اسلایدر

داستان شماره 510

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 510
[ جمعه 30 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 509

داستان شماره 509

پیرزن زرنگ


بسم الله الرحمن الرحیم
يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك 
كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد . سپس به 
رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات 
كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او 
مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم 
ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل 
راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن 
دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند .
 تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد 
راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است .
زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه 
همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين 
كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط 
ببندم كه شما شكم داريد !
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به 
خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . 
زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح 
با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را 
رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از 
منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش 
بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان 
پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با 
لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد .
وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه 
پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يكصد هزار دلار شرط بسته بودم كه 
كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما 
پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند

[ جمعه 29 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 508

داستان شماره 508

رستوران ارزان قیمت


بسم الله الرحمن الرحیم
جانی ساعت دو از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت پانزده دلار و ده سنت
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ده سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره پانزده دلار می گیرم
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین

 

[ جمعه 28 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 507
[ جمعه 27 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 506

داستان شماره 506

ماهیگیری


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”
جواب زن خیلی جالب بود…
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم

 

[ جمعه 26 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 505

داستان شماره 505

جایگاه درست


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاى ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است!
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم!
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید. پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟

 

[ جمعه 25 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 504
[ جمعه 24 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 503
[ جمعه 23 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 502

داستان شماره 502

برهنه خوشحال


بسم الله الرحمن الرحیم
پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی ؟
گفت : فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام

گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟
گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام

گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام

گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای
گفت : هم از باده خور بیزارم ، هم از باده ام

گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟
گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام

گفت : پس شاید قماری کرده ای ، پولی برده ای
گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام

گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟
گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام

گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام

گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام

گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟
گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام

گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟
گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام

گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!
گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام

 

[ جمعه 22 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 501
[ جمعه 21 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 500

داستان شماره 500

رئیس جوان قبیله

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:
Winter is hard on you before
«آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
پاسخ: «اینطور به نظر میاد
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند
و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر
رییس: «از کجا می دونید؟
>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

 

[ جمعه 20 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 499
[ جمعه 19 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 498
[ جمعه 18 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 497
[ جمعه 17 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 496

داستان شماره 496

گواهينامه ISO-9000


بسم الله الرحمن الرحیم
بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون٬ پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتای کارگری کارخونه تمیزتره. بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم. بعد از اینکه آقای مدیر کارش را به من گفت. سریع رفتم سمت توالت کذایی.
روی در توالت با خطی خوش نوشته شده بود:
"النظافه من الایمان"
در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:
"در را آرام ببندید"
برگشتم درو آروم ببندم٬ دیدم پشت در نوشته:
"هواکش را روشن کنید"
کمی پایین تر نوشته بود:
"در را قفل کنید"
بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته. خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:"در دو مرحله و به آرامی بکشید".
 بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:
"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"
دیگه باورم نمیشد که اينقدر به همه چیز فکر شده باشه. غر غر کنان پا شدم و درست نشستم. گلاب به روتون وفتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا. این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:
"سرت تو کار خودت باشه"
کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:
"در مصرف آب صرفه جویی کنید"
خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده٬ کدوم گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه. شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:
"سیفون را بکشید"..
بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:
" آرام بکشید"..
زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:
"زیپ شلوار فراموش نشه"..
جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم. خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:
"هواکش را خاموش کنید".
رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم دستمو شستمو قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.
رییس دفتر جناب مدیر روبروم اسیتاده بود. همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:
"لطفا درو آروم ببندید"
دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید. رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم. اومدم دستمالو بذارم تو جیبم٬ گفت:
"نه٬ سطل آشغال اون بغله".
تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه

 

ISO
از دفتر خاطرات پرسنل شركتي كه تازه گواهينامه ايزو

 

9001

گرفته بودند

 

[ جمعه 16 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 495

داستان شماره 495

سیاستمدار


بسم الله الرحمن الرحیم
کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد
يک کتاب مقدس
يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب
کشيش پيش خود گفت
« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت

[ جمعه 15 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 494

داستان شماره 494

جهنم


بسم الله الرحمن الرحیم
یک انگلیسی ؛ یک  آمریکایی و یک ایرانی مردند و همگی رفتند جهنم 
فرد انگلیسی گفت: دلم برای انگلیس تنگ شده 
می خواهم با انگلستان تماس بگیرم و ببنیم بعضی افراد آنجا چه کار می کنند
تماس گرفت و به مدت پنجدقیقه صحبت کرد
سپس گفت: خب، شیطان چقدر باید برای تماسم بپردازم؟؟؟
شیطان پنج میلیون دلار خواست
پنج میلیون دلار
انگلیسی چک کشید و برگشت روی صندلی اش نشست
فرد آمریکایی خیلی حسود بود و شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم با
امریکا تماس بگیرم و از اوضاع اونجا با خبر شوم
او تماس گرفت!! و به مدت 10 دقیقه صحبت کرد.سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید بابت تماسم پرداخت کنم؟
شیطان ده میلیون دلار خواست
ده میلیون دلار
امریکایی چک چکشید و برگشت بر روی صندلی اش نشست
و اما فرد ایرانی خیلی خیلی حسود بود.او شروع کرد به جیغ و فریاد که من هم می خواهم
با ایران تماس بگیرم و از اوضاع آنجا باخبر بشوم
او با ایران تماس گرفت و به مدت دوازده ساعت صحبت کرد
سپس گفت: خب شیطان، چقدر باید برای تماسم پرداخت کنم؟
شیطان گفت: یک دلار
فقط یک دلار؟
شیطان گفت بله خب

...   ........................ .........
از جهنم به جهنم داخلیه

 

[ جمعه 14 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 493

داستان شماره 493

داستان مدیریت بحران


بسم الله الرحمن الرحیم
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های یک و دو وسه روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن
چند ماه اول همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت و آقای اسمیت بد جوری به درد سر افتاده بود
در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد
کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: همه تقصیر را به گردن مدیرعامل قبلی بینداز
آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد
یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، آقای اسمیت بی درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود:تغییر ساختار بده
اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند.بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد
آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود:سه پاکت نامه آماده کن

[ جمعه 13 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 492

داستان شماره 492

کی میگه خواب زن چپه؟ ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
غضنفر رو می‌برن سربازی، تمرین چتربازی
موقع پریدن که میشه، همه می‌پرن به جز غضنفر
یارو گروهبانه میگه: سرباز بپر!‌ غضنفر میگه: من نمی‌پرم
یارو میگه: یعنی چی؟ گفتم بپر
باز غضنفر میگه: جناب سروان من نمی‌پرم
گروهبانه میگه: آخه چرا نمی‌پری؟
غضنفر میگه: جناب سروان مادرم دیشب خواب دیده که چتر من باز نمیشه و من میفتم میمیرم
گروهبانه شاکی میشه، میگه: مرتیکه چرا مزخرف میگی؟! خواب ننه تو چیکار داره به چتر بازی؟! یالله بپر!
غضنفر میگه: نه جناب سروان، مادر من هرچی خواب ببینه درست درمیاد، من نمی‌پرم
آخر گروهبانه شاکی میشه، ‌میگه: ‌بابا اصلاً تو بیا چتر منو بگیر، من چتر تورو می‌گیرم
غضنفر میگه: خیلی خوب جناب سروان، ولی شما نپری ها
خلاصه غضنفر چتر گروهبانه رو برمی‌داره و می‌پره و از قضا چترش هم باز میشه
همین جور که داشته واسه خودش خوش و خرم می‌رفته پایین
یهو می‌بینه یک چیزی از بغلش مثل گلوله رد شد به طرف پایین و گفت
بووووووووووووم

:| :)))))

 

[ جمعه 12 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 491
[ جمعه 11 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 490
[ جمعه 10 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 489
[ جمعه 9 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 488

داستان شماره 488

داستان زیبای گرگ و الاغ


بسم الله الرحمن الرحیم
روزي الاغ هنگام علف خوردن ،‌كم كم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه اي جلوي او پريد
الاغ خيلي ترسيد
ولي فكر كرد كه بايد حقه اي به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو يك لقمه مي كنه ، براي همين لنگان
لنگان راه رفت و يكي از پاهاي عقب خود را روي زمين كشيد
الاغ ناله كنان گفت : اي گرگ در پاي من تيغ رفته است ، از تو خواهش مي كنم كه قبل از
خوردنم اين تيغ را از پاي من در بياوري
گرگه با تعجب پرسيد : براي چه بايد اينكار را بكنم من كه مي خواهم تو را بخورم .
الاغ گفت : چون اين خار كه در پاي من است و مرا خيلي اذيت مي كند اگر مرا بخوري در
گلويت گير مي كند وتو را خفه مي كند
گرگ پيش خودش فكر كرد كه الاغ راست مي گويد براي همين پاي الاغ را گرفت و گفت : تيغ
كجاست؟ من كه چيزي نمي بينم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه كنه .
در همين لحظه الاغ از فرصت استفاده كرد و با پاهاي عقبش لگد محكمي به صورت گرگ زد و
تمام دندانهاي گرگ شكست
الاغ با سرعت از آنجا فرار كرد . گرگ هم خيلي عصباني بود از اينكه فريب الاغ را خورده است

[ جمعه 8 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 487
[ جمعه 7 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 486
[ جمعه 6 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 485

داستان شماره 485

زن و شوهر ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد
در آغوش کاناپه مهربانم در آرامش کامل خوابیده ام که صدای زنگ آیفون تمرکزم را به هم می زند. نگاهی به مانیتور آیفون می اندازم و یک زن را می بینم که ابلهانه به دوربین زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر می رسد…خدای من! زنم است!…یک ماهی می شود که با خاله خان باجی های فامیل یک تور ایرانگردی تشکیل داده اند. چقدر زود یکماه تمام شد ! مثل همیشه آسانسور لعنتی خراب است و مجبور شدم چمدانهای سنگین را از پله ها بالا بیاورم….وسط اتاق بغلم می کند. لباسش بوی عرق و دود گازوئیل می دهد…گونه هایش هم شور است. وقتی به حمام رفت خانه را وارسی میکنم تا چیز شک برانگیزی بر حسب تصادف این گوشه کنارها پیدا نکند، چون آنوقت مجبورم کل این هفته را برای اثبات بی گناهی ام حرف بزنم. یکی از چمدانها را باز می کنم تا دلیل سنگینی بیش از حدش را بفهمم. خدایا! اینجا یک بازار “سید اسماعیل” کوچک است!…صدای نا مفهومش از حمام به گوش می رسد که این خود دلیلی بر آن است که دیوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمی زد. وقتی از حمام بیرون آمد حوله اش را مثل عمامه سند باد دور سرش پیچید و خودش را روی کاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام کاناپه مثل مسواک، یک وسیله شخصی است و دوست ندارم کسی خودش را روی کاناپه ام پرت کند…اینهمه جا…برود برای خودش یک کاناپه دست و پا کند…اه اه …. مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهایش است که از لای حوله بیرون افتاده و از نوکش قطره قطره روی کاناپه ام آب می چکد. می پرسم برایم چه سوغاتی آورده…موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهای آنطرف اتاق دوید و من فرصت پیدا می کنم تا طوری روی کاناپه لم بدهم که دیگر جایی برای دوباره نشستنش باقی نماند… مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهای رنگی در می آورد و نشانم می دهد. به گمانم برای من خریده. وانمود می کنم که خیلی ذوق زده شده ام و برایش اطوارهای عاشقانه در می آورم. کاش بشود دوباره سفر برود. حیف من
زن
چقدر زود تمام شد…دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردی باشم که مثل دیوانه ها روی کاناپه کوفتی اش می نشیند … مجبورم بغلش کنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوی عرق می دهد. اصلا در حمام حواسم نبود که بلند بلند به بخت بدم لعنت می فرستم، هرچند می دانم نشنیده چون یا یکی از چمدانها را باز کرده و فضولی می کند یا خانه را وارسی می کند تا مدرک جرمی باقی نگذارد. عمدا همه موهایم را در حوله نپیچیدم تا کاناپه اش را خیس کنم. وقتی مثل بچه ها حرص کاناپه بد ترکیبش را میخورد قیافه اش حسابی دیدنی است. دلم برایش می سوزد و می روم تا سوغاتش را نشانش دهم. نگاه کن خدای من.. کدام احمقی است که وقتی ببیند بعد از یک ماه برایش یک مایو بنفش راه راه و یک جفت جوراب پشمی سوغات آورده اند اینقدر ذوق کند…واقعاً حیف من

 

[ جمعه 5 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 484
[ جمعه 4 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 483

داستان شماره 483

شوهر قدرشناس


بسم الله الرحمن الرحیم
شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود. بیشتر وقت ها در کما بود و گاهی چشمانش را باز می کرد و کمی هوشیار می شد. اما در تمام این مدت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.
یک روزکه او دوباره هوشیاری اش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک تر بیاید.
مریم صندلی اش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صدای او را بشنود… شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بوده ای.
وقتی که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودی. وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی. وقتی خانه مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی. الان هم که سلامتی ام به خطر افتاده باز تو مثل همیشه در کنارم هستی.
«می دونی چی می خوام بگم؟» مریم در حالی که لبخندی بر لب داشت، گفت: «چی می خوای بگی عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: «فکر می کنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!» در حالی که چشم های مریم از تعجب گرد شده بود شوهرش زد زیر خنده و گفت: «باور کردی نه؟

 

[ جمعه 3 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 482

داستان شماره 482

سرود ملی


بسم الله الرحمن الرحیم
داستانی که در زير نقل می‌شود، مربوط به دانشجويان ايرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصيل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم سالار معتمد گنجی نيشابوری نقل کرده است.
ما هشت دانشجوی ايرانی بوديم که در آلمان در عهد احمدشاه تحصيل می‌کرديم. روزی رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجی بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند.
ما بهانه آوريم که عدد‌مان کم است
گفت: اهميت ندارد، از برخی کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل می‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خود را خواهد خواند
چاره‌ای نداشتيم. همه ايرانی‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملی نداريم و اگر هم داريم، ما به ‌ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستی عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم
يکی از دوستان گفت: اينها که فارسی نمی‌دانند، چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملی ما است، کسی نيست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می ­دانستيم. با هم تبادل کردیم، اما اين شعرها آهنگين نبود و نمی‌شد به ‌صورت سرود خواند. بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلديد؟
گفتند: آری
گفتم: هم آهنگين است و هم ساده و کوتاه
بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی­ شود
گفتم: بچه‌ها گوش کنيد و خودم با صدای بلند و خيلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله
فرياد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روی کلمه «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خوانديم. همه شعر را نمی‌دانستيم. با توافق همديگر، سرود ملی به اينصورت تدوين شد:
عمو سبزی‌فروش... بله. سبزی کم‌فروش... بله. سبزی خوب داری؟ بله. خيلی خوب داری؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله. سيب کالک داری؟ بله. زال‌زالک داری؟ بله. سبزيت باريکه؟ بله. شبهات تاريکه؟ بله. عمو سبزی‌فروش... بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه با يونيفورم يک‌شکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتيم
پشت سر ما دانشجويان ايرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و بله را با ما هم صدا شدند، به طوری که صدای «بله» در استاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت

 

[ جمعه 2 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 481
[ جمعه 1 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]