داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 946
اول باید در درون تو اتفاق بیافتد
بسم الله الرحمن الرحیم
مردی کنار مزرعه ای روی خاک نشسته و زانوی غم به بغل گرفته و ناامیدانه جاده را نگاه می کرد. شیوانا از آن نزدیکی عبور می کرد. به مرد که رسید متوجه اندوهش شد. کنارش نشست و آهسته سر صحبت را باز کرد و از او علت ناراحتی اش را پرسید
مرد آهی کشید و گفت: ” تمام دار وندار من همین مزرعه است که می بینید. امسال این مزرعه هیچ باری نداد و من نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم؟
شیوانا نگاهی به مزرعه انداخت و گفت:” خوب چرا بیکار نشسته ای و دست به کاری نمی زنی! مثلا می توانی محصولات مزارع دیگر را به امانت بخری و کنار جاده بفروشی و یا اصلا سراغ مزرعه ات بروی و محصولی بکاری که زود و سریع تو را به یک حداقل درآمد برساند و یا می توانی هردوی این کار را همزمان انجام دهی!؟
مرد نگاهی ناامید به خدامراد انداخت و گفت:” فایده ای ندارد استاد! من آرزو داشتم که ذره ذره خاک این مزرعه از سبزیجات و گندم و جو و برنج انباشته می شد. اما الآن هیچ چیزی نداده است. هرکار دیگری هم انجام بدهم بی فایده است
شیوانا سری تکان داد و از جا برخاست و گفت:” بلی! بی فایده است! در واقع با این ذهن و باوری که تو الآن داری بی فایده که هیچ ! محال است چنین اتفاقی رخ دهد
شیوانا این را گفت و راهش را کشید تا برود. مرد مزرعه دار سراسیمه از جا برخاست و به دنبال شیوانا دوید و پرسید:” ولی استاد! چرا مرا برای همیشه ناامید ساختید و با گفتن اینکه محال است مرا برای همیشه از زندگی سیر کردید. من دیگر با چه امیدی به زندگی ادامه دهم
شیوانا نگاهی به مرد انداخت و گفت:” به خودت نگاه کن مرد! ببین اصلا شبیه یک مزرعه دار ثروتمند هستی ! داشتن یک مزرعه خوب و بارور و پرمحصول هرگز در ذهن تو فرصت تجسم پیدا نکرده است. یعنی تو هرگز اجازه ندادی این رویای زیبا بخشی از ذهن تو را به خود اختصاص دهد و فرصت وقوع بیابد. تو با این جمله “فایده ای ندارد” همه چیز را متوقف ساخته ایٍ!! چگونه انتظار داری کاینات چیزی را برای تو محقق سازد که تو خودت باورش نداری و قادر به تجسمش نیستی
هر آرزوی بزرگی که داری ابتدا باید در ذهن تو یکبار متولد شود و تو احساس شناور بودن در آن آرزو و واقعی بودن آن رویا را تجربه کنی! تو خودت همه امیدها را ناامیدانه پس می زنی! چگونه انتظار داری امید بتواند وارد ظلمات درون تو شود. برو مرد! برو و قبل از آنکه بدبختی و فلاکت زندگی ات فکر کنی به این بیاندیش که چرا ذهن ات دائم اصرار دارد در کوچه سیاهی و بیچارگی چادر بزند و یک لحظه هم از آن دل نمی کند! اگر توانستی ذهن ات را برای دیدن آرزوهای روشن آزاد و رها کنی ، آن وقت می توانی اولین قدم ها برای حرکت به سوی خوشبختی و ثروت را برداری. همه اتفاق ها اول باید در درون تو رخ دهد و بعد تو تکرار آن را در دنیای بیرون ات ببینی
داستان شماره 943
داستانی عبرت آموز در مورد خرافات
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته ای
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید
داستان شماره 942
داستان شماره 941