش داری و به کیفراین عصیان و گستاخی ، لهیب آتش جهنم در انتظار تو و پیروان تو خواهد بود
خلاصه چون شیطان رجیم اولین مخلوقی است که به کیفر ناسپاسی و نافرمانی نسبت به امرو مشیت الهی کافر شد و کفر ابلیس از آن جهت العیاذ بالله خداوند سبحان را اغوا کننده و گمراه کننده خوانده است شدت و حدتش بر کفر سایر مخلوق می چربد لذا به صورت ضرب المثل در آمده است


[ چهار شنبه 2 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 871

داستان شماره 871

داستان عاطفی حسرت


بسم الله الرحمن الرحیم
  دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

 

[ چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]