اسلایدر

داستان شماره 120

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 120
[ چهار شنبه 30 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 119
[ چهار شنبه 29 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 118

داستان شماره 118

توطئه‏اي که فاش گرديد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمام خلافت عمر دو نفر امانتي را نزد زني(سالمند) به وديعت گذاشتند و به وي سفارش نمودند که تنها با حضور هر دوي آنان وديعه را تحويل دهد.
پس از مدتي يکي از آن دو به نزد زن رفته مدعي شد که دوستش مرده است و وديعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزيد ولي چون آن مرد زياد رفت و آمد مي‏نمود و مطالبه مي‏کرد، وديعه را به وي رد کرد. پس از گذشت زماني مرد ديگر به نزد زن آمده خواستار وديعه گرديد، زن داستان را برايش بازگو نمود که نزاعشان در گرفت، خصومت به نزد عمر بردند، عمر به زن گفت: تو ضامن وديعه هستي. اتفاقا اميرالمومنين عليه‏السلام در آن مجلس حضور داشت، زن از عمر خواست تا علي عليه‏السلام بين آنان داوري کند، عمر گفت: يا علي! ميان آنان قضاوت کن. اميرالمومنين عليه‏السلام به آن مرد رو کرد و فرمود: مگر تو و دوستت به اين زن سفارش نکرده‏ايد که سپرده را به هر کدامتان به تنهايي ندهد، اکنون وديعه نزد من است، برو ديگري را به همراه خود بياور و آنرا تحويل بگير، و زن را ضامن وديعه نکرد و از اين راه توطئه آنان را آشکار نمود؛ زيرا آن حضرت عليه‏السلام مي‏دانست که آن دو با هم تباني کرده و خواسته‏اند هر دو نفرشان از زن مطالبه کنند تا او به هر دو غرامت بپردازد

 

[ چهار شنبه 28 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 117

داستان شماره 117

دادرسي امام علي علیه السلام

 

بسم اله الرحمن الرحیم

وقتي امام علي (عليه السلام) وارد کوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بين آن مردم جواني بود که در جنگهاي آن حضرت نيز شرکت کرده و در رکاب او مي جنگيد، روزي آن جوان با زني ازدواج کرد. صبح روز بعد حضرت علي (عليه السلام) در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به يکي از اصحاب فرمود: به فلان محله مي روي در آنجا مسجدي مي بيني در کنار آن مسجد خانه اي است که صداي مشاجره زن و مردي را مي شنوي، آن زن و مرد را نزد من بياور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد. امام (عليه السلام) فرمود: چرا از ديشب تا حال در مشاجره و نزاع هستيد؟ جوان گفت: اي اميرمؤ منان (عليه السلام) من اين زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالت تنفري در خود نسبت به او احساس کردم و نزديک او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او را از خانه بيرون مي کردم. لذا به نزاع و مشاجره مشغول بوديم، تا اينکه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرين در آن مجلس فرمود: بعضي از حرفها را نبايد همه کس بشنوند (يعني، شما از مجلس خارج شويد) همه برخاستند و مجلس را ترک کردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقي ماندند. حضرت علي (عليه السلام) به آن زن فرمود: آيا اين جوان را مي شناسي؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برايت بگويم و او را بشناسي انکار حقيقت نمي کني؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: آيا تو فلاني دختر فلان شخص نيستي؟ زن گفت: آري. حضرت فرمود: آيا پسر عمويي نداشتي که هر دو عاشق يکديگر بوديد. گفت: آري. فرمود: آيا پدرت از ازدواج شما ممانعت نکرد و او را از همسايگي خود دور نکرد تا شما با يکديگر تماسي نداشته باشيد؟ زن گفت: همين طور است. فرمود: آيا به يادداري که يک شب براي قضاء حاجت خارج شدي و پسر عمويت تو را غافلگير کرد و با تو نزديکي کرد و تو حامله شدي و جريان را از پدرت پنهان کردي و تنها به مادرت خبر دادي؟ و چون زمان وضع حمل تو فرا رسيد مادرت تو را به بيرون خانه برد و بچه ات را به دنيا آوردي و او را در پارچه اي پيچيدي و پشت ديوار گذاشتي و لحظاتي بعد سگي به آنجا آمد و تو ترسيدي که بچه ات را بخورد، سنگي برداشتي و به سوي سگ انداختي اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شکست و تو و مادر نزد او آمديد و مادرت سر او را با پارچه اي بست و بچه را گذاشتيد و رفتيد... زن ساکت شد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مي دهم که حق را بگويي، زن فرمايش امام را تایید کرد و گفت: يا علي (عليه السلام) غير از من و مادرم هيچ کس از اين جريان اطلاع نداشت. حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر کرد. حضرت بعد فرمود: صبح آن روز عده اي آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ کردند و او را با خود به کوفه آوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالي که او پسر تو بود
سپس حضرت به آن جوان فرمود: سرت را نشان بده چون جوان سر خود را برهنه کرد اثر شکستگي در سر او ديده شد. حضرت فرمود: اين جوان همان پسر تو مي باشد و خدا او را از عمل حرام بازداشت برو و با فرزندت زندگي کن که ازدواج بين شما وجود ندارد

[ چهار شنبه 27 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 116
[ چهار شنبه 26 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 115

داستان شماره 115

سفري که بازگشت نداشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی اميرالمومنين عليه‏السلام وارد مسجد گرديد، ناگهان جواني گريه کنان در حالي که گروهي او را تسلي مي‏دادند، جلوي آن حضرت آمد. امام عليه‏السلام به جوان فرمود: چرا گريه مي‏کني؟
جوان گفت: يا اميرالمومنين! سبب گريه‏ام حکمي است که شريح قاضي درباره‏ام نموده، که نمي‏دانم بر چه مبنايي استوار است؛ و داستان خود را چنين شرح داد: پدرم با اين جماعت به سفر رفته و اموال زيادي به همراه داشته و اينها از سفر بازگشته و پدرم با ايشان نيامده است، حال او را از آنان مي‏پرسم، مي‏گويند: مرده است. از اموال و دارايي او مي‏پرسم، مي‏گويند: مالي از خود برجاي نگذاشته است. ايشان را به نزد شريح برده‏ام و او با سوگندي آنان را آزاد کرده، با اين که مي‏دانم پدرم اموال و کالاي زيادي به همراه داشته است
اميرالمومنين عليه‏السلام به آنان فرمود: زود به نزد شريح برگرديد تا خودم در کار اين جوان تحقيق کنم، آنان برگشتند و آن حضرت نيز نزد شريح آمده به وي فرمود: چگونه بين ايشان حکم کرده‏اي؟
شريح گفت: يا اميرالمومنين! اين جوان مدعي بود که پدرش با اين گروه به سفر رفته و اموال زيادي با او بوده و پدرش با ايشان از سفر بازنگشته است و چون از حالش جويا شده، به وي گفته‏اند: پدرش مرده است. و من به جوان گفتم: آيا بر ادعاي خود گواه داري؟ گفت نه، پس اين گروه منکر را قسم دادم و آزاد شدند
اميرالمومنين عليه‏السلام به شريح فرمود: بسيار متاسفم که در مثل چنين قضيه‏اي اين گونه حکم مي‏کني؟!شريح: پس حکم آن چيست؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اکنون چنان بين آنان داوري کنم که پيش از من جز داود پيغمبر کسي به آن حکم نکرده باشد
اي قنبر! ماموران انتظامي را حاضر کن! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر ماموري را بر يک نفر از آنان موکل ساخت و آنگاه به صورتهايشان خيره شد و فرمود: چه مي‏گوييد آيا خيال مي کنيد که من از جنايتي که بر پدر اين جوان آگاه نيستم؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم. سپس به ماموران فرمود: صورتهايشان را بپوشانيد و آنان را از يکديگر جدا سازيد پس هر يک را در کنار ستوني از مسجد نشاندند در حالي که سر و صورتشان با جامه‏هايشان پوشيده شده بود، آنگاه امام عليه‏السلام منشي خود، عبدالله بن ابي‏رافع را به حضور طلبيده به او فرمود: قلم و کاغذ بياور! و خود در مجلس قضاوت نشست و مردم نيز مقابلش نشستند. و آن حضرت عليه‏السلام به مردم فرمود: هر وقت من تکبير گفتن شما نيز تکبير بگوييد و سپس مردم را از مجلس قضاوت بيرون نمود و يکي از آن گروه را طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز کرد و به عبدالله بن ابي‏رافع فرمود: اقرار اين مرد را بنويس و به باز پرسي او پرداخت و پرسيد: در چه روزي شما و پدر اين جوان از خانه‏هايتان خارج شديد؟گفت: در فلان روز. در چه ماهي؟گفت: در فلان ماه. در چه سالي؟گفت: در فلان سال. در کجا بوديد که پدر اين جوان مرد؟ گفت: در فلان محل. در خانه چه کسي؟گفت: در خانه فلان. به چه بيماري؟ گفت: با فلان بيماري. مرضش چند روزي طول کشيد؟گفت: فلان مدت
در چه روزي مرد؛ چه کسي او را غسل داده کفن نمود و پارچه کفنش چه بود و چه کسي بر او نماز گزارد و چه کسي با او وارد قبر گرديد؟
و چون بازجوئي کاملي از او به عمل آورد صدايش به تکبير بلند شد، و مردم همگي تکبير گفتند، سايرين که صداي تکبيرها را شنيدند يقين کردند که آن يکي راز خود و ديگران را فاش ساخته است، آن حضرت عليه‏السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وي را ببرند.
سپس ديگري را به حضور طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز کرده به وي فرمود: آيا تصور مي‏کني که من از جنايت و خيانت شما اطلاعي ندارم؟
در اين هنگام که مرد شک نداشت که نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف کرده چاره‏اي جز اقرار به گناه خويش و تقرير داستان نديد و عرضه داشت: يا اميرالمومنين! من هم يک نفر از آن جماعت بوده و به کشتن پدر آن جوان تمايلي نداشتم؛ و اين گونه به تقصير خود اعتراف نمود.
پس امام عليه‏السلام تمام شهود را پيش خوانده يکي پس از ديگري به کشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار کردند، و آنگاه مرد اول هم که اقرار نکرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت عليه‏السلام آنان را عهده‏دار خونبها و اموال پدر جوان گردانيد. در اين موقع که خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافي شديد بين جوان و آنان در گرفت و هر کدام مبلغي را ادعا مي‏کرد، پس اميرالمومنين انگشتر خود و انگشترهاي آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط کنيد و هر کدامتان که انگشتر مرا بيرون آورد در ادعايش راست گفته است؛ زيرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت مي‏کند

 

[ چهار شنبه 25 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 114
[ چهار شنبه 24 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 113

داستان شماره 113

طعمه شیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیری را در گودالی دستگیر كرده بودند، مردم برای تماشای شیر ازدحام نمودند، یك نفر در نزدیكی گودال ایستاده بود، ناگهان قدمش لغزید و دست به دیگری زد و دومی به سومی و سومی به چهارمی و همه در گودال افتاده طعمه شیر شدند. این ماجرا در یمن اتفاق افتاد، امیرالمومنین علیه السلام نیز آنجا تشریف داشت ، خبر به آن حضرت رسید، پس درباره آنان چنین قضاوت نمود، كه اولی طعمه شیر بوده و به علاوه باید یك سوم دیه به دومی بپردازد، و دومی نیز دو سوم دیه به سومی و سومی دیه كاملی به چهارمی باید بپردازد. رسول خدا صلی الله علیه و آله از این قضاوت خبردار گردیده فرمود: اباالحسن به حكم خدا داوری نموده است. مؤ لّف : علت این تفصیل این است كه نفر اول خودش افتاده ، به علاوه افراد دیگری را با خود انداخته ، از این جهت دیه ای طلب ندارد؛ زیرا مرگش مستند به خودش بوده است . و سبب مرگ نفر دوم ممكن است یكی از سه چیز باشد، كشیدن نفر اول و یا افتادن نفر سوم و یا چهارم بر روی او كه خودش عامل آن بوده است بنابراین ، احتمال استناد قتلش به نفر اول 33/0 است و امام علیه السلام هم 33/0 دیه اش را به عهده نفر اول قرار داده است ، و اما نفر سوم ممكن است علت مرگش ‍ كشیدن و افتادن نفر چهارم بر روی او باشد كه خودش عامل آن بوده و یا افتادن نفر اول و یا دوم بر روی او كه عاملش نفر دوم بوده است و امام علیه السلام نیز دو سوم دیه او را بر عهده نفر دوم گذاشته است . و اما نفر چهارم تمام علت مرگش ‍ مستند به نفر سوم بوده ، بنابراین ، تمام دیه اش بر عهده نفر سوم می باشد چنانچه امام علیه السلام حكم نموده است

 

 

[ چهار شنبه 23 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 112

داستان شماره 112

خطبه بی الف و خطبه بی نون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

گروهی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله دور هم نشسته و از هر دری سخن می گفتند گفتگو از حروف الفباء به میان آمد، همگی به اتفاق آراء بر آن شدند كه حرف الف بیش از سایر حروف در تركیب كلمات و جمله بندیها به كار می رود، در این هنگام امیرالمومنین علیه السلام بپاخاسته و خطبه ای طولانی بدون الف بالبداهه انشاء فرمود: حمدت و عظمت من عظمت منته ، و سبغت نعمته ، و سبقت رحمه غضبه ، و تمت كلمته ، و نفذت مشیه ، و بلغت قضیته ، حمدته حمد مقر لر بوبیته ، متخضع لعبودیته ، متنصل من خطیئه

 

..............
و نیز خطبه ای دیگر بدون نقطه بالبداهه انشاء كرد كه اول آن این است : الحمدلله اهل الحمد و ماواه ، وله اوكد الحمد واحلاه ، و اسرع الحمد و اسراه ... مؤ لّف : انشاء چنین خطبه هایی به طور ارتجال و بدون سابقه با ویژگی های خاصی كه در الفاظ و مضامین آنها بكار رفته می توان گفت كه در زمره معجزات آن امام همام علیه السلام بشمار می آید، و بعضی از ادبا اگر چه ابیات و یا فقراتی بدون الف و یا بدون نقطه آورده اند ولیكن باید توجه داشت كه آنان كسانی هستند كه سالیانی دراز از عمر خود را صرف تحصیل ادبیات و قسمتی از اوقات خود را صرف تركیب و تلفیق آن جملات نموده اند، و از محالات عادی است كه كسی بتواند بطور ارتجال و بالبداهه آنچنان خطبه هایی را با آن همه درخشندگی و خصوصیاتی كه دارند انشاء نماید. و نیز خطبه دیگری از آن حضرت علیه السلام بدون نقطه نقل شده كه اول آن چنین است : الحمدلله الملك المحمود، المالك الودود، مصور كل مولود، و موئل كل مطرود

[ چهار شنبه 22 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 111

داستان شماره 111

داستان عجیب برصیصای عابد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در میان بنی اسرائیل عابدی به نام «برصیصا»زندگی می کرد،او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او می آوردند،او دعا می کرد،آنها سلامتی خود را باز می یافتند.
روزی زن جوان بیماری را که از یک خانواده ی با شخصیت بود،برادرانش نزد او آوردند و بنا شد آن زن مدتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد
شیطان از فرصت استفاده کرده و به وسوسه گری پرداخت و آنقدر زن را به نظر او زینت داد که آن مرد عابد به آن زن تجاوز کرد چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار است،عابد خود را در تنگنای سخت دید،برای اینکه گناهش کشف نگردد آن زن را کشت و در گوشه ای از بیابان دفن کرد
برادران آن زن از این جنایت هولناک آگاه شدند و این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش امیر رسید امیر با جمعی به تحقیق پرداختند پس از قطعیت خبر،آن عابد را از عبادتگاهش فرو کشیده و فرمان اعدام او صادر گردید.در روز معینی در حضور جمعیت بسیار،عابد را بالای چوبه ی دار بردند وقتی که او در بالای چوبه ی دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و به او گفت:«این من بودم که تو را به این روز افکندم،و اگر آنچه را می گویم اطاعت کنی تو را از این مهلکه نجات خواهم داد.
عابد گفت:چه کنم؟
شیطان گفت:تنها یک سجده برای من انجام دهی کافی است
عابد گفت:در این حالت که می بینی ، نمی توانم سجده کنم
شیطان گفت:اشاره ای کفایت می کند
عابد با گوشه ی چشم خود ،یا بادستش اشاره کرد و شیطان را اینگونه سجده کرد و هماندم جان سپرد و از دنیا رفت.
این است نمونه ای از عاقبت سوءِ پیروان شیطان،وکفر و درماندگی آنها در لحظه ی سخت مرگ.
قابل تجه اینکه امام صادق (ع)فرمود:«هر کسی که لحظه ی مرگش فرا رسد ابلیس یکی از شیطان های خود را نزد او می فرستد تا او را یه سوی کفر بکشاند و یا او را در دینش مشکوک سازد تا او با این حال از دنیا برود کسی که با ایمان باشد شیطان قدرت ندارد که او را به کفر یا شک در دینش وادارد،آنگاه فرمود
«هرگاه به بالین آنان که در حال مرگ هستند حاضر شدید آنها را به گواهی دادن به یکتائی خدا،و رسالت محمد(ص)تلقین کنید

[ چهار شنبه 21 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 110

داستان شماره 110

جوان مؤمن و دختر روستایی

بسم الله الرحمن الرحیم
( إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ) [کهف: ۱۳]
« ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند، و ما بر ( یقین و ) هدایتشان افزوده بودیم ».

جوانی قلبش از ایمان لبریز شده بود. خانواد‌ه‌اش او را برای کسب علم و دانش و اتمام تحصیلات دبیرستان به شهری دور دست فرستاده بودند و در آنجا اتاق کوچکی را اجاره کرده بود. از قضا هنگام غروب که قصد داشت به خانه مراجعت کند دختر جوانی را دید که در انتظار ماشین ایستاده بود و در حالی که کیف مدرسه‌اش را در دست داشت گریه می‌کرد، زیرا ماشینی که هر روز او را به خانه‌اش در روستا می‌رساند قبل از رسیدن دختر به ترمینال رفته بود و اکنون از شدت ناراحتی گریه می‌کرد.
جوان به او نزدیک شد و علت نگرانی را پرسید و به او چنین گفت:
آیا کاری از دست من ساخته است؟ چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی می‌کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده‌ام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفته‌اند و من تنها مانده‌ام و اکنون نه راه بازگشت را می‌دانم و نه پولی همراه دارم زیرا تاکنون به تنهایی و بدون خانواده‌ام به جایی نرفته‌ام.
دخترک این کلمات را بر زبان می‌راند و پیوسته گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت و با پروردگارش مناجات می‌کرد و می‌گفت: خدایا! چکار کنم؟ کجا بروم؟ حالا خانواده‌ام منتظر من هستند.
جوان بسیار متأثر شد و سراسیمه نمی‌دانست به دختر چه بگوید و چکار کند.
زمان به سرعت می‌گذشت. هوا تاریک شده بود.
پاهای دختر تحمل سنگینی بدن او را نداشتند. از شدت خستگی و گرسنگی قادر نبود خودش را کنترل کند.
جوان به او گفت: خواهرم من برادر تو هستم و مثل تو غریبم و در این شهر کسی را ندارم و خانواده‌ای را نمی‌شناسم تا تو را به آنجا ببرم ولی در این شهر تنها اتاق کوچکی دارم که می‌توانم تو را به آنجا برسانم. خواهرم به من اطمینان کن و امشب را در آنجا بمان فردا صبح تو را به مدرسه‌ات می‌رسانم.
شاید خانواده‌ات دنبال تو بیایند و به دوستانت ملحق شوی، انشاالله مشکل تو حل خواهد شد.
دختر به جوان اعتماد کرد و همراه او به طرف منزلش به راه افتاد. آن­ها به منزل رسیدند و جوان در حد توان از او پذیرایی کرد. رختخوابش را به او داد و خود بر روی زمین خوابید.
در این اتاق درگیری شروع شد و معرکه‌ی خطرناکی بود از یک طرف پسر جوان در آن سن و سال و در مقابل دختری تنها و زیبا، آن­ها برای همدیگر بی‌تابی می‌کردند و در فکر یکدیگر بودند. جایی که به جز خدا کسی از آنان با خبر نبود.
تنها خداوند مراقبت کننده و یاری رسان چنین لحظات حساسی بود نتیجه‌ی این خلوت هلاکت یا نجات از دیو شهوت بود که به راستی در چنین لحظاتی هر کس در گرو ایمان و یقین خود می‌باشد.
اکنون مبارزه حقیقی شروع می‌شود و ما نمی‌دانیم که پیروزی از آن کیست؟
آنجا که رسول خدا (ص) می‌فرماید:
« ما خلا رجل بامرأة الّا کان الشیطان ثالثهما »
هیچ مردی با زنی خلوت نمی‌کند مگر اینکه شیطان سومین آن­ها است.
شیطان مرتباً جوان را وسوسه می‌کرد و به او القاء می‌کرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است.
به او نگاه کن. به زیبایی و طراوت و شادابی او، به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی می‌داند که تو با او چکار می‌کنی؟ برو در کنار او بخواب. پیوسته و به طور مستمر ابلیس به او نزدیک می‌شد و او را به این کار تشویق و تحریض می‌کرد. دختر نیز نمی‌توانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می‌برد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری می‌کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت هر دو درگیر مبارزه‌ای جانکاه بودند.
ناگهان جوان فکری به ذهنش خطور کرد و از جایش بلند شد و در غرفه‌اش به جستجو پرداخت مثل اینکه دنبال گمشده‌ای می‌گشت. ناگهان چراغی را یافت. همان چیزی که او به دنبال آن می­گشت، آن را برداشت و روشن کرد و در مقابل خود قرار داد و نفس راحتی کشید و درست مثل اینکه دنبال اسلحه‌ای کشنده‌ای باشد تا دشمن سرسختش را از پای درآورد. اکنون آن را یافته بود. پس حق داشت که باقلبی آرام و فکری راحت در کنار آن بنشیند. این اسلحه را برای نبرد با ابلیس در کنار خود نهاد و با وجود این آمادگی از مکر و حیله‌ی دشمن در امان ماند و بدون توجه به وسوسه‌های او مبارزه‌اش را شتابی تازه بخشید.
ابلیس پیش آمد و در مقابل او ایستاد، در حالی که زیبایی‌های دختر را در نظر او زینت می‌بخشید. او را به طرف معصیت تشویق می‌کرد و فکر می‌کرد که این دفعه بر جوان غلبه خواهد کرد.
جوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آینده‌ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می‌پیچید و با خود می‌گفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله‌ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهی‌کرد؟ با پارچه‌ای انگشت سوخته‌اش را بست و اندکی نشست. بار دیگر ابلیس بر او هجوم آورد و این بار انگشت دیگرش را روی شعله‌ی چراغ گذاشت و از آن هم بوی سوختن پوست و استخوانش برخاست. این چنین جنگ و مبارزه بین او و ابلیس در طول شب ادامه یافت و تا طلوع فجر لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. هنگام صبح برای ادای نماز به پا خواست در حالی که به شدت درد می‌کشید نمازش را به جا آورد و با قلبی آرام و آسوده خاطر به دختر صبحانه داد و او را به مدرسه برد.
پدر دختر بی‌صبرانه انتظار او را می‌کشید و هنگامی که دختر را دید او را در آغوش گرفت نزدیک بود از شادی بال در بیاورد و بی‌اختیار از چشمانش اشک شوق سرازیر شد. دختر داستان را برای پدرش نقل کرد از سختی و اضطراب تنهایی و رنج و دردی که آن جوان در راه عقیده‌اش تحمل کرده بود و از امانت داری و شهامت و غیرت و از گذشت و ایثار آن جوان مؤمن و متعهد پدرش را با خبر کرد و بالاخره آنچه که آن جوان به دستان خود کرده بود همه را مانند فیلمی در برابر چشمان پدرش به نمایش گذاشت.
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. وقتی به دستان جوان نگاه کرد که آن­ها را با پارچه‌ای پیچیده بود تعجبش افزوده شد و از ایمان و تقوای آن جوان متأثر شد. سپس از جوان تشکر و قدردانی کرد و او را همراه با دخترش به خانه دعوت کرد و از او پذیرایی نمود و دخترش را به عقد او درآورد و با وجود اینکه رئیس قبیله و مردی خوش نام و نشان بود حاضر شد دخترش را به عقد آن جوان ناآشنا اما مؤمن و غیور درآورد.
بعد از مراسم ازدواج آن­ها را در منزل خود اسکان داد و تا پایان تحصیل هزینه‌ی او را تحمّل کرد.
این چنین است تأثیر ایمان و یقین در دنیا و باید ثمره‌ی آن در آخرت چگونه باشد.
آنچه را مطالعه کردید قصه‌ای واقعی است که بدون دخل و تصرف نقل شده و هدیه‌ی گرانبهایی برای تمام جوانان پسر و دختر این عصر و زمانه است. به امید اینکه همه‌ی جوانان، عفت و پاکدامنی را بهترین ثمره‌ی عمر گرانبهای خویش بدانند و یقین داشته باشند که نیکی پیوسته تا روز قیامت ماندگار خواهد بود.

 

[ چهار شنبه 20 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 109

داستان شماره 109

شیطان نفر چهارم ما بود


بسم الله الرحمن الرحیم

عبدالله می‌گوید : نمی‌دانم چگونه این قصه را برایت بگویم. داستانی که قسمتی از زندگی‌ام بود و مسیر زندگی‌ام را به کلی دگرگون ساخت. در حقیقت دلم نمی‌خواست پرده از آن بردارم… ولی به خاطر احساس مسؤلیت در برابر خداوند عزوجل… و ترساندن جوانانی که از فرمان او سرپیچی می‌کنند… وآن دسته از دخترانی که به دنبال وهمی دروغین که نام آن را عشق گذاشته‌اند، هستند… تصمیم به گفتن آن گرفتم.
سه دوست بودیم که بی‌فکری و غرور ما را دور هم جمع کرده بود. نه، هرگز. بلکه چهار نفر بودیم … شیطان چهارمین نفرمان بود…
کار ما به تور انداختن دختران ساده بوسیله سخنان شیرین و بردن آنها به مزارع دور دست بود… و در آنجا تازه می‌فهمیدند که ما به گرگهایی مبدل شده‌ایم که به التماس‌هایشان توجهی نمی‌کنیم بعد از اینکه احساس در قلبهایمان مرده بود‌.
اینچنین، روزها و شب‌هایمان در مزارع، چادرها، ماشینها و در کنار ساحل می‌گذشت؛ تا اینکه آنروزی را که هرگز فراموش نمی‌کنم از راه رسید:
مثل همیشه به مزرعه رفته‌بودیم… همه چیز آماده بود… طعمه‌ای برای هر کداممان، شراب ملعون… تنها چیزی که فراموش کرده بودیم غذا بود…
و بعد از مدتی یکی از ما برای خرید شام با ماشینش حرکت کرد. ساعت تقریبا ۶ بود… ساعتها سپری شد ولی از او خبری نشد…
ساعت ۱۰ شد. نگران شدم، سوار ماشین شدم تا به دنبالش بگردم… و در راه…
هنگامی که رسیدم… بهت زده شدم ماشین دوستم بود که در شعله‌های آتش می‌سوخت و واژگون شده بود… بسرعت مانند دیوانه‌ها به طرفش دویدم و به زحمت او را از درون شعله‌های آتش بیرون کشیدم… برق از سرم پرید وقتی دیدم نصف بدنش به کلی سوخته، ولی او هنوز زنده بود. او را به روی زمین گذاشتم… بعد از مدتی چشمهایش را باز کرد و فریاد می کشید آتش…آتش.
خواستم که او را در ماشین بگذارم و به سرعت به بیمارستان برسانم ولی او با صدایی نحیف گفت: فایده ای ندارد.. نمی‌رسم…
بغض گلویم را فشرد در حالی که می‌دیدم دوستم در کنارم جان می‌دهد… ناگهان فریاد زد: جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟ با تعجب به او نگریستم و پرسیدم: چه کسی؟
با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت: الله…
احساس ترس کردم، مو بر بدنم راست شد . ناگهان دوستم فریاد بلندی کشید و جان داد…
روزها گذشتند ولی چهره دوستم همچنان جلوی چشمانم است. در حالی که فریاد می‌کشد و در آتش می‌سوزد. جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟
و درون خویش را یافتم که سؤال می‌کرد: پس من نیز جواب او را چه بدهم؟
چشمانم پر از اشک شد و بدنم به صورت عجیبی شروع به لرزیدن نمود… در همین حال صدای مؤذن را شنیدم که برای نماز صبح ندا می‌داد: الله اکبر الله اکبر… حی علی الصلاه… احساس نمودم که این ندا مخصوص من است و مرا به راه نور و هدایت فرا می‌خواند…
غسل کردم، وضو گرفتم و بدنم را از کثافتی که سالها در آن غرق بودم پاک نمودم… و نماز خواندم… و از آن روز یک فرض هم از من فوت نشده است؛
سپاس می‌گویم خدای را … من انسان دیگری شدم و سپاس بر آن که تغییر دهنده احوال است… و با اذن خدا برای ادای عمره آماده می‌شوم و ان شاء الله حج، کسی چه می داند؟… زندگی در دست اوست…
این بود حکایت ابی‌عبدالله و به جوانان چیزی به جز هشدار نمی‌گوییم ، هشدار از دوستانی که تو را در نافرمانی از اوامر پروردگار یاری می‌کنند

 

[ چهار شنبه 19 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 108

داستان شماره 108

تلافی حسادت عمّه حسود توسط دختر زیبا روی

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

روزی «منصور دوانقی» از «ابن ابی لیلی» قاضی اهل تسنن پرسید: «قاضی ها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی می باشد. یکی ازآنها را برایم نقل کن.»
«ابن ابی لیلی» گفت: «آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکارِ به او را کیفر نمایم. پرسیدم: «از دست چه کسی شکایت داری؟»
گفت: «از دختر برادرم.»
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند. وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمی کنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد. پس از جویا شدن جریان، گفت: «من دختر برادر این زن هستم و او، عمه من محسوب می شود. من کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد.
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش می گذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه می داد.
بالاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافقت می کند که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق بدست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.
هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم. در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد، عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت.
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت: «می دانی که من به تو بسیار علاقمند بودم و هستم. اینک چه خوب می شود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟»
من گفتم: «من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی.» و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چون اختیار داشتم، دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. آیا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام؟

 

[ چهار شنبه 18 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 107

داستان شماره 107

نتیجه حسد زن بر دخترک یتیم زیبا روی

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

در زمان خلیفه دوم اهل تسنن، دختر یتیمی تحت سر پرستی مردی بود که بیشتر اوقات مسافرت می کرد و از خانواده خویش دور بود.سالها گذشت تا این دختر به حد رشد و کمال و زیبایی رسید.
بانوی آن خانه به زیبایی و کمالات این دخترک حسودی می کرد و نمی توانست ببیند که دختری یتیم، این نعمت زیبایی را داشته باشد. از طرفی هم می ترسید که بالاخره شوهرش فریفته این حسن و جمال او شود و با او ازدواج نماید. این بود که درغیبت شوهر، فکر چاره ای کرد.
روزی زنان همسایه را جمع نمود و دختر را بیهوش کرد و توسّط انگشت پرده عفتش را پاره کرد.
شوهرش که از مسافرت آمد جویای حال دختر یتیم شد. زن گفت: «دیگر حرف او را نزن. زیرا زنا کرده و بکارت خود را از دست داده است.»
پس در ملاقات با دختر هر چه سؤال کرد، از انکار نمود و سوگند خورد که هرگز دامنش آلوده نشده و کسی با او نزدیکی نکرده است.
آن زن فاسق، عده ای از همسایگان را به عنوان گواه آورد. عاقبت برای داوری پیش خلیفه اهل تسنن رفتند. او هم نتوانست حقیقت جریان را کشف کند.
آن مرد تقاضا کرد که حضرت امیرالمؤمنین (ع) قضاوت بفرمایند.
وقتی حضرت علی (ع) از جریان اطلاع پیدا کرد به آن زن فرمود: «شاهدی بر زنای این دختر داری؟»
آن زن جواب داد: «آری! زنان همسایه گواهی می دهند.»
حضرت گواهان را خواست و شمشیر از غلاف کشید و در مقابل خود گذاشت. بعد یکی از آنها را پیش خواند واز او توضیح خواست و هر چه از نظر سؤال پیچ و خم داد آن زن بر گفته خود استوار ماند.
حضرت امر کردند تا او را به محل مخصوصی ببرند. سپس یکی دیگر از زنان که درمحل دیگری بازداشت بود را آوردند.
حضرت فرمودند: «ای زن مرا می شناسی من علی بن ابی طالب هستم و این هم شمشیر من است.شاهد اول آنچه را که گفتنی بود گفت و به حق بازگشت و من او را امان دادم. اگر حقیقت را بگویی تو هم درامان هستی و گر نه با شمشیر کیفر خواهی شد.»
آن زن از این گفتار، به لرزه افتاد و فریاد کرد که: «مرا ببخش تا راستش را بگویم.»
حضرت فرمودند: «بگو».
آن زن گفت: «این دختر زنا نکرده است. چون دختر زیبایی بود این زن بر او حسد برد و ترسید شوهرش او را بگیرد. پس ما را دعوت کرد و ما دختر را گرفتیم و او، با انگشت بکارتش را از بین برد.»
حضرت علی (ع) صدای خود را به «الله اکبر» بلند کرد و فرمود: «من اولین کسی هستم که پس از دانیال پیامبر بین گواهان جدایی انداختم.» سپس دستور فرمودند تا زن را حد قذف بزنند. و بنا به دستور آن حضرت، مرد با همان دختر ازدواج کرد و از پرداخت مهریه او را معاف گردانید

 

[ چهار شنبه 17 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 106

داستان شماره 106

 

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از حضرت امیر المؤمنین علی (ع) درخواست شد تا قضیه «دانیال پیامبر (ع) را بفرمایید. حضرت علی (ع) فرمودند: «دانیال، پسری یتیم بود که نه پدر داشت ونه مادر وتحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل بسر می برد.
در آن زمان، پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت می کرد که دو قاضی داشت. آن دو قاضی با مردی صالح و پاک، رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه می رفت و با او نیز ساعاتی می نشست.
روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که مأموریتی به او بدهد.هر دو قاضی، آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به مأموریت فرستاد.
موقع رفتن، آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد واز آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.
روزی که آندونفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زنِ مرد صالح افتاد، فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.
آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از اودرخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد.
گفتند: «اگر ما را کامیاب نکنی، پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت می دهیم و سنگسارت خواهیم کرد.» ولی باز هم او نپذیرفت.
آنها به پادشاه خبر داند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم. شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت: «شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم، مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت.»
در ضمن منادی در میان شهر اعلام کرد که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل، سنگباران می کنند و همه مردم اطلاع پیدا کردند.
پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: «درباره این پیش آمد، تو چه فکر می کنی؟ من خیال نمی کنم که این زن گناهی داشته باشد.» وزیر نیز گفته او را تأیید کرد. (ولی نمی دانستند چگونه باید بی گناهی آن زن را اثبات کنند.)
روز سوم، وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که می گذشت، «دانیال» که طفلی خرد سال بود در میان کودکان بازی می کرد. همین که چشمش به وزیر افتاد، بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم، و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای آن دو قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاه نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: «اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی و با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟»
قاضی اول گواهی خود را داد و وقت شخص و محل را تعیین کرد. سپس دانیال، قاضی دوم را خواست و گفت: «مبادا به دروغ سخن بگویی و گرنه با این شمشیر، سر از بدنت جدا میکنم.» از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد. (وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود).
در این هنگام «دانیال» رو کرد به بچه ها و گفت: «الله اکبر! این دو قاضی دروغ می گویند. اینکه باید هر دو را بکشید.
وزیر همین که جریان کودکان را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فوراً دو قاضی را حاضر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست.آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد که مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت، به قتل برسانند. (و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند

 

[ چهار شنبه 16 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 105

داستان شماره 105

شاه هوسران + کنیزک زیبا+ وزیر مثلا دانا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در حکایتهای قدیمی آمده است شاهی بود که تقریبا بیشتر وقتش را در حرمسرا می گذراند و با زنان به عیش و نوش می پرداخت. این شاه؛ وزیری خردمند داشت که همیشه او را نصیحت می کرد(مثلا اینطوری): قربان! عاقبت شهوترانی جز خفت و خواری نیست!  از حرمسرا فاصله بگیرید که روزی پشیمان خواهید شد!
خلاصه وزیر آنقدر گفت و گفت و گفت تا نصایحش کارگر شد و شاه از هوسرانی و خوشگذرانی با زنان؛ فاصله گرفت. کنیزکی زیبا در حرمسرای شاه بود که وقتی دلیل کناره گیری شاه را فهمید به پیش او رفت و گفت: قربان! مرا به جناب وزیر ببخش!
شاه دلیل کار را از کنیزک پرسید! کنیزک گفت: به موقع دلیلش را خواهم گفت.
شاه کنیزک را به وزیر بخشید و کنیزک در خانه وزیر وارد شد و روزی هزاران بار دلبری و دلربایی کرد تا وزیر را شیفته خود کرد اما تمکین نکرد(!!!)
القصه کنیزک به جناب وزیر گفت: یک راه برای تمکین کردن وجود دارد و آن این است که پالان خری را بر کمر بیاندازی و کمی در حیاط خانه به من خر سواری دهی!
وزیر که آتش شهوت در او به شدت بر افروخته شده بود قبول کرد و در حین این کار؛ کنیزک به شاه خبر داد که بیا  و ببین! بیا و وزیر خردمند را تماشا کن که به چه روزی افتاده است!( آخه آن زمانها موبایل دوربین دار نبود تا فیلم سیاه تهیه کند و برای شاه بلوتوث کند!!)
شاه که این منظره را دید به وزیر گفت: عجب! تو خودت هم که آره! مدام به من می گفتی :آره! ای مردک آجر پاره!!
وزیر گفت: قربان! من که می گفتم از زنان و شهوت رانی فاصله بگیر؛ از همین بلایی که بر سر خودم آمده می ترسیدم که شما هم مجبور شوی برای مقصود خودت؛ خرسواری بدهی!!
اگر بیست وعده پی در پی؛ بهترین غذایی که یک نفر دوست دارد به او بدهید تا سیر بخورد؛ از آن غذا و شاید از غذا خوردن متنفر شود!! اما بر خلاف غریزه غذاخوردن و سایر غرایز در آدمی؛ غریزه جنسی بالعکس است یعنی میل آدمیزاده بیشتر و بیشتر می شود!!
یعنی آدمی که بدنبال شهوت جنسی برود انگار هیچگاه سیر نمی شود و هر روز بدنبال یک عکس جدید و یا فیلم جدید و یا خدای ناکرده مورد جدید ....!!
علامه جعفری رحمه الله علیه می گفت: خداوند این غریزه را بدان سبب شدید در آدمی قرار داده است تا ضامن بقای نسل انسان باشد.
اما کجاست آن بزرگوار تا ببیند که در کشورهای به ظاهر متمدن رشد جمعیت؛ منفی ست اما تجارت فحشاء  رو به گسترش(اصلا وقاحت بجایی رسیده که اسمش را گذاشته اند صنعت .... و شده ضامن بقاء فحشاء!)
اکنون اعتیاد به .... نوعی عادت غیر قابل کنترل نام گرفته است که روانشناسان به درمان آن می پردازند.
ازدواج قطعا کار خوبی در کنترل غریزه جنسی ست! اشتغال هم همینطور! ورزش هم همینطور! اما اگر تصور کنیم تنها با این ابزار ها این غریزه شدید و سیری ناپذیر را بدون تقوا- که همان نیروی بازدارنده درونی ست- می توان کنترل کرد؛ در اشتباهیم!( همین چند وقت پیش بود که پیرمردی بالای 65 سال را که به چندین دختر و زن نوجوان و جوان تجاوز کرده بود اعدام کردند)

[ چهار شنبه 15 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 104

داستان شماره 104

عاقبت تهمت زنای قارون به حضرت موسی (ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قارون گروه زیادی از بنی اسرائیل را در خانه خود جمع کرد و به آنها گفت: «تا الان موسی هر دستوری به شما داده اطاعت کردید حالا می خواهد اموال شما را بگیرد.»
حاضران گفتند: «هر چه بگوئی انجام می دهیم.»
قارون گفت: «فلان زن زناکار را پیش من بیاورید تا من ترتیب این کار را بدهم.»
وقتی آن زن را که زیبا و خوش صورت بود را نزد وی آوردند قراری برای او گذاشت و طشتی از طلا و وعده هائی خوش به او داد تا در میان مردم بنی اسرائیل برخیزد و حضرت موسی (ع) را به زنای با خود متهم سازد.
فردای آن روز، قارون بنی اسرائیل را جمع کرد و سپس به نزد حضرت موسی (ع) آمده و گفت: «مردم جمع شده و انتظار آمدن شما را دارند تا در جمع آنان حاضر شوی و دستورات الهی و احکام دینشان را به آنها بگوئی.»
حضرت موسی (ع) نیز به میان آنها آمد وآنان را موعظه کرد و فرمود: «ای بنی اسرائیل هر کس دزدی کند دستش را قطع می کنم و هر کسی افتراء به دیگری بزند هشتاد تازیانه اش می زنم و هر کس زنا کند و دارای همسر نباشد صد تازیانه اش می زنم و هر کس زنای محصنه کند سنگسارش می کنم.»
در این وقت قارون برخاسته و گفت: «اگر چه خودت باشی؟»
حضرت موسی (ع) گفت: «آری! اگر چه من باشم.»
قارون گفت: «پس بنی اسرائیل می گویند که تو با فلان زن، زنا کرده ای؟»
موسی (ع) با تعجب گفت: «من؟!»
قارون گفت: «بله! شما!»
حضرت موسی (ع) فرمود: «آن زن را بیاورید.»
وقتی آن زن را آوردند، موسی (ع) از وی پرسید: «ای زن! آیا من چنین عملی با تو انجام داده ام؟ و او را سوگند داد که حقیقت را بگوید.
آن زن تأملی کرد و گفت: «نه! اینان دروغ می گویند. حقیقت این است که قارون پولی و وعده هائی به من داده است تا چنین تهمتی به تو بزنم.»
قارون که این سخن را شنید بسختی شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گردید.
حضرت موسی (ع) نیز سر به سجده گذارده و گریست و به درگاه خدا عرض کرد: «پروردگارا! دشمن تو مرا آزرد و رسوائی مرا می خواست، اگر من پیامبر تو هستم انتقام مرا از او بگیر و مرا بر او مسلط گردان.»
خداوند سبحان به موسی (ع) وحی فرمود که: «زمین را در فرمان تو قرار داده ام، هر گونه فرمانی خواستی بده که زمین فرمانبردار تو خواهد بود.»
حضرت موسی(ع) رو به بنی اسرائیل کرده و فرمود: «هر کس که با او است در جای خود بایستد و هر کس که با من است از وی کناره بجوید.» بنی اسرائیل که آن سخن را شنیدند از نزد قارون دور شدند جز دو نفر که ایستادند. در این وقت موسی به زمین فرمان داده و گفت: «ای زمین! آنها را در کام خود بگیر.»
زمین از هم جدا شد و آنها را تا زانو در خود فرو برد.
برای بار دوم و سوم، حضرت موسی (ع) به زمین گفت: «آنها را بگیر.»
پس این دفعه آنها تا کمر در زمین فرو رفتند و در مرتبه سوم، تا گردن در زمین رفتند و در دفعه چهارم، قارون با خانه و هر چه داشت در زمین فرو رفت. در هر بار قارون از حضرت موسی (ع) می خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خویشی سوگند می داد ولی حضرت موسی (ع) توجهی نکرده و به زمین فرمان می داد تا آنها را در کام خود ببرد

 

[ چهار شنبه 14 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 103

داستان شماره 103

 

غيرت قاضي( ناموس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردي به جرمي قتل ھمسر و يک مرد اجنبي در خانه ي خودش متھم بود،
در زمان محاکمه خود را به خواب زد،وقتي موارد اتھامي وي را خواندند،و قاضي چکش عدالتش را بر زمين کوبيد،او به اصطلاح از خواب بيدار شد،و رو به قاضي نمود و گفت: آقاي قاضي قبل از دفاع از خودم،اجازه مي خواھم خوابي را که الان ديدم تعريف نمايم،وبعد به دفاع بپردازم.
قاضي به او اجازه داد،
متھم اينگونه شروع نمود که الان در خواب ديدم کسي به من گفت برو به اين آدرس فلان خيابان و فلان کوچه و فلان پلاک که درب آن خانه به رنگ فلان است.
در آنجا زني است که با مردان اجنبي معاشرت دارد،من ھم به راه افتادم،و به آن آدرس رفتم،
وقتي در زدم زني در را باز کرد با اين مشخصات،.......
وقتي صحبت متھم به اينجا رسيد،قاضي با عصبانيت چکش را به طرف متھم پرتاب کرد،
وفرياد زد که اين آدرس منزل وخانه ي من است،در اين ھنگام متھم از جايش برخاست و گفت:
آقاي قاضي حالا که شما با شنيدن يک خواب که آن ھم واقعيت نداشته،اينگونه غيرتي و عصباني ميشوي!
من که با چشم خود مرد غريبه اي را در خانه ي خودم ونزد ھمسرم ديده ام،
آيا حق نداشته ام که او را به قتل برسانم؟

 

[ چهار شنبه 13 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 102

داستان شماره 102

حكايت عابد وزن زيبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان قدیم زنی بوده است در نهایت زیبایی که هر کسی به صورت او نگاه می کرد فریفته اش میشد. روزی عابدی او را دید و سخت به او علاقه مند شد لذا هرچه از اموال دنیا داشت فروخت و پول آنها را نزد آن زن فرستاد تا آنکه بالاخره نزد وی راه یافت. چون عابد وارد منزل آن زن شد زن گفت: ای عابد نزد من بیا. عابد نزدیک شد اما لرزه ای بر اندام او عارض شد. زن گفت: تو را چه می شود؟ عابد گفت: ازخدا می ترسم من وجهی را که به تو داده ام به تو بخشیدم. اجازه بده تا برگردم. زن گفت برو. اما با خود گفت آه از روز قیامت و عذاب خداوند. این مرد خواست یک گناه بکند لرزه براندامش افتاد و خودداری کرد وای بر من و این همه گناه. پس بلافاصله توبه کرد و به طرف صومعه عابد رفت و گفت که شاید عابد مرا به نکاح خود در آورد چون به صومعه عابد رسید و چشم عابد به آن زن افتاد گفت ای زن به من نزدیک نشو که مبادا نفس سرکش بر من غالب شود. پس آن عابد نعره ای زد و از دنیا رفت. آن زن بر سر خود زد و گفت: دیدی که چه کردم خدایا توبه کردم و پشیمانم و بعد از این زندگی در دنیا را نمی خواهم بار خدایا مرا به این عابد ملحق کن. با این دعا مرگش فرا رسید و جان داد. سلمان می گوید آنها را در خواب دیدم که در بهشت بالای تختی نشسته اند و دست در گردن یکدیگر دارند و در خواب به من گفتند: ای سلمان هرکس که ترک لذت دنیا کند و از خدا بترسد خداوند چنین مقامی به او کرامت می فرماید

 

[ چهار شنبه 12 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 101

داستان شماره 101

کیفر خیانت و بی وفایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در یکی از دهات فارس دهگان باتجربه ای زندگی میکرد.او مردی هوشمند و عارف بود و از عبادت و بندگی خدا بهره تامی داشت ولی فقیر وتنگدست بود و زندگی بسیار سختی داشت. دست به هر کاری دراز میکرد تا بتواند از فقر و تندستی نجات یابد ولی موفق نمیشد و پیشامدهای پی در پی و ناگوار بر او وارد میشد و پیش از پیش او را به سختی و رنج می نداخت.

 

او زنی داشت که در حسن زیبایی و جمال نظیر نداشت ولی مقابل فقر و تنگدستی شوهرش بسیار اعتراض میکرد و به او زخم زبان و طعنه میزد.

 

روزی زن به مردش گفت: بیا از اینجا هجرت کنیم شاید در دیار دیگری بتوانی خود را از فقر و تنگدستی نجات دهی.مرد گفت:من با این پیشنهاد موافق هستم زیرا بسیار کسانی بودند که از وطن خود هجرت کردند و در نتیجه به مقام و ثروت رسیده اند.ولی من از یک چیز میترسم و ان این است که میترسم راه بی وفایی در پیش بگیری و فریب دیگران را بخوری.

 

زن سوگند یاد کرد و گفت: من به عهدی که در شب عروسی و هنگام ازدواج با تو بستم تا آخر عمر وفا خواهم کرد و برای همیشه با تو خواهم بود.این اندیشه ها را از سر بدر کن و خیالت  راحت و آسوده باشد.

 

مرد به پیشنهاد از از وطن خود به جای نامعلومی سفر کرد  در بین راهگه گاهی در بعضی از منازل پیاده شده  و استراحت میکردند و دوباره به حرکت خود ادامه میدادند تا اینکه در منزلی مرد به خواب عمیقی فرو رفت.

 

در همین حین امیر زاده ای که به عنوان شکار به آن طرف آمده بود گذارش به همان جا افتاد.وقتی که چشمش به زن زیبای آن مرد افتاد شیفته او شد و به او اضهار عشق و علاقه کرد و گفت: اگر از آن مرد جدا شوی به زندگی خوبی خواهی رسید و در ناز و نعمت بسر خواهی برد.

 

زن نیز بر خلاف عقد و پیمانش راه بیوفایی در پیش گرفت و آهسته از جای  برخاست و از شوهرش که خوابیده بود جدا شد و با آن جوان سوار بر اسب گردید و رفت تا اینکه به چشمه ای رسیدند و برای قضای حاجت پیاده شدند. زن همین که کمی از چشمه دور شد شیری از راه رسید و آن زن را درید و مقداری گوشت او را خورد و رفت.امیر زاده چون دیر که زن جوان دیر کرده است به دنبال او رفت و دید که بدن پاره پاره او بر روی زمین است.

 

از طرفی دهقان از خواب بیدار شد و زنش را ندید.برای پیدا کردن وی شتابان به هر سو می دوید تا اینکه به همان چشمه رسید و آن جوان را دید و حال عیال خود را از او پرسید.

 

جوان گفت: زنی را در اینجا دیدم که شیر او را پاره پاره کرده است.

دهقان وقتی زن خود را به آن حال دید و حقیقت ماجرا را فهمید گفت: این است کیفر خیانت و بی وفایی

 

[ چهار شنبه 11 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 100

داستان شماره 100

عاقبت دختر خائن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از سلاطین به نام"اساطرون" در شهری کنار رود فرات سلطنت میکرد.او در اداره امور کشور خود به اندازه ای قدرت به خرج داده بود که «شاپور ذوالاکتاف» احترام او را داشت.
وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد.پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت.ولی بخاطر استحکام قلعه حصار از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در خارج شهر راه میرفت تا شاید چاره ای پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد.پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم میکنم.شاپور نیز پذیرفت
دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم کرد و شاپور با سپاهیانش وارد شهر شدند و شهر را فتح کردند اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.مردم نیز پس از مشاهده سر سلطان خود از شاپور اطاعت کردند
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد
شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود پرسید این خراش از چیست؟ دختر گفت: در محل استراحت من برگ موردی(برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت به کار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او بدنم خراش برداشت
پدرت تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کردی؟؟؟ دختره گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل پرورش می داد و غذایم را از مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود
شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پی از مدتی تفکر سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی!!! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟؟!! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیده تا به درک واصل گردید

 

[ چهار شنبه 10 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 99

داستان شماره 99

پیمان شکنی زن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت عیسی( ع ) از قبری میگذشت.پیرمردی را مشاهده کرد که بر سر قبری منزل گرفته است. سبب این کار را پرسید.او عرض کرد: من با زن خود عهد کرده بودم که هر کدام زودتر از دنیا رفتیم دیگری بر سر قبر او معتکف شود تا مرگ او هم برسد. اینک همسرم از دنیا رفته است و بنا بر پیمانی که بسته ایم من بر سر قبرش منزل گرفته ام.
حضرت عیسی(ع ) گفت میخواهی او را زنده نمایم؟ 
پیرمرد عرض کرد کمال احسان است اگر این کار را انجام بدهید.پس به دعای آن حضرت زن زنده شد و پیرمرد به همراه زن خویش به طرف صحرا رفت تا جایی که خسته شد. پس سر در زانوی زن گذارده و خوابید
اتفاقا شاهزاده ای از آنجا عبور میکرد.چشمش به زن زیبا افتاد که سر پیرمردی را بر زانو گرفته است.به او گفت تو با این جمال و زیبایی اینجا چه میکنی؟؟ زن به دروغ گفت این پیرمرد مرا دزدیده است
جوان گفت آهسته سرش را بر زمین بگذار و با من بیا.و او هم اینچنین کرد و با او رفت.چیزی نگذشته بود که پیرمرد بیدار شد و آنها را در حال رفتن دید و به دنبال آنها روان گردید ولی به آنها نرسید.شکایت به پادشاه برد و عرض خود را به شاه رساند.پادشاه گفت اگر حضرت عیسی ( ع ) تو را تصدیق نماید گفته ات را میپذیرم
حضرت عیسی(ع ) نیز گفته های آن پیرمرد را تصدیق کرد.سپس آن زن را نصیحت نمود ولی او قبول نکرد.پس فرمود پس در حق هم نفرین کنید.از هر کدام که قبول و مستجاب گردید حق با اوست.همین که پیرمرد نفرین کرد زن در دم جان داد و از دنیا رفت

 

[ چهار شنبه 9 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 98

داستان شماره 98

مجازات کنیز خائن و غلام زناکار و خائن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
احمد بن طولون امیر زاده صالحی بود. در سن کودکی. روزی یک عده بینوا را در خانه خود مشاهده کرد لذا پیش پدرش رفت تا برای آنها چیزی بگیرد.
پدر به او دستور داد تا به فلان اتاق رفته و قلم و دوات بیاورد تا جهت فقرا و بینوایان چیزی بنویسد.احمد بنا به دستور پدر به همان اتاق وارد شد ولی ناگهان با منظره شرم آوری مواجه شد.او دید که خادمی با کنیزی از آن خانه با هم مشغول عشقبازی و زنا هستند
احمد بدون معطلی قلم و دوات برداشت و نزد پدرش برد ولی از ماجرا چیزی نگفت.آن کنیز زناکار و خائن با خود فکر کرد که احمد داستان مارا به پدرش میگوید و پدرش نیز ما را مجازات میکند.برای پیگیری از این مطلب یکراست به نزد طولون رفت و گفت:فرزند شما احمد با این که بچه است ولی در فلان اتاق نسبت به من دست خیانت دراز کرده است
طولون که از پسرش هرگز انتظار چنین عملی نداشت خیلی ناراحت شد و بدون تحقیق نامه ای نوشت که به محض خواندن این نامه حامل ان را گردن بزن.سپس آن نامه را به دست فرزندش احمد داد که به فلان مامور برساند
او که از مظنون نامه بی اطلاع بود به دنبال امر پدرش حرکت کرد ناگاه به همان کنیز برخورد کرد کنیز پرسید کجا میروی؟ احمد گفت در این نامه حاجت مهمی است و من آن را به محل خود میرسانم.کنیز از احمد خواست که نامه را بوسیله خادم مورد نظر خود بدهد تا او برساند.احمد نیز قبول کرد و آن کنیز نامه را به همان خادم زناکار داد تا غضب امیر نسبت به احمد زیادتر شود
خادم متخلف نامه را تسلیم مامور کرد و مامور با خواندن نامه دستور داد سر از تن خادم جدا کنند.بعد سر بریده اش را نزد امیر فرستاد.امیر با تعجب احمد را خواست و صدق مطلب را از او پرسید احمد هم هر چه که دیده و نگفته بود را به عرض پدر رسانید
طولون دستور داد کنیز بیاید.وقتی که آمد صدق مطلب را از او خواست و او هم مجبور به گفتن حقیقت ماجرا شد.امیر هم وقتی که از حقیقت مطلب با خبر گردید دستور داد آن کنیز را مجازات کنند

[ چهار شنبه 8 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 97

داستان شماره 97

ماجرای چسبیدن دست مرد به بازوی زن نامحرم

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی در کعبه طواف میکرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت.( لحظه ای ) آن زن بازوی خود را خارج کرد و آن مرد دستش را دراز نموده و بر روی بازوی آن زن گذاشت.خداوند دست آن مرد را به بازوی زن چسباند.مردم ازدحام نمودند به طوری که راه عبور بسته شد.کسی را پیش امیر مکه فرستادند و امیر مکه فقها و علماء را حاظر نمود و آنها فتوا دادند که باید دست مرد را ببرند چون که آن مرد مرتکب جنایت شده است
امیر مکه گفت آیا در این جمع از خانواده پیغمبر (ص) کسی هست؟ گفتند: بلی حسین ابن علی ( ع ) اینجا هست. امیر مکه کسی را نزد امام حسین ( ع ) فرستاد امام حسین ( ع ) تشریف آوردند.به آن حضرت عرض کردند: ای فرزند رسول خدا حکم خدا در باره اینها چیست؟امام حسین ( ع ) رو به کعبه نموده و دستهایشان را بلند کردند. و مدتی مکث فرموده و دعا نمودند.بعد به طرف آنها تشریف آوردند و دست آن مرد را از بازوی زن خلاص نمودند
امیر مکه عرض کرد: یا حسین این مرد را برای این کار که از او سر زده عذاب نکنیم؟ حضرت فرمودند نه
میگویند آن مرد همان جمال بود که در کربلا دست امام حسین ( ع ) را قطع نمود و اینگونه لطف حضرت را جواب داد

 

[ چهار شنبه 7 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 96

داستان شماره 96

کنیز ماه روی و دو خلیفه عباسی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
« هادی » خلیف عباسی که برادر « هارون الرشید » بودنسبت به کنیزی به نام « غادر »عشق و علاقه فراوانی داشت.آن کنیز بسیار قشنگ بود و صدایی جذاب و دلربا داشت
اطلاعات ادبی را با ذوق بس لطیف و دل انگیز به هم آمیخته بود. شبی این کنیز در کنار هادی نشسته و با زمزمه شیوایش او را مست کرده بود.دفعتا افکاری بی سابقه به مغز خلیفه حجوم آورد و بی اختیار آثار حزن و پریشانی خاطر بر چهره اش آشکار شد
این حالت خلیفه از نظر غادر پوشیده نماند.علت افسردگی او را جویا شد.هادی گفت هم اکنون بر دلم گذشت که من خواهم مرد و بعد از مرگ من برادرم هارون بر مقام خلافت تکیه خواهد زد و تو همانطوری که با این جمال زیبا دل مرا در اختیار گرفته ای با او نیز همین کار را خواهی کرد
کنیز گفت: خدا نکند بعد از شما من زنده بمانم و به دنبال این حرف هرچه با ناز و عشوه خواست هادی را بر سر ذوق آورده و او را از این خیال منصرف کند ممکن نشد.خلیفه گفت: این حرفها را نمیپذیرم.باید سوگند یاد کنی که بعد از من با هارون همنشین نشوی.کنیز قسم خورد و پیمان محکمی بست که این کار را نکند.خلیفه سپس برادرش هارون را خواست و از او نیز عهد گرفت و وادار به قسم خوردنش نمود که پس از او با کنیز مورد علاقه او همبستر نشود
یک ماه نگذشت که هادی مرد و هارون خلیفه شد. روزی هارون الرشید غادر را خواست و به او گفت: باید از تو بهره مند شوم.ولی کنیز امتناع ورزید و گفت: سوگندهایی که خورده ایم چه میکنی؟ هارون گفت من از طرف خودم و تو کفاره قسم ها را داده ام
پس غادر قبول کرد و خودش را در اختیار هارون گذاشت. پش از چندی هارون چنان شیفته غادر شد که ساعتی را بدون او بسر نمی برد
شبی این کنیز سر در دامن هارون گذاشته و به خواب رفته بود.ناگهان وحشت زده بیدار شد. هارون پرسید چه شده است که اینقدر ناراحت و وحشت زده شده ای؟ او گفت : هم اکنون برادرت هادی را در خواب دیدم. اشعاری خواند  که مضمون  آن اشعار این بود  که : بعد از درگذشت من پیمان را شکستی و با برادرم هم آغوش شدی. راست گفته هر که اسم تو را غادر یعنی خیانتکار نهاده است.سپس گفت ای هارون من میدانم که امشب به هادی ملحق خواهم شد
هارون برای تسلی او گفت : خواب آشفته ای بود و چیزی نیست. ولی آنطورها هم که هارون فکر میکرد نبود.بلافاصله رعشه شدیدی اندام موزون کنیز را گرفت و چنان به خود پیچید و مضطرب شد که صورت زیبا و چشمان سحر کننده اش در نظر هارون هول انگیز گردید.هارون بی اختیار خود را عقب کشید و طولی نکشید که کنیز زیبا روی در پیش چشمان مشتاق هارون جان داد

 

[ چهار شنبه 6 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 95

داستان شماره 95

مسئله مساحقه زن و کنیز با کره

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جماعتی برای سوال کردن یک مسئله پیش امام علی ( ع ) آمدند.پیش از اینکه علی( ع ") را ملاقات کنند با امام حسن ( ع ) دیدار نموده و پرسیدند علی( ع ) کجا هستند؟ امام حسن ( ع ) فرمودند: حاجت شما چیست؟ عرض کردند: میخواهیم مسئله را حل کنیم
حضرت فرمودند آن مسئله چیست؟گفتند:مردی با زن خویش جماع نموده چون کارش تمام شد برخواست و رفت.بعد آن زن برخواست و با کنیزی که هنوز با کره بود مساحقه نموده و آن نطفه را که از مرد گرفته بود را به او ریخت.آن کنیز نیز حامله گشت اکنون حکم چیست؟؟
امام حسن ( ع ) فرمودند:حل مسئله مشگله مخصوص ( ع ) است.من نیز میگویم اگر درست گفتم که از فضل خدا و توجه امیر الموئمنین( ع ) است و اگر خطا کردم و امید است که انشاالله خطا نکنم.سپس فرمود:نخست باید بهای مهر کنیز باکره را از آن زن گرفت.چرا که هنگام زاییدن بکارت او از بین میرود.بعد از آن باید زن را که شوهر داردحد زنای محصنه زد.آنگاهباید انتظار کشید تا آن کنیز حمل خود را بگذارد.بعد باید آن طفل را به صاحب نطفه که پدر او است باز گردانند.آنگاه کنیز را نیز باید حد زد
آن جماعت این کلامات را شنیدند و چون به خدمت امیر المومنین رسیدند و آن حضرت نیز پرسش کرد( و جواب امام حسن( ع ) را ذکر نمودند.) حضرت فرمودند:اگر از من سوال میکردید چیزی افزون تر از آنچه فرزندم حسن گفته است نمی شنیدید

 

[ چهار شنبه 5 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 94

داستان شماره 94

 

گمراه شدن بلعم باعور توسط زن خائنش


یک داستان بسیاز زیبا و خواندنی(همگی بخونید خیلی زیبا و جالبه

بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که موسی بن عمران( ع )میخواست شهرهای ستمگران را فتح نماید.لشگری به فرماندهی« یوشع بن نون » و « کالب بن یوفنا » فرستاد.وقتی این لشگر به مرکز دشمن رسید اهالی شهر پیش بلعم باعور که از فرزندان حضرت لوط بود و اسم اعظم را میدانست جمع شدند و به او گفتند:موسی با لشگری فراوان آمده که ما را از شهر خارج کند.از تو تقاضا داریم آنها را نفرین کنی
بلعم باعور در جواب گفت:چگونه میتوان پیغمبر خدا را نفرین کرد با این که مومنین و ملائکه با او همراه هستند؟ولی آنها پیوسته از او تقاظا میکردند ولی بلعم امتناع می ورزید.عاقبت پیش زن بلعم آمده و هدیه ای برایش آوردند و به او گفتند:ما تقاظا داریم به هر وسیله ای که ممکن است شوهر خود را راضی کنی که بر موسی و قومش نفرین نماید
زن بلعم پیش شوهر خود رفت و خواسته مردم را با او در میان گذاشت.آنقدر اصرار ورزید که بلاخره بلعم راضی شد تا استخاره نماید.پس از خدا درخواست راهنمایی نمود.در خواب او را از این عمل نهی نمودند.به زن خود جریان را گفت.زنش از او خواهش کرد که برای مرتبه دوم استخاره کند و او هم کرد ولی این مرتبه جوابی نرسید.زن گفت اگر خدا نمیخواست تو را منع می نمود. و عاقبت با چرب زبانی های خود بلعم را فریب داد
بلعم سوار بر الاغ خود شد و رو به طرف کوهی رفتکه مشرف بر بنی اسرائیل بود تا در آنجا آنها را نفرین کند.نزدیک کوه که رسید خرش به زمین خوابید پیاده شد و آنقدر آن حیوان را اذیت کرد تا حرکت نمود.مختصری راه رفت باز خوابید.در مرتبه سوم که او را زیاد کتک زد خداوند آن حیوان را به سخن در آورد که:وای بر تو ای بلعم کجا میروی مگر نمیبینی که ملائک مرا بر میگردانند.ولی بلعم برنگشت.در این هنگام الاغ رها شد و بلعم رفت تا مشرف بر بنی اسرائیل گردید.هر چه خواست نفرین کند زبانش باز نشد
از او جریان را سوال کردند. گفت : پیش آمدی که بوسیله آن خدا را مقهور نموده است.دیگر دنیا و آخرت را از دست دادم جز حیله راه دیگری نمانده است.پس دستور داد تا زنها خود را آرایش کنند و با اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش داخل لشگر حضرت موسی ( ع ) بشوند و اگر کسی از سربازان قصد شهوترانی با زنی را نمود آن زن خود را در اختیار او بگذارد چون اگر یک نفر از این سپاه زنا بکند کارشان تمام است
همین کار را کردند زنها داخل سپاه شدند.شخصی به نام « زمری » فرزند مشلوم دست زنی را گرفت و پیش حضرت موسی ( ع ) آورد و گفت خیال میکنم نظر تو این است کهجمع شدن با این زن حرام است.به خدا سوگند که هرگز از دستور تو پیروی نخواهم کرد.پس آن زن را داخل خیمه خود نمود و با او در آمیخت.خداوند بر سپاه حضرت موسی ( ع ) مرض « طاعون » رامسلط کرد.« فنحاص بن عیزار » که فرمانده لشگر حضرت موسی ( ع ) بوددر آن موقع میان سپاه نبود.بعد از مراجعت دید که طاعون سپاهیان را فرا گرفته است.سبب را پرسید.جریان را برایش شرح دادند.او که مردی غیور و قوی بود به طرف خیمه « زمری » رهسپار شد.موقعی رسید که او با آن زن در آمیخته بود.با یک نیزه هر دو را کشت.و طاعون که تا آن ساعت باعث مرگ بیست هزار نفر از لشگر حضرت موسی ( ع ) شده بود برطرف گردید
خداوند این آیه از قرآن را در باره « بلعم باعور » نازل فرموده است که: (تذکر بده به آنها داستان کسی که او را آشنا به اسرار خود« اسم اعظم » نموده بودیم ولی به واسطه نافرمانی از او گرفتیم و شیطان در پی او افتاد و او از گمراهان شد

 

 

[ چهار شنبه 4 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 93

داستان شماره 93

تلافی حسادت عمه توسط دختر زیبا روی


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی منصور دوانقی از ابن ابی لیلی قاضی اهل تسنن پرسید:قاضیها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی میباشد یکی از آنها را برایم نقل کن
ابن ابی لیلی گفت: آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکار به او را کیفر نمایم.پرسیدم: از دست چه کسی شکایت داری؟گفت از دختر برادرم
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند.وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمیکنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد.پس از جویا شدن جریان گفت: من دختر برادر این زن هستم و او عمه من محسوب میشود. من در کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداری من کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم.با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش میگذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه میداد
بلاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافق است که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم.در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد.  من هم آنقدر خودم را آراسته و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت : میدانی که من به تو بسیار علاقه مند بودم و هستم. اینکه چه خوب میشود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟ من گفتم من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چوناختیار داشتم دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. ایا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کردم

 

[ چهار شنبه 3 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 92

داستان شماره 92

عاقبت بد کاری زن و مومن بودن مرد

 

بهترین داستان وبلاگم

 

بچه ها این داستان زیباترین و باحالترین و هیجان انگیزترین داستان وبلاگمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در بنی اسرائیل مردی عالی مند بود که هیزم شکنی مینمود و بسیار خدا ترس و مومن بود. هر روز از صحرا پشته ای هیزم می آورد و می فروخت و خرج زندگی خود میکرد. تا اینکه روزی هیزمش را به قیمت یک درهم فروخته بود مردی را دید که می گفت: کجاست مردی که در راه خدا قرض نیکو دهد و مرا که محتاج هستم دستگیری کند تا خداوند متعال او را دستگیری کند
 چون آن مرد این سخن را شنید با خود گفت: هیچ کاری بهتر از این نیست که این درهم را در راه خدا به این مرد صدقه بدهم تا از طرف خداوند به عوض یک درهم ده درهم به من برسد.پس آن درهم را صدقه داد.آن مرد او را دعا کرده و گفت: خداوند تعالی تو را در دنیا و آخرت خوشبخت گرداند
پس آن مرد با دست خالی به خانه آمد. زنش احوالش را پرسید و او هم جریان را نقل کرد.پس آن شب را گرسنه خوابیدند. روز دیگر آن مرد برخواست و روانه صحرا گردید و پشته هیزمی فراهم کرد و روانه شهر گردید و آن را نیز به یک درهم فروخت
در راه که می آمد دید شخصی پرنده زیبا در دست دارد و آن را میفروشد.آن پرنده بسیار زیبا و خوش آواز بود. آن مرد به پرنده فروش گفت : این مرغ را چند می فروشی؟ او گفت دو درهم. در آخر با چانه زدن آن پرنده را به یک در هم خرید و آن را به خانه برد و در قفس جای داد
زنش گفت : امشب دو شب هست که گرسنه ایم و تو رفته ای و این پرنده را خریده ای!پس روزی ما از کجا می رسد؟! آن مرد بیرون رفت و از کسی غذایی قرض کرد و به خانه آورد و با زن صرف نمود. بعد از مدتی آن پرنده مشغول آواز خواندن شد. آن مرد گفت شاید تشنه باشد و برخاست که آب و دانه به پرنده بدهد. وقتی نزدیک قفس رسید دید که درون قفس یک شئ درخشنده می باشد. نگاه کرد و دید که پرنده به جای تخم گوهر شب چراغ گذاشته است. آن گوهر را برداشت و پیش زن آورد و گفت: چقدر دلتنگی میکنی! اینک آنچه در راه خدا دادم پاداشش به ما رسیده است. دیگر هرگز پریشانی نخواهیم دید

روز دیگر آن گوهر را به بازار برد و هزار دینار فروخت و با آن پول خانه ای عالی ساخت و برای خانه فرشها و ظرفهایی خرید. کار هیزم کشی را نیز ترک نمود و به عبادت حق تعالی و کارهای نیکو مشغول شد. آن پرنده هر سال در همان وقت به جای تخم گوهر شب چراغ میگذاشت تا این که بعد از سه سال خداوند متعال به او پسری کرامت فرمود
آن مرد که برای زیارت خانه خدا مستطیع شده بود به زنش گفت: من به زیارت خانه خدا میروم و در این مدت تو باید مواظب این مرغ و فرزندمان باشی. سپس غلامان و خادمان را یک یک طلبیده و به آنها سفارش لازم را نمود و برای فرزندش نیز دایه ای تعیین کرد و روانه سفر شد
چند روز بعد زن آن مرد عازم رفتن به حمام گردید. در راه که می رفت مرد فاسقی چهره او را دید و عاشق او شد و از عقب او روان گردید تا به درب خانه او رسید. در همانجا احوال خود را به آن زن گفت. ولی زن به او محلی نگذاشت و به درون خانه رفت. آن فاسق خانه را نشان کرد و پیش پیر زن فاسق و مکاره ای رفت و راز دل خود را با او در میان نهاده و او را به خانه آن زن فرستاد. آن پیر زن مکار نیز حقیقت عشق و بیتابی آن جوان را به آن زن گفت
زن گفت: من شوهر دار هستم او به حج رفته است و من هرگز این کار را نمی کنم. آن پیر زن فرتوت و مکاره چند روزی به خانه آن زن رفت و آمد کرد و او را وسوسه نمود تا اینکه او را از راه بدر برد.القصه آن پیرزن مکاره آن زن و آن جوان را به هم رسانید و به دام یکدیگر انداخت و آنها مدتی در این عمل زشت بسر میبردند تا آنکه آن پرنده صدایی کرد. زن برخاست و به او آب و دانه داد. آن ناکس گفت: چرا بر خواستی و به کجا رفتی؟ زن گفت: ما پرنده ای داریم که بجای تخم گوهر میگذارد و این ثروت و زندگی مرفهی که داریم به خاطر این پرنده است.
مرد گفت شوهرت این پرنده را چند خریده است؟زن گفت : شوهرم روزی در راه خدا یک درهم داد و همان شب خدای تعالی در عوض آن یک درهم این پرنده را نصیب ما کرد
آن جوان جون این سخن را شنید خاموش شد و در افکار شیطانی فرو رفت. چون روز بعد شد پیش علمای بنی اسرائیل رفت و گفت : هیچ در تورات دیده اید که کسی یک درهم در راه خدای تعالی بدهد و در عوض پرنده ای بیابد؟ آنها گفتند: بلی دیده ایم. راست است خاصیت این پرنده به مرتبه ای است که اگر کسی گوشت آن را بخورد خداوند او را پادشاه روی زمین می گرداند
آن نامرد چون این سخن را شنید شب و روز در این فکر بود که چگونه گوشت آن پرنده را بخورد.پس به آن زن بسیار محبت و مهربانی کرد تا اینکه چند روزی گذشت.چون میدانست که آن زن بسیار فریفته و عاشق وی شده است دیگر به خانه او نرفت. زن.همان گنده پیر را پیش او فرستاد و پیغام داد که ای ناجوانمرد چرا به خانه من نمی آیی؟ آن ناپاک گفت: سوگند خورده ام که دیگر پای در خانه تو نگذارم تا آن که  آن پرنده را بکشی تا من بخورم
آن گنده پیر چون این پیغام را شنید. به نزد زن آمد و به او گفت: زن گفت: این پرنده هر سال به ما یک گوهر میدهد.نعوذبالله! هرگز این کار را نمی کنم
آن مکاره گفت: ای جان مادر! دنیا پنج روز است تو نوجوانی و هنوز یکی از صد گل تو نشگفته است. عمر خود را به عیش بسته ای! آن جوان را به دست آور که دل به تو بسته است و دیگر سخنان فتنه انگیز و چاپلوسی را آغاز کرد تا اینکه باز زن را فریفته او گردانید و از راه بدر برد. زن راضی شد و گفت: برو بگو تا بیاید که امشب آن پرنده را میکشم
پیر زن این خبر را به آن ناپاک رساند و او قبل از رسیدن شام به خانه آن زن آمد. زن آن پرنده را بریان کرد و در طبقی گذاشت و پیش او آورد. آن ناپاک گفت: من قسم خورده ام که این پرنده را تنها بخورم. زن گفت باشد
آن ناپاک به خوردن آن مشغول شد. کودک آن زن  در پیش او گریه کرد که من هم از این گوشت می خواهم. آن نامرد سر آن پرنده را پیش آن کودک انداخت و کودک سر آن پرنده را خورد. آن فاسق نیز به خوردن مشغول شد به خیال اینکه پادشاه خواهد شد
چون روز دیگر شد اثری از پادشاهی ندید. به فکر افتاد که : بی خود سر آن پرنده را به کودک دادم مبادا آن خاصیت در سر آن پرنده باشد. پس پیش همان عالم رفت و قضیه را پرسید. آن عالم بنی اسرائیل گفت: خاصیت در سر آن پرنده است. آن شقی وقتی این سخن را شنید انگشت خود را به دندان گزید و با خود گفت: دیدی که قضا و قدر چه میکند؟ و افسوس و حسرت بسیاری خورد
باز پرسید : کسی که سر آن مرغ را خورده باشد با او چه باید کرد که آن پادشاهی از او برگردد؟ او گفت : اگر کسی جگر او را بخورد پادشاه خواهد شد
آن مرد بار دیگر آن مکاره را طلبید و گفت: برو بگو:مادامی که جگر پسرت را کباب نکنی که من بخورم به خانه تو نخواهم آمد
زن این پیغام را به آن زن رساند. زن بر آشفت و گفت: این چه سخنی است که او میگوید؟! من فرزند خود را بکشم؟؟!! پیر زن گفت: اگر خاطر او را میخواهی این کار آسان است. باید این کار را بکنی. تو جوانی و او هم جوان است میتوانی باز دارای فرزند بشوی
آنقدر مکر و حیله کرد تا آن زن ضعیف النفس و فاسق را از راه بدر برد و به قتل فرزندش راضی کرد. آن زن گفت: برو به او بگو که امشب بیاید تا به خاسته او عمل کنم و رضای او را حاصل نمایم.شب که شد آن ناکس به خانه آن زن نابکار رفت زن مکاره به دایه گفت: میخواهم امشب پسر را به جایی بفرستم. او را بشوی و به او لباس پاکیزه بپوشان و او را به بوی خوش معطر گردان
آن دایه که زنی عاقله بود و بد کاری آن زن را می دانست با خود فکر کرد: آنها این کودک را به کجا خواهند فرستاد؟ من هرگز این طفل را از خود جدا نخواهم کرد. پس به جای خلوتی رفت و دست به دعا برداشت و گفت: الهی تو دانا و بینایی این کودک را از شر رفتن با این زن نگهدار و از شر این بد کاره محافظت بفرما
در مناجات بود که ناگاه ندایی شنید که: ای زن ! الحان برخیز واین کودک را از این خانه بیرون ببر و به فلان کوه برسان. در آنجا تخته سنگی وجود دارد. پسر را در آنجا بنشان و قدرت حق تعالی را مشاهده کن.دایه چون این صدا را شنید  سجده شکر به جای آورد و فورا پسر را چنانکه گفته بودند در بالای سنگ نشاند. به قدرت باری تعالی آن سنگ شکافته شد و جایگاهی در میان سنگ آشکار گردید
دایه باز هم آوازی شنید که: ای زن! پسر را در میان این سنگ بگذار. بعد از این  که دایه این کار را کرد به فرمان حق تعالی آن سنگ بسته شد بطوری که اصلا شکاف آن پیدا نبود
آن ناپاک انتظار میکشید. چون دیر شد به دنبال پسرک رفت ولی او را نیافت . پس مرد و زن هر دو به اتاق دایه آمدند ولی کسی را ندیدند. چون روز دیگر شد ناگاه در آن بیابان دایه آواز طبل و نقاره شنید که از دروازه شهر میامد. بعد از ساعتی دید که لشگری عظیم و انسانهای زیادی از سواره و پیاده می آیند. چون به کوه رسیدند سراغ آن سنگ را گرفتند. دایه ترسید و پیش یکی از مردم رفت و جریان را پرسید. آن مرد گفت: در دامنه این کوه نشان کودکی را دادند و این جماعت او را می خواهند. دایه گفت در اینجا کسی نیست
آن مرد گفت: ما خودسرانه اینجا نیامده ایم ما را به حکم فرستاده اند. حق تعالی او را پادشاه دیار ما کرده است و تقدیر چنین است
دایه چون این سخن را شنید سجده شکر به جای آورد. پس جمعی از امراء و وزراء پیاده شدند و به نزد دایه آمدند و احوال پسر را پرسیدند و دایه نیز جای کودک را به آنها نشان داد.پس اعیان لشگر گرداگرد آم سنگ را گرفتند تا قدرت خدای تعالی را مشاهده نمایند. ناگاه به قدرت کامله الهی آن سنگ از هم جدا شد. پس کودک را از میان آن سنگ بیرون آوردند. مردمان فوج فوج به پای بوسی او مشرف میشدند پس شرایط تعظیم را به جای آوردند و او را همراه با دایه به شهر وارد کردند
پس دایه از وزیر پرسید: چه کسی شما را به این مکان راهنمایی کرد؟ وزیر گفت پادشاه ما دیشب به رحمت حق پیوست و در وصیت نامه ای این موضوع را به امراء و وزراء نوشته و نشان داده بود و صدایی نیز از آسمان آمد که: ای بندگان مملکت بنی اسرائیل! فلان کودک پسر فلان که در کوه فلان و در میان سنگ است پادشاه شما است.چنانکه همه اهل شهر شنیدند وما به فرمان حق آمدیم و قدرت باری تعالی را مشاهده کردیم
آنگاه دایه چند نفر را فرستاد تا آن شقی را با مادر پسر به دار الحکومه آوردند. دایه امر فرمود تا هر دو را جدا جدا حبس کردند.پس دایه به نیابت از پسر به امور مملکت میرسید و عدل و داد میکرد.بعد از یک سال که حجاج آمدند دایه با پسر و تمامی لشگرش تا دو فرسنگی به استقبال پدر پسر رفتند.پدر پادشاه لشگر بی نهایتی را دید که به سوی قافله میایند.از یکی پرسید این لشگر به کجا میروند؟ او گفتپادشاه این دیار است که به استقبال پدرش که در قافله است می آید.پس جمعی که پدر را می شناختند او را از حقیقت حال با خبر نمودند
چون پادشاه به نزدیک قافله رسید دایه به پسر گفت: پیاده شو و از پدرت استقبال کن
پس دایه و پسر هر دو تا پیاده شدند و پیش رفتند و در پای پدر افتادند. پدر چون پسر خود را  به آن جاه و جلال دید به سجده شکر افتاد و صورتش را بر خاک مالید. بعد فرزندش را در بغل گرفت و پیشانی او را بوسید.سپس ارکان دولت به پای بوسی پدر پادشاه رسیدند و پدر و پسر را در یک محمل جا داده و به شهر آوردند
پسر دست پدر را گرفت و بر تخت نشاند و جمیع امور مملکت را به او وا گذاشت.سپس دایه تمام جریانات گذشته را عرض کرد.پدر امر نمود که زنش را سنگسار کردند و آن مرد را بر دار کشیدند تا عبرت دیگران شود
پادشاه به رعیت پروری و سخاءگستری مشغول شد و پادشاهی بنی اسرائیل در آنها ماند و از نسل ایشان منقرض نگردید

 

[ چهار شنبه 2 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 91

داستان شماره 91

زن آلوده و عابد بنی اسرائیل

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی فاسق و هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبه رو شد با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت : اگر فلان عابد هم این کار را ببیند فریفته اش خواهد شد. زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه بر نمیگردم
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده ولی عابد امتناع ورزید. زن گفت: چند نفر جوان مرا تعقیب میکنند اگر راهم ندی از چنگشان خلاصی نخواهم داشت
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دل آرای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تاثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سر زده است. به طرف دیگری که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت
زن پرسید این چه کاری است که میکنی؟ او جواب داد:دست من خود سرانه کاری انجام داد حالا دارم او را کیفر می دهم.زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: فلان عابد را دریابید که خود را آتش زد. و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند

[ چهار شنبه 1 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 17:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]