اسلایدر

داستان شماره 420

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 420
[ پنج شنبه 30 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 419

داستان شماره 419

پادشاه و سرباز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از پادشاهان گذشته و معاصر ایران در روزگاری که هنوز معمای سعادت بر سرش ننشسته و به پادشاهی نرسیده و افسری ساده بود روزی در یکی از ماموریتهای جنگی سربازی را در سر پستش ندید و تفنگ او را برداشت
دقایقی ایستاد تا سرباز با شلواری نیمه باز که با عجله داشت آن را می بست از دور رسید . افسر خشمگین که در بد دهنی و فحاشی مشهور بود او را  مورد خطالب قرار داد و گفت: ای گوساله چرا سر پستت نبودی؟
سرباز بدبخت که بسیار ترسیده بود گفت: قربان دست خودم نبود قضای حاجت با تعجیل داشتم ناچار پست را رها کردم
افسر زبان نفهم و خشن گفت: من این حرفها سرم نمی شه اکنون باید قدری از آن نجاستی که کرده ای بخوری و الا به تو شلیک خواهم کرد و گذارش میدهم که سیاهی از دور دیدم گفتم ایست نا ایستاد و شلیک کردم
سرباز نگون بخت که آدم ساده ای بود ناگزیر اطاعت کرد و تفنگش را از افسر مافوق گرفت . تفنگ را به دست گرفت شجاعتش افزایش یافت و گلنگدن آن را کشید و گفت: به من دستور دادی بخورم من هم اطاعت کردم اکنون نوبت توست اگر اطاعت نکنی همان کاری را که تو می خواستی بکنی با تو خواهم کرد
یعنی اینکه تو را با تیر می زنم و گزارش می کنم سیاهی مشکوکی را دیدم و گفتم: ایست توجهی نکرد او را زدم
افسر که چاره ای غیر از خوردن نداشت بدون هیچ گفتگویی آن را خورد و از آنجا رفت سالها بعد افسر فوق پیشرفت کرده و به مقام پادشاهی رسید . در یکی از بازدید هایی که از سربازانش داشت  سرجوخه ای نظرش را به خود جلب کرد و از او پرسید: خیلی به نظرم آشنا می آیی در کدام نبرد با هم می جنگیدیم؟ سرجوخه که افسر ما فوق خود را  شناخته بود گفت : قربان در نبردی که چه عرض کنم ولی در غذای گرمی با هم شریک بودیم

 

[ پنج شنبه 29 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 418
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 417
[ پنج شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 416
[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 415
[ پنج شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 414
[ پنج شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 413
[ پنج شنبه 23 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 412
[ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 18:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 411
[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 410
[ پنج شنبه 20 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 409
[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 408
[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 407
[ پنج شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 17:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 406

داستان شماره 406

داستان خنده دار جدید باحال ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی سراغ شیخ آمد و گفت: یا شیخ، من با زنی همکار هستم و در موقع کار دست و بدنمان به هم میخورد. تکلیف چیست؟
شیخ فرمود بیارش اینجا ببینیم ارزش فتوا داره یا نه؟
- – – – – – – – – – – -
شبی قبل از جنگ شیخ مریدانش را داخل خیمه جمع کرده و به یاران گفت: ببینید، من بهتون نمی‌خوام دروغ بگم. فردا همتون در جنگ کشته می‌شید. پس حالا من چراغ رو خاموش می‌کنم. هر کس که نمی‌خواد فردا تو جنگ شرکت کنه، می‌تونه بره. پس چنین کرد. چراغ که روشن شد، همه‌ی مریدان رفته بودند و شیخ خیمه را در حالتی یافت که تمام وسایل آن غارت شده بود
شیخ گفت: هاها! خیلی خوب، شوخی بامزه‌ای بود. حالا دوباره چراغ رو خاموش می‌کنم، همه چی رو برگردونید سر جاش.
چراغ که روشن شد، حتی البسه شیخ را هم ربوده بودند
شیخ در حالی که برهنه وسط خیمه وایساده بود گفت: بچه‌ها بس کنین دیگه
.... کم‌کم داره بی‌مزه میشه. من یه بار دیگه چراغو خاموش می‌کنم
شیخ خواست چراغو روشن کنه که انگار چراغ رو هم برده بودن

 

[ پنج شنبه 16 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 405

داستان شماره 405

دلایل خیانت یک مرد( طنز

خانومم از اینم استفاده نمیکنه
بسم الله الرحمن الرحیم
خانومه اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با یه زن زیبا خوابیده و مشغوله
رنگ از روش پرید و داد زد: مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌
من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الان طلاقم رو می‌خوام
شوهره با التماس گفت: عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن
خانومه گریه کنان گفت: باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی
شوهره گفت: ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش.به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دل رحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که تو نخوردی رو گرم کردم و بهش دادم، که دو لپی همه را خورد
دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت
فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که برات تنگ شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم.اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم.اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.بعد اون چکمه ای که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچوقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه …بعد یه کم مکث کرد و گفت: نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد
بعد همینطور که داشت به طرف درب میرفت گفت. می‌بخشید، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون استفاده نمیکنه؟؟؟

[ پنج شنبه 15 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 404
[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 403

داستان شماره 403

داستان عذاب ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
ﺳﻪ ﺗﺎ ﺯﻥ ﺗﻮﯼ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺳﻪ ﺗﺎﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﻡِ ﺩﺭِ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺁﺯﺍﺩﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﯿﺪ ، ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ : ﺭﻭﯼ ﺍﺭﺩﮎ ﻫﺎ ﭘﺎ ﻧﺬﺍﺭﯾﻦ ﺯﻧﻬﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ. ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺳﺮﺳﺒﺰ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺩﮎ ﺑﻮﺩ! ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺯﻥ ﭘﺎﺵ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﻭ ﻟﻪ ﺷﺪ.ﻣﺎﻣﻮﺭ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﻘﺾ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺒﯿﻬﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ، ﺯﻥ ﺩﻭﻡ ﭘﺎﺵ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﯼ ﺍﺭﺩﮎ ﻭ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺯﺷت ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮﺍﻡ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﻭ ﻧﻘﺾ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺯﻥ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﺸﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﺷﻮ ﺭﻭﯼ ﺍﺭﺩﮎ ﻫﺎ ﻧﺬﺍﺭﻩ! ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭗ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﻭﻣﺪ ! ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﭘﯿﺶ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺑﻤﻮﻧﯿﺪ ….. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻋﻤﺮﺵ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺍﺷﻢ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ...! ﻣﺮﺩﻩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻨﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ! ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺭﻭ ﻟﻪ ﮐﺮﺩﻡ

 

[ پنج شنبه 13 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 402
[ پنج شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 401
[ پنج شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 400
[ پنج شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 399

داستان شماره 399

شیخ و مریدان طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتن نباید این طور می شد!" سپس رو به پخمه کردی و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟
پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد

 

[ پنج شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 398

داستان شماره 398

داستان طنز فرهاد و هوشنگ ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند ؛ یک روز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند ناگهان فرهاد خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فورا به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد ، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت : من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر ، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود
هوشنگ که به دقت به صحبت هاى دکتر گوش مىکرد گفت : او خودش را دار نزد ، من آویزونش کردم تا خشک بشه

 

[ پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 397
[ پنج شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 396
[ پنج شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 395
[ پنج شنبه 5 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 394
[ پنج شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 393
[ پنج شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 17:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 392
[ پنج شنبه 2 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 16:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 391
[ پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 3, ] [ 16:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]