اسلایدر

داستان شماره 90

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 90

داستان شماره 90

 

عاقبت چشم چرانی برادران موذن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در شهر سه برادر بودند که یکی از آنها موذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد اذان میگفت. این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم موذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان میگفت.  او هم حدود ده سال به موذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد
پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گویی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد. وقتی با اصرار زیاد مردم رو به رو شد به آنها گفت: من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد میکنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم
او گفت قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن میخوانی؟ برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد
از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنها موذن بودند و این کار از آنها انتظار نمیرفت. خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: ما هر گاه که بالای مناره مسجد میرفتیم به خانه های مردم نگاه میکردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است

[ چهار شنبه 30 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 89

داستان شماره 89

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف

 

بسم الله الرحمن الرحیم
از حضرت امیر المومنین علی( ع ) درخواست شد تا قضیه دانیال پیغمبر را بفرمایند.حضرت علی ( ع ) فرمودند: دانیال پسری یتیم بود که نه پدر داشت و نه مادر و تحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل به سر میبرد
در آن زمان پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت میکرد که دو قاضی داشت . آن دو قاضی با مردی صالح و پاک رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه میرفت و با او نیز ساعاتی مینشست.روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که ماموریتی به او بدهد.هر دو قاضی آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به ماموریت فرستاد
موقع رفتن آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد و از آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.روزی که آن دو نفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زن مرد صالح افتاد فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از او درخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد
گفتند: اگر ما را کامیاب نکنی پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت میدهیم و سنگسارت خواهیم کرد. ولی باز هم او نپذیرفت.آنها به پادشاه خبر دادند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم.شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت:شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت
در ضمن منادی در این شهر اعلام کردند که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل سنگباران میکنند و همه مردم اطلاع پیا کردند.پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: در باره این پیش آمد تو چه فکر میکنی؟ من خیال نمیکنم این زن گناهی داشته باشد.وزیر نیز گفته او را تایید کرد. ولی نمیدانستند چگونه باید بیگناهی آن زن را اثبات کنند
روز سوم وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که میگذشت دانیال که طفلی خردسال بود در میان کودکان بازی میکرد همین که چشمش به وزیر افتاد بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاهی نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟ قاضی اول گواهی خود را داد و وقت و شخص و محل را تعیین کرد.سپس دانیال قاضی دوم را خواست و گفت: مبادا به دروغ سخن بگویی وگرنه با این شمشیر سر از بدنت جدا میکنم. از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد.(وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود
در این هنگام دانیال رو به بچه ها کرد و گفت: الله اکبر این دو قاضی دروغ میگویند. اینک باید هر دو را بکشید
وزیر همین که جریان کودکان را دید با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فورا دو قاضی را حاظر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست. آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد تا مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت به قتل برسانند. و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند

 

[ چهار شنبه 29 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 88

داستان شماره 88

 

عاقبت وزیر هوسران و شاهدان دروغگو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر مینشست و به زنان و دختران همسایه نگاه میکرد
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذر خواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم و باید با هم شان و هم کفو خود وصلت کنیم
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاظر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند. این راز را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او کمک خواست. آن مرد گفت: اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت میرسانم. وزیر پول را به او داد و گفت: حتی اگر دو هزار دینار هم لازم باشد من حاضرم در این راه بپردازم
 آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که  شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آوردند و جریان عشق سوزانی وزیر را به آنها توضیح داد و داستان را آنچنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است
آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند. بعد از انجام مراسم لازم وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟ هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست.تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد. تاجر آنچنان سرگردان و حیران شد که نزدیک بود دیوانه بشود. هر چه تلاش کرد خود را به معتصم برساند موفق نشد
یکی از دوستان او را راهنمایی کرد و گفت: میتوانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و داخل قصر بشوی و خود را به معتصم برسانی. پس تاجر همین کار را کرد و به حضور معتصم رسید و داستان را پنهانی برای او بازگو کرد
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آنجا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود مورد بخشش واقع میشود. شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند. معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را در کنار قصر حکومتی به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند  و آنقدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود
 به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او ببخشد و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد

 

[ چهار شنبه 28 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 87

داستان شماره 87

 

خلیفه و عشق کنیزی به نام حبابه

 

بسم اله الرحمن الرحیم
پس از عمر بن عبد العزیز یزید بن عبد الملک به خلافت رسید.او به کاری جز شرابخوری و زن بازی توجه نداشت و شب و روز بزم و عیش و نوش بر پا میساخت و به لذت بردن از دو نفر از کنیزان ماه رویش به نامهای سلامه و حبابه مشغول می شد
سر انجام حبابه رقیب خود سلامه را از گود خارج کرد و جان ومال و اراده خلیفه را در اختیار خویش گرفت. و در واقع او فرمانروای سراسری امپراتوری بزرگ اسلام بود.هر کس را میخواست به کار می گماشت و هر کس را که می خواست از کار می انداخت و خلیفه از همه جا بی خبر در کنار حبابه می نشست و....همین
برادر خلیفه به نام مسلمه بن عبد الملک وقتی وضع را چنان دید نزد خلیفه آمد و گفت: بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزیز که آن همه دادگستر و پرهیزکار بود تو خلیفه شدی که جز باده گساری و شهوترانی کار دیگری انجام نمی دهی و امور کشور را به دست حبابه سپرده ای. ستمدیدگان فریاد می کشند و جمعیتهایی از اطراف و اکناف آمده اند و در آستان تو منتظر ایستاده اند و تو از همه جا غافل نشسته ای
خلیفه از این گفته ها به خود آمد. حرفهای برادر را تصدیق کرد و از آمیزش با حبابه دست کشید و تصمیم گرفت که از آن پس به کارهای مردم برسد.حبابه از این جدایی بر آشفت و با خود نقشه ای کشید. همین که روز جمعه رسید به کنیزان خود سفارش کرد که هر وقت خلیفه خواست برای نماز بیرون برود او را آگاه سازند
وقتی کنیزان حرکت خلیفه را به او اطلاع دادند حبابه عودی به دست گرفت و روبروی خلیفه ایستاد و با آواز دلکش خویش اشعار تحریک کننده ای را خواند. خلیفه وقتی آن آواز دلنواز را شنید دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است حبابه چنین مکن
اما حبابه به ساز و آواز خود ادامه داده و بیتی بدین مضمون خواند که: زندگانی جز خوشگذرانی و کام گرفتن چیز دیگری نیست. اگر چه مردم تو را سرزنش و توبیخ کنند. خلیفه بیش از این تاب نیاورد و فریاد زد: ای جان جانان درست گفتی خدا نابود کند آن کس را که مرا به خاطر مهر تو سرزنش کرد.بعد رو به غلامش کرد و گفت: ای غلام! برو به برادرم مسلمه بگو که به جای من به مسجد برود و نماز بخواند و بعد فورا به عیش گاه خود رفتند و جریان سابق را ادامه دادند
هر دوی آنها برای خوشگذرانی به محلی که در نزدیکی دمشق بود میرفتند و یزید به ملازمان خود چنین میگفت که: مردم پنداشته اند که هیچ عیش و نوشی بی نیش نخواهد ماند. من میخواهم دروغ بودن این گفته را آشکار سازم.از این رو به عیش گاه خود میروم و در آنجا با حبابه میمانم. و تا زمانی که من آنجا هستم برای اینکه نوش من بی عیش نماند هیچ نامه و خبری به من نرسانید
یزید و حبابه لوازم عیش و خوش گذرانی خود را فراهم ساخته بودند و به عیش و نوش می پرداختند. روزی یزید دانه های انگور را به دهان حبابه می انداخت و او هم به دهان میگرفت که ناگهان دانه انگوری در حلق او ماند و هر چه سرفه کرد بیرون نیامد تا اینکه خفه شد و به درک واصل گردید. یزید نگذاشت جسد او را دفن کنند و روز و شب تن بیجان حبابه را در آغوش میگرفت و بارها با او مجامعت و نزدیکی می نمود تا اینکه لاشه حبابه متعفن شده و بو گرفت. بلاخره مجبور شد که اجازه دفن جسد او را بدهد. یزید بعد از حبابه پانزده روز بیشتر زنده نماند و بعد از مرگ او جسد ناپاکش را در نزد قبر حبابه به خاک سپردند و عیش خلیفه ناتمام ماند

 

[ چهار شنبه 27 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 86

داستان شماره 86

داستان پسر بسیار زیبا و مادرش

 

بسم اله الرحمن الرحیم
در شهر بغداد جوانی بود بسیار زیبا به طوری که مادرش عاشق او شده بود. یک روز هنگامی که آن جوان از خوردن شراب مست کرده  و لا یعقل شده بود مادرش فرصت را غنیمت شمرد و با پسر خودش همبستر شد و از این عمل نا پسند دختری را به دنیا آورد. آن زن برای حفظ آبروی خود مجبور شد دختر را نزد مرد حاجی بگذارد تا بزرگ شود. آن مرد حاجی پرسید که: چرا دختر را پیش من آوردی؟ او جواب داد که: بیم آن دارم خدای نکرده پدر او را هلاک نماید. مرد حاجی دختر را نزد دایه ای برد تا از او مواظبت نماید و به او شیر دهد. سالها گذشت تا اینکه آن پسر جوان قصد حج نمود. اتفاقا در راه سفر با آن مرد حاجی آشنا شد. از طرفی دختر که بزرگ و بالغ شده بود پدر خوانده اش را در این سفر همراهی می کرد و او قصد نموده بود که دختر را شوهر دهد
حال که مرد حاجی با این جوان آشنا شده بود او را بسیار زیبا یافت و دخترش را به عقدش در آورد. در راه بازگشت از سفر حج آنها به قصد ملاقات مادر دختر عازم خانه او شدند ولی آن زن از دار دنیا رفته بود. آن مرد جوان که بی خبر از وقایع گذشته بود و نمی دانست که همسرش در واقع دختر او به حساب می آید با شنیدن خبر مرگ مادرش زار زار شروع به گریستن کرد. زنی از همسایگان که از این واقعه مطلع بود پیش مرد جوان آمد و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کرد و به او فهماند که سر تولد همسرش چیست! آن مرد جوان از شنیدن این حرفها به شدت منقلب گردید و نیمه آن شب کلنگی برداشت و به جانب گور مادر حرکت کرد
در بین راه از فرط خستگی قصد استراحت نمود و خواب او را ربود. در عالم رویا دید که با کلنگی قبر مادرش را شکافته تا جسد او را بیرون بکشد و بسوزاند ولی به محض شکافتن قبر جسد مادر را دید که نوز عظیمی از او متصاعد است. آن مرد چون مادرش را اینگونه به کرامت یافت از او پرسید؟ ای مادر این درجه از کجا یافتی!؟ مادر گفت: ای فرزند من گناه بزرگی مرتکب شده بودم ولی بعد از آن پشیمان شدم و هر شب جمعه به رسول کائنات صلوات خاصه ای می فرستادم و استغفار بسیار می کردم. تا این که از برکت آن صلواتها و استغفار شبی در عالم خواب رسول خدا را زیارت کردم. ایشان به من فرمودند که خداوند عزوجل تو را بخشیده و از آن پس این چنین درجه یافتم. آن مرد جوان پرسید؟ آن صلوات را به من بیاموز و یا محلش را فاش کن تا آن را برگیرم. مادر گفت: صلوات در فلان صندوق قرار داده شده است پس آن را بنویس و ضبط کن.
چون آن جوان از خواب بیدار شد در میان بهت و حیرت فراوان به طرف صندوق رفت و همان گونه که مادر گفته بود صلوات را پیدا کرد و آن صلوات در کتاب فضیلت صلوات ذکر شده است

 

[ چهار شنبه 26 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 85

داستان شماره 85

 

جزای ارتباط نامشروع با زنان شوهردار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان رسول خدا ( ص ) دسته ای از مسلمین طبق دستور حضرت به حبشه حجرت کردند تا از آزار مشرکین در امان بوده و راحت باشند. قریش برای آزار مسلمین در حبشه دو نفر به نام عمروعاص و عماره بن ولید را با هدایای زیاد نزد نجاشی سلطان حبشه فرستادند تا بدین وسیله آسایش مسلمانان را در حبشه سلب کنند
عمروعاص در این سفر همسر خود را به همراه نداشت و مسافرت این سه نفر بوسیله کشتی انجام می شد. آنها در بین راه شراب می خوردند و بد مستی می کردند و می رفتند. عماره مردی خوش اندام و زیبا بود و در اثناء سفر تمایل جنسی به همسر عمرو عاص پیدا کرد و در حال مستی به آن زن می گفت: مرا ببوس
عمروعاص که بر اثر مستی شراب غیرت خود را از دست داده بود علاوه بر آنکه ناراحت نمی شد زنش را وادار می کرد که عماره را ببوسد و او هم می بوسید. خلاصه بر اثر تماسهای نامشروع عشقی در عماره پیدا شد و پیوسته به زن عمروعاص اظهار علاقه می کرد و همین عشق و شهوت سبب شد که در فکر نابودی عمروعاص باشد تا با خیالی راحت و آسوده بتواند با عیال وی در این سفر خوش باشد. بدنبال این فکر در پی بدست آوردن فرصت بود تا نقشه خود را پیاده کند
از قضا روزی عمروعاص برار ادرار کردن بر لب کشتی نشسته بود عماره از پشت سر او را به دریا انداخت ولی عمروعاص خود را به هر نحوی بود به کشتی رساند و از غرق شدن رهایی رافت و دانست که عماره قصد داشت او را از بین ببرد تا با عیالش خوش باشد ولی این موضوع را در دل خودش نگه داشت تا به موقع انتقام بگیرد
وقتی که حبشه رسیدند و هدایا و تحفه ها را به نزد نجاشی بردند در اثر رفت و آمد زیاد عماره با زن نجاشی ارتباط پیدا کرده و مستقیما با او ملاقات می کرد و تمام جریان را برای عمرو عاص بیان می نمود. عمروعاص گفت: من هرگز باور نمی کنم که همسر نجاشی با تو ارتباط پیدا کند مگر اینکه از او نشانه ای برای من بیاوری. زیرا او زن پادشاه است و هرگز فریب تو را نمی خورد اگر راست می گویی از او بخواه تا ازعطرهای مخصوص نجاشی قدری به تو بدهد زیرا من عطر او را می شناسم
البته عمروعاص منظوری داشت  و می خواست از عماره انتقام بگیرد و وی را به دردسر و بدبختی بیندازد. عماره نیز به خاطر اینکه نشان بدهد که راست می گوید در ملاقات بعدیش با زن نجاشی مقداری از عطر نجاشی را گرفت و به نزد عمروعاص آمد وعطر را به وی داد
عمروعاص نیز داستان ارتباط این دو نفر را به گوش نجاشی رسانید و عطر را به عنوان نشانه درست بودن گفتارش به وی نشان داد
چون نجاشی از حقیقت مطلب با خبر شد و دانست که قضیه درست است چون عماره به عنوان پیک به حبشه آمده بود وی را نکشت اما دستور داد که جمعی از ساحرین در باره او فکری کنند که از کشتن بدتر باشد. بدین ترتیب که آنها با وسایلی در آلت مردانگی عماره جیوه ریختند که او در اثر این کار متواری شد و رو به صحرا نهاد و در زمره حیوانات در بیابانها بود تا اینکه قریش برای گرفتن او در محلی پنهان شدند وقتی روزی به جهت آب خوردن به کنار نهری آمده بود گرفتند ولی او از شدت اضطراب و ناراحتی در دست قریش جان داد

 

[ چهار شنبه 25 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 84

داستان شماره 84

 

عاقبت تهمت زنای قارون به حضرت موسی( ع


بسم الله الرحمن الرحیم
قارون گروه زیادی از بنی اسرائیل را در خانه خود جمع کرد و به آنها گفت: تا الان موسی هر دستوری به شما داده اطاعت کردید حالا می خواهد اموال شما را بگیرد. حاظرین گفتند: هر چه بگویی انجام می دهیم
قارون گفت: فلان زن زناکار را پیش من بیاورید تا من ترتیب این کار را بدهم
وقتی آن زن را که زیبا و خوش صورت بود را نزد وی آوردند قراری برای او گذاشت و طشتی از طلا و وعده های خوش را به او داد تا در میان مردم بنی اسرائیل برخیزد و حضرت موسی( ع ) را به زنا با خود متهم سازد
فردای آن روز قارون بنی اسرائیل را جمع کرد و سپس به نزد حضرت موسی ( ع ) آمده و گفت: مردم جمع شده و انتظار آمدن شما را دارند تا در جمع آنها حاظر شوی و دستورات الهی و احکام دینشان را به آنها بگویی. حضرت موسی ( ع ) نیز به میان آنها آمد و آنها را موعضه کرد و فرمود: ای بنی اسرائیل هر کس دزدی کند دستش را قطع میکنم و هر کس افترا به دیگری بزند هشتاد تازیانه اش می زنم و هر کس زنا کند و دارای همسر نباشد صد تازیانه اش میزنم و هر کس زنای محصنه کند سنگسارش می کنم
در این وقت قارون برخاسته و گفت: اگر چه خودت باشی؟ حضرت موسی(ع ) گفتآری اگر چه من باشم
قارون گفت: پس بنی اسرائیل می گویند تو با فلان زن زنا کرده ای؟ موسی ( ع ) با تعجب گفت: من؟؟!!  قارون گفت: بله شما
حضرت موسی ( ع ) فرمود: آن زن را بیاورید. وقتی آن زن را آوردند موسی( ع ) از وی پرسید:ای زن آیا من چنین عملی با تو انجام داده ام؟ و او را سوگند داد که حقیقت را بگوید. آن زن تأملی کرد و گفت: نه اینان دروغ می گویند. حقیقت این است که قارون پولی و وعده هائی به من داده است تا چنین تهمتی به تو بزنم. قارون که این سخن را شنید به سختی شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گردید
حضرت موسی ( ع ) نیز سر به سجده گذارده و گریست و به درگاه خدا عرض کرد: پروردگارا دشمن تو مرا آزرد و رسوائی مرا می خواست اگر من پیامبر تو هستم انتقام مرا از او بگیر و مرا بر او مسلط گردان
خداوند سبحان به موسی ( ع ) وحی فرمود که: زمین را در فرمان تو قرار دادم هر گونه فرمانی خواستی بده که زمین فرمانبردار تو خواهد بود
حضرت موسی ( ع ) رو به بنی اسرائیل کرده و فرمود: هر کس که با او است در جای خود بایستد و هر کس که با من است از وی کناره بجوید. بنی اسرائیل که آن سخن را شنیدند از نزد قارون دور شدند جز دو نفر که ایستادند. در این وقت موسی ( ع ) به زمین فرمان داده و گفت: ای زمین آنها را در کام خود بگیر
زمین از هم باز شد و آنها را تا زانو در خود فرو برد.برای بار دوم و سوم حضرت موسی ( ع ) به زمین گفت: آنها را برگیر. پی ایندفه آنها تا کمر در زمین فرو رفتند و در مرتبه سوم تا گردن در زمین فرو رفتند و در دفعه چهارم قارون با خانه و هر چه داشت در زمین فرو رفت. در هر بار قارون از حضرت موسی ( ع ) می خواست تا او را ببخشد و او را به قرابت و خویشی سوگند می داد ولی حضرت موسی ( ع ) توجهی نکرده و به زمین فرمان می داد تا آنها را در کام خود ببرد

دوستان خداوند بعدا به حضرت موسی گفته بود که مهربانتر از من وجود نداره.موسی گفت چطور؟ خدا گفت که اگر من خدایم اونها توبه میکردند میبخشیدم ولی آنها چهار با از تو خواستند انها را ببخشی ولی تو نبخشیدی_براستی خداوند مهربانترین مهربانان است(دوستار شما شهرام

 

[ چهار شنبه 24 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 83

داستان شماره 83

توبه جوان هرزه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در کتاب کیفر کردار جلد دوّم آمده است : رابعه عدویه مى گوید: دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم ، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود
از حالش متعجّب و حیران شدم ! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست ؟ چطور شده که عتبة بن علام عوض شده ؟
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى ؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى کردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟
عتبه گفت : اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشم هایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت ، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، نزدیکش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من عتبه هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى کنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن
گفت : اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى ؟
گفتم : من همان دو چشم هاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم
جوانان باید مواظب نگاه های خود باشند چرا که هر نگاهی به نامحرم ممکن است آتش ها بر افروزد که هم خود او را بسوزاند هم دیگران را
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟
گفت : اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید
تِلْک الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاْرضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ.1؛ این سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود
بله ما هرچه داشتیم براى آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست . اکنون اى مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان
گفتم : از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن
خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت : حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم ؟
گفتم آرى
دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت . مشاهده کردم پیرزنى در آن اتاق نشسته است . آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طوردر فکر بودم که این جا کجاست اینها کى هستند و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد
بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زدمن وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشم هایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشم ها با پیه آن هنوز در حرکت بود
پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت : آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر ما را تو حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت ، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد
پیر زن با حالت گریه گفت ماده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشم هائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى بگیر؟
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسف خوردم گفتم : واى به حال من یک عمر دارم گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم ، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم

 

[ چهار شنبه 23 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 82

داستان شماره 82

داستانی کوتاه از فرو نشاندن شهوت


 

بسم الله الرحمن الرحیم

گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.
سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است

 

[ چهار شنبه 22 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 81

داستان شماره 81

زن هوسرا ن و مرد جوان

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جوانك شاگرد بزاز، بی خبر بود كه چه دامی در راهش گسترده شده. او نمی‏دانست این زن زیبا و متشخص كه به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد می‏كند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست
یك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی‏ جدا كردند، آنگاه به عذر اینكه قادر به حمل اینها نیستم، به علاوه پول‏ همراه ندارم، گفت: " پارچه‏ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه‏ به من تحویل دهد و پول بگیرد
مقدمات كار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند كنیز اهل سر، كسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - كه عنفوان جوانی را طی می‏كرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچه‏ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود كه خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی كه خود را هفت قلم آرایش كرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق‏ گذاشت
ابن سیرین در یك لحظه كوتاه فهمید كه دامی برایش گسترده شده ‏خواهش كرد، فایده نبخشید. گفت چاره‏ای نیست باید كام مرا بر آوری. و همین كه دید ابن سیرین در عقیده خود پا فشاری می‏كند، او را تهدید كرد، گفت: " اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا كامیاب نسازی، الان فریاد می‏كشم و می‏گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است كه‏ چه بر سر تو خواهد آمد
بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است.
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می‏داد كه پاكدامنی خود را حفظ كن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می‏شد. چاره‏ای جز اظهار تسلیم ندید. اما فكری مثل برق از خاطرش گذشت. فكر كرد یك راه‏ باقی است، كاری كنم كه عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من‏ دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ كنم، باید یك‏ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل كنم. به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون‏ رفت، بعد از کمی با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت. و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم كشید و فورا او را از منزل خارج كرد.1 آری محمد با این نقشه پای بر نفس خویش نهاد و پوزه شیطان را بخاک مالید و از مهلکه نجات یافت

محمد همان ابن سیرین معروف است که به تعبیر خواب معروف است. بزرگان و عارفان گویند هرکه بر شهوت خویش غلبه کند خداوند چون حضرت یوسف بر او علم خوابگزاری عطا نماید. و او نیز یکی از همان مردان بزرگ و وارسته است
البته در اینکه آیا او واقعا تعبیر خواب می‌کرده و یا اینکه کتابی در این باره نوشته است یا نه اطلاعات دقیقی در دست نیست اما چنانکه از تحقیقات اخیر برمی‌آید ظاهرا وی هیچ کتابی در این باره ننوشته است

 

[ چهار شنبه 21 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 80

داستان شماره 80

اثر خدا ترسی


بسم الله الرحمن الرحیم

در اصول کافی (کتاب الایمان و الکفر، باب الخوف و الرجا حدیث 8) از امام چهارم حضرت علی بن الحسین زین العابدین (علیه السلام) روایت کرده که فرمودند: «فردی با خانواده ی خودش بر کشتی سوار شد و در دریا، کشتی آن ها شکسته و از اهل خانه ی او همسر آن مرد نجات می یابد و خود را به یک جزیره می رساند. در این جزیره مردی راهزن بود که همه ی کارهای ناشایسته را کرده بود و می خواست که با این زن زنا کند، زن لرزید، مرد پرسید: چرا بر خود لرزیدی؟ زن گفت: از خدا می ترسم، مرد گفت: مگر تا حال چنین کاری نکرده ای؟ زن گفت: نه به خدا قسم! مرد گفت: تو از خدا چنین می ترسی که کاری نکرده ای، به خدا من خود را از تو سزاوارتر می بینم به این ترس و هراس، آن مرد توبه کرد و یک روز در میان راه با راهبی برخورد و آفتاب گرم بود. راهب گفت که: دعایی کن که خدا با ابری سایه بر ما اندازد. جوان گفت: من برای خود در درگاه خداوند حسنه ای نمی بینم. پس راهب دعا کرد و جوان آمین گفت. فوراً ابری بر آن ها سایه انداخت. بعد از مقداری راه، راه آن ها دو تا شد، راهب دید که ناگاه آن ابر بالای سر جوان رفت. راهب از جواب جریان را پرسید، و جوان جریان را تعریف کرد، راهب گفت: آن چه گناه در گذشته کرده ای برایت آمرزیده شده، برای ترسی که از خدا در دلت افتاد. از این داستان مقام توبه کننده نزد خدا، و محبوب و عزیز بودنش به خوبی دانسته می شود

 

[ چهار شنبه 20 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 79

داستان شماره 79

 

دختر فراری و طلبه جوان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شب طلبه جواني به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علميه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که ساکت باشد
دختر گفت : شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق خوابيد و محمد به مطالعه خود ادامه داد
از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نکردند
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و  .......
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسيد طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگران وي مي توان به ملا صدار اشاره نمود
نفس اماره يکي از عواملي است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه مي کند
قران کريم مي فرمايد : نفس اماره به سوي بديها امر مي کند مگر در مواردي که پروردگار رحم کند ( سوره يوسف آيه 53) انسانهايي که در چنين مواردي به خدا پناه ميبرند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفط مي کند و به جايگاه ارزشمندي مي رساند

 

[ چهار شنبه 19 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 78

داستان شماره 78

بزرگترین گناهی که کردم


بسم الله الرحمن الرحیم

مردی نالان و گریان بر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد شد و در حال گریه بر گوشه ی مجلس نشست. او «معاذ جبل» بود، که بیش تر روزها افتخار زیارت پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را داشت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) که امروزش را دگرگون دید پرسید؟ معاذ! تو را چه شده است؟
معاذ عرض کرد: جان عالمی به قربانت. بر در خانه ات جوانی است نیک روی. سر بر دیوار نهاده و چنان می گرید که مرا نیز به گریه انداخته و گویا مایل است به خدمتتان مشرّف گردد
خانه ی محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) پناهگاه هر دردمندی است! چرا او را نیاوردی؟
این جمله معاذ را در حال گریه از جای برکند و بلافاصله دل سوخته ای دردمند و شیفته ای نالان را با خود به مجلس آورد. سلام کرد و در حال گریه در گوشه ای بر محفل رسول الله نشست
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: تو را چه رسیده ای جوان؟
جوان عرض کرد: گریه می کنم و چرا نکنم. می گریم از آن جهت که دامنم آلوده به گناهی است که اگر خدایم نبخشد بر آتش خشمش خواهم سوخت! من چگونه تاب عذاب جهنمش دارم؟ گویا هم اکنون نهیب آتش جهنم را در برابرم می بینم! گویا فریاد ناله و درد دوزخیان را می شنوم! می بینم که مرگم به همین زودی فرا می رسد و گناهم را نمی بخشند و به عذابم گرفتار می سازند. به راستی که من چگونه تاب و توان عذاب او را دارم. ای پیامبر خدا بر گفتارت، بر قرآنت ایمان دارم و می دانم که این وعده آمدنی است؟
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا با خدا شریکی گرفته ای؟
عرض کرد: نیست خدایی جز او و یکتا و یگانه است
فرمودند: کسی را به ناحق کشته ای؟
افزود: نه به خدا
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با تبسّم فرمودند: خدا گناهت را می بخشد اگر به بزرگی کوه ها باشد. نمی دانی در توبه همیشه باز است. سخن رسول خدا مثل این که جوان را راضی ننموده به گریه ادامه داد و سپس عرض کرد: گناهم از کوه های عالم بزرگ تر است.
پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: می بخشد اگر به بزرگی زمین باشد
جوان باز گفت: چه کنم که از زمین هم بزرگ تر است
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چه می گویی می بخشد اگر به بزرگی آسمان ها باشد
و عجیب این بود که جوان باز هم به گریه ادامه داد و گفت: یا محمد، از آسمان هم عظیم تر است! آثار خشم در جبین نورانی حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ظاهر گشت. چهره اش گل انداخت و گفت: وای بر تو ای جوان! آیا خدای تو بزرگ تر است یا گناهت؟ گفت: خدایم، به راستی که خدایم از همه چیز بزرگ تر است. سپس پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: آیا مرا بر گناهت، آگاه نمی سازی؟ جوان سر به زیر افکند و عرق سردی بر پیشانی اش نقش بست پس از مدتی سکوت با رنگ پریده چنین گفت: از هفت سال پیش به این طرف کارم نبش قبور بود، کفن های مردگان را می گرفتم و از وجه آن ارتزاق می کردم. تا شنیدم روزی دختری از دوشیزگان انصار دار فانی را بدرود گفته است. شب هنگام به سوی گورستان شتافتم. شب مهتابی بود. در سکوت شبانه آرامگاهش را نبش کردم. چون به کالبد بی جانش رسیدم کفن از تن سردش برگرفتم... در این جا جوان سخنش را قطع کرده و گریه امانش نداد
بعد از دقایقی، اشک بار به سخن ادامه داد. کالبدش چه زیبا و دلفریب بود. تا آن روز اندام لخت دختری را ندیده بودم. در زیر نور ماه و در سکوت شبانه به گناهی پرداختم که از گفتنش شرم دارم. در این جا باز گریه سخنش را قطع کرده و سپس چنین گفت: ای کاش کار به همین جا خاتمه می یافت. وقتی با کفن آن دوشیزه، قبر را ترک گفتم ناله ای از قبر به گوشم رسید، از داخل قبر شنیدم که کسی گفت: وای بر تو ای جوان از روز رستاخیز! روزی که من و تو در پیشگاه عدل خداوند بزرگ همی دارند، وای بر تو که مرا میان مردگان عریان گذاشتی و چنان کردی که در قیامت جنب از آرامگاه برخیزم. آیا گمان کردی که از آتش جهنم در امانی
در این جا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با خشم سخنش را قطع کرده و فریاد زد: دور شو، دور شو ای جوان که ترسم به آتش گناه تو من نیز بسوزم. با فرمان رسول خدا آتشی افزون تر در دل جوان شعله ور شد و گریان و نالان و شرم سار خانه ی پیامبر را ترک کرد
در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس / بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است
دل بشکست و پیکر بلرزید، چشم سیل اشک جاری کرد. دل شکسته و افسرده انزوا را بگزید. گوشه ای برگرفت و از نظرها ناپدید شد. بر فراز کوهی جای گرفت و توبه ای آتشین آغاز کرد. در دل آتش داشت ولی آتشی که به کوه سیل اشک جاری می ساخت. همه شب می نالید و می گریست. بر این صفت، مناجات ها و گریه ها داشت. و تا چهل شبانه روز کوه را ترک نکرد و دست از دامن دوست برنگرفت تا شب چهلم با خدای خویش چنین زمزمه کرد: اگر بعد از چهل شب زاری، بار خدایا گناهم آمرزیده شده به پیامبرت وحی فرما وگرنه در آتش عقوبت خویش هم اکنونم بسوز. بسوزم تا لااقل از ننگ این زندگی به سوی آتش خشم تو پناه جویم
ابر رحمت حق باریدن گرفت. و دریای بخشش به حرکت درآمد. جبرئیل امین بر پیامبر این آیت برخواند
«والذین اذا فعلوا فاحشۀً اَو ظَلَموا انفسهم ذَکروا الله فَاستغفِرو الذِنوبهم و مَن یَغفِرُ الذنوب الا الله؛ هم آنان که چون بدی کردند یا بر خویش ستم نمودند خدا را به یاد آوردند و بر گناهانشان طلب آمرزش کردند به راستی که جز خدا کیست تا گناهان را همی بخشد
جبرئیل در افزود که: یا محمد، خدای فرماید: به سوی تو آمد بنده گنه کاری از من و او نادم بود چگونه اش راندی. پس او به کجا رود؟ کیست جز من که گناه گنه کار را بخشد؟
محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) بلافاصله از آن جوان پرسش گرفت و دانست که در کوه است. بدان کوه رفت. او را یافت. تعجب کرد که قیافه کاملاً عوض شده. چهره تیره اش منور گردیده. نور فرشتگان یافته. مژه ها همی ریخته و گونه را اشک ساییده
جوان تا پیامبر را دید سر از خجلت به زیر افکند؛ ولی رحمت عالمیان دستش را گشود و مژده ی آمرزش بدو داد و آیت بر او خواند و سپس رو به اصحاب کرده و فرمود: گناهان را این گونه باید جبران کرد

 

[ چهار شنبه 18 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 77

داستان شماره 77

عقوبت با آتش

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض ‍ كرد: يا امير المؤ منين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن
امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند
روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را انتخاب كن
فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بسته باشد سوزانيدن به آتش
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ، عرض كرد: يا على عليه السلام من همين را اختيار كردم
امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و از عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاك كند
او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا از رحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى
بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آن گودال انداخت كه آتش در آن شعله مى كشيد
امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميان آتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول كرد، برخيز ديگر به اين كار نزديك مشو
در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه كار از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد

 

[ چهار شنبه 17 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 76

داستان شماره 76

غذاى مرگ

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از وفات معتصم عباسى (م 227)، فرزندش هارون ملقب به (واثق بالله ، عباسى ) خليفه شد. درباره او نوشته اند كه : علاقه زيادى به مجامعت با زنان داشت ، لذا از طبيب خود دوا و معجونى خواست تا قوه شهوت را زياد كند
طبيب گفت : كثرت جماع بدن را از بين مى برد و من دوست ندارم بدن شما از بين برود. واثق گفت : بايد برايم تهيه كنى . طبيب امر كرد كه گوشت درندگان را هفت مرتبه با سركه اى كه از شراب بعمل آمده بجوشانند، و بعد از شراب به مقدار سه درهم (54) نخود ميل كند.
واثق بقول او عمل نمود و بيشتر از دستور آن را خورد و به اندك زمانى به مرض استسقاء مبتلا گشت . اطباء اتفاق كردند به اينكه شكم او بايد شكافته شود، بعد او را در تنورى كه به آتش زيتون تافته باشد بنشانند. پس چنين كردند و سه ساعت آب به او ندادند و پيوسته آب طلب مى كرد تا آنكه در بدنش آبله هاى بزرگ پديدار شد و او را از تنور بيرون آوردند. و تقاضا مى كرد مرا ديگر بار بر تنور بنشانيد خواهم مرد. باز او را داخل تنور مى بردند و فريادش خاموش مى شد
آن ورمها وقتى منفجر گشت او را از تنور بيرون آوردند در حالى كه بدنش ‍ سياه شده بود و بعد از ساعتى مرد. پارچه اى بر روى او كشيدند و مردم مشغول بيعت با برادرش متوكل شدند و جنازه واثق را فراموش كردند. او در سال 232 ه‍ ق در سامراء در 34 سالگى فداى غذاى مرگ خود شد

 

[ چهار شنبه 16 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 75

داستان شماره 75

 

خدايا تو بيدارى


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از سلاطين غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خيابانها و كوچه ها مى گشت ، به درب مسجد رسيد، ديد مردى سر بر زمين نهاده و مى گويد: خدايا سلطان در بروى مظلومان بسته ولى تو بيدارى به دادم برس .سلطان جلو آمد و گفت : مشكل تو چيست ؟ گفت : يكى از خواص تو مى آيد منزلم و با زنم هم بستر مى شود، من قدرت به دفع او ندارم
سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر كن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقت او آمد مانع نشويد.شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانيد.سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش كنند و شمشير كشيد و آن نانجيب را كشت
پس از آن دستور داد چراغ را روشن كنند و به آن مرد گفت : غذائى بياور گرسنه ام
علت خاموش كردن چراغ را از سلطان پرسيدند، گفت : فكر كردم اگر پسر باشد مانع از كشتن مى شود، به شكرانه اينكه فرزندم نبود خدا را شكر كردم ؛ و از ديشب تا امشب نتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از مظلوميت نجات دادم ، ميل به غذا پيدا كردم

 

 

[ چهار شنبه 15 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 74

داستان شماره 74

خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

يك زن و مردي با يك بار گندم كه بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پياده، داشتند رو به آسياب مي‌رفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كوري. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! بيا و اين مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادي برسيم، اينجا توي بيابون كسي نيست دستش را بگيره، خدا را خوش نمياد، سرگردون ميشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! دست وردار از اين كارهات، بيا بريم

 

 

اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن» خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدمي كه رفتند مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه و سرخ رنگه» بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندم‌هامونو آرد كنيم» اما مرد كور با اوقات تلخي گفت: «چرا پياده بشم؟» و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه مي‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين، به من كمك كنين!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردن‌كلفت مي‌خواد اين كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد بي‌اينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه» بعد آنها را بردند پيش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و در اطاق‌‌ها را بستند

 

 

بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببين چي ميگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقي كه زنك توي آن بود رفت و گوش داد

 

ديد كه زن بيچاره خودش را مي‌زند و گريه مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصير خودم بود. شوهر بيچاره‌ام هرچي گفت ول كن بيا بريم من گوش نكردم حالا اين هم نتيجه‌اش، خدايا نمي‌دونم چه بسرم مياد؟ بميرم براي بچه‌هاي بي‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله مي‌كند و مي‌گويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اين كور لعنتي با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگيم ميشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد مي‌زند و مي‌رقصد و خوشحال و خندان است و يك ريز مي‌گويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنيد رفت پيش داروغه و گفت: «جناب داروغه بيا و ببين كه اين مرد كور مكار چه خوشحالي مي‌كنه و چه سر و صدايي راه انداخته» داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و ديد يارو دارد مي‌خواند: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» يقين كرد كه اين مرد درعوض نيكي و محبتي كه به او كرده‌اند نمك ناشناسي كرده. فرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشي كه ديگه گول ظاهر را نخوري، اين تجربه را داشته باش و هميشه به حرف شوهرت گوش بده

 

[ چهار شنبه 14 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 73

داستان شماره 73

چوپان با ایمان


بسم الله الرحمن الرحیم

در زمانهاى قديم ، كاروانى از حُجّاج به طرف مكّه مى رفتند، تا مراسم حج را برپا دارند و در اين كاروان عبداللّه پسر عُمر نيز حضور داشت
در بين راه غذاى آنها تمام شد و گرسنگى بر ايشان فشار آورد، تا اينكه به گله گوسفندى رسيدند. عبداللّه و چند نفر از اهل كاروان نزد چوپان رفته و گفتند: چند تا از اين گوسفندان را به ما بفروش
چوپان گفت : اين گوسفندان مال من نيست و من نمى توانم بدون اجازه آن ها را بفروشم
پسر عُمر به او گفت : گوسفندان را به هر قيمتى كه مى خواهى به ما بفروش ، صاحبش كه نمى فهمد. اگر هم پرسيد بگو كه گرگ گوسفندان را خورده
چوپان پاسخ داد: صاحب گله نمى فهمد، آيا خداوند هم نمى فهمد؟ صاحب گله نمى بيند، آيا خداوند هم نمى بيند؟ صاحب گله اينجا حاضر نيست ، آيا خدا هم حاضر نيست و اعمال ما را نمى بيند؟
سخنان چوپان همه را بهت زده و متاءثر كرد. به طورى كه صاحب گله را پيدا كرده و چوپان را كه غلام او بود خريدند و آزاد نمودند و گله گوسفندان را هم خريدند و به چوپان بخشيدند
بله : اين ايمان است كه در همه جا انسان را نجات مى دهد

 

[ چهار شنبه 13 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 72

داستان شماره 72

ناامید امیدوار


بسم الله الرحمن الرحیم

 

محمّد بن عجلان ثروتش را از دست داد و به شدّت فقير شد و مقدار زيادى نيز بدهكار شد. بالاءخره به فكر افتاد كه پيش حاكم مدينه كه از خويشاوندانش بود، برود و از نفوذ او استفاده كند. در بين راه ، به پسر عموى امام صادق (ع) رسيد، پس از سلام و احوال پرسى ، پسر عموى امام از او پرسيد: كجا مى روى ؟
محمد گفت : مقدار زيادى بدهى دارم ، و پيش امير مى روم تا كارم را اصلاح كند. پسر عموى امام گفت : از پسر عمويم حضرت امام جعفر صادق (ع) چند حديث قدسى شنيده ام كه مى خواهم برايت نقل كنم
خداوند مى فرمايد: به عزّت و جلالم سوگند كسى كه به غير من اميدوار باشد اميدش را قطع مى كنم . و نيز مى فرمايد: واى بر اين بنده ، او بدون اينكه ما را بخواند، و از ما بخواهد، نعمت هاى خود را به او عطا نموديم ، آيا اگر ما را بخواند و درخواستى نمايد، خواسته اش را رد مى كنيم ؟
ما عَدَم بوديم ، تقاضامان نبود
لطف حق ناگفته ما مى شنود
آيا تو گفتى خدايا چشم مى خواهم كه خداوند به تو چشم داد؟ آيا وقتى خداوند به تو گوش و دهان و دست و پا داد، تو آنها را از خداوند خواسته بودى ؟ محمد كه اين احاديث را براى اولين مرتبه مى شنيد، با اشتياق گفت : دوباره آنها را برايم بخوان
پسر عموى امام صادق (ع) دوباره احاديث را خواند. و محمد با دقّت به آن گوش فرا داد. بالا خره فرمايش خداوند در او اثر كرد. و گفت : به خداوند اميدوار شدم و كارم را به او واگذار كردم
اين را گفت و راهش را كج كرد و به خانه بازگشت . طولى نكشيد كه گرفتاريهايش بر طرف گرديد و قرض هايش پرداخته شد

 

[ چهار شنبه 12 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 23:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 71

داستان شماره 71

باز شدن زبان


بسم الله الرحمن الرحیم

جوانى را اجل در گرفت و زبانش از گفتند: لااله الااللّه بَند آمد. نزد پيغمبر خدا (ص) آمدند و جريان را گفتند: آن حضرت برخواست و نزد آن جوان رفت
پيغمبر خدا (ص) گفتن شهادتين را بر آن جوان عرضه كرد، ولى زبان او باز نشد. رسول خدا (ص) فرمود: آيا اين جوان نماز نمى خوانده و روزه نمى گرفته است !؟
گفتند: بله نماز مى خواند و روزه مى گرفت
حضرت فرمود: آيا مادرش وى را عاق نموده ؟
گفتند: بله
حضرت فرمود: مادرش را حاضر كنيد! رفتند و پيرزنى را آوردند كه يك چشم وى نابينا بود
پيامبر خدا (ص) به پير زن فرمود: پسرت را عفو كن
گفت : عفو نمى كنم چون لطمه بصورتم زده و چشم مرا از كاسه درآورده است
رسول خدا (ص) فرمود: برويد هيزم و آتش برايم بياوريد
پيرزن گفت : براى چه مى خواهيد!؟
حضرت فرمود: مى خواهم او را به خاطر اين عملى كه با تو انجام داده بسوزانم . پير زن گفت : او را عفو كردم ! آيا او را مدّت 9 ماه براى آتش حمل نمودم ! آيا او را مدّت دو سال براى آتش شير دادم ! پس ترحّم مادرى من كجا رفته است
در اين وقت زبان آن جوان باز شد و گفت : اشهد ان لا اله الاّ اللّه . زنى كه فقط رحيم باشد و اجازه ندهد كسى بسوزد. پس خدائى كه رحمان و رحيم است چگونه اجازه مى دهد، شخصى كه مدّت هفتاد سال بگفتن الرحمن الرحيم مواظبت كرده است بسوزاند

 

[ چهار شنبه 11 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 70

داستان شماره 70

تأثير استغفار در گشايش رزق


بسم الله الرحمن الرحیم

مردي از مشكلي كه براي او پيش آمده بود و از تنگناي مالي و فراواني اهل و عيال خود در نزد حضرت علي(ع) شكايت كرد. حضرت به او فرمود بر تو باد استغفار كردن، چراكه خداوند مي فرمايد: «از خدا آمرزش طلبيد كه او بسيار آمرزنده است
آن مرد بار ديگر خدمت حضرت رسيد و گفت: «يا اميرالمؤمنين، من فراوان استغفار كردم اما راه چاره اي براي خود نمي بينم.» حضرت پاسخ داد: «شايد آن چنان كه شايسته است استغفار نكردي.» گفت: راه آن را به من ياد دهيد: فرمود نيت خود را پاك كن، از پروردگارت اطاعت نما و بگو: خداوندا! نسبت به تمامي گناهاني كه آنها را با جسم سالمي كه تو به من ارزاني داشتي انجام دادم، از تو آمرزش مي طلبم. بر بهترين مخلوقت محمد(ص) و آل او درود فرست و براي من گشايش قرار ده... آن مرد گفت: من چندين بار به همين صورت آمرزش خواستم، تا اينكه خداوند از من ناراحتي و تنگدستي را زدود و رزقم را فراوان ساخت و گرفتاريم را برطرف كرد

 

[ چهار شنبه 10 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 69

داستان شماره 69

مرد عرب


بسم الله الرحمن الرحیم

پيامبر با عده اي از اصحابشون تو مسجد نشسته بودن كه يه عرب بياباني از در وارد شد و سراغ پيامبر رو گرفت
به پيامبر گفت: شنيدم كه آيه اي نازل شده كه ميگه هر كس ذره اي خير انجام بده پاداش اون را مي بينه و هر كس كه ذره اي بدي كنه بايد به سزاي آن برسه؟ (سوره زلزال) پيامبر فرموده: درست است
عرب گفت: اينطور كه حساب ما پا كه و سر رشته گناهانمون گمه!!! گناهان ما از شن هاي بيابان هم بيشتره
پيامبر گفت: رسيدگي مي شود. به همه اش رسيدگي مي شود
اطرافيان پيامبر هم متوجه عمق مطلب شدند و به فكر فرو رفتند
عرب گفت: آيا به اين اعمال خود خداوند رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
دوباره پرسيد كه مطمئن هستيد؟ آيا به اين اعمال، خود خداوند رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
براي سومين بار پرسيد كه خود خداوند به اعمال ما رسيدگي مي كند؟
پيامبر گفت: بله
عرب گفت: پس مشكلي نيست چون خدايي كه شما توصيفش رو مي كنيد خيلي خداي خوبيه و خداي ارحم الراحمين بر بندگانش سخت نمي گيره و با رحمتش با ما رفتار مي كنه... و رفت
پيامبر فرمود: او جاهل آمد و فقيه برگشت!!! و فقط با فهم و درك يك آيه به اين درجه رسيد

 

[ چهار شنبه 9 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 68

داستان شماره 68

نتیجه ی ترحم
 

بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت آیت الله سید محمد باقر موسوی (رحمت الله علیه) معروف به شفتی از مجتهدین برازنده ی پرهیزگار بودند که در سال 1260 هجری قمری درگذشتند، در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بودند که غالبا لباس ایشان از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد. گاهی از شدت گرسنگی و ضعف، غش می کردند، ولی فقر خود را کتمان و به کسی نمی گفتند روزی مقداری پول به دست ایشان رسید و چون مدتی بود گوشت نخورده بودند. به بازار رفتند و با آن پول جگر گوسفندی را خریدند وبه طرف مدرسه باز می گشتند که در راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمشان به سگی افتاد که بچه هایش به روی سینه ی او افتاده و شیر می خوردند، ولی ازسگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده و از ضعف، قدرت حرکت نداشت. ایشان با دیدن این منظره جگرها را قطعه قطعه کرد و جلوی آن سگ انداختند و خود گرسنه به مدرسه بازگشتند
 خود ایشان نقل می کنند که: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به طرف آسمان بلند کرد و صدایی بلند کرد. من دریافتم که در حق من دعا می کند. از این جریان چندی نگذشت که وضع مالی من به قدری خوب شد که حدود هزار دکان و کاروان سرا خریدم و دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه ی من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را بر خود ترجیح دادم

 

[ چهار شنبه 8 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 67

داستان شماره 67

هر آن کس دندان دهد نان دهد


  بسم الله الرحمن الرحیم
شهید آیت الله دستغیب (رحمت الله علیه) می فرمایند: چند روزی در فیروز آباد در منزل حاج خلیل و حاج عبدالجلیل بودم که هر دو از اخیار بودند: آنان نقل کردند: در این فیروز آباد چوپان فقیری زندگی می کرد که همسرش بچه ای به دنیا آورد؛ ولی خود، هنگام زایمان از دنیا رفت. بیچاره چوپان نمی توانست کارش را رها کند، چون معاش او از این راه تأمین می شد. از طرفی هم توان مالی نداشت تا دایه ای برای نوزاد خود بگیرد، مجبور شد او را همراه خود به صحرا ببرد. بچه را زیر درختی گذاشت و به دنبال گوسفندان به کوه رفت. پس از مدتی به یاد بچه افتاد که شاید از گرسنگی و ناله مرده باشد؛ به سرعت برگشت. دید بزی از گله اش برگشته و نزد بچه آمده، یک پایش را طرف راست و پای دیگر را طرف دیگر بچه گذاشته و خم شده تا پستانش به دهان او برسد. چوپان نزدیک آمد و دید که بچه در کمال آرامش مشغول مکیدن پستان حیوان است و حیوان هم هیچ حرکتی نمی کند تا بچه خودش پستان را رها کند. از آن پس هر وقت بچه گریه می کرد. فورا آن بز خود را به بچه رسانده، به همان نحو او را شیر می داد و بر می گشت. این کار عادت همه روزه ی آن حیوان شده بود. (1) (ان الله هوالرزاق ذوالقوة المتین
بدرستی که روزی دهنده ی مخلوقات تنها خداست که او صاحب اقتدار و قوت ابدی است

 

[ چهار شنبه 7 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 66

داستان شماره 66

درخواست حضرت موسى عليه السلام

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خداوندا مى خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص براى ياد تو كرده باشد و در طاعتت بى آلايش باشد را ببينم
خطاب رسيد: اى موسى عليه السلام برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را مى خواهى . حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا: ديد درختى در كنار درياست و مرغى بر شاخه اى از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست . موسى از حال آن مرغ سؤ ال كرد. در جواب گفت : از وقتى كه خدا مرا خلق كرده ، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب مى شود
غذاى من لذت ذكر خداست . موسى سؤ ال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت مى شود آرزو دارى ؟ عرض كرد: آرى ، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم . حضرت موسى تعجب كرد و گفت : اى مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله اى نيست ، چرا منقار را به آب نمى رسانى ؟ عرض كرد: مى ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسى از روى تعجب دو دست خود را بر سر زد

 

[ چهار شنبه 6 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 65
[ چهار شنبه 5 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 64

داستان شماره 64

 

تاجر متوكل

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مردى هميشه متوكل به خدا بود و براى نجات از شام به مدينه مى آمد. روزى در راه دزد شامى سوار بر اسب ، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد
تاجر گفت : اى سارق هرگاه مقصود تو مال من است ، بيا بگير و از قتل من درگذر
سارق گفت : قتل تو لازم است ، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفى مى كنى . تاجر گفت : پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم ؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت : بار خدايا از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصرى ندارم و به كرم تو اميدوارم
چون اين كلمات بر زبان جارى ساخت و به درياى صفت توكل خويش را انداخت ، ديد سوارى بر اسب سفيدى نمودار شد، و سارق با او درگير شد. آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت : اى متوكل ، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت : تو كيستى كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدى ؟
گفت : من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكى در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم ، پس غايب شد. تاجر به سجده افتاد و خداى را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشترى پيدا كرد
پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود:آرى توكل را به اوج سعادت مى رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است

 

[ چهار شنبه 4 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 63

داستان شماره 63

تسليم را از كبوتران بياموزيد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان يكى از پيامبران مادرى جوانى داشت كه او را بسيار دوست مى داشت و به قضاى الهى آن جوان مرد و آن مادر داغدار شد و بسيار ناراحتى مى كرد، تا جائى كه اقوام او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله وقت رفتند و از او چاره خواستند
او نزد آن مادر آمد و آثار گريه و غم و بى تابى را در او مشاهده كرد. بعد به اطراف نگريست و لانه كبوترى او را جلب توجه نمود و فرمود:
اى مادر اين لانه كبوتر است ؟ گفت : آرى ، فرمود: اين كبوتران جوجه مى گذارند؟ گفت : آرى ، فرمود: همه جوجه ها به پرواز مى آيند؟ گفت : نه ، زيرا بعضى از جوجه هاى آنها را ما مى گيريم و از گوشت آنها استفاده مى كنيم . فرمود: با اين همه اين كبوتران ترك لانه خود نمى كنند؟ گفت : نه ، و به جائى ديگر نمى روند
فرمود: اى زن بترس از اينكه تو در نزد پروردگارت از اين كبوتران پست تر باشى ، زيرا اين كبوتران از خانه شما با آنكه فرزندان آنها را در پيش روى آنها مى كشيد و مى خوريد هجرت نمى كنند، لكن تو با از دست دادن يك فرزند از نزد خدا قهر كرده اى و به او پشت نمودى و اين همه بى تابى مى كنى و سخنان ناشايست به زبان جارى مى كنى
آن مادر چون اين سخنان را شنيد اشك از ديده برگرفت و ديگر بى تابى ننمود

 

[ چهار شنبه 3 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 62
[ چهار شنبه 2 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 61
[ چهار شنبه 1 خرداد 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]