اسلایدر

داستان شماره 390

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 390
[ پنج شنبه 30 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 389
[ پنج شنبه 29 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 388
[ پنج شنبه 28 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 387

داستان شماره 387

داستان خودكشی ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یه خونه خرابی پکر و ناراحت نشسته بوده تو یک عرق فروشی و همین جور یک ساعت تمام داشته گیلاس عرقشو نگاه می‌کرده. یارو جاهله با خودش میگه بگذار یکم بخندیم، میره جلوی طرف ، گیلاس عرقشو برمیداره، یه نفس میره بالا. یارو  اول یک نگاه غمناک به جاهله میکنه، بعد یهو میزنه زیر گریه! جاهله ناراحت میشه:‌میگه: بابا بیخیال،‌ شوخی کردم ! جون حاجی..اصلاً‌  الان یدونه مَشتی‌شو برات میگیرم، مهمون من! یارو در حین هق هق میگه: نه داداش، تقصیر تو نیست. اصلاً‌ امروز بدترین روز زندگی منه! اولش صبح خواب موندم دیر رسیدم سرکار،‌ رئیسم هم بیرونم کرد! ‌بعد اومدم برگردم خونه، ‌دیدم ماشینم رو دزد برده! رفتم کلانتری، ‌گفتن کاریش نمی‌تونن بکنن...بعد تاکسی گرفتم رفتم خونه یهو دیدم کیف پولم رو گم کردم، ‌یارو راننده تاکسیه هرچی از دهنش درومد بارم کرد

.......
بعد رفتم تو خونه، دیدم خانم با سه تا از همسایه‌ها تو رختخوابن! آخر تصمیم گرفتم خودمو بکشم، ‌که یهو تو اومدی لیوان سمم رو تا ته خوردی

 

[ پنج شنبه 27 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 386
[ پنج شنبه 26 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 385
[ پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 384
[ پنج شنبه 24 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 383
[ پنج شنبه 23 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 382

داستان شماره 382

مرده ی سیگاری ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

تا بیش از ظهر حالش خوب بود از دستشویی که بیرون آمد جلوی درب تنها اتاق خانه به زمین خورد.او را داخل آوردند.دکتر بهداشت را خبر کردند .او هم پس از معاینه با تاسف سری تکان داد و گفت :خدا رحمتش کند مرده ...سکته کرده
با گریه و جیغ وداد زنها همسایه ها ریختند توی خانه .چند نفر از بزرگترها زنگ زدند به شهر تا آمبولانس بفرستند جنازه را شب به سردخانه ببرد و فرداصبح تشیع کنند
نزدیکی ها ی غروب آمبولانس وارد روستا شد.جنازه را داخل آمبولانس گذاشتند .پسرش هم جلوتر به شهر رفته بود تا وقتی جنازه آمد آن را تحویل گرفته و در سردخانه بگذارد.راننده پشت آمبولانس نشست .وقتی می خواستند درب را ببندند بیژن گفت: منم می خواستم برم شهر می تونم همرا شون برم؟ ؟کربلایی که هنوز درب را نبسته بود گفت:برو بالا همون کنار جنازه بشین
راننده به طرف شهر حرکت کرد.خورشید کم کم داشت غروب می کرد .بیژن را همه ی اهل آبادی می شناختند .یه تخته اش کم بود .البته دیوانه نبود خیلی هم عاقل بود .توی همه مراسم ها بود در عروسی ها می رقصید در عزاداریها کمک می کرد .با همه شوخی می کرد مسخره بازی در می آورد خلاصه تو هر کاری که انجام می شد به نحوی حضور داشت ماهی یک بار هم حمام نمی رفت همیشه ژولیده بود.ماشین آبادی را پشت سر گذاشت .آن زمان ها ماشین خیلی کم بود وجاده هم تا نزدیکی های شهر خاکی بود و راننده مجبور بود آهسته حرکت کند .کمی که رفت سیگاری از جیبش بیرون آورد آتش زد .بیژن پارچه ها را کنار زد تا چهره مرده را ببیند .سرش را نزدیک آورد و گفت:چطوری اون طرفا چه خبر ؟دماغش را کشید: دردت نمی آد؟یکی از چشمای مرده رو با دست باز کرد و از ترس فورا"پارچه را کشید روش .بوی سیگار باعث شد هوس سیگار کند.نگاهی به راننده کرد که در حال کشیدن سیگار بود .خیلی هوس کرد .به شیشه عقب آمبولانس نزدیک شد و با دست به شیشه زد.راننده که از سوار شدن بیژن هیچ خبری نداشت ترمز زد و به عقب نگاه کرد .مردی با موهای شانه نکرده و پیراهن سفید
بیژن دو انگشتش را روی لبش گذاشت یعنی :بی زحمت یه نخ سیگار بده راننده از زنده شدن مرده چشمانش از حدقه در آمده بود محکمتر ترمز کرد.ماشین ایستاد.هنوز ماشین درست نایستاده بود درب ماشین را باز کرد و به طرف بیابان شروع به دویدن کرد.و فریاد میزد :مرده زنده شد بیایید مرده زنده شد .طوری از روی اسکنبیل ها می پرید که انگار حیوان درنده ای تعقیبش می کند .دوبار به زمین خورد اما فورا بلند شد .بیژن از ماشین پیاده شد .از جلوی ماشین سیگاری برداشت آتش زد و گفت:مگه من چی بهش گفتم که اینطوری شد؟راننده و دو کشاورز به طرف آمبولانس آمدند .راننده نیامد .همان دور ایستاد کشاورزان وقتی قضیه را فهمیدند از خنده روده بر شدند

[ پنج شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 381

داستان شماره 381

زن و شوهر( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درمورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و درمورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از وی قطع امید کردند. درحالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود
پیرزن گفت : هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنند او به من گفت که هروقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام!!!!!

[ پنج شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 380

داستان شماره 380

داستان كشيش كليسا ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کشیش یک کلیسا در آمریکا بعد از یه مدت میبینه کسانی‌ که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون، معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند

 

برای همین اعلام میکنه که از این به بعد هر کی‌ می‌خواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم

 

ازاین موضوع سالها می‌گذره و کشیش پیر می‌شه و میمیره، کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین، من از هر ۱۰۰ تا اعترافی که میگیرم ۹۰ تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین

شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی‌ بوده و هیچ کس جریان رو بهش نگفته ازخنده روده بر میشه. کشیشه هم نگاهش میکنه وبعد میگه، ‌هه ‌هه ‌هه حالا هی‌ بخند ولی‌ همین زن خودت هفته‌ای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره

 

[ چهار شنبه 20 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 379

داستان شماره 379


داستان سه زن ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی قصد ازدواج داشت.مشکل او انتخاب از بین 3 کاندید زن احتمالی بود
او به هر زن پنج هزار دلار پول داد تا ببیند هرکدام با آن چه کار میکنند

اولی ظاهرش را کاملا تغییر داد به یک آرایشگاه تجملی رفت
آرایش جدید کرد لباسهای جدید و زیبا خرید و به مرد گفت که برای اینکه
در نظر او جذابتر باشد این کارها را کرده است چراکه خیلی دوستش دارد
مرد تحت تاثیر قرار گرفت

دومی به خرید هدیه برای مرد پرداخت.برایش یک دست چوب گلف خرید
به علاوه ابزار جدید برای کامپیوترش و لباسهای گران قیمت
و هنگامی که هدیه ها را به مرد داد گفت که تمام پولش را برای
او صرف کرده چراکه خیلی دوستش دارد
مرد تحت تاثیر قرار گرفت

سومی پولش را در سهام سرمایه گذاری کرد و چند برابر پولی که از مرد گرفته بود
عایدش شد.او پنج هزاردلار مرد را پس داد و برای بقیه پول یک حساب مشترک باز کرد
و گفت میخواهد برای زندگی آینده شان پس انداز کند چراکه خیلی دوستش دارد
واضح است که مرد تحت تاثیر قرار گرفت
او مدت زیادی را به تفکر درباره اینکه هر زن با پولها چه کار کرده پرداخت
و سر انجام با زنی ازدواج کرد که
شما فکر میکنید کدوم یکی رو انتخاب میکنه؟؟؟

درسته زنی كه سينه های بزرگ داشت

 

[ چهار شنبه 19 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 378

داستان شماره 378

خود کرده را تدبیر نیست ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

داستانی بسيار زيبا و خنده دار

يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود
يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت
يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد
خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟
گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم
خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي کند
گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را براي سواري و مي خواهند ولي ديگر هيچ کاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبي را بگردانيم، چرخ عصار را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام که پهلوهايم از فشار گاو آهن درد مي کند، نمي دانم چه گناهي کرده ام که اينطور گرفتار شده ام
خر دلش سوخت و گفت: « حق با تو است. مي خواهي يک کاري يادت بدهم که ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟
گاو گفت: « نمي دانم، مي گويند خرها خيلي نفهمند و مي ترسم يک کار احمقانه اي يادم بدهي و به ضرر تمام شود
خر گفت: « نه داداش، ما آنقدرها که مردم مي گويند خر نيستيم و براي همين است که ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالا تو يک دفعه نصيحت مرا امتحان کن ببين چه مي شود. تا آنجا که من مي دانم مردم کارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکني بيشتر ازت کار مي کشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله کني و از راه رفتن خود داري کني، هيچ کس هم به زور نمي تواند از کسي کار بکشد
گاو گفت: « خوب، آن وقت چوب را بر مي دارند و مي زنند
خر گفت: « به عقيده من کمي کتک خوردن از بسياري کارکردن بهتر است. اصلا پيش از راه رفتن بايد جلوش را گرفت. صبح که مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يک پهلوروي زمين دراز بکشي و باع باع را سربدهي. چهار تا هم تر که بهت مي زند و وقتي ديدند از جايت تکان نمي خوري ولت مي کنند.»
گاو گفت: « راست مي گويي، با همه نفهمي اينجا زا خوب فهميدي
فردا صبح گاو يک پهلو روي زمين دراز کشيد و شروع کرد به آه و ناله کردن. هر قدر هم مرد روستايي کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فکر ديگري بکند
خر گفت: « نگفتم! ديدي چه کار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو خرها نمي فهمند
چند دقيقه گذشت و مرد دهقان که گاو ديگري پيدا نکرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بيرون برد. خر وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت:« فراموش نکن که تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممکن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند
گاو گفت: « از راهنمايي شما متشکرم. خداوند عمر و عزت شما را زياد کند.» مرد روستايي آن روز خر را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد
خر با خودش فکر کرد: « آمدم براي گاو ثواب کنم خودم کباب شدم، راستي که عجب خري هستم. يک کسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت کردنت چه بود
خر قدري کار مي کرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از کار خسته مي شد از راهنمايي خود پشيمان مي شد و با خود مي گفت« عجب خري هستم من». نزديک ظهر خيلي خسته شد و باخود گفت خوب است حالا خودم هم به نصيحت خودم عمل کنم. همان جا گرفت خوابيد و عرعر خود را سرداد.
مرد دهقان رفت يک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت: « خر نفهم، مي بيني گاو مريض است تو هم حالا تنبلي مي کني؟ گاو را براي شيرش رعايت مي کنم اما تو را با اين چوب مي کشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن کاه و جو را براي چه مي خوري، اگر اين يک روز هم کار نکني نبودنت بهتر است
خر ديد وضع خيلي خطرناک است بلند شد و اول کمي با ناراحتي و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هي با خود مي گفت: « عجب خري هستم من، عجب کاري دست خودم دادم، بايد بروم با يک حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم
شب شد خر آمد به طويله و با اينکه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور که عادت کرده بود داشت مي گفت: « عجب خري هستم، عجب خري هستم
گاو اين را شنيد و گفت: « نه خير شما هيچ هم خر نيستي و مخصوصاً اين کاري که امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود
خر گفت: « تو همه چيز را نمي داني و همين خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يک چيزي فهميدم که به خاطر تو خيلي غصه خوردم
گاو گفت: « هان، اگر به صحرا رفته باشي حالا مي داني که چقدر شخم زدن زمين مشکل است
خر گفت: « ولي برعکس، من رفتم و ديدم که کار مشکلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يک موضوع ديگر غصه خوردم که مي ترسم به تو بگويم ناراحت بشوي
گاو پرسيد: « هان، چه موضوعي؟ بگو نترس من ناراحت نمي شوم
خر گفت: « هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت که براي کار صحرا خر خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود.» خر به دنبال حرف خود گفت: « ولي باور کن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم که گفتم استراحت کني. من نمي دانستم که او به فکر قصاب مي افتد، حالا هم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت کن.» گاو ترسيد و گفت: « نه خير، همين يک روز بس است، من مي دانستم که راهنمايي خر به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم کارم را مي کنم.» خر نفس راحتي کشيد و گفت: « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن کوبي هم خيلي عالي است.»
گاو گفت: « من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم که صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است
خر گفت: « حالا بيا و خوبي کن! من مي دانستم که شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد
فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يک خيش هم تو بردار و با اين خر کار کن. يک تکه چوب هم دستت بگير تا به فکر تنبلي نيفتد

 

[ چهار شنبه 18 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 377

داستان شماره 377

دیوانه كننده! آخر خنده ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
پزشك قانونی به تيمارستان دولتی سركشی می كرد. مردی را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلی باهوش میآمد. او را پيش خواند و با كمال مهربانی پرسيد كه:شما را به چه علت به تيمارستان آورده‌اند؟
مرد در جواب گفت: آقای دكتر! بنده زنی گرفته‌ام كه دختر هجده‌ساله‌ای داشت.يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسری زائيد. اين پسر، برادر من شد زيرا پسر پدرم بوداما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم می شد و من پدر بزرگ برادر ناتنی خود شده بودم. چندی بعد زن بنده هم زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتی كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او بود از طرفی چون مادر فعلی من، يعنی دختر زنم، خواهر پسرم می شود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده‌ام. ضمنا من پدر و مادر و پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است

آقای دكتر!‌ اگر شما هم به چنين مصيبتی گرفتار می شديد
قطعا كارتان به تيمارستان می كشيد

 

[ چهار شنبه 17 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 376
[ چهار شنبه 16 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 375
[ چهار شنبه 15 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 374

داستان شماره 374

خروسمو می خری یا به مامانم بگم ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻢ ﺑﺪﻩ
ﺗﻮﭖ ﺑﺨﺮﻡ ﮔﻔﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺧﺮﻭﺳﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭ
ﺑﻔﺮﻭﺷﺶ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﺮﻭﺳﻮ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ
ﻧﺨﺮﯾﺪ . ﺭﻑ ﺩﻡ ﺩﺭ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ ﯾﻪ ﺯﻥ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ ﺩﺭﻭ
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﺨﺮﯼ . ﺯﻥ ﮔﻒ ﻓﻌﻼ ﺑﯿﺎ ﺩﺍﺧﻞ . ﭘﺴﺮﻩ
ﺭﻑ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺮﻭﺱ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻦ ﯾﮑﯽ
ﺩﺭ ﺯﺩ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻨﻪ ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ.
ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﯿﺲ ﺩﻭﺱ ﭘﺴﺮﺷﻪ ﻫﻨﻮﺯ
ﮔﺮﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻥ . ﺯﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﺷﻮﻫﺮﻣﻪ
ﺑﺮﻭ ﺗﻮ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ،ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ . ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺧﺮﻭﺱ ﻣﻨﻮ،ﻣﯿﺨﺮﯼ ﮔﻔﺖ ﺻﺪﺍﺗﻮ ﺑﯿﺎﺭ
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﻮﻥ
ﭘﺴﺮﻩ : ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩ،ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ،ﻗﺒﻮﻝ ﭼﻨﺪ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ
ﻣﺮﺩ : ﻧﻤﯿﺨﺮﻡ ﮔﺮﻭﻧﻪ
ﭘﺴﺮﻩ : ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ،ﺑﮕﯿﺮ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻝ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ
ﻣﺮﺩ : ﭼﻨﺪ ﻣﯿﺨﺮﯼ
ﭘﺴﺮﻩ : ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﻦ
ﻣﺮﺩ : ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯽ
ﭘﺴﺮﻩ :: ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻢ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ ﭘﻮﻟﻮ ﺑﺪﻩ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ، ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ؟
ﻣﺮﺩ : ﭼﻘﺪ؟ ﭘﺴﺮﻩ : ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ
..... ﻣﺮﺩ : ﮔﺮﻭﻧﻪ. ﭘﺴﺮﻩ : ﺻﺪﺍﻣﻮ
ﻣﺮﺩ : ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﻢ ﭘﻮﻟﺶ
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ،: ﭘﺴﺮﻩ : ﺧﺮﻭﺳﻮ،ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﻣﺮﺩ : ﺑﮕﯿﺮ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻒ،ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻓﺖ. ﭘﺴﺮﻩ
ﺭﻓﺖ ﻫﻢ ﺗﻮﭖ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ. ﺧﺮﻭﺳﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ
ﺍﻭﻣﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﭼﺸﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰﻩ ﮔﻔﺖ،ﺑﺎﺑﺎ ﺧﺮﻭﺳﻮ
ﻣﯿﺨﺮﯼ. ﭘﺪﺭﺵ : ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺻﺪ ﻭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﮐﺎﻓﯿﺖ
ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯﻡ ﺑﺮﺩﯼ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﻣﯿﺨﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﮔﻢ

[ چهار شنبه 14 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 373

داستان شماره 373

فرمانده ... ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دوراز شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطرمعدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار میگرفت
همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان  دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدرومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش  به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و  دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد
 جناب ..... فرمانده محترم
اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت ... برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید
     با احترام ..... همسر شما
و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد
چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد
سرکار خانم
عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود

 

[ چهار شنبه 13 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 372

داستان شماره 372

خواستگارهای کوهی


بسم الله الرحمن الرحیم
دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن
 با من ازدواج می کنی ؟
و بعدش شنیدن
…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم

[ چهار شنبه 12 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 371
[ چهار شنبه 11 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 370

داستان شماره 370

سه زن بهشتی ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سه تا زن توی تصادفی کشته شدن و سه تاشون رفتن بهشت
دمِ درِ بهشت مامور نگهبان گفت: شما آزادید هر کاری بکنید
هر کاری
تنها قانون اینجا اینه که : روی اردک ها پا نذارین
زنها قبول کردن و رفتن توی بهشت
خیلی زیبا و سرسبز بود ولی همه جا پر از اردک بود
همونجا اولین زن پاش رفت روی یه اردک و ازدک له شد
مامور نگهبان همون لحظه همراه با یه مرد خیلی بدقیافه اومد و گفت : تو قانون رو نقض کردی و برای تنبیهت باید تا
ابد با این مرد بمونی
فردا اون روز ، زن دوم پاش رفت روی اردک و مامور نگهبان سریع اومد و همراهش یه مرد زشت دیگه بود و گفت : توام قانون رو نقض کردی و باید تا ابد با این مرد بمونی برای تنبیه
زن سوم که اینا رو دیده بود خیلی ترسید و حواسشو جمع کرد که پاشو روی اردک ها نذاره
چند ماه همینجوری گذشت که یه روز نگهبان با یه مرد فوق العاده خوش تیپ و زیبا اومد! نگهبان
رو به زن کرد و گفت : شما باید تا ابد پیش همدیگه بمونید
زن که توی عمرش همچین مردی ندیده بود با ذوق از مرده پرسید : واااای من نمیدونم چیکار کردم که پاداشم تو هستی
مرده گفت : منم چیزی نمیدونم ! فقط میدونم که یه اردک رو له کردم

 

[ چهار شنبه 10 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 369
[ چهار شنبه 9 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 368

داستان شماره 368

شغل پسر کشیش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد

 

[ چهار شنبه 8 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 367
[ چهار شنبه 7 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 366

داستان شماره 366

طبقه هفتادو پنجم


بسم الله الرحمن الرحیم
 سه جوان بودند که به کشوری مسافرت کردند و هیچ خانه ای نیافتند مگر یک آپارتمان،
آن هم در طبقه ی هفتادو پنج ام
آن ها در این طبقه اقامت کردند. مسئول پذیرش به ایشان گفت: سیستم ما، مثل سیستم شما نیست؛ به
آسانسورها برنامه ای داده شده تا در ساعت ره شب بسته شوند. اگر هم قفل شوند هیچ نیرویی نمی تواند
آن ها را باز کند. فهمیدید؟!
گفتند: بله! فهمیدیم.
روز اول…. برای گردش به بیرون رفتند و قبل از ساعت ده، در خانه ی خود بودند. روز دوم تا ساعت ده و پنج
دقیقه دیر کردند. آن ها با حداکثر سرعت خود آمدند اما ای وای که …!! آسانسور ها قفل شده اند! آنها
التماس نمودند، حتی نزدیک بود گریه کنند! اما فایده ای نداشت… پس تصمیم گرفتند از پله ها بالا بروند!
… یکی از آن ها گفت: من پیشنهاد می کنم هر کدام از ما داستانی بگوید؛ داستانی که بیست و پنج طبقه طول
بکشد…همین طور تا نفر سوم، تا این که به آپارتمانمان برسیم.
گفتند: توکل کن بر خدا و تو شروع کن… گفت: من لطیفه هایی برای شما می گویم که شکمتان را از شدت
خنده، پاره پاره کند! گفتند: خیلی خوب! … و واقعا همین طور هم شد. او برایشان گفت و گفت تا این که مانند
دیوانه ها شده بودند و ساختمان از خنده هایشان به لرزه در آمده بود. سپس نوبت دومی رسید. او گفت: من 
داستان هایی برایتان دارم ولی کمی جدی است… آن ها قبول کردند… پس بیست و پنج طبقه ی دیگر، با این داستان
ها همراه شدند.
اما سومی گفت: من داستانی به جز داستان های مشقت و همّ و غم نمی دانم… در ضمن به اندازه ی کافی
داستان طنز شنیده اید. گفتند: بگو ما بسیار مشتاقیم که بخوانیم.
پس شروع کرد داستان هایی برایشان گفت که پر از مشقت ها بود؛ داستان هایی که زندگی پادشاهان را هم
سیاه می کرد. وقتی به در آپاتمان رسیدند بسیار خسته بودند… او (سومی) رو کرد به آن ها و گفت: و اما
قصه ی آخری؛ -که بدترین قصه ی مشقت بارِ زندگیِ من به حساب می آید- این است که ما کلید اتاقمان را نزد
مسئول پذیرش در طبقه ی هم کف فراموش کرده ایم… پس غش کردند

[ چهار شنبه 6 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 365

داستان شماره 365

شیخ و شرط بندی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی شیخ با مریدان خویش در مجلسی بودند و شیخ برای آنها از کارهای خارق العاده صحبت مینمودندی!ناگاه مریدی برخواست و به نزد شیخ رفت گفت یا شیخ من میتوانم از فاصله هفت قدمی در لیوانی که روبروی شماست
بشاشمندی !!شیخ فرمود محال است حاضرم با تو پانصد سکه شرط ببندم نتوانی!مرید قبول بکرد و 7 قدم فاصله گرفت و شروع کرد به شاشیدن ناگهان کنترل از کف بداد و همه جا بشاشید به جز داخل لیوان!! کنار لیوان، روی مریدان و حتی شیخ نیز بی نصیب نماندی ولی شیخ شادمان از اینکه شرط را برده گفت باختی سکه ها را رد کن بیاید! مرید ابتدا با مرید دیگری پچ پچی کرد و برگشت و شادمان پانصد سکه را به شیخ داد!شیخ فرمود:تو همین الان 500 سکه باختی چرا شادمانی؟مرید گفت:با آن مرید هزارو پانصد سکه شرط بسته بودم دراین مجلس روی همگان بشاشم حتی شما شیخ و نه تنها ناراحت نشوید بلکه خوشحال نیز بگردید
شیخ و مریدان چون این را بشنیدند جامه دریدند و به بیایان رفته و از خشتک خود را به دار آویختندی

 

[ چهار شنبه 5 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 364

داستان شماره 364

داستان طنز تو زنی یا مرد؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خونه مشغول انجام کار بودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسید : مامان تو زنی یا مردی ؟
من : زنم دیگه پس چی ام ؟ 
دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟
من : نه مامانی بابا مرده .
دخترم : راست میگی مامان ؟
من : آره چطور مگه ؟
دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟
من : خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ
دخترم : دایی سعید هم زنه ؟
من : نه اون مرده !
دخترم : از کجا فهمیدی زنی ؟
من : فهمیدم دیگه مامان ، از قیافه ام
دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات ؟
من : از اینکه خوشگلم
دخترم : یعنی هر کی خوشگل بود زنه‌ ؟
من : آره دخترم
دخترم : بابا از کجا فهمید مرده ؟
من : اونم از قیافش فهمید . یعنی بابایی چون ریش داره و ریشهاشو میزنه و زیاد خوشگل نیست مرده ؟
دخترم : یعنی زنا خوشگلن مردا زشتن ؟
من : آره تقریبا
دخترم : ولی بابایی که از تو خوشگل تره
من : اولا تو نه  و شما بعدشم باباییت کجاش از من خوشگل تره ؟  
دخترم : چشاش
من : یعنی من زشتم مامان ؟
دخترم : آره !
من : مرسی
دخترم : ولی دایی سعید هم از خاله خوشگلتره
من : خوب مامان بعضی وقتها استثنا هم هست
دخترم : چی اون حرفه که الان گفتی چی بود ؟
من : استثنا یعنی بعضی وقتها اینجوری میشه
دخترم : مامان من مردم ؟
من : نه تو زنی
دخترم : یعنی منم زشتم ؟
من : نه مامان کی گفت تو زشتی تو ماهی ، ولی تو الان کودکی
دخترم : یعنی من زن نیستم ؟
من : چرا جنسیتت زنه ولی الان کودکی
دخترم : یعنی چی ؟
من : ببین مامان همه ی آدما شناسنامه دارن که توی شناسنامه شون جنسیتشون مشخص میشه جنسیت تو هم توی شناسنامه ات زنه
دخترم : یعنی منم مامانم ؟
من : اره دیگه تو هم مامان عروسکهاتی
دخترم : نه ، مامان واقعی ام ؟
من : خوب تو هم یه مامان واقعی کوچولو برای عروسکهات هستی دیگه
دخترم : مامان مسخره نباش دیگه من چی ام ؟ 
من : تو کودکی
دخترم : کی زن میشم ؟
من :  وقتی بزرگ شدی
دخترم : مامان من نفهمیدم کیا زنن ؟
من : ببین یه جور دیگه میگم . کی بتو شیر داده تا خوردی بزرگ شدی
دخترم : بابا
من : بابات کی بتو شیر داد ؟
دخترم : بابا هر شب تو لیوان سبزه بهم شیر میده دیگه 
من : نه الان رو نمی گم ، کوچولو بودی ؟
دخترم : نمی دونم
من : نمی دونم چیه ؟ من دادم دیگه
دخترم : کی ؟
من : ای بابا ولش کن ، بین مامان ، زنها سینه دارن که باهاش به بچه ها شیر میدن ، ولی مردا ندارن
دخترم : خب بابا هم سینه داره
من : اره داره ولی باهاش شیر نمی ده !! فهمیدی ؟
دخترم : خوب منم سینه دارم ولی شیر نمی دم پس مردم
من : ای بابا ببین مامان جون خودت که بزرگ بشی کم کم می فهمی
دخترم : الان می خوام بفهمم
من : خوب هر کی روسری سرش کنه زنه هر کی نکنه مرده
دخترم : یعنی تو الان مردی میریم پارک زن میشی
من : نه ببین ، من چیه تو میشم ؟
دخترم : مامانم
من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن
دخترم : آهان فهمیدم
من : خدا خیرت بده که فهمیدی ، برو با عروسکهات بازی کن ! بدو آفرین
.
.
.
نیم ساعت بعد دخترم : مامان یه سوال بپرسم ؟
من : بپرس ولی در مورد زن و مرد نباشه ها
دخترم : در مورد ماهی قرمزه است .
من : خوب بپرس دخترم : مامان ماهی قرمزه زنه یا مرده ؟

 

[ چهار شنبه 4 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 363

داستان شماره 363

خویشتن دار باش


بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهری در طول شصت سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.
تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند.
روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد!
دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.
پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
خوشحالم که در طول این ۶۰ سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟
پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟
پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام

 

[ چهار شنبه 3 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 362

داستان شماره 362

دقت در انتخاب همسر


بسم الله الرحمن الرحیم
یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.
روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:
آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش
پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته، همه میگن شوهرم حماله
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونه ام عین طویله است
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد، همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم
حاکم فکری کرد و گفت: خب خبه دیگه … چی کارش میشه کرد
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید
مثل آهو فکر نکن ! خر نصبیت می شود

[ چهار شنبه 2 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 361

داستان شماره 361

یه داستان جالب ( حتما بخوانید تا آخر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.
«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟
«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».
«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟
«از ده سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه».
«ده سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».
«شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟!
باورتان نمی‌شود که در اسفندهزارو سیصدو هشتادو هفت به کما رفته‌اید و تیرماه هزارو چهارصدو دوازده به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».
«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!
«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».
«چه اتفاقی افتاده»؟
«چیزی نشده! ولی بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست».
چشم‌هایتان را می‌بندید. نمی‌توانید تصور کنید که همه را از دست داده‌اید. حتی خودتان هم پیر شده‌اید. اما جرأت نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید.
«خیلی پیر شدم»؟
«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..
از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..
«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟
«منظورت چه چیزاییه»؟
«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟
«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».
«طرح جدید چیه»؟
«اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه».
«میدون آزادی هنوز هست»؟
«هست، ولی روش روکش کشیدن».
«روکش چیه»؟
«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».
«برج میلاد هنوز هست»؟
«نه! کج شد، افتاد»!
«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».
«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه».
«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟
«اوهوم»!
«چه‌طور این اتفاق افتاد»؟
«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج».
«این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه»؟
«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».
«چند نفر کشته شدن»؟
«کشته نداد».
«مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟
«نه! رستوران 4سال پیش تعطیل شد»..
«چرا»؟
«آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود».
«چی می‌گی؟!… مگه می‌شه آخه»؟
«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گران رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ….».
«الان وضعیت تورم چه‌جوریه»؟
«خودت چی حدس می‌زنی»؟
«حتما الان بستنی قیفی، چهارده هزار تومنه».
«نه دیگه خیلی اغراق کردی. دوازده هزار تومنه».
«پراید چنده»؟
«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟
«این دیگه چیه»؟
«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن».
«همین جدیده، چنده»؟
«هفتاد میلیون تومن».
«پس ماکسیما چنده»؟
«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود دو یا دو و نیم….».
«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟
«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».
«تونل توحید چه‌طور»؟
«تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».
«شهردار بازنشسته شد»؟
«آره».
«ولی تونل که قرار بود قبل از سالهزارو سیصدو نود افتتاح بشه».
«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید».
«چندتا خط مترو اضافه شده»؟
«هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».
«یعنی چی»؟
«از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».
«اتوبوس‌های BRT هنوز هست»؟
«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد».
«توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»
«نقش‌جهان رو هم خراب کردن».
«کی خراب کرد»؟
«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».
«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».
«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!
«چیو»؟
«این‌که همه این چیزها رو خالی بستم».
«یعنی چی»؟
«با دوست من نامزد شدی، بعد ولش کردی. اون هم خودش را توی آینده دید، اما خیلی زود خرابش کردی. حالا نوبت ما بود تا تو را اذیت کنیم. حقیقت اینه که یک ساعت پیش تصادف کردی، علت بیهوشی‌ات هم خستگی ناشی از کار بود. چیزیت نیست. هزینه بیمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگی‌ات
«شما جنایتکارید! من الان می‌رم با رییس بیمارستان صحبت می‌کنم
«این ماجرا، ایده شخص رییس بیمارستان بود
«ازش شکایت می‌کنم
« نمی‌تونی. چون دوست صمیمی پدر نامزد جدیدته

[ چهار شنبه 1 فروردين 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]