داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 119
در باره مردي كه دو دختر داشت ويكي را به جاي آن ديگر شوهر داد
بسم الله الرحمن الرحیم
مردي را دو دختر بود يكي از زن عربيه داشت وان ديگر را از زن عجميه جوان ان دختر را كه از زن عربه داشت خواستگاري نمود ه واورا تزويج كرد ومهره بداد چون شب زفاف رسيد پدر دختر حيله كرد وان دختر از زن عجميه داشت به خانه ان جوان فرستاد ان جوان بعد از زفاف بر او معلوم شد كه پدر زن او خيانت كرده است اين داوري پيش معاويه بن ابي سفيان بردند معاويه ندانست چه بگويد گفت برويد در كوفه و از علي سوال كنيد چون به خدمت ان حضرت رسيدند فرمود پدر دختر بايد ان دختري كه از زن عربه داشت اورا تجهيز كند به مثل صداقي كه داماد براي ان فرستاده بود وجوان ان زن را ترك بگويد تا عده او كه سر امد خواهر اورا به خانه در اورد پس از ان پدر دختر را بايد حد زد براي عقوبت اين عمل كه مرتكب شده است
داستان شماره 117
داستان شماره 116
داستان شماره 114
داستان شماره 113
داستان شماره 112
داستان شماره 110
داستان شماره 108
تلافی حسادت عمّه حسود توسط دختر زیبا روی
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی «منصور دوانقی» از «ابن ابی لیلی» قاضی اهل تسنن پرسید: «قاضی ها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی می باشد. یکی ازآنها را برایم نقل کن.»
«ابن ابی لیلی» گفت: «آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکارِ به او را کیفر نمایم. پرسیدم: «از دست چه کسی شکایت داری؟»
گفت: «از دختر برادرم.»
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند. وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمی کنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد. پس از جویا شدن جریان، گفت: «من دختر برادر این زن هستم و او، عمه من محسوب می شود. من کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد.
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش می گذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه می داد.
بالاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافقت می کند که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق بدست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.
هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم. در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد، عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت.
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت: «می دانی که من به تو بسیار علاقمند بودم و هستم. اینک چه خوب می شود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟»
من گفتم: «من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی.» و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چون اختیار داشتم، دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. آیا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام؟
نتیجه حسد زن بر دخترک یتیم زیبا روی
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان خلیفه دوم اهل تسنن، دختر یتیمی تحت سر پرستی مردی بود که بیشتر اوقات مسافرت می کرد و از خانواده خویش دور بود.سالها گذشت تا این دختر به حد رشد و کمال و زیبایی رسید.
بانوی آن خانه به زیبایی و کمالات این دخترک حسودی می کرد و نمی توانست ببیند که دختری یتیم، این نعمت زیبایی را داشته باشد. از طرفی هم می ترسید که بالاخره شوهرش فریفته این حسن و جمال او شود و با او ازدواج نماید. این بود که درغیبت شوهر، فکر چاره ای کرد.
روزی زنان همسایه را جمع نمود و دختر را بیهوش کرد و توسّط انگشت پرده عفتش را پاره کرد.
شوهرش که از مسافرت آمد جویای حال دختر یتیم شد. زن گفت: «دیگر حرف او را نزن. زیرا زنا کرده و بکارت خود را از دست داده است.»
پس در ملاقات با دختر هر چه سؤال کرد، از انکار نمود و سوگند خورد که هرگز دامنش آلوده نشده و کسی با او نزدیکی نکرده است.
آن زن فاسق، عده ای از همسایگان را به عنوان گواه آورد. عاقبت برای داوری پیش خلیفه اهل تسنن رفتند. او هم نتوانست حقیقت جریان را کشف کند.
آن مرد تقاضا کرد که حضرت امیرالمؤمنین (ع) قضاوت بفرمایند.
وقتی حضرت علی (ع) از جریان اطلاع پیدا کرد به آن زن فرمود: «شاهدی بر زنای این دختر داری؟»
آن زن جواب داد: «آری! زنان همسایه گواهی می دهند.»
حضرت گواهان را خواست و شمشیر از غلاف کشید و در مقابل خود گذاشت. بعد یکی از آنها را پیش خواند واز او توضیح خواست و هر چه از نظر سؤال پیچ و خم داد آن زن بر گفته خود استوار ماند.
حضرت امر کردند تا او را به محل مخصوصی ببرند. سپس یکی دیگر از زنان که درمحل دیگری بازداشت بود را آوردند.
حضرت فرمودند: «ای زن مرا می شناسی من علی بن ابی طالب هستم و این هم شمشیر من است.شاهد اول آنچه را که گفتنی بود گفت و به حق بازگشت و من او را امان دادم. اگر حقیقت را بگویی تو هم درامان هستی و گر نه با شمشیر کیفر خواهی شد.»
آن زن از این گفتار، به لرزه افتاد و فریاد کرد که: «مرا ببخش تا راستش را بگویم.»
حضرت فرمودند: «بگو».
آن زن گفت: «این دختر زنا نکرده است. چون دختر زیبایی بود این زن بر او حسد برد و ترسید شوهرش او را بگیرد. پس ما را دعوت کرد و ما دختر را گرفتیم و او، با انگشت بکارتش را از بین برد.»
حضرت علی (ع) صدای خود را به «الله اکبر» بلند کرد و فرمود: «من اولین کسی هستم که پس از دانیال پیامبر بین گواهان جدایی انداختم.» سپس دستور فرمودند تا زن را حد قذف بزنند. و بنا به دستور آن حضرت، مرد با همان دختر ازدواج کرد و از پرداخت مهریه او را معاف گردانید
داستان شماره 106
عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف
بسم الله الرحمن الرحیم
از حضرت امیر المؤمنین علی (ع) درخواست شد تا قضیه «دانیال پیامبر (ع) را بفرمایید. حضرت علی (ع) فرمودند: «دانیال، پسری یتیم بود که نه پدر داشت ونه مادر وتحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل بسر می برد.
در آن زمان، پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت می کرد که دو قاضی داشت. آن دو قاضی با مردی صالح و پاک، رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه می رفت و با او نیز ساعاتی می نشست.
روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که مأموریتی به او بدهد.هر دو قاضی، آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به مأموریت فرستاد.
موقع رفتن، آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد واز آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.
روزی که آندونفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زنِ مرد صالح افتاد، فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.
آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از اودرخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد.
گفتند: «اگر ما را کامیاب نکنی، پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت می دهیم و سنگسارت خواهیم کرد.» ولی باز هم او نپذیرفت.
آنها به پادشاه خبر داند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم. شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت: «شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم، مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت.»
در ضمن منادی در میان شهر اعلام کرد که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل، سنگباران می کنند و همه مردم اطلاع پیدا کردند.
پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: «درباره این پیش آمد، تو چه فکر می کنی؟ من خیال نمی کنم که این زن گناهی داشته باشد.» وزیر نیز گفته او را تأیید کرد. (ولی نمی دانستند چگونه باید بی گناهی آن زن را اثبات کنند.)
روز سوم، وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که می گذشت، «دانیال» که طفلی خرد سال بود در میان کودکان بازی می کرد. همین که چشمش به وزیر افتاد، بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم، و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای آن دو قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاه نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: «اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی و با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟»
قاضی اول گواهی خود را داد و وقت شخص و محل را تعیین کرد. سپس دانیال، قاضی دوم را خواست و گفت: «مبادا به دروغ سخن بگویی و گرنه با این شمشیر، سر از بدنت جدا میکنم.» از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد. (وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود).
در این هنگام «دانیال» رو کرد به بچه ها و گفت: «الله اکبر! این دو قاضی دروغ می گویند. اینکه باید هر دو را بکشید.
وزیر همین که جریان کودکان را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فوراً دو قاضی را حاضر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست.آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد که مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت، به قتل برسانند. (و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند
داستان شماره 105
شاه هوسران + کنیزک زیبا+ وزیر مثلا دانا
در حکایتهای قدیمی آمده است شاهی بود که تقریبا بیشتر وقتش را در حرمسرا می گذراند و با زنان به عیش و نوش می پرداخت. این شاه؛ وزیری خردمند داشت که همیشه او را نصیحت می کرد(مثلا اینطوری): قربان! عاقبت شهوترانی جز خفت و خواری نیست! از حرمسرا فاصله بگیرید که روزی پشیمان خواهید شد!
خلاصه وزیر آنقدر گفت و گفت و گفت تا نصایحش کارگر شد و شاه از هوسرانی و خوشگذرانی با زنان؛ فاصله گرفت. کنیزکی زیبا در حرمسرای شاه بود که وقتی دلیل کناره گیری شاه را فهمید به پیش او رفت و گفت: قربان! مرا به جناب وزیر ببخش!
شاه دلیل کار را از کنیزک پرسید! کنیزک گفت: به موقع دلیلش را خواهم گفت.
شاه کنیزک را به وزیر بخشید و کنیزک در خانه وزیر وارد شد و روزی هزاران بار دلبری و دلربایی کرد تا وزیر را شیفته خود کرد اما تمکین نکرد(!!!)
القصه کنیزک به جناب وزیر گفت: یک راه برای تمکین کردن وجود دارد و آن این است که پالان خری را بر کمر بیاندازی و کمی در حیاط خانه به من خر سواری دهی!
وزیر که آتش شهوت در او به شدت بر افروخته شده بود قبول کرد و در حین این کار؛ کنیزک به شاه خبر داد که بیا و ببین! بیا و وزیر خردمند را تماشا کن که به چه روزی افتاده است!( آخه آن زمانها موبایل دوربین دار نبود تا فیلم سیاه تهیه کند و برای شاه بلوتوث کند!!)
شاه که این منظره را دید به وزیر گفت: عجب! تو خودت هم که آره! مدام به من می گفتی :آره! ای مردک آجر پاره!!
وزیر گفت: قربان! من که می گفتم از زنان و شهوت رانی فاصله بگیر؛ از همین بلایی که بر سر خودم آمده می ترسیدم که شما هم مجبور شوی برای مقصود خودت؛ خرسواری بدهی!!
اگر بیست وعده پی در پی؛ بهترین غذایی که یک نفر دوست دارد به او بدهید تا سیر بخورد؛ از آن غذا و شاید از غذا خوردن متنفر شود!! اما بر خلاف غریزه غذاخوردن و سایر غرایز در آدمی؛ غریزه جنسی بالعکس است یعنی میل آدمیزاده بیشتر و بیشتر می شود!!
یعنی آدمی که بدنبال شهوت جنسی برود انگار هیچگاه سیر نمی شود و هر روز بدنبال یک عکس جدید و یا فیلم جدید و یا خدای ناکرده مورد جدید ....!!
علامه جعفری رحمه الله علیه می گفت: خداوند این غریزه را بدان سبب شدید در آدمی قرار داده است تا ضامن بقای نسل انسان باشد.
اما کجاست آن بزرگوار تا ببیند که در کشورهای به ظاهر متمدن رشد جمعیت؛ منفی ست اما تجارت فحشاء رو به گسترش(اصلا وقاحت بجایی رسیده که اسمش را گذاشته اند صنعت .... و شده ضامن بقاء فحشاء!)
اکنون اعتیاد به .... نوعی عادت غیر قابل کنترل نام گرفته است که روانشناسان به درمان آن می پردازند.
ازدواج قطعا کار خوبی در کنترل غریزه جنسی ست! اشتغال هم همینطور! ورزش هم همینطور! اما اگر تصور کنیم تنها با این ابزار ها این غریزه شدید و سیری ناپذیر را بدون تقوا- که همان نیروی بازدارنده درونی ست- می توان کنترل کرد؛ در اشتباهیم!( همین چند وقت پیش بود که پیرمردی بالای 65 سال را که به چندین دختر و زن نوجوان و جوان تجاوز کرده بود اعدام کردند)
داستان شماره 104
عاقبت تهمت زنای قارون به حضرت موسی (ع
بسم الله الرحمن الرحیم
قارون گروه زیادی از بنی اسرائیل را در خانه خود جمع کرد و به آنها گفت: «تا الان موسی هر دستوری به شما داده اطاعت کردید حالا می خواهد اموال شما را بگیرد.»
حاضران گفتند: «هر چه بگوئی انجام می دهیم.»
قارون گفت: «فلان زن زناکار را پیش من بیاورید تا من ترتیب این کار را بدهم.»
وقتی آن زن را که زیبا و خوش صورت بود را نزد وی آوردند قراری برای او گذاشت و طشتی از طلا و وعده هائی خوش به او داد تا در میان مردم بنی اسرائیل برخیزد و حضرت موسی (ع) را به زنای با خود متهم سازد.
فردای آن روز، قارون بنی اسرائیل را جمع کرد و سپس به نزد حضرت موسی (ع) آمده و گفت: «مردم جمع شده و انتظار آمدن شما را دارند تا در جمع آنان حاضر شوی و دستورات الهی و احکام دینشان را به آنها بگوئی.»
حضرت موسی (ع) نیز به میان آنها آمد وآنان را موعظه کرد و فرمود: «ای بنی اسرائیل هر کس دزدی کند دستش را قطع می کنم و هر کسی افتراء به دیگری بزند هشتاد تازیانه اش می زنم و هر کس زنا کند و دارای همسر نباشد صد تازیانه اش می زنم و هر کس زنای محصنه کند سنگسارش می کنم.»
در این وقت قارون برخاسته و گفت: «اگر چه خودت باشی؟»
حضرت موسی (ع) گفت: «آری! اگر چه من باشم.»
قارون گفت: «پس بنی اسرائیل می گویند که تو با فلان زن، زنا کرده ای؟»
موسی (ع) با تعجب گفت: «من؟!»
قارون گفت: «بله! شما!»
حضرت موسی (ع) فرمود: «آن زن را بیاورید.»
وقتی آن زن را آوردند، موسی (ع) از وی پرسید: «ای زن! آیا من چنین عملی با تو انجام داده ام؟ و او را سوگند داد که حقیقت را بگوید.
آن زن تأملی کرد و گفت: «نه! اینان دروغ می گویند. حقیقت این است که قارون پولی و وعده هائی به من داده است تا چنین تهمتی به تو بزنم.»
قارون که این سخن را شنید بسختی شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گردید.
حضرت موسی (ع) نیز سر به سجده گذارده و گریست و به درگاه خدا عرض کرد: «پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوائی مرا می خواست، اگر من پیامبر تو هستم انتقام مرا از او بگیر و مرا بر او مسلط گردان.»
خداوند سبحان به موسی (ع) وحی فرمود که: «زمین را در فرمان تو قرار داده ام، هر گونه فرمانی خواستی بده که زمین فرمانبردار تو خواهد بود.»
حضرت موسی(ع) رو به بنی اسرائیل کرده و فرمود: «هر کس که با او است در جای خود بایستد و هر کس که با من است از وی کناره بجوید.» بنی اسرائیل که آن سخن را شنیدند از نزد قارون دور شدند جز دو نفر که ایستادند. در این وقت موسی به زمین فرمان داده و گفت: «ای زمین! آنها را در کام خود بگیر.»
زمین از هم جدا شد و آنها را تا زانو در خود فرو برد.
برای بار دوم و سوم، حضرت موسی (ع) به زمین گفت: «آنها را بگیر.»
پس این دفعه آنها تا کمر در زمین فرو رفتند و در مرتبه سوم، تا گردن در زمین رفتند و در دفعه چهارم، قارون با خانه و هر چه داشت در زمین فرو رفت. در هر بار قارون از حضرت موسی (ع) می خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خویشی سوگند می داد ولی حضرت موسی (ع) توجهی نکرده و به زمین فرمان می داد تا آنها را در کام خود ببرد
داستان شماره 100
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از سلاطین به نام"اساطرون" در شهری کنار رود فرات سلطنت میکرد.او در اداره امور کشور خود به اندازه ای قدرت به خرج داده بود که «شاپور ذوالاکتاف» احترام او را داشت.
وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد.پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت.ولی بخاطر استحکام قلعه حصار از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در خارج شهر راه میرفت تا شاید چاره ای پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد.پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم میکنم.شاپور نیز پذیرفت
دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم کرد و شاپور با سپاهیانش وارد شهر شدند و شهر را فتح کردند اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.مردم نیز پس از مشاهده سر سلطان خود از شاپور اطاعت کردند
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد
شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود پرسید این خراش از چیست؟ دختر گفت: در محل استراحت من برگ موردی(برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت به کار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او بدنم خراش برداشت
پدرت تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کردی؟؟؟ دختره گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل پرورش می داد و غذایم را از مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود
شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پی از مدتی تفکر سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی!!! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟؟!! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیده تا به درک واصل گردید
داستان شماره 99
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت عیسی( ع ) از قبری میگذشت.پیرمردی را مشاهده کرد که بر سر قبری منزل گرفته است. سبب این کار را پرسید.او عرض کرد: من با زن خود عهد کرده بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا مرگ او هم برسد. اینک همسرم از دنیا رفته است و بنا بر پیمانی که بسته ایم من بر سر قبرش منزل گرفته ام.
حضرت عیسی(ع ) گفت میخواهی او را زنده نمایم؟
پیرمرد عرض کرد کمال احسان است اگر این کار را انجام بدهید.پس به دعای آن حضرت زن زنده شد و پیرمرد به همراه زن خویش به طرف صحرا رفت تا جایی که خسته شد. پس سر در زانوی زن گذارده و خوابید
اتفاقا شاهزاده ای از آنجا عبور میکرد.چشمش به زن زیبا افتاد که سر پیرمردی را بر زانو گرفته است.به او گفت تو با این جمال و زیبایی اینجا چه میکنی؟؟ زن به دروغ گفت این پیرمرد مرا دزدیده است
جوان گفت آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا.و او هم اینچنین کرد و با او رفت.چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و آنها را در حال رفتن دید و به دنبال آنها روان گردید ولی به آنها نرسید.شکایت به پادشاه برد و عرض خود را به شاه رساند.پادشاه گفت اگر حضرت عیسی ( ع ) تو را تصدیق نماید گفته ات را میپذیرم
حضرت عیسی(ع ) نیز گفته های آن پیرمرد را تصدیق کرد.سپس آن زن را نصیحت نمود ولی او قبول نکرد.پس فرمود پس در حق هم نفرین کنید.از هر کدام که قبول و مستجاب گردید حق با اوست.همین که پیرمرد نفرین کرد زن در دم جان داد و از دنیا رفت
داستان شماره 97
ماجرای چسبیدن دست مرد به بازوی زن نامحرم
بسم الله الرحمن الرحیم
زنی در کعبه طواف میکرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت.( لحظه ای ) آن زن بازوی خود را خارج کرد و آن مرد دستش را دراز نموده و بر روی بازوی آن زن گذاشت.خداوند دست آن مرد را به بازوی زن چسباند.مردم ازدحام نمودند به طوری که راه عبور بسته شد.کسی را پیش امیر مکه فرستادند و امیر مکه فقها و علماء را حاظر نمود و آنها فتوا دادند که باید دست مرد را ببرند چون که آن مرد مرتکب جنایت شده است
امیر مکه گفت آیا در این جمع از خانواده پیغمبر (ص) کسی هست؟ گفتند: بلی حسین ابن علی ( ع ) اینجا هست. امیر مکه کسی را نزد امام حسین ( ع ) فرستاد امام حسین ( ع ) تشریف آوردند.به آن حضرت عرض کردند: ای فرزند رسول خدا حکم خدا در باره اینها چیست؟امام حسین ( ع ) رو به کعبه نموده و دستهایشان را بلند کردند. و مدتی مکث فرموده و دعا نمودند.بعد به طرف آنها تشریف آوردند و دست آن مرد را از بازوی زن خلاص نمودند
امیر مکه عرض کرد: یا حسین این مرد را برای این کار که از او سر زده عذاب نکنیم؟ حضرت فرمودند نه
میگویند آن مرد همان جمال بود که در کربلا دست امام حسین ( ع ) را قطع نمود و اینگونه لطف حضرت را جواب داد
داستان شماره 94
گمراه شدن بلعم باعور توسط زن خائنش
یک داستان بسیاز زیبا و خواندنی(همگی بخونید خیلی زیبا و جالبه
بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که موسی بن عمران( ع )میخواست شهرهای ستمگران را فتح نماید.لشگری به فرماندهی« یوشع بن نون » و « کالب بن یوفنا » فرستاد.وقتی این لشگر به مرکز دشمن رسید اهالی شهر پیش بلعم باعور که از فرزندان حضرت لوط بود و اسم اعظم را میدانست جمع شدند و به او گفتند:موسی با لشگری فراوان آمده که ما را از شهر خارج کند.از تو تقاضا داریم آنها را نفرین کنی
بلعم باعور در جواب گفت:چگونه میتوان پیغمبر خدا را نفرین کرد با این که مومنین و ملائکه با او همراه هستند؟ولی آنها پیوسته از او تقاظا میکردند ولی بلعم امتناع می ورزید.عاقبت پیش زن بلعم آمده و هدیه ای برایش آوردند و به او گفتند:ما تقاظا داریم به هر وسیله ای که ممکن است شوهر خود را راضی کنی که بر موسی و قومش نفرین نماید
زن بلعم پیش شوهر خود رفت و خواسته مردم را با او در میان گذاشت.آنقدر اصرار ورزید که بلاخره بلعم راضی شد تا استخاره نماید.پس از خدا درخواست راهنمایی نمود.در خواب او را از این عمل نهی نمودند.به زن خود جریان را گفت.زنش از او خواهش کرد که برای مرتبه دوم استخاره کند و او هم کرد ولی این مرتبه جوابی نرسید.زن گفت اگر خدا نمیخواست تو را منع می نمود. و عاقبت با چرب زبانی های خود بلعم را فریب داد
بلعم سوار بر الاغ خود شد و رو به طرف کوهی رفتکه مشرف بر بنی اسرائیل بود تا در آنجا آنها را نفرین کند.نزدیک کوه که رسید خرش به زمین خوابید پیاده شد و آنقدر آن حیوان را اذیت کرد تا حرکت نمود.مختصری راه رفت باز خوابید.در مرتبه سوم که او را زیاد کتک زد خداوند آن حیوان را به سخن در آورد که:وای بر تو ای بلعم کجا میروی مگر نمیبینی که ملائک مرا بر میگردانند.ولی بلعم برنگشت.در این هنگام الاغ رها شد و بلعم رفت تا مشرف بر بنی اسرائیل گردید.هر چه خواست نفرین کند زبانش باز نشد
از او جریان را سوال کردند. گفت : پیش آمدی که بوسیله آن خدا را مقهور نموده است.دیگر دنیا و آخرت را از دست دادم جز حیله راه دیگری نمانده است.پس دستور داد تا زنها خود را آرایش کنند و با اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش داخل لشگر حضرت موسی ( ع ) بشوند و اگر کسی از سربازان قصد شهوترانی با زنی را نمود آن زن خود را در اختیار او بگذارد چون اگر یک نفر از این سپاه زنا بکند کارشان تمام است
همین کار را کردند زنها داخل سپاه شدند.شخصی به نام « زمری » فرزند مشلوم دست زنی را گرفت و پیش حضرت موسی ( ع ) آورد و گفت خیال میکنم نظر تو این است کهجمع شدن با این زن حرام است.به خدا سوگند که هرگز از دستور تو پیروی نخواهم کرد.پس آن زن را داخل خیمه خود نمود و با او در آمیخت.خداوند بر سپاه حضرت موسی ( ع ) مرض « طاعون » رامسلط کرد.« فنحاص بن عیزار » که فرمانده لشگر حضرت موسی ( ع ) بوددر آن موقع میان سپاه نبود.بعد از مراجعت دید که طاعون سپاهیان را فرا گرفته است.سبب را پرسید.جریان را برایش شرح دادند.او که مردی غیور و قوی بود به طرف خیمه « زمری » رهسپار شد.موقعی رسید که او با آن زن در آمیخته بود.با یک نیزه هر دو را کشت.و طاعون که تا آن ساعت باعث مرگ بیست هزار نفر از لشگر حضرت موسی ( ع ) شده بود برطرف گردید
خداوند این آیه از قرآن را در باره « بلعم باعور » نازل فرموده است که: (تذکر بده به آنها داستان کسی که او را آشنا به اسرار خود« اسم اعظم » نموده بودیم ولی به واسطه نافرمانی از او گرفتیم و شیطان در پی او افتاد و او از گمراهان شد
داستان شماره 93
تلافی حسادت عمه توسط دختر زیبا روی
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی منصور دوانقی از ابن ابی لیلی قاضی اهل تسنن پرسید:قاضیها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی میباشد یکی از آنها را برایم نقل کن
ابن ابی لیلی گفت: آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکار به او را کیفر نمایم.پرسیدم: از دست چه کسی شکایت داری؟گفت از دختر برادرم
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند.وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمیکنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد.پس از جویا شدن جریان گفت: من دختر برادر این زن هستم و او عمه من محسوب میشود. من در کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداری من کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم.با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش میگذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه میداد
بلاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافق است که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم.در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد. من هم آنقدر خودم را آراسته و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت : میدانی که من به تو بسیار علاقه مند بودم و هستم. اینکه چه خوب میشود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟ من گفتم من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چوناختیار داشتم دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. ایا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کردم
داستان شماره 92
عاقبت بد کاری زن و مومن بودن مرد
بهترین داستان وبلاگم
بچه ها این داستان زیباترین و باحالترین و هیجان انگیزترین داستان وبلاگمه
بسم الله الرحمن الرحیم
در بنی اسرائیل مردی عالی مند بود که هیزم شکنی مینمود و بسیار خدا ترس و مومن بود. هر روز از صحرا پشته ای هیزم می آورد و می فروخت و خرج زندگی خود میکرد. تا اینکه روزی هیزمش را به قیمت یک درهم فروخته بود مردی را دید که می گفت: کجاست مردی که در راه خدا قرض نیکو دهد و مرا که محتاج هستم دستگیری کند تا خداوند متعال او را دستگیری کند
چون آن مرد این سخن را شنید با خود گفت: هیچ کاری بهتر از این نیست که این درهم را در راه خدا به این مرد صدقه بدهم تا از طرف خداوند به عوض یک درهم ده درهم به من برسد.پس آن درهم را صدقه داد.آن مرد او را دعا کرده و گفت: خداوند تعالی تو را در دنیا و آخرت خوشبخت گرداند
پس آن مرد با دست خالی به خانه آمد. زنش احوالش را پرسید و او هم جریان را نقل کرد.پس آن شب را گرسنه خوابیدند. روز دیگر آن مرد برخواست و روانه صحرا گردید و پشته هیزمی فراهم کرد و روانه شهر گردید و آن را نیز به یک درهم فروخت
در راه که می آمد دید شخصی پرنده زیبا در دست دارد و آن را میفروشد.آن پرنده بسیار زیبا و خوش آواز بود. آن مرد به پرنده فروش گفت : این مرغ را چند می فروشی؟ او گفت دو درهم. در آخر با چانه زدن آن پرنده را به یک در هم خرید و آن را به خانه برد و در قفس جای داد
زنش گفت : امشب دو شب هست که گرسنه ایم و تو رفته ای و این پرنده را خریده ای!پس روزی ما از کجا می رسد؟! آن مرد بیرون رفت و از کسی غذایی قرض کرد و به خانه آورد و با زن صرف نمود. بعد از مدتی آن پرنده مشغول آواز خواندن شد. آن مرد گفت شاید تشنه باشد و برخاست که آب و دانه به پرنده بدهد. وقتی نزدیک قفس رسید دید که درون قفس یک شئ درخشنده می باشد. نگاه کرد و دید که پرنده به جای تخم گوهر شب چراغ گذاشته است. آن گوهر را برداشت و پیش زن آورد و گفت: چقدر دلتنگی میکنی! اینک آنچه در راه خدا دادم پاداشش به ما رسیده است. دیگر هرگز پریشانی نخواهیم دید
روز دیگر آن گوهر را به بازار برد و هزار دینار فروخت و با آن پول خانه ای عالی ساخت و برای خانه فرشها و ظرفهایی خرید. کار هیزم کشی را نیز ترک نمود و به عبادت حق تعالی و کارهای نیکو مشغول شد. آن پرنده هر سال در همان وقت به جای تخم گوهر شب چراغ میگذاشت تا این که بعد از سه سال خداوند متعال به او پسری کرامت فرمود
آن مرد که برای زیارت خانه خدا مستطیع شده بود به زنش گفت: من به زیارت خانه خدا میروم و در این مدت تو باید مواظب این مرغ و فرزندمان باشی. سپس غلامان و خادمان را یک یک طلبیده و به آنها سفارش لازم را نمود و برای فرزندش نیز دایه ای تعیین کرد و روانه سفر شد
چند روز بعد زن آن مرد عازم رفتن به حمام گردید. در راه که می رفت مرد فاسقی چهره او را دید و عاشق او شد و از عقب او روان گردید تا به درب خانه او رسید. در همانجا احوال خود را به آن زن گفت. ولی زن به او محلی نگذاشت و به درون خانه رفت. آن فاسق خانه را نشان کرد و پیش پیر زن فاسق و مکاره ای رفت و راز دل خود را با او در میان نهاده و او را به خانه آن زن فرستاد. آن پیر زن مکار نیز حقیقت عشق و بیتابی آن جوان را به آن زن گفت
زن گفت: من شوهر دار هستم او به حج رفته است و من هرگز این کار را نمی کنم. آن پیر زن فرتوت و مکاره چند روزی به خانه آن زن رفت و آمد کرد و او را وسوسه نمود تا اینکه او را از راه بدر برد.القصه آن پیرزن مکاره آن زن و آن جوان را به هم رسانید و به دام یکدیگر انداخت و آنها مدتی در این عمل زشت بسر میبردند تا آنکه آن پرنده صدایی کرد. زن برخاست و به او آب و دانه داد. آن ناکس گفت: چرا بر خواستی و به کجا رفتی؟ زن گفت: ما پرنده ای داریم که بجای تخم گوهر میگذارد و این ثروت و زندگی مرفهی که داریم به خاطر این پرنده است.
مرد گفت شوهرت این پرنده را چند خریده است؟زن گفت : شوهرم روزی در راه خدا یک درهم داد و همان شب خدای تعالی در عوض آن یک درهم این پرنده را نصیب ما کرد
آن جوان جون این سخن را شنید خاموش شد و در افکار شیطانی فرو رفت. چون روز بعد شد پیش علمای بنی اسرائیل رفت و گفت : هیچ در تورات دیده اید که کسی یک درهم در راه خدای تعالی بدهد و در عوض پرنده ای بیابد؟ آنها گفتند: بلی دیده ایم. راست است خاصیت این پرنده به مرتبه ای است که اگر کسی گوشت آن را بخورد خداوند او را پادشاه روی زمین می گرداند
آن نامرد چون این سخن را شنید شب و روز در این فکر بود که چگونه گوشت آن پرنده را بخورد.پس به آن زن بسیار محبت و مهربانی کرد تا اینکه چند روزی گذشت.چون میدانست که آن زن بسیار فریفته و عاشق وی شده است دیگر به خانه او نرفت. زن.همان گنده پیر را پیش او فرستاد و پیغام داد که ای ناجوانمرد چرا به خانه من نمی آیی؟ آن ناپاک گفت: سوگند خورده ام که دیگر پای در خانه تو نگذارم تا آن که آن پرنده را بکشی تا من بخورم
آن گنده پیر چون این پیغام را شنید. به نزد زن آمد و به او گفت: زن گفت: این پرنده هر سال به ما یک گوهر میدهد.نعوذبالله! هرگز این کار را نمی کنم
آن مکاره گفت: ای جان مادر! دنیا پنج روز است تو نوجوانی و هنوز یکی از صد گل تو نشگفته است. عمر خود را به عیش بسته ای! آن جوان را به دست آور که دل به تو بسته است و دیگر سخنان فتنه انگیز و چاپلوسی را آغاز کرد تا اینکه باز زن را فریفته او گردانید و از راه بدر برد. زن راضی شد و گفت: برو بگو تا بیاید که امشب آن پرنده را میکشم
پیر زن این خبر را به آن ناپاک رساند و او قبل از رسیدن شام به خانه آن زن آمد. زن آن پرنده را بریان کرد و در طبقی گذاشت و پیش او آورد. آن ناپاک گفت: من قسم خورده ام که این پرنده را تنها بخورم. زن گفت باشد
آن ناپاک به خوردن آن مشغول شد. کودک آن زن در پیش او گریه کرد که من هم از این گوشت می خواهم. آن نامرد سر آن پرنده را پیش آن کودک انداخت و کودک سر آن پرنده را خورد. آن فاسق نیز به خوردن مشغول شد به خیال اینکه پادشاه خواهد شد
چون روز دیگر شد اثری از پادشاهی ندید. به فکر افتاد که : بی خود سر آن پرنده را به کودک دادم مبادا آن خاصیت در سر آن پرنده باشد. پس پیش همان عالم رفت و قضیه را پرسید. آن عالم بنی اسرائیل گفت: خاصیت در سر آن پرنده است. آن شقی وقتی این سخن را شنید انگشت خود را به دندان گزید و با خود گفت: دیدی که قضا و قدر چه میکند؟ و افسوس و حسرت بسیاری خورد
باز پرسید : کسی که سر آن مرغ را خورده باشد با او چه باید کرد که آن پادشاهی از او برگردد؟ او گفت : اگر کسی جگر او را بخورد پادشاه خواهد شد
آن مرد بار دیگر آن مکاره را طلبید و گفت: برو بگو:مادامی که جگر پسرت را کباب نکنی که من بخورم به خانه تو نخواهم آمد
زن این پیغام را به آن زن رساند. زن بر آشفت و گفت: این چه سخنی است که او میگوید؟! من فرزند خود را بکشم؟؟!! پیر زن گفت: اگر خاطر او را میخواهی این کار آسان است. باید این کار را بکنی. تو جوانی و او هم جوان است میتوانی باز دارای فرزند بشوی
آنقدر مکر و حیله کرد تا آن زن ضعیف النفس و فاسق را از راه بدر برد و به قتل فرزندش راضی کرد. آن زن گفت: برو به او بگو که امشب بیاید تا به خاسته او عمل کنم و رضای او را حاصل نمایم.شب که شد آن ناکس به خانه آن زن نابکار رفت زن مکاره به دایه گفت: میخواهم امشب پسر را به جایی بفرستم. او را بشوی و به او لباس پاکیزه بپوشان و او را به بوی خوش معطر گردان
آن دایه که زنی عاقله بود و بد کاری آن زن را می دانست با خود فکر کرد: آنها این کودک را به کجا خواهند فرستاد؟ من هرگز این طفل را از خود جدا نخواهم کرد. پس به جای خلوتی رفت و دست به دعا برداشت و گفت: الهی تو دانا و بینایی این کودک را از شر رفتن با این زن نگهدار و از شر این بد کاره محافظت بفرما
در مناجات بود که ناگاه ندایی شنید که: ای زن ! الحان برخیز واین کودک را از این خانه بیرون ببر و به فلان کوه برسان. در آنجا تخته سنگی وجود دارد. پسر را در آنجا بنشان و قدرت حق تعالی را مشاهده کن.دایه چون این صدا را شنید سجده شکر به جای آورد و فورا پسر را چنانکه گفته بودند در بالای سنگ نشاند. به قدرت باری تعالی آن سنگ شکافته شد و جایگاهی در میان سنگ آشکار گردید
دایه باز هم آوازی شنید که: ای زن! پسر را در میان این سنگ بگذار. بعد از این که دایه این کار را کرد به فرمان حق تعالی آن سنگ بسته شد بطوری که اصلا شکاف آن پیدا نبود
آن ناپاک انتظار میکشید. چون دیر شد به دنبال پسرک رفت ولی او را نیافت . پس مرد و زن هر دو به اتاق دایه آمدند ولی کسی را ندیدند. چون روز دیگر شد ناگاه در آن بیابان دایه آواز طبل و نقاره شنید که از دروازه شهر میامد. بعد از ساعتی دید که لشگری عظیم و انسانهای زیادی از سواره و پیاده می آیند. چون به کوه رسیدند سراغ آن سنگ را گرفتند. دایه ترسید و پیش یکی از مردم رفت و جریان را پرسید. آن مرد گفت: در دامنه این کوه نشان کودکی را دادند و این جماعت او را می خواهند. دایه گفت در اینجا کسی نیست
آن مرد گفت: ما خودسرانه اینجا نیامده ایم ما را به حکم فرستاده اند. حق تعالی او را پادشاه دیار ما کرده است و تقدیر چنین است
دایه چون این سخن را شنید سجده شکر به جای آورد. پس جمعی از امراء و وزراء پیاده شدند و به نزد دایه آمدند و احوال پسر را پرسیدند و دایه نیز جای کودک را به آنها نشان داد.پس اعیان لشگر گرداگرد آم سنگ را گرفتند تا قدرت خدای تعالی را مشاهده نمایند. ناگاه به قدرت کامله الهی آن سنگ از هم جدا شد. پس کودک را از میان آن سنگ بیرون آوردند. مردمان فوج فوج به پای بوسی او مشرف میشدند پس شرایط تعظیم را به جای آوردند و او را همراه با دایه به شهر وارد کردند
پس دایه از وزیر پرسید: چه کسی شما را به این مکان راهنمایی کرد؟ وزیر گفت پادشاه ما دیشب به رحمت حق پیوست و در وصیت نامه ای این موضوع را به امراء و وزراء نوشته و نشان داده بود و صدایی نیز از آسمان آمد که: ای بندگان مملکت بنی اسرائیل! فلان کودک پسر فلان که در کوه فلان و در میان سنگ است پادشاه شما است.چنانکه همه اهل شهر شنیدند وما به فرمان حق آمدیم و قدرت باری تعالی را مشاهده کردیم
آنگاه دایه چند نفر را فرستاد تا آن شقی را با مادر پسر به دار الحکومه آوردند. دایه امر فرمود تا هر دو را جدا جدا حبس کردند.پس دایه به نیابت از پسر به امور مملکت میرسید و عدل و داد میکرد.بعد از یک سال که حجاج آمدند دایه با پسر و تمامی لشگرش تا دو فرسنگی به استقبال پدر پسر رفتند.پدر پادشاه لشگر بی نهایتی را دید که به سوی قافله میایند.از یکی پرسید این لشگر به کجا میروند؟ او گفتپادشاه این دیار است که به استقبال پدرش که در قافله است می آید.پس جمعی که پدر را می شناختند او را از حقیقت حال با خبر نمودند
چون پادشاه به نزدیک قافله رسید دایه به پسر گفت: پیاده شو و از پدرت استقبال کن
پس دایه و پسر هر دو تا پیاده شدند و پیش رفتند و در پای پدر افتادند. پدر چون پسر خود را به آن جاه و جلال دید به سجده شکر افتاد و صورتش را بر خاک مالید. بعد فرزندش را در بغل گرفت و پیشانی او را بوسید.سپس ارکان دولت به پای بوسی پدر پادشاه رسیدند و پدر و پسر را در یک محمل جا داده و به شهر آوردند
پسر دست پدر را گرفت و بر تخت نشاند و جمیع امور مملکت را به او وا گذاشت.سپس دایه تمام جریانات گذشته را عرض کرد.پدر امر نمود که زنش را سنگسار کردند و آن مرد را بر دار کشیدند تا عبرت دیگران شود
پادشاه به رعیت پروری و سخاءگستری مشغول شد و پادشاهی بنی اسرائیل در آنها ماند و از نسل ایشان منقرض نگردید