اسلایدر

داستان شماره 600

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 600

داستان شماره 600

داستان حضرت محمد(ص)-* قسمت اول*


بسم الله الرحمن الرحیم


شناسنامه حضرت محمد( ص

پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) برترین پیامبران ورسولان وخاتم آنهاست وپس از او پیامبری نخواهد آمد.نام مبارکش چهار بار در قرآن آمده ونام دیگر ایشان احمد است که یکبار در قرآن آمده است.
ولی القاب آن حضرت به عنوان نبی-رسول-بشیر-نذیر-خاتم النبیین-الفاتح-نبی الرحمه-نبی التوبه-نبی الملحمه-رسول ا...-الماحی-العاقب-المقفی-المصطفی-النبی الامی-طه ویس و... ده ها بار در قرآن ذکر شده است.
ایشان فرزند عبدا... بی عبد المطلب است ومادرش نیز آمنه بنت وهب می باشد.تولد ایشان در در عام الفیل وسال 570 میلادی و ماه ربیع الاول می باشد.آن حضرت دارای همسران متعدد بود ولی برترین آنها خدیجه بود که بنا بر مشهور از او دارای شش فرزند گردید  وهمه نیز به جز حضرت زهرا(س)در عصر خودش از دنیا رفتند.


دوران ولادت وشیر خوارگی

عبدا.. پدر رسول خدا با آمنه دختر وهب ازدواج کرد ونور وجود آن حضرت در ایام تشریق(11-12-13 از ماه رجب)در رحم پاک آمنه قرار گرفت.طولی نکشید ه عبدا... برای تجارت با کاروان قریش رهسپار شام گردید اما در بازگشت از شام در اثر بیماری درگذشت ودر همان جا به خاک سپرده شد.آمنه مادر رسول خدا می گوید :چون به رسول خدا باردار شدم به من گفته شد که تو سرور این امت را باردار شده ای پس در هنگام تولد بگو او را از شر هر حسد برنده ای به خدا پناه می دهم ونام او را محمد بگذار.در هنگام تولد جدش او را به کعبه برد وبرایش دعا کرد.رسول خدا هفت روز از مادرش شیر خورد وروز هفتم عبدالمطلب برایش گوسفندی ذبح ونام مبارکش را محمد برگزید.

چون رسم اعراب بود که فرزندانشان را برای شیر خوردن به دست دایه های بادیه نشین می سپردند تا قوی شود ابتدا او را به زنی به نام ثویبه وسپس به مدت دو سال به زنی به نام حلیمه سپردند.حلیمه در مدت چهار سالی که سرپرستی ایشان را به عهده داشت صاحب برکات فراوانی گردید.سپس او رابه مادرش بازگرداند.


سفر به مدینه وفوت مادر

از روزی که آمنه شوهرش را از دست داده بود منتظر فرصتی بود تا به مدینه برود وآرامگاه شوهرش را زیارت کند واز خویشانش نیز بازدید کند.او در حالیکه محمد شش ساله بود به همراه کنیزش به مدینه رفتند وپس از یک ماه قصد بازگشت نمودند.اما زمانیکه به منطقه ای بین مکه ومدینه رسیدند آمنه بیمار شد واز دنیا رفت وهمانجا نیز به خاک سپرده شد.

تحت سرپرستی جد ومصیبتی دیگر

عبدالمطلب جد پیامبر سرپرستی او را بر عهده گرفت وآنگاه  که نشانه های  بزرگی را در او مشاهده کرد به او محبت بیشتری عنایت نمود وبه او احترام زیادی می گذاشت.هشت ساله بود که جد خود را نیز از دست داد واو را بسار متاثر نمود وغمش را هیچ گاه فراموش نکرد.

سرپرستی ابوطالب وسفر به شام


 پس از وفات جدش عبدالمطلب عمویش ابوطالب سرپرستی او را بر عهده گرفت.او فردی فقیر وتهی دست بود ولی اهل جود وبخشش بود وهیچ یک از فرزندان خود را به اندازه محمد دوست نداشت.محمد 12 ساله بود که ابوطالب قصد سفر به شام برای امر تجارت نمود.جدایی از عمو برای او دشوار بود برای همین دل عمو برایش سوخت واو را با خود برد.آنها به منطقه ای به نام بصری رسیدند .در آنجا راهبی به نام بَحیراء که در آن مکان صومعه ای داشت محمد را دید ومتوجه شد که انسانی معمولی نیست وبه عبدالمطلب گفت که او آینده درخشانی دارد وهمان پیامبر موعود است.برشما لازم است که او را از چشم یهود پنهان کنید زیرا اگر بفهمند او را خواهند کشت.

دوران جوانی وازدواج حضرت محمد

چند سالی که از این سفر گذشت وحضرت دوران جوانی عمر خود را می گذراند از نظر خلق وخو سرآمد همه مردم بود وبه خاطر اشتهار به امانت داری وراستگویی به محمد امین معروف شد.وی از فحش وناسزا وسایر زذایل اخلاقی پرهیز می کرد وبرای همین خدیجه که یک از سرمایه داران قریش بود او را اجیر خود کرد تا برایش تجارت کند و مزدش را دریافت دارد.محمد نیز پذیرفت وبا کاروانی عازم شام شد و در تجارت سود زیادی به دست آورد وهمین امر ونیز تعریف کردن غلامان خدیجه از وی نزد خدیجه باعث محبوبیت بیشتر وی گردید و وقتی که از خبر رسالت وی در آینده آگاه شد قصد ازدواج با او را گرفت.لذا شخصی را نزد او فرستاد وتمایلش برای ازدواج را به او اعلام نمود.حضرت نیز با عموی خود مشورت نمود ودر نهایت از او خواستگاری کرد.

پس از قبول کردن خدیجه حضرت چهار صد دینار ویا به قولی دیگر بیست شتر جوان را مهریه او قرار داد ودر نهایت خطبه عقد توسط ابوطالب خوانده شد.


داوری حضرت محمد در نصب حجرالاسود

  ده سال بعد از ازدواج با خدیجه در حالیکه حضرت 35 ساله بود سیلی ویرانگر در مکه جاری شد  که در اثر آن دیوارهای کعبه خراب شد.قریش کعبه را خراب ودوباره از نوساخت اما وقتی خواستند حجرالاسود را نصب کنند سر اینکه چه کسی آنرا نصب کند بین بزرگان اختلاف افتاد وهر طایفهای می خواست این افتخار را نصیب خود کند.این اختلاف عمیق شد تا جائیکه نزدیک بود باعث جنگ بین آنان شود اما یکی از خردمندان پیشنهاد داد تا اولین کسی که وارد مسجد شد بین آنان حکم کند.ناگهان محمد وارد شد وهمه از این رخداد خوشحال شدند.حضرت پیشنهاد داد تا سنگ را در ردای او بگذارند وهر نماینده ای گوشه ای از ردا را بگیرد سپس حضرت سنگ را با دستان مبارکش در جای خود قرارداد واز بروز فتنه ای جلوگیری کرد.

آوردن حضرت علی به خانه خود

پیش از بعثت قحطی وخشکسالی عجیبی در مکه پدید آمد وعموی پیامبر که عائله زیادی داشت وبزرگ قریش بود وضع مالی خوبی نداشت.بنابراین پیامبر تصمیم گرفت تا علی را به خانه خود ببرد ونیز عباس عموی پیامبر نیز جعفر را به خانه خود برد تا کمی از مشکلات اقتصادی ابوطالب کاسته شود.


منابع قرآنی:ضحی:6

[ یک شنبه 30 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 599

داستان شماره 599

داستان حضرت عیسی و مریم -(  قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در یکی از روزها که مریم طبق عادت همیشگی در اتاق خود به نماز و عبادت پروردگار مشغول بود، ناگهان احساس نگرانی‌ کرد و هراسی در دلش افتاد که قبلا سابقه نداشت‌: در مقابل او فرشته‌ای آسمانی ظاهر شده بود و برای این‌ که مریم با او انس‌ گیرد و از او فرار نکند، به قیافه‌ی بشری ‌کامل درآمده بود. مریم تصمیم ‌گرفت ‌که بگریزد و به خداوند پناه برد زیرا گمان می‌کرد کـه او انسانی تجاوزکار، ‌گناهکار، فاجر و اهل شر است و او خود زنی مومن‌، پرهیزکار، پاک و باعفت بود؛ اما آن فرشته آرامش را به او برگرداند و هراسش را تسکین بخشید و با او صحبت‌ کرد و گفت‌: ﴿به درستی ‌که من فرستاده‌ی پروردگار تو هستم و آمده‌ام تا به تو پسری پاکیزه عطا نمایم‌.
ابری از اندوه او را در برگرفت و موجی از ناراحتی و تاسف او را در خود فرو برد، اما هول و شدت و هراس آن وضعیت‌، زبان او را نبست‌، بلکه تمام توان و نیروی او را گرد آورده و او را برانگیخت و او از سکوت بیرون آمد و به سخن در آمد و گفت‌: ﴿چگونه من پسردار می‌شوم در حالی‌که هیچ بشری به من دست نزده است و اهل فحشا نیز نبوده‌ام.
فرشته‌، در جواب ‌گفت‌: ﴿همان‌گونه است و پروردگارت ‌گفته است‌ که‌: این‌کار بر من آسان است و تا این‌که او را نشانه‌ای برای مردم و رحمتی از سوی خود قرار دهیـم و این امری قطعی و تغییرناپذیر است﴾ و سپس از آن‌جا رفت و از نظر پنهان ‌گشت‌.
ریم، مات و مبهوت نشست و در مورد آن‌چه ‌که شنیده بود، به فکر فرو رفت و ترس و هراس و وحشتی در درون خود احساس‌ کرد و بدون شک او سخنان مردم را درباره‌ی دختر باکره‌ای ‌که بدون شوهر حامله شده و فرزندی به دنیا آورده است‌، در ذهن مرور می‌کرد و این افکـار او را وحشت زده و نگران می‌کرد؛ چرا که در ادامه‌ی این افکار، بدگمانی‌ها و تردیدهایی را پیش‌بینی می‌کرد که به سبب این مساله درباره‌ی خودش به درون مردم راه خواهد یافت و از این‌رو به گوشه‌گیری و دور شدن از مردم تمایل پیدا کرد، اندوه او را فرا گرفت و ترس بر او چیره ‌گشت و همواره در فکر این راز وحشتناک و نطفه‌ای‌ که در رحمش منعقد می‌شد، بود.
ماه‌ها گذشت و او همچنان از آزارهای شدید روحی و فکری رنج می‌برد و غم و اندوه او بیشتر می‌شد و افکار و وسوسه‌های‌ گوناگون ذهن او را به خود مشغول ‌کرده بود و بیشتر اوقات با حالتی افسرده تنها در گوشه‌ای می‌نشست به زندگی دلخوشی‌ای نداشت و هیچ نوع خوردنی و آشامیدنی برای او گوارا نبود و بیشتر اوقات حالتی پریشان و آشفته داشت‌، به هیچ سخنی ‌گوش نمی‌داد و به هیچ امری توجه نمی‌کرد.
این دختر، با کوله‌باری از غم و اندوه در زادگاه و محل رشدش در شهر ناصره در خانه‌ای ییلاقی و ساده و بدون پیرایه به‌سر می‌برد و آن خانه را سپری قرار داده بود که او را از چشـم مردم پوشیده و از انظار رقیبان پنهان نگه دارد. او به بهانه‌ی درد و خستگی‌، از اختلاط با قوم و رفت و آمد با عشیره و خویبشانش دوری می‌جست‌، زبرا می‌ترسید که راز نهانش برملا شود و امر پوشیده‌اش آشکار گردد و نام او بر سر زبان‌ها بیفتد و مردم در مورد او حرف و حدیث‌ها بگویند و هرچه روزها سپری می‌شدند، پریشانیـش بیشتر و غم و اندوهش زیادتر می‌شد، زیرا چیزی ‌که از آن می‌ترسید و می‌کوشید آن را پنهان نگه دارد، به زودی آشکار می‌گشت و در میان مردم شایع می‌شد.
روردگارا! رحم‌کن‌! این چه سرنوشتی بود که برای او رقم می‌خورد و شب‌ها چه چیزی را برای او در دل خود پنهان ‌کرده بودند؟‌! او از خانواده‌ای ریشه‌دار بود که اصل آن ثابت و فرعش در آسمان بود؛ ‌پدرش مرد بدکار و مادرش اهل فحشا نبود، اکنون‌، با همه‌ی این‌ها، مردم درباره‌ی او چه خواهند گفت‌؟ و او باید با چه وسیله‌ای در مقابل تیر تهمت‌هایی‌که او را هدف می‌گرفتند، از خود دفاع می‌کرد؟ در حقیقت‌، این موضوع‌، امری بود که لرزه بر اندام‌ها می‌انداخت و کودکان از هول و هراس آن پیر می‌شدند. آیا مردم ‌گمان نمی‌کردند که او چیزی را از دست داده است‌ که برای یک دختر،‌ گران‌بهاترین چیز مورد توجه و حفاظت است و آیا نمی‌گفتند که‌: او شرف وکرامت و آبروی خانواده را پایمال و لکه‌دار کرده و مایه‌ی رسوایی و تنزل مقام بلند آن‌ها گشته است و بینی آن‌ها را بر خاک مذلت نشانده است‌؟‌! به راستی‌که این مساله‌ای بسیار بزرگ و ناگوار بود و تمام این حرف و حدیث‌ها در حالی بود که از او تاوانی سر نزده و مرتکب‌ گناهی نشده بود و از آن‌چه بر سر زبان مردم جاری می‌شد، بری بود و با آن‌چه ‌که در ذهن و خاطر مردم در مورد او می‌گذشت‌، بسیار فاصله داشت‌.
آیا در این تنگنا و ناراحتی‌، ‌کاری از دست او ساخته بود جز این‌که تسلیم قضای الهی‌ گردد و منتظر سرنوشت و بازی‌های پنهان روزگار بماند؟
بدون شک‌، عادت او به عبادت پروردگار و پرهیزکاریـش‌، مقداری از رنج‌های او می‌کاست و راه‌ گشایشی برای تنگنای او و مایه‌ی سکون و آرامش روان هراسان او بود؛ مگر آن فرشته به او نگفته بود که نوزادش در گهواره با مردم سخن خواهدگفت‌؟ آیا آن برای رد نیرنگ و سخنان نابه‌جای مردم‌ کافی نبود و برهانی بسیار آشکار بر برائت و پاکی او ارائه نمی‌کرد؟ این مساله‌، به او تسلای خاطر می‌داد و تنها امید و آرزوئی بود که راه خلاص و نجات خود را از آن انتظار می‌‌کشید.
زمان وضع حمل نزدیک شد و او درد زایمان را احساس ‌کرد؛ از این‌رو، از شهر خارج شد و درد زایمان او را به سمت تنه‌ی نخلی خشکیده ‌کشاند؛ او تک وتنها و بدون یار و یاوری بود که به او کمک‌کند و دردهایش را تخفیف بخشد و او را معالجه نماید؛ در آن مکان‌، آن مادر دوشیزه‌، رنج‌های زایمان را تحمل‌ کرد و در فضایی باز و وسیـع نوزادش به دنیا آمد.
تنهایی او را آزار می‌داد و با دیدن ثمره‌ی زندگیش دلش می‌سوخت‌. او با حسرت و اندوه نگاهی به طفل انداخت و آرزو کرد که قبر او را در خود جای می‌داد و قبل از این‌که تبدیل به مادری بدون شوهر گردد، از دنیا می‌رفت‌؛ پس‌ گفت‌: ﴿ ‌ای‌کاش قبل از این مرده بودم و به طور کلی فراموش شده بودم‌.
او در آن وضع و حال نمی‌دانست‌ که چه‌‌کار کند،‌ کاملاً گیج و سرگردان شده بود، حزن و اندوهش بیشتر شده و دیگ خشمش به جوش آمده بود و با حالتی ناشی از خشم و رنجش در گوشه‌ای نشست‌، اما طولی نکشید که صدایی در گوشش طنین‌انداز شد وترس و هراسش را پراکنده و اشک‌هایش را خشک‌ کرد و در زیر پایش ندا داد: ﴿‌که اندوه مخور، پروردگارت در زیر پایت چشمه‌ای جاری ساخته است‌ که آبش در این سرزمین خشک روان می‌گردد ﴿ ‌و تنه‌ی درخت خرما را به سمت خود بکش‌، خرمایی تر وتازه بر تو فرو می‌افتد﴾ و از آن بخور تا بخشی از توان بدنیت را که از دست داده‌ای‌، به تو بازگرداند و از تولد این بچه شادمان باش -‌که مایه‌ی چشـم‌ ‌روشنی توست - و از این‌که می‌بینی ‌که خداوند با قدرت خود تنه‌ی خشکیده‌ی درخت خرما را سبز می‌کند، اطمینان و آرامش قلبی پیدا کن و از این‌که خداوند به تو هدیه داده و در این بیابان برهوت برایت آب جاری ساخته‌، خرسند باش‌.
بدون شک‌، آن معجزه‌، قوی‌ترین دلیل بر برائت او و روشن‌ترین برهان بر پاکی او بود و بهترین نشانه برای رد تهمت تهمت‌زنندگان و عیب عیب‌گویان بود، اما آن‌، تنها در محل زایمان‌، تهمت را دفع و حجت را برای حجت‌خواهان ارائه می‌کرد و او می‌خواست جوابی برای سرزنش‌کنندگان و عیب‌گویانی ‌که در قریه‌اش به استقبال او می‌آیند و به او زخم زبان می‌زنند، داشته باشد و به همین دلیل‌، ترس و هراسش‌، از بین نرفت و ابر غم و اندوه از بالای سر او پراکنده نشد. گویی‌ که خداوند دلیل سرگشتگی و حیرت مریم را به اطلاع نـوزاد کوچکش رسانده و او را از نگرانی مادرش آگاه ‌کرده بود، این بود کـه وی سخن‌ گفتن برای تبرئه‌ی مادرش را از دوش مادر برداشت و جواب دادن به سوالات مردم از مادرش را به عهده ‌گرفت و گفت‌: ﴿‌پس اگر از افراد بشر کسی را دیدی‌، بگو که‌: من برای خداوند بخشنده نذر کرده‌ام ‌که روزه‌ی (‌سکوت‌) بگیرم‌، پس امروز با هیچ انسانی صحبت نمی‌کنم‌﴾‌
مریم‌، آرام ‌گرفت و هوش و حواسش بازگشت و جانی تازه ‌گرفت و به سمت شهر به راه افتاد و در حالی‌که نوزادش را حمل می‌کرد، او را میان قومش برد.
قضیه‌ی مریم به زودی منتشر و شایع ‌گشت و خبر او به همه‌جا رسید و مردم در مورد پاکی و عفت او سخن‌ها گفتند و شایعه‌ها بافتند و عده‌ای از آنان شروع‌ کردند و او را مورد سرزنش قرار دادند و به شدت او را نکوهش نمودند و شرافت و بزرگواری خانواده و کرامت دودمانش را به یاد او آوردند و گفتند: ﴿‌به تحقیق ‌کاری بس زشت و ناپسند انجام داده‌ای‌! ای خواهر هارون‌! پدرت مرد تبهکار و هرزه‌ای نبود و مادرت نیز فاحشه نبود﴾‌
لب‌هایش از هـم باز نشد و شرم و حیا زبانش را بند آورد، از سـخن‌ گفتن سرباز زد و سکوت اختیار کرد و گفت‌: من برای خداوند بخشنده نذر کرده‌ام ‌که روزه‌ی سکوت بگیرم و کلمه‌ای سخن نخواهـم ‌گفت و سوالی را جواب نخواهم داد و شما اگر که می‌خواهید بر حقیقت و اصل موضوع آگاه شوید، با این سخن بگویید و به نوزادش اشاره ‌کرد؛ مردم از عمل او شگفت زده شدند و اشاره‌اش را به استهزا گرفتند و گفتند: ﴿‌چگونه با بچه‌ی شیرخواره‌ای صحبت‌ کنیـم که در گهواره است‌﴾
امـا خداوند زبان آن نوزاد کوچک را گشود و از حلقی‌ که هنوز کامل نشده بود، صدا بیرون آمد و دهانی ‌که هنوز پستان مادر را هم نمی‌شناخت‌، به حرکت در آمد و با وضوح تمام‌، مردم را مورد خطاب قرار داد، اما در مورد سرزنش مردم از مادرش سخنی به میان نیاورد و در مورد تهمت‌هایی‌که به آن زن پاکدامن وارد می‌کردند، با آنان مجادله ننمود، بلکه ‌گفت‌: ﴿‌به راستی‌ که من بنده‌ی خـدا هستم و خداوند به من ‌کتاب عطا کرده و من را پیامبر قرار داده است و هرجا که باشـم من را اهل برکت قرار داده و به من توصیه فرموده است تا زمانی که زنده هستم بر ادای نماز و زکات پایدار باشم و با مادرم به نیکی رفتار نمایم و خداوند من را گردنکش و بدبخت قرار نداده است و سلام خداوند بر من است روزی‌ که به دنیا آمدم و روزی ‌که می‌میرم و روزی ‌که زنده می‌شوم‌﴾‌
آیا دیگر نیازی به دلیل برای محو سخنان باطل آن‌ها و آشکار نمودن دروغ آن‌ها دیده می‌شود؟ آیا خداوند با حکمت خود، او را به سخن نـیاورد و وی را برای پیامبری آماده نفرمود در حالی که او هنوز نوزادی در گهواره و طفلی در آغوش مادر بود؟ این‌، نشانه‌ای بر برائت ستم و معجزه‌ای دال بر پاکی او بود، زیرا آن قدرتی‌ که با حکمت‌، نوزادی را در آن سن به سخن درآورد، از آفریدن او بدون پدر نیز ناتوان نیست و نوزاد، با کلمه‌ای از طرف خداوند آفریده شده است و از این‌رو، مردم باید از سرزنش‌ها و نکوهش‌های خود دست بردارند و از سخن‌ گفتن در مورد آبرو و عفت مریم و برافروختن آتش فتنه پیرامون او اجتناب ورزند.
بی‌گمان آن صوت و صدا، آنان را شگفت زده و حیران نمود و آن نشانه‌، زبانشان را بند آورد و آن سخن حکیمانه از جانب طفلی در گهواره در آن قریه‌، دهان به دهان گشت و خبر آن در هر کوی و برزن منتشر شد و سخن مردم در خانه‌ها و زمینه‌ی ‌گفتار در مجالسشان شد و آن نوزاد را بسیار بزرگ و گرامی پنداشتند و گمان بدشان نسبت به مریم تبدیل به یقین در برائت او شد و فهمیدند که آن‌ کودک مانند سایر کودکان قریه نیست‌، بلکه شان و مقامی بسیار بزرگ و مأموریتی بسیار خطیر خواهد داشت‌.
ولی نباید تصور نمود که تمام مردم چنین اعتقادی داشتند، چرا که وحدت نظر و بـاور همه‌ی آنان در یک چیز محال است‌، بلکه عده‌ای از آنان‌، آن سخنان را خـرافـه‌ای بیش نمی‌دانستند و گمان می‌کردند که آن سخنان ساخته و پرداخته‌ی خانواده و خوبشان مریم است تا به وسیله‌ی آن مریم را بری از گناه اعلام ‌کنند و عمل نادرستش را بپوشانند و دهن بدگویانی را که سخنانشان چون شراره‌ی آتش زبانه می‌کشید و باعث اذیت آنـان مـی‌شد، ببندند و بدون شک تعداد این افرادی ‌که ‌گوششان به آن حجت بدهکار نبود و آن برهان آشکار شک و تردیدشان را از بین نبرد، کم بودند و آنان افرادی نادان بودند، چنان که به سخن حق‌ گوش نمی‌دادند و آن حجت آشکار، مرض شک و وسواس آنان را درمان نمی‌کرد و عقل‌های آنان قادر به درک این حقیقت نبود که خداوندی ‌که زمین و آسمان را با قدرت خود آفریده و نگه داشته است و ملکوت آن‌ها را در دستان قدرت خود دارد، قادر است‌ که انسانی را فقط با کلمه‌ای از سوی خود بیافریند و آن پروردگاری ‌که هرگاه چیزی را اراده ‌کند فقط به آن می‌گوید: به وجود آی و آن چیز به وجود می‌آید، می‌تواند روشی مخالف آن‌چـه راکـه مردم به آن عادت‌ کرده و به خوبی شناخته‌اند، در پیش‌ گیرد.
و مردمی‌ که این‌گونه باشند، باید دور رانده شوند و به طریق اولی نباید برای سخن و نظر آنان قدر و ارزشی قائل شد و شاید کینه‌ای در سینه و غل و غشی در درون آن‌ها وجود داشت که چشم بصیرت آنان را کور کرده و بر دل‌هایشان مهر نهاده بود و به همین علت بود که مریم به این‌گروه اندک ستم‌کار و جماعت لجوج و خودپسند توجهی نکرد و در شهـر ناصره اقامت گزید و آرام و خرسند و مطمئن، به تربیت و پرورش نوزادش همت‌ گماشت‌، زیرا می‌دانست که خداوند فرزندش را تحت رعایت خود می‌گیرد و با عنایت خود از او محافظت خواهد کرد تا این‌که ‌رسالتش‌ را به‌ انجام ‌رساند

[ یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 598

داستان شماره 598

داستان حضرت عیسی و مریم - ( قسمت دوم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پيامبری عيسی ( ع

عیسی علیه السلام‌، مانند کودکان دیگر، بزرگ شد و همچون سایر پسران رشد کرد، به‌جز این‌ که نشانه‌های فضیلت و پیامبری از او به وضوح دیده می‌شد؛ او در همان زمان‌که با هم‌سالان خود بازی می‌کرد، آنان را از آن‌چه در خانه خورده و یا پنهان و انبار کرده بودند، خبر می‌داد و در همان حال‌که نزد معلم قریه می‌رفت و در حضور او می‌نشست‌، روشی مخصوص به خود داشت و مانند هم‌سالانش رفتار نمی‌کرد، بلکه با جدیت و اهتمام به سخنانش‌ گوش فرا می‌داد و درسش را با شوق و ذوق فرا می‌گرفت و از معلم پیشی می‌گرفت و قبل از آنکه معلم مطلبی جدید را آموزش دهد، وی درباره‌ی آن از معلم سوال می‌کرد، چنان‌که هیچ موضوع تازه و عجیبی از او پنهان نمی‌شد و هیچ مسأله‌ای از ذهنش دور نمی‌ماند.
عیسی‌، پس از آن‌، به همراه مادرش به بیت‌المقدس سفر کرد و با وجود آن‌که سنـش از دوازده سال نگذشته بود، دیدن‌ گروه‌ها و گونه‌های مختلف و متضاد مردم‌، او را مبهوت و شگفت زده نمی‌ساخت و مناظر باشکوه و چشـم‌اندازهای ‌گیرا و سحرانگیزی‌ که می‌دید، دل از او نمی‌برد و آن تمدن‌ کاذب و زیورهایش‌، وی را فریفته و شیفته و مسحور نمی‌کرد و او، در این سن کم -‌که مطابق عادت‌، رهاوردی جز بیهودگی و بازی ندارد -‌از همه‌ی این‌ها چشـم مـی‌پوشید و به عـرصه‌های علـم و دانش مـی‌رفت و از سرچشمه‌ی آن می‌نوشید و از آبشخورش سیراب می‌شد و هم‌چنان ملازم حلقه‌ی درس بود و به آنان‌که ظاهر علما را به خودگرفته بودند ولی سخنانشان را آمیخته به اباطیل به مردم می‌گفتند،‌ گوش فرا می‌داد و هنگامی‌که با آن ‌گروه‌ها درآمیخت و حلقه‌ی آنان او را دربرگرفت‌، او نیز، همانند سایر مردم سکوت پیشه ‌کرد و به سخنان‌ کاهنان و نظراتشان‌ گوش فرا داد آن قوم را چنان یافت ‌که به هر قولی ایمان داشتند و هر سخنی را باور می‌کردند و همگی سکوت‌ کامل اختیار کرده‌، بدون هیچ سوال و اعتراضی فقط به آن سخنان‌ گوش می‌دادند، اما طولی نکشید که عیسی از میان آنان سر برآورد و سوالاتی را پرسید و این‌گونه بود که شمشیر حق را برای مبارزه به حرکت درآورد.
عده‌ای از مردم از جرأت او به خشم آمدند و سوال پرسیدنـش را زشت پنداشتند و علما نیز از سوالات او به تنگ آمدند و او را بسیار سرزنش‌ کـردند، زیرا قـبـل از او احـدی جرأت نکرده بو‌د با آنان مجادله نماید و هیچ شنونـده‌ایبر قول آنان حرفی نزده بود؛ اما او توجهی به رفتار و مقابله‌ی آنان ننمود، همچنان‌، بارانی از سوالات بر آنان فرو بارید و با دلیل و برهان‌های خود، راه پیش روی آنان را مسدود کرد.
فرو رفتن در بحث و جدل با علما، او را از خوردن و آشامیدن بازداشت و مادرش بسیار منتظر بازگشت او شد اما او برنگشت‌. مریـم به هرجا که ‌گمان می‌کرد عـیسی رفته باشد، سر کشید و به دنبال او گشت‌، اما ناامید از دیدار او و مایوس از پیداکردن او بازگشت و چون از جست‌وجوی او خسته گردید،‌ گمان‌ کرد که او همراه با بعضی از خویشاوندان و یا مسافران اهل شهر و دیارش به ناصره بازگشته است‌، پس به سمت قریه‌اش به راه افتاد در حالی‌که گمان می‌کرد که عیسی پیش از او بازگشته است‌، در آن‌جا از او پرس‌وجو نمود اما او را نیافت‌؛ کوشید که از او خبری به دست آورد، اما نه خبری از او یافت و نه اثری‌، پس دوباره به بیت المقدس برگشت تا بار دیگر به جست‌وجوی او بپردازد.
این بار، هیچ مکانی نبود که مریم به آن سرنزند و هیچ دری نبود که آن را نکوبد و ناگهان‌، در حین جست‌وجو چشمانش به او افتاد که در محفل علما نشسته و میان محققان جا باز کرده بود و با آنان ‌گفت‌وگوی زیاد و مجادله‌ی طولانی می‌کرد. آن‌چه ‌که مریم دید، باعث وحشت او شد و مشاهداتش او را نگران ‌کرد و عیسی را به سوی خود خواند و علت دور شدن او را از خود جویا شد و او را به خاطر آن عملش سرزنش نمود و به علت غیبت عیسی و خسته شدن خود در جست‌وجوی او، عیسی را نکوهش و از مکانی ‌که در آن‌جا بوده است‌، سوال‌ کرد، عیسی در پاسخ‌ گفت‌ که مناقشه با حکماء و مجادله وگفت‌وگو با علما او را در این مدت سرگرم و مشغول نموده بود و سپس همراه با مادرش به ناصره بازگشت‌.
هنگامی‌ که عیسی به سن سی سالگی رسید، جبرئیل امین بر او فرود آمد و این آغـاز رسالت و ابتدای پیامبری او بود و سپس ‌کتابی از پروردگارش دریافت ‌کرد که آن‌چه را که از پیش در کتاب تورات آمده بود، تصدیق ‌می‌کرد و او ماموریت خود را آغاز نمود و رسالتش را در میان مردم اعلام می‌کرد و از آنان می‌خواست ‌که از او پیروی نمایند و می‌کوشید که یهود را از گمراهی و تباهی‌شان برهاند، زیرا آنان از راه راست منحرف ‌گشته و شریعت سـاده و بلندنظر موسی را تحریف ‌کرده بودند و تمام هم و غمشان جمع‌آوری مال و ثروت بود و از این‌رو، فقرا و نیازمندان را تشویق می‌کردند که تا می‌توانند نذورات و هدایای خود را تقدیم هیـکل [‌معبد مقدس] نمایند، تا طلاها به جیب‌ آنان و جواهرات به ‌خزانه‌‌های آنان سرازیر شوند، حتی اگر هم آنانی که به این‌کار تشویق می‌شدند، برای ‌کمک به والدین و پرورش فرزندان و ادامه‌ی حیات و پوشاندن بدن‌هایشان به شدت به آن مال نیازمند می‌بودند.
گروهی از یهود نیـز قیامت را انکار می‌کردند و حشر و نشر را دور از حقیقت و محاسبه اعمال و عقاب آخرت را دروغ می‌دانستند و گروهی دیگر از آنان هم‌، سرگرم زندگی دنیا شده بودند و در لذات و شهوات آن غوطه‌ور و به آن شاد و مسرور بودند و در همان حال‌که به دنیا روی می‌آوردند، عمل خود را از دید سایر مردم پنهان‌ کرده و در مقابل آنان ریا می‌کردند تا آنان را در چنگال‌های خود گرفتار کنند و اموالشان را غارت‌ کرده‌، تصاحب نمایند.
اوضاع‌، این‌گونه بود آن زمان ‌که ستاره‌ی عیسی درخشید و خورشید وی تابید و خداوند او را مبعوث نمود تا مردم را از تاربکی‌ها بیرون آورده و به سمت نور رهنمون شود؛ او نیز برای هدایت آنان از هیچ‌ کوششی فروگذار نکرد و برای این هدف‌، به هر راهی رفت و از هیچ دری‌ گذر نکرد مگر این‌که آن را کوبید و کوشید که آنان را از آن ‌گودال عمیق نجات دهد و از آن باتلاق متعفن خلاص نماید. بزرگان دین یهود احساس‌ کردند که موجی آنان را در خود فرو می‌کشد و خطر بزرگی آن‌ها را تهدید می‌کند، اکنون این عیسی است‌ که فرورفتن آن‌ها در شهوات و حرص زیاد آنان بر لذات دنیایی و سبقت‌ گرفتن آن‌ها از یکدیگر برای جمع اموال را زشت و ناپسند می‌داند و علاوه بر این‌ها، اسرار آن‌ها را برملا و رسوایی‌های آنان را برای مردم آشکار می‌کند و از این‌رو، آنان با هم توافق کردند که در همه‌جا با او از در مخالفت درآیند و به هرجا که روی آورد، او را تکذیب‌ کنند.
اما او اعتنایی به جمع آنان ننمود و در مقابل مخالفت آنان سر فرود نیاورد، بلکه در راه حق پایداری نمود و در دعوت راست و درست خود، ثابث قدم ماند و از شهر و روستایی به شهر و روستایی دیگر می‌رفت و نظرات و اقوال آنان را نادرست و خطا اعلام و آن را تکذیب می‌کرد. آنان از او خواستند که برای تایید رسالت خود و اثبات دعوتش‌، دلیلی بر نبوتش ارائه کند؛ پس خداوند او را با معجزاتی خیره‌کننده و نشانه‌هایی روشن تایید و پشتیبانی نمود؛ او از گل پرنده‌ای می‌ساخت و در آن می‌دمید و آن‌، به اذن خداوند جان می‌گرفت و پـرواز می‌کرد، ‌کور مادرزاد و مبتلایان به بیماری برص را شفا می‌داد و به اذن خداوند مردگان را زنده می‌کرد.
بدون شک‌، احدی قادر به انجام چنین اموری نیست و هیچ بشری نمی‌تواند جز با تایید و یاری پروردگار از عهده‌ی آن‌ها برآید، اما آن بزرگان با وجود ارائه‌ی حجت و دلیل از طرف عیسی و با وجود وضوح و روشنی تمام معجزه‌اش‌، به طغیان و سرکشی خود ادامه دادند و در گمراهی خود ثابت قدم ماندند و «‌عده‌ای از آنان ‌که ‌کفر ورزیدند، ‌گفتند: به راستی‌ که این جز سحر و جادویی آشکار، چیز دیگری نیست‌»‌.
اما به تدریج برای دعوت او گوشهایی شنوا و دل‌هایی آگاه از میان آن انسان‌هایی پیدا شد که زینت و زیور دنیا آنان را فریب نداده و چشمانشان به سوی متاع دنیا خیره نشده بود. تعصب و دفاع از دین‌، عیسی را وادار نمود که بر بزرگان دین یهود در درون خانه‌هایشـان هجوم برد و آنان را در دژشان مورد حمله قرار دهد، از این‌رو به سمت بیت‌المقدس به راه افتاد و روز جشن و زمان‌ گردهمایی آنان را برای هدف خود انتخاب‌ کرد و دعوت خود را بر نمایندگان و مسافرین شهرها و قریه‌های مختلف عرضه نمود؛ مردم به دور او گرد آمدند و دل‌هایشان از سخنان او باز و شاد شد و یاورانش زیاد شدند و پیروانش در همه‌ جا منتشر گشتند.
این عمل‌، باعث برانگیخته شدن خشـم و کینه‌ی نهفته‌ی‌ کاهنان ‌گردید و آنان را واداشت تا در اندیشه‌ی چیزی باشند که سبب دفع شر عیسی و راحت شدن و خلاص یافتن آن‌ها از دست او گردد؛ اما آنان نمی‌توانستند به او آسیب و زیانی برسانند، زیرا خداوند وعده فرموده بود که از او محافظت و با یاری خود او را تایید نماید ﴿‌و آنان از در مکر و فریب درآمدند و خداوند مکر آنان را چاره نمود و خداوند بهترین چاره‌سازان است)


سفره‌ی آسمانی


عیسی علیه السلام در شهرها می‌گشت و از روستاها دیدن می‌کرد و رسالتش را در میان مردم اعلام می‌کرد و آنان را به دین خداوند فرا می‌خواند و می‌کوشید که ‌کاخ‌های ظلم و ستم را ویران نماید و آثار شرک را از جامعه بزداید و حواریون هم همراه او بودندکه ازاو پشتیبانی می‌کردند و او از کمک آنان نیرو می‌گرفت‌، آنان در شادی او سهیم بودند و از غـم‌هایش
می‌کاستند و همراه با او سختی‌های سفر و ناگواری‌های زندگی و ناملایمات روزگار را تحمل می‌کردند و بین او و رقیبان و دشمنانی حائل می‌شدند که سایه به سایه او را تعقیب می‌کردند و او را از هر جایی‌ که می‌خواست در آن اقامت گزیند، می‌راندند. در حقیقت عیـسی از خانواده‌ای بود که یار و یاوران‌ کمی داشت و ریشه‌ی تعصب قومی در آن ضعیف شده بود، در حالی ‌که تعصب قومی تاثیر مهمی در دفع ستم متجاوزان و رد کید و نیرنگ ستـم‌کاران دارد، مگر قوم شعیب به پیامبرشان نگفتند: ﴿‌ما بسیاری از آن‌چه راکه تو می‌گویی نمی‌فهمیـم و ما تو را در میان خود ضعیف می‌بینیم و اگر به خاطر قبیله‌ات نبود، به تحقیق تو را سنگسار می‌کردیم و تو بر ما هیچ قدرت و عزتی نداری﴾.
عیسی و یارانش مدتی در قریه‌ای اقامت می‌کردند و سپس به قریه‌ای دیگر کوچ می‌کردند و چندی بعد در قریه‌ی سوم ماندگار می‌شدند و سپس از آن‌جا نیز بار سفر می‌بستند تا این‌که روزی در اواخر مسافرتشان به بیابانی خشک و سوزان رسیدند و در آن‌جا از شدت‌ گرسنگی به خود می‌‌پیچیدند،‌ گلوهایشان خشک شد و تاب و توانشان سست‌ گردید و خستگی و درماندگی بر آنان چیره شد. آنان‌، در جایی بدون آب و غذا توقف نمودند و در مورد وضع خود به صحبت پرداختند و نظرات یکدیگر را در مورد آن وضع جوبا شدند شاید بر بهترین راه برای نشر دعوتشان و غلبه بر سختی‌هایی‌ که در انتظار آنان بود و نجات از دشمنانی‌ که در کمین آن‌ها بودند، دست یابند.
عیسی‌ علیه السلام‌، به آنان امید می‌بخشید و باعث استواری اراده‌ی آنان و تخفیف دردهایشان می‌گردید و غم‌زدگان آن‌ها را دلداری می‌داد و همواره مسایل مبهم و دشوار را که در پیش روی خود می‌دیدند و در فهم آن دچار مشکل می‌شدند، برایشان آشکارا بیان می‌کرد و این حواریون‌،‌گرچه به رسالتش‌ گواهی داده و به نبوتش ایمان آورده و در زیر پرچمش‌ گرد آمده بودند و در راه کمک به او جان‌فدایی می‌کردند، اما هـم‌چنان نیازمند آن بودند که به ایمان و یقینشان افزوده شود و در آن موقعیت هم‌، تمایل و امید به افزایش ایمان و یقین در درون حواریون جوشیدن ‌گرفت و طولی نکشید که از آن‌چه در سینه داشتند، برای عیسی پرده برداشتند و گفتند: ای عیسی‌! آیا پروردگارت می‌تواند سفره‌ای از آسمان بر ما نازل نماید؟‌!
این درخواست آنان‌، شک داشتن در قدرت خداوند و یا طعنه به نبوت عیسی نبود، حاشا که آنان پس از ایمان به خداوند و پیامبرش‌، در قدرت خداوند شک و تردید داشته باشند، در حالی‌که به عیسی گفته بودند: ما ایمان آوردیم و تو گواه باش ‌که ما تسلیم پروردگاریم و رهبری خود را به دست تو سپرده‌ایم و کلید امور زندگی خود را به تو واگذار نموده‌ایم‌؛ قومی که رفتار و گفتارشان این‌گونه باشد، شک و تردید به درون آنان راه نمی‌یابد و درخواست آن معجزه‌، مانند همان چیزی بودکه ابراهیم قبلا از پروردگارش درخواست‌کرده بود، آن‌گاه ‌که گفت‌: ﴿‌پروردگارا! به من نشان ده‌ که مردگان را چگونه زنده می‌گردانی‌! خداوند فرمود: آیا ایمان نداری‌؟ ‌گفت‌: چرا، اما می‌خواهم‌ که اطمینان قلبی پیداکنم﴾‌
عیسی ‌که از امر آنان دچار شگفتی شده بود و از سرانجام درخواست آنان می‌ترسید، به آنان‌ گفت‌: «‌از خدا بترسید و تقوا پیشه‌کنید، اگر ایمان دارید» و از پیشنهاد دادن و درخواست چنین معجزاتی بپرهیزید تا این‌که مایه‌ی فتنه و آزمایش شما و سبب تباهی و فساد امرتان نگردد، آیا آن‌چه را که باعث اطمینان قلبی و زایل شدن هرگونه شک و تردید در دل‌هایتان گردد، مشاهده نکرده‌اید؟ به راستی که این پیشنهاد خبر از عناد و لجـاجت و ناسپاسی می‌دهد؛ شما را چه شده است‌که چنین‌گناهی را مرتکب می‌شوبد و قصد انجام چنین جرم و تاوانی را دارند و پس از مشاهده‌ی نشانه‌های خداوند در شفا دادن کوران مادرزاد و مبتلایان به بیماری برص و نیز زنده‌کردن مردگان به اذن خداوند به دست من‌، چنین معجزه‌ای را درخواست می‌کنید؟ آیا دچار شـک و تردید شده‌اید و حدس و گمان به درون شما رخنه‌ کرده است‌، بعد از این‌که نشانه‌هایی را دیده‌اید که هر باطلی را محو می‌کند و هرگونه شک و تردید را از بین می‌برد؟ ای قوم‌! دست از این لجاجت بردارید و این وسوسه و تردیدها را ترک‌ کنید، اگر واقعاً ایمان دارید.
حواریون‌، وحشت را از عیسی زدودند و نگرانیش را تسکین بخشیدند و حقیقت و اصل موضوع را آشکارا برای او بیان و او را خاطرجمع ‌کردند و گفتند: ما در ایمانمان صادق و در اطاعت بی‌چون و چرا از پروردگارمان اخلاص داریم و منکر معجزات و مشکوک در رسالت تو نیستیم و همواره به نبوت تو اقرار می‌کنیم و به دعوتت ایمان داربم و هیچ‌چیز ما را وادار به در پیش ‌گرفتن این راه و انتخاب این نشانه و پیشنهاد این معجزه ننموده است جز این‌که در آن فضیلت و مـزیتی می‌بینیم و می‌خواهیم از آن سفره‌ی آسمانی غذایی بخوریم مگر نمی‌دانی که به شدت‌ گرسنه‌ایم و تاب وتوانی برای ما باقی نمانده است‌، و چیزی نداریم ‌که ما را سرپا نگه دارد و از گرسنگی‌مان بکاهد؟‌!
اگرچه ما با دلیل و برهان از قدرت خداوند آگاه ‌گشته و آثار او را مشاهده نموده‌ایم و با مطالعه‌ی صفحات جهان هستی‌، آیات و نشانه‌های او را شناخته‌ایم‌، و از این‌رو به او ایمان آورده و این را تصدیق نموده‌ایم ‌که به تو رسالت داده‌، اما اگر آن معجزه را برای ما بیاوری‌، دل‌هایمان مطمئن و یقینمان بیشتر می‌شود و در ایمانمان ثابت‌قدم‌تر می‌شوبم و تو باید بدانی که ما یقین داریم ‌که معجزاتت شفای بیماری دل‌هاست و شک وتردید را ریشه‌کن می‌کند و خودت می‌دانی‌ که از آن زمان ‌که نبوتت را اعلام و با معجزه تایید نموده‌ای و ما بر اثر آن صدق دعوتت را دریافته‌ایم‌، هرگز در ما شک و تردیدی ندیده‌ای و از ما لغزشی نیافته‌ای و درخواست آن معجزه از طرف ما، فقط برای این است‌که دلیل و برهانت آشکارتر دیده شود و بر اطمینان قلبی و ثبات درونی ما افزوده ‌گردد.
دلسوزیت را از ما دریغ مدار، در حقیقت ما می‌دانیم ‌که تو با ما راست ‌گفته‌ای و از پروردگارمان وحی دریافت نموده‌ای و خداوند با یاری خود تو را تایید نموده و نعمتش را به وفور به تو ارزانی داشته است‌، اما معجزات پیشین تو همگی زمینی بوده‌اند و این معجزه‌ای که ما درخواست نموده‌ایم‌، آسمانی است و با ارائه‌ی آن‌، ما چیزی بزرگتر و شگفت‌انگیزتر از آن‌چه قبلا دیده‌ایم مشاهده خواهیم ‌کرد، پس اگر تو آن را بیاوری‌، ما آن را پخش می‌کنیم و خبر مشاهده‌ی آن را به دیگران خواهیم رساند که در آن صورت‌، ییروان تو و مومنان به تو زیاد خواهند شد.
و چون عیسی‌ علیه السلام اصرار آن‌ها در درخواست مائده را دید و دانست‌ که آن‌ها قصد لجاجت و عناد ندارند و شک و تردید آنان را به طلب آن معجزه وادار نکرده است و قصد درست و هدف صحیح آنان بر او آشکار گشت‌، دست دعا به درگاه خداوند متعال برداشت و گفت‌: پروردگارا! ای صاحب هستی و اداره‌کننده‌ی آسمان‌ها و زمین و متولی شؤون آفریدگان و آسان‌کننده‌ی امور بندگان‌! ﴿‌سفره‌ای از آسمان بر ما بفرست‌ که جشنی برای اول و آخر ما و نشانه‌ای از تو باشد و ما را روزی ده و تو بهترین روزی دهندگانی‌﴾
خداوند، التماسش را شنید و دعایش را اجابت نمود و فرمود: به راستی من آن را بر شما نازل خواهـم‌ کرد تا آنان ایمانشان به تو و اطمینانشان به نبوت تو زیادتر گردد، اما آنان باید بدانند که این نشانه‌، حجت را بر آنان تمام می‌کند و برهانی بر آنان ارائه می‌کند که هیچ باطلی از پس و پیش نتواند بر آن وارد آید و هرکدام از آنان بعد از این معجزه‌،‌ کفر ورزد، او را چنان عذاب خواهم داد که هیچ یک از جهانیان را آن‌گونه عذاب ندهـم‌.
خداوند، سفره‌ای از آسمان بر آنان فرو فرستاد که به ایشان خیر زیاد و روزی فراوان هدیه داد تا به وسیله‌ی آن‌، خداوند، وعده‌ای را وفا و پیامبرش را تایید و دعای وی را اجابت نماید و عیسی‌، چون آن سفره‌ی آسمانی را دید، از فتنه و آزمایش ترسید و از این‌رو، از خداوند خواست‌ که آن را مایه‌ی رحمت و نعمتی بر آنان قرار دهد و یاورانش را به ایمان ثابت و راه استوار هدایت فرماید و سپس‌، به یارانش گفت‌: این سفره‌ای است که درخواست‌ کردید، خداوند از آسمان بر شما نازل فرموده است‌، پس‌، از آن‌چه ‌که خواستارش بودید، بخورید و خداوند را شکـرگـزار باشید تا فضلش را بر شما زیاد گرداند. آنان تا توانستند از آن سفره خوردند و چشم‌هایشان بدان روشن و ایمانشان قوی‌ گشت و سپس داستان آن معجزه‌ی خیره کننده و نشانه‌ی آشکار را برای مردم بازگو نمودند که در اثر آن عده‌ی زیادی ایمـان آوردند و بر یقین و ثبات ایمان مومنان نیز افزوده‌ گردید.


سرانجام


عیسی‌ علیه السلام، در رسالتش جدی و کوشا بود و در دعـوتش هیچ‌گونه سهل‌انگاریی روا نمی‌داشت‌. او نظامی را نمی‌پسندید که یهود به آن عادت ‌کرده بودند و از راه آن‌، اموال زیادی به سوی بزرگان آن‌ها روان می‌شد و آنان در نهایت خوشگذرانی و رفاه زندگی را به‌سر می‌بردند و از این‌که می‌دید آنان در بند کلمات و الفاظ و اسیر ظواهر شریعت شده‌اند، بر آنان عیب و ایراد می‌گرفت و آنان را به خاطر محو آثار و نشانه‌های آشکار دین و دور شدن از راه راست سرزنش می‌کرد و برای آنان بیان می‌کرد که آن‌چه آنان انجام می‌دهند با روح دینشان سازگار نیست و با آن‌چه پروردگارشان آنان را به آن فرا خوانده است‌، موافقت ندارد و تمامی کارهای دشمنان او، از قبیل جنگ‌هایی‌که با او کردند و گروه‌هایی‌که برای دشمنی با وی ‌گرد
آوردند و جاسوس‌هایی ‌که علیه وی به همه‌ جا پراکندند، هیچ ‌کدام‌، او را از مخالفت و مبارزه با آن‌ها بازنداشت‌.
سرانجام‌، سخنان آشکار عیسی بر عقل‌های آنان چیره ‌گشت و معجزاتش چشمان آنان را خیره نمود و نور حق‌، حجت‌های آنان را درهم‌ کوبید، به‌ گونه‌ای ‌که عقل‌های آنان راهی برای دفع حقیقتی‌ که عیسی آورده بود و یا روشی برای مانع شدن از او و یا غلبه ‌کردن بر او نیافت‌، اما آنان با این وجود، با زبان وگفتار خود از روی ‌کینه و دشمنی و حسد و لجاجت او را تکذیب کردند، زبرا می‌ترسیدند که دولتشان واژگون‌، کاخشان ویران و طومار سلطه و قدرتشان‌، برچیده شود.
با وجود تمام این مخالفت‌ها، روز به روز بر یاران و پیروان عیسی افزوده می‌شد، اگرچه آنان از طبقات پایین جامعه و افراد بی‌سواد بودند.
بزرگان یهود،‌ کوشیدند که از اثر دعوت او بکاهند و یا حقیقت امرش را تحریف شده و با تزوبر و دروغ به مردم اعلام دارند اما نتوانستند، زیرا او همانند فلکی‌ گردان و ستاره‌ای چرخان در همه‌جا حاضر می‌شد و صدایش را برای دعوت به سوی خدا به‌ گوش مردم می‌رساند و هرجا که حاضر می‌شد، دشمنی خود را با یهود اعلام می‌کرد، بلکه باورها و اوهام آن‌ها را جهالت و روش زندگیشان را باطل می‌شمرد، تا این‌که ‌کاملا بر او خشم‌ گرفتند و از وجود او، عرصه بر ایشان تنگ شد و برای سیاستمداران او را چنان نمایاندند که ‌گویا او به دنبال جمـع‌آوری دارودسته و فتنه‌انگیزی و دسترسی به قدرت است‌، تا بدین‌وسیله در دشمنی خود با او، سیاستمداران را نیز زیر پرچم خود آورند و نگرانیشان برطرف شود و به آرزوبشان برسند و عیسی‌، در هر حال‌، تنهای تنها بود، خانواده‌ای نداشت ‌که از او پشتیبانی کند و قبیله‌ای نداشت‌ که به او یاری رساند، اما او توجهی به خشم این‌ گروه و تهدید آن‌ گروه نداشت‌، زیرا خداوند حفاظت از او را به عهده‌ گرفته بود و با قدرت خود، از او مواظـبت می‌کرد و او را از کافران به دعوتش‌، پاک و دور نگه می‌داشت و از گزند معاندان رسـالتش حفظ می‌کرد و به او وعده داده بود که مکر و فریب آنان را درهم بشکند و نیرنگشان را به خودشان بازگرداند.
بزرگان یهود ازگرد آمدن مردم به دور عیسی و رویگردانی از آنان در هول و هراس افتادند و تخیلی‌که آبان از عیسی داشتند این بود که به سبب او فتنه‌ای اتفاق خواهد افتاد و زود ا‌ست که یاران او دست به شورش بزنند. اگر چه عیسی توراتی را که پیش از او نازل شده بود، تصدیق می‌کرد، اما بزرگان یهود کجا و تورات ‌کجا؟‌! آنان باکفر و ناسپاسی نعمت خداوند را را پاسخ داده و قومشان را رهسپار دیار ویرانی و دوزخ‌ کرده بودند؛ آنان‌، دین خداوند را تبدیل به چیزی‌کرده بودند که هر روز به ثروتشان بیفزاید، خیر زیاد بر آنان فرو ریزد، سلطه و قدرت را در دستانشان نگه دارد و مردم را همواره تحت فرمان آنان باقی ‌گذارد.
و چون از مقاومت در برابر عیـسی نا امید شدند و نتوانستند جلو موج دعوت او را بگیرند - موجی‌ که داشت آنان را در خود فرو می‌برد و اثر آنان را محو می‌کرد -‌جاسوسان خود را پراکنده نمودند تا در هر راهی برای او کمین ‌کنند و بر ضد او بذر توطئه بپاشند و برایش دام دشمنی بتنند و در میان مردم شایع‌ کنند که او جادوگر است و آن‌چه‌ که ادعا می‌کند معجزه است و از او ظاهر می‌شود، از اعمالی است‌ که شیطان به او یاد می‌دهد و این‌که او روش دین آنان را دنبال نمی‌کند و در روز شنبه دست از اعمال دنیایی برنمی‌دارد، در حالی‌که آن روز، روز عید و عبادت آ‌نان است و سپس او را به دوری از دین خود و کفر به پیامبرشان و خارج شدن از عقاید یهود، متهم‌ کردند.
اما این دسیسه‌ها نتوانست صدای عیسی را پایین آورد و او را از قصد و هدفش منصرف سازد، بلکه باعث تداوم دعوت و اعلان رسالتش شد. بزرگان یهود هر کلمه‌ی عیسی را به مثابه تیری می‌دانستند که بر قلب آنان فرو می‌نشست و هر نجوایی از او را توطئه‌ای بر ضد خود احساس می‌کردند. به تدریج‌، مردم در مورد آنان‌، سخن‌ها بر زبان راندند و گروه ‌گروه مردم از پیرامون آنان پراکنده شدند. بزرگان ترسیدند که سرچشمه‌ی ثروت آنـان خشک و جریان روزی و دارایی آنان قطع ‌گردد؛ از این‌رو به تبادل نظر پرداختند و همه اتفاق نمودند که اصل درد را از بین ببرند و آن را ریشه‌کن ‌کنند و با نیتی شوم‌، نقشه‌ی قتل عیسی را کشیدند تا بدین‌وسیله‌، مردم از پیرامون آنان پراکنده نشوند و بر آنان نشورند.
اما آنان‌، چه‌قدر نسبت به دین خداوند ناآگاه و چه‌قدر از راه راست او دور بودند! آن زمانی‌که تصمیم به قتل پیامبری‌ گرفتند که به‌ کتاب آن‌ها ایمان داشت و به دین آن‌ها معترف بود و هیچ جرم و جنایتی مرتکب نشده بود جز این‌که آنان را به پای‌بندی به حدود الهی و حفظ آن و دوری ازگناه و معصیت دعوت‌کرده بود و هیچ‌گناهی نکرده بود جز ایـن‌که می‌خواست آنان را به حقیقت دین بازگرداند و به انجام درست اعمال آن دعوت و به اخلاص در آن اعمال تشوبق نماید.
آنان بر قتل او تصمیم قطعی‌گرفته بودند، اما چگونه می‌توانستند بر او دست یابند در حالی‌که از مکان اقامت او آگاه نبودند و اگر خود آنان به جست‌وجوی او می‌پرداختند، خسته می‌شدند و بلکه با حسـرت و سرشکستگی بازمی‌گشتند؛ بنابراین‌، آنان به روش‌های گوناگونی پناه بردند از قبیل دادن وعده‌های شیرین و دروغین به‌ کسانی‌که عیسی را نزد آن‌ها بیاورند، اعتماد و توجه به خبر جاسوسانی‌ که در اطراف او پراکنده بودند، دادن مال و ثروت زیاد به ‌کسی‌که آن‌ها را به سمت عیسی راهنمایی‌ کند و سرانجام‌، برانگیختن خشـم والی با این توهم ‌که دعوت عیسی برای زوال ملک قیصر و از بین بردن سلطه‌ی اوست‌.
روزی بزرگان دین یهود در بیت‌المقدس ‌گرد هم آمده بودند تا در امر عیسی به شور و بحث بپردازند شاید بر مکان او دست یابند و انتقام خود را از او بگیرند و بدین‌وسیله‌، خشم خود را فرو نشانند و استحکام جمع خود را به دست آورند.
و در آن هنگام‌که در اجتماع خود بودند، تمام راه‌ها را به روی خود بسته می‌دیدند و اندوه و ناامیدی آنان را فراگرفته بود و در امر خود سرگردان بودند و مـی‌ترسیدند که دولت و شوکتشان بر باد رود و کاخشـان فرو ریزد و مردم از آنان رویگردان شوند. در آن زمان‌که آنان در این اندوه فراگیر و نا امیدی ‌کشنده فرو رفته بودند، مردی از یاران عیسی در حالی‌ که پایی پیش می‏گذاشت و پایی عقب می‌نهاد، آهسته خود را به نگهبان بیت المقدس رساند و با ترس و نگرانی در گوش او خواند که امر مهمی دارد و می‌خواهد که آن را به عرض اجتماع بزرگان یهود برساند.
و چون آن مرد بر بزرگان یهود وارد شد، به او روی نمودند و از حـاجت و علت وارد شدنش به آن مکان سوال نمودند؛ آن مرد جوابی به آنان داد که اضطراب آنان را تسکین بخشید و ترسشان را از میان برد و آرامش را به دل‌های آنان وارد کرد و به آنان ‌گفت ‌که‌: خروج عیسی از دینشان او را نگران و انکار نظامشان از طرف عیسی او را ناآرام‌ کرده است و دیدن این‌که مردم به دور او گرد می‌آیند و دعوتش را تایید می‌کنند، به مثابه خاری در چشمان اوست و سپس‌، با نگرانی و هراس‌، تمایل خود را برای راهنمایی ‌کردن آنان به مکان اقامت عیسی اعلام‌ کرد تا نگرانی و دلتنگی آنان را برطرف‌ کند و بعد از این‌که تاکنون زندگی تیره و تار و نا آرامی داشته‌اند، به یک زندگی آرام و بی‌دغدغه دست یابند.
و هنوز سخنان آن مرد تمام نشده بود که آنان نفس راحتی‌ کشیدند و چهره‌هایشان بشاش و خندان شد و در حالی‌که به او وعده‌های شیرین می‌دادند، به سوی او رفتند و از دستیابی به آرزوهای بزرگ که در انتظار او بود، سخن‌ها گفتند و او نیز با آن سخنان اطمینان خاطر یافت و دلـش به سخنان شیرین آنان خوش‌ گشت و شاید او با این‌کار، آتش حقد و کینه‌ای را که در دل داشت‌، خاموش می‌کرد.
او را نزد والی بردند و آن مرد داستانش را باز گفت و از نهان امر عیسی به او خبر داد و والی نیز با آن پیرمرد سربازانی فرستاد تا عیسی را بیاورند و قضاوتی را که درباره‌ی او می‌کنند عملی و حکمشان را اجرا کنند.
عیسی در آن زمان آن‌چه را که قوم مخفی داشته بودند، از پیش دانسته بود و از نیت شر و توافق به عمل آمده آگاه شده بود و می‌دانست‌ که جاسوسان ‌کاهنان در کمین او و مردان سلطان به شدت در جست‌وجوی او می‌باشند، از این‌رو همواره از جایی به جایی دیگر نقل مکان می‌کرد و گاهی پنهان و گاهی آشکار می‌گشت‌، اما از دعوتش دست برنمی‌داشت و در اعلان رسالتش ‌کوتاهی نمی‌کرد و همواره بر چنگ زدن به ریسمان الهی تشوبق می‌کرد و مردم را به دوری از امور ناپسند و گناهان فرا می‌خواند و شاگردانش نیز همواره در سایه‌ی او بودند و از او دور نمی‌شدند و روی برنمی‌گرداندند.
روزی‌، عیسی همراه با شاگردانش به سمت بوستانی به راه افتاد تا شب را با آرامش در آن‌جا به‌سر برند و گمان بردند کـه در آن‌جا از دید جاسوسان در امان هستند و جست‌وجوکنندگان‌، به مکان آن‌ها راه نمی‌یابند، اما آن‌چه ‌که در سر داشتند، توهمی بیش نبود، زیرا هنوز شب‌ کامل نشده و تاریکیش را بر آنان نگسترانده بود که جست‌وجوکنندگان از مخفیگاهش آگاه ‌گشتند و بر پناهگاهش دست یافتند و چیزی نمانده بود که عیسی و شاگردانش در چنگال آن‌ها گرفتار شوند و شاگردان چون دیدند که نزدیک است آنان همراه با استادشان دستگیر شوند، از یاری او دست برداشته‌، از گرد او پراکنده شدند و در حالی‌که فرار می‌کردند او را تنها گذاشتند. اما خداوندی‌ که عیسی را با معجزات و دلایل آشکـار پشتیبانی ‌کرده بود و به او وعده‌ی پیروزی بر دشمنان و نجات از نیرنگ آنان را داده بود، او را که برای اعتلای دین خداوند کوشش می‌کرد، تسلیم دشمنانش ننمود و در این هنگامه‌ی ترسناک‌، قدرت خداوند تجلی یافت و دست عنایت خداوند به سوی او دراز گشت و او را از چشم بینندگان پنهان نمود و مردی را که بسیار شبیه او بود، در انظار آن‌ها قرار داد و آن‌ها چون‌ گمان ‌کردند که آن مرد عیسی است‌، بیدرنگ گریبانش را گـرفتند. وحشت سراسر وجود آن مرد را فرا گرفت و ترس‌، زبانش را از سخن‌ گفتن بازداشت‌، به‌گونه‌ای ‌که نتوانست از خود دفاع ‌کند و حقیقت امرش را اعلان نماید، بلکه هراسان و بیمناک خود را تسلیم آنان نمود و جای شگفتی نیست‌، زیرا گروه‌های انسانی، در زمان نگرانی و انفعال و هیجان‌، موشکافی نمی‌کند و عمق و جزئیات امور را مورد بـررسی قرار نمی‌دهد، بلکه روش او واکنش سریع و بسنده ‌کردن به آن چیزی است‌که به دلیل و برهان شباهت دارد، بدون این‌که با دقت و امعان‌نظر آن را بررسی‌ کند.
آن مرد، همان یهودا بود کـه آنان را به جایگاه عیسی راهنمایی کرده بود؛ پس خداوند نیرنگش را به خودش بازگرداند و به علت خیانت و فریبش او را مـجازات نمود. او را به میدانی بردند و در آن‌جا در میان داد و فریاد اعتراض عده‌ای و سر و صدا و آهنگ شادی عده‌ای دیگر به صلیب‌ کشیده شد و آنان‌ گمان نمودند که عیسی را به قتـل رسانده‌اند، ﴿ولی نه او را کشتند و نه بر صلیبش آویختند، بلکه امر بر آنان مشتبه شد و به راستی‌ کسانی ‌که در مورد او اختلاف دارند، درباره‌ی امر او در شک و گمان هستند. آنان در مورد او علمی ندارند و فقط از ظن و گمان پیروی می‌کنند و یقیناً ‌عیسی را به قتل نرساندند، بلکه خداوند او را نزد خود بالا برد و خداوند عزیز و حکیـم است‌﴾‌.


منبع: قصه‌های قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه: صلاح الدین توحیدی، ویراستار: عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات کردستان

[ یک شنبه 28 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 597

داستان شماره 597

داستان هابيل و قابيل

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان فرزندان آدم

«داستان دو پسر آدم (قابیل و هابیل) را چنان‌که هست، برای یهودیان و دیگر مردم بخوان (تا بدانند عاقبت گناه‌کاری و سرانجام پرهیزگاری چیست). زمانی که هر کدام عملی برای تقرّب (به خدا) انجام دادند. اما از یکی (که مخلص بود و هابیل نام داشت) پذیرفته شد، ولی از دیگری (که مخلص نبود و قابیل نام داشت) پذیرفته نشد. (قابیل به هابیل) گفت: بی‌گمان تو را خواهم کُشت. (هابیل بدو) گفت: (من چه گناهی دارم؟) خدا (کار را) تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد.* اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من به سوی تو دست دراز نمی‌کنم تا تو را بکشم، آخر من از خدا (یعنی) پروردگار جهانیان می‌ترسم.* من می‌خواهم (تو) با (کوله‌بار) گناه من و گناه خود (در روز رستاخیز به سوی پروردگار) برگردی و از دوزخیان باشی و این سزای (عادلانه‌ی خدا برای ستمگران) است
پس نفس سرکش او تدریجاً کشتن برادرش را در نظرش آراست و او را مصمّم به کشتن کرد و (عاقبت به ندای وجدان گوش فرا نداد و) او را کشت و از زیان‌کاران شد (و هم ایمان و هم برادرش را از دست داد).* (بعد از کشتن نمی‌دانست جسد او را چه کار کند) پس خداوند زاغی را فرستاد (که زاغ دیگری را کشته بود) تا زمین را بکاود و بدو نشان دهد چگونه جسد برادرش را دفن کند. (هنگامی که دید آن زاغ چگونه زاغ مرده را در گودالی که کند، پنهان کرد) گفت: وای بر من! آیا من نمی‌توانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن کنم؟ پس (سرانجام از ترس رسوایی و بر اثر فشار یا عذاب وجدان از رفتار و کردار خود پشیمان شد و) از زمره‌ی افراد پشیمان گردید
در حدیثی که هم مسلم و هم بخاری آن را روایت کرده‌اند، آمده که فرمود: «هر کسی که به ناحق کشته شود، به نوعی پسر آدم (قابیل) در گناهش شریک است؛ چون او اولین کسی بود که روش قتل و کشتن انسان را ابداع کرد

وسوسه‌ی شیطان


آدم و همسرش حوّا در باغ‌های پهناور و زیبای بهشت خوش می‌گذارندند و از سایه‌ی درختان و میوه‌ها و آب‌های روان استفاده می‌کردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بی‌سر و صدایشان را بر هم نمی‌زد. پس در میان انبوه باغ‌های زیبا پنهان می‌شدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود
روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخه‌ها و میوه‌هایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوه‌های آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت می‌کنند و از منع او خود را باز می‌دارند
شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکه‌ی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچ‌گاه نخواهید مرد و نابود نمی‌شوید. آن دو در ابتدا از وسوسه‌ی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دست‌بردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوه‌ی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا این‌که آن دو (آدم و حوّا) از میوه‌ی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورت‌های همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آن‌ها (عورت‌ها) را می‌پوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شده‌اند.

«پروردگارشان فریادشان زد: آیا شما را از آن نهی نکردم؟

پس آنان (آدم و حوّا) از شرمندگی هر دو سرشان را پایین انداختند و از گناهی که مرتکب شده بودند، از خداوند طلب عفو و بخشش نمودند و توبه کردند

«سپس آدم از پروردگار خود کلماتی را دریافت داشت و (با گفتن آن‌ها) توبه کرد و خداوند توبه‌ی او را پذیرفت خداوند توبه‌پذیر و مهربان است

پس از آن خداوند به آن دو امر کرد که بر زمین فرود آیند و از بهشت خارج شوند. به طوری که زمین جایگاه ایشان و فرزندانشان تا روز رستاخیز باشد
همان‌طور که خداوند جایگاه ایشان را از دشمنی شیطان آگاه ساخت و به ایشان فهماند که نبرد و درگیری میان شما و شیطان وجود خواهد داشت، از لحظه‌ای تسلیم شدن آنان در مقابل وسوسه‌ی شیطان و خوردن میوه‌ی درخت ممنوعه، این نبرد و درگیری آغاز گردید. اما خداوند آنان و فرزندانشان را لحظه‌ای در مقابل ابلیس (شیطان) و یاران او رها نساخت و آنان را به وسیله‌ی نعمت هدایت و روشن ساختن راه، مورد رحمت خویش قرار داد

«خدا دستور داد: هر دو گروه شما با هم از بهشت فرو آیید. برخی دشمن برخی دیگر خواهند شد و هر گاه رهنمود و هدایت من برای شما آمد، هر که از هدایت و رهنمودم پیروی کند، گمراه و بدبخت نخواهد شد»

آدم؛ و همسرش حوّا به زمین فرود آمدند و در آن‌جا زندگی را آغاز کردند و آدم کلماتی را از پروردگارش دریافت می‌نمود که آن را توشه‌ی راه خود می‌ساخت و در مسیر آباد کردن زندگی از آن‌ها بهره می‌گرفت و هم‌چون چراغی در تاریکی‌های راه از آن استفاده می‌کرد و به وسیله‌ی آن سختی‌ها و ناهمواری‌های زندگی را برطرف می‌کرد

اولین تولد


حوّا همسر آدم؛ برای اولین بار، باردار گشت و بعد از چند ماه یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آورد و این تولد پدر و مادرشان را بسیار شادمان و خوش‌حال نمود
نوزاد دختر کم‌کم کمکش می‌نمود و رفته‌رفته، زیبا و دوست‌داشتنی می‌شد. مادر نیز به دو فرزندش مهر می‌ورزید و از آنان نگه‌داری و پرستاری می‌کرد. پدر هم به نوبه‌ی خود با کار کردن روی زمین و در طبیعت نیازمندی‌های خانواده‌ی کوچکش را برآورده می‌ساخت و آنان را از هیچ‌گونه حمایتی محروم نمی‌ساخت
چیزی نگذشت که «حوّا» برای بار دوم باردار شد و در شکمش آن‌چه را که خداوند مقدر و معین نموده بود، جای گرفت. پس از چند ماه وضع حمل نمود و این بار نیز یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آمدند. کم‌کم تعداد افراد خانواده زیاد شد و مسئولیت آدم در تلاش و کوشش برای به‌دست آوردن مخارج زندگی و اداره‌ی امور فرزندان سنگین‌تر شد و بر همین منوال کار و مسئولیت حوّا نیز در نگه‌داری کودکان و مواظبت نمودن از آن‌ها بیشتر شد


خانواده‌ی خوش‌بخت


آدم؛ پسر اول را قابیل و پسر دوم را هابیل نهاد. با گذشت زمان و آمدن روزها و شب‌ها پشت سر هم، به تدریج فرزندان بزرگ می‌شدند. ابتدا چهاردست و پا و سپس بر روی پاهای خود راه می‌رفتند. ساق پاها و بازوانشان رشد کرده و قوی شدند. تا این‌که قابیل و هابیل هر دو توانایی انجام انواع بازی‌ها و ورزش‌ها را پیدا کردند. کم‌کم در مقابل سختی‌ها و بی‌رحمی‌های طبیعت نیرومند شدند و در مقابل حیوانات وحشی و درنده از خود دفاع می‌کردند و در این هنگام بود که در تأمین نیازمندی‌های خانواده به بهترین صورت به پدرشان کمک می‌کردند. بر این خانواده‌ی کوچک و این اولین اجتماع بشری، فضایی از مهربانی، دوستی و همکاری حکم‌فرما بود.
هم‌چنین دختران خردسال نیز به تدریج بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. از طرفی نشانه‌های ضعف از نظر جسمی (نسبت به پسران) در آنان ظاهر می‌گشت و از طرف دیگر زیبا و دل‌ربا می‌شدند.
در این میان قابیل و هابیل در راضی نگه‌داشتن آن‌ها و برآورده کردن نیازهای آن دو با یکدیگر مسابقه می‌دادند و در حمایت و یاری دادن آنان بیش از پیش به ایشان کوتاهی نمی‌ورزیدند. قابیل و هابیل به همراه پدر و مادرشان، آدم و حوّا، کار و تلاش می‌کردند و اصلاً خسته و ناراحت نمی‌شدند

محل کار
به دلیل متنوع بودن نیازهای خانواده در زندگی، کار و تلاش جهت برآورده کردن این نیازهای مختلف، متنوع و گوناگون می‌باشد و از آن‌جایی که خداوند متعال استعداد و توانایی بسیاری به زمین عطا کرده، با گردش زمین و پیدایش فصل‌ها، کار روی آن نیز مختلف است. گاهی باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید آن را به حال خود رها ساخت تا استراحت نموده و مجدداً کسب نیرو و انرژی کند. به همین دلیل قابیل بر روی زمین کار می‌کرد و باغبانی و کشاورزی می‌نمود، کار و تلاش می‌کرد و سپس از میوه‌های آن برداشت می‌نمود و نیازهای خود و خانواده‌اش را از فصلی تا فصل دیگر برآورده می‌ساخت و این چنین بود که کشت و کار و زراعت را آموخت
هابیل راه دیگری انتخاب کرد. او دید که شیر و پشم و پوست و گوشت چهارپایان به خوبی نیازهای ضروری زندگی خانواده را برآورده می‌سازند. به همین دلیل مشغول چوپانی و نگه‌‌داری از حیوانات شد و در این راه سخت تلاش می‌کرد. حیوانات را به چراگاه می‌برد و از آنان مواظبت می‌کرد. حیوانات زاد و ولد می‌کردند، تعدادشان زیاد می‌شد و فربه و چاق می‌شدند و خانواده از این نعمت‌ها بهره‌مند می‌شد


توطئه‌ی شیطان


دختری که همزاد و همراه قابیل بود از دختری که به همراه هابیل متولد شده بود، زیباتر بود. با زیاد شدن سن و رشد جسمانی (و رسیدن به سن بلوغ)، آن دختر به هابیل تمایل پیدا کرد و این الهامی بود از طرف خداوند متعال که به آن دختر شده بود و اتفاقاً قابیل نیز به همشیره و همزاد خود متمایل گشت. در این میان آن دختر بیش از پیش به هابیل عشق می‌ورزید و پیوند محبت و دوستی میان آن‌ها محکم‌تر می‌شد
به این ترتیب شیطان بذر کینه و حسد را در دل قابیل افشاند، همچنان‌که در گذشته نیز برای آدم نقشه کشید و باعث اخراج او از بهشت شد و او را در زمین به زحمت انداخت و موجب نافرمانی او از خداوند گشت، امروز نیز طرح و نقشه‌ای دیگر دارد؛ چون او راضی نخواهد شد که آدم و فرزندانش در آرامش و رضایت زندگی کنند
مگر شیطان دشمنی همیشگی خود را با آدم فراموش می‌کند؟ روزی خداوند به او دستور داد که به آدم سجده کند، اما او تکبر کرد و نپذیرفت و هشدار داد که انتقام خواهد گرفت. پس هر گاه فرصت انتقام یافت، تأخیر نکرد. سپس آدم را وسوسه کرد و او را در گودال عصیان و نافرمانی انداخت و نتیجه‌اش دوری از بهشت بود. امروز نیز از نو آغاز کرده است و نقشه‌ای جدید دارد؛ چون او فرزند آدم را رها نمی‌کند، تا با خیال آسوده خدا را اطاعت کند و به این ترتیب کم‌کم قابیل نسبت به برادرش هابیل شروع به بدزبانی و دشمنی نمود

قربانی نمودن در راه خدا


آدم؛ خواست که فتنه و اختلاف میان دو فرزندش را از بین ببرد و به همین خاطر خداوند را میان ایشان داور قرار داد. پس خداوند از آنان خواست که هر کدام از دست‌رنج و محصول خود در راه خدا قربانی کنند و قربانی هر کس که مورد قبول خداوند واقع شود، رستگار شده و به آرزویش خواهد رسید
چنان‌که گفته شد، قابیل کشاورزی و باغبانی می‌نمود. پس در میان محصولاتش گشت و مقداری از محصولات را که نزدیک بود فاسد شود و ارزش چندانی نداشت، انتخاب کرد و آن را در جای تعیین شده قرار داد، ولی هابیل که کارش نگه‌داری از حیوانات (دامداری) بود، در میان حیواناتش یکی از بهترین آن‌ها را انتخاب کرد و سرش را برید و در محل تعیین‌ شده قرار داد، تا پرندگان و حیوانات وحشی از گوشت آن بخورند.
با دمیده‌شدن صبحگاهان و طلوع آفتاب مشخص شد که قربانی هابیل (که از روی اخلاص و با رضایت قلبی در راه خدا بخشیده بود) مورد قبول واقع شده و چیزی از آن باقی نمانده است. اما قربانی قابیل که بیش‌تر از خاشاک و مواد پس‌مانده و غیرقابل استفاده از میوه‌ها و محصولات کشاورزی بود، همچنان بر جای خود باقی بوده و مورد پذیرش خداوند متعال قرار نگرفته بود.

«… خداوند تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد

ابلیس (شیطان) تصمیم گرفت که آتش اختلاف و دشمنی را میان دو برادر شعله‌ور سازد. کینه و نفرت را میان فرزندان آدم ایجاد کند. او در این کار استاد است و مهارت زیادی دارد. به همین خاطر از روش‌های گوناگونی بهره می‌گیرد. بلافاصله آتش کینه را در دل قابیل افروخت و ارتباط میان او و خانواده‌اش را زشت جلوه داد (و وانمود می‌‌کرد که هابیل از او ارزش‌مندتر است). قابیل هر روز بیش‌تر از روز گذشته از هابیل متنفر می‌گشت و کینه‌ی او را بیش‌تر در دل می‌پروراند. در نتیجه شیطان به او گفت که برادرش هابیل مانعی است در مقابل او و تا او هست آرزوهایش تحقق نخواهد یافت. ناچار باید او را از سر راه برداشت و از دستش نجات یافت
قابیل تهدیداتش را نسبت به برادرش آغاز کرد و در این میان ابلیس (شیطان) مرتب با وی سخن می‌گفت و او را راهنمایی می‌کرد

قابیل به هابیل گفت: تو را خواهم کشت و این کار را با توحتماً انجام خواهم داد. تو کسی هستی که مانع برآورده شدن آرزوهای من می‌باشی، تو زندگی را بر من تلخ نموده‌ای. (پس تو را می‌کشم) و پس از آن در کمال آرامش و خوشی زندگی خواهم کرد و همشیره و همزادم نیز از آن من خواهد بود و از لذت‌های زندگی بهره‌مند خواهم شد. به درستی که قربانی تو مورد قبول خداوند واقع شد، ولی قربانی من رد شد
هابیل با مهربانی و آرامش گفت: «خداوند تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد
در این هنگام چهره‌ی قابیل برافروخته شد و چشمانش از شدت خشم و غضب سرخ گشت و گفت: «این کار را حتماً خواهم کرد، یعنی تو را می‌کشم».

هابیل در پاسخ گفت
«اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من به سوی تو دست دراز نمی‌کنم تا تو را بکشم. آخر من از خدا (یعنی) پروردگار جهانیان می‌ترسم.* من می‌خواهم (تو) با (کوله‌بار) گناه من و گناه خود (در روز رستاخیز به سوی پروردگار) برگردی و از دوزخیان باشی و این سزای (عادلانه‌ی خدا) برای ستم‌کاران است

کشتن برادر و پشیمانی بعد از آن


با این حال شیطان به شدت در درون قابیل رخنه کرده و سخت او را فریب داده بود. به طوری که گوش‌هایش از شنیدن حق، کر و چشم‌هایش از دیدن حقیقت، کور شده بود. شیطان آن‌قدر در قابیل نفوذ کرده بود، مثل این بود که در رگ و پوستش نیز نفوذ کرده است و او را به حرکت در می‌آورد
پس در لحظه‌ای که کسی از آن دو خبر نداشت، ناگهان قابیل به هابیل حمله‌ور شد و بر فرق سرش کوبید و چیزی نگذشت که هابیل در بین دو دستان قابیل جان باخت و جز جثه‌ای بی‌جان، چیزی از او باقی نماند که غرق در خون خود بود. قابیل جسد برادرش را بر زمین نهاد و کمی آن طرف‌تر به او نگاه می‌کرد در حالی‌که از ترس بر خود می‌لرزید و قلبش به شدت می‌تپید. در این لحظه کمی فکر کرد و فهمید که چه گناه بزرگی کرده است و احساس می‌کرد که برادر و پشتیبانش را از دست داده است و به این ترتیب بود که: «… جزو ستم‌کاران شد
وجدانش او را سرزنش می‌کرد و گرفتار دام اندوه و تأسف‌ شده بود و سرگردان و حیران، تنهای تنها، احساس می‌کرد که هر ذره‌ای از ذرات هستی او را ملامت و سرزنش می‌کنند


ناتوانی و پشیمانی


سپس قابیل بر صخره‌ای نشست و به فکر فرو رفت. در حالی که اندوه و حزن بر او سنگینی می‌کرد و پاهایش از شدت اندوه و تأسف توان حملش را نداشتند.
در این هنگام در حالی‌که جنازه‌ی برادر مقتولش روی دستش مانده بود و نمی‌دانست با آن چه کار کند، کلاغی جلوی پایش فرود آمد. در حالی‌که پرنده‌ی مرده‌ای به چنگ و منقار داشت و پرنده‌ی مرده را گوشه‌ای رها ساخت و با چنگال‌ها و منقارش شروع به حفر کردن زمین نمود. پس از حفر چاله‌ای، کلاغ مرده را در آن نهاد و خاک را روی آن ریخت و پنهان کرد. سپس پر گشود و در هوا پرواز کرد و ناپدید شد. این کلاغ از جانب خداوند فرستاده شده بود تا به قابیل بیاموزد که جثه‌ی برادر مقتولش، را پنهان کند
آیا پرنده به انسان آموزش می‌دهد؟ هیچ شکی نیست که در این واقعه حکمتی است از جانب خداوند متعال و مفهوم آن این است که کارهای موجودات چه انسان یا حیوان، جماد یا نبات، پرنده و غیره همه به دست خداوند است
چشمان قابیل از دیدن کلاغ و عملش متحیر ماند و به فکر فرو رفت و با اندوه و پشیمانی گفت:
«… ای وای بر من آیا من نمی‌توانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن کنم. پس (سرانجام از ترس رسوایی و بر اثر فشار وجدان، از کرده‌ی خود پشیمان شد) و از زمره‌ی افراد پشیمان شد

سپس قابیل برخاست و در حالی‌که از شدت حسرت و پشیمانی و درد و رنج عذاب وجدان پاهایش به سختی او را تحمل می‌کردند، عمل کلاغ را تقلید کرده و اقدام به دفن برادر خود نمود.
این چنین بود که اولین خون انسانی در قربان‌گاه شهوت و هواپرستی بر زمین جاری گشت و (به جای اطاعت خدا) از شیطان فرمان‌برداری نمود

[ یک شنبه 27 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 596

داستان شماره 596

قدم مبارک 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از امرای مشهور مدت یک هفته به یکی از شهرهای نزدیک سفر کرده بود پی از مراجعت اهل شهر به دیدنش رفتند رندی نیز همراه آنها بود
در ضمن صحبت رند پرسید: انشاالله که در این سفر به شما خیلی خوش گذشت و چیزهای تازه ای دیدید
امیر گفت: بله در طول هفته هر روز به چیزی مشغول بودیم. روز دو شنبه حریق بزرگی در شهر اتفاق افتاد که چندین نفر در آن سوختند و محله ای ویران شد . روز سه شنبه سگ هاری دو نفر را گاز گرفت که مجبور شدیم برای جلوگیری از سرایت مرض آنها را داغ کنیم روز چهارشنبه سیلی عظیم در دهکده نزدیک شهر راه افتاد و به کلی آن را برد و همه ساکنینش غرق شدند و ما تا غروب با آنها مشغول بودیم . روز پنجشنبه گرگی در اطراف شهر پیدا شد و دو نفر را درید و خورد روز جمعه یک نفر دچار جنون شد و زن و بچه خود را کشت روز شنبه نیز زنی خور را از درخت آویخت و جان سپرد
رند گفت: خدا رحم کرد که سفر شما بیش از یک هفته طول نکشید و الا با این قدم مبارک سنگ روی سنگ باقی نمی ماند

 

[ شنبه 26 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 595
[ شنبه 25 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 594
[ شنبه 24 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 593
[ شنبه 23 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 592
[ شنبه 22 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 591

داستان شماره 591

درس منطق ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دانشجویی پس از آنکه در درس منطق نمره نیاورد، به استادش پیغام زد که: "‌استاد، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد در جواب گفت: "بله حتما، در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم
دانشجو در ادامه نوشت: "‌بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم. اگر جواب صحیح دادید، من نمره ام را قبول می کنم. در غیر اینصورت، از شما می خواهم به من نمره ی قبولی بدهید
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: "آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست، و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تامل طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره ی قبولی درس را به دانشجو بدهد
بعد از مدتی، استاد با شاگردش تلفنی تماس گرفت و جواب سوال را پرسید و شاگرد بلافاصله جواب داد: "استاد شما 63 سال دارید و با یک خانم 30 ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوق 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست؛ و این حقیقت که شما به معشوق همسرتان نمره ی قبولی دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی

 

 

[ شنبه 21 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 590
[ شنبه 20 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 5, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 589

داستان شماره 589

شکلات محبوب ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام

[ شنبه 19 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 588
[ شنبه 18 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 587
[ شنبه 17 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 586

داستان شماره 586

داستان زیبای دختر تنبل یا عروس تنبل ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
از خانمی پرسیدند: «شنیده‌ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده‌اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟
خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمی‌زند. صبحانه را در رختخواب می‌خورد .بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابد. عصر با دوستانش به گردش می‌رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می‌کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است
پرسیدند: «وضع پسرت چطور است؟
گفت: «اوه اوه! خدا نصیب نکند! بلا به دور، یک زن تنبل و و وارفته‌ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل‌خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که نمی‌زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می‌کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می‌رود و تا نصفه شب مشغول گردش است. با وجود این زن، پسرم بدبخت است

 

[ شنبه 16 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 585
[ شنبه 15 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 584
[ شنبه 14 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 583
[ شنبه 13 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 582
[ شنبه 12 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 581
[ شنبه 11 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 580
[ شنبه 10 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 579
[ شنبه 9 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 578
[ شنبه 8 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 577
[ شنبه 7 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 576
[ شنبه 6 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 575
[ شنبه 5 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 574
[ شنبه 4 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 573
[ شنبه 3 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 572
[ شنبه 2 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 571
[ شنبه 1 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]