اسلایدر

داستان شماره 2010

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2010

داستان شماره 2010

وصایای حضرت فاطمه

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حضرت زهراء مظلومه علیها السلام ، آن سرور زنان در آخرین لحظات عمر خود ، به همسرش امیرالمؤ منین ، امام علیّ علیه السلام خطاب کرد و چنین اظهار نمود :
یا علیّ! تو خود گواهی که در دوران زندگی از من دروغ و خیانتی سر نزده است ، در تمام مسائل و جریانات گوناگون زندگی ، من با تو مخالفتی نداشته ام ، بلکه همیشه در تمام لحظات سعی کرده ام که یار و یاور تو بوده باشم .
اکنون از تو می خواهم ، چنانچه بعد از من خواستی همسری برگزینی ، أمامه دختر خواهرم را انتخاب نمائی ، که او برای فرزندانم چون مادری دلسوز و مهربان است .
تابوتی برایم تهیّه کنید و جنازه ام را درون آن قرار دهید تا هنگام تشییع ، بدنم پنهان و پوشیده باشد و حجم بدنم مورد دید افراد و توجّه نامحرمان قرار نگیرد .
هنگامی که شب فرا رسید و افراد ، در خانه های خود خوابیدند ، جنازه ام را حمل و تشییع کنید ، تا اشخاصی که بر من ظلم کردند و حقّ ما را غصب نمودند ، در تشییع جنازه ام شرکت نکنند ، چون که آنان دشمن من و دشمن رسول خدا هستند . اجازه ندهید ، آن هائی که بر ما ظلم کرده اند و کسانی که تابع ایشان شده اند بر جنازه من نماز بخوانند .
سپس افزود : ای پسر عمو! وقتی روح از بدنم خارج شد و خواستی مرا غسل دهی ، بدنم را برهنه منما ، چون که من خود را شسته ام .
و مرا پس از غسل ، از باقیمانده حُنوط پدرم ، رسول اللّه صلّلی اللّه علیه و آله ، حُنوط کن .
و خودت به همراه دیگر نزدیکان و یاران باوفا ، نماز را بر جنازه ام اقامه کنید .
و آن گاه بدون آگاهی و اطّلاع دیگران ، مرا در محلّی مخفی ، دفن نمائید تا آن که محلّ دفنم نیز ، از نامحرمان و غاصبان و ظالمان پنهان و مستور باشد .
و ضمن آن که هیچ یک از آن هائی که بر من و تو ظلم کردند نباید در مراسم دفن من شرکت کنند ، محل قبرم نیز مخفی باشد

بحارالا نوار : ج 43 ، ص 191 ، ح 20 ، فاطمة الزّهراء علیها السلام :

ص 337 340 و أعیان الشّیعة : ج 1 ، ص 321

[ چهار شنبه 30 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2009
[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2008
[ چهار شنبه 28 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2007

داستان شماره 2007

ملاقات در بستر بیماری

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابن قُتیبه یکی از علماء و تاریخ نویسان اهل سنّت در کتاب خود آورده است :
پس از گذشت مدّتی از جریان سقیفه ، روزی عمر به ابوبکر گفت : ما فاطمه ، دختر رسول اللّه را از خودمان خشمناک و ناراحت گردانیده ایم ، بیا با یکدیگر به ملاقات و دیدار او رویم تا از ما راضی و خوشنود شود .
لذا هر دو حرکت کردند و چون به درب منزل رسیدند ، اجازه ورود خواستند؛ ولی به ایشان اجازه داده نشد .
به ناچار حضور امام علیّ علیه السلام آمدند و در این باره با او سخن گفتند؛ بنابر این امام علیّ علیه السلام برای آنها اجازه ورود طلبید و چون وارد شدند ، روبروی حضرت زهراء سلام اللّه علیها نشستند .
و حضرت روی خود را از آن ها برگرداند ، سلام کردند ، امّا حضرت جوابشان را نداد .
ابوبکر گفت : ای حبیبه رسول اللّه ! سوگند به خدا که من تو را بیش از دخترم ، عایشه دوست دارم .
روزی که پدرت از دنیا رفت ، ای کاش من مرده بودم ؛ علّت آن که تو را از حقّ میراث پدرت منع کردم ، چون شنیدم که فرمود : ما ارثیّه ای به جای نمی گذاریم ، آنچه از اموال ما باقی بماند ، صدقه است .
در این هنگام ، فاطمه سلام اللّه علیها فرمود : اگر حدیثی را از پدرم رسول خدا برایتان بگویم ، تأیید می کنید؟ گفتند : آری .
فرمود : خداوند را بر شما گواه می گیرم ، آیا نشنیدید از پدرم ، رسول اللّه صلّلی اللّه علیه و آله که می فرمود : رضایت فاطمه رضایت من است ، خشم و غضب فاطمه خشم و غضب من می باشد ، هرکه فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته است و هر که او را خشمگین و ناراحت کند ، مرا خشمگین و ناراحت کرده است ؟!
گفتند : بلی ، چنین سخنی را از رسول اللّه شنیده ایم .
حضرت فاطمه فرمود : خدا و ملائکه را شاهد و گواه می گیرم که شما دو نفر مرا خشمگین و ناراحت کرده اید و من از شما خوشحال و راضی نخواهم شد تا پدرم ، رسول خدا را ملاقات کرده و شکایت شما را به او کنم .
ابوبکر گفت : از خشم خداوند و غضب فاطمه به خداوند پناه می برم ، و سپس در حال گریه از نزد حضرت خارج شدند

أعیان الشّیعة : ج 1 ، ص 318 ، به نقل از الا مامة و السّیاسة

[ چهار شنبه 27 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2006

داستان شماره 2006

شادی با دیدار فاطمه علیها السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

هنگامی که این آیه قرآن بر پیامبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله نازل شد :
(و إ نّ جهنّم لمَوْعِدُهُمْ أجْمَعین ، لَها سَبْعَةُ أبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ )( 1) یعنی ؛ همانا جهنّم وعده گاه تمامی افراد می باشد ، که خداوند برایش هفت درب قرار داده و از هر دری افرادی وارد خواهند شد .
آن حضرت بسیار گریه و اصحاب آن حضرت نیز همه گریان شدند و کسی توان صحبت و سخن گفتن با حضرت را نداشت .
و چون هرگاه پیغمبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله دخترش حضرت فاطمه سلام اللّه علیها را می دید ، شادمان و خوشحال می گردید ، به همین علّت سلمان به سوی منزل آن مخدّره آمد تا ایشان را نزد پدر بزرگوارش آورد و موجب شادی و آرامش رسول خدا گردد .
وقتی سلمان به منزل حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها وارد شد ، دید حضرت مشغول آسیاب نمودن مقداری جو می باشد و با خود این آیه قرآن را زمزمه می نماید :
(وَ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ و أبْقی ) یعنی ؛ آنچه نزد خدای متعال و خواست او است بهتر و با دوام می باشد .
پس سلمان فارسی بر حضرت زهراء سلام کرد و بعد از آن ، جریان ناراحتی و گریه حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله را برای آن بزرگوار بیان نمود .
فاطمه زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن این خبر از جای خود برخاست و چادر خود را که حدود دوازده جای آن پاره شده و درز گرفته بود بر سرافکند .
سلمان فارسی با دیدن چنین زندگی و لباسی به گریه افتاد و گفت : چقدر سخت و غیر قابل تحمّل است که دختران رؤ ساء و پادشاهان لباس های سُندس و ابریشم بپوشند ، و در آن همه تجمّلات و آسایش باشند؛ ولی دختر محمّد ، پیغمبر خدا صلّلی اللّه علیه و آله چادر پشمینِ وصله دار بپوشد و این همه سختی ها و مشقّت ها را تحمّل نماید .
هنگامی که حضرت فاطمه سلام اللّه علیها به حضور پدر خود ، حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله وارد شد ، اظهار نمود : یا رسول اللّه ! سلمان از زندگی و لباس های من تعجّب کرده و در گریه و اندوه ، فرو رفته است .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه به سلمان فرمود : دخترم ، فاطمه محبوب خدا است و از سابقین در ورود به بهشت خواهد بود .
پس از آن ، حضرت زهراء سلام اللّه علیها اظهار داشت : پدر جان ! دخترت فدای تو گردد ، چرا گریان بوده ای ؟
حضرت رسول فرمود : دخترم ! جبرئیل امین دو آیه قرآن پیرامون جهنّم بر من نازل نمود ، که بسیار دردآور و وحشتناک بود و سپس آن دو آیه شریفه را خواند .
حضرت زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن آن دو آیه قرآن گریست و به صورت بر زمین افتاد و گفت : وای به حال گناه کارانی که اهل آتش جهنّم گردند .
سلمان چون این صحنه دلخراش را دید ، گفت : ای کاش من گوسفندی می بودم تا مرا می کشتند و قطعه قطعه می کردند و می خوردند و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم !!
و ابوذر گفت : ای کاش مادرم عقیم بود و مرا نزائیده بود و این گونه وصف آتش دوزخ را نمی شنیدم !!
و سپس مقداد گفت : و ای کاش من پرنده ای در منقار پرندگان می بودم و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم(2)


1-سوره حجر : آیه 44
2-بحارالا نوار : ج 43 ص 87 89 ح 9

[ چهار شنبه 26 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2005
[ چهار شنبه 25 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2004
[ چهار شنبه 24 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2003
[ چهار شنبه 23 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2002

داستان شماره 2002

چهار سفارش مهم

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت فاطمه زهرا(س) می فرماید: در حالی که بستر خود را پهن کرده بودم، رسول خدا(ص) بر من وارد شد و فرمود: ای فاطمه، سر به بستر خواب مگذار مگر این که چهار عمل را انجام دهی: قرآن را ختم کن، پیامبران را شفیع خود قرار بده، اهل ایمان را از خویش راضی گردان و یک حج و عمره انجام بده.
پدرم این چهار دستور را داد و مشغول نماز شد. من هم در حالی که انجام این چهار کار را مشکل می دیدم، به فکر فرو رفتم و صبر کردم که نماز پدرم تمام شود و برای انجام آن اعمال راهنمایی بگیرم. وقتی نماز حضرتش به پایان رسید، عرض کردم: ای رسول خد، چهار دستور به من دادی که برای انجام آن در این وقت کم توانایی ندارم. آن حضرت لبخندی زد و بعد فرمود:
اگر (قل هو الله احد) را سه مرتبه بخوانی، مثل این است که یک ختم قرآن انجام داده ای;
و اگر بر من و پیامبران قبل از من صلوات بفرستی، همه ما روز قیامت شفیعان تو هستیم;
و اگر برای اهل ایمان از خداوند آمرزش بخواهی، همه آنان از تو رضایت مند خواهند شد;
و اگر بگویی: (سبحان الله والحمدلله ولا اله الا الله والله اکبر) مانند این است که حج و عمره انجام داده ای.

به نقل از: فاطمةالزهرا بهجة قلب المصطفی، ص304

[ چهار شنبه 22 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2001
[ چهار شنبه 21 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2000

داستان شماره 2000

 همكاري با حضرت فاطمه

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هنگاميكه جنگ احد پايان يافت پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: چه كسي خبر از عمويم حمزه دارد حارث بن صمت گفت : من جاي او را مي دانم حضرت او را فرستادند ولي وقتي چشمش به جسد حمزه افتاد راضي نشد بيايد خبر دهد. حضرت رسول صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام آمد حمزه را كه به آن حال ديد او هم راضي نشد اين خبر را براي حضرت بياورد، تا اينكه خود پيغمبر تشريف آورد، كنار جسد حمزه ايستاد ديد او را مثله (۴۸) نموده اند شكمش را شكافته و كبدش را بيرون آورده اند گريه آن جناب را فرا گرفت شروع به گريه كردن نمود فرمود: لك الحمد و انت المستعان و اليك المشتكي ثم قال لن اصاب بمثل حمزه ابدا حمد و سپاس از براي تو است اي خدا! تو يار و ياور مايي بسوي تو از ستمكاران شكايت ما است فرمود: مصيبتي چون مصيبت حمزه بر من وارد نخواهد شد اگر خداوند مرا بر قريش نصرت دهد هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم كرد در اينجا جبرييل اين آيه را آورد: و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولين صبرتم فهو خير للصابرين .
اگر كيفر كرديد همانند آنچه به شما ستم شده است كيفر نماييد اگر شكيبايي كنيد صبر بهتر است براي صابرين . حضرت سه مرتبه فرمود: صبر مي كنم آنگاه رداي خود را بر روي حمزه انداخت . هر گاه به طرف سر مي كشيد پايش بيرون مي ماند به طرف پا كه مي كشيد سرش خارج مي شد قسمت سر را پوشانيد بر روي پاهاي حمزه خاشاك بيابان ريخت .
چون در اين جنگ شيطان ندا داد (الا قد قتل محمد ((ص )) ) محمد را كشتند اين صدا در مدينه هم شنيده شد. از اين رو، زنها سراسيمه بيرون شدند در ميان آنها فاطمه زهراء و صفيه خواهر حمزه نيز بودند همين كه به حضرت رسول صلي الله عليه و آله خبر دادند به علي عليه السلام فرمود: عمه ام صفيه را نگهدار كه نمي تواند برادرش را به آن حال ببيند اما فاطمه را بگذار بيايد چون زهرا عليه السلام چشمش به پيغمبر افتاد و ديد صورتش خون آلود است شروع به گريه نمود. خون از صورت پدر پاك كرد و مي گفت : غضب خداوند شديد شود بر كسي كه صورت شما را مجروح كرد.
هنگاميكه حضرت رسول صلي الله عليه و آله به مدينه بازگشت از در خانه هاي انصار مي گذشت زنان مصيبت زده را شنيد بر كشتگان خود گريه مي كنند اشكهاي آن جناب جاري شد فرمود: عمويم حمزه امروز گريه كننده ندارد. اين سخن را سعد ابن معاذ شنيد به انصار گفت : هيچ زني نبايد بر كشته خود گريه كند مگر اينكه اول فاطمه زهرا عليه السلام را در گريه كردن بر حمزه كمك كند، همه زنان انصار خدمت فاطمه عليه السلام رسيده با آن بانو در گريه كردن همكاري نمودند

[ یک شنبه 20 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1999
[ یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1998

داستان شماره 1998

 

حرمت سخن پیامبر صلی اللّه علیه و آله

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

چند روز پس از رحلت پیامبر صلی اللّه علیه و آله مردی به محضر فاطمه علیه السلام مشرف شد و عرض کرد: ای دختر رسول اللّه چیزی نزد شما به یادگار گذاشته است تا مرا از آن بهره مند سازی؟
فاطمه علیه السلام به کنیز خود فرمود: آن نوشته رابیاور.
کنیز بدنبال نوشته رفت اما آن را پیدا نکرد.
فاطمه علیه السلام فرمود: آن را پیدا کن که ارزش آن برای من برابر حسن و حسین است.
کنیز به جستجو پرداخت تا آن را پیدا کرد و به خدمت آن حضرت آورد. در آن نوشته آمده بود:
از مومنین نیست کسی که همسایه اش از آزار او در امان نیست و کسی که به خداوند و روز قیامت ایمان دارد سخن خوب می گوید یا سکوت می کند.
خداوند انسان خیره، بردبار و عفیف را دوست دارد و انسان بدزبان، کینه توز و گدای اصرار کننده را دشمن می دارد. حیا از ایمان است و ایمان سبب ورود در بهشت می باشد و فحش از بی شرمی سبب ورود در جهنم است

بحار النوار، ج 43، ص 82و 83

[ یک شنبه 18 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1997
[ یک شنبه 17 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1996
[ یک شنبه 16 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1995
[ یک شنبه 15 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1994

داستان شماره 1994

بهترین ویژگی زن

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام می فرماید: من و عده ای از اصحاب نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله بودیم، آن حضرت فرمود: بهترین ویژگی زنان چیست؟
هیچیک از ما نتوانستیم جواب دهیم تا اینکه جلسه به پایان رسید و از یکدیگر جدا شویم.
من بسوی فاطمه علیها السلام رفتم و از سوالی که پیامبر صلی اللّه علیه و آله از ما پرسیده بود او را مطلع کردم و گفتم کسی از ما نتوانست به آن پاسخ دهد.
فاطمه علیها السلام فرمود: ولی من جواب آن را می دانم، بهترین ویژگی زنان این است که به مردها نگاه نکنند و مردها آنان را نبینند.
نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله رفتم و عرض کردم: ای رسول خدا! شما سوال کردید چه چیزی برای زنان بهتر است. بهترین صفت زنان این است که به مردها نگاه نکنند و مردها آنها را نبینند.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: تو وقتی نزد من بودی جواب آن را نمی دانستی چه کسی جواب سوال را به تو آموخت؟
عرض کرد: فاطمه.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله شگفت زده شد و فرمود: براستی که فاطمه پاره تن من است.
بنابر گفته فاطمه علیها السلام زن باید پوشش کامل خود را مراعات کند تا نامحرم او را نبینند و خود از نگاه به نامحرم بپرهیزد تا عفت و سلامت او محفوظ بماند

بحار النوار، ج 43، ص 91

[ یک شنبه 14 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1993

داستان شماره 1993

بهترين لباس عروس

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

تا حال چنين عروسى ساده اى نديده بودم ! دور از هر گونه تجمل گرايى و ريخت و پاش ! اصلا شبيه عروسى هاى ديگر نبود.
مراسم در خانه عروس پايان يافته و طبق رسم شهر، نوبت آن بود كه عروس ‍ به همراه چند زن ، تا منزل داماد همراهى شود. هر چه نگاه كردم زر و زيور و جواهراتى نديدم ! اما به مناسبت عروسى ، عروس فقط يك پيراهن نو پوشيده بود! چادرش همان چادر قبلى و روسريش روسرى قديمى بود!
حتى كفش نخريده بود!
زير لب گفتم : خدايا! مبادا عروسى من چنين باشد! بالاخره من هم مثل هر دخترى ، آرزو دارم برايم عروسى مفصلى بگيرند و لباس عروسى بپوشم و خوش باشم !
غرق در اين افكار بودم كه سر و صداى زنانى كه عروس را همراهى مى كردند، مرا به خود آورد. آنان از سادگى بيش از حد عروسى شگفت زده شده بودند.
بعضى مى گفتند: دختر پيامبر و چنين مراسمى ! خيلى عجيب است !
بعضى ديگر مى گفتند : زهرا آن همه خواستگار پولدار داشت ! پس چرا زن على شد!
برخى ديگر در جواب مى گفتند: قسمتش اين طور بود! چه مى شود كرد؟ لابد در پيشانى اش اين طور نوشته شده بود!
يكى از زنان حرف خوبى زد: مگر چه شده ؟ فاطمه با اختيار خودش ، از ميان خواستگاران ، على را انتخاب كرد. حتى پدرش او را مجبور نكرد!
گويى حرفهاى زنان تمامى نداشت . ميان همهمه زنان ، صداى ناله اى كوتاه و ضعيف ، توجه فاطمه (عليها السلام ) را به خود جلب كرد. همين تك ناله كوتاه كافى بود تا روى قلب او تاءثير بگذارد.
ناگهان ايستاد و لحظه اى به فكر فرو رفت . شايد با خود مى گفت : بيا و امشب براى رضاى خدا برهنه اى را بپوشان ! براى تو عفت و پاكدامنى بهترين لباس است ! كمال در تقوا و دورى از مدپرستى است .
لباسش را به آن زن فقير بخشيد و با لباس قديمى اش قدم به منزل داماد گذاشت .
از كار او غرق در تعجب شدم . خدايا! او در شب عروسى اش لباسش را بخشيد!
زن بيچاره ، مثل آنكه دنيا را به او داده باشند، دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و مرواريدى از اشك بر گونه اش غلطيد. اشك شوق زن فقير، براى زهرا (عليها السلام ) بهترين هديه بود

حسين مظاهرى ، چهارده معصوم ، ص 36

[ یک شنبه 13 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1992
[ یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1991
[ شنبه 11 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1990

داستان شماره 1990

آزادی در انتخاب همسر

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: بعضی از صحابه نزد من آمدند و گفتند: چه می شود خدمت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله برسی و درباره خواستگاری از فاطمه علیها السلام با ایشان صحبت کنی.
من هم به محضر رسول خدا رفتم وقتی مرا دید خندید و فرمود: برای چه به اینجا آمدی و چه حاجتی داری؟
من هم خویشاوندی با او و پیش قدمی در اسلام و یاری کردن وی و جهاد خود در راه خدا را برای او بیان کردم.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: یا علی راست می گوئی تو بهتر از آن هستی که می گویی.
عرض کردم: یا رسول اللّه! فاطمه را به ازدواج من در می آوری؟
حضرت فرمود: یا علی قبل از تو کسانی برای خواستگاری او آمدند و من آنها را به فاطمه معرفی کردم اما با شنیدن نام آنها علائم نارضایتی در چهره او مشخص می شد حال تو اینجا بمان تا من برگردم. آنگاه به سراغ فاطمه علیها السلام رفت و به او گفت: ای فاطمه تو خویشاوندی و فضل و اسلام علی بن ابیطالب را می دانی و من هم از پروردگار خود خواسته ام که بهترین و محبوبترین خلقش را همسر تو قرار دهد و او الان به خواستگاری تو آمده است چه نظری داری؟
فاطمه سکوت کرد و نارضایتی در چهره او آشکار نگشت و رو بر نگرداند.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله که سکوت او را علامت رضایتش دانست گفت: اللّه اکبر سکوت او اقرار و قبول اوست.
این قطعه از تاریخ زندگی فاطمه علیها السلام بیانگر حیای اوست که چگونه پاسخ مثتب خود را با سکوت اعلام کرد و از طرفی آزادی او در انتخاب همسر را بیان می کند و حرمت خاصی که پیامبر صلی اللّه علیه و آله برای دخترش فاطمه علیها السلام را اختیار او در انتخاب همسر قائل است که هر چند علی علیه السلام بهترین خلق خدا بود که به خواستگاری رفته بود باز هم خواستگاری امام علی علیه السلام را با او در میان گذارد تا خود پذیرش خویش را اظهار نماید

بحارالنوار، ج 43، ص 93

[ شنبه 10 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1989
[ شنبه 9 مهر 1394برچسب:داستانهای حضرت فاطمه علیها السلام, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1988

داستان شماره 1988

تاثیر سخن على (ع )

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
يكى از ياران با وفاى على عليه السلام همام بن شريح نام دارد، او كه همواره دلى از عشق خدا سرشار و روحى از آتش معنى شعله ور داشت ، روزى با اصرار و ابرام از على (ع مى خواهد تا آن حضرت سيماى كاملى از پارسايان ترسيم نمايد.
على (ع ) از طرفى نمى خواهد جواب ياءس بدهد و از طرفى مى ترسد همام تاب شنيدن نداشته باشد لذا با چند جمله مختصر سخن را كوتاه مى كند.
اما همام راضى نمى شود بلكه آتش شوقش تيزتر مى گردد، بيشتر اصرار مى كند و او را سوگند مى دهد.
على (ع ) شروع به سخن كرد در حدود ۱۰۵ صفت از متقين در اين ترسيم گنجانيد و هنوز هم ادامه داشت ،(۱) امّا هر چه سخن على (ع ) ادامه مى يافت و اوج مى گرفت ضربان قلب همام بيشتر مى شد و روح متلاطمش ‍ متلاطمتر مى گشت و مانند مرغ محبوسى مى خواست قفس تن را بشكند.
ناگهان در اين اثنا فرياد هولناكى جمع شنوندگان را متوجه خود كرد.
فرياد كننده كسى جز همام نبود.
وقتى كه بر بالينش رسيدند قالب تهى كرده و جان به جان آفرين تسليم كرده بود.
على (ع ) فرمود:((من از همين مى ترسيدم عجب ! مواعظ بليغ با دلهاى مستعد چنين مى كند!))
اين بود عكس العمل معاصران على در برابر سخنانش(۲)
۱-استاد شهيد، در پاورقى كتاب خود تذكر داده اند كه اين عدد به حسب آنجه من شمرده ام مى باشد، اگر در شمارش اشتباه نكرده باشم


۲- سيرى در نهج البلاغه ، ص ۱۰

[ چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1987
[ چهار شنبه 7 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1986

داستان شماره 1986

اصحاب على (ع )

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام از جنگ صفين مراجعت مى نمود، شخصى از اصحاب آن حضرت خدمت ايشان آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين دوست داشتم برادرم هم در اين جنگ بود و به فيض درك ركاب شما نايل مى شد.
حضرت در جواب فرمود: بگو نيّتش چيست ؟ تصميمش چه هست ؟
آيا اين برادر تو معذور بود و نتوانست بيايد و در جنگ شركت كند؟ و يا نه بدون عذرى از شركت در جنگ خوددارى كرد و نيامد؟ اگر معذور نبود و نيامد بهتر همانكه نيامد و اگر عذرى داشته كه با ما باشد پس با ما بوده است .
آن مرد عرض كرد: بله يا اميرالمؤ منين ! اينطور بود يعنى نيّتش اين بود كه با ما باشد.
حضرت فرمود: نه تنها برادر تو با ما بود بلكه با ما بوده اند كسانى كه هنوز در رحمهاى مادرانند و افرادى كه هنوز در اصلاب پدرانند. و تا دامنه قيامت اگر افرادى يافت شوند كه واقعا از صميم قلب نيّت و آرزويشان اين باشد كه (اى كاش على را درك مى كردم و در ركاب او مى جنگيدم ) ما آنها را جزو اصحاب خود مى شماريم

گفتارهاى معنوى ، ص ۲۳۶ و ۲۳۷

[ چهار شنبه 6 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1985

داستان شماره 1985

على عليه السلام و يتيمان

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت على عليه السلام مشاهده نمود زنى مشك آبى به دوش ‍ گرفته و مى رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت :
على بن ابى طالب همسرم را به ماءموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگى آنان را ندارم . احتياج وادارم كرده كه براى مردم خدمتكارى كنم .
على عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتى گذراند. صبح زنبيل طعامى با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه ، كسانى از على عليه السلام درخواست مى كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم .
حضرت مى فرمود:
– روز قيامت اعمال مرا چه كسى به دوش مى گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
– كيست ؟
حضرت جواب دادند:
– كسى كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براى كودكانت طعامى آورده ، در را باز كن !
زن در را باز كرد و گفت :
– خداوند از تو راضى شود و بين من و على بن ابى طالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
– نان مى پزى يا از كودكانت نگهدارى مى كنى ؟
زن گفت :
– من در پختن نان تواناترم ، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. على عليه السلام گوشتى را كه همراه آورده بود كباب مى كرد و با خرما به دهان بچه ها مى گذاشت .
با مهر و محبت پدرانه اى لقمه بر دهان كودكان مى گذاشت و هر بار مى فرمود:
فرزندم ! على را حلال كن ! اگر در كار شما كوتاهى كرده است .
خمير كه حاضر شد، على عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال ، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مى كرد و مى فرمود:
– اى على ! بچش طعم آتش را! اين جزاى آن كسى است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بى خبر باشد.
اتفاقا زنى كه على عليه السلام را مى شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت :
واى بر تو! اين پيشواى مسلمين و زمامدار كشور، على بن ابى طالب عليه السلام است .
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگى گفت :
– يا اميرالمؤ منين ! از شما خجالت مى كشم ، مرا ببخش !
حضرت فرمود:
– از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهى شده است ، من از تو شرمنده ام !

بحار، ج ۴۱، ص ۵۲

[ چهار شنبه 5 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1984

داستان شماره 1984

زنى در نكاح فرزندش !

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شكايت كرد. و ناله سر مى داد كه :
– خدايا! بين من و مادرم حكم كن .
عمر از او پرسيد:
– مگر مادرت چه كرده است ؟ چرا درباره او شكايت مى كنى ؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شكم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده . اكنون كه بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخيص مى دهم ، مرا طرد كرده و مى گويد: تو فرزند من نيستى ! حال آنكه او مادر من و من فرزند او هستم .
عمر دستور داد زن را بياورند. زن كه فهميد علت اظهارش چيست ، به همراه چهار برادرش و نيز چهل شاهد در محكمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعايش را مطرح نمايد.
جوان گفته هاى خود را تكرار كرد و قسم ياد كرد كه اين زن مادر من است . عمر به زن گفت :
– شما در جواب چه مى گوييد؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد مى گيرم و به پيغمبر سوگند ياد مى كنم كه اين پسر را نمى شناسم . او با چنين ادعاى مى خواهد مرا در بين قبيله و خويشاوندانم بى آبرو سازد. من زنى از خاندان قريشم و تا بحال شوهر نكرده ام و هنوز باكره ام .
در چنين حالتى چگونه ممكن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسيد: آيا شاهد دارى ؟
زن پاسخ داد: اينها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند كه پسر دروغ مى گويد و نيز گواهى دادند كه اين زن شوهر نكرده و هنوز هم باكره است .
عمر دستور داد كه پسر را زندانى كنند تا درباره شهود تحقيق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفترى مجازات گردد.
ماءموران در حالى كه پسر را به سوى زندان مى بردند، با حضرت على عليه السلام برخورد نمودند، پسر فرياد زد:
– يا على ! به دادم برس . زيرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بيان كرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانيد. چون بازگردانده شد، عمر گفت : من دستور زندان داده بودم . براى چه او را آورديد؟
گفتند: على عليه السلام دستور داد برگردانيد و ما از شما مكرر شنيده ايم كه با دستور على بن ابى طالب عليه السلام مخالفت نكنيد.
در اين وقت حضرت على عليه السلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار كنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعاى خود را بيان كن .
جوان دوباره تمام شرح حالش را بيان نمود.
على عليه السلام رو به عمر كرد و گفت :
– آيا مايلى من درباره اين دو نفر قضاوت كنم ؟
عمر گفت : سبحان الله ! چگونه مايل نباشم و حال آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود:
– على بن ابى طالب عليه السلام از همه شما داناتر است .
حضرت به زن فرمود: درباره ادعاى خود شاهد دارى ؟
گفت : بلى ! چهل شاهد دارم كه همگى حاضرند. در اين وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پيش گواهى دادند.
على عليه السلام فرمود: طبق رضاى خداوند حكم مى كنم . همان حكمى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخته است .
سپس به زن فرمود: آيا در كارهاى خود سرپرست و صاحب اختيار دارى ؟
زن پاسخ داد: بلى !
اين چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختيار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:
– آيا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختيار مى دهيد؟
گفتند: بلى ! شما درباره ما صاحب اختيار هستيد.
حضرت فرمود: به شهادت خداى بزرگ و شهادت تمامى مردم كه در اين وقت در مجلس حاضرند. اين زن را به عقد ازدواج اين پسر درآوردم و به مهريه چهارصد درهم وجه نقد كه خود آن را مى پردازم . (البته عقد صورت ظاهرى داشت ).
سپس به قنبر فرمود: سريعا چهارصد درهم حاضر كن .
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ريخت . فرمود: اين پولها را بگير و در دامن زنت بريز و دست او را بگير و ببر و ديگر نزد ما برنگرد مگر آنكه آثار عروسى در تو باشد، يعنى غسل كرده برگردى .
پسر از جاى خود حركت كرد و پولها را در دامن زن ريخت و گفت :
– برخيز! برويم .
در اين هنگام زن فرياد زد: ((اءلنار! النار!)) (آتش ! آتش !)
اى پسر عموى پيغمبر آيا مى خواهى مرا همسر پسرم قرار بدهى ؟!
به خدا قسم ! اين جوان فرزند من است . برادرانم مرا به شخصى شوهر دادند كه پدرش غلام آزاد شده اى بود اين پسر را من از او آورده ام . وقتى بچه بزرگ شد به من گفتند:
– فرزند بودن او را انكار كن و من هم طبق دستور برادرانم چنين عملى را انجام دادم ولى اكنون اعتراف مى كنم كه او فرزند من است . دلم از مهر و علاقه او لبريز است .
مادر دست پسر را گرفت و از محكمه بيرون رفتند.
عمر گفت : ((واعمراه ، لو لا على لهلك عمر))
– ((اگر على نبود من هلاك شده بودم .))

[ شنبه 4 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1983

داستان شماره 1983

دوست واقعی

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

مسلم مجاشعی جوانی بود از اهل مدائن كه در زمان فرمانداری حذیفه بن یمان در مدینه به حذیفه گرائید. به وسیله حذیفه از دوستان فدائی امیرمؤ منان گردید.
در جنگ جمل امیرمؤمنان برای اتمام حجت با مردم بصره و لشگرعایشه قرآنی به دست گرفت و فرمود: كیست كه این قرآن را ببرد و بر این مردم عرضه كند و ایشان را به حكم آن بخواند! مسلم جوان ، قرآن را از امام گرفت و به میدان رفت .
امام در این هنگام فرمود: همانا این جوان از كسانی است كه خداوند دل او را هدایت و ایمان پر كرده ، اما او كشته می شود و من بخاطر ایمانش به او علاقه فراوان دارم و این لشگرهم پس از كشتن او رستگار نمی شوند.
مسلم سپاه عایشه و مردم بصره را به حكم قرآن دعوت كرد، ولی آنها دست راستش را قطع كردند، او قرآن به دست چپ گرفت ، دست چپ او را قطع كردند، قرآن را با دست های بریده بر سینه چسبانید و خون بر آن جاری بود كه سپاه دشمن یكباره بر او حمله كردند و او را قطعه قطعه نمودند و شكمش را دریدند

منبع: يكصد موضوع ۵۰۰ داستان/ سيد علي اكبر صداقت

[ شنبه 3 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1982

داستان شماره 1982

انفاق نان جو

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:
– يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى .
على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . موقع افطار يتيمى آمد و گفت : – سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى (نان جو) آماده كرد. هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش ‍ كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره ((هل اءتى )) را بر او خواند

بحار: ج ۳۵، ص ۲۳۷ و ۲۴۷٫ اين داستان به طور خلاصه بيان گردي

[ شنبه 2 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1981

داستان شماره 1981


پيشگويى منجم

 


 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در نهج البلاغه آمده است كه امام على (ع ) وقتى تصميم گرفتند به جنگ خوراج بروند، اشعث بن قيس كه آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ، صبر كنيد، عجله نكنيد، براى آنكه يكى از خويشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهد به عرض شما برساند.
حضرت فرمودند بيايد.
آمد عرض كرد: يا اميرالمؤ منين . من منجم هستم و متخصص سعد و نحس ايام . در حسابهاى خودم به اينجا رسيدم كه شما اگر الآن حركت كنيد و به جنگ برويد قطعا شكست خواهيد خورد و با اكثريت اصحابتان كشته خواهيد شد.
حضرت در جواب فرمودند: هر كس كه گفته تو را تصديق كند. پيغمبر را تكذيب كرده است . اين حرفها چيست كه شما مى گوييد؟…سپس به اصحاب فرمودند: بگوييد به نام خدا، به خدا اعتماد و توكل كنيد، حركت كنيد، عليرغم نظر منجم الان حركت كنيد و برويد.
رفتند و بعد معلوم شد كه در هيچ جنگى به اندازه اين جنگ ، على (ع ) فاتح نشده است

چهل داستان و واقعه آموزنده از تاريخ اسلام

[ شنبه 1 مهر 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 19:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]