اسلایدر

داستان شماره 1470

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1470

داستان شماره 1470


 

نبرد بيژن و هومان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت نود و نهم داستانهای شاهنامه

 


اي فرزند! چون سپيده دميد ، هومان جامه رزم پوشيد و به پيران گفت :« من به نبرد بيژن ميروم » سپس ترجماني با خود برداشت و به نبردگاه شتافت . از آن سو بيژن با زره و خود خسروي سوار بر شباهنگ ، پيش تاخت و به هومان گفت :« اميدوارم كه امروز تيغ من خاك را از خونت پر گل كند كه تو با پاي خود به دام آمده اي » و هومان فرياد زد :« امروز گيو را به عزايت مي نشانم . اكنون بگو كه نبردگاه را در كوه مي خواهي يا در دشتي كه نه از ايران در آنجا فرياد رسي باشد و نه از توران!» و بيژن پاسخ داد :« تا كي پرگوئي ميكني ، هرجا را خود مي خواهي برگزين!» پس اسبها را برانگيختند و دو خوني كينه ور به دشتي رسيدند كه پاي آدمي به آن نرسيده و كركس بر آسمانش گذر نداشت ، نه ياري در آن بود و نه ياوري . پس با هم پيمان كردند و هر كسي چيره شد ، ترجمان را بي گزند روانه كند تا او داستان پيكارشان را به آگاهي لشكر برساند . پس از پيمان بر باد پايان خود نشستند و با كمان هاي آماده به نبردگاه تاختند و تير باريدن بر يكديگر را آغاز كردند . چون دهانشان از تشنگي خشك شد و خستگي بر آنها چيره گشت ، زماني آسودند و كمي آب نوشيدند و سپس بار ديگر از شمشير بر سپر يكديگر آتش فرو ريختند و پس از آن عمود برداشتند و باز از جنگ سير نشدند و يه زور آزمائي پرداختند تا هر كه زورش بيشتر بود كمربند حريف را بگيرد و او را ازاسب به زير افكند . آندو زماني دراز با يكديگر گشتند ولي هيچ يك از اسب جدا نشد و كسي چيره نگشت . پس از اسب فرود آمدند و كشتي گرفتن را آغاز كردند . از سحرگاه تا غروب همچنان با دهاني خشك و عرق ريزان ، در بيم و اميد رزم جستند و دل از كينه تهي نكردند و باز كسي پيروز نشد . سپس با رخصت يكديگر به سوي آب شتافتند . بيژن كمي آب نوشيد و با تني بي تاب از درد بپا خواست و نيايش كرد و طلب نيروو ياري از يزدان نمود و هومان نيز خسته و سياه روي چون زاغ ، آبي نوشيد و به نبردگاه باز آمد . اي فرزند! چون هر دو به رزمگاه باگشتند ، نبرد از سرگرفته شد و تا بالا آمدن خورشيد ادامه يافت . گاهي زور يكي بر ديگري مي چربيد و گاهي تن يكي ، زمين را مي سود
هومان نيرومندتر از بيژن بود ولي بخت با او سر سازش نداشت . بيژن يكبار ديگرچنگ به سراپاي هومان زد ، با دست چپ از گردن و با دست راست از رانش گرفت وپشت هومان را به خم آورد ، او را بر زمين كوبيد و بي درنگ خنجرش را كشيد سر ازتنش جدا كرد و بر زمين افكند .هومان در خاك غلطيد ، زمين از خونش گلگون شد و بيژن برآن پيلتن نگريست و رو به سوي جهان آفرين كرد و گفت

 كه اي برتر از جايگاه و زمان
توئي برتر از گردش آسمان
توئي تو كه جز تو جهاندار نيست
خرد را براين كار پيكارنيست


پروردگارا! ترا سپاس كه بمن نيروي نبرد با اين پيل را دادي . تا توانستم به خونخواهي سياوش و هفتاد برادر پدرم ، او را نابود نمايم . سپس سر هومان را برداشت و به زين اسب بست ، به ترجمان هومان اطمينان داد كه به او گزندي نخواهد رسيد و مي تواند به لشكرگاه باز گردد
گذرگاه بيژن براي رسيدن به لشكرگاه خود ، از برابر سپاه توران بود و اودانست اگر آنان نشاني از كشته شدن هومان ببينند ، گروهي بر او مي تازند . پس تدبيري انديشيد : زره از تن بدر آورد و خفتان هومان را پوشيد ، براسب نشست ودرفش سپاه توران را بدست گرفت . ديده بانان ترك ، از دور بيژن را با آن لباس و درفش سياه ديدند ، مژده دادندكه هومان درفش ايران را سرنگون كرده و اكنون پيروز از كارزار باز مي گردد . خروش شادي از لشكر توران برخاست ولي اين شادي با رسيدن ترجمان هومان به سپاه ، تبديل به عزا گرديد . به پيران خبر دادند بختش تيره و روز روشنش سياه شده است
بيژن شيردل چون به سلامت از ميان دوصف لشكر عبور كرد ، درفش سپاه را نگونسار نمود . اين بار ديده بانان ايران بانگ شادي سردادند و سپهدار پير را آگاه نمودند كه نواده اش پيروز از نبرد باز گشته . گيو كه تا آن زمان چون ديوانگان به اين سو و آن سو ميدويد و مي خروشيد ، از اين مژده جان گرفت و يزدان را سپاس گفت و بسوي فرزند شتافت . پدر و پسر يكديگر را در بر گرفتند و با هم نزد گودرز آمدند . بيژن با ديدن پهلوان پير ، از اسب فرود آمد و اسب و زره و سر هومان را نزد او برد . گودرز بيرون از اندازه شاد شد . پس از نيايش يزدان به گنجور فرمود تا تاج و لباس خسرواني زربفت و گوهرنشان و ده اسب زرين لگام و ده غلام زرين كمر بياورد . چون آورد آن را خلعت بيژن كرد

 

 

 

[ چهار شنبه 30 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1469

داستان شماره 1469

 

   جنگ دوازده رخ

 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

قسمت نود و هشتم داستانهای شاهنامه

اي فرزند! افراسياب پس ازشكست ها و ناكاميهائي كه يكي پس از ديگري در جنگ با ايرانيان نصيبش مي شد ، شب و روز در انديشه كين خواهي و زدودن ننگ به بار آمده بود . او پس از رايزني با بزرگان و سپهدارانش ، چاره كار را در آن ديد كه سپاهيانش از رود جيحون گذشته و وارد خاك ايران شوند . براي اين كار نياز به لشكري انبوه و تدارك فراوان بود . افراسياب به كمك كشورهاي همسايه خود و به ياري سيم و زري كه از مردم فراهم كرد ، لشكري بي شمار آراست و آنها را بسركردگي سپهدارانش به مرزهاي ايران فرستاد
كيخسرو نيز آماده نبرد گرديد و از همه جاي ايران مردان جنگي و سپاه خواست و آنان را به پهلوانان و سپهبدان برگزيده خود سپرد تا به چهار گوشه مرز ايران و توران رفته آماده نبرد باشند . رستم به هندوستان و غزنين ، اراسب به آلانان و اشكش بخوارزم روانه شدند و گودرز، سپهدار پير و با تجربه همراه پسر و نواده اش ، گيو و بيژن ساير نامداران سپاه را به مرز توران برد
چون به مرز رسيدند ، گودرز براي جلوگيري از جنگ و خونريزي بيشتر ، نخست پيامي به پيران فرستاد و پيشنهاد آشتي كرد اما تورانيان را خواستار رزم و كين ديد ، خود نيز آماده نبرد شد و لشكرش را به دشت آورد . دو سپاه ، هر دو كينه خواه و جنگجو در برابر هم صف كشيدند ولي هيچ يك از سپهداران ايران و توران نمي خواستند در اين جنگ پيش قدم شوند و سپاه را كه پشت به كوه داشت از جاي بر كنند . به اين ترتيب دو سپاه آراسته ، تا هفت روز در برابر يكديگر ايستادند . بيژن ، نواده گودرز در سپاه ايران بي تاب و ناشكيبا از پدرش مي خواست كه بيش از آن درنگ نكنند و دست به تيغ و شمشير برند . گيو، دليري فرزند را ستود ولي اورا به شكيبايي و فرمانبرداري از گودرز فراخواند
درسپاه توران نيز ، هومان كه در نبرد شتاب داشت ، بدون توجه به خواست برادرش پيران ، همراه با ترجماني به سپاه ايران تاخت و از ميان يلان همنبرد خواست . او نخست رهام را به مبارزه طلبيد و چون اوبه فرمان گودرز پاي پيش نگذاشت نزد فريبرز تاخت و كوشيد تا او را با پرخاش و دشنام وادار به نبرد كند . فريبرز نيز از نبرد با او سر باز زد زيرا دليران ايران از سپهدار گودرز پير فرمان رزم نداشتند ، هومان از ميان سپاهيان راه گشود ، به قلب لشكر آمد و با سخنان درشت از گودرز هماورد خواست . گودرز كه آرزوي پيش قدمي در جنگ نداشت به آرامي گفت :« نزد ياران و لشكرت باز گرد و به آنان فخر بفروش ، كه از ايرانيان همنبردي نيافتي » هومان آشفته و گستاخ ، تير در كمان گذاشت و چهار تن از روزبانان ايران را به خاك افكند سپس نيزه را دور سر بگردش درآورد و چون مستان خروش پيروزي سرداد
اي فرزند . چون بيژن آگاهي يافت كه هومان نزد نيايش گودرز آمده و با تندي و گستاخي همنبرد خواسته و چهار سوارلشكر را نيز به خاك افكنده و رفته است . برآشفت و بي درنگ نزد گيو تاخته ، گفت :« اي پدر! رفتار نيايم دگرگون شده و كشته شدن فرزندانش هوش را از سر او ربوده است . به نشان همين كه ، ترك گستاخي نيزه به دست پيش او تاخته و چون مستان بر او بانگ زده ، عجب اينكه از اين همه نامدار كسي پاسخ او را نداده وچون مرغ به سيخش نكشيده است . اكنون اي پدر نامدار، زره سياوش را بر تن من كن كه جز من كسي شايسته نبرد به هومان نيست .» گيو كوشيد تااو را آرام سازد پس گفت :« فرزندم ، هوشيار باش و تندي مكن! نيايت كارديده و داناست . اين جواني ست كه ترا خيره كرده و من با تو همداستان نيستم » بيژن كه پدر را هم مخالف راي خود ديد ، نزد گودرز شتافت و ستايش كنان گفت :« اي پهلوان جهاندار! گرچه من دانش و كارديدگي ترا ندارم ، ولي از كارت در شگفتم كه چرا اين رزمگاه را گلستان كردي و دل ازكين تركان تهي نمودي ؟ چندين روز و شب است كه سپاه بر جاي ايستاده و نه شمشيري در كار است و نه رزمي بر پاي . از آن شگفت تر اينكه ، ترك خيره سري چون گور به دام آمده و تو او را بي گزند رها كرده اي . تو به كشته شدن هومان ميانديش كه خون او كينه تركان را بجوش مي آوردو سپاه آنان را به دشت مي كشد . من به اين جنگ كمر بسته ام تا اگر دستور فرمائي چون شيردمان به نبرد هومان بروم . به پدرم نيز بفرمائيد كه آن زره و سلاح سياوش را براي اين نبرد به من دهد .» گودرز چون اين گفتار را شنيد ، دلاوري و هشياريش را بسيار ستود ولي به او هشدار داد كه :« هومان بدكنش و پليد است و تو جوان و بي تجربه ، من يكي از دلاوران جنگ آزموده را به نبرد او مي فرستم .» اما بيژن در راي خود پاي فشرد و گفت :« در اين كارزار ، نيروي جواني لازمست و من بارها در جنگ هنرنمائي كرده ام . اگرمرا از اين جنگ بازداري ، من داد خود را نزد شهريار ميبرم .» گودرز خنديد و شاد شد ، پس نواده اش را دعاي خير كرد و گفت :« من اين جنگ را به تو دادم تا به نام يزدان ، اهريمن را نابود كني و پشت پيران را بشكني . اكنون به گيو مي كويم تا زره سياوش را به تو دهد
بيژن از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و نيا را آفرين كرد . اي فرزند گيو! كه نمي خواست يگانه فرزندش به كام اژدها فرو رود ، از دادن زره خودداري كرد . گودرز او را دلداري داده و گفت :« بيژن جوان است و جوياي نام ، پس نبايد دلش را شكست و او را از جنگ باز داشت


كه چون كاهلي پيشه گيرد جوان
بماند تنش پست و تيره روان


گيو به هر تدبير مي خواست بيژن را از اين نبرد باز دارد ، پس چاره اي انديشيد و گفت :« من خود روزگار سختي در پيش دارم ، چرا بايد زره ام را كه از جان گرامي تر مي دارم به بيژن بدهم ، اگر او جنگجوست چرا زره و سلاح از من مي خواهد ؟» بيژن از گفتار پدر رنجيد و گفت :« مرا به زره تو نيازي نيست . بگمانت بي زره تو نمي توان هنرنمائي كرد ؟» بيژن اين را گفت ، اسب را برانگيخت و از آنجا دور شد

چو از پيش لشكر شد او ناپديد
دل گيو از اندوه او بر دميد
پشيمان شد از درد دل خون گريست
نگر تا غم و مهر فرزند چيست؟


پس گيو با دلي خسته و پر اندوه سربر آسمان كرد و ناليد :« اي پروردگار! بيژن را بر من ببخشاي و بلا را از جان او دور كن . من او را آزردم و خواسته اش را به او ندادم . اگر آسيبي بر جان او رسد ، زره و سلاح به چه كار من خواهد آمد ؟» پس خود را با شتاب به فرزند رساند و كوشيد تا اورا به درنگ و شكيبائي در نبرد وادارد . ولي بيژن پاسخ داد :« پدر دلم را از اين كين خواهي متاب! هومان كه از آهن و روي نيست . او مردي جنگيست و من نيز جنگجويم و هرگز از رزم او روي بر نمي تابم . اگر سرنوشتم كشته شدن در اين جنگ باشد . تو اندوه به خود راه مده كه زمانه بدست جهان آفرين است .» گيو كه گفتار بيژن را شنيد و او را چنين آماده نبرد ديد ، از اسب فرود آمد و زره سياوش را به او سپرد و برايش دعاي خير و آرزوي پيروزي گرد . بيژن با شتاب ، زره پوشيد و كمر بست و بر اسب خسروي نشست . پس ترجماني كه زبان تركي مي دانست با خود برداشت و چون شير ژيان پيش تاخت . لحظه اي بعد چشمش به هومان افتاد كه چون كوهي توفنده سراپا در جوشن ، بر اسبي به سان پيل نشسته بود . بيژن به ترجمان گفت :« بر او بانگ بزن و بگو : بيژن به نبرد تو آمده است . تو كه كينه را پي افكنده اي بگو كه جاي رزم را دردشت و كوه مي خواهي يا بين دو صف سپاه ؟ بيا كه يزدان را سپاس مي گويم از اينكه تو را به نبرد من فرستاده .» هومان سخت خنديد و پاسخ داد :« اي شوربخت! مگر از جانت سير شده اي كه چون كبك به چنگ باز آمده اي ؟ من سر تو را هم مانند ديگر دلاوران دودمانت به باد مي دهم و گيو را به عزايت مي نشانم ، افسوس كه اكنون شب هنگام است و من بايد به لشكر باز گردم . باش تا فردا به نبردت آيم!» و بيژن فرياد زد :« برو كه چون فردا بجنگم آئي ديگر بازگشتي در كارت نخواهد بود!» پس آن دو دشت را نبرد را گذاشته و هر يك نزد لشكر خويش باز آمدند و هر دو بي شكيب منتظر سپيده دم شدند

 

 

 

[ چهار شنبه 29 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1468

داستان شماره 1468

 

آمدن افراسياب به رزم رستم


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت نود و هفتم داستانهای شاهنامه


 اي فرزند! با برآمدن خورشيد ، شهر توران به جوش و خروش درآمد . سواران و كمر بستگان افراسياب به درگاهش آمدند و صف بستند ، سپهداران سرافكنده از ننگي كه بر آنها رفته بود ، با دلهاي پر از كينه ايرانيان آماده جنگ شدند افراسياب نيز بر آشفته چون پلنگ به آراستن لشكر پرداخت . چپ سپاه را به پيران و راست را به هومان سپرد و گرسيوز و شيده را نيز در فلبگاه گماشت و به پيران دستور داد تا كوس و ناي جنگ بنوازند . از سوي ديگر ديده بان به رستم خبر داد گرد و خاك سوران توران ، زمين و آسمان را سياه كرده است . رستم باكي به خود راه نداد ، آماده كارزار شد
نخست منيژه را با بنه به سوي ايران فرستاد آنگاه به آراستن لشكر پرداخت. راست سپاه را به اشكش و گستهم و چپ را به زنگنه و رهام سپرد و خود با بيژن در قلب سپاه قرار گرفت . رستم پس از آنكه گرداگرد سپاهش را گشت و همه را آماده رزم ديد رخش را برانگيخت و تاخت تا به نزديك افراسياب رسيد پس فرياد برآورد : اي شوريده بخت اين چندمين بار است كه به جنگ من ميآيي و هر بار چون روباه مي گريزي اينك خوب مي داني كه اين بار از رستم رهائي نخواهي داشت . به انبوهي سپاهت مناز كه شير از يك دشت گور نمي هراسد و هزاران ستاره نور يك خورشيد را ندارند . شاه سبكسري چون تو مباد كه پادشاهي را بباد دادي
افراسياب با شنيدن اين سخنان بر خود لرزيد و برآشفته بر سپاهيانش فرياد زد : اينجا جاي بزم و سور نيست ، بكوشيد و جهان را بر اين بدانديشان تيره كنيد ، من پاداش رنج شما را با گنج خواهم داد . آنگاه خروش كوس و شيپور برآمد و دو سپاه بر يكديگر تاختند . بانگ سواران برخاست و تيغ و شمشير در هوا درخشيد و تگرگ گرز بر كلاه خودها و جوشن ها باريدن گرفت . رستم از قلب سپاه با گرز گاوسارش پيش آمد و به هر سو تاخت و سپاه بزرگ تو ران را از هم پراكنده كرد . و آنها را چون برگ درخت بر زمين ريخت . يلان ايران نيز هر يك كينه خواه و تيز چنگ بر دشمن تاختند و رزمگاه را درياي خون كردند ، دليران توران همه نابود شدند . افراسياب كه بخت را برگشته و درفش را سرنگون ديد بر اسب تازه نفسي سوار شد و همراه با بازمانده سپاهش ، ناكام به توران گريخت . رستم تا ده فرسنگ از پي آنها تاخت و گرز و تير بر سرشان باريد . آنگاه به رزمگاه باز آمد و با غنائم بسيار و هزاران اسير جنگي ، پيروز به سوي ايران آمد
چون خبر پيروزي رستم و آزادي بيژن به خسرو رسيد به نيايش جهان آفرين ايستاد . شهر غرق در شور و شادماني شد ، طبل و شيپور پيروزي به صدا درآمد و گروه گروه به پيشباز جهان پهلوان رفته و بر او درود گفتند . سپس همگي به درگاه شاه آمدند . كيخسرو به پيشبازشان شتافت ، رستم را در بر گرفت و هنر و پيروزيش را ستود . تهمتن نيز دست بيژن را گرفت و او را به شاه و پدرش گيو سپرد . كيخسرو به رستم گفت

سرت سبز باد و دلت شادمان
كه بي تو نخواهم زمين و زمان


خوشا بحال ايران و فرخ بخت من كه پهلواني چون تو داريم . اي فرزند! كيخسرو دستور داد تا بزمي بيارايند و خاني بگسترند پس طبقهاي مشك و گلاب پيش آوردند و همگي به خوردن و نوشيدن پرداختند . سحرگاهان رستم اجازه بازگشت خواست . شاه دستور داد تا خلعت گرانبهايي براي رستم پيش آوردند و رستم نيز به هر يك از بزرگان هديه اي پيشكش نمود و بر شاه آفرين كرد پس راه سيستان را در پيش گرفت
آنگاه شهريار بر تخت نشست و بيژن نزد او آمد . كيخسرو پرسيد داستان تو چه بود ؟ بيژن داستان خود را از روزگار سخت بند و زندان و درد و رنج منيژه همه را بازگفت . دل شاه از شنيدن آنچه بر آن دختر تيره بخت گذشته بود ، به درد آمد و دستور داد تا جامه هاي ديباي زربفت و گوهر نشان و تاج و دينار و كنيز و غلام و فرش و آنچه لازم بود آوردند و آنها را به بيژن سپرد و به او گفت : اينها را به منيژه بده و بخاطر رنجي كه از تو بر او رسيده از اين پس در آسايشش بكوش و جهان را با او به شادي بگذران

 

[ چهار شنبه 28 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1467

داستان شماره 1467

 

شبيخون زدن رستم به ايوان افراسياب


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت نود و ششم داستانهای شاهنامه

 
اي فرزند! رستم ، منيژه را با بار و بنه به اشكش سپرد تا او را هرچه زودتر در مرز ايران به مرزبانان ايراني برساند . و خود شب هنگام ، زماني كه همه در خواب بودند با هفت دلاور ديگر به كاخ و ايوان افراسياب حمله برد . رستم همچون شير ژيان دست زد و قفل و بست در را با يك فشار از هم گسست . در كه باز شد ، برق شمشير يلان در تاريكي شب درخشيد ، از آن سو آواي بگير و ببند قراولان بلند شد ، هر كس كه نزديك مي شد سر از تنش جدا مي كردند و به خاك مي افتاد . رستم در دهليز آواز داد
اي توراني :« خواب خوشت ناخوش باد ، كه تو درگاه مي خوابي و بيژن در چاه ، برخيز كه بند و زندانت را شكستم و دامادت بيژن را رها كردم ، رزم و خونخواهي سياوش بس نبود كه كين خواهي بيژن را بر آن افزودي .» بيژن نيز خروشيد : اي بد گهر خرفت ، مرا چون سگ بستي و در چاهم افكندي پس اكنون دست گشاده ام را ببين كه شير هم حريفش نخواهد بود . افراسياب چون اين سخنان را شنيد از بيم و اندوه جامه بر تن دريد و فرياد زد : مگر رزم آوران در خوابند . راهها را بر آنها بگيريد و نابودشان كنيد . اما آن دلاوران هر كه را بر سر راهشان مي آمد ، از شمشير گذراندند و كاخ را بر هم زدند . افراسياب كه وضع را چنين ديد از بيم جان از كاخ گريخت . آنگاه تهمتن وارد كاخ شد و با يارانش آنچه گنج و دينار و اسب گرانمايه با زين زرين بود از ايوانش برداشتند و به سوي لشكريان تاختند رستم پيامي هم براي سپاه فرستاد كه بي درنگ آماده رزم شوند چه بي گمان افراسياب با لشكري انبوه حمله خواهد كرد
هنگامي كه رستم به لشكرگاه رسيد آنها را با شمشيرهاي كشيده ، آماده جنگ يافت و منيژه را نيز آسوده درون خيمه ديد كه پرستاران كمر به خدمتش بسته بودند

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1466

داستان شماره 1466

 

داستان بيژن و منيژه ( دو


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت نود و پنجم داستانهای شاهنامه


  از سوي ديگر گرگين هفته اي را چشم براه بيژن ماند و چون خبري از او نيافت همه جا به جستجويش پرداخت و پويان و نالان به بيشه اي رسيد كه بيژن را در آن گم كرده بود . بيشه را هم گشت ولي بازاثري از بيژن نيافت . ناگاه اسب بيژن را ديد كه گسسته لگام ، نزديك جويبار ايستاده است ، گرگين يقين كرد گزندي به بيژن رسيده و او، يا بردار است يا در زندان افراسياب افتاده پس پشيمان از كرده خويش و شرمسار از روي شاه و گيو ، اسب بيژن را برداشت و به سوي ايران شتافت . گيو چون آگاه شد كه گرگين بدون بيژن بازگشته ، خسته دل و پريشان به پيشباز گرگين شتافت . گرگين تااو را ديد پياده شد و خود را به خاك افكند . اما همينكه پدر، اسب بدون سوار پسرش را ديد ، مدهوش شد و جامه بر تن دريد و خاك بر سر ريخت و بر درگاه يزدان ناليد كه : پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار كه آن نامدار فرياد رس و غمگسارم بود . و از گرگين چگونگي ناپديد شدن بيژن را پرسيد
تو اين اسب بي مرد چون يافتي
ز بيژن كجاروي برتافتي


گرگين او را دلداري داد و داستاني ساخت و گفت : بدان و آگاه باش كه چون از اينجا به جنگ گرازان رفتيم ، بيشه اي ديديم زير و رو شده و با درختان بريده كه گروه گروه گراز در آنجا پراكنده بودند . ما چون شير بر آنها تاختيم و يك روزه همه را كشتيم و دندانهايشان را كنديم . در راه بازگشت به ايران بوديم كه ناگاه گوري پديدار شد ، بيژن از پي او اسب تاخت و كمند بر گردنش انداخت ، اما گور او را بدنبال خود كشيد كه ناگهان گرد و خاكي برخاست و گور و سوار هر دو ناپديد شدند . من كوه و دشت را زير پا نهادم، اما نشاني جز اين لگام گسسته اسب از او نيافتم . گيو آن داستان ياوه را باور نكرد و چون گرگين را پريشان حال و پريده رنگ ديد ، دانست كه دلش پز گناه و داستانش دروغ است
خواست او را در جا ، به خاك افكند و كين پسر از او بخواهد ، اما با خود انديشيد با كشتن گرگين ، بيژن زنده نخواهد شد . پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشكار گردد . اين بود كه بانگ بر او زد


تو بردي ز ره مهر و ماه مرا
گزين سواران و شاه مرا


اكنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا كين فرزند را به خنجر بجويم . گيو نزد خسرو شتافت و گريان گفت : شهريارا! گرگين با داستاني ياوه ودلي پر گناه بدون بيژن بازگشته و نشاني ازاو جز اسبش ندارد . اكنون به دادم برس! خسرو او را دلداري داده گفت : غم مخور و زاري مكن و اميدت را ازدست مده! از آنسو گرگين به درگاه كيخسرو آمد ، زمين را بوسيد و بر شاه آفرين كرد و دندانهاي گراز را بر تخت نهاد . شاه از راه و ناپديد شدن بيژن پرسش نمود . گرگين با تني لرزان از بيم ، پاسخهاي ياوه و ناسازگار بهم بافت . شاه برآشفت و او را به دشنام از پيش تخت براند و فرمود تا با بند گران پايش را ببندند . آنگاه با مهرباني گيو را اميدوارساخت و گفت : من سواران فراواني به جستجوي بيژن ميفرستم و اگر باز هم نشاني از او نيافتيم تا ماه فروردين صبر مي كنيم و در آن هنگام كه زمين چادر سبز پوشيد و باغ به شادي درآمد و پر گل شد ، من جام جهان نما را كه هفت كشور در آن پيداست به دست مي گيرم و از جاي بيژن آگاهت مي كنم . گيو آفرين و سپاس فراوان گفت و اميدوار از بارگاه بيرون آمد . اما هر چه سواران ، شهر ارمن و توران را زير پا نهادند و جستجو كردند ، كمترين نشاني از بيژن نيافتند
اي فرزند ، نوروز فرا رسيد و گيو به اميد يافتن بيژن به بارگاه آمد . كيخسرو از ديدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست . نخست قباي رومي پوشيد و پيش يزدان به پاي ايستاد و بدرگاهش ناليد و از او داد خواست ، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگريست . هفت كشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهيد و تير و كيوان و بهرام در آن پيدا شد . خسرو هر هفت كشور را نگريست ولي از بيژن نشاني نديد، تا آنكه به توران رسيد و به فرمان يزدان ، كيخسرو در آنجا بيژن را ديد كه در چاهي بسته است و دختري والانژاد اما غمگين و گريان ، پرستاريش ميكند . شاه خنديد و مژده داد كه بيژن زنده است و گزندي به جانش نرسيده، اما او را در بند و زندان مي بينم . اكنون بايد چاره اي براي رهائيش انديشيد و دراينكار كسي شايسته تر از رستم نيست . پس بايد او را از داستان آگاه نمود
كيخسرو با شتاب نويسنده را فرا خواند و نامه اي پر مهر به رستم نوشت و داستان بيژن را از آغاز تا پايان بر او باز گفت و افزود كه اكنون همه گردان و ناموران و گودرزيان در غم و اندوهند . دل گيو از غم فرزند پر خون است و من نيز آزرده و در رنجم ، پس شتاب كن تا با هم چاره اي براي رهائي بيژن بيانديشيم


چو اين نامه من بخواني مپاي
سبك باش و با گيو خيز اي در آي


اي فرزند! نامه را مهر كرده و به گيو سپردند تا نزد رستم ببرد ، گيو همراه سوارانش از راه هيرمند به سو ي سيستان روانه شد و راه دو روزه را يك روزه پيمود . چون به زابلستان رسيد و ديده بان او را ديد ، زال به پيشبازش شتافت زيرا آن روز ، رستم به شكار گور رفته و در شهر نبود . گيوپس از آنكه درود بزرگان ايران را به زال رسانيد ، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت . سپس به ايوان زال رفت تا رستم از نخجيرگاه باز آمد . گيو به پيشباز رستم رفت و با دلي پر آرزو و ديده اي گريان ، او را در برگرفت . تهمتن نگران شد از خسرو و يكايك بزرگان ايران پرسيد و چون به نام بيژن رسيد ، پدر غمديده خروشي برآورد و گفت : همه آناني را كه نام بردي تندرستند و براي تو درود و پيام دارند . آنگاه داستان ناپديد شدن بيژن و فريبكاري گرگين و پريشاني خود را به تهمتن باز گفت و نامه كيخسرو را به او داد
رستم ، زار خروشيد و از غم نوه اش ، بيژن خون از ديده باريد ولي به گيو گفت : غم به دل راه مده كه زين از رخش بر نمي دارم تا دست بيژن را در دست بگيرم و بندهايش را باز كنم و بفرمان يزدان تاج و تخت و توران را زير و رو كنم . آنگاه تهمتن ، گيو را به خانه خود برد و به او گفت : از اينكه رنج راه بر خود هموار كردي و نزد ما آمدي سخت دلشادم ولي نمي خواهم ترا خسته و سوگوار ببينم . چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست ، دوسه روزي را در اين خانه مهمان من باش تا شاد باشيم و از آن پس من به نيروي يزدان، كمر مي بندم و بيژن را از چاه و زندان رها مي كنم . گيو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرين و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمي كه رستم آراسته بود به خوشي بماند . روز چهارم ، تهمتن آماده سفر شد . زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گيو با صد سوار زابلي رو به سوي ايران نهاد . خسرو فرمان داد تا به آئين شاهانه او را پذيرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پيشبازش شتافتند . چون تهمتن ، به پيشگاه خسرو رسيد او را نماز برد و كيخسرو نيز او را ستود و كنار خود بر تخت نشاند
كيخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه اي برپا كردند و سالاربا ، در باغ را گشود ، همه جا را ديباي خسرواني گسترد و تخت شاه را در سايه درخت گلي نهاد كه تنش سيمين و شاخه هايش از زر و ياقوت و ترنجهاي زرين بر آن آويخته بود . شاه رستم را نزد خود خواند و با او از كار بيژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر اين درد دانست و رستم نيز زمين را بوسه داده گفت كه كمر بسته و آماده فرمانست
گرگين چون از آمدن رستم آگاه شد ، دانست چاره گر رنج و غمش رسيده است . پس پيامي نزد رستم فرستاد و از كار خود اظهار پشيماني نموده و از رستم خواست تا پادرمياني كند و براي او از شاه درخواست بخشش نمايد . رستم به فرستاده گفت : برو و به او بگو اي ناپاك گناه تو آنقدر بزرگ است كه شايستگي بخشش را نداري اما من نيز آرزوي بيچارگي ترا ندارم . اگر بيژن از زندان رها شود ، رهائي ترا از شاه خواهم خواست ، اما اگر گزندي به بيژن برسد ، خود نخستين كينه خواه او خواهم بود . رستم تا دو روز نام گرگين را نزد شاه نبرد و روز سوم كه شاه بر تخت نشسته بود پيش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهريار سخن گفت ، كيخسرو برآشفت و گفت : من سوگند خورده ام ، تا بيژن از بند رها نشود ، گرگين در بلا و سختي باقي بماند ، جز اين هر آرزوئي داري بخواه . رستم بار ديگر از شاه خواهش كرد كه چون گرگين از كرده خود پشيمان است ، او را ببخشايد . شاه نيز پذيرفت و بند از گرگين برداشتند
كيخسرو به رستم گفت : بايد در كار شتاب كرد و تا افراسياب بد گوهر گزندي به بيژن نرسيده ، او را نجات داد . پس هر چه براي لشكر كشي نياز داري بخواه تا آماده كنم . رستم پاسخ داد : اين بار چاره كار با لشكرو گرز و شمشير نيست . تنها شكيبائي لازمست و كار بايد پنهاني و با مكر و فريب انجام شود . راه كار آنست كه مانند بازرگانان با زر و سيم و گوهر و جامه و فرش به توران برويم و هديه هايي بدهيم و كالا بفروشيم و مدتي در توران بمانيم . شاه راي او را پسنديد و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن ميان بردارد . پس رستم هزار سوار از لشكر و هفت پل از ناموران ، چون گرگين ، رهام ، گرازه ، گستهم ، اشكش ، فرهاد و زنگه را برگزيد و ده شتر را بار دينار كرد ، صد شتر را بار كالا بست و سپيده دم با بانگ خروس براه افتاد
اي فرزند! چون كاروان به مرز توران رسيد ، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش كرد تا آماده و در بسيج جنگ باشند و خود با هفت يل دلاورش لباس رزم را درآورده ، جامه بازرگانان پوشيدند . شترهاي بار كرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسيدند . قضا را ، پيران در آن هنگام از نخجير باز مي گشت ، چون تهمتن او را در راه ديد دو اسب تازي گرانمايه با زين زر برداشت و نزد پيران رفت . پيران كه رستم را در آن عيبت نشناخته بود پرسيد : كيستي و از كجا ميائي ؟ رستم پاسخ داد : بازرگانم و از ايران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم . تو اي پهلوان مرا زير پر خود بگير كه كسي قصد آزارم نكند . سپس جامي پر از گوهر و آن دو اسب را به او پيشكش نمود . پيران با ديدن آن گوهرها ، بر او آفرين خواند و با مهرباني وعده كرد كه پاسباني براي نگهداري كالاهايش بگمارد و از او خواست تا چون خويشاوندي به خانه اش فرود آيد . رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بيرون شهر ، نزد كاروان منزل گيرد
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ايراني كه گوهر و فرش و ديبا مي فروخت آگاه شدند ، براي خريد بسوي كاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت . او چندي در توران ماند و به داد و ستد پرداخت . چون منيژه خبر يافت كارواني از ايران به ختن آمده ، با پاي برهنه و سر گشاده گريان نزد رستم آمد و او را دعا كرده پرسيد : تو كه از ايران آمده اي از كيخسرو و گيو و گودرز و ديگر دليران چه آگاهي داري ؟ آيا خبر گرفتاري بيژن به ايران رسيده است ؟ چرا پدرش و رستم چاره اي براي او نمي انديشند ؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسيد . پس بر او بانگ زد : از كنارم دور شو! من نه شاه مي شناسم و نه گودرز و گيو . منيژه نگاهي بر او كرد و زار گريست . گفت مرا از خود مران كه دلم از درد ريش است . مگر آئين ايرانيان چنين است كه با درويش سخن نگويند و او را برانند ؟ رستم گفت : اي زن! تو بازار مرا بر هم زدي . خشم من از آنرو بود . وانگهي من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهي ندارم  سپس دستور داد تا خوردني بياورند و پيشش نهند و از او پرسيد كه چرا چنين روزگار سخت و حال زار دارد . منيژه خود را شناساند و گفت


منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب
كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
از اين در بدان در دو رخساره زرد


من از كاخ خود رانده شده ام و چون درويشان از اين خانه به آن خانه ميروم تا براي آن بيژن شوربخت كه در چاهي ژرف زنداني است ناني گرد آورم ، اگر برايران گذر كردي و بدرگاه شاه رفتي ، بگو بيژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دير به نجاتش آيند تباه خواهد شد . رستم منيژه را شناخت و دستور داد تا همه گونه خورش آوردند ، از آن ميان مرغ برياني برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پيچيده به منيژه داد تا به آن بيچاره بدهد . منيژه خوردنيها را گرفت و به چاهسار دويد و بسته را همانگونه كه بود به بيژن سپرد . بيژن از ديدن آنهمه خوراكي خيره ماند و از منيژه پرسيد : اي مهربان اين همه خورش از كجا يافتي ؟ منيژه پاسخ داد : بازرگاني گشاده دست از ايران آمده است كه كالايش گهر و ديباست . اينها را او فرستاده . بيژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد ، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پيروزه رستم را بر آن شناخت . از شادي چنان خنده اي كرد كه آوازش به گوش منيژه رسيد و ترسيد كه بيچاره ديوانه شده باشد . پس شگفت زده پرسيد : خنده ات براي چيست ؟ چگونه لبت به خنده باز مي شود ؟ چه رازي داري به منهم بگو! بيژن از او سوگند وفاداري و رازداري خواست و منيژه دل آزرده از بدگماني بيژن به درگاه يزدان ناليد كه : اي جهان آفرين! بخت مرا ببين كه گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بريدم دل به بيژن سپردم ، اكنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من مي پوشد ، واي بر روزگار من . بيژن به او گفت : اي يار مهربان و اي جفت هوشيار من! ميدانم كه چه رنجها كه در راه من برده اي ولي بدان كه اندوهت بسر آمده است . آن گوهر فروش كه ديدي براي نجات من آمده است .خداوند بر من رحمت آورده تا بار ديگر جهان را ببينم و آزاد باشم . تو نزدش برو و در نهان از او بپرس كه آيا او خداوند رخش است ؟ منيژه چون باز نزد رستم رفت و پيام بيژن را رسانيد ، رستم دانست كه آن خوبروي از راز آگاهست پس به مهرباني گفت

بگويش كه آري خداوند رخش
ترا داد يزدان فرياد بخش

من راه زابل به ايران و ايران به توران را بخاطر تو پيموده ام . وتو هم اي خوب چهراشك از رخ پاك كن و برو هيزم فراوان جمع كن . چون هوا تاريك شد آتش بلندي بر سر چاه بيافروزتا راهنماي من به آن چاهسار باشد. منيژه به چاه بازگشت و پيام رستم را به بيژن رسانيد و آنگاه به بيشه رفت و هيزم گرد آورد و چشم به غروب خورشيد دوخت . همينكه شب فرا رسيد منيژه آتشي به بلندي كوه افروخت و به انتظار نشست . از سوي ديگر، تهمتن چون آتش را ديد ، زره در بر كرد و نخست يزدان را نيايش نمود . پس با هفت دلاورش رو به سوي آتش افروخته نهاد . چون به سنگ اكوان ديو رسيدند رستم از يارانش خواست تا آن را از سر چاه دور كنند اما هفت پهلوان هر چه كوشيدند نتوانستند سنگ را بجنبانند . پس رستم پياده شد و دامن زره را بر كمر زد ، از يزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بيشه چين پرتاب كرد ، چنانكه زمين به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد . پس رستم آواز داد و از حال بيژن پرسيد بيژن گفت 

مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گيتي شدم پاك نوش


رستم گفت : من براي رهائي تو آمدم . اما آرزو دارم كه گرگين را به من ببخشائي و كينه اش را از دل دور كني . بيژن كه همه رنجهاي خود را از دام و فريب گرگين ميدانست نمي خواست او را ببخشد ولي رستم به او گفت: كه اگر بدخوئي كني و گفتارمرا نپذيري ، در چاه رهايت مي كنم و از اينجا مي روم . آنگاه بيژن دل از كين گرگين پاك كرد و رستم كمند را در چاه افكند و آن پاي دربند را بيرون كشيد . بيژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موي بلند و سرو روي پر خون از چاه درآمد . رستم از ديدن او خروشيد و آهن و زنجير او را گسست و سپس به يكدست جوان و بدست ديگر منيژه را گرفت و همگي به خانه شتافتند . در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بيژن را شستند و جامه نو در برش كردند ، گرگين نيز پيش آمد و روي بر خاك ماليد و پوزش خواست و بيژن گناهش را بخشيد . سپس شتران را بار كردند و اسبان را آماده نمودند . رستم به بيژن گفت : تو و منيژه از پيش برويد كه من امشب از كين افراسياب خواب و آرام ندارم و بايد كاري كنم كه لشكرش بر او بخندند و با شمشير تيزم توران را بر هم بريزم و سر افراسياب را نزد شاه ببرم . تو چون رنج بسيار برده اي نبايد در رزم شركت جويي . اما بيژن گفت

همانا تو داني كه من بيژنم
سران را سر از تن همه بر كنم


من پيشروي اين رزم خواهم بود تا كين رنج و دردي را كه در زندان ديده ام از افراسياب بخواهم

 


[ چهار شنبه 26 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1465

داستان شماره 1465

 

داستان بيژن و منيژه ( یک


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت نود و چهارم داستانهای شاهنامه

 

منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب

 

اي فرزند! چون كيخسرو در كين خواهي پدرش سياوش ، بر تورانيان پيروز شد و جهان را از نو آراست ، روزي از روزها بر تخت زرين نشست و شادكام از اين پيروزيها بزم شاهانه اي آراست . بزرگان و دلاوراني چون گودرزو گيو وطوس وبيژن درآن انجمن گرد آمدند و به مي وآواز رامشگران دلشاد بودند چنانكه گفتم ، ناگاه پرده داري پيش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهي از ارمانيان يا ارمنيان به دادخواهي آمده و اجازه ورود ميخواهند . سالار آنچه را شنيده بود به آگاهي كيخسرو رساند و فرمان ورود گرفت . ارمنيان گريان و زاري كنان به بارگاه آمدند و گفتند : اي شهريار پيروز بخت ، ما از شهردوري ميآئيم كه در مرز ايران و توران قرار دارد . از يك سو از توران در رنجيم و از سوي ديگر آنجاكه مرز ايرانست ، بيشه اي داريم پر از درختان ميوه و كشتزار و چراگاه . اكنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بيشه حمله كرده اند . گرازاني كه با دندانهاي چون پيل خود درختان كهنسال را از ريشه بدر مي آورند و به چارپايان آسيب ميرساند . شاه! تو كه شهريار هفت كشور و يار همه اي ، به داد ما هم برس! دل شاه به حال زار آنها سوخت و از ميان دلاوران كسي را خواست تا به بيشه خوك زده رفته و گرازها را از بين ببرد و فرمان داد تا سيني زريني آوردند و گهرهاي بسيار برآن ريختند و ده اسب زرين لگام هم آماده كردند . چون آماده شد ، به آن ناموران گفت : هركس اين رنج را بر خود هموار كند، اين گنج از آن او خواهد بود . كسي از آن انجمن پاسخي نداد ، جز بيژن كه پا پيش نهاد و گفت در راه اجراي فرمان آماده است تا از سرو جان خود نيز بگذرد . گيو، پدربيژن ، كوشيد تا او را از اين كار باز دارد ، ولي بيژن جوان در راي خود پاي فشرد و شاه نيزاز اين دلاوري بيژن خشنود گرديد . به گرگين دستور داد تا در اين سفر راهنما و يار بيژن جوان باشد
بيژن آماده سفر شد و همراه گرگين با يوز و باز به راه افتاد . راه دراز بود اما با شكار و شادي طي شد و آنها رفتند و رفتند تا به بيشه ارمنيان رسيدند . بيژن كه از ديدن خرابي كه گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگين گفت : هنگام خواب نيست و ايستادگي كن تا كار را محكم كنيم ودل ارمنيان را ازاين رنج آسوده سازيم . تو گرز را بردارو كنار آبگير مواظب باش تا اگرگرازي از تير و چنگم بدر رفت تو او را بكشي! گرگين گفت : پيمان ما با شاه اين نبود ، تو فرمان را پذيرفتي و زر و گوهر را برداشتي پس ازمن ياري مخواه كه من فقط راهنماي تو به اين بيشه بوده ام ، گرگين اين را بگفت و بخفت . بيژن كه از سخنان گرگين شگفت زده و افسرده شده بود به تنهايي بدرن بيشه رفت و با خنجر آبديده در پي گرازان تاخت . خوكان نيز به او حمله ور شدند و يكي از آنها زره اش را دريد ، اما بيژن با يك ضربه خنجر او را به دو نيم كرد و سپس همه آن جانوران وحشي را كشت و سرشان را بريد تا دندانهايشان را به ايران ببرد و نزد شاه و يلان هنرنمائي خود را به چشم بكشد . فردا روز، چون گرگين از خواب بيدار شد ، بيژن را ديد كه با سرهاي بريده خوكان از درون بيشه ميآيد . اگرچه بر او آفرين گفت و از پيروزيش شادي كرد ، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامي خود ترسيد و انديشه اهريمني گستردن دامي براي او ، در سرش راه يافت ، بيژن بي خبر از نيرنگ پليد او با وي به شادماني نشست و گرگين با چاپلوسي ، از دلاوري او تعريف كرده گفت : من بارها دراين مكان بوده ام و همه جاي آن را خوب مي شناسم . حال كه كار به پايان رسيده بيا استراحتي كرده و به آسايش بپردازيم . اكنون به من گوش كن ، پس از دو روز راه در خاك توران ، در دشتي خرم و دل انگيز ، جشنگاهي هست كه همه جايش گل است و آواز بلبل . پري چهرگان ترك همه سرو قد و مشك موي هر ساله به اين جشنگاه مي آيند و دشت را چون بهشت مي آرايند و ماهرويان در هر سو به شادي مي نشينند و منيژه دخت افراسياب چون خورشيد در ميانشان ميدرخشد . اگر ما اين راه را يكروزه بتازيم مي توانيم از ميان پري چهرگان چند تني را بگيريم و نزد خسرو ببريم . بيژن جوان دلش از شادي شكفت و


بگفتا هلاهين برو تا رويم
بديدار آن جشن خرم شويم


پس بر اسبان خود نشستند ، يكي جوياي نام و كام وديگري فريبكار و كينه ساز هر دو به سوي جنشكاه تاختند . اي فرزند! آن دو راه دراز ميان بيشه را يك روزه پيمودند تا به مرغزار رسيدند و فرود آمدند . از سوي ديگرمنيژه دختر نازپروده افراسياب با صد كنيزماهرو در چهل عماري زرين به دشت رسيدند و بساط جشن و سرور را برپا كردند . گرگين بازهم داستان عروس دشت و بزم او را براي بيژن تعريف كرد و آنقدر گفت تا جوان شيفته شد و تصميم گرفت پيش برود و بزمگاه ماهرويان را از نزديك ببيند . گرگين به او گفت : برو و شاد باش! بيژن از گنجور كلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قباي رومي آراسته اي پوشيد و سوار بر اسب ، خرامان به بيشه نزديك شد و در سايه سروي بلند در نزديكي خيمه منيژه پنهاني به تماشا ايستاد . دشت از آن لعبتان زيبا چون بهار خرم شده بود و آواي رود و سرود، روح را نوازش مي كرد . بيژن از ديدن منيژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت
از سوي ديگر منيژه نيز از خيمه نگريست ، جوان برومندي را ديد كه با كلاه شاهانه بر سر و ديباي رومي در بر و رخساري زيبا زير درخت ايستاده است . پس مهرش به جوش آمد و دايه را فرستاد تا ببيند كه آن ماه ديدار كيست و چه نام دارد و از كجا آمده و چگونه به اين جشنگاه راه يافته است . دايه شتابان نزد بيژن رفت و پيام بانويش را رسانيد . رخسار بيژن از شنيدن آن پيام چون گل شكفته شد و گفت : من بيژن پسر گيوم ، از ايران براي جنگ با گرازان آمده ام آنها را كشتم و دندانهايشان را نزد شاه ميبرم ، چون اين دشت را پر از بزم و سرود ديدم ، از رفتن بازماندم . تا مگر چهره دخت افراسياب را ببينم . به دايه نيز وعده داد تا اگر با او ياري كند و دل منيژه با او مهربان شود وديدار حاصل آيد ، جامه و زر و گوهر باو خواهد بخشيد
دايه در دم نزد بانويش آمد و از بر و روي بيژن با او سخنها گفت و رازش را با او در ميان نهاد . منيژه نيز در پاسخ پيام داد


گرآئي خرامان بنزديك من
برافروزي اين جان تاريك من
بديدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم


ديگرجاي سخن نماند و بيژن پياده به ديدار او شتافته وارد سراپرده شد . منيژه او را پذيرا شد و از راه و همراهش پرسيد ، سپس دستور داد تا پايش را با مشك و گلاب بشويند و سفره رنگيني بگسترانند . رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به اين ترتيب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادي كردند ، خوردند و نوشيدند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منيژه نتوانست دل از بيژن بركند و تنها به كاخ باز گردد . پس راز خود را با بيژن گفت . بيژن پاسخ داد : ما ايرانيان هرگز چنين نمي كنيم و من سخن تو را نخواهم پذيرفت . چون بيژن نپذيرفت كه با او روانه شهر شود ، منيژه دستور داد تا در جام او داروي هوش ربا بريزند . بيژن جام را نوشيد و مدهوش بر جاي افتاد . پس او را در بستري از مشك و كافور در عماري نهادند و در چادري پوشاندند و دور از چشم بيگانگان به كاخ آوردند . بيژن چون به هوش آمد وخود را در كنار آن نگار سيمبر، در كاخ افراسياب گرفتار ديد ، خونش از خشم بجوش آمد و دانست كه اين دام را گرگين به افسون بر راه او نهاده است ولي چه سود كه ديگر رهائي از آنجا دشوار بود . منيژه او را دلداري داد و گفت : هنوز كه اندوهي پيش نيامده است ، پس دل شاد دار و غم مخور كه اگر شاه از كارت خبر يافت ، من جان را سپر بلايت مي كنم . سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش كنند . چندين روزديگر با شادي وبزم گذشت . تا آنكه دربان از وجود بيگانه اي در كاخ آگاهي يافت و چاره را در آگاه نمودن افراسياب ديد . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته اي كه دخترت جفتي ايراني براي خود برگزيده است . افراسياب سخت آشفته شد و خون از ديده باريد . به گرسيوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد كاخ به نگهباني بگمارد وخود درون كاخ را بنگرد تااگر بيگانه اي را يافتند ، دست بسته نزد او بياورند . گرسيوز چون به كاخ رسيد و آواي چنگ و رباب را شنيد ، سواران را فرستاد تا از هر سو راهها را بستند و خود در كاخ را از جاي كنده و به سرائي شتافت كه مرد بيگانه در آنجا به بزم نشسته بود . از ديدن بيژن ، خون گرسيوز به جوش آمد و خروشيد كه: اي ناپاك به چنگال شير گرفتار شدي و رهائي نداري! بيژن كه خود را بي سلاح و بدون پناه ديد ، خنجري را كه هميشه در پاپوش پنهان داشت از نيام كشيد و گفت : منم بيژن ، پور گيو ، تو نياكان مرا مي شناسي و ميداني كه هر كه به جنگم آيد ، او را با اين خنجر ميكشم و دستم را بخونش ميشويم
گرسيوز كه او را چنين آماده جنگ و خونريزي ديد ، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زباني خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند كشيد و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسياب برد . افراسياب چون بيژن را ديد ، بر او خروشيد كه : اي خيره سر به اين سرزمين چرا آمدي ؟ بيژن پاسخ داد : اي شهريار! من به خواست خود به اينجا نيامدم و كسي هم در اين ميان گناهكار نيست . من براي جنگ با گرازها از ايران آمدم و دنبال باز گمشده اي به بيشه جشنگاه وارد شدم . در آن بيشه در سايه درختي خوابيدم و چون در خواب بودم پريي سر رسيد و بالهايش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا كرد . لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه مي گذشت تا پري عماري منيژه را ديد ، شناخت و از اهريمن ياد كرد و همچون باد ميان سواران آمد . و مرا درون عماري نهاد و بر آن خوب چهره نيز ، افسوني خواند . وقتي چشم باز كردم خود را در كاخ ديدم . نه من در اين ميان گناهي دارم و نه منيژه به اين كار آلوده است . اما افراسياب داستان او را باور نكرده و پاسخ داد : تو همان ناموري هستي كه با گرز و كمند در پي رزم بودي ولي اكنون كه دستهايت بسته است داستانهاي دروغ ميبافي ، بي گمان تو با مكر و فريب قصد جان مرا داشتي
بيژن گفت : اي شهريار، گرازان با دندان و شيران به چنگ و يلان با شمشير مي جنگند . من برهنه و بي سلاح توانائي جنگيدن ندارم ، اگر مي خواهي دلاوري مرا ببيني ، اسب و گرزي به من بده . آنگاه مرد نيستم اگر از هزار ترك نامور يكي را زنده بگذارم  سخنان بيژن آتش خشم افراسياب را تيزتر كرد و به گرسيوز گفت


بسنده نبودش همي بد كه كرد
كنون رزم جويد به ننگ و نبرد


او را دست بسته ، در رهگذر بردار كن تا ديگر كسي از ايرانيان ياراي نگاه كردن به توران را نداشته باشد . آنگاه بيژن را خسته دل و با ديدگاني پرآب به پاي دار بردند . بيژن با خود ناليد : افسوس كه بدست دشمن به نامردي مي ميرم . دريغا كه خويشان و يارانم از مرگ من گريان خواهند شد و دشمنانم شادكام . اي باد! پيام مرا به نيايم گودرز برسان و به گرگين هم بگو تو مرا فريفتي و در بلا افكندي ، در سراي ديگرچگونه پاسخگويم خواهي بود ؟ اي فرزند! بيژن ، دست از جان شسته ، با دستهاي بسته و دهاني خشك در انتظار مرگ بود كه يزدان بر جوانيش بخشيد و پيران از آن محل گذر كرد و چون جواني را پاي دار ديد ، از گرسيوز پرسيد : اين دار مكافات براي كيست و جرمش چيست ؟ گرسيوز پاسخ داد اين بيژن است . پس پيران به او نزديك شد و از چگونگي آمدنش پرسيد . بيژن آنچه را بر او گذشته بود يك به يك تعريف كرد . پيران از شنيدن داستان و ديدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در اين باره گفتگو كند
پس با شتاب نزد افراسياب رفت و زمين را بوسيده ايستاد . افراسياب دانست كه پيران خواهشي دارد . گفت : هر چه مي خواهي بگو كه من از تو چيزي را دريغ ندارم . پيران پاسخ داد : من چيزي براي خود نمي خواهم . تنها از تو مي خواهم كه پند مرا بپذيري و از كشتن بيژن دست برداري ، آيا فراموش كرده اي ايرانيان به خونخواهي سياوش چه بر سر ما آوردند ؟ پس كين سياوش را تازه مكن كه نمي توانيم جوابگوي دو كين باشيم . تو كه رستم و گودرز و گيو را مي شناسي ؟ آيا مي خواهي يك بار ديگر خاك توران را به سم اسبانشان بكوبند وزنان ما را بي شوي و سوگوار كنند ؟ آتش خشم افراسياب از اين گفته ها كمي فروكش كرد و گله كنان گفت : ببين بيژن و اين دختر بي هنر با من چه كردند! در تمام ايران و توران رسوا شدم . حال اگر او را ببخشم با بد نامي چه كنم ؟ پيران پاسخ داد : درست است . بايد ننگ را شست. اما بجاي كشتن بيژن بهتر است او را با بند گران ببنديم و به زندان افكنيم تا نامش از روزگار زدوده شود . افراسياب راي او را پسنديد و دستور داد تا چنين كنند
افراسياب با گرسيوز دستور داد تا سر تا پاي بيژن را به غل و زنجير ببندند و آن زنجيرها را به ميخ هاي آهنين محكم گردانند و سپس او را نگون در چاه بيافكنند تا از ديدن ماه و خورشيد بي بهره گردد و به زاري بميرد . آنگاه با سوارانش به كاخ منيژه رود و آن شوربخت نفرين شده را نيز برهنه و خوار نزديك چاه بكشاند تا آنكسي را كه تاكنون در درگاه ديده است ، در چاه ببيند و همانجا غمگسارش باشد
گرسيوز فرمان شاه را اجرا كرد و بيژن را به زنجير كشيد و در چاه افكند و سنگ اكوان ديو را هم با پيلان بسيار از ريشه چين آورد و بر سر چاه گذاشت . سپس به كاخ منيژه تاخت ، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار كشاند . منيژه با دلي سوخته و اشك خونين ، در آن دشت سرگردان ماند . گريان خود را به چاه رسانده با دو دست خويش روزنه كوچكي از كنار سنگ بر آن چاه باز كرد و از آن پس از هر جا ناني فراهم ميكرد و از همان روزنه به بيژن ميداد و شب و روز بر شور بختي خود ميگريست

 

 

 

[ چهار شنبه 25 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1464

داستان شماره 1464

 

سودابه و چاره گری زن جادو


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت نود و سوم داستانهای شاهنامه

سودابه دانست كه كاوس بر او بد گمان شده و اگر دير بجنبد زياني بزرگ خواهد كرد. اين بود كه در كار زشت خود حيران شد و بالاخره راهي تازه براي بد نامي سياوش به دست آورد
در شبستان سودابه زني بود پر مكر و فريب كه تمام سخن و اندشه اش جادو و افسون بود آن زن در شكم خود بچه داشت و كم كم بارش سنگين شده بود. سودابه او را خواست و نوازش كرد و به او گفت: با تو سخني دارم كه اول بايد با من پيمان كني تا آنچه را كه با تو مي گويم هرگز به ياد خودت هم نياوري چون زن با او پيمان بست زر فراوانش داد و سپس گفت اكنون دارويي به دست آور تا كودك خود را قبل از آنكه به جهان بيايد بيافكني و چون چنين كردي به هوش باش كه رازيست ميان من و تو كه هرگز نبايد كسي از آن آگاه شود. شايد دروغ من با افكندن بچه تو فروغي بگيرد
چون ! افكنده شد به كاوس مي گويم كه من بچه افكنده ام و سياوش مايه آن شده است اگر چنين كني هر چه خواهي خواهم داد و اگر سخن من نشنوي نزد كاوس بي آبرو خواهم شد و او مرا از مشكوي خود بيرون خواهد راند. اما اگر كاوس فرزند مرده ببيند كين سياوش را بر دل خواهد گرفت. زن كه پول و مال چشمش را خيره كرده بود گفت: من تو را بنده ام هر چه گويي همان خواهم كرد. زن از شبستان بيرون شد و داروئي فراهم آورد و چون شب تيره فرارسيد آن دارو را خورد و فردا بچه او مرده به جهان آمد. نه فقط يك كودك بلكه دو كودك. سودابه فرمان داد تشتي از زر را آوردند و آن دو كودك را در تشت نهادند چون خيالش راحت شد صدا به فرياد بلند كرد ، جامه بر تن پاره كرد. زن را از مشكوي بيرون فرستاد و خود در بستر بخفت. فغانش تمام كاخ را فرا گرفت و به دنبال آن هر كس كه در شبستان بود نزد سودابه رفت او نيز هر بار دو كودك مرده را به مردم نشان مي داد. صداي شيون و فريادها به كاخ كاوس رسيد . او كه خفته بود از خواب پريد پرسيد چه شده تمام داستان را با وي گفتند. كاوس بر جاي خودآرام گرفت . آن روز را نيز در كاخ خود باقي ماند شب بعد به شبستان رفت
سودابه را خفته در بستر و شبستان را آشفته ديد. دو كودك مرده را در تخت زرين نشانش داد. سودابه هر زمان نعره مي زد و اشك مي ريخت و به كاوس مي گفت: آيا دليل ديگر هم مي خواهي مرگ اين كودكان از آفتاب روشن تر است. هر چه كرده بود به تو گفتم تمام بدي هايش را بر شمردم ، آنگاه تو بر گفتار دروغ سياوش دل سپردي. كاوس بار ديگر بر سياوش بد گمان شد و با خود گفت: اين ديگر دروغ نيست پس بهتر است از اختر شناسان ياري بگيرم. كاوس به بارگاه خود رفت ستاره شناسان را نزد خود خواند. بزرگان نيز نزد او جمع شدند. تمام داستان را به ايشان گفت. همچنين از دو كودك مرده ، دانشمندان به خورشيد و ستارگان نظر كردند يك هفته مهلت خواستند، سر انجام پاسخ آوردند كه مرگ كودكان به نيروي زهر است و ديگر آنكه پدر دو كودك كاوس نيست و سوم آنكه كودكان نه فقط از كاوس نيستند بلكه به سودابه تعلق ندارند. چه اگر از نژاد كيان بودند يافتن سرنوشت ايشان آسان بود. شگفتي اين است كه از اين دو كودك نه اثري در آسمان است و نه رازي در زمين كه آن را بگشائيم . ستارگان مي گويند مادر اين كودكان زنيست با چنين نشاني و حتما سودابه مادر آنها نيست. چون خبر به سودابه رسيد بار ديگر فغان بر داشت و گفت مي دانم شاه مي خواهد مرا سرنگون كند و رحمي به دل من كه از رنج كشته شدن فرزندانم هر زمان آرزوي مرگ دارم نمي كند و من تا آن زمان كه جان از تنم بيرون رود از غم كودكان رها نخواهم شد. كاوس به سودابه گفت اي زن آرام گير و اين سخن ها را كه شايسته بانويي چون تونيست بر زبان نياور
فرداي آن روز كاوس پاسبانان روز و شب شهر را بخواند. نشان آن زن پليد و فرزند كش را به ايشان داد و گفت تمامي شهر را بگرديد آن زن را يافته و به تندي نزد من آوريد. پاسبانان روز و شب جستجو كردند تا زني را با آن نشان كه ستاره شناسان گفته بودند يافتند. خبر به دانشمندان دادند به ديدار زن رفتند نشانه ها درست بود و بدبخت زن را به راه خواري بردند نزديك شاه. كاوس به آرامي از زن پرسش كرد، اميد ها داد ولي زن اقرار نكرد. چند روزي گذشت ، كاوس خسته شد و او را به دست دانايان سپرد زن را بردند. اما هيچ افسوني بر زن كارگر نيامد. به زن گفتند اگر راست نگويي سر و كارت يا با شمشير است يا از دار آويزان مي شوي و يا در چاه خواهي افتاد. زن بدكش آرام بر ايشان نگاه كرد و گفت من بي گناهم چگونه مي توانم به شاه دروغ بگويم. نتيجه را به كاوس گفتند. او به دانايان گفت نزد سودابه رويد. اختر شناسان به سودابه گفتند هر دو كودك كه مرده اند از زني جادوگر هستند، پدرشان نيز از ريشه اهريمن است. سودابه چون سخن ايشان را شنيد به كاوس پيغام داد و گفت: اخترشناسان راست نمي گويند آنها از بيم سياوش اين دروغ را سر هم كردند. آنها مي دانند پشت سياوش جهان پهلوان رستم ايستاده و من نيز جز همواره گريستن كاري نمي توان كرد
حال تو به سخن اختر شناس گوش مي كني و خود غم اين دو كودك نورس را نداري ، حال كه چنين انديشه مي كني داوري را نزد خداوند و آن جهان خواهم برد. كاوس به تلخي گريست نزد سودابه آمد و هر دو با هم گريستند. فرداي آن روز كاوس موبدان را نزد خود خواند. داستان سودابه را با ايشان گفت، موبد گفت: اي شاه اگر چه فرزند بس عزيز و ارجمند است و از سوي ديگر در برابر فرزند تو دختر شاه هاماوران قرار گرفته و هر دو سر سخت و لجوج قدمي واپس مي نهند بايد بر قانون دين بهي ، سوگند بخورند و يكي از ايشان بايد از آتش فروزان گذر كند. فرمان يزدان پاك چنان است كه آتش نيز بر بي گناه گزندي نمي رساند
كاوس سودابه را نزد خود خواند و سياوش را نيز در جاي ديگر نشانيد. چون سخن ها سر انجام نيافت گفت دل من نسبت به هيچيك از شماها روشن نيست فقط آتش است كه گنهكار را بزودي رسوا خواهد كرد. سودابه گفت من از آغاز راست گفتم و دو كودك را كه بدست سياوش مرده به جهان آمده بودند به شاه نشان دادم آيا گناهي بيش از اين و دليلي روشن تر از دو كودك مرده براي راستگويي من مي تواند وجود داشته باشد . شاه بايد سياوش را وادارد تا كردار بدش را با آتش بيازمايد. كاوس رو به سياوش كرد گفت: چه مي گويي؟ سياوش پاسخ داد: اگر آتش دوزخ باشد ، اگر كوهها شعله ور شوند براي پاك كردن اين ننگ از آن خواهم گذشت

 

[ چهار شنبه 24 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1463

داستان شماره 1463

رفتن سياوش بار ديگر به شبستان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت نود و دوم داستانهای شاهنامه

اي فرزند. آن زن بي آزرم روز ديگري بر تخت نشست. تاج زرين بر سر نهاد، گوشواره از گوش بياويخت و فرمان داد تا سياوش را بخوانند. چون سياوش آمد از هر در با او سخن گفت و گفت: شاه گنجي براي تو فرستاده است كه هيچ انساني مانند آن را به چشم نديده است. بيش از دويست پيل بار است از زر و گوهر و عاج و پيروزه و طلا. دخترم را نيز به تو مي دهم اي سياوش چشم بگشا و بر برو رو و برو بالاي من نگاه كن و زيباييم را ببين چرا مرا انتخاب نمي كني آخر بهانه تو چيست كه از مهر من مي گريزي در حالي كه تا من تو را ديده ام مرده ام، روشنايي روز را نمي بينم خورشيد در چشمان من سياه شد، هفت سال است كه بر چهره ام به جاي اشك خون مي دود اگر از آشكار مي ترسي بيا در نهان مرا شاد كن تا جواني را از نوآغاز كنم . بارها بيش از آنچه كاوس تو را داد من بر آن خواهم افزود.سياوش تمام سخنان را شنيد ولي همچنان ساكت ماند
سودابه گفت اي سياوش اين را نيز بدان كه اگر از فرمان من سربپيچي و دلت بر آرزوي من مايل نشود ماه و خورشيد را در چشمانت تيره مي كنم و شاهي را بر تو تباه خواهم كرد . بلايي بر سرت مي آورم كه در جهان داستان شود. سياوش به آرامي گفت: من كسي نيستم كه از بهر گناه دل دين و شرفم را به باد دهم. اين از مردانگي به دور است كه با پدرم بي وفايي كنم. تو انديشه كن كه بانوي كيكاوسي و خورشيد اين شبستان اين گناه را تو چگونه بر شرف خود هموار خواهي كرد. سپس با خشم از تخت بر خواست و به سوي در شبستان رفت. سودابه چنگ بر گردن و دامن او زد و گفت اي نابكار من پيش تو راز دل گفتم، بي انديشه از نهاد بد انديش تو اكنون مي خواهي مرا رسوا كني نه هرگز چنين نخواهد شد. تا سياوش رفت سودابه دست بر گردن جامه خود برد و آن را پاك بدريد و با ناخن روي خود را بخراشيد به دنبال فرياد سودابه از شبستان او غوغا شد فريادها از ايوان به كوچه رسيد، كاخ پر آشوب شد خبر به كاوس دادند از تخت به زير آمد و به شبستان رفت. چون سودابه را آنچنان بديد در انديشه شد. پردگيان همه سخنان سودابه را تكرار كردند و كسي واقعيت كردار آن سنگدل را به راستي ندانست سودابه در پيش كاوس زانو بر زمين زد. اشك ريخت و موي كند و گفت: جان و تن من پر از مهر توست بيهوده از من پرهيز مي كني و من جز تو هيچكس را نمي خواهم در كشمكش بوديم كه تاج از سرم بر زمين افتاد و جامه ام اين چنين چاك شد. كاوس سخن او را پذيرفت او انديشه كرد چنان كه راست مي گويد سياوش را بايد سر بريد بعد انديشه كرد پس از آن چه خواهند گفت. لحظه اي نشست همه را بيرون كرد . سياوش و سودابه را نزد خود خواند. پس با سياوش گفت هر رازي كه هست از من پنهان مداراين بدي را من پايه نهادم تو را به شبستان فرستادم كه اكنون غمي بزرگ براي من و بند و زندان براي تو به بار آورده است. اكنون راست بگوي و هرآنچه شده از من پنهان مدار. سياوش آنچه گشته بود تمام را گفت و تمام سخنان سودابه را كه به راز گفته بود آشكار كرد. سودابه فرياد زد كه راست نمي گويد او از تمام زنان مشكوي تو فقط مرا خواست. من به او گفتم كاوس چه مرحمت ها به او كرده و من خود فرزندم را به همسريش مي دهم. گفتم برآنچه شاه داده است چندين برابر خواهم افزود مي داني سياوش چه گفـت

مرا گفت با خواسته كار نيست
به دختر مرا راي ديدار نيست
تو را بايدم زين ميان گفت و بس
نه گنجم به كار است بي تو نه كس

آنگاه خواست مرا به زور به چنگ آورد . پس دو دست خود را بر من چون سنگ تنگ كرد اما شاها من فرمانش نبردم پس چنگ در مويم زد و روي مرا خراشيد پر گريه كرد و گفت اي شاه كودكي از تو در وجود من است كه ديگر نخواهد ماند
كاوس نتوانست داوري كند و ندانست از آن دو چه كس گناهكار است و پس بلند شد دست و تن سياوش را بو كرد. سپس سودابه را بوئيد از سياوش بوي انسان به مشامش رسيد از سودابه بوي مي و مشك، انديشه كرد اگر سياوش او را پسوده باشد آن بوي گلاب در دست و اندام وي نيز بايد باشد. پس غمگين شد و با خود گفت سودابه گناهكار است بايد بفرمايم تا با شمشير بدنش را ريز ريز كنند. دمي بعد از شاه هاماوران كه پدر سودابه بود انديشه كرد كه اگر چنان كند. آشوب و جنگ از نو آغاز خواهد شد و گذشته از آن دلش از مهر لبالب بود و ديگر آنكه كودكان كوچكي از سودابه داشت . پس با خود گفت غم خرد را خرد نتوان شمرد و دانست كه سياوش در آن داستان بس گناه است پس با وي گفت

مكن ياد از اين نيز و با كس مگوي
نبايد كه گيرد سخن رنگ و بوي


[ سه شنبه 23 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1462

داستان شماره 1462

آمدن سياوش به مشكوي شاه كاوس

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت نود و یکم داستانهای شاهنامه

مردي هيربد نام كه دل و جانش از هر بدي پاكيزه بود كليد مشكوي كاوس را با خود داشت كاوس او را خواست و گفت نزد سياوش برو هر چه مي خواهد برايش انجام بده و به سودابه هم بگوي همراه با خواهران خود و ديگران ، سياوش را دلخوش نگاه دارند. چون فردا صبح شد آفتاب سر زد. سياوش نزد كاوس رفت. كاوس هيربد را خواست و به سياوش گفت اينك بر خيز و به سوي شبستان برو
به فرمان كاوس هر دو آنها به سوي مشكوي رفتند هيربد در را گشود پرده را برداشتند راه مشكوي باز شد و سياوش ترسان از انجام بد رفتن به مشكوي قدم به شبستان نهاد. چون سياوش به شبستان رفت پرد گيان حرم پيش آمدند بوي خوش ريختند، طلا بر سرش نثار نمودند شادي كردند و سياوش را وارد سرا كردند سياوش به آرامي پا بر ديباي چيني نهاد و آرام به درون رفت رامشگران نواختند ، خوانندگان آواز خواندند و با اين ترتيب سياوش وارد حرم خانه شد. چون درست نگاه كرد ديد بهشتي است آراسته صدها زيبا رو در كنار هم زتدگي مي كندد . در بالاي شبستان چشمش بر تختي زرين افتاد. پر از پيروزه و جواهرات قيمتي. بالاي تخت فرشي از ديبا گسترده بودند و بر فراز آن سودابه چون ستاره اي تابان مي درخشيد. موهايش شكن بر شكن تا سر دوش رسيده بود تاجي بلند بر سر داشت و دنباله گيسويش تا به ساق پا مي رسيد. خدمتكاري كفش زرين در دست سر به زير افكنده و در كنار تخت ايستاده بود چون سياوش از پرده گذشت و به چشم سودابه رسيد به تندي از تخت فرود آمد خرامان نزد سياوش رفت. بر او سجده كرد و زماني دراز او را در آغوش گرفت و چشم و روي او را دليرانه همي بوسيد گويي از ديدار سياوش سير نمي شد
پس گفت: اي شاهزاده صد هزار بار يزدان را سپاس، روز و شب سه بار خداوند را نيايش مي كنم چه هيچكس را فرزندي چون تو نيست و شاه تو بهتر و نزديك تر از تو كسي را ندارد


سياوش بدانست كان مهر چيست
چنان دوستي نز ره ايزديست


به تندي خود را از او را از او رها كرده و نزد خواهران خود رفت. خواهران گردش را گرفتند كرسي از زر آوردند سياوش نشست و زماني دراز با خواهران سخن گفت. اهل حرم دسته دسته از دور و نزديك چشمشان به او روشن شده بود همه كس سخن از سياوش مي گفت و سخن آن بود كه اين مرد چون ديگر مردمان نيست و رواني پر خرد دارد. سياوش خواهران را وداع كرد و از شبستان بيرون شد. و سپس نزد پدر رفت و گفت: تمام پردهسراي و نهفته هاي آن را ديدم. ايزد توانا همه نيكويي هاي جهان را به تو داده است. از ديگر گذشتگان ما به شمشير و گنج و سپاه وهمه چيز فزوني داري. شاه از گفتار او شاد شد و دستور داد تا جشني بر پا كردند. و تا شب دير به شادي بودند و به هنگام خواب كاوس روانه شبستان شد و به نرمي با سودابه سخن گفت و از سياوش پرسيد و گفت: هر چه از او دانسته اي به من بازگو، از دانايي،از زيبايي صورت و پاكي قلب و نيكويي گفتار. به من بگو پسند تو آمد خردمند هست
سودابه گفت: هرگز كسي را چون سياوش نديده ام، چرا اين راستي را بپوشم.چو فرزند تو كيست اندر جهان؟ كاوس گفت: مي ترسم چون به مردي برسد از چشم بد زيان ببيند. سودابه گفت: اگر سخن مرا بپذيري از خاندان خودم همسري به او خواهم داد تا هر چه زودتر فرزندي آورد من دختراني ازنژاد تو و پيوند تو در شبستان دارم. از نژاد كي آرش و آي پشين دختراني در مشكوي تو هستند. كاوس گفت: آنچه تو مي گويي دلخواه من است همان بكن كه دلخواه تو است. آن شب گذشت، روز ديگر شبگير سياوش نزد پدر آمد. چون به سخن نشستند كاوس گفت آرزوئي كه داري بگو. سياوش گفت: هر چه شاه بگويد. كاوس گفت: در دل دارم كه از تو فرزندي به جهان آيد تا يادگاري باشد و رشته شهرياري ما به او پيوندد و چنانكه دل من از ديدار تو شكفته مي شود دل تو نيز از ديدار فرزندت به شادي گشوده شود. آن زمان كه به جهان آمدي ستاره شناسان گفتند تو فرزندي به جهان خواهي آورد كه در جهان يادگار خواهد بود. هم اكنون از بزرگان زني انتخاب كن، از خاندان كي پشين، از خاندان كي آرش. سياوش سر به زير افكند. گفت: اي پدر تو شاهي و من به فرمان و راي تو هستم. هر كسي را كه تو بگزيني براي من قابل قبول است. اما از تو مي خواهم اين سخنان را به سودابه هرگز نگو مرا دگر به شبستان مفرست


كاوس چون سخنان سياوش را شنيد بخنديد
چون نبد آگه از آب در زير كاه


كاوس گفت: براي گزينش همسر بايد به سودابه بگوييم از او هيچ انديشه مكن تمام گفتارش مهرباني با تو است. به جان از تو پاسباني مي كند، پسر از گفتار پدرش شاد شد اما در دل مي خواست تا از سودابه بگريزد،و آگاهانه دريافت سخنان كاوس از خودش نيست اين بود كه جانش در رنجي عميق دست و پا زدن گرفت
اي فرزند. بر اين داستان چند شب گذشت روزي از روزها سودابه تاجي از ياقوت سرخ سر نهاد و بر تخت نشست. تمام دختران حرم را جمع كرد و شبستان را چون بهشتي آراسته كرد، پس به دنبال هيربد كليد دار فرستاد. چون كليد دار آمد گفت: هم اكنون برو و به سياوش بگوي تا قدم رنجه كند و لحظه اي به شبستان در آيد. هيربد پيام به انجام رسانيد و سياوش در فكر شد و از خداوند ياري خواست با انديشه خود چاره جويي كرد اما هيچ راهي را روشن نديد پس به ناچار لرزان لرزان و خرامان به مشكوي وارد شد، سودابه از تخت به زير آمد ،نزد سياوش رفت. سياوش بر صندلي زرين نشست. و سودابه تمام دختران را در برابر سياوش بپا داشت و گفت : اي شاهزاده اين همه دختران كه در شبستان هستند بر آنها نگاه كن هر كدام را كه خواهي بر گزين. دختران هيچ يك چشم از سياوش بر نمي داشتند. پس به فرمان سودابه هر كدام سوي صندلي خويش رفتند و هر يك در انديشه آنكه بخت كداميك بلندتر خواهد بود. همه سكوت كردند چون دختران رفتند سودابه گفت چشم باز كن و ببين از اين همه دختران كداميك را بر مي گزيني.سياوش سر به زير افكند و در پاسخ فرو ماند. در دلش گفت


كه من بر دل پاك شيون كنم
به آيد كه از دشمنان زن كنم


اي فرزند. به آنجا رسيديم كه سياوش از پذيرفتن آنچه كه سودابه مي خواست سرباز زد و از اينكه دختر او را نيز به همسري بر گزيند نگران بود و داستان مكرهاي شاه هاماوران را با ارتش ايران هر لحظه به ياد مي آورد. و اين بود كه پاسخ خود را بر زبان نمي آورد. سودابه چون سكوت سياوش را بديد دست برد و پرده از رخ خود بر گرفت و به سياوش گفت اين شگفت نيست كه تو هيچيك از دختران شبستان را نپسندي،زيرا تو من را ديده اي


كسي كوچو من ديد بر تخت عاج
نباشد شگفت ار به ما ننگرد
و كسي را به خوبي به كس نشمرد


اي سياوش اگر تو با من پيمان كني و از عهد خود بر نگردي يكي از اين دختران را برايت برمي گزينم تا چون پرستاري نزد تو باشد. حالا با من پيمان كن و بر آن سوگند بخور كه لحظه اي نيز از گفتار من سر نپيچي آنگاه چون كاوس از اين جهان رخت بريست تو يادگار كاوس و از آن من خواهي بود. به شرط آنكه مرا همچون جان خودت دوست بداري

من اينك به پيش تو ايستاده ام
تن و جان شيرين تو را داده ام
زمن هر چه خواهي همه كام تو
بر آرم نپيچم سر از دام تو


پس بدون شرم سر سياوش را به خود گرفت و بر آن بوسه داد. صورت سياوش از شرم گلگون شد خون بر چهره اش دويد و اشك از مژگانش چون خون آب روان شد. در دل گفت: خدايا اين كار ديو است.اي پروردگار زمين و آسمان مرا از گزند آن دور دار . من هرگز با پدرم راه خطا و گناه نخواهم پيمود و هرگز با اين اهريمن دوستي نخواهم كرد. سياوش لحظه اي انديشه كرد و با خود گفت اگر با اين بيشرم و شوخ چشم سخن سرد بگوي آتش خشم در دلش شعله خواهد زد آنگاه در نهان دشمني خواهد كرد و كاوس را به دشمني من وا خواهد داشت. پس بهتر است از اين شبستان آزاد شوم. چرب و نرم با او سخن بگويم. آنگاه به سودابه گفت: خوب مي دانم كه در جهان زني ديگر چون تو نيست اما

نماني به خوبي مگر ماه را
نشايي دگر كس بجز شاه را

اكنون همان كه دخترت همسر ما شود بس است و همين انديشه را با كاوس در ميان بگذار. ولي آنچه كه با من گفتي رازي خواهد بود در دل من و بدان كه در انديشه من و تو چون مادري مهربان و عزيز هستي . چون سخن به اينجا رسيد سياوش از جا بلتد شد و از شبستان بيرون رفت. دمي بعد كاوس به شبستان آمد . سودابه پيش دويد و گفت سياوش به شبستان آمد تمام پردگيان را بديد و فقط دختر من را پسنديد. كاوس بسيار شاد شد و فرمان داد تا در گنج خانه را گشادند.گوهر ها و ديباي زربفت، كمر زرين، دستبند، تاج، انگشتر، تخت آنچه را كه لازم مي نمود به سودابه داد و گفتآن را براي سياوش به كار ببر و به او بگو اين اندكي است از آنچه كه به تو خواهم داد . دو صد گنج مانند اين را نثار تو خواهم كرد . اين بگفت و به ايوان خود رفت
سودابه فقط در اين انديشه بود كه اين همه طلا و جواهر كه به سياوش خواهد رسيد چه بهتر كه از آن من باشد و خود سياوش نيز من را بگزيند چه پس از كاوس، او شاه خواهد شد


اگر او نيايد به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من


هر كاري چه بد و چه نيك چاره اي دارد كه گاه چاره آن آشكار و گاه در نهان است اگر سياوش از آرزوي من سرپيچي كند خود دانم كه چگونه روزگارش را تيره نمايم

[ سه شنبه 22 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1461

داستان شماره 1461

 


عاشق شدن سودابه به سياوش


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت نود داستانهای شاهنامه

 

 اي فرزند. نزد ديگر ملل نيز افسانه هاي فراوان و قصه هايي دلنشين از همين مايه هست. و اينك داناي طوس مي گويد: نه اولين است نه آخرين. كلامي گزافه نيست چه تا بوده چنين بوده است اما مرد مي خواهد كه چون سياوش پاي بر سر هواي نفس بنهد. جان بدهد اما شرافت خود را نگاهدارد
كاوس هر روز با سياوش سخنها مي گفت گاه در پنهان گاه در آشكار يكي از روزها كه كاوس با سياوش نشسته و سخن مي گفتند سودابه همسر جوان كاوس وارد سراي ايشان شد . چون چشم سودابه به سياوش افتاد . دل به او سپرد. روز بعد كسي را نزد سياوش فرستاده گفت پنهاني با سياوش بگوي اگر روز به شبستان شاه وارد شود بدون مانع است و آمدن تو شگفتي نخواهد داشت. چون فرستاده دعوت سودابه را به سياوش گفت جوان پاكدل آشفته شد و پاسخ داد: برو به او پاسخ بده كه من مرد اين سخنان نيستم. روز ديگر سودابه نزد كاوس رفت و گفت اي شاه چه شود اگر سياوش را به شبستان فرستي تا خواهران و خويشان خود را ببيند. آيا بهتر نيست به او دستور دهي كه هر چند گاه يكبار در شبستان به ديدارشان برود. چون بيايداو را آنچنان عزيز خواهيم داشت كه با ما رام شود به خصوص اكنون كه در غم از دست دادن مادرتان است. كاوس گفت اي سودابه سخن درست گفتي و بدان كه تو بيش از يكصد مادر بر سياوش مهر و محبت داري . يزدان پاك تو را چنان آفريده است كه دلت جز به پاكي و مهر راغب نيست و كاوس به سياوش گفت سودابه براي تو نه خواهر بلكه مادري مهربان است به مشكوي من برو پرده نشينان و پوشيدگان را ببين و زماني با ايشان بمان
سياوش چون سخن كاوس را شنيد اندكي خيره خيره به او نگاه كرد و انديشيد شايد پدر مي خواهد او را آزمايش كند. با خود گفت: اگر من به شبستان بروم سودابه رهايم نخواهد كرد پس بهتر است از اين انديشه بيرون روم. پس رو به كاوس كرد و گفت: اي داناي بزرگوار آيا بهتر نيست مرا به سوي دانشمندان و بزرگان كار آزموده بفرستي و يا بگذاري تا جنگ آوري و نبرد را بهتر بياموزم و در كنار تخت تو آئين شاهي را فرا بگيرم. من در شبستان شاه چه خواهم آموخت و كدام زن در مشكوي مي تواند راهنماي من باشد اما اگر دستور پدر آن است كه حتما بايد بروم خواهم رفت. كاوس گفت تو نيز شادماني مي خواهي بد نيست كه سري به شبستان بزني

 

[ سه شنبه 21 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1460

داستان شماره 1460

داستان سياوش
 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت هشتاد و نهم داستانهای شاهنامه

 

اي فرزند داستان سياوش از پر معنا ترين داستانهاي شاهنامه است. فردوسي اين داستان را در پنجاه و هشت سالگي به نظم در آورد و خود آرزو مي كند
اگر زندگاني بود دير باز
بدين دير خرم بمانم دراز
يكي ميوه داري بماند زمن
كه ماند همي بار او بر چمن


و بعد داستان سياوش را چنين آغاز مي كند: روزي از روزها طوس پهلوان ، صبح زود آن دم كه هنوز آفتاب نزده بود و فقط خروسها مي خواندند از بستر بلند شد گيو وگودرز و چندين سوار را برگزيد و براي شكار روانه دشت شد. ساعتها كنار جويبار و هرجا كه گمان شكار بود گشتند، شكار فراواني به دست آوردند و خوشحال از آن صيد افكني تفريح مي كردند. شكارگاه ايشان به سرزمين توران بسيار نزديك بود . در راه بازگشت همانطور كه اسب مي تاختند بيشه اي نظرشان را جلب كرد . طوس و گيو وچند سوار به سوي بيشه رفتند. طوس و گيو تمام بيشه را گشتند اما بجاي شكار دختري بسيار زيبا را ميان درختها ديدند و هر دو خندان نزد او رفتند

بديدار او در زمانه نبود
زخوبي بر او بهانه نبود
به بالا چو سرو پديدار ماه
نشايست كردن بدو در نگاه


طوس گفت اي ماهرو چه كسي تو را بسوي اين بيشه آورد. دختر گفت: راست آن است كه نيمه شب ديشب پدرم كه سخت مست شده بود به خانه آمد تا مرا ديد به سويم دويد تيغ از كمر كشيد و مي خواست سرم را از تن جدا كند. آن زمان از خانه گريختم و به اينجا آمدم. طوس پرسيد« پدر تو كيست و از كدام نژادي؟ دختر گفت من فرزند زاده گرسيوزم و نژادم به فريدون مي رسد. طوس پرسيد اين همه راه را پياده چطور آمدي. دختر پاسخ داد. اسبم در راه بماند و دزدان همه زر و گوهر و تاجي را كه بر سر داشتم از من ربودند و ضربه اي نيز بر من كوفتند، از بيم گريختم و اكنون در اين بيشه پناه گرفته ام به اين اميد كه چون مستي از سر پدرم بيرون رود به جستجوي من بر خواهد خواست و مادرم چون بداند همه را روانه خواهد كرد
پهلوانان دلشان به او مايل شد و در اين انديشه شدند كه دختر همسر كداميك از ايشان باشد. طوس گفت: نخست من او را پيدا كردم و به همين جهت بود كه تند به اين سوي آمدم. گيو گفت اي سپهدار اين سخن را بر زبان نياور كه من نخست او را يافتم، سخن بايد راست گفت و تندي نكن كه جوانمرد هرگز تندي نمي كند
خلاصه حرفشان تند شد و به آنجا رسيدند كه چون نمي توانند در مورد دختر توافقي داشته باشند بهتر است سرش را ببرند تا هر دو راحت شوند چون سخن به اينجا رسيد يكي از سرداران ميانجي شد و گفت: دختر را بهتر است نزد شاه ببريد به آن شرط كه هر چه بگويد قبول كنيد. سرداران دختر را برداشته و روانه خانه شاه شدند . چون به ايوان كاوس رسيدند آنچه را كه گذشته بود با وي راستي گفتند و دختر را نيز به شاه نشان دادند. كاوس چون دختر را ديد گفت اي سپهبدان رنج شما را كوتاه كردم اين دختر هر كه هست در خور حرمسراي من است. سخن را كوتاه كنيد . كاوس از دختر پرسيد از كدام نژادي ، گفت از خاندان فريدون و گريسوز جد من است. كاوس گفت آيا راضي هستي تو را به حرم خودم بفرستم و تو را بر زيبائيان آن بزرگي دهم؟ دختر گفت: چون تو را ديدم از ميان پهلوانان تو را انتخاب كردم
كاوس دختر را به مشكوي خود فرستاد قصر و زندگي برايش فراهم كرد تختي از عاج، پيراهني از ديباي زرد و فرمان داد تاجي از زر وپيروزه بر سرش نهادند. خلاصه آنچه را كه شايسته بود به آن بانو دادند كاوس ده اسب پر قيمت با تاجي از زر و اموالي ديگر نزد هر يك از دو سپهبد فرستاد. سالي نگذشت به كاوس خبر دادند آن دختر فرزندي آورده است. كاوس شادمان شد و نام آن پسر را سياوش نهاد، و ستاره شناسان را گفت تا نيك و بد زندگي او را ببينند. دانايان ستاره سياوش را سخت آشفته و بخت او را خفته ديدند.مدتي گذشت تا رستم به ديدار كاوس آمد چون سياوش را ديد به كاوس گفت او را به من بسپار كه هرگز دايه اي بهتر از من براي او نخواهي يافت
رستم سياوش را همراه خود به زابلستان برد و در طي چند سال آنچه را معمول زمان بود به وي آموخت. تا آنجا كه در سواري ،تيرندازي، كمند، گرز، مجلس نشستن، شكار كردن، داد مردم دادن، سخن گفتن، سپاه راندن


سياوش چنان شد اندر جهان
بمانند او كس نبود از مهان

يك روز سياوش به رستم گفت : اي پهلوان رنج بردي و هنرهاي فراوان بمن آموختي اكنون زماني است كه كاوس بايد نتيجه آموزش تو را ببيند.رستم قبول كرد و اردويي شايسته براي سياوش بر پا نمود. در خزانه را باز كرد وهر چه داشت در اختيار سياوش نهاد و هر چه كم بود به دست آورد چون سپاه آراسته شد سياوش با رستم روانه در گاه كاوس گرديد. به كاوس آگهي دادند سياوش به نزديكي شهر رسيده است. كاوس، گيو، و طوس را باسپاه فراوان به استقبال فرزند فرستاد چون به سياوش رسيدند طوس در يك سو و رستم در سوي ديگر سياوش قرار گرفته و با هم به كاخ كاوس وارد شدند. آتش آوردند بوي خوش سوختند زر و گوهر بر سرشان نثار كردند تا سياوش برابر كا وس رسيد چون پدر را ديد نخست آفرين او را گفت زماني در برابر پدر سر بر خاك نهاد،سپس از جا برخواست ونزد كاوس رفت، كاوس او را بوسيد و جايش داد. سپس از رستم حال پرسيد و نوازش كرد
رفتار سياوش چنان بود كه همه از تربيت سياوش شگفتي كردند. بزرگان ايران همه به ديدار سياوش رفتند و سياوش هم به ديدار مادر رفت ومدتي با هم بودند تا اينكه مادر سياوش در گذشت سياوش زاري كرد جامه بر تن چاك نمود، خاك بر سر ريخت چنانكه روز و شب كارش گريه بود و خنده بر لب نمي آورد. يك ماه اين درد و داغ بر جگر او ماند تا كم كم خبر به بزرگان رسيد . طوس ، فريبرز، گودرز، گيو، وديگر شاهزادگان و پهلوانان نزد سياوش رفتند. سياوش چون چهره ايشان را ديد بار ديگر گريه آغاز كرد و براي از دست دادن مادر درغم شد .گودرز چون رنگ سياوش را ديد گفت: اي شاهزاده پند مرا بشنو

هر آنكس كه زاد او زمادر بمرد
ز دست اجل هيچكس جان نبرد


پهلوانان آنقدر كوشيدند تا دل سياوش را از غم كمي تهي كردند روزگار نيز اينچنين گذشت تا آنكه روزي اين آسمان نيرنگي تازه آغاز كرد

 

 

 

 

[ سه شنبه 20 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1459

داستان شماره 1459


آخرین رزم رستم و سهراب

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت هشتاد و هشتم داستانهای شاهنامه

 

رستم و سهراب دوباره اسبهایشان را به درختی بستند و به مبارزه . کشتی پرداختند . هر دو کمر یکدیگر را گرفتند ، سهراب از فشار زیادی که رستم به کمرش آورده بود رنگ چهره و رخسارش به زردی گرائید و رستم نیز از زور زیادی که بر کمر سهراب آورده بود چهره اش به سرخی گراییده بود. رستم کمر سهراب را فشرد و او را بر زمین زد و شمشیرش را از غلاف در آورد و امانش نداد. چون می دانست سهراب کسی نیست که بتواند در زیر بماند و قوی است ، پس امان نداد که سهراب بتواند حرکتی بکند . شمشیرش را در کمر و پهلوی سهراب فرو کرد. سهراب فریادی کشید و در حالیکه از زور درد بر خود می پیچید آهی بر آورد و گفت : ای پیرمرد ، تو گناهی نداری ، گناه از زمانه و گیتی است که مرا در خودش کشیده و به کشتنم داد . اکنون همسالان من مشغول بازی کردن هستند و من در خون خود غلطیده ام . آه ، مادر مهربان من نشانه هایی از پدرم داده بود که من به دنبال او بگردم ، ولی افسوس که نتوانستم او را پیدا کنم و ببینم . ای پیرمرد ، تو اکنون اگر ماهی شوی و یا ستاره شوی و در کهکشانها پنهان شوی روزی پدرم انتقام مرا از تو خواهد گرفت . کسی حتماً خبر مرگ مرا به نزد رستم پهلوان می برد و او را از مرگ فرزندش آگاه می گرداند.
تهمتن وقتی رستم را شنید دنیا در برابرش تیره و تار گشت و بیهوش شد. وقتی که به هوش آمد . با ناله و گریه از سهراب پرسید : ای جوان ، بگو ببینم از رستم چه نشانی داری ؟ نابود و گم و گور باد نام رستم که چنین تیره بخت و رو سیاه گشته . من بد بخت رستم هستم ، که ای کاش هرگز نبودم
رستم مدتی نعره و شیون کرد و مویش را کند . پس سهراب گفت : اگر تو رستم هستی ، بدان که مرا به خیره سری کشتی . من هرگونه راهنمایی از تو خواستم یک ذره مهرت نجنبید . کوشیدم که ذره ای مهر در دلت بوجود بیاورم ، اما تو نخواستی . من وقتی خواستم به ایران بیایم مادرم یک مهره به من داد که به بازویم ببندم و ژنده رزم را به همراه من فرستاد که او ترا به من نشان بدهد
رستم وقتی که بند جوشن سهراب را باز کرد مهره را دید که بر بازوی سهراب بسته شده بود . پس جامه اش را پاره کرد و شیون و زاری سر داد . اشک خونین بارید و خاک بر سرش ریخت . سهراب جون دید که پدرش چنین بی تابی می کند و بسیار افسرده و پریشان است ، دست پدر را گرفت و گفت : ای پدر عزیز : اکنون شیون و زاری فایده ای ندارد . سرنوشت من چنین بوده که بدست تو کشته شوم . پس چه سود و فایده که خود را اذیت می کنی.پس رستم در حالیکه اشک می ریخت سهراب را در آغوش گرفت و در همین حال خورشید در حال غروب کردن بود
در طرفی دیگر چون از رستم در نزد سپاه ایرانیان خبری نشده بود بیست تن از سران سپاه ایرانیان به میدان جنگ آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده و چه بر سر رستم آمده. وقتی به جایی که دو دلاور اسبهایشان را بسته بودند رسیدند و اثری نیز از رستم نیافتند به نزد کاووس بازگشتند و به کاووس گفتند که رستم کشته شده و اسبش باقی مانده است ، کاووس گفت : اکنون که رستم بدست سهراب کشته شده چاره ای نیست باید بر دشمن بتازیم . آنگاه زود به پایتخت برگردیم  ، چون ایران بدون رستم کارش تمام است و دیگر نباید اینجا بمانیم . آنگاه دستور داد که طبل و کوس بزنند و لشکریان را آمادۀ رزم کنند
از سویی سهراب رو به پدرش کرد و گفت : ای پدر ، اکنون که کار من تمام است و ترکان پشت و پناهی ندارند . از تو خواهش دارم که مهربانی کنی در حق من و نگذاری که ایرانیان آسیبی به ترکان برسانند. چون من امید و وعده های فراوانی به آنان داده بودم . پس بیا و این خواسته و آرزوی مرا بر آورده کن
رستم بعد از شنیدن سخنان سهراب ، سوار بر رخش شد و بسوی سپاه ایران براه افتاد. وقتی که به آنان رسید همۀ سپاهیان با دیدن رستم بسیار شادمان و خوشحال شدند و خدا را ستایش کردند که رستم زنده و پیروز گشته ، اما رستم را بسیار افسرده و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود یافتند . علت ناراحتی را از رستم پرسیدند ، رستم آنچه را که اتفاق افتاده بود برای آنان شرح داد و گفت که چگونه جگرگاه فرزندش را دریده و در حالیکه رمقی در جانش نمانده بود رو کرد به سپاهیانش و گفت :
امروز گویا من نه دلی دارم و نه تنی ، پس از شما تمنا و خواهش دارم که دیگر به جنگ ترکان نروید ، من هر چه بدی کردم تا امروز ، کافی است
سپاهیان همگی یکدل و یکزبان گفتند : ای دلاور ، ما همگی گوش به فرمان تو هستیم ، چون غم و اندوه تو همان غم و اندوه ماست
سپس رستم برادش زواره را دید و به او گفت که چگونه جگر گوشه اش را کشته و چقدر پشیمان است . آنگاه به هومان پیغام فرستاد که سپاهیان را نگه بدارد و اجازۀ حرکت به آنان ندهد. سپس رستم اطلاع پیدا کرد که هجیر چگونه راز رستم را از سهراب مخفی کرده ، بسیار خشمگین و ناراحت بسوی هجیر رفته و او را گرفت و بر زمین زد و خنجرش را کشید و می خواست که سر هجیر را جدا کند ، اما پهلوانان دست او را گرفتند و اجازۀ این کار را به او ندادند. رستم برخواست و سوار اسبش شد و به نزد سهراب رفت و سر به سینۀ سهراب گذاشت و در حالیکه سیلی از اشک از دیدگانش جاری بود فکری از مغزش گذشت. رو کرد به گودرز و گفت : برو به نزد کاووس و به او بگو که من چه بر سر فرزندم آوردم. بگو که رستم آن همه فداکاریها در راه ایران و ایرانیان انجام داده و خدمت فراوان در دربارت کرده است ، مقداری از آن نوشدارویت که دوای هر دردی است بده تا به فرزندم بدهم شاید بهبود یابد
پس گودرز به نزد کاووس رفت و پیغام رستم را برای او برد . کاووس در جواب گودرز گفت :اگر من نوشدارو را به او بدهم فرزندش زنده می ماند و هر دو پشت یکدیگر می شوند و مرا هلاک می سازند . مگر نشنیدی که رستم به من چه گفت ، او می گفت : کاووس چه کسی است که بتواند در برابر من پایداری کند و بایستد ؟
گودرز وقتی پاسخ کاووس را شنید به نزد رستم بازگشت و گفت :ای جهان پهلوان ، بدان که خلق و خوی بد شاه مانند درخت خنطل است. همیشه تلخ و ناگوار است. پس بهتر است برای گرفتن نوشدارو خود به نزد کاووس بروی و آنرا بگیری.
رستم دلش تیره شد. سوار بر رخش شد و بسوی اردوگاه به حرکت در آمد. در همین لحظه سواری خود را به او رسانید و خبر مرگ سهراب را به او داد و گفت که دیگر نیازی به نوشدارو نیست. رستم دهانۀ اسبش را بازگرداند و سپس به نزدیک سهراب رسید و از اسب پیاده شد . خاک بر سرش ریخت و زاری کرد و گفت :آه ای پهلوان ، ای شیر مرد ، ای کسی که اهل و نژادت از پهلوانان بوده . کسی به مانند تو دیگر نبیند ،کدام پدر تاکنون چنین کاری کرده که من انجام دادم ؟ من سزاوار و شایسته هر گونه مجازات هستم . جواب مادرش را چه بگویم ؟ جواب زال را چه بدهم ؟
رستم در حالیکه گریه و زاری می کرد دستور داد که دیبای شاهانه بر روی سهراب بکشند و به نشانه سوگواری سراپردۀ رستم را آتش زنند و دیبای هفت رنگ را به آتش کشیدند . کاووس و دیگر پهلوانان زبان به دلداری و دلگرمی رستم گشودند . قرار بر این شد که زواره با سپاه تورانیان سخن بگوید و پایان جنگ را اعلام کند و کاووس نیز بسوی پایتخت حرکت کرد
رستم جنازۀ سهراب را به سوی زابلستان برد . زال و بزرگان همه به پیشواز رستم آمدند . رستم تابئت سهراب را به سرای خود برد و دیبای را کنار زد و آنرا به دیگران نشان داد. همه از پیر و جوان جامه عزا بر تن کردند و تن خود را چاک چاک کردند . سراسر زابلستان را عزا و ماتم فرا گرفته بود ، پس جسد سهراب را با دیبای زردی پوشانیدند و در تابوت گذاشتند و آنرا در دخمه قرار دادند

زمــانـه بـر انـگـیـخـتـش بـا سـپــاه    کـه ایـدر بـه دسـت تـو گـردد تــبــاه
چـه سـازی و درمـان کـار چـیـست ؟    بر این رفته تا چند خواهی گریست ؟
شـکـاریـم یـکـسـر  همه پیش مرگ    سـر زیـر تـاج و ســر زیــر تــرگ
وگر زین جهان آن جوان رفتنـیست     نـگـه کـن بـگـیـتی کـه جاوید کیست ؟

 

 

 

[ سه شنبه 19 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1458

داستان شماره 1458


کشتی گرفتن رستم با سهراب


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هشتاد و هفتم داستانهای شاهنامه


روز دیگر که خورشید از افق سر زد ، رستم و سهراب هر دو جامۀ رزم بر تن کردند و سهراب دوباره در حالیکه افکارش مشوش بود و باز گمان و تردید به دلش راه یافته بود رو کرد به هومان و گفت :ای هومان ، من گمان می کنم این پهلوان رستم باشد . چون به دلم شور افتاده ، اما هومان حیله گر و بد اندیش گفت : من بارها و بارها رستم را در جنگ دیده ام ، این پهلوان تاب و توان رستم را ندارد . او رستم نیست
سهراب وقتی که چنین جوابی را از هومان شنید بسیار اندوهگین شد و دیگر دلسرد شده بود . آنگاه سوار بر اسبش شد و راهی میدان کارزار گردید . وقتی به نزد رستم رسید به او گفت : بگو ببینم ای پهلوان ، دیشب را چگونه گذراندی ؟ آیا توانستی از ترس بخوابی ! آیا باز هم می خواهی جنگ کنی ؟ بیا و شمشیر بغض و کینه را از دست بیفکن ، بیا در مجلس بزم بنشینیم و در پیش خدا پیمان ببندیم که دیگر جنگ نکنیم . بگذار کسی دیگر به جنگ من بیاید . مهر و محبت تو در دل من افتاده است . تو چه کسی هستی ؟ اصل و نژادت را به من بگو ؟
رستم پاسخ داد :تو با این سخنان می خواهی مرا فریب بدهی . دیروز تو دربارۀ جنگ و کشتی گرفتن صحبت می کردی ولی اکنون از صلح و آشتی سخن بر زبان می آوری . اگر تو نوجوان و خام هستی و بی تجربه ، من بسیار کار آزموده هستم و سرد و گرم دنیا و روزگار را دیده ام و تجربه کرده ام . اکنون من آمادۀ کشتی گرفتن هستم . آماده شویم و ببینیم که فرمان یزدان الهی چیست ؟ و پیروزی از آن کیست ؟
سهراب گفت :از مردی سالخورده و کهنسال چنین سخن گفتن شایسته نیست. من آرزو داشتم که وقتی مرگت فرا برسد تو در بستر باشی نه در میدان کارزار . اکنون که می خواهی چنین باشد پس بیا تا دست و پنجه نرم کنیم . شاید که مرگ تو بدست من باشد. پس بعد از گفتگو هر دو پهلوان از اسبها پیاده شدند و با هم در آویختند و کشتی گرفتند . کمر یکدیگر را گرفتند و به مبارزه پرداختند ، چنان مبارزه کردند که از بدنشان خون و عرق می چکید. سر انجام سهراب رستم را بلند کرد و او را بر زمین زد و بروی سینه اش نشست و خواست که با خنجر سر رستم را از تنش جدا کند . رستم که کار خود را تمام شده می دید فکر کرد و به سهراب گفت :ای جوان دلاور ، آئین و روش کشتی این نیست . کسی که هماوردش را بر زمین زند برای بار اول باید او را رها کند و اگر برای بار دوم پیروز شد ، آنوقت شکست خورده است . زیرا بار اول اگر او را بکشد می گویند که از روی بغض و کینه بوده نه از روی شجاعت و دلاوری ، سهراب از روی جوانمردی و دلیری گفتار رستم را پذیرفت و او را رها کرد و برخواست . رستم از جایش بلند شد و از اینکه توانسته بود از دام مرگ رهایی پیدا کند ، بسیار خوشحال و مشعوف بود
سهراب سوار بر اسبش شد و به دشت رفت . دشتی زیبا که پر از آهوان شکاری بود و مشغول شکار شد
در طرفی دیگر هومان که از آمدن سهراب دلواپس و نگران شده بود به نزد سهراب آمد و دربارۀ نبرد میان رستم و سهراب پرسید: سهراب هر چه که اتفاق افتاده بود برای او شرح داد . هومان وقتی که چنین چیزی شنید در حالی که غبطه می خورد و سرش را تکان می داد گفت :مگر دیوانه شدی و از جانت سیر شده ای ؟ چطور گول حرفهای آن پهلوان را خوردی ؟ و او را رها کردی . افسوس ! که شیری در دست داشتی و به راحتی او را رها کردی . تو بهترین فرصت را از دست دادی و بدان که کارت به تباهی خواهد کشید . هومان بسیار خشمگین و عصبی شده بود ، پس سوار بر اسبش شد و بسوی لشگرگاه تاخت
از سویی دیگر رستم از میدان کارزار برگشته بود و خود را به آبی روان رسانیده بود و سر و رویش را با آب شست و مقداری آب نیز خورد ، در حالیکه رمقی در جان نداشت بروی سبزه ها دراز کشید و به فکر فرو رفت و از اینکه جان سالم بدر برده بود بسیار شادمان بود . آنگاه بعد از مدتی استراحت برخواست و بسوی میدان کارزار بازگشت و سهراب هم از آنطرف بعد از مدتی شکار کردن به میدان کارزار بازگشت و دوباره دو دلاور رو بروی یکدیگر شدند

 

 

 

 

[ سه شنبه 18 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1457

داستان شماره 1457


بازگشتن رستم و سهراب به نزد سپاهیان

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هشتاد و ششم داستانهای شاهنامه

 

وقتی که سهراب به نزد سپاهیانش آمد از چگونگی حملۀ رستم پرس و جو کرد و یکی از سردارانش را  بنام هومان به نزد خویش فرا خواند و گفت : ای سردار ، بگو ببینم وقتی که آن پهلوان به میان شما تاخت چه کاری انجام داد ؟ هومان از دلاوریهای رستم که چگونه بر سپاه حمله کرده بود برای سهراب گفت و گفت که چون شاه دستور داده بود که سپاه از جایش حرکت نکند ، پس هیچ کس از جای خود حرکتی نکرد . رستم به مانند مردی مست به میان سپاه افتاد و گویی می خواست فقط با یک تن بجنگد
سهراب گفت : او از سپاه ما کسی را نابود نکرد ، در حالی که من بسیاری از افراد سپاه ایران را فنا کردم . اکنون باید به استراحت پرداخت ، زیرا فردا روزی بزرگ و سرنوشت ساز در پیش داریم
از سویی دیگر رستم به نزد ایرانیان رفت و با گیو و کاووس گفتگو کرد و از گیو دربارۀ چگونگی حمله بردن سهراب را پرسید ، گیو پاسخ داد :تاکنون چنین دلاوری را ندیده بودم . او به قلب سپاه حمله برد ، گرگین پهلوان را بر زمین انداخت و طوس دلیر هم از مقابلش گریخت . خلاصه کسی از سپاه جرات مقابله با او را نداشت و او به راست و چپ سپاه می زد
رستم پس از شنیدن سخنان گیو غمگین شد ، در حالی که سهراب در آنطرف آسوده و راحت به استراحت مشغول بود . پس رستم به نزد کاووس رفت و وارد خیمۀ او شد و به کاووس گفت :ای شاه ایران من تا کنون کودکی به چنین قوت ندیده ام و واقعاً چه زور و بازویی دارد ! چه بازوان قوی و نیرومندی دارد! فردا باز روز نبرد است ، من با او کشتی می گیرم و کوشش خودم را می کنم ، اما نمی دانم پیروزی از آن کیست ؟ با خداست که چه کسی پیروز شود
آنگاه کاووس با شنیدن سخنان رستم او را دلداری داد . رستم سراپردۀ کاووس را ترک کرد و در حالی که بسیار غمگین و ناراحت بود برادرش زواره را دید و چون احساس گرسنگی شدید کرد به او گفت که برایش خوراکی بیاورد و زواره نیز برای رستم خوراکی آورد و به زواره گفت : فردا من قصد مبارزۀ نهایی را دارم . تو درفش و کفش و جامۀ رزم و سپاهیان را آماده کن . اگر پیروز شدم در میدان جنگ درنگ نخواهم کرد ، ولی اگر شکست خوردم شما در اینجا نمانید و به زابلستان بروید ، جنازۀ مرا نیز به نزد مادرم ببرید و به او بگویید ، خواست خدا بود که رستم به دست جوانی هلاک و نابود گردد. و ای برادر تو دل مادرم را بدست بیاور و او را دلداری بده و بگو که کسی عمر جاویدان نخواهد داشت . سر انجام آدمی مرگ است و به پدرم نیز بگو ، سپاه ایران را بدون پشت و پناه نگذارد و با شاه ایران همراهی داشته باشد ، چون دلگرمی ایرانیان به نژاد سام و زال است
آنگاه زواره بعد از شنیدن وصیتهای رستم قول داد که به آنچه گفته ، جامۀ عمل بپوشاند . پس دو برادر تا نیمه های شب به گفتگو پرداختند تا اینکه خواب بر چشمهایشان چیره گردید و وارد بستر خواب گردیدند

[ سه شنبه 17 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1456

داستان شماره 1456


اولین مبارزۀ رستم و سهراب


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هشتاد و پنجم داستانهای شاهنامه

 

سهراب و رستم هر دو مبارزه را آغاز کردند . نیزه در نیزه یکدیگر انداختند ، سپس با شمشیر به جان یکدیگر افتادند و بعد با گرز به نبرد پرداختند . نیزه ها همه ریز ریز شد ، گرزهایشان شکسته شد ، زخمهای زیادی به یکدیگر زدند و زینها از تن اسبها فروریخت و زره هایشان پاره گردید، از تنشان عرق می ریخت و دهانشان پر از گرد و خاک شده بود و پیکرشان خون آلود شده بود ، اسبهایشان بی رمق شده بودند و زبانشان از تشنگی چاک چاک شده بود . رستم از این همه زور و بازوی سهراب بسیار متعجب شده بود و با خود گفت :عجب ! این جوان خام مرا اسیر خود کرده و هر چه تاکنون جنگ کرده ام چنین مبارزه ای ندیده ام. این جوان کاری کرده که جنگ با دیو در برابرم خوار و بی ارزش شد. واقعاً چه قوت و نیرویی دراد
رستم در فکر فرو رفته بود . اسبهایشان مشغول استراحت بودند . هر دو پهلوان کمان به زه کردند ، یکی پیر و سالخورده و فرتوت و دیگری جوان و برنا بود و یکدیگر را به بارانی از تیر گرفتند . چون مدتی به یکدیگر تیر پرتاب کردند و نتیجه ای نگرفتند ، تیر و کمان را کنار گذاشته ، کمر همدیگر را گرفتند . رستم پهلوان وقتی که می خواست چیزی را از روی زمین بلند کند مانند پر کاهی برایش بود، ولی اکنون هر چه می کرد که سهراب را از روی زمین بلند کند انگار که کوهی در برابرش جلوه می کرد و نمی توانست او را بلند کند . خلاصه هر دو دلاور از دست انداختن به کمر یکدیگر نیز نتیجه ای حاصل نکردند . دوباره رو به سوی گرزهایشان کردند ، سهراب با یک ضربه زخمی بر شانۀ رستم فرود آورد ، تهمتن از زور درد بر خود پیچید و چهره اش خون آلود شد. سهراب خنده ای کرد و با حالت تمسخر رو کرد به رستم و گفت :ای پهلوان ، تو در برابر ضربه و زخم دلیران تاب مقاومت نداری و بزودی از پای در می آیی و دستهایت چون دو دست خشک شده می مانند. چگونه می خواهی در برابر من ایستادگی و مقاومت کنی ؟ من به حال تو دلم می سوزد و افسوس می خورم که خاک به خون تو آغشته می شود و اگر چه یال و کوپالی به ظاهر قوی داری ، اما دروغ و بیهوده نگفته اند : ( کسی که پیر و فرتوت شده ادعای جوانی کند ، بسیار نادانی کرده است
رستم پاسخی در برابر سهراب نداشت و دوباره پیکارشان آغاز شد و به یکدیگر حمله کردند . اما هر دو نبرد را بی فایده دیدند . از این رو رستم تصمیم گرفت که به سپاه ترکان حمله ببرد ، پس رو به سوی سپاه ترکان نهاد و چنان بر آنان تاخت که همه از ترس گریختند و پراکنده شدند. در همین حال سهراب که دید رستم به سپاهش حمله ور شده او نیز به مانند گرگی به سپاه ایران حمله برد و بسیاری را بر زمین زد و نابود کرد . رستم چون چنین وضعی دید و متوجه شد که سهراب تمام سپاهش را از بین خواهد برد ، پس از سپاه ترکان دست کشید و به نزدیک سهراب آمد و فریاد کشید :ای ترک خونخوار ، سپاه ایران چه کاری به تو کرده که چنین بی رحمانه بر آنان می تازی و به مانند گرگی حمله ور شدی؟
سهراب پاسخ داد:به راستی که این دو سپاه بی گناهند . اما تو نیز حمله کردی و بسوی توران تازیدی ، مگر کسی از آنان با تو به جنگ و کینه برخواسته بود ؟
رستم قدری تامل کرد و رو به سهراب کرد و گفت :اکنون بحث و جدل بی فایده است و برای نبرد کردن نیز روز روشن تیره گشته ، بهتر است که نبرد را برای فردا بگذاریم
پس تصمیم گرفتند و بنا بر این گذاشتند که فردا از نو با یکدیگر روبرو شوند

 

 

 

[ سه شنبه 16 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1455

داستان شماره 1455

حمله کردن سهراب بر لشکر کاووس

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هشتاد و چهارم داستانهای شاهنامه

 

سهراب چون گفته های هجیر را شنید نا امید شد . پس پشت به هجیر کرد و بسیار از کار هجیر متعجب شد که چرا نام آن پهلوان را از او پنهان می کند ؟ پس سهراب از روی کینه و خشم فراوان جامۀ رزم پوشید و تاجی بر سر گذاشت، نیزه و کمان و کمند و گرز سنگینش را بلند کرد و در حالیکه از خشم و ناراحتی خونش به جوش آمده بود سوار بر اسبش شد و رو سوی میدان جنگ نهاد. سپس حمله ور شد بسوی قلب دشمن و تمامی سپاه از چنگ او گریختند . آنگاه حمله ور شد بسوی سراپردۀ کاووس و در حالیکه با نیزه به چادر می زد نعره می کشید و هماورد می خواست . در این هنگام هر کدام از سرداران ایرانی از ترس به سویی می دویدند . پس سهراب در حالی که فریاد می زد ، رو به کاووس کرد و گفت :ای شاه ترسو ، تو شهامت و جرات نداری ، چگونه برای جنگ آمدی ؟
من اگر اراده کنم تمام سپاهت را نابود خواهم کرد . دیشب ژنده رزم کشته شده و من سوگند خورده ام که تا انتقام او را نگیرم و قاتلش را پیدا نکنم دست از مبارزه بر ندارم . اکنون بگو ببینم پهلوانانت کجا هستند ؟ به گیو و طوس و گودرز بگو بیایند و مردانگی کنند و با من مبارزه کنند
در همین هنگام صدایی بر نیامد و همه خاموش و نگران بودند . سهراب در این هنگام با نیزه اش به خیمۀ کاووس زد و آنرا از جایش کند ، کاووس غمگین شد و ندا داد:ای سرداران یکی از شماها به نزد رستم برود و او را آگاه کند . کسی جز او نمی تواند حریف این پهلوان گردد
آنگاه طوس به سرعت براه افتاد تا پیغام را به گوش رستم برساند . وقتی که به نزدرستم رسید به او گفت : ای جهان پهلوان ، به فریادمان برس که کاووس احتیاج به کمک و یاری تو دارد. بشتاب و عجله کن . کسی جز تو نمی تواند حریف و هماورد آن پهلوان گردد
رستم گفت :هر پادشاهی که مرا به نزد خود خود فرا خوانده یا برای جنگ بوده یا برای بزم ، اما من از کاووس شاه ، جز رنج و اندوه چیز دیگری ندیده ام
آنگاه دستور داد تا رخش را آماده کنند و سوار بر اسبش شد و رو به دشتی که خیمه های ایرانیان در آن بود کرد و دید که سپاهیان چگونه می گریزند ، آنگاه رستم گفت :ای طوس ، من آنچه را که می بینم جنگ و رزم نیست ، بلکه جنگ شیطانی و اهریمنی است
پس رو سوی میدان جنگ نهاد . رستم وقتی که به میدان جنگ رسید آن همه هیاهو و غوغایی که بود از بین رفت و سپاهیان با دیدن رستم همگی آرامش خاطر یافتند . رستم نگاهی به سهراب کرد و دید که او مانند مرد جنگی چه گردن و یال و کوپالی دارد و بسیار دلیر و استوار است . پس رستم رو کرد به سهراب و گفت :از این میدان بیرون برویم و در بیابانی وسیع مبارزه را آغاز کنیم . پس سهراب به راه افتاد و به اتفاق رستم به بیابانی گسترده رسیدند . اکنون هر دو در مقابل یکدیگر قرار گرفتند . پدر در مقابل پسر و پسر در مقابل پدر ، در حالیکه هیچکدام از وضعیت یکدیگر اطلاعی نداشتند . پس سهراب دو کف دستش را به هم مالید و گفت :ای پهلوان ، جای تو در این میدان رزم نیست ، تو نمی توانی حریف من شوی ، من ترا با یک مشت از پای در می آورم . درست است که یال و کوپال و قدی بلند و استوار داری و به ظاهر قوی هستی ، اما نمی توانی پیروز شوی و زود از پا در می آیی. رستم رو کرد به سهراب و گفت : ای جوان نرم باش . زمین سرد و خشک است ، ولی سخن باید بسیار نرم و گرم باشد . من تا به این سن پیری رسیدم و سرد و گرم روزگار را بسیار چشیده ام . بدان که دیو سپید بدست من نابود و تباه شده است و اکنون از کسی شکست نخورده ام . پس اکنون نگاه کن تا جنگ کردن را ببینی ، اگر زنده ماندی دیگر از نهنگ دریا هم نترس و بدان که همه ستاره ها و دریاو کوه شاهد من هستند که در جنگ با نامداران و سرداران تورانی چکار کردم . اکنون دلم برایت می سوزد و دلم نیست که ترا بکشم
سهراب مدتی به رستم خیره شد و به یاد آورد آن نشانه هایی که مادرش از پدرش داده بود . پس در حالیکه دو دل شده بود رو کرد به رستم و گفت :ای دلاور ، من چیزی از تو می پرسم . امیدوارم که با من رو راست باشی و به من پاسخ درست بدهی . آیا تو ای نامدار ، رستم نیستی ؟ رستمی که اصل و نژادش از سام و زال است
تهمتن پاسخ داد :من رستم نیستم و از نژاد سام نیستم . بدان که رستم پهلوانی دلیر و شجاع است ، ولی در حالی که من خیلی کوچکتر و حقیرتر از او هستم . من نه تختی دارم و نه بزرگی و حشمتی . سهراب امیدش نا امید شد و بسیار ناراحت و غمگین گردیده و روز سپید در برابرش شب تیره گشت

 

[ سه شنبه 15 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1454

داستان شماره 1454

بازجویی سهراب از هجیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هشتاد و سوم داستانهای شاهنامه

روزی دیگر چون خورشید از افق طلایی سر زد ، سهراب جامۀ رزم پوشید. کمند به ترک بند بست ، یک شمشیر هندی بر کمرش و یک کلاه خود شاهانه بر سرش گذاشت و با چهره ای غضبناک بروی بام دژ آمد . دستور داد که هجیر را بیاورند و آنگاه از هجیر پرسید :
من هر چه از تو می پرسم باید جواب بدهی و اگر بدرستی پاسخ مرا بدهی بدون شک خلعت فراوان به تو خواهم بخشید . ولی اگر از روی کلک و نیرنگ پاسخ بدهی بدان که از گزند من در امان نخواهی بود
هجیر گفت : قربان چرا دروغ بگویم ؟ شما هر چه بپرسید من دریغ نخواهم کرد . اگر که دربارۀ آن موضوع چیزی بدانم
سهراب گفت : بگو ببینم آن سراپردۀ هفت رنگ که صد ژنده پیل بر در آن بسته است و پرچمی با نقش خورشید دراد ، جای کیست ؟ هجیر پاسخ داد : آن سراپردۀ شاه ایران ، کاووس است
سهراب پرسید : بگو ببینم آن سراپرده ای که درفشی با نقش پیل دارد و طرف راستش سواران و پیل و شیر بسیار دیده می شود ، از آن کیست ؟هجیر پاسخ داد: آن سراپردۀ طوس است
سهراب پرسید : آن سراپردۀ سرخ رنگ که اطرافش سواران بسیاری به پا ایستاده اند و پرچمی با نشانۀ شیر دراد مال کیست ؟هجیر گفت : آن سراپردۀ گودرز است
سهراب باز پرسید : آن سراپردۀ سبزی که در پیش آن اختر کاویان زده شده است و پرچمی با نقش اژدها دارد و پهلوانی با شکوه و عظمت و با قدی بلند نشسته است از آن کیست ؟ هجیر گفت : او پهلوانی چینی است که به تازگی به دربار شاه ایران آمده است ولی من نامش را به یاد ندارم ، زیرا وقتی که او به دربار آمد من در دژ سپید بودم
سهراب بعد از بازجویی و پرسیدن تمام نام پهلوانا و شناسایی آنان دوباره نگاهی به جائیکه سپاهیان ایران خیمه زده بودند کرد و به هجیر گفت : آن سراپرده ای که در برابرش پرچمی با نقش گرگ زده شده مال کیست ؟ هجیر پاسخ داد : آن مال گیو پسر گودرز است
سهراب پرسید : در طرف مشرق سراپرده ای سفید ، از دیبای رومی می بینم که سوارانی بیش از هزار نفر پیش او صف کشیده اند ، آن از آن کیست ؟هجیر گفت : آن مال فریبرز پسر کاووس است
سهراب پرسید: آن سراپردۀ سرخ رنگ که در اطرافش پرچمهای سرخ و زرد و بنفش قد علم کرده و پرچمی به نقش گراز کشیده شده ، از آن کیست؟هجیر جواب داد : آن از گرازۀ پهلوان ، دلیر و شجاع و جنگاور است
سهراب بعد از پرسش و پاسخ ، از اینکه نتوانسته بود نشانی از رستم پیدا کند بسیار اندوهگین شد و کمی به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه دوباره به سراغ آن سراپردۀ سبز رنگ رفت و از هجیر پرسید :تو گفتی که رستم مهمتر و برتر پهلوانان و پشت و پناه ایرانیان و ایران است. پس چگونه چنین چیزی ممکن است که او در این لحظه بحرانی در کنار سپاهیان ایران نباشد؟
هجیر گفت : شاید او به زابلستان رفته چون هنگام بهار است به بزم و شادی نشسته است
سهراب گفت :اکنون که ایران با چنین جنگ بزرگی روبرو گشته ، چگونه ممکن است که رستم در زابلستان مشغول خوشگذرانی باشد؟ بدان ای هجیر اگر رستم را به من نشان دهی با تو عهد می بندم هر چه بخواهی بتو می دهم ، ولی اگر این راز را از من پنهان کنی سر از تنت جدا خواهم کرد
هجیر سکوت کرد و در دلش گفت : اگر من رستم را به او نشان بدهم او بدست سهراب نابود می شود و ایران بدون پشت و پناه می ماند و نابود می شود و اگر من کشته شوم مهم نیست ، یک نفر نابود می شود . پس بهتر است که سکوت کنم تا دلاور ایرانی زنده بماند و سهراب از این راز با خبر نشود
سهراب از اینکه هجیر نام آن پهلوان را بدو نگفته بود بسیار آشفته و پریشان شده بود

[ سه شنبه 14 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1453

داستان شماره 1453


لشکر کشیدن کاووس و کشته شدن ژنده رزم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هشتاد و دوم داستانهای شاهنامه

 

روز دیگر شد . کاووس به سرداران خود فرمان داد که سپاهیان را آماده برای میدان جنگ کنند و طبل و شیپور جنگ را بنوازند . پس صد هزار مرد سپاهی همه آماده شدند و به حرکت در آمدند . منزل به منزل رفتند تا آنسوی مرز رسیدند . آنان در نزدیک مرز خیمه زدند و از بس تعدادشان زیاد بود گرد و خاکی بلند شده بود که توجه سهراب را به خودش جلب کرد و بروی پشت بام دژ آمد و به هومان که بسیار ترسیده بود گفت :ترس به دلت راه نده . این همه که می بینی جز سیاهی لشکر چیزی بیش نیستند و یک مرد جنگی در بینشان نیست که بتواند با من مقابله کند
سهراب بسیار شجاع بود و ترس به دلش راه نداد و به بزم و شادی نشست . از آنطرف سپاهیان کاووس چادرهای خود را گسترده بودند و جای خالی از انبوهی آنان دیده نمی شد. آنشب گذشت تا صبح روز بعد ، رستم به نزد کاووس آمد و از او خواست که اجازه بدهد پنهانی به دژ سپید برود و این پهلوان کوچک را از نزدیک ملاقات کند. پس کاووس به وی گفت : هر چه که صلاح می دانی انجام بده . تو خود بسیار عاقل و دانا هستی . برو که انشاءالله همیشه روانت روشن و سلامت باد و خداوند نگهدار تو و به کام تو باد
پس تهمتن جامۀ ترکان را به تن کرد و پنهانی از خیمه اش بیرون آمد تا نزدیکی دژ سپید رسید و از دیوار دژ بالا رفت و وارد ایوان دژ شد و به راه افتاد تا نزدیکی پنجرۀ سراپردۀ سهراب رسید. آنگاه مخفیانه به تماشای سهراب پرداخت . رستم سهراب را دید که بروی تخت نشسته . یک طرف رزم او ژنده رزم ، دایی سهراب ، و طرف دیگر او هومان دلیر و آنطرفتر او بارمان دلاور جای گرفته ، و سهراب بسان یک سرور شاداب و دو کتفش مانند ران شتر ، و کمرش مانند کمر شیر و صورتش مانند خون قرمز بود
رستم بعد از دیدن سهراب حرکت کرد که از دژ بیرون بیاید . در همین موقع ژنده رزم دایی سهراب ، برای کاری به بیرون از سراپرده آمد . تا اینکه به نزدیک رستم رسید . چون شب بود و تیره ، سایه ای بیش ندید از این رو گفت :ای سرباز تو کیستی ؟ اینجا چه می کنی ؟
رستم چون این سخنان را شنید و می ترسید که شناخته شود دستپاچه شد و با مشتی محکم چنان بر سر ژنده رزم زد که در دم جان داد. رستم بلافاصله از دژ خارج شد. در این هنگام سهراب از آمدن دایی اش دل نگران گردید. پس به بیرون آمد و به دنبال وی گشت تا اینکه او را بی جان در ایوان یافت . بسیار اندوهگین و پریشان گردید . اشک از چشمانش جاری شد و به یاد این موضوع افتاد که ژنده رزم تنها شاهدی بود که می توانست پدرش را به او نشان دهد . پس رو کرد به سپاهیانش و گفت : ای سربازان ، امشب را نباید استراحت کنیم . چون گرگی به میان گله آمده و اگر خدا یاری کند ، انتقامش را از ایرانیان خواهم گرفت
از سویی دیگر رستم به میان سپاهش آمد . وقتی که به نزدیک خیمه اش رسید ، گیو که پاسدار شب بود نهیب زد : کیستی ؟ رستم خنده ای کرد و پاسخ داد :منم ، رستم . پس گیو او را شناخت و به اتفاق رستم به دربار کاووس رفتند و آنچه را که رستم از زور و بازوی سهراب دیده بود و کشته شدن ژنده رزم ، برای کاووس تعریف کرد. بعد رستم و کاووس به اتفاق یکدیگر آنشب را به بزم و شادی پرداختند

 

 

[ سه شنبه 13 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1452

داستان شماره 1452


آمدن رستم به نزد کاووس و خشم کاووس بر رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هشتاد و یکم داستانهای شاهنامه

 


گیو و رستم وقتی که به دربار کاووس شاه رسیدند برای عرض ادب و احترام به نزد کاووس رفتند . همۀ بزرگان از آمدن رستم بسیار خوشحال و خرسند شدند ، اما برعکس شاه بسیار عصبانی بود
خلاصه رستم به اتفاق گیو به نزد شاه رسید. ضمن درود فراوان و عرض ادب به شاه ، کاووس را بسیار پرخاشگر دید ، کاووس بسیار خشمگین رو کرد به آندو و گفت : مگر من به شما فرمان نداده بودم که تاخیری نشود و درنگ کردن جایز نیست. در ثانی رستم چه کسی است که در برابر فرمان من سرپیچی می کند ؟ و دستور و فرمان مرا نادیده بگیرد؟
کاووس به گیو پرخاش کرد و او را نیز بسیار سرزنش کرد و در برابر جسارتی که شاه به رستم کرده بود تمام اطافیان را متعجب ساخته بود که شاه چگونه توانسته به چنین پهلوانی جسارت بکند. همه بزرگان می دانستند که رستم در برابر توهین و جسارت شاه سکوت نخواهد کرد . پس از مدتی سکوت کاووس که از سکوت رستم نهایت استفاده را برده بود گفت :ای طوس ، اکنون این دو را بگیرید و به بند بکشید و بعد بردارشان کنید
طوس قدری تامل کرد و با خود اندیشید و گفت :بهتر است که هر چه زودتر رستم را از دربار به بیرون ببرم . پس طوس به طرف رستم رفت و دست او را گرفت . در همین موقع رستم تاب و طاقت نیاورد و دستش را بلافاصله از دست طوس در آورد و بر شاه خروشید و گفت :تو شایستۀ پادشاهی نیستی و همۀ کارهایت از یکدیگر زشت تر است. تو اگر قدرت داری و راست می گویی برو سهراب ، دشمن ایران را از بین ببر. من پسر زال هستم و از خشم و غضب تو خم به ابرویم نمی آورم. زمین بردۀ من است و گرز نگین من ، و خود، کلاه من است و این بزرگی و حشمت شما بخاطر وجود من است . اکنون که قدر مرا نمی دانید و چنین رفتاری با من دارید من از اینجا می روم . خودتان چارۀ کارتان بکنید و در مقابل آن پهلوان ایستادگی کنید
رستم این سخنان را گفت و از کاخ کاووس به بیرون رفت . همه بزرگان از اینکه رستم اینگونه عبوس و ناراحت شد بسیار دل چرکین شدند. آنگاه بزرگان تصمیم گرفتند که گودرز را برای میانجیگری بین رستم و شاه بفرستند. پس گودرز به نزد شاه رفت و به وی گفت : ای شاه ایران ، در خور و شایستۀ شما نیست که چنین سخنانی زشت و ناپسند به پهلوانی بزنید. مگر یادتان رفته که او دیومازندران را چه کرد ؟ آیا او سزاوار بردار کردن است که شما چنین حکمی کردید ؟ اگر رستم از میان ما برود و مار ار تنها بگذارد چه کسی می تواند پشت و پناه ما باشد ؟ چه کسی در برابر سهراب دشمن ما قد علم کند ؟
کاووس بعد از شنیدن سخنان گودرز به خود آمد و بسیار آشفته و پریشان شد و از گستاخی که کرده بود بسیار پشیمان گردید . آنگاه به گودرز گفت که برو و دل رستم را بدست بیاور و از طرف او عذرخواهی کند
پس گودرز خوشحال شد ، با عده ای از بزرگان بدنبال رستم راه افتاد . در راه در حالی رستم را یافتند که سوار بر اسبش بسوی زابل می تاخت . پس او را بازداشتند و متوقفش کردند . بعد از تمجید و ستایش از او به وی گفتند :ای تهمتن ، تو می دانی که کاووس عقل و خرد ندارد و اگر پرخاشگری می کند لحظه ای بیش نیست و زود از کردۀ خویش پشیمان می شود . اگر شما از شاه ایران دلخور و رنجیده خاطر شدید گناه مردم ایران چیست ؟ که باید بدون پشت و پناه بمانند
رستم پاسخ داد :من احتیاج و نیازی به کاووس ندارم . تخت من ، زین اسبم و تاج من ترک و قبای من ، جوشنم و من دل داده به مرگ هستم و از بردار کردن نمی ترسم. ولی آیا من سزاوار چنین بی محبتی از طرف شاه هستم ؟ بدانید که من جز از یزدان پاک از کسی دیگر نمی ترسم
خلاصه بزرگان هر چه التماس کردند که رستم را از رفتن باز دارند موفق نشدند تا اینکه دوباره گودرز گفت :ای پهلوان ، اگر تو ما را رها کنی و بروی ، مردم گمان بد نسبت به تو می کنند و می گویند که رستم از آن پهلوان که دژ سپید را گرفته ترسید و گریخت
رستم قدری فکر کرده و گفت :تو می دانی که من از جنگ هراسی ندارم ، ولی از تنها چیزی که می ترسم این است که روزی مرا ترسو بخوانند
رستم این را گفت و دهانۀ رخش را بسوی شهر کشید و حرکت کرد. آنگاه به نزد کاووس رفت و شاه از او عذر خواهی و پوزش خواست و گفت :بدان که تندی و تند خویی جزو سرشت من است و من آن زمان از درنگ شما بسیار ناراحت شدم و پرخاش کردم . اما بدان که تو پشت و پناه لشکر ایران و فریاد رس ما هستی و چارۀ کار را از تو می خواهم و هر چه تو بگویی من مطیع و فرمانبردار هستم و بندۀ تو هستم . پس بیا به افتخار این بازگشت ، امروز را به شادی و خوشی و جشن برقرار کنیم تا فردا بسوی میدان کار زار برویم.
آنگاه آن شب را مجلس جشنی بر پا کردند و خوش گذراندند تا فردا که آمادۀ رزم شوند

 

 

[ سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1451

داستان شماره 1451

 

نامه گژدهم به نزد کاووس و یاری خواستن از رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت هشتادم داستانهای شاهنامه

 


چون سهراب به جایگاه خود بازگشت ، گژدهم نویسنده ای را فراخواند و نامه ای برای کاووس نوشت و آنچه را که روی داده بود برای وی شرح داد . از دلاوریهای سهراب سخن راند و فکر چاره از کاووس را کرد . نامه را به قاصدی داد و قاصد را پنهانی بسوی پایتخت روانه کرد . آنگاه خود نیز با سپاهش از همان راه شبانه گریخت و چنان پنهانی گریختند که سهراب و سپاهیان وی از گریز آنان اطلاعی حاصل نکردند
فردای آنروز سهراب به دژ حمله کرد اما قلعه را خالی دید و اثری از کسی ندید. پس بسیار خوشحال شد ، چون توانسته بود قلعه را بدون جنگ و خونریزی تصرف کند
از طرفی دیگر ، وقتی که نامه به دست کاووس رسید ، کاووس بسیار نگران و ناراحت شد. قدری به فکر فرو رفت ، آنگاه از افراد با تجربه و کار آزموده کمک خواست . سر انجام به این نتیجه رسیدند که گیو، به زابل برود و رستم را برای کمک بیاورد
پس کاووس نامه ای برای رستم نوشت و آنچه که اتفاق افتاده بود برای رستم بازگو کرد و در نامه نوشت :ای تهمتن ، تو تنها یارو یاور ما هستی و فریاد رس ما تو هستی . اکنون دلاوری دژ سپید را گرفته و کسی تاب و توان مقاومت در برابر او را ندارد و نمی تواند او را نابود کند . من می خواهم هر چه زودتر  ترا ببینم . هرگاه نامه را خواندی زود به نزد ما بیا و دربارۀ این موضوع هم به کسی چیزی مگو
آنگاه کاووس نامه را به گیو داد و به او فرمان داد که به شتاب نزد رستم برود و درنگ و تامل نکند که جای درنگ نیست. پس گیو بسیار با سرعت به راه افتاد تا به زابل رسید . رستم با همراهانش به استقبال گیو آمدند و او را به سرای خود راهنمایی کردند . رستم نامۀ کاووس را خواند و گفت :بوجود آمدن چنین دلاوری از نژاد سام شگفت آور نیست . اما از نژاد ترکان بعید و غیر ممکن می دانم . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم ، اما او هنوز کوچک است و من برای مادرش زر و گوهر فرستادم و جویای حالش شدم . او می گوید که فرزندمان هنوز کوچک است ، ولی بزودی جنگجوی میدان رزم خواهد شد . اکنون باکی از او نیست، بیهوده نگران او نباشید . چارۀ کار آسان است مگر آنکه بخت از ما برگشته باشد. اکنون ای گیو بیا شادی کنیم و خوش باشیم . رستم به اتفاق گیو سه شبانه روز را به شادی گذراندند تا روز چهارم که گیو به رستم گفت :ای تهمتن ، بهتر است که حرکت کنیم . زیرا شاه از کار ما بسیار عصبانی و خشمگین می شود . او طبعی تند و پرخاشگر دارد و به من سفارش کرده که زود برگردیم
رستم گفت :غصه نخور و فکر او را نکن ، کسی نمی تواند در برابر ما تندخویی کند و جسارتی به ما کند
پس رستم فرمان حرکت را به سپاهیانش داد ، تمامی سپاه با زدن شیپور و کرنای حرکت کردند

 

[ سه شنبه 11 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1450

داستان شماره 1450

رزم سهراب با گرد آفرید

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هفتاد و نهم داستانهای شاهنامه


گژدهم پهلوان پیر ایرانی در دژ سپید دختری داشت جوان ، بسیار کار آزموده و با تجربه و جنگجو و رزم دیده که نام او گرد آفرید بود
چون خبر گرفتار شدن هجیر نگهبان به گرد آفرید رسید بی درنگ موهایش را در زیر زره و کلاه خودش پنهان کرد و جامۀ رزم پوشید ، سلاح بر خود بست و بر اسبی نشست و راهی میدان نبرد شد. گرد آفرید وقتی وارد میدان کار زار شد نعره ای کشید و هماورد خواست . سهراب چون صدای او را شنید لباس رزم پوشید و سوار بر اسبش شد و به میدان آمد . گرد آفرید چون او را دید کمان را به زه کرد و بارانی از تیر بر سر سهراب فرود آورد. سهراب نیز سپر را بر سرش گرفت تا به نزدیک گرد آفرید رسید و با نیزه چنان ضربه ای به کمربند گرد آفرید زد که زره بر تنش پاره گردید. گرد آفرید هم با تیغش نیزۀ او را به دو نیمه کرد
گرد آفرید چون فهمید که نمی تواند با سهراب مقابله کند و شکست می خورد پشت به میدان جنگ کرد و بسوی دژ گریخت . سهراب که دید هماوردش از میدان می گریزد و بسیار آسان از چنگ او گریخته است بدنبال او تاخت . چون به نزدیک او رسید ، گرد آفرید فکری کرد که کلاه را از سرش بردارد تا شاید سهراب بفهمد او دختر است ، دست از سرش بردارد. پس گرد آفرید کلاه خود را از سرش برداشت و موهایش پریشان شد . سهراب وقتی که موهای او را دید بسیار متعجب شد . او تا کنون زنی جنگجو و کار آزموده چنین ندیده بود . پس سهراب کمندی بر کمر او انداخت و او را در بند گرفت . گرد آفرید در حالیکه سعی و تلاش می کرد که خود را از بند آزاد کند ، سهراب به او گفت :ای دختر ، بیهوده تلاش نکن . کسی تاکنون نتوانسته از دست من رهایی پیدا کند
گرد آفرید گفت : ای دلاور بی همتا ، اکنون دو سپاه ما را نگاه می کنند و با خود می گویند که ، سهراب با دختری هماورد شده است . پس بهتر است که با یکدیگر سازش کنیم و به دژ سپید برویم . من قول می دهم که کاری کنم تمام سپاه ایران زیر فرمان تو بروند و دژ سپید را نیز در اختیار تو قرار می دهم . آنگاه گرد آفرید تبسمی زیرکانه به سهراب زد . سهراب دل به او باخت و از او خواست که پیمان شکنی نکند
پس گرد آفرید و سهراب تا در دژ سپید با یکدیگر تاختند . گژدهم وقتی دخترش را دید در دژ را گشود و گرد آفرید داخل شد. آنگاه در دوباره بسته شد و سهراب به پشت در باقی ماند . در همین حال گرد آفرید به پشت بام دژ رفت و به سهراب گفت :ناراحت نشو ای دلاور ، اکنون به سوی سرزمینت باز گرد ، زیرا ترکان نمی توانند از ایرانیان همسری انتخاب کنند
سهراب که بسیار خشمگین شده بود چون حرفهای گرد آفرید را شنید بسیار خجالت زده شد که خود را بازیچۀ دست دختری قرار داده ، پس هر چه در زیر دژ سپید بود به یغما برد و بسوی سپاه خود بازگشت

[ سه شنبه 10 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1449

داستان شماره 1449

 

حرکت کردن سهراب به سوی ایران


بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت هفتاد و هشتم داستانهای شاهنامه

چون خبر به افراسیاب رسید که سهراب قصد لشکر کشی بسوی ایران را دارد بسیار خوشحال شد و در سرش نقشه های گوناگون کشید . پس افراسیاب دوازده هزار لشکر جمع آوری کردو به اتفاق دو پهلوان بتام هومان و بارمان آنان را بنزد سهراب فرستاد و قبل از فرستادن این لشکریان به اتفاق دو فرمانده ، بارمان و هومان را فراخواند و گفت : شما را به ماموریت مهمی میفرستم . امیدوارم که موفق شوید ، شما باید کاری کنید که سهراب وقتی به ایران رسید پدرش را نشناسد و مانع او شوید . شاید که این جوان خام بتواند رستم را از بین ببرد ، بدون آنکه بفهمد پدرش بوده است و بعد سهراب را در خواب بکشید تا ایران تماماً جزئی از قلمرو ما گردد.
افراسیاب ، شاه ترکان هدایایی را به اتفاق نامه ای برای سهراب فرستاد که : سهراب دلاور ، اگر بتوانی تخت ایران را بدست آوری و پیروز و سربلند شوی زمان جنگ و خونریزی به پایان خواهد رسید و این دو فرمانده را به اتفاق دوازده هزار لشکر فرستادم به نزد تو که همه زیر فرمان تو باشند و پشت و پناه تو باشند. سهراب وقتی نامه را خواند بسیار احساس غرور و بزرگی کرد و این باعث شد که نسبت به قصد و هدفش دلگرم تر شود و عزمش راسخ گردد. سهراب به اتفاق لشکریان راهی ایران گردید
اما بشنویم از ایران و موقعیت دفاعی آنان ، در ایران دژی بود بنام دژ سپید که تمام امید ایرانیان به این دژ بود و برایشان بسیار با اهمیت بود . نگهبان این دژ پسر گودرز، بنام هجیر بود و هجیرر پهلوانی بسیار قوی بود . وی وقتی که فهمید سهراب قصد لشکرکشی بسوی ایران را دارد بسیار خشمگین شد و وقتی که سهراب به نزدیکی این دژ رسید ، هجیر با داشتن غروری بسیار سوار بر اسبش شد و بسوی سهراب تازید . وی وقتی به نزدیک سپاهیان سهراب رسید هماورد خواست و رجزهای فراوان خواند . سهراب وقتی هجیر را دید جلو آمد و گفت :ای خیره سر ، چرا تنها برای جنگ نهنگ آمدی ؟
هجیر پاسخ داد : من فرماندۀ دلیر و بی باکی هستم. اکنون آمدم که سرت را از تنت جدا سازم و بدانی که با چه کسی در افتادی.
پس هر دو پهلوان روبروی یکدیگر شدند . نیزه در نیزه همدیگر انداختند، در همین لحظه نیزۀ هجیر شکست و ریز ریز شد. هجیر نتوانست پایداری کند ، سهراب دلاور او را از روی زین اسبش بر گرفت و خواست که سرش را جدا کند . هجیر به التماس از او امان و مهلت خواست ، پس سهراب دلش سوخت و او را به بند کشیده به نزد هومان فرستاد و هومان وقتی هجیر را در بند دید بسیار شگفت زده شده بود که سهراب چگونه توانسته چنین دلاوری را در بند بکشد.در طرفی دیگر ، ایرانیان وقتی که خبر گرفتار شدن هجیر به گوششان رسید همه به ناله و خروش در آمدند و بسیار ناراحت شدند

 

 

 

[ سه شنبه 9 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1448

داستان شماره 1448


آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت هفتاد و هفتم داستانهای شاهنامه


چون پاسی از شب گذشت رستم از صدای پایی از خواب برخاست . در حالیکه گوشش را تیز کرده بود تا صاحب صدا را بشناسد در اطاقش باز شد ، خدمتکاری در حالیکه شمعی در دست داشت و بدنبال وی دختری زیبا ، ظاهر شد . رستم بسیار متعجب شده بود و در حالیکه به آن دو می نگریست گفت :ای دختر ، در این وقت شب چه می خواهی ؟ برای چه به اینجا آمده ای ؟
دختر پاسخ داد :نام من تهمینه است . دختر شاه سمنگان هستم . من دختری هستم که تاکنون کسی نه صورت مرا دیده و نه صدای مرا شنیده است . من بارها و بارها وصف شجاعتها و دلاوری ترا شنیده ام که تو از شیر و دیو و پلنگ نمی ترسی و عقاب تیز چنگال هم وقتی ترا می بیند در شکار کردن جرات و شهامت خود را از دست می دهد و من چنین سخنان دربارۀ تو بسیار شنیده ام . در آرزوی دیدار تو بودم و می خواستم که ترا از نزدیک ببینم .اکنون که دست سرنوشت و تقدیر ترا به این شهر کشانیده من مایلم که اگر تو نیز مایل باشی ، ترا به همسری خویش در آورم تا از تو پسری داشته باشم بسان خودت ، دلاور و نیرومند و من برای پیدا کردن اسبت این شهر را زیر پا می گذارم و او را برایت می آورم
رستم که شیفتۀ تهمینه شده بود چارۀ کار را جز این ندید که در همان وقت موبدی را بخواند و او را از شاه خواستگاری کند . شاه سمنگان چون چنین سخنی شنید بسیار خوشحال شد ، پس مجلس جشنی فردای آنروز بر پا شد و تهمینه به همسری رستم در آمد
یک روز گذشت و روز بعد رستم تهمینه را فراخواند و به او گفت :ای همسر گرامی و مهربانم ، از اینکه می خواهم ترا ترک کنم بسیار اندوهگین هستم . بدان که من نمی توانم در اینجا بمانم چون اگر افراسیاب پادشاه ترکان از وجود من آگاهی حاصل کند موجب آزار و اذیت من خواهد شد، پس من باید بسوی سیستان بروم . تو این مهره ها را از من بگیر و اگر در آینده فرزندمان دختر بود آنرا به گیسویش ببند و اگر فرزندمان پسر بود آنرا به بازویش ببند . پس در همان روز نیز خبر پیدا شدن رخش به گوش رستم رسید و بسیار خوشحال شد. آنگاه سوار بر اسبش شد و با تهمینه خداحافظی کرد و راهی سیستان شد
چون نه ماه گذشت تهمینه پسری بدنیا آورد که نامش را سهراب گذاشتند . سهراب شباهت فراوانی به پدرش داشت و برو بازوی قوی و نیرومندی داشت. سهراب وقتی که یکماهه شد به مانند کودک یکساله بود. وقتی سه ساله شد، بازی چوگان می کرد و هر چه که بزرگتر می شد علاقه اش به تیر و کمان زیاد میشد. وقتی که ده ساله شد، کسی یارای مقابله با او را نداشت . او پهلوانی دلیر و شجاع شده بود . سهراب روزی به نزد مادرش آمد و گفت :مادر، بگو ببینم من فرزند چه کسی هستم ؟ نام پدر من چیست ؟ اگر کسی از من بپرسد که پدرت چه کسی است چه جوابی بگویم؟ چرا نام پدر را از من کتمان می کنی ؟ تهمینه قدری در فکر فرو رفت آنگاه گفت :پسرم ناراحت نشو و خوشحال باش. تو پسر رستم هستی ، آن دلاوری که مانند که مانند و نظیری ندارد. تو از نژاد سام و زال هستی و جهان پهلوانی بسان پدرت بدنیا نیامده و نخواهد آمد
آنگاه تهمینه از جای برخاست و به طرف اطاقش رفت و در حالی برگشت که نامه ای در دست داشت. آنوقت در نامه را باز کرد که در آن سه کیسه زر بود و نشان سهراب داد و بدو گفت : فرزندم این نامه را پدرت رستم از ایران فرستاده ، این نشانی از پدرت است که من نشان تو دادم ، اما چیزی که تو باید بدانی این است که پدرت نباید از وجود تو که چنین دلاور شدی اطلاع حاصل کند . چون اگر مطلع شود ترا به نزد خودش می برد و من هم که طاقت دوری ترا ندارم و آزرده و نگران خواهم شد و از دوریت می میرم
سهراب گفت :اگر من فرزند چنین نامدار و پهلوانی باشم چرا باید پنهان کنم ؟ همۀ مردم دربارۀ رستم حرف می زنند چه افتخاری بالاتر از این که من فرزند رستم هستم . اکنون من لشکری از ترکان فراهم می کنم و بسوی ایران حرکت می کنم . به جنگ کاووس ، پادشاه ایران می روم و او را نابود می کنم و همراه پدر می شوم. وقتی که ما دو تن یکی شدیم چه کسی جرات فرمانروایی در برابر ما را دارد؟
سهراب بعد از چند روز به جمع آوری لشکری پرداخت که همه از افراد با تجربه و کاردان و شجاع بودند و دستور داد که بهترین اسب را برایش آماده سازند. آنگاه تاج بر سر نهاد و کمرش را با سلاح بست و زره بر تن کرد و راهی ایران شد

 

[ سه شنبه 8 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1447

داستان شماره 1447

 

شکار رفتن رستم و رسیدن به شهر سمنگان


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هفتاد و ششم داستانهای شاهنامه


و اما قصه رستم و سهراب

 


روزی رستم ناراحت و اندوهگین بود ، پس فکر شکار کرد . آنگاه کمرش را بست و تیردانش را پر از تیر کرد و بسوی مرز ثوران حرکت کرد . وقتی نزدیک مرز رسید بیابانی را پر از گور خر دید و بسیار خوشحال شد و اسبش که نامش رخش بود به حرکت در آورد و با تیر و کمانی که همراه داشت چند گورخر شکار کرد و بعد مقداری خار و خاشاک و شاخ و برگ درختان را جمع آوری کرد و با آنان آتشی عظیم درست کرد . بعد درختی را از جایش کند و گورخری را بر آن سیخ کشید ، وقتی گورخر بریان و پخته شد تمام آنرا خورد بعد از مدتی خواب بر چشم هایش چیره شد و به خواب فرو رفت
در موقعی که رستم در خواب عمیق فرو رفته بود عده ای از سواران تورانی که از نزدیکی او گذر می کردند رخش را که در حال چریدن بود به همراه خود بردند
رستم از خواب بیدار شد ، هر چه به اطرافش نگاه کرد اثری از رخش ندید. بسیار مضطرب و پریشان شد ، پس برخاست و شروع کرد به جستجو ، اما هر چه اطراف را گشت نتیجه ای نگرفت . پس قدری تامل کرد در حالیکه با خود فکر می کرد این سخنان را بر لب جاری می کرد
اکنون که پیاده می روم و بدون اسب ، مردم چه فکری دربارۀ من می کنند ؟ آنان مرا بی عرضه فرض می کنند که نتوانستم از اسبی نگهداری کنم . اکنون باید بروم و فکر چاره ای کنم
پس بعد از گذشتن این افکار ، راهی شهر سمنگان شد. سلاحش را بر کمر بست و بدنبال نشانی از رخش براه افتاد در حالیکه بسیار نا امید و پریشان بود . رستم بعد از مدتی که مسافتی را پیمود به شهر سمنگان رسید . خبر ورود رستم را به شاه سمنگان دادند ، آنگاه شاه سمنگان به اتفاق بزرگان به استقبال و پذیرایی رستم آمدند . بعد از خیر مقدم به رستم ، او را به کاخ بردند و سبب ناراحتی وی را جویا شدند . رستم به آنان گفت که اسبش را ربوده اند و بدنبال نشانی از رخش تا نزدیکی این شهر آمده و اگر اسبش پیدا نشود رودی از خون جاری می کند . شاه سمنگان بعد از شنیدن سخنان رستم به او گفت
جان و مال ما در اختیار توست ، ما همه گوش به فرمان تو هستیم ای نیرومند دلاور ، کسی جرات ندارد که به توچنین جسارتی بکند . تو امشب را مهمان ما باش و خوش بگذران و غم و اندوه را از دلت بیرون کن که انشاءالله تا فردا رخش ات پیدا می شود.
رستم وقتی که چنین سخنانی را از شاه سمنگان شنید گمان و تردیدش نسبت به آنان برطرف شد و خوشحال و شادمان شد. شاه سمنگان هم مجلس جشنی بر پا کرد و دستور داد که سفره ها بیاورند . جامها را پر از شراب کردند و نوازندگان نواختند و آن شب را به افتخار رستم به شادی گذراندند
رستم ، چون نیمه های شب شد خواب بر چشمهایش چیره گردید ، پس برای او رختخوابی که آغشته شده بود به عطر و گلاب آماده کردند و رستم را به آن مکان راهنمایی کردند ، آنگاه رستم بسوی بستر خویش رفت و به خواب فرو رفت

 

 

 

[ سه شنبه 7 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1446

داستان شماره 1446

 

لشكر كشيدن افراسياب به ايران تا گريختن او از رستم و بازگشت رستم


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت هفتاد و پنجم داستانهای شاهنامه

 

 

 
كيكاوس پس از پيروزي بر ديوان مازندران در انديشه گشودن سرزمينهاي ديگر افتاد. پس با لشكري فراوان به سوي توران و چين و مكران حركت

كرد. سپاهيان او به هر جا كه پاي مي گذاشتند چون كسي را ياراي جنگ با آنها نبود مهترانشان پيش ميامدند و باج و ساو شاه را پذيرا مي شدند . مگر در بربرستان كه در آنجا جنگ در گرفت و ايرانيان به سرداري گودرز در اين جنگ پيروز شدند. آنگاه كاوس به مهماني رستم در زابلستان رفت و در آنجا سرگرم بزم و شكا ر شد كه خبر رسيدن تازيان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنكشي برداشته اند. پس كاوس كشتي و زورق فراوان مهيا كرد و سپاه را از راه دريا به بربرستان برد كه سپاهيان هر سه كشور در آنجا گرد آمده بودند. جنگ سهمگيني ميان سپاه كاوس و آن گردنكشانان در گرفت كه به پيروزي ايرانيان انجاميد و سپهدار هاماوران نخستين كسي بود كه به عذر خواهي پيش آمد و پذيراي باج و خراج گرديد، هداياي بي شماري تقديم كرد و به اين ترتيب هاماوران را نيز در زمره كشورهاي باج ده ايران در آمد. از سوي ديگر به كاوس خبر دادند شاه هاماوران دختري زيبا به نام سودابه دارد كه از هر جهت شايسته همسري كاوس است فرداي آن روز، كاوس جمعي از خردمندان را به خواستگاري سودابه به نزد پدرش فرستاد. شاه هاماوران كه زر و گنج خود را به كاوس پيشكش كرده بود، ديگر تاب آن را نداشت كه يگانه فرزندش را نيز از دست بدهد پس ماجرا را با سودابه در ميان كذاشت ولي چون اورا مايل به همسري كاوس ديد ، كين كاوس را بيشتر در دل گرفت و پس از آنكه سودابه ، پدر غمگين و ناراحتش را تنها گذاشت و با كارواني از غلامان و كنيزان و جهيزيه فراوان به حرمسراي كاوس رفت، شاه هاماوران در انديشه انتقام جوئي افتاد. فكر كرد چاره اي انديشيد و مهماني مجللي ترتيب داده كه كاوس را به آن فرا خواند . سودابه كه در كار پدر متوجه نيرنگي شده بود كاوس را از رفتن به آنجا بر حذر داشت ولي كاوس باور نكرد، همراه با بزرگان و لشكريان خود به شهر ساهه رفت . در آنجا هفته اي به بزم و خوشي گذشت و چون روز هشتم فرارسيد، شاه هاماوران به ياري سپاه بربر كه از پيش در آنجا گرد آمده بودند بر سر كاوس و همراهانش ريخته و آنها را گرفتار كرده، دست بسته درون دژي در كوهي بلند زنداني كردند. شاه هاماوران آنگاه گروهي را به دنبال سودابه فرستاد تا او را به خانه اش باز آورند ولي سودابه كه از ماجرا آگاهي يافته بود ، روي و موي خود را كنده و به آنان ناسزا گفت و حاضر به بازگشت نگرديد
چون خبر به شاه هاماوران دادند آنقدر به خشم آمد كه دستور داد سودابه را گرفته و نزد كاوس به زندان اندازند. پس از زنداني شدن كيكاوس در بند شاه هاماوران ، سپاه ايران از راه دريا خود را به ايران زمين رسانيد و همه مردم را گرفتار شدن شاه آگاه نمودند. چون اين خبر پراكنده شد به گوش افراسياب رسيد او هم فرصت را غنيمت دانست، با لشكري انبوه به ايران تاخت و از هر سوئي خروش جنگ بر خاست. افراسياب سه ماه در جنگ بود و سر انجام همه را شكست داد. روزگار را به چشم ايرانيان تيره و تار نمود تا چاره را در آن ديدند كه به زابلستان روند و بار ديگر از رستم ياري و از او بخواهند در اين زمان شور بختي و سختي، پناه ايرانيان باشد و گفتند



دريغست ايران كه ويران شود
كنام پلنگان و شيران شود
همه جاي جنگي سواران بدي
نشستنگه شهرياران بدي
كنون جاي سختي و جاي بلاست
نشستنگه نيز چنگ اژدهاست


پس موبدي را نزد رستم روانه كردند و او آنچه را كه بر ايرانيان گذشته بود به رستم شير دل باز گفت. رستم آشفته شد اشك از ديدگانش فرو ريخت و با دلي آكنده از درد پاسخ داد:« من آماده جنگي كينه خواهم ، اما نخست بايد از كاوس خبري بگيريم و آنگاه ايران را از وجود تركان پاك كنيم.» آنگاه رستم به هر سرزميني در پي لشكر فرستاد و از زابل و كابل و هند سپاهي عظيم در آن دشت پهناور گرد آورد
اي فرزند. رستم نخست پيامي براي كاوس فرستاد: « دل غمين مدار و شاد باش كه من با سپاهي گران براي نجات تو مي آيم!» و آنگاه نامه اي تند و پر از كين به شاه هاماوران نوشت كه :« اي بد گوهر حيله گر، اين چه رفتار نامردانه اي بود كه تو كردي. اگر هم دلي پر از كينه داشتي شايسته نبود كه كاوس را با نيرنگ گرفتار كني. اكنون يا او را رها كن و يا آماده كارزا با من باش! آيا از بزرگان نشنيده اي كه من در مازندران چه كردم و چه به بر سر ديوان آنجا آوردم. اگر شنيده بودي چرا چنين كردي؟ » آنگاه نامه را مهر كرده و به پيكي سپرد تا با هاماوران برساند. چون شاه هاماوران پيام را شنيد و نامه را خواند آشفته شد و در كار خود حيران مانده پاسخ داد.« كاوس را هرگز آزادي نخواهد بود و اگر تو نيز به اين سرزمين بيائي همين بند و زندان در انتظارت است من نيز با سپاهي گران آماده كارزارم.» فرستاده، نزد رستم بازگشت و آنچه را شنيده بود باز گفت. پيلتن از پاسخهاي ناشايست شاه هاماوران خشمگين شد، دليران لشكر را گرد آورد و سپاهي گران را آماه حركت نمود. براي كوتاه كردن راه سوار بر كشتي رو به سوي هاماوران نهاد. شاه هاماوران چون از آمدن رستم كينه خواه آگاهي يافت، ناچار سپاهش را گرد آورد و آماده نبرد شد. دو لشكر در برابر هم صف كشيدند و آواي كوس و شيپور بر خاست و هر يك مبارز طلبيدند ، رستم نيز با لباس رزم ، سوار بر رخش و گرز گران بر گردن، با جوش و خروش رو به سوي دشمن نهاد. سپاه هاماوران وقتي يال و كوپال رستم را ديد هر يك هراسان و بيم زده بسويي پراكنده شدند و از آنجا گريختند. شاه هاماوران با بزرگان خود به رايزني پرداخت و سر انجام چاره را در آن ديد كه از شاه مصر و بر برستان در اين جنگ سخت ، ياري بخواهد. پس دو نامه نوشت و به دو جوان دلير سپرد تا يكي را به مصر و ديگري را به بر برستان برسانند. در نامه ها با اشك و آه نوشته شده بود« نه آنكه كشورهاي ما هميشه بهم پيوسته بوده و خود در جنگ و شادي و نيك و بد يكديگر شريك بوده ايم ، پس اكنون هم كه روز سختي است اگر ما را ياري دهيد باكي از رستم نخواهم داشت و گرنه بدانيد كه اين بلا از شما نيز دور نخواهد بود
چون نامه به ايشان رسيد و از لشكر كشي رستم آگاهي يافتند، هراسان به تهيه و آراستن سپاه پرداختند و به زودي كوه تا كوه و كران تا كران پوشيده از سپاه گراني شد كه به سوي هاماوران مي شتافتند . رستم چون چنين ديد پيامي در نهان به كاوس فرستاد كه « سپاه سه كشور متحد شده و به نبرد من آمده اند. نيك مي دانم اگر از جاي بجنبم يك تن از دليران آنها رازنده نخواهم گذاشت ولي من نگرانم كه مبادا از راه كين آسيب به شما برسد كه از بدان هيچ بد كردني دور نيست و اگر چنين شود تخت بربرستان به چه كاري خواهد آمد » كيكاوس پاسخ داد :« هيچ نگران نباش كه اين جهان تنها براي من گسترده نشده ولي بدان كه يزدان يار من و مهرش پناه منست. بر آنها بتاز و هيچ يك را زنده مگذار
اي فرزند. تهمتن بر انگيخته از پيام كاوس، سوار بر رخش به سوي نبرد گاه شتافت و در برابر دشمن ايستاده ، مبارز طلبيد و اما هرگز كسي را ياراي پيش آمدن نبود و رستم دلاور تا ناپديد شدن خورشيد در افق ، در ميدان ايستاد و سپس به پايگاه خود باز آمد. بامداد روزي ديگر پيلتن سپاه را بياراست و لشكر سرفراز خود را به دشت كشيد و به آنان گفت: « امروز چشم به نوك نيزه بدوزيد و مژه بر هم نزنيد. از فزوني آنها نيز نهراسيد كه همه سياهي لشكرند.» از سوي ديگر شاهان سه كشور نيز لشكرهاي خود را به حركت آوردند.از بربرستان صدو شصت پيل دمان ، از هاوران صد پيل ژنده با انبوهي لشكر و از مصر سپاهي عظيم با درفشهاي سرخ و زرد و بنفش، زمين چنان از آهن پوشيده شد كه گوئي البرز كوه جوشن بتن كرده است. از بانگ سواران، كوه بر آشفت و زمين به ستوه آمد و از ترس اين لشكر انبوه ، دل شير نر پاره شد و عقاب پر افكند ، دليران دو سپاه در برابر يكديگر ايستادند. گرازه در سمت راست لشكر ايران و زواره در سمت چپ و رستم در قلب سپاه جاي داشت. به فرمان رستم شيپور جنگ نواختند و لشكر از جاي كنده شد و شمشيرها در هوا زير نور خورشيد درخشيدن گرفت. رستم به هر سو كه رخش را مي راند از آنجا آتش بر مي خواست و جوي خون جاري مي شد . دشت از سر هاي بريده و خفتانهاي پراكنده ، پوشيده شد. تهمتن مردانه از كشتن سياهي لشكر پرهيز مي كرد و در پي شاه شام بود تا آنكه به او نزديك شد و كمند انداخت و از كمرش گرفت و بر زمينش زد و بهرام او را بسته و گرفتار كرد. شاه بربرستان نيز به چهل جنگجو به چنگ گرازه گرفتار آمد. از آنسوي شاه هاماوران چون نگاه كرد، كران تا كران همه را كشته و زخمي و اسير ديد


بدانست كه آن روز روز بلاست
برستم فرستادو زنهار خواست

گنج و گوهر فراوان نزد رستم فرستاد و به اين شرط كه كاوس را آزاد كند، امان خواست. رستم با شاه هاماوران به شهر باز گشت ، كاوس و ياران او را از زندان آزاد كرد و تاج و تخت را به شايستگي به او باز پس داد. كاوس نيز غنايم آن سه كشور و گنج آن سه شاه را با هزاران هزار لشكر به بارگاه و سپاه خود افزود
اي فرزند. كاوس مهدي آراست از ديباي رومي و تاجي از ياقوت و گاهي از فيروزه چون آماده شد آنرا بر اسب راهوري با لگام زرين نهاد و سودابه را چون خورشيدي در آن نشانيده و به سوي ايران زمين حركت كرد


نامه كاوس به قيصر روم و پاسخ آن


چون جنگ هاماوران به پايان رسيد . كاوس پيكي نزد قيصر روم فرستاده و در نامه اي از او خواست تا از نامداران و دلاوران روم كه كار كشته و آزموده باشند لشكري فراهم آورده نزد كاوس بفرستد. قبل از آن خبر شكست سه سپاه مصر و بربر و هاماوران نيز به آنان رسيده بود . قيصر روم پاسخ خود را در نامه اي شاهوار و شايسته نزد كاوس فرستاد و نوشت « ما همه چاكر و فرمانبردار تو هستيم و آن زمان از گرگساران لشكري براي نبرد به سوي تو روانه شد دل ما نيز پر از درد شد و با افراسياب كه چشم طمع در تخت و تاج تو داشت جنگيديم و كشته ها داديم. اكنون كه نيز فر شاهي نو شده، آماده ايم كه همرا سپاه تو با آنان نبرد كنيم و از خونشان رود جاري كنيم

 

 

[ سه شنبه 6 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1445

داستان شماره 1445


پيروزي رستم بر شاه مازندران

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت هفتاد و چهارم داستانهای شاهنامه


 

شاه مازندران چون چنين ديد فرمان داد تا سپاهش سراسر تيغ بر كشيدند و دست به حمله زدند . بانگ كوس بر خاست و دو سپاه بر يكديگر تاختند. از گرد سواران هوا تيره شد و برق تيغ و شمشير و نيزه در هوا درخشيدن گرفت

زآواز ديوان واز تيره گرد
زغريدن كوس و اسب نبرد
شكافيد كوه و زمين بر دريد
بدان گونه پيكار كين كس نديد
چكاچاك ز گرز آمد و تيغ و تير
زخون يلان دشت گشت آبگير
زمين شد بكردار درياي قير
همه موجش از خنجر و گرزو تير
دمان باد پايان چو كشتي بر آب
سوي غرق دارند گفتي شتاب
همي گرز باريد بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بيد برگ


هفت روز ميان دو سپاه جنگ . پيكار بود و هر چند گروه بسياري از ديوان بدست رستم تباه شدند هيچيك از دو سپاه پيروزي نمي يافت. هشتم روز كي كاووس كلاه كياني را از سر بر داشت و به نيايش ايستاد و روي بر خاك ماليد و به در گاه يزدان ناليد و در خواست تا جهان آفرين وي را بر آن ديوان بي با ك فيروزي دهد و شاهنشاهي او را نگاه دارد. آنگاه به لشكر خويش باز آ مد و كلاه جنگ بر سر گذاشت و سرداران و دلاوران سپاه را گرد كرد و آنان را دل داد و بر انگيخت. سپس فرمان داد تا كوس جنگ بكوبند. آتش كين در دل ايرانيان زنده شد و يكباره بر سپاه مازندران حمله بردند . رستم چون پيل مست به قلب سپاه روي آورد و سيل از خون پهلوانان مازندران روان كرد. گودرز و كشواد بر راست لشكر تاختند و گيو بر چپ لشكر دست برد. از بامداد تا شامگاه پيكار بودند. رستم با سپاهي دلير بجائي كه شاه مازندران در آن بود روي آور شد. اما شاه مازندران جاي تهي نكرد و با ديوان و پيلان خود روي بر رستم گذاشت . تهمتن گرز را بر افروخت و در ميان ديوان افتاد و بسياري از آنان را بر خاك انداخت. شاه مازندران چون به نزديك رستم رسيد غريو بر آورد و گرز از كوهه زين بر كشيد و گفت اي « بد رگ نابكار، باش تا زخم مردان را ببيني.» دل رستم از كينه به جوش آمد. گرز را فرو گذاشت و نيزه بر دست گرفت و خروش بر آورد و به سوي شاه مازندران تاخت. شاه مازندران ديد پيلي خروشان نيزه بر دست به سوي او ميتازد و پيام مرگ مي آورد. جانش پر بيم شد و خشم را فرو خورد و بسستي گرائيد. رستم امان نداد و نيزه را سخت بر كمربند او فرود آورد. كمر گسست و خفتان دريد و سنان نيزه در تهيگاه شاه مازندران نشست
ناگاه رستم ديد كه شاه ديوان لختي كوه شد و به جادو و افسون از صورت آدمي بيرون رفت. رستم و سپاه ايران بر اين شگفتي خيره ماندند. درين هنگام كي كاووس با درفش و سپاه فرارسيد و از ماجرا پرسيد. رستم آنچه گذشته بود باز نمود و گفت« نيزه بر تهيگاه شاه ديوان زدم و گمانم چنان بود كه سر نگون از كوهه زين بزير خواهد افتادو ناگاه در پيش من سنگ شد و بر جاي ماند. اما او را چنين نخواهم گذاشت. او را به لشكر گاه خواهم برد و از سنگ بيرون خواهم آورد. » كي كاووس فرمان داد تا لشكريان آن تخته سنگ را به پايگاه سپاه ايران برند. لشكريان هر چه نيرو كردند سنگ از جاي نجنبيد . سر انجام رستم پيش آمد و چنگ انداخت و بيك جنبش تخته سنگ را از جا بر كند و بر دوش گرفت و به پايگاه خود آورد و برزمين افگند. آنگاه رو به سنگ كرد و گفت « دست از جادو بر دار و بيرون آي و گرنه با تير و تيغ پولادين سنگ را سراسر خواهم بريد و ترا تباه خواهم ساخت.» چون رستم چنين گفت ناگهان تخته سنگ چون ابر پراگنده شد و شاه ديوان با چهره زشت و بالاي دراز و سرو گردن و دنداني چون گراز خود بر سر و خفتان در بر پديدار گرديد. رستم خندان شد و دست او را گرفت و پيش كي كاووس كشيد. كي كاووس بر او نگاه كرد و او را در خور شمشير ديد. پس شاه ديوان را به دژخيم سپرد و دل از انديشه فارغ كرد. از لشكر مازندران گنج و خواسته و زر و گوهر بسيار به چنگ افتاد. آنگاه كي كاووس به نيايش ايستاد و دادار جهان را سپاس گفت و يك هفته به پرستش يزدان پرداخت . سپس در گنج را به گشود و تا يك هفته بخشش و دهش پيشه ساخت و نيازمندان را بي نياز كرد و هر كه را در خور بود زر و خواسته داد. هفته سوم جام مي خواست و به شادي و رامش گرائيد. چون كار پادشاهي راست شد كي كاووس بر رستم آفرين خواند و او را سپاس گفت « اي جهان پهلوان، تخت شاهنشاهي را مردي و دلاوري تو به من بار آورد و مرا جنگاوري و نبرد آزمائي تو پيروز كرد. پيوسته دل و دينم بتو روشن باد.» رستم گفت« اي شهريار، اگر رهنموني اولاد نبود از من كاري برنمي آمد . همه جا راستي پيشه كرد و در پيروزي ما كوشيد . اكنون اميد به مازندران دارد كه من او را آغاز چنين نويد دادم . شايسته است كه خلعت و فرمان از شاهنشاه به وي رسد.» كي كاووس در زمان مهتران مازندران را پيش خواست و آنانرا به فرمان برداري از اولاد خواند و شهرياري مازندران را به وي سپرد


بازگشت كي كاووس به ايران


چون اين كارها كرده شد كي كاووس با سپاه خود رو به ايران گذاشت. خبر به ايرانيان رسيد و بانگ شادي از مرد و زن بر خاست. سرزمين ايران را سراسر آراستند و آئين بستند و بساط بزم و رامش ساز كردند. كي كاووس چون ببارگاه خويش رسيد بر تخت شاهي نشست و دست به بخشش برد و زر و گوهر بر مردم و سپاه نثار كرد. بزرگان ايران همه شادمان به تختگاه آمدند. تهمتن نيز با كلاه شاهي در كنار تخت كاووس جاي گرفت. آنگاه رستم دستور خواست تا به زابلستان نزد زال باز گردد. كاووس فرمان داد تا خلعتي شايسته براي تهمتن آراستند: تختي از پيروزه و تاجي گوهر نشان و جامه اي زربفت و صد غلام زرين كمر و صد كنيز و مشك موي و صد اسب گرانمايه و صد استر سياه موي زرين لگام كه باز از ديباي رومي و چيني وپهلوي داشتند و صد بدره زرو جامي از ياقوت پر از مشگ ناب و جامي ديگر از پيروزه پر از گلاب با بسيار خواستني هاي ديگر و بو هاي خوش به هم نهادند و فرماني به نام وي بر حرير نوشتند و شهرياري نيمروز را از نو به نام وي كردند. كي كاووس رستم را سپاس گفت و رستم بر تخت وي بوسه داد و كاووس را بدرود كرد . خروش كوس بر آمد و رستم بر رخش نشست و شاد و پيروز رهسپار زابلستان شد. كي كاووس به فرخندگي بر تخت شاهنشاهي نشست . طوس را سپهبد ايران زمين كرد و اصفهان را به گودرز سپرد و غم و اندوه را از خود و مردمان دور كرد. زمين آباد شد و مردم ايمن و توانگر شدند و دست اهريمن را از بدي كوتاه گشت

جهان چون بهشتي شد آراسته
پراز داد و آگنده از خواسته

 

[ سه شنبه 5 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1444

داستان شماره 1444

 

 


نبرد کی کاووس با شاه ملازندران

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت هفتاد و سوم داستانهای شاهنامه



نامه كي كاووس به شاه مازندران


چون شب فرارسيد سپاه ايران دست از كشتار باز كشيدند. كاووس گفت« ديوان مازندران به كيفر خود رسيدند و بيش از اين شايسته نيست خون آنانرا بريزيم. اكنون بايد مردي خردمند و هوشيار را نزد شاه مازندران بفرستيم و او را بفرمانبرداري بخوانيم.» پس كاووس دبيررا فرمان داد تا نامه اي گويا به شاه مازندران نوشت و بيم و اميد در آن نشاند كه «اي گرفتار خود كامي و غرور، تو با ديوان و جادوان همداستان شده اي و به بدي و بد بيني گرائيده اي . بايد بداني كه اگر بدكنش باشي جز بدي نخواهي ديد. اما اگر دادگري و پاكديني پيشه كني بهره تو نيكي و آفرين خواهد بود . مي بيني كه يزدان با ديوان و جادوان تو چه كرد . اكنون اگر خرد رهبر تواست و مي خواهي در امان باشي بي درنگ تخت مازندران را بگذار و به كهتري به درگاه ما بيا و باج بپرداز، مگر اين فرمانبري تخت مازندران را براي تو نگاه دارد. و گرنه چون ارژنگ و ديو سفيد تو نيز دل از جان بر گير
آنگاه كي كاووس فرهاد را از دلاوران نامدار ايران بود بر گزيد و نامه را به او سپرد تا بشاه مازندران برساند. فرهاد چون نزديك شهر نرم پايان رسيد بشاه مازندران خبر فرستاد كه از كاووس پيام آورده است . شاه مازندران گروهي از پهلوانان پرخاشگر خود را برگزيد و سپاهي گران بيرون كشيد و آنها را دلير كرد و هشدار داد و برابر فرهاد فرستاد. اينان با چهره اي دژم فرهاد را پذيرنده شدند. چون نزديك رسيدند يكي از پهلوانان دست فرهاد را به تندي در دست گرفت و بيفشرد تا او را رنجه كند . فرهاد خم به ابرو نياورد و درد را آسان پذيرفت. وي را نزد شاه بردند. چون نامه كاووس را خواند واز دستبرد رستم و كشته شدن پولاد غندي و بيد و ارژنگ وديو سفيد آگاه شد دل در برش زار گرديد و جانش پر انديشه شد و با خود گفت « اين رستم آفتي گزنده است و جهان از وي امان نخواهد يافت.» سه روز فرهاد را نزد خود نگاه داشت . روز چهارم بر آشفت و گفت در پاسخ به كاووس بگو « اي شاه نو خاسته بي خرد ، تندي و خامي تو نمي گذارد هماورد خود را بشناسي و گرنه چگونه از چون مني با چنين بر و بوم و دستگاه مي خواستي كه به بارگاه تو بيايم؟ مرا هزاران هزار لشكر جنگاور است و هزارو دويست پيل جنگي دارم كه از آنها يكي در لشكر تو نيست . تو آماده كارزار باش كه من به پيكار باتو كمر بسته ام و بزودي با سپاه خود خواب خوش را از سر تو و لشكرت بيرون خواهم راند


پيام بردن رستم


چون اين پيام به كاووس و رستم رسيد و فرستاده شكوه و دستگاه شاه مازندران را باز نمود، تهمتن گفت « پيام بردن نزد شاه مازندران كار من است. بايد نامه اي چون تيغ برنده نوشت و بمن سپرد تا من به وي برسانم و با گفتار خود خون در مغز وي بجوشانم.» كاووس آفرين گفت و فرمان داد نامه نوشتند كه« اي شاه خود كامه، سخنان بيهوده گفتي و به بي خردي دم زدي. اكنون يا سرت را از ين فزوني تهي كن و بنده وار نزد من آي و يا لشكري چون دريا به مازندران خواهم كشيد و جوي خون روان خواهم ساخت و مغز سرت را طعمه كركسان خواهم كرد
رستم بر رخش نشست و با نامه كاووس روبراه گذاشت. ديگر بار لشگري از مازندران پيش رفت تا بيم در دل فرستاده كاووس اندازد. چون چشم تهمتن بر لشكر افتاد، درختي پر شاخ بر كنار راه بود، دست انداخت و دو شاخ درخت را در دست گرفت و بتندي پيچاند. درخت از بيخ و بن از زمين كنده شد . آنگاه رستم درخت تنومند را چون ژوبين در دست گرفت و بر سر لشكر مازندران انداخت. چندين سوار بر زير آن فرو ماندند . پيشرو لشكر كه از پهلوانان نامدار بود به رستم نزديك شد و براي آنكه زور به رستم بنمايد دست او را در دست گرفت و سخت فشرد . رنگ از روي پهلوان پريد و دستش تباه شد و خود ناتوان از اسب فرو افتاد . لشكر مازندران در كار رستم خيره ماندند . سواري خبر به شاه مازندران برد. شاه مازندران پهلوان نامي خود « كلاهور» را پيش خواند و كلاهور دليري جنگجو و نيرومند و چون پلنگ غران پيوسته و در جستجوي پيكار بود. شاه گفت:بايد نزد اين فرستاده بروي و با هنر نمائي خود آب در ديدگان او بياوري و او را شرمنده سازي. .» كلاهور چون نره شيري پيش تاخت و روي دژم كرد و دست رستم را در چنگ گرفت و سخت بيفشرد، چنانكه دست رستم همه كبود شد. اما رستم روي نپيچيد و چنگ كلاهور را چنان در دست فشرد كه ناخن هاي آن فرو ريخت. كلاهور با دست آويخته و ناخن هاي ريخته و پر درد نزد شاه باز آمد و گفت« چنين دردي را پنهان نميتوان داشت و ما را با چنين پهلواني ياراي جنگ نيست. بهتر آنست كه در آشتي بكوشي و باج بپذيري و اين رنج را بر خود آسان كني.» آنگاه رستم دمان از راه رسيد . شاه مازندران او را در بارگاه خود جائي به سزا داد و از كاووس و لشكر ايران و نشيب و فراز و رنج راه جويا شد. سپس پرسيد كه « آيا تو كه برو بازويي چنين نيرومند داري رستمي؟» رستم گفت « من چاكري از چاكران رستمم ، اگر خود در خور چاكري وي باشم. جائي كه او باشد من كيستم؟ رستم پهلواني بي مانند است


جهان آفرين تا جهان آفريد
چو رستم سر افراز نآمد پديد
يكي كوه باشد برزم اندرون
از آن رخ و گرزش چه گويم كه چون
چو او رزم سازد چه پايد گروه؟
كند كوه دريا و دريا چو كوه
به تنها يكي نامور لشكرست

پيام آوري را نه اندر خور است

اما رستم پيام داده است كه اگر خردمندي تخم زشتي مكار و فرمانبري پيشه كن كه اگر از شاه ايران اجازه داشتم يك تن از لشكرت را زنده نمي گذاشتم.» آنگاه نامه كاووس را به وي داد. شاه مازندران چون پيغام را شنيد و نامه را ديد خيره شد و بر آشفت و به رستم گفت « اين چه گفتگوي بيهوده است كه كاووس مرا نزد خود مي خواند. به كاووس بگو كه هر چند تو سالار ايرانيان باشي من شاه مازندرانم و سپاه و دستگاه وزر و گوهر از تو بيشتر دارم . زنهار انديشه بيهوده بخود راه مده و در پي تخت شاهنشاه مباش. عنان بگردان و به كشور خود باز گرد، كه اگر با سپاه خود از جاي بجنبم و آهنگ جنگ كنم ترا يكسره از ميان بر خواهم داشت . اما به رستم نيز پيامي از من ببر و بگو اي پهلوان ، مگر از كاووس چه نيكي بتو ميرسد كه كمر بخدمت او بسته اي؟ اگر در فرمان من باشي ترا صد چندان پاداش ميدهم و ترا در ميان يلان سر فرازي مي بخشم و از زر و خواسته بي نياز مي كنم
رستم در خشم رفت و گفت « اي پادشاه بي خرد، اگر بخت از تو بر نگشته بود چنين نميگفتي. . مگر رستم سر فراز نيازي به گنج و سپاه تو دارد؟ رستم دستان شاه زابلستان است و در گيتي همانندي ندارد. اگر باز چنين بگوئي تهمتن زبان از دهانت بيرون خواهد كشيد.» شاه مازندران از اين سخنان تافته شد و در خشم رفت و به دژخيم گفت « اين فرستاده را بگير و بي درنگ گردن بزن.» دژخيم تا نزديك رفت رستم دست انداخت و او را پيش كشيد و يك پاي او را در دست گرفت و پاي ديگر او را زير پاي خود گذاشت و چون شير خشمگين وي را از هم دريد . آنگاه رو به شاه مازندران كرد و گفت « اگر از شاهنشاه ايران دستور مي داشتم با لشكرت كارزار ميكردم و سزاي ترا در كنارت مي گذاشتم. باش تا كيفر اين بد خوئي و گستاخي را ببيني.» اين بگفت و پر خشم از بارگاه بيرون آمد و شاه مازندران را خيره و بيمناك بر جاي گذاشت


جنگ رستم و جويا


چون رستم از مازندران بيرون رفت شاه مازندران بي درنگ بسيج جنگ كرد و لشكري انبوه بر انگيخت و سرا پرده از شهر بيرون كشيد و با ديوان و پيلان بسيار چون باد روبه سوي سپاه ايران آورد. از آن سوي رستم ببارگاه كاووس رسيد و ويرا از آنچه رفته بود آگاه كرد و گفت« باك نبايد داشت . بايد دليري كرد و برزم ديوان پيش رفت كه چون روز پيكار فرا رسد گرز من دمار از روزگار ايشان بر خواهد آورد.» چيزي نگذشت كه آگاهي آمد كه سپاه مازندران نزديك رسيده است . كي كاووس تهمتن را گفت تا ساز جنگ كند. آنگاه سرداران سپاه را پيش خواند و فرمان داد تا لشكر را بيارايند. طوس را بر راست لشكر گماشت و چپ لشكر را بگودرز و كشواد سپرد و خود در دل سپاه جاي گرفت. تهمتن با تن پيلوارش پيشاپيش سپاه مي رفت. چون دو سپاه بهم رسيدند دليري از نامداران مازندران « جويا» نام گرزي گران بر گردن گرفت و چون شير غران به سوي لشكر كاووس تاخت و چنان نعره اي بر كشيد كه كوه و دشت را بلرزه در آورد و بيم در دل ايرانيان انداخت. بانگ زد كه كيست تا با من نبرد جويد . جوشن در برش ميدرخشيد و تيغ برنده اش خون ميجست. از سپاه كاووس آوازي بر نخاست. كاووس رو به پهلوانان و جنگجويان خود كرد و گفت « چه شد كه از نعره اين ديو چنين رنگ باختيد و خاموش مانديد؟ » باز پاسخي نيامد. گوئي سپاه از بيم جويا پژمرده بود. آنگاه رستم عنان بگرداند و به نزد كاووس راند و گفت « شاهنشاه چاره اين ديو را به من واگذار.» كاووس گفت« آري ، چاره اين با توست. ديگرا ن خاموش مانده اند . مگر تو ما را ازاين ديو بر هاني . جهان آفرين يار تو باد.» رستم رخش دلاور را بر انگيخت و گرد بر آورد و بانگ بر كشيد و چون پيل مست با نيزه اي چون اژدها بميدان تاخت. جويا گفت« چنين خيره از جويا و خنجر جان گدازش ايمن مشو كه هم اكنون مادر را بر تو سوگوار خواهم كرد.» رستم چون چنين شنيد نعره اي بر كشيد و نام يزدان را بر زبان آورد و چون كوه از جاي بر آمد. دل جويا از نهيب رستم از جاي كنده شد و ترسان عنان پيچاند و بسوي ديگر تاخت . تهمتن چون باد از پس او در رسيد و نيزه را بر كمر بند او راست كرد و بر وي زد. بيك زخم بند و گره از جوشن او فرو ريخت . او را زين بر داشت و چون مرغي كه بر زبان كشند وي را نيز بر نيزه كشيد و سپس بر خاك كوفت. لشكر مازندران خيره ماندند و چون سر دليران را كشته بر خاك ديدند بيم بر ايشان چيره شد

 

[ سه شنبه 4 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1443

داستان شماره 1443

خوان هفتم: جنگ با ديو سفيد


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت هفتاد و دوم داستانهای شاهنامه

نگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نيز با خود برداشت و چون باد رو به كوهي كه ديو سفيد در آن بود گذاشت. هفت كوهي را كه در ميان بود بشتاب در نورديد و سر انجام به نزديك غار ديو سفيد رسيد. گروهي انبوه از نره ديوان را پاسدار آن ديد. به اولاد گفت « تا كنون از تو جز راستي نديده ام و همه جا به درستي رهنمون من بو ده اي . اكنون بايد به من بگوئي كه راز دست يافتن بر ديو سفيد چيست؟» او لاد گفت « چاره آنست كه درنگ كني تا آفتاب بر آيد. چون آفتاب بر آيد و گرم شود خواب بر ديوان چيره ميشود و تو از اين همه نعره ديوان جز چند تن ديوان پاسبان را بيدار نخواهي يافت . آنگاه كه بايد با ديو سفيد در آويزي. اگر جهان آفرين يار تو باشد بر وي پيروز خواهي شد
رستم پذيرفت و درنگ كرد تا آفتاب بر آمد و ديوان سست شد و در خواب رفتند . آنگاه اولاد را با كمندي استوار بست و خود شمشير را چون نهنگ بلا از نيام بيرون كشيد و چون رعد غريد و از جهان آفرين ياد كرد و در ميان ديوان افتاد . سر ديوان چپ و راست به زخم تيغش برخاك مي افتاد و كسي را ياراي برابري با او نبود. تا آنكه به كنار غار ديو سفيد رسيد. غاري چون دوزخ سياه ديد كه سراسر آنرا غولي خفته چون كوه پر كرده بود. تني چون شبه سياه وروئي چون شير سفيد داشت . رستم چون ديو سفيد را خفته يافت به كشتن وي شتاب نكرد . غرشي چون پلنگ بر كشيد بسوي ديو تاخت. ديو سفيد بيدار شد و بر جست و سنگ آسيائي را از كنار خود در ربود و در چنگ گرفت و مانند كوهي دمان آهنگ رستم كرد. رستم چون شير ژيان بر آشفت و تيغ بر كشيد و سخت بر پيكر ديو كوفت و به نيروئي شگفت يك پا و يك دست از پيكرديو را جدا كرد و بينداخت. ديو سفيد چون پيل دژم به هم برآمد و بريده اندام و خون آلود با رستم در آويخت. غار از پيكار ديو و تهمتن پر شور شد . دو زورمند بريكديگر مي زدند و گوشت از تن هم جدا ميكردند. خاك غار به خون دو پيكارگر آغشته شد . رستم در دل مي گفت كه اگر يك روز از اين نبرد جان بدر ببرم ديگر مرگ بر من دست نخواهد يافت و ديو با خود مي گفت كه اگر يك امروز با پوست و پاي بريده از چنگ اين اژدها رهائي يابم ديگر روي به هيچكس نخواهم نمود . هم چنان پيكار مي كردند و جوي خون از تن ها روان بود. سر انجام رستم دلاور بر آشفت و بخود پيچيد و چنگ زد و چون نره شيري ديو سفيد را از زمين برداشت و بگردن در آورد و سخت برزمين كوفت و آنگاه بي درنگ خنجر بر كشيد و پهلوي او را بريده و جگر او را از سينه بيرون كشيد . ديو سفيد چون كوه بيجان كشته بر خاك افتاد. رستم از غار خون بار بيرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر ديو را بوي سپرد و آنگاه با هم رو بسوي جايگاه كاووس نهادند
اولاد از دليري و پيروزي رستم خيره ماند و گفت « اي نره شير، جهان را به زير تيغ خود آوردي و ديوان را پست كردي . ياد داري كه به من نويد دادي كه چون پيروز شوي مازندران را بمن بسپاري ؟ اكنون هنگام آنست كه پيمان خود را چنانكه از پهلوانان در خور است بجاي آري
رستم گفت« آري، مازندران را سراسر به تو خواهم سپرد. اما هنوز كاري دشوار در پيش است . شاه مازندران هنوز بر تخت است و هزاران هزار ديوان جادو پاسبان وي اند. بايد نخست او را از تخت به زير آورم و دربند كنم و آنگاه مازندران را بتو واگذارم و ترا بي نيازي دهم

بينا شدن كي كاوس


از آنسوي كي كاوس و بزرگان ايران چشم براه رستم دوخته بودند تا كي به پيروزي از رزم باز آيد و آنان را برهاند . تا آنكه مژده رسيد رستم به ظفر باز گشته است . از ايرانيان فغان شادي بر آمد و همه ستايش كنان پيش دويدند و بر تهمتن آفرين خواندند . رستم به كي كاوس گفت « اي شاه، اكنون هنگام آنست كه شادي و رامش كني كه جگر گاه ديو سفيد را دريدم و جگرش را بيرون كشيدم و نزد تو آوردم
كي كاوس شادي كرد و بر او آفرين خواند و گفت« آفرين بر مادري كه فرزندي چون تو زاد و پدري كه دليري چون تو پديد آورد، كه زمانه دلاوري چون تو نديده است. بخت من از همه فرخ تر است كه پهلوان شير افگني چون تو فرمانبردار من است. اكنون هنگام آنست كه خون جگر ديو را در چشم من بريزي تا مگر ديده ام روشن شود و روي ترا باز ببينم
چنان كردند و ناگاه چشمان كاوس روشن شد. بانگ شادي بر خاست . كي كاوس بر تخت عاج بر آمد و تاج كياني را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و فريبرز و رهام و گرگين و بهرام ونيو به شادي و رامش نشستند و تا يك هفته با رود و مي دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پيكار شدند و به فرمان كي كاوس به گشودن مازندران دست بردند و تيغ در ميان ديوان گذاشتند و تا شامگاه گروهي بسياراز ديوان و جادوان را بر خاك هلاك انداختند

[ سه شنبه 3 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1442

داستان شماره 1442

خوان ششم: جنگ با ارژنگ ديو

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت هفتاد و یکم داستانهای شاهنامه

 

چون نيمه اي از شب گذشت از سوي مازندران خروش بر آمد و به هر گوشه شمعي روشن شد و آتش افروخته گرديد . تهمتن از اولاد پرسيد « آنجا كه از چپ و راست آتش افروخته شد كجاست؟» اولاد گفت« آنجا آغاز كشور مازندران است و ديوان نگهبان در آن جاي دارند و آنجا كه درختي سر به آسمان كشيده خيمه ارژنگ ديو است كه هر زمان بانگ و غريو برمياورد.» رستم چون از جايگاه ارژنگ ديو آگاه شد بر آسود و به خفت و چون بامداد برآمد اولاد را بر درخت بست و گرز نياي خود سام را برگرفت و مغفر خسروي را برسر گذاشت و رو به خيمه ارژنگ ديو آورد
چون به ميان لشكر و نزديك خيمه رسيد چنان نعره اي بر كشيد كه گوئي كوه و دريا از هم ديده شد . ارژنگ ديو چون آن غريو را شنيد از خيمه بيرون جست. رستم چون چشمش بر وي افتاد در زمان رخش را بر انگيخت و چون برق بر او فرود آمد و سرو گوش و يال او را دلير به گرفت و به يك ضربت سر از تن او جدا كرد و سركنده و پر خون او را در ميان لشكر انداخت. ديوان چون سر ارژنگ را چنان ديدند و يال و كوپال رستم را به چشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگريز نهادند. چنان شد كه پدر بر پسر در گريز پيشي ميگرفت. تهمتن شمشير بر كشيد و در ميان ديوان افتاد و زمين را از ايشان پاك كرد و چون خورشيد از نيمروز به گشت دمان به كوه اسپروز باز گشت


رسيدن رستم نزد كی كاوس


آنگاه رستم كمند از اولاد بر گرفت و او را از درخت باز كرد و گفت« اكنون جايگاه كاووس شاه را بمن بنما. » اولاد دوان در پيش رخش براه افتاد و رستم در پي او به سوي زندان ايرانيان تاخت. چون رستم به جايگاه ايرانيان رسيد رخش خروشي چون رعد برآورد. بانگ رخش به گوش كاوس رسيد و دلش شكفته شد و آغاز و انجام كار را دريافت و رو به لشكر كرد و گفت « خروش رخش بگوشم رسيد و روانم تازه شد . اين همان خروش است كه رخش هنگام رزم پدرم كي قباد با تركان بركشيد .» اما لشكر ايران از نوميدي گفتند كاوس بيهوده مي گويد و از گزند اين بند هوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئي در خواب سخن ميگويد. بخت از ما گشته است و از اين بند رهائي نخواهيم يافت. دراين سخن بودند كه تهمتن فرود آمد. غوغا در ميان ايرانيان افتاد و بزرگان و سرداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوش و بهرام او را در ميان گرفتند. رستم كاووس را نماز برد و از رنجهاي دراز كه بر وي گذشته بود پرسيد. كاووس وي را در آغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختي راه جويا شد. آنگاه كي كاوس روي به رستم كرد و گفت « بايد هشيار بود و رخش را از ديوان نهان داشت. اگر ديو سفيد آگاه شود كه تهمتن ارژنگ ديو را از پاي در آورده و به ايرانيان رسيده ديوان انجمن خواهند شد و رنجهاي ترا بر باد خواهند داد . تو بايد باز تن و تيغ و تير خود را به رنج بيفكني و رو به سوي ديو سفيد گذاري ، مگر به ياري يزدان بر او دست يابي و جان ما را از رنج برهاني كه پشت و پناه ديوان اوست. از اينجا تا جايگاه ديو سفيد از هفت كوه گذر بايد كرد. در هر گذاري نره ديوان جنگ آزما و پرخاشجوي آماده نبرد ايستاده اند . تخت ديو سفيد در اندرون غاري است. اگر او را تباه كني پشت ديوان را شكسته اي . سپاه ما در اين بند رنج بسيار برده است و من از تيرگي ديدگان بجان آمده ام
پزشكان چاره اين تيرگي را خون دل و مغز ديو سفيد شمرده اند و پزشكي فرزانه مرا گفته است كه چون سه قطره از خون ديو سفيد را در چشم بچكانم تيرگي آن يكسر پاك خواهد شد
رستم گفت «من آهنگ ديو سفيد مي كنم. شما هشيار باشيد كه اين ديو ديوي زورمند و افسونگر است و لشكري فراوان از ديوان دارد . اگر به پشت من خم آورد شما تا ديرگاه در بند خواهيد ماند. اما اگر يزدان يار من باشد و او را بشكنم مرز و بوم ايران را دوباره باز خواهيم يافت

 

 

[ سه شنبه 2 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1441

داستان شماره 1441

خوان پنجم: جنگ با اولاد

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هفتادم داستانهای شاهنامه

رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب ميرفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد به سرزميني سبز و خرم و پر آب رسيد. همه شب رانده بود و از سختي راه جامعه اش به خوي آغشته بود و به آسايش نياز داشت. ببر بيان را از تن بدر كرد و خود را از سر برداشت و هر دو را در آفتاب نهاد و چون خشك شد دوباره پوشيد و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها كرد و بستري از گياه ساخت و سپر را زير سرو تيغ را كنار خويش گذاشت و در خواب رفت
دشتبان چون رخش را در سبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش كوفت و چون تهمتن از خواب بيدار شد به او گفت « اي اهرمن، چرا اسب خود را در كشت زار رها كردي و از رنج من بر گرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و بر جست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بيفشرد و بي آنكه سخن بگويد از بن بر كند. دشتبان فرياد كنان گوشهاي خود را بر گرفت و با سرو دست پر از خون نزد « اولاد» شتافت كه در آن سامان سالار و پهلوان بود. خروش بر آورد كه مردي غول پيكر با جوشن پلنگينه و خود آهنيين چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در كشت زارها رها كرده بود. رفتم تا اسب او را برانم بر جست و دو گوش مرا چنين بر كند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شكار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را كيفر كند
اولاد و لشكرش نزديك رستم رسيدند. تهمتن بر رخش بر آمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرنده رو بسوي او لاد گذاشت . چون فراز يكديگر رسيدند اولاد بانگ بر آورد كه « كيستي و نام تو چيست و پادشاهت كيست؟ چرا گوش اين دشتبان را كنده اي و اسب خود را در كشتزار رها كرده اي . هم اكنون جهان را بر تو سياه مي كنم و كلاه ترا به خاك مي رسانم
رستم گفت « نام من ابر است ، اگر ابر چنگال شير داشته باشد و بجاي باران تيغ ونيزه ببارد. نام من اگر به گوشت برسد خونت خواهد فسرد. پيداست كه مادرت تو را براي كفن زاده است.» اين بگفت و تيغ آب دار را از نيام بيرون كشيد و چون شيري كه در ميان رمه افتد در ميان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زهر شمشير دو سر از تن جدا ميكرد. به اندك زماني لشكر او لاد پراگنده و گريزان شد و رستم كمند بر بازو چون پيل دژم در پي ايشان مي تاخت . چون رخش به اولاد نزديك شد رستم كمند كياني را پرتاب كرد و سر پهلوان را در كمند آورد. او را از اسب به زير كشيد و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت « جان تو در دست منست. اگر راستي پيشه كني و جاي ديو سفيد و پولاد غندي را به من بنمائي و بگوئي كاووس شاه كجا در بند است از من نيكي خواهي ديد و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگيريم ترا بر اين مرز و بوم پادشاه مي كنم. اما اگر كژي و ناراستي پيش گيري رود خون از چشمانت روان خواهم كرد. » اولاد گفت« اي دلير، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا بر من ببخش . من رهنمون تو خواهم بود و خوان ديوان و جايگاه كاوس را يك يك به تو خواهم نمود . از اينجا تا نزد كاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جايگاه ديوان صد فرسنگ ديگر است، همه راهي دشوار. از ديوان دوازده هزار پاسبان ايرانيان اند. بيد و سنجه سالار ديوان اند و پولاد غندي سپهدار ايشان است. سر همه نره ديوان ديو سفيد است كه پيكري چون كوه دارد و همه از بيمش لرزان اند . تو با چنين برز و بالا و دست و عنان و با چنين گرز و سنان شايسته نيست با ديو سفيد در آويزي و جان خود را در بيم بيندازي. چون از جايگاه ديوان بگذري دشت سنگلاخ است كه آهو را نيز ياراي دويدن بر آن نيست. پس از آن رودي پر آب است كه دو فرسنگ پهنا دارد و از نره ديوان « كنارنگ» نگهبان آن است . آنسوي رود سرزمين « بز گوشان» و « نرم پايان» تا سيصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشين مازندران باز فرسنگها ي دراز و دشوار در پيش است. شاه مازندران را هزاران هزارسوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزار و دويست پيل جنگي دارد. تو تنهائي و اگر از پولاد هم باشي ميسائي
رستم خنديد و گفت « تو انديشه مدار و تنها راه را بر من بنماي

ببيني كزين يك تن پيلتن
چه آيد بدان نامدار انجمن
به نيروي يزدان پيروز گر
ببخت و به شمشير و تير و هنر
چو بينند تاو برو يال من
بجنگ اندرون زخم و كوپال من
بدرد پي و پوستشان از نهيب
عنان را ندانند باز از ركيب

اكنون بشتاب و مرا به جايگاه كاووس رهبري كن
رستم و اولاد شب و روز مي تاختند و تا به دامنه كوه اسپروز، آنجا كه كاوس با ديوان نبرد كرده و از ديوان آسيب ديده بود، رسيدند


 

 

[ سه شنبه 1 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]