اسلایدر

داستان شماره 930

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 930

داستان شماره 930

در همه حال اعتماد کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی نزد شیوانا آمد و گفت که شوهرش به او خیانت می کند و پنهان از او با دیگران ارتباط دارد. شیوانا از زن پرسید:” ازکجا اینقدر مطمئنی!؟” زن با اطمینان گفت:” من زن هستم و به طور غریزی می توانم از روی رفتار و حرکات و صدا و نگاه همسرم پی به درون او ببرم. به جز آن از این مرد فرزندانی دارم و بچه ها هم عینا رفتاری شبیه پدرشان دارند و من به راحتی می توانم راست و دروغ های آنها را از هم تشخیص دهم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” آیا همسرت در خیانت به تو بی پرواست یا پنهانی اینکار را می کند!؟” زن با تعجب به شیوانا نگاهی کرد و پاسخ داد:” خوب معلوم است که پنهانی است. او حتی هر نوع رابطه ای را با بقیه انکار می کند و معتقد است که من دچار وسواس بیش از حد شده ام و بی دلیل در کار او دقیق می شوم. اما من نمی خواهم وقتی کار از کار گذشت و جوانی و سرمایه هایم از دست رفت ، او دستش را رو کند
شیوانا دوباره سرش را تکان داد و گفت:” وقتی تلاش می کنی تا او را غافلگیر سازی ، آیا برای لحظه غافلگیری و بعد از آن برنامه ای داری!؟
زن فکری کرد و پاسخ داد:” خوب! به او می گویم که خیلی ناجوانمرد است و لیاقت زنی مثل من را ندارد وبعد شاید اگر او دست از اینکارهایش بردارد به خاطر بچه هایم با او زندگی کنم و شاید هم او را رها سازم. در این مورد فکر نکرده ام
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اگراو غافلگیر شد و شرم و حیایش ریخت و دیگر از تو خجالت نکشید و در مقابل تو دست به خیانت زد. آیا درآن شرایط زندگی سخت تر است و یا الآن که پنهانی دست به اینکار می زند! در ثانی تو هر لحظه ای که اراده کنی می توانی او را رها کنی و پی زندگی خودت بروی
زن کمی سکوت کرد و سپس پاسخ داد:” گیج شده ام. یعنی شما می گوئید تظاهر به ساده لوحی کنم و بگذارم او به فریبش ادامه دهد و طوری وانمود کنم که انگار حرفهایش را باور کرده ام. این مساله چه فایده ای دارد؟
شیوانا با لبخند گفت:” اگر این فرض را همیشه در ذهن خود حفظ کنی که همواره می توانی او را رها کنی و پی کار خود بروی! پس این توانایی را پیدا می کنی که نقش یک همسر زودباور را ایفا کنی و این امکان را برای فرزندانت فراهم سازی که احساس کنند پدری دارند وفادار به خانواده و مادری که هرگزبه او خیانت نمی شود. به این ترتیب تو این امکان را برای فرزندانت فراهم ساخته ای که مثل بچه های دارای پدران وفادار بزرگ شوند و آینده نیکی پیدا کنند.  تو هم با خیال راحت از پنهان کاری های همسرت می توانی در حاشیه به جمع آوری پول و ثروت لازم برای زمان رهایی وجدایی و زندگی مستقل با فرزندانت بپردازی. اگر با گذشت زمان همسرت پشیمان شد و به زندگی اش بازگشت ، چه بهتر! تو ضرری نکرده ای . اما اگر بالاخره روزی پا را از مرز فراتر گذاشت و بی پروایی پیشه کرد.دیگر غافلگیر نمی شوی و این امکان را برای او فراهم ساخته ای که خودش با دست خودش اوضاع را به نفع تو رقم زند. هیچکس هم در نهایت تو را سرزنش نمی کند
در واقع همیشه در زندگی اگر می بینی کسی مقابلت نقشی غیر از آنچه هست را بازی می کند. بهترین واکنش این است که چنان رفتار کنی که انگار نقش نمایشی اش را باور کرده ای و او را در این نقش قبول نموده ای. بعدها او وقتی می خواهد چهره واقعی خود را به تو نشان دهد، تو باز هم درآن زمان باید چنان وانمود کنی که که چهره جدیدش را هم قبول داری ، درواقع با این برخورد به مرور زمان این تصور را که ابله و ساده لوح هستی از او می گیری و تصویر انسانی فوق هوشمند و مقتدر را در ذهن او حک می کنی.همه انسان ها از روبرو شدن با موجودات فراهوشمند وحشت دارند و در مقابل افراد فوق هشیار دست و پایشان می لرزد. انسانی که با وجود اطلاع از واقعیت هر دو نقش ، خودش را به بی اطلاعی می زند و بدون واکنش تنها تماشاچی نقش بازی های طرف مقابلش است خیلی قوی تر و اثر گذارتر از فردی است که دائم تظاهر به مچ گیری و زرنگی می کند.. اگر دائم به رخ نقش آفرینان مقابلمان بکشیم که دستشان را خوانده ایم و رودست نمی خوریم. در واقع آنها را وادار ساخته ایم تا نقش هایی به مراتب پیچیده تر و مرموز تر به خود بگیرند و لاک دفاعی خود را محکم تر کنند. در این صورت، با پیچیده شدن رفتارهای افراد دوروبرمان ،  دیگر اطلاعاتی از فرد مقابل به ما نمی رسد واحتمال فریب خوردن ما به خاطر بی اطلاعاتی به سرعت افزایش می یابد
زن لختی سکوت کرد و آنگاه پرسید:” و اگر همسرم بی گناه بود!؟” شیوانا تبسمی کرد و گفت:” و تو دراین دوران شک و تردید هیچ کارخطایی مرتکب نشده ای که سزاوار مجازات بوده باشی! همه چیز همانطور پیش می رود که وفق مرادتوست

[ پنج شنبه 30 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 929

داستان شماره 929

با ایستادن به مقصد برس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست برای آرام سازی پسرش کاری انجام دهد!؟ شیوانا جویای قضیه شد. مرد گفت:” پسری دارم که خود را برای امتحان ورودی به مدرسه عالی امپراتور آماده می کند. او با وجودی که بسیار باهوش و مستعد است ، اما به شدت از باختن در امتحان ورودی می ترسد و به همین خاطر ترک زندگی و استراحت کرده و دائم در حال مطالعه دروس امتحان است. از تو می خواهم به منزل ما بیایی و من وهمسرم را از نگرانی سلامتی فرزندمان برهانی!”شیوانا قبول کرد و به عنوان مهمان به خانه مرد رفت
وقتی وارد خانه شد ، در گوشه باغ روی زمین پسر لاغر و نحیفی را دید که روی زمین نشسته و با عجله مشغول حفظ کردن جملاتی است. شیوانا مانند کسی که از موضوع اطلاعی ندارد کنار او نشست و از او پرسید: بعد از ظهر امروز امتحان داری!؟
پسرک با عجله نگاه سریعی به شیوانا انداخت و گفت:” نه یک فصل دیگر تا امتحان باقی است. ولی حجم چیزهایی که نمی دانم خیلی زیاد است
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا حجم چیزهایی که من نمی دانم هم خیلی زیاد است! اگر امتحان یک فصل دیگر است پس چرا اینقدر مضطرب و هراسانی!؟
پسر با بی حوصلگی پاسخ داد:” چرا نباشم! اگر از روز اول تولدم هم خواندن این همه مطلب را شروع می کردم باز هم وقت کم می آوردم. دیگر سه ماه که وقتی نیست
شیوانا سری تکان داد و پرسید:” اسبت در هر ساعت چقدر جلو می رود!؟
پسربا تعجب پاسخ داد:” من که اسب ندارم!”شیوانا به مغز پسر اشاره کرد و نگاهی به کتاب انداخت و گفت:” منظورم اسب مغزت است وجاده هم ورقهای کتاب ! سوالم این است که در هر ساعت چند صفحه به جلو می روِی!؟
پسر شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد :” به خیلی چیزها بستگی دارد! به اینکه چقدر سرحال باشم. مطلب چقدر قابل فهم باشد. چه فکر و خیال هایی همزمان در مغزم جولان بدهند. به سروصدا و مزاحم های اطرافم. خلاصه به خیلی چیزها بستگی دارد.ولی به طور معمول در هر ساعت پنج صفحه را خوب می خوانم و جلو می روم
شیوانا با تبسم گفت:” آیا تا به حال حساب کرده ای که اگر با این سرعت بروی کی همه کتابها را تمام می کنی!؟
پسر گفت:” البته! ولی در ضمن سرعت فراموشی را هم در نظر بگیرید. وقتی صد صفحه می خوانم در واقع سی صفحه اش بعد از مدتی از ذهنم می رود و مجبورم برگردم و مرور کنم. وقتی خسته ام تعداد صفحاتی که از خاطرم می رود خیلی بیشتر است و روزهای متمادی پیش آمده که مدام روی چند صفحه گیر افتاده ام. ولی به طور کلی محاسبه ای که کرده ام می گوید که تا فصل دیگر نمی توانم با این روش همه کتابهای آزمون را چندین بار بخوانم
وشیوانا با تبسم گفت:” و به همین خاطر عجله می کنی و از همه چیز می زنی تا مگر وقت اضافی برای جبران این کمبود به دست آوری!؟
پسر سری به علامت تائید تکان داد و گفت:” خوب بلی! شما هم اگر جای من بودید همین کار را می کردید!؟
شیوانا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” من اگر جای تو بودم به جای دویدن می ایستادم! اینطوری زودتر به مقصد می رسیدم
پسر هاج و واج به شیوانا خیره شد و گفت:” می ایستادید! تا به حال کدام ایستاده ای را سراغ دارید که با راه نرفتن به مقصد برسد!؟
شیوانا گفت:” بسیاری از سواران را می شناسم که سوار بر اسب دور میدانی ثابت فقط می چرخند و می چرخند و می چرخند. حتی بعضی سعی می کنند تند تر بچرخند تا زودتر به مقصد برسند. ولی از این مساله غافلند که اگر فقط اندکی می ایستادند و مسیر درست را انتخاب می کردند. خیلی زودتر و بی دردسر تر به مقصد می رسیدند
تو هم الآن خودت را دریک چرخه مشابه انداخته ای. چیزی نمی خوری ! استراحت نمی کنی! این باعث می شود که اسب ذهن ات ضعیف شود و سرعت پیشروی اش روز به روز و لحظه به لحظه کمتر شود. مدام به این اسب بینوا لگد می زنی و او را از عقب ماندن می ترسانی. با اینکارفشار مضاعفی را به ذهن خود وارد می سازی. ضعف جسمی و شتاب ذهنی باعث می شود که دلشوره و اضطراب تمام وجودت را فرا گیرد و کتابی که در عرض یک روز به راحتی مرور می شود یکماه تمام تو را در خود اسیر کند. تو آنقدر تند می دوی که صدای کمک خواستن قلب وناله مغز و در هم شکستن مفصل هایت را نمی شنوی ! بدیهی است که شرایط من که ایستاده ام و آرام و آسوده به جلو می روم خیلی بهتر ازتوست. فقط کافی است چند نفر از رقبای تو در آزمون مثل من آرام و مطمئن و بی خیال اما مصمم به پیشروی باشند. در اینصورت بدون شک تو بازنده می شوی و پایان آزمون نه امتیاز قبولی را بدست می آوری و نه بدن و ذهن و دلی سالم برایت باقی می ماند. چون گمان می کنی که هیچ چیز کم نگذاشته ای و تمام قوایت را به کار برده ای ، به خودت و توانایی هایت هم شک می کنی و دیگر در هیچ آزمون بزرگی جرات شرکت قدرتمندانه را بدست نمی آوری
پسر نگاهی به شیوانا کرد. سپس سرش را پائین انداخت و در سکوت به فکر فرو رفت. شیوانا منزل آنها را ترک کرد و به مدرسه برگشت
هفته بعد پدرآن پسر نزد شیوانا آمد و به او گفت که پسرش اکنون بسیار سرحال تر و چابک تر و از همه مهم تر خوش خلق تر و آرام تر از گذشته است و به قبولی اش در امتحان نیز کاملا امیدواراست. او فقط چند ساعت در روز مطالعه می کند و بقیه اوقات را به مرور و تفکر و استراحت می پردازد. او می گوید که الآن اسب من با وجودی که ایستاده است از همه تندتر می دود. و من و مادرش منظور او را نمی فهمیم . برای همین اینجا آمده ام تا بپرسم چطور می شود که یک اسب ایستاده از همه سریع تر بدود

[ پنج شنبه 29 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 928

داستان شماره 928

فصل هایتان را یکی کنید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از جاده ای عبور می کرد. زن و مردی را دید که با هم جروبحث می کنند و سرهم فریاد می کشند. شیوانا دلیل دعوا را پرسید. زن گفت:” من مثل بهارتازه و پرشروشورم و شوهرم مثل زمستان سرد و بی روح و خنک! من می خواهم در دشت بدوم و فریاد شادی سرکشم و او می گوید در حضور بقیه این کار سبکی است و فردا که می خواهیم در بین مردم زندگی کنیم باید از کار امروزمان شرمنده و خجل باشیم و بهتر است چنین نکنیم. من می خواهم نوشیدنی ها و مواد غذایی پر انرژی را بخورم و او می گوید باید اعتدال را رعایت کنیم و حساب جیب و سلامتی را داشته باشیم و بی جهت دست ودلبازی نکنیم. خلاصه من هر چه جنون و شوق بهاری دارم او برعکس سکوت و سکون و آرامش زمستان را دارد. به نظر می رسد که ما اشتباه کرده ایم و او باید با یک زن زمستانی ازدواج می کرد و به سراغم نمی آمد
شیوانا آهی کشید و گفت:” انسان ها هر کدام برای خود یکسال کامل اند و هرکس در وجودش هر چهار فصل را داراست. تصور اینکه شورو تازگی بهار فقط مختص بعضی انسان هاست و خونگرمی و حرارت و سرسختی تابستان متعلق به گروهی دیگر است و زردی و خنکای پائیز و زمستان مال افراد خاصی است ، تصور اشتباهی است. هر انسانی در هر لحظه زندگی اش می تواند هر چهار فصل را در وجودش ظاهر سازد. به نظر من به جای اینکه تو به بهاری بودن خودت بچسبی و او روی متانت و سنگینی زمستانی اش لجاجت کند ، از این به بعد تصمیم بگیرید که فصل هایتان را یکی کنید. به وقت بهاری بودن جفتتان بهارگونه باشید و به هنگام تابستان هردو گرم و پرتلاش و به وقت زمستان هر دو ساکت و مطمئن در کنار هم قدم بردارید. تنها با یکی کردن فصل هایتان است که در طول زندگی زناشویی می توانید تمام خصوصیات یکدیگر را تجربه و از در کنار هم بودن لذت ببرید

[ پنج شنبه 28 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 927

داستان شماره 927

 آهای ! مگر نمی بینی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا وارد روستایی شد و متوجه شد که بیماری عجیبی مردم روستا را فرا گرفته و هر روز عده زیادی از انسانها به خاطر این بیماری جان خود را از دست می دهند. مردم وقتی شنیدند شیوانا وارد دهکده آنها شده سراسیمه به حضورش شتافتند و از او خواستند تا دعایی کند و از خالق هستی بخواهد بیماری را از این دهکده دور سازد. شیوانا سری تکان داد  و گفت این دهکده متعلق به شماست و بیماری نیز در دهکده شما شایع شده است. پس لاجرم باید کسی از اهالی همین دهکده که ارتباطش با خالق هستی بیشتر است این دعا را بخواند و البته من و شما هم در کنار او دست نیاز به سوی خالق دراز خواهیم کرد. پس بروید و نزدیکترین فرد به ناشناختنی را نزد من بیاورید
مردم دور هم جمع شدند و پس از مدتی سه نفر را نزد شیوانا آوردند و گفتند که این سه نفر تمام سال لبشان به یاد ناشناختنی می جنبد و ذکر و کلامشان آفریننده کاینات است. شیوانا از آنها خواست تا دعا کنند  و بیماری از روستا برود. آن سه دعا کردند ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. شیوانا تبسمی کرد و گفت:” ارتباط اینها با ناشناختنی یکطرفه است. کسی را از اهالی این ده نزد من بیاورید که مستقیما با ناشناختنی هم کلام می شود
در این میان کودکی دست بلند کرد و گفت:” در نزدیکی دهکده چوپان پیری است که همیشه چوبش را سمت آسمان می گیرد و با ناشناختنی دعوا می کند! و آنقدر جدی حرف می زند که انگار دارد با یک موجود واقعی گفتگو می کند! ما او را دیوانه می خوانیم و برای همین در جمع ما نیست
شیوانا پرسید:” آیا بیماری به او و اعضای خانواده اش سرایت کرده است؟
پاسخ دادند :” خیر او در خارج دهکده است و در کمال سلامت به سر می برد
شیوانا از مردم خواست تا چوپان را نزد او آورند. چوپان وقتی مقابل شیوانا ایستاد با عصبانیت پرسید:” مرا برای چه به اینجا آورده اید!؟
شیوانا گفت:” ما در این دهکده در جستجوی فردی بودیم که مستقیما با خالق هستی بی واسطه صحبت کند و تو را یافتیم. از تو می خواهیم که با همان شیوه ای که همیشه با حضرت دوست صحبت می کنی از او بخواهی بیماری را از این دهکده دور سازد
چوپان لبخندی زد و از جا برخاست و چوبش را به سمت آسمان گرفت و گفت:” آهای ! مگر نمی بینی مردم دهکده از تو چه می خواهند!! خوب آنچه می خواهند را به ایشان بده! و وقت مرا مگیر!” و سپس سرش را پائین انداخت و رفت

روز بعد همه بیماران به طرز عجیبی بهبود یافتند و هیچ نشانی ازبیماری در دهکده نماند. مردم حیرت زده گرد شیوانا جمع شدند و با سردرگمی از او پرسیدند:” چگونه کلام عابدان اثری نکرد و جمله نه چندان مودبانه چوپان مقبول افتاد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” عابدان با خدای ذهنی شان صحبت می کردند و این چوپان بی واسطه و مستقیم با خالق هستی صحبت کرد. عابدان خدای ذهنی شان را باور ندارند و این چوپان نه تنها به وجود خالق اطمینان دارد بلکه شبانه روز با او همکلام می شود. شما اگر جای ناشناختنی بودید حرف کدام را گوش می کردید و خواهش کدامیک را می پذیرفتید!؟ او که مودب است ولی شما را قبول ندارد و یا او که شما را  با تمام وجود پذیرفته است!؟ دور شدن بیماری از دهکده نشان می دهد که ناشناختنی کدامیک را می پذیرد

 

[ پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 926

داستان شماره 926

تائید کننده باور را پیدا کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پدری نزد شیوانا آمد و ازاو در خصوص رفتار ناهنجار پسر نوجوانش راهنمایی خواست. شیوانا پرسید: “مگر پسرت چه می کند!؟”مرد گفت: ” او به طرز متفاوتی نسبت به بقیه جوانان لباس می پوشد و موهای خود را به شکلی زننده آرایش می کند و رفتاری مغایر با بقیه دارد. هر چه به او می گوئیم که این کار باعث بی حیثیتی خانواده می شود به گوشش نمی رود
شیوانا گفت: ” فرزند تو جایی بابت این رفتارش از کسی تائید می گیرد. ببین چه کسی به این شکل عجیب و غریب او می خندد و در عمل ( و نه در گفتار) او را به خاطر این شکل خاص تحسین می کند!؟ انسان های بد کار بد انجام می دهند چون کسی یا پنداری آنها را به این باور رسانده که کار بد چندان هم بد نیست! بد بودن و زشت بودن کارهای پسرت را کسی یا کسانی به شکل دیگری معنا می کنند! این افراد را پیدا کن و از آنها بخواه که هر وقت پسرت مقابل آنها ظآهر شد حالت انزجار به خود بگیرند و با نفرت از شکل ظاهری  او طردش کنند. پسرت بلافاصله رفتاری را پیشه می کند! تا از دیگران تائید بگیرد!” تائید کننده باور را پیدا کن!
مرد با عصبانیت گفت:” چه می گوئید استاد!؟ در خانواده ما همه اینکار را زشت می دانند و هیچکس رفتار او را تائید نمی کند. دوستان این پسر هم همگی از خانواده های محترم هستند. چگونه ممکن است او تائید این مسخره بازی را از کسی بگیرد
مرد ناراحت و عصبانی از نزد شیوانا بیرون آمد و به سوی خانه اش به راه افتاد. او آنقدر عصبانی بود که کارهای آن روزش را نیمه کاره رها کرد و سرزده وارد خانه شد. وقتی قدم به درون حیاط منزل گذاشت در کمال حیرت دید که همسر و فرزندانش پسر جوان را که لباس زنان پوشیده تشویق می کنند واو را به خاطر شیرینکاری هایش در جامه زنان تحسین می کنند. حق با شیوانا بود. تمام اعضای خانواده در عمل با خندیدن به رفتار ناهنجار پسر او را به این باور رسانده بودند که رفتارش چندان هم زشت نیست! مرد با شرمندگی سرش را پائین انداخت و بدون اینکه با هیچکس حرفی بزند غمگین و ناراحت از لابلای جمع خانواده عبور کرد و به درون اتاقش رفت و با خودش خلوت کرد. می گویند از آن روز به بعد دیگر آن پسر ناهنجاری نکرد

 

[ پنج شنبه 26 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 925

داستان شماره 925

فقط به خاطر او

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا با عده ای از شاگردان از راهی عبور می کردند. درکنار جوی آب و زیر درخت جوانی را دیدند که با شوق و جدیت فراوان مشغول مطالعه بود طوری که اصلا متوجه حضور شیوانا و جمع همراه او نشد. شیوانا لختی توقف کرد و از جوان پرسید :” برای چه اینچنین غرق مطالعه شده است و با این جدیت درس می خواند!؟” جوان لبخندی زد و گفت:” به سه دلیل ! اول اینکه پدر و مادرم از من قول گرفته اند سخت درس بخوانم و در آزمون ورودی ارتش امپراتور قبول شوم و به شغل آبرومندی برسم که آبروی خاندان را حفظ کنم. دلیل دوم این است که پدرم مرا ترسانده که اگر در آزمون ورودی قبول نشوم مرا به شلاق خواهد بست و درد و شکنجه بسیاری نصیبم خواهد شد و دلیل سوم هم این است که اگر در این آزمون پذیرفته نشوم مجبورم به کارهایی روی آورم که در شان من نیست و با کسانی همکار شوم که خودم را هم رده آنها نمی دانم و از این بابت مسلما رنج زیادی خواهم کشید!
یکی از شاگردان شیوانا سری تکان داد و گفت: ” جوان بیچاره هیچ راهی جز درس خواندن جدی و قبول شدن حتمی در آزمون ندارد.وقتی این همه ترس و قول و هراس وجود دارد او چگونه می تواند با این شوق و اشتیاق درس بخواند!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت : همه این دلایل که این پسر گفت نمی توانند این شوق و جدیتی که می بینیم را در او زنده کنند!؟ عامل محرک او چیزی بسیار قوی تر از ترس و وحشت و محرومیت و از این قبیل قصه هاست. تنها یک هدف زیبا وپاک  و مقدس می تواند تلاشی زیبا و تحسین برانگیز و کامل را شکل دهد
سپس شیوانا رو به پسر کرد و گفت: ” اگر هر سه عاملی که گفتی از بین بروند! یعنی برای خانواده دیگر راه یافتن تو به درگاه امپراتور اهمیتی نداشته باشد و شکنجه و شلاقی هم در بین نباشد و فرصت کافی به تو داده شود تا بدون اینکه وارد بازار کار شوی باز سال دیگر در آزمون شرکت کنی ، آیا باز هم با این جدیت و سخت گیری درس را دنبال می کنی؟
پسرک لبخندی زد و گفت: ” حق با شماست! یک دلیل دیگر هم هست که معمولا به کسی نمی گویم! آن هم این است که دل به دختری از همکاران پدر سپرده ام که شرط ازدواج با او یافتن شغلی آبرومندانه در درگاه امپراتور است. من بیشتر به دلیل اوست که این زحمت را به خودم هموار می کنم . فقط به خاطر او
شیوانا سری به نشانه تشکر تکان داد و برای او آرزوی موفقیت کرد و از او جدا شد و راه خود را در پیش گرفت. چند قدم که از پسرک دور شدند شیوانا به سوی شاگردان بازگشت و گفت : ” هر وقت در جایی شوق و شور و هیجان بیش از حد را دیدید شک نکنید که در ورای این شوق عشقی بزرگ نهفته است. ترس و هراس و ابهام و وحشت هرگز نمی توانند شور و اشتیاق ایجاد کنند

[ پنج شنبه 25 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 924

داستان شماره 924

نقطه شروع بیماری

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی یکی از دوستان شیوانا که مشکل چاقی و پرخوری داشت او را به خانه خود دعوت کرد. شیوانا وقتی متوجه اضافه وزن و چاقی بیش از حد دوستش شد ، نزد او نشست و به او گفت: “دوست من! یکی از شاگردانم دچار مشکلی شده است که در این خصوص می خواهم با تو مشورت کنم. او پدری دارد که به خاطر رعایت نکردن و افراط در مصرف مواد چرب و چاق کننده دچار سکته ناقص مغزی شده و در خانه زمین گیر شده است. به نظر تو برای درمان بیماری این مرد و برگرداندن او به حالت سلامتی باید چه کرد!؟
دوست پرخور شیوانا سری تکان داد و گفت: ” خوب باید اول همه شیوه تغذیه خود را عوض کند و به جای مواد چرب و چاق کننده از گوشت مرغ و ماهی و لبنیات و سبزیجات استفاده کند. ورزش و تحرک هم برای هضم راحت و سریع غذا و همچنین گردش خون و هوا در بدن اش لازم است. باید تا می تواند شنا کند و هوای تازه تنفس کند و بدن خود را به حرکت اندازد و در مقابل از مایعات و میوه و سبزی بیشتر استفاده کند تا دوباره روبه راه شود
شیوانا پرسید: ” و اگر خوب شد و مثل روز اول سالم و سلامت شد و اندامی ورزیده و قوی پیدا کرد، آیا باید دوباره به سراغ همان شیوه غذایی چاق کننده و پرچرب برود؟
دوست پرخور شیوانا گفت:” البته که نه! او باید تا می تواند از حالت بیماری فاصله بگیرد. در واقع نقطه شروع بیماری او زمانی بوده است که اولین لقمه پرچرب و چاق کننده را مصرف کرد و اولین لایه های چربی بر بدنش نمایان شد. او باید با سرعت و شتاب و وسواس هر چه تمام تر از این نقطه آغاز بیماری فاصله بگیرد
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” و اما راجع به خود تو ! به من بگو آیا از نقطه شروع بیماری عبور کرده ای یا خیر!؟
دوست پرخور شیوانا از خجالت سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت. شیوانا دستی به شانه اش زد و گفت:” بیمار کسی نیست که قلبش به دلیل فشار زیاد از کار افتاده باشد و یا بخشی از بدن اش به خاطر درست استفاده نشدن و آسیب دیدن از کار افتاده باشد. بلکه بیماری دقیقا از زمانی شروع می شود که از بخشی از بدن درست استفاده نشود و آن قسمت تحت فشار بیش از حد طبیعی قرار گیرد. کسی که شکمی چاق و برآمده دارد شاید دردی در بدن خود به ظاهر نداشته باشد ، اما در واقع نقطه آغاز بیماری را رد کرده و در حال پیشروی به سمت نقطه بحرانی است. پس این شخص با وجود اینکه دردی فعلا در بدن ندارد اما بیمار است و باید به سرعت درمان شود. نباید نسبت به غیر عادی شدن شکل ظاهر و کارکرد ناقص عضوی از بدن بی اعتنا شد و اجازه داد تا فرصت از دست برود و بیماری به شکلی غیر قابل جبران خودنمایی کند. باید مواظب بود که هرگز از نقطه آغاز بیماری عبور نکرد
دوست پرخور شیوانا تبسمی کرد و گفت:” تا الان هرگز تصور نمی کردم بیمار هستم! قول می دهم به سرعت خودم را درمان کن

 

[ پنج شنبه 24 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 923

داستان شماره 923


 

از خودشان کمک بگیر

 بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی پارچه فروش نزد شیوانا آمد و از او برای حل مشکلش کمک خواست. شیوانا از او توضیح خواست. پارچه فروش گفت:” من در بازار دهکده مغازه ای دارم. بسیاری از مردم دور و نزدیک مرا می شناسند و برای خرید پارچه و لباس به مغازه من می آیند. چند هفته ای است که در ساعات پر مشتری روز ، چند پسر جوان که پدرانشان جزو افسران امپراتور هستند و کسی نمی تواند به آنها اعتراض کنند در فضای باز مقابل مغازه من شروع به شمشیر بازی و سروصدا می کنند و با اینکار مانع از ورود دختران و زنان و مشتریان با آبرو به مغازه ام می شوند. من هم سکوت می کنم و این مساله را تحمل می کنم . در واقع چون از پدرانشان واهمه دارم نمی توانم به آنها اعتراض کنم. اگر کار همینگونه پیش رود من ورشکست خواهم شد. برایم راهی پیدا کن
شیوانا سری تکان داد و گفت:” هر وقت در زندگی دچار مزاحمانی اینچنینی شدی که حریفشان نمی شوی ، از خودشان کمک بگیر برای حذف خودشان ! فردا وقتی دوباره سروکله این جوانان پیدا شد مهربان و خندان داخل جمع آنان برو و برای ایشان بگو که شادی و سرخوشی و شمشیر بازی آنها تو را یاد ایام جوانی ات می اندازد و از آنها بخواه از امروز ساعتی خاص مقابل مغازه تو بیایند و به خاطر تو شمشیر بازی کنند و برای شادی تو و تجدید خاطره ایام جوانی ات سروصدابه راه اندازند و بعدبه ایشان بگو که تو حاضری برای اینکار بابت هر یکساعت سروصدا ، هر روز به هر کدام از آنها یک سکه طلا بدهی
پارچه فروش مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و از این راه حل عجیب یکه خورد و گفت:” چه می گوئید استاد!؟ من می گویم از سروصدای آنها در عذابم و شما می گوئید آنها را دعوت به اینکار کنم و حتی در مقابل به ایشان سکه طلا هم مزد دهم!؟
شیوانا با لبخند گفت:”تو تا یک هفته چنین کن و هفته بعد نزدمن آی
پارچه فروش قبول کرد و روز بعد همان چیزهایی را که شیوانا گفته بود برای مزاحمین گفت و هر روز هم به هر کدام از آنها یک سکه طلا مزد داد
هفته بعد پارچه فروش نزد شیوانا آمد. شیوانا اینبار به او گفت:” فردا وقتی دوباره جوانان مزاحم نزد تو آمدند به آنها بگو که فرزندت را باید به مدرسه شمشیر بازی بفرستی و چون پول کم می آوری پس بابت هرساعت نمایش شمشیر زنی ایشان به جای یک سکه فقط می توانی به هرکدام نیم سکه طلا بپردازی
فردای آن روز وقتی مرد پارچه فروش این حرف را به جوانان مزاحم گفت آنها اعتراض کردند و گفتند که اینکار برای آنها مقرون به صرفه نیست و پارچه فروش اگر سروصدا و شمشیر بازی می خواهد باید قیمت را بالاتر ببردو تا زمانی که اینکار را نکند دیگر هرگز مقابل مغازه او شمشیر بازی نمی کنند و او دیگر نمی تواند خاطرات ایام جوانی اش را تجدید کند!؟
هفته بعد پارچه فروش با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت:” حق با شما بود استاد! از آن روز که قیمت را کم کردم و آنها قبول نکردند. هر روز این جوانان مزاحم از مقابل مغازه من ساکت و آرام عبور می کنند و با تصور اینکه من از آرامش آنها عذاب می کشم پوزخندی می زنند و جایی دیگر بساط سروصدای خود را پهن می کنند

 

[ پنج شنبه 23 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 922

داستان شماره 922

شفافیت راز رسیدن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی زرنگ ترین شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد! چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه بخواهیم را بتوانیم بدست آوریم!؟” شیوانا گفت که بعدا جواب او را خواهد داد. اما همان روز از همه شاگردانش خواست تا هر کدام در جلسه بعد یک عدد سیب با خود بیاورند. جلسه بعد که همه سیبی در اختیار داشتند از آنها خواست مقابل دیوار بنشینند و سیب را روی چارپایه ای بگذارند و آنقدر به سیب زل بزنند که وقتی چشمانشان را بستند بتوانند پشت پلک های بسته شان عین سیب واقعی را دقیق و روشن و واضح ببینند
برای اینکه شاگردان به این مرحله برسند روزها طول کشید. سرانجام پس از دو هفته همه شاگردان ادعا کردند که می توانند با چشم بسته سیب خودشان را به طور واضح و روشن و شفاف و کاملا دقیق ببینند. در واقع در طول این دو هفته آنها آنقدر در شکل و قیافه سیب خود غرق شده بودند که به طور کامل می توانستند آن را در ذهن خود ببینند
شیوانا از شاگردانش خواست تا چشمان خود را بسته نگه دارند و سیب درون ذهنشان را بچرخانند و به آن گازی بزنند و مزه آن را بچشند و به خاطر بسپارند
دو هفته بعد همه شاگردان گفتند که قادرند سیب ذهنی خود را واضح و دقیق ببینند و در ذهن خود عطر و بوی آن را حس کنند و حتی سیب ذهنی شان را گاز بزنند و مزه آن را در دهان خود حس کنند
جلسه بعد شیوانا با اشاره به زرنگ ترین شاگردش گفت:” این دوست ما یک ماه پیش پرسید چگونه می توان به مقامی رسید که هر چه در دل بگردانیم را در دنیا بدست آوریم و من اکنون با توجه به تجربه ای که در رابطه باسیب داشتید می توانم بگویم که باید عین این تجربه را به طور وارون انجام دهید! یعنی باید تلاش کنید که بتوانید در ذهن خود چیزی را که می خواهید واقعی و شفاف و روشن ببینید و دور آن بچرخید و بودن آن را حس کنید و بویش را استشمام کنید و مزه اش را بچشید و خلاصه کلام در درون خود به آن برسید. به محض اینکه این اتفاق بیافتد بلافاصله در بیرون وجودتان آن چیز در اختیارتان قرار می گیرد. راز کاینات همین است!! شفاف و واضح و روشن بگو آنچه می خواهی را چگونه می بینی!؟ اگر گنگ و مبهم بگویی چیزی را می خواهی و خودت هم تصویر و تصور روشنی از آن چیز را نداشته باشی چگونه می توانی از کاینات انتظار داشته باشی که آن چیز را برایت فراهم سازد؟! شفافیت راز رسیدن است

[ پنج شنبه 22 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 921

داستان شماره 921

از من راه حل بخواه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از چند روز متوالی بارش شدید باران ، سرانجام سیل شدیدی به راه افتاد و مزارع زیادی در دهکده مجاور زیر آب رفت و عده زیادی بی خانمان شدند. شیوانا و بقیه شاگردان مدرسه برای کمک به سیل زدگان به محل شتافتند. در سر یکی از مزارع روی تپه ای شیوانا مردی را دید که زن و همسرش او را دوره کرده اند و مرد دائم در حال افسوس خوردن و سرتکان دادن است و می گوید:” دیدید چقدر راحت تمام مال  و اموال و محصول و دام خود را از دست دادیم!؟ دیدی چه بلایی برسر ما آمد!؟” و با هر جمله مرد زن و بچه او هم زار زار گریه می کردند و بر سر خود می زدند.
شیوانا با عصبانیت بالای سر مرد رفت و خطاب به او گفت:” این جملات چیست که به هم می بافی!؟ خالق هستی به من و تو مغز داده تا از او سوال بپرسیم نه اینکه برای تماشای دنیا از او دعوت کنیم!! به جای اینکه اینطور جملات بی معنا به هم ببافی از مغزت سوال کن که چطوری می توان آنچه داریم را حفظ کنیم؟
 چطوری می توانیم مانع از آسیب دیدن بیشتر شویم؟
چطور می توانیم مال و اموال از دست رفته را بازگردانیم؟
 از چه کسانی در فامیل و آشنایان می توانم برای سرپناه موقت کمک بگیرم؟
  چه کنم تا آسیب های این مصیبت به حداقل برسد و حداقل تاثیر را روی خانواده بگذارد!؟
  چه کنم تا روحیه اطرافیانم را تقویت کنم!؟
 و ….......

وقتی به مغزت سوالی را ارسال می کنی، مغز با همراهی کلیه اعضا و جوارح و کمک گیری از مخزن اطلاعات کیهانی ، مناسب ترین جواب ها و راه حل ها را برایت ردیف می کند و تو و خانواده ات را به سرعت به آرامش می رساند. به جای دعوت از مغز برای تماشای ماجرا و آه و ناله کردن ، از مغز سوال کن و از او بخواه برایت جواب مناسب پیدا کند

 

[ پنج شنبه 21 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 920

داستان شماره 920

شب قبل از آن روز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی گریان نزد شیوانا آمد و به او گفت که همسرش او را اذیت می کند و دائم با زخم زبان و حرکات ناشایست او را عذاب می دهد. زن از شیوانا راه چاره خواست. شیوانا از شوهر زن خواست نزد او آید. آنگاه در حضور زن از شوهر پرسید:” شب قبل از روز خواستگاری از این زن را به خاطر می آوری!؟
مرد هاج و واج به شیوانا نگاه کرد و پاسخ داد:” نه چندان ! منظورتان چیست!؟
شیوانا دوباره محکم و مطمئن سوالش را تکرار کرد و گفت: “سعی کن به خاطر بیاوری ! و سعی کن که همین الآن هم به خاطر بیاوری!؟
مرد کمی خود را جمع کرد و در خود فرورفت و چند دقیقه ای بعد انگار حرارتی عجیب بدنش را فراگرفته باشد با شرمندگی گفت:” حالا که خوب فکر می کنم می بینم یکی از آن خاطرات ماندنی و فراموش ناشدنی عمرم بوده است. بله استاد! خوب به خاطر دارم!؟
شیوانا گفت:” یادت می آید شب قبل از روز خواستگاری چقدر دلواپس بودی که نکند این خانم یا خانواده اش جواب منفی بدهند!؟ یادت می آید چقدر نذر و نیاز کردی که همه چیز بر وفق مراد پیش برود و تو بتوانی به آنچه می خواهی برسی!؟ یادت می آید آن شب تا صبح چند بار از تپش های بی اختیار قلبت ازخواب بیدار شدی و چند بار به ماه نگاه کردی!؟ و چه قول و قرارهایی با خالق هستی بستی!؟
مرد سرش را پائین انداخت و گفت:” آری!نمی دانم از کجا می دانید اما آن شب و احساسات آن شب را خوب به خاطر دارم
شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: ” یادت می آید آن شب در اعماق قلبت از خالق هستی خواستی تا چرخ تقدیر را طوری بچرخاند که تو بتوانی به محبوبت برسی و در عوض به خالق هستی قولهایی دادی که خودت می دانی و او!؟
مرد شرمنده سرش را به علامت مثبت تکان داد! شیوانا آهی کشید و گفت:” خالق کاینات به قولش وفا کرد و محبوبت را به تو رساند! اکنون این بازی ها چیست که در می آوری!؟ فکر می کنی برای خالق هستی کاری دارد که تو را دوباره به آن شب پرتاب کند!؟
مرد با نگرانی  از جا برخاست و دستان زنش را بوسید ودر حضور جمع از او معذرت خواست و شرمنده همراه همسرش از محضر شیوانا دور شدند. یکی ازشاگردان شیوانا که شاهد ماجرا بود با تعجب از او پرسید:” شما ازکجا ماجرای آن شب را می دانستید!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه آنها که امروز ناسپاسی می کنند و با بدخلقی قدر نعمتی را که به آنها ارزانی داشته شده را نمی دانند ، در حقیقت از همان ابتدا لیاقت آن نعمت را نداشته اند. همه این افراد شب قبل ازروز رسیدن به آن نعمت ،  در اوج دلواپسی و دل آشوبی با خالق کاینات ارتباط برقرار می کنند و به او قول هایی می دهند. اما وقتی خالق هستی به عهدش وفا می کند و آنها را به مرادشان می رساند ، همه آن قول و قرارها را فراموش می کنند و چند صباحی که می گذرد و از آن شب دور می شوند ،  شروع به ناسپاسی می کنند. آنها آنقدر فراموشکارند که نمی دانند برای خالق عالم پرتاب کردن دوباره آنها به آن شب دلواپسی و دل آشوبی بسیار ساده است. من امروز فقط خاطره آن شب را به یاد این مرد آوردم! او خودش بقیه پیام را گرفت

 

[ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 919

داستان شماره 919

خودت پل خودت را بساز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت:”از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟”
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت:” جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو و استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده  به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت:” تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید واز آنسوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره را برایم بیاورید. حرکت کنید
پسرجوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آنسوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند وشنا کنان و به سختی خود را به آنسوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب سپردند تا از آنسوی رودخانه سردرآورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت:” این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا بچه ها لازم است آن سمت رودخانه بروند ، خوب برای اینکار پلی بسازید و به بچه ها بگوئید از آن پل عبورکنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه ده ها پل است. اینجا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یادبگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سرراهت بیشتر مواقع مجبوری خودت پل خودت را بسازی! و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون به تو می گویم که جواب تو همین یک جمله است:” اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سرراهت نشوی ،  دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی ، باید یکبار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دائم و مستمر و  در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی

[ پنج شنبه 19 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 918

داستان شماره 918

او به قولش عمل کرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا برای کاری به شهری دور رفته بود. در مسیرش از دهکده ای آباد عبور می کرد. مردم دهکده وقتی شنیدند به سراغش رفتند و پای صحبت او نشستند. بعد از مدتی دو پسر جوان به جمع پیوستند. یکی از آنها که لباس سفید یکدست پوشیده بود خطاب به شیوانا گفت :” من شنیده ام که هر که کلام شما را بشنود در دلش نوری روشن می شود که فقط خودش می بیند و با آن نور می تواند در تاریکی های زندگی راه درست را پیدا کند! می خواهم زندگی تمیز و پاکیزه ای برایم مهیا کند و همسری پاک و فرزندانی صالح نصیبم کند و بدون هیچ دردسری امکان زندگی مرفه برایم فراهم شود. از تو می خواهم تا چنین دعایی را برایم از کاینات درخواست کنی
شیوانا تبسمی کرد و گفت :” کاینات منتظر نمی ماند تا من دعای تو را بر زبان آورم . او همین الآن دعای تو را شنید و خودش اسبابش را برایت فراهم می کند
پسر دوم که لباسی قرمز به تن داشت گفت:” من نه به کاینات اعتقادی دارم و نه به کلام جادویی شما! من می خواهم در زندگی به هر کاری که دلم می خواهد تن در دهم و هر لذتی که بتوان تصور کرد را از این دنیا ببرم
شیوانا آهی کشید و سری تکان داد و گفت:” چرا این چیزها را به من می گویی!؟” و پسرک قرمز پوش مات و متحیر ماندکه چه بگوید ! ساکت شد و رفت
چند سال بعد شیوانا مجددا از همان دهکده عبور کرد و به دعوت مردم شب در دهکده ماند. پسرکی که در سفر قبل با لباس سفید نزد شیوانا آمده بود دوباره به سراغ او آمد و زن وفرزندانش را هم همراه خود آورد و به شیوانا گفت:” کاینات مرا خیلی دوست دارد ! چون تمام آنچه خواسته بودم را مو به مو برآورده ساخت. زن و فرزندانی نیک و مال و اموالی فراوان را نصیبم کرد. به راستی من چه کرده ام که کاینات چنین مرا دوست دارد!؟
شیونا تبسمی کرد و گفت:” کاینات متنظر نمی ماند تا پاسخ سوالاتت را کسی دیگر برای تو بر زبان آورد. او همین الآن سوال تو  را شنید و خودش به شکلی پاسخ را برایت فراهم می کند
در این میان شیوانا از مردم در خصوص پسر دوم که لباس قرمز می پوشید سوال کرد و احوال او را پرسید.به شیوانا گفتند که آن پسر در طول این چند سال به صدها کار خلاف و ناشایست روی آورده است و وضع و زندگانی اسف بار و دردناک پیدا کرده است. هم اکنون هم در گوشه خرابه ای مست و لایعقل افتاده است
شیوانا از جا برخاست و به سمت خرابه دوید. وقتی به خرابه رسید پسرک قرمز پوش را دید که اکنون به مردی شکسته و مسن تبدیل شده است و هنوز هم لباس قرمز به تن دارد. شیوانا نزد او نشست و احوالش را پرسید
مرد قرمز پوش به گریه افتاد و گفت:” کاینات مرا دوست ندارد! ببین من را به چه روزی انداخته است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا کاینات تو را خیل دوست دارد! چون این همان چیزی بود که آن روز مقابل من از کاینات درخواست کردی! تو گفتی لذت های دنیا را به هر قیمتی که باشد طلب می کنی و همان هم نصیبت شد. کاینات سر قولش ماند و هر چه خواستی را به تو داد. او خیلی تو را دوست دارد! اینطور نیست

 

[ پنج شنبه 18 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 917

داستان شماره 917

شاهد همیشه همراه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی نزد شیوانا آمد و نزد او درددل کرد که :” زنی دارم که خیلی به خودش مطمئن است. او آنقدر محکم حرف می زند و آن چنان مرا تحت کنترل دارد که عملا احساس می کنم  ده ها نفر را در شبانه روز اجیر کرده تا مرا تحت نظر بگیرند و هر کاری که انجام می دهم را به او گزارش دهند! حتی الآن که نزد شما آمده ام هم مطمئنم بالاخره می فهمد و تمام چیزهایی را که شما به من بگوئید را مو به مو از برخواهد داشت!؟ برایم بگوئید چگونه چنین چیزی ممکن است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” سعی می کنم با همسرت صحبت کنم!؟
روز بعد شیوانا در حال درس دادن بود که به او خبر دادند همسر آن مرد دیروزی برای دیدن استاد آمده است. شیوانا اجازه داد زن به کلاس بیاید. زن متین و استوار و با اعتماد به نفس مقابل شیوانا ایستاد و گفت:” همسر من دیروز نزد شما آمد تا از من گله کند که ده ها نفر را در شبانه روز اجیر کرده ام تا او را تحت نظر بگیرند و هر کاری را که انجام می دهد به من گزارش دهند!؟ حال که چنین نیست
شیوانا سری تکان داد و از زن پرسید:”خوب پس آن کسی که شما را از تمام حرکات و سکنات همسرت در طول شبانه روزمطلع می کند چه کسی است!؟
زن لبخندی زد و گفت:”خود او! او نمی داند که طاقت پنهان کردن چیزی را از من ندارد و هنوز روز تمام نشده تمام سفره دل خود را برایم باز می کند. من فقط هنر گوش کردن را بلدم و از حرف ها و حرکات او پی به همه چیزش می برم.مثلا همین جلسه دیدار دیروز با شما را خود او امروز صبح موقع صبحانه به من گفت و من هم بلافاصله نزد شما آمدم تا این موضوع را منکر شوم
وقتی زن رفت ، شیوانا رو به شاگردان کرد و با تبسم گفت:” خوب دقت کنید! خبررسان و گزارشگر لحظه به لحظه وقایع زندگی ما خود ما هستیم! از هرکسی بتوانیم موضوعی را مخفی کنیم از خودمان که نمی توانیم وهرگز فراموش نکنید که  همیشه روزی هست که باید با شاهد ی به اسم خودمان روبرو شویم

 

[ پنج شنبه 17 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 916

داستان شماره 916

فقط ببین حالش خوبه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت:” ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود که به خاطر بی عرضگی و بی عقلی دست راستش و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کارافتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار درمورد برگشت سرکارش با او صحبت کردم ولی  به جای اینکه دوباره سرکار آهنگری  برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کاری دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد، برادرانم را صدازدم و با کمک آنها او را از خانه و این دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدند که وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. ای کاش همه انسان ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!!؟ همین
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تابرود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:” راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود

 

[ پنج شنبه 16 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 915

داستان شماره 915

مثل خرس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا همراه کاروانی راهی شهری دور بود. همراه این کاروان خانواده های زیادی بودند. یکی از خانواده ها مرد جوانی بود که خود را بسیار شیفته همسر نشان می داد و دائم دور و بر او می پلکید و هر کار کوچکی را برای زنش انجام می داد. در کنار آنها مرد مسن و جاافتاده ای بود که سنگین و موقر به ظاهر کمکی به زنش نمی کرد و سرگرم کار خود بود. چند روز که از حرکت گذشت و کاروان  در استراحتگاهی توقف کرده بودند ، مرد جوان در حالی که سعی می کرد همسرش و مردمسن و زنش صدای او را بشنوند با صدای بلند گفت:” من تعجب می کنم بعضی مردها چقدر خودخواه هستند و اصلا به این فکر نمی کنند که همسرشان هم یک آدم است مثل آنها. یک جا مثل خرس روی زمین می نشینند تا زن بدبخت آنها را تیمار کند! استاد! به نظر شما چرا بعضی چنین هستند!؟
شیوانا زیر لب به آهستگی گفت:”مثل خرس!” و بعد هیچ جوابی به مرد جوان نداد. مرد مسن هم سرش را پائین انداخت و هیچ نگفت.چند روز از این ماجرا گذشت و در یک شب توفانی خبر رسید که عده ای راهزن صبح زود قصد حمله به کاروان را دارند. شیوانا و بقیه مردان سریع گرد هم جمع شدند و در محل مناسبی پناه گرفتند و خود را آماده دفاع از زنان و کودکان کاروان نمودند. سرانجام سحرگاه فرا رسیدو سرو کله راهزنان از راه دور پیدا شد. مرد جوان که تا آن روز قربان صدقه همسرش می رفت او را تنها گذاشت و برای نجات جان خودش به بالای یک تپه پناه برد. اما مرد مسن و بقیه اعضای کاروان با کمال شجاعت از کاروان دفاع کردند و خورشید که سرزد همه آنها را فراری دادند. در این میان مرد مسن شجاعانه از حریم و اموال خود و دیگر اهالی کاروان دفاع می کرد به نحوی که چندین بار تا سرحد مرگ خود را به خطر انداخت
روز بعد مرد جوان از کوه پائین آمد و در حالی که سعی می کرد خود را به نادانی بزند از شیوانا پرسید:” سلام استاد! به خاطر مسائلی مجبور شدم مدتی از اینجا دور شوم. حال آن مرد مسن چه طور است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” کدام مرد! آها او را می گویی که “مثل خرس” روی زمین می نشست! دیشب که تو به بالای تپه گریخته بودی او شجاعانه مثل شیر از زن وهمسر خودش و دیگران دفاع کرد و الآن دوباره “مثل خرس” روی زمین نشسته و همسرش هم با عشق از او پذیرایی می کند
مرد جوان سکوت کرد و به سوی همسرش رفت. شیوانا ادامه داد:” راستی ! علت اینکه آن زن اینقدر با عشق از همسرش پذیرایی می کند این نیست که او “مثل خرس” تمام عمر یکجا می نشیند و هیچ نمی گوید ، بلکه به این خاطر است که مطمئن است به وقت ضرورت “مانند شیر” از جا برمی خیزد و اگر لازم باشد از جانش هم برای دفاع از خانواده مایه می گذارد. آن بانو در ذهن خود از “یک شیر” پذیرایی می کند و به این کار هم افتخار می کند

 

[ پنج شنبه 15 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 914

داستان شماره 914

 آماده سخت ترین ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و مردی غمگین و افسرده نزد شیوانا آمدند و از او برای حل مشکلشان راه چاره خواستند. زن گفت:” من و همسرم در زندگی هرگز با بدخلقی و بدرفتاری با هم رفتار نکرده ایم. حتی الامکان هم سعی کرده ایم اختلاف نظرهای جزیی خود را به بچه ها منتقل نکنیم. دختری داشتیم که در بهترین شرایط روحی و روانی و اخلاقی بزرگ شد. بدون اینکه این دختر به خانواده همسر انتخابی اش دقت کند روی ازدواج با پسری از دوستان اصرار کرد. ما هم رضایت دادیم. اما الآن همان خانواده به ظاهر نجیب ، شرایط سخت و جانکاهی را برای دخترمان فراهم کرده اند. رفتارهای غیر عادی و توهین آمیز خانواده همسر دخترم او را تا مرز جنون و خودکشی کشانده است. به ما بگوئید برای نجات دخترمان چه کنیم!؟
شیوانا سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ” دخترتان را چند هفته ای به منزل خودتان بیاورید و  درسی را که در کودکی و نوجوانی به او نداده اید به او آموزش دهید!؟
مرد با ناراحتی گفت:” اما استاد! همسرم گفت که ما از هیچ آموزشی برای این دختر دریغ نکرده ایم و در واقع او را روی پر قو بزرگ کرده ایم و هر چیزی که جامعه از یک دختر انتظار دارد را چند ده برابر به او آموخته ایم
شیوانا مجددا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” آموزش های شما کسر داشته است وگرنه دختر شما به این روز نمی افتاد. او را به خانه بیاورید و به او درس های ناگفته را دقیقا بازگو کنید و او را برای آنچه اکنون تجربه می کند آماده کنید!؟
زن با حیرت پرسید:” یعنی به او آموزش دهیم در مقابل آدمهای بیمار و آزاررسان چگونه رفتار کند؟
شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد  و گفت:”دقیقا! انسان زمانی به مرز جنون و افسردگی شدید و خودکشی می رسد که راه حلی را مقابل خود نبیند. دختر شما در خانه پدری راه حل ها و سیاست ها و تدبیرهای لازم برای مقابله با این شرایط را نیاموخته و چون بر این باور است که آنچه لازم است قبلا به او آموزش داده شده ، پس به ناچار به این باور رسیده که چیزی در خود او گم شده و او خودش کم وکسر دارد و از این کاستی دچار حس حقارت وافسردگی شدید شده است. او را نزد خود بیاورید و به او بگوئید که همه انسان ها مانند شما نیستند و باید شخص توان مقابله با شرایط سخت و انسان های سخت گیر و زمخت را هم داشته باشد
مرد انگار موضوع را فهمیده باشد سری تکان داد و گفت:” حق با شماست استاد! من خودم در کار بیرون با رفتارهای نامساعد و غیر عادی و بعضا خشن زیادی روبرو می شوم. اما هرگز این رفتارها را برای زن و همسرم نقل نکرده ام. چون می ترسیدم تنش ها و سختی های بیرون بی جهت وارد محیط آرام و آرام بخش و آرام ساز منزل شود
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” من هم نمی گویم هر خبر بدی و هر رفتار ناخوشایندی را سریعا برای خانواده نقل کن. می گویم رفتارهای موثر مقابله با این رفتارهای ناخوب و اخبار ناگوار را به خانواده آموزش بده. به آنها بگو که این اتفاق افتاد و من یا دوستم یا یک آشنای دیگر اینچنین عمل کردیم تا توانستیم از این گرداب موفق بیرون بیائیم. بگذار فرزندانت لااقل یکبار واکنش مقابله را از دهان شما شنیده باشند و بدانند که همیشه راهی وجود دارد و هرگز همه راه ها بسته نیست

 

[ پنج شنبه 14 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 913

داستان شماره 913

 فقط ساکت باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید که غمگین روی سنگی نشسته است و به افق می نگرد. شیوانا کنار او نشست و از پسر در مورد مشکلش پرسید. پسر گفت که مجبور است بین تعدادی افراد سیاستمدار و مکار زندگی کند ، که هر جمله ای که از زبانم بیرون می آید را به شکلی وارونه معنا می کنند و با همان جمله من را محکوم می کنند. آنها بین خود یک سری جملات و عبارات با معنای خاص دارند که من چیزی از آنها سردرنمی آورم و دائم مرا به خاطر ندانستن این جملات مسخره می کنند و مقابل من این جملات را دائم تکرار می کنند و من هرکاری می کنم نمی توانم وارد گروه آنها شوم. مشکلم این است که هر چه بگویم علیه خودم استفاده می شود. راجع به گذشته خانوادگی ام صحبت می کنم ، همان را چند دقیقه بعد چماق می کنند و به سرم می زنند. راجع به نظرم در مورد دیگران صحبت می کنند ، بلافاصله نظر مرا به شکلی وارونه و اغراق آمیز به آن اشخاص منتقل می کنند و من مجبورم هفته ها از خودم دفاع کنم که منظورم این نبود و نهایتا هم محکوم می شوم. هر حرفی که می زنم آنها سیاستمدارانه آن را علیه خودم به کار می برند. مجبورم چند سالی بین این افراد زندگی و کار کنم. شما به من بگوئید چه کنم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” هیچ! فقط ساکت باش و هیچ مگو! دهانت را ببند! همین ! هر چه بگویی برای آنها موجی می شود که قایق های خود را بر آن موج بیاندازند و این سمت و آن سمت بروند. تو حریف قایق های آنها نمی شوی! اما می توانی موج را از آنها بگیری! آنهم با ساکت ماندن و سکوت پیشه کردن. راجع به هیچکس حتی خودت در مقابل آنها نظر مده! فقط نیازها عادی و روزمره را برزبان آورد و به هیچ وجه در هیچ موردی با هیچ کدام از آنها درددل نکن و سفره دلت را پیش آنها باز مکن. چند ماهی که بگذرد آنها مجبورند از خودشان حرف درآورند که این هم فورا لو می رود و در نتیجه مدتی بعد دیگر کسی به تو کاری ندارد. دلیل اینکه آنها به تو گیر می دهند این است که تو  خودت با واکنش های فوری و بخصوص کلامی این گیره را در اختیار آنها قرار می دهی. ساکت باش و به کار خودت برس
پسرک مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و گفت:” اما اگر آنها چیزی به من گفتند و لازم بود  از خودم دفاع کنم چی!؟
شیوانا دستی بر شانه های پسر جوان زد و گفت:” هیچ انسانی در زندگی  ملزم به واکنش نیست! از سوی دیگر می توان واکنش نشان داد ، اما لازم نیست که واکنش حتما با سروصدا باشد. وقتی ساکت می شوی و هیچ نمی گویی ، اما آنها در چشمانت می خوانند که حرکت آنها را بی جواب نخواهی گذاشت! مطمئن باش فورا از تو فاصله می گیرند و اصلا به سراغت نمی آیند. باز هم تکرار می کنم ، راه حل مشکل تو فقط ساکت و بی تفاوت ماندن به تمام رفتارها و گفتارها و نظریاتی است که در اطراف تو دائم به جریان انداخته می شود. فقط ساکت باش همین

 

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 912

داستان شماره 912

سمت دیگر دعا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در حالی که ترازویی مقابلش گذاشته بود مشغول درس دادن به تعدادی از شاگردانش بود. در این حین مردی خسته و پژمرده نزد شیوانا آمد و به او گفت که به خاطر خیانت دوستانش در تجارت دچار ورشکستگی شده است. به خاطر بی سرمایگی زن و فرزندش او را به حال خود رها کرده اند و رفته اند. دوستانش همه او را تنها گذاشته‏اند و تحت فشار شدید مالی است. مرد به شیوانا گفت که به شدت افسرده است و دیگر امیدی برای ادامه زندگی ندارد
شیوانا به ترازوی مقابل خود خیره شد و  تبسمی کرد و گفت:” همین که نزد من آمدی نشان می دهد که هنوز روزنه امیدی در وجودت هست. از من چه می خواهی ؟
مرد سرش را پائین انداخت و با شرمندگی گفت:” همه در این سرزمین می گویند که شما به خالق هستی از بقیه نزدیک ترید! خواستم برایم دعا یی کنید که سختی این مشکلات برایم کمتر شود و راه چاره ای برای مشکل من پیدا گردد!” در این لحظه مرد بغضش ترکید و به گریه افتاد
شیوانا بدون آنکه به مرد نگاه کند قلم و کاغذی به مرد داد و از او خواست تا هر چه از خالق هستی می خواهد  را روی یک تکه کاغذ بنویسد. مرد آهی کشید و کاغذ و قلم را گرفت و در آن درخواستش از خداوند عالم را نوشت. او از خدا خواست تا سختی و سنگینی مشکلات را برایش کمتر کند و راه چاره ای برای رهایی از این مشکلات در اختیارش قرار دهد
شیوانا کاغذ را از مرد گرفت آن را در یک کفه ترازو قرار داد. آنگاه سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر گذاشت. کفه کاغذ بلافاصله به بالا آمد. شیوانا مدتی به ترازو خیره شد و آنگاه کاغذ را از ترازو برداشت و به مرد پس داد و گفت:” برو و چهل روز دیگر نزد من آی و به من بگو که وضعت چه تغییری کرده است!؟
مرد مات و مبهوت کاغذ را گرفت و رفت
چهل روز بعد شیوانا دوباره ترازو را مقابل خود گذاشت و درس دادن به شاگردانش را شروع کرد.در این بین ، دوباره همان مرد نزد شیوانا آمد. اما اینبار بسیار سرزنده تر و سرحال تر از قبل بود و چند صفحه کاغذ نیز پر از درخواستهایش را در دستانش پنهان کرده بود
شیوانا نگاهی به ترازو انداخت و با تبسم از او پرسید:” آیا در این چهل روز تغییری در اوضاع ایجاد شد!؟
مرد با اعتماد به نفس و شور و شوقی عالی گفت:” هنوز نتوانسته ام دوستی که به من خیانت کرد را پیدا کنم. اما تصمیم گرفته ام به تجارتی جدید دست بزنم و از مسیری دیگر به کسب و کار بپردازم. دیگر ناامید نیستم و از تنهایی و انزوایی که دچار شده ام دیگر ناراحت نیستم. دوری از زن و فرزند هم برایم قابل تحمل شده است. در این چهل روز هم قدم های مثبت بزرگی برداشته ام که در آینده ای نزدیک جواب می دهد. خلاصه دعای شما کار خودش را کرد
شیوانا در حالی که به کاغذهای دست مرد خیره شده بود پرسید:”در این کاغذها درخواست ها و دعاهای جدیدت از خالق هستی را نوشته ای اینطور نیست!؟
مرد شرمنده سری تکان داد و آن ها را به سوی شیوانا دراز کرد و گفت:” می خواستم این کاغذها را هم دوباره با ترازوی خود متبرک سازید
شیوانا کاغذها را از مرد گرفت. آنها را در یک کفه ترازو گذاشت و در کفه دیگر یک تکه سنگ بزرگ گذاشت. کفه کاغذها به سرعت بالا رفت. شیوانا مدتی به کاغذها خیره شد و سپس آنها را به مرد پس داد و به او گفت که دوباره چهل روز بعد نزد او آید
وقتی مرد رفت.یکی از شاگردان شیوانا با تعجب از او پرسید:” استاد!! در این چهل روز چه اتفاقی برای این مرد رخ داده بود و راز ترازوی شما چیست!؟
شیوانا به ترازو خیره شد و گفت:” برای حل مشکلات و سختی ها از خالق هستی می توان به دو شکل درخواست کرد. یکی اینکه بخواهیم مشکلات و مصائب سخت وبزرگ را از سر راه ما بردارد و روش دوم این است که از خدا بخواهیم صبر و طاقت و تحمل ما را افزایش دهد و دلهای ما را بزرگ کند تا دیگر مشکل سرراهمان ، برایمان بزرگ و سخت ننماید. راز توفیق این مرد هم همین است. من سنگ را در کفه ای از ترازو گذاشتم تا کفه کاغذ تقاضای مرد بالاتر آید. به این ترتیب سنگ مشکلات در نظر مرد کوچک و بی مقدار جلوه کرد و دلش آرام گرفت و ذهنش فرصت یافت تا بی اعتنا به آزارها و سختی های مشکلاتش به فکر راه چاره بیافتد. این مرد اکنون آمادگی لازم برای عبور از این مشکلات را دارد. چرا که قلبش وسعت یافته و دیگر سنگینی مصائب برایش مثل گذشته نیست. او اکنون از گذشته خودش و از اطرافیانش  بسیاری قوی تر است و نشانه آن هم این همه کاغذ و درخواست جدید بود که از من خواست در کفه بالاتر ترازوی آرزوهایش قرار دهم.راز ترازو همین است! خداوند یا توفان زندگی تو را آرام می سازد و یا نه برعکس توفان را شدیدتر و سخت تر می کند اما درمقابل تو را آرام می سازد  و قلب تو را مطمئن و این توانایی را به تو می دهد تا با آرامش از سخت ترین توفان ها به سلامت عبور کنی. ترازو راه دوم درخواست از خالق هستی را به ما نشان می دهد

 

[ پنج شنبه 12 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 911

داستان شماره 911

وارث ثروت یا ثروت آفرین

 

بسم الله الرحمن الرحیم
برای نگهداری یک کودک یتیم دو خانواده ثروتمند داوطلب شده بودند. چون شرایط مالی هر دو خانواده یکسان بود از شیوانا خواستند تا نظر دهد کودک نزد کدام خانواده باشد تا آینده بهتری پیدا کند. شیوانا از خانواده اول خواست تا توضیح دهد چگونه به ثروت رسیده است و منبع درآمدشان چیست؟
مرد خانواده که فردی چاق و فربه بود با غرور گفت:” از پدرم زمین و اموال فراوانی به من ارث رسیده است. بخشی از این اموال را اجاره داده ام و بخشی را نیز به صورت پول در اختیار مردم قرار می دهم و از سود آنها هر ماه ارتزاق می کنیم. بیشتر تفریح می کنیم و آخر هر ماه چند ساعتی برای گرفتن سود و اجاره وقت می گذارم. شرایط زندگی و تفریح برای این کودک در خانواده من کاملا فراهم است
مرد دوم که چهره ای ورزیده و عضلانی داشت گفت:” ازپدر چیز زیادی به من ارث نرسیده است. اما خودم با کار و تلاش چندین مزرعه و باغ را تهیه کرده ام و معدنی دارم که خودم به همراه بقیه کارگرانم از آن ذغال سنگ استخراج می کنیم و می فروشیم. البته از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی اگر بیکار بمانیم به تدریج فقیر می شویم و باید برای حفظ ثروت دائم تلاش کنیم. البته سعی می کنیم به بچه سخت نگذرد ولی او هم باید تا حدودی تلاش کند تا بتواند شرایط کاری ما را درک کند. در هر حال از بابت آسایش و امکانات کودک کم و کسری نخواهد داشت
شیوانا سری تکان داد و گفت:” خانواده اول ظاهرا استراحت و راحتی بیشتری در اختیار کودک قرار می دهند و خانواده دوم ضمن فراهم ساختن امکانات ، کار و زحمت بیشتری از کودک طلب خواهند کرد. اما در نظر داشته باشید که خانواده اول با وابستگی شدید به میراث پدری و اتکا کامل به سود حاصل از ثروت عملا هنر و مهارتی را به کودک نمی آموزند و ثروتشان با برگشتن چرخ روزگار در چشم به هم زدنی محو و نابود می شود. و این یعنی اگر در تلاطم روزگار ثروت خانواده از بین برود زندگی کودک نیز همراه آن فنا می شود
اما خانواده دوم ضمن فراهم سازی امکانات رفاهی ، راه و رسم ثروت آفرینی را نیز به کودک می آموزد . کاملا روشن است که کودک باید به خانواده دوم سپرده شود

 

[ پنج شنبه 11 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 910

داستان شماره 910


اقدام علیه نتیجه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چند نفر گوسفندانشان را به دامداری سپردند تا آنها را پروار کند و آخر سال تحویلشان دهد. از قضا سیلی بی خبر آمد و تعداد زیادی از گوسفندان را با خود برد. صاحبان گوسفندان به خانه دامدار هجوم بردند و اموالش را به آتش کشیدند و تهدید و بی حرمتی را تا حد توان خود انجام دادند و آنقدر خط و نشان کشیدند که دامدار  از دهکده شیوانا گریخت و به سرزمینی دیگر کوچ کرد
صاحبان گوسفندان امانتی چون دیگر دستشان به چوپان نمی رسید نزد شیوانا آمدند تا حکمی دهد و برای اموال از دست رفته شان چاره ای بیاندیشد
همزمان با آنها زن و مرد جوانی نیز در محضر شیوانا و شاگردانش حضور یافته بودند. زن می گفت که مرد جوان تمام طلاهایی که او از منزل پدری با خود آورده را داخل چاه ریخته تا زن پشتوانه ثروتی خود را از دست بدهد و  فقیر و درمانده و محتاج او شود و به خاطر این احتیاج همیشه همراه مرد و منت کش او باشد و مرد جوان می گفت که اینکار را کرده تا زن فکر جدایی از همسر و زندگی مستقل با سکه ها را از سر بیرون کند و همیشه عشقش همراه او باشد.  شیوانا رویش را به سمت صاحبان گوسفند و مرد جوان کرد و با تبسم گفت:” از شما ساده لوح تر در جهان کسی را ندیده ام! شما با دست خود چیزی که برای طلبش نزد من آمده اید را از بین برده اید! ” سپس رویش را به سمت گوسفندداران کرد و گفت:”او که باید اموال شما را بازپس دهد من و مردم دهکده نیستیم .بلکه همان دامدار مصیبت زده‏ای است که بی حرمتش ساختید و دار و ندارش را به آتش کشیدید و او را وادار به فرار کردید! شما ظالمانه هر کاری که از دستتان برمی آمد علیه او انجام دادید و اکنون که  با قیافه ای مظلوم و گردنی کج مقابل من نشسته اید و از من راه چاره می خواهید!؟ اعتباری که شما از آن دامدار بخت برگشته گرفتید همان چیزی بود که او به کمک آن می توانست هم اموال شما را پس دهد و هم زندگی اش را سامان بخشد! اما شما نابخردانه هم او را به خاک سیاه نشاندید و هم احتمال برگشت اموالتان را دشوار ساختید! حال این دیگر به غیرت و مردانگی و وضعیت دامدار بستگی دارد که ارزش اعتبارو آبرویی را که شما از او گرفتید را چند حساب کند و چگونه حساب شما را تسویه نماید.” سپس شیوانا به سمت مرد جوان برگشت و گفت:” آن سکه ها می توانست پشتوانه و اطمینانی باشد برای این زن جوان که در شرایط سخت انتظار مرگ و گرسنگی و بدبختی را نداشته باشد. تو چیزی که می خواستی با ریختن طلاها داخل چاه از دست داده ای! برخیز و سریع داخل چاه شو و به هر ترتیبی که هست سکه ها را برای  همسرت باز پس بیاور
وقتی زن و مرد جوان و گوسفندداران رفتند ، شیوانا رویش را به سمت شاگردانش برگرداند و گفت:” در زندگی هرگاه خواستید تحت تاثیر خشم یا کینه یا ترس کاری را انجام دهید همیشه لختی درنگ کنید و با خود بیاندیشید که مبادا چیزی که می خواهید با آن اقدام خشم آلود بدست آورید در واقع همزمان توسط خود شما و با همان اقدام خشم آلود و کینه ورزانه در حال از بین رفتن باشد!؟وقتی عصبانی هستید و یا عقده و کینه دل شما را سیاه کرده است و یا ترس وجود شما را انباشته هرگز دست به اقدام نزنید. بدانید که عمل مبتنی بر این احساسات همیشه نتیجه ای عکس چیزی که دنبالش هستید را به همراه دارد. آن گوسفند داران اگر کمی تدبیر به خرج می دادند و صبر پیشه می کردند و وضعیت دامدار را درک می کردند. می توانستند با مساعدت خودشان و همراهی دامدار در زمانی مشخص به اموال خود برسند. اما با اینکار نسنجیده ای که از روی خشم و نفرت انجام دادند ، همه چیز را خراب کردند. آن مرد جوان هم می توانست با حفظ اموال همسر و حتی تقویت بیشتر بنیه مالی همسرش کاری کند که از آینده او و فرزندانش ، حتی در غیاب خود ، مطمئن باشد. اما به خاطر ترس از تنهایی ، با وابسته سازی مالی زن سعی کرد او را برای همیشه همراه خود سازد. غافل از اینکه این شوق همراهی همان لحظه که سکه ها را داخل چاه ریخت از بین رفت. اعمالی که از روی خشم و نفرت وترس شکل می گیرند ، به وضوح فریاد می زنند که آهای مردم ببینید من که این اعمال را انجام می دهم با منطق و تدبیر بیگانه ام و به همین خاطر قضاوت بقیه راجع به ایشان چیزی جز ساده لوحی و بی تدبیری نیست. در واقع اعمال برآمده از خشم و نفرت و ترس ضمن آنکه نتیجه ای عکس چیزی که دنبالش هستیم را به همراه می آورد بلکه باعث می شود چهره ای ساده لوحانه و غیر قابل اطمینان از ما در اذهان نقش ببندد و دیگر کسی روی ما حساب نکند و مسئولیتی جدی را به ما محول نکند. پس همیشه هنگام عصبانیت ، کینه و ترس صبر پیشه کنید و بگذارید تا منطق و تدبیر برایتان تصمیم بگیرد و حرکت مناسب را عقل توام با معرفت برایتان تعیین کند

 

[ پنج شنبه 10 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 23:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 909

داستان شماره 909

مترسک برای پرکردن زمان

 

بسم اله الرحمن الرحیم
در دهکده ای که شیوانا در آن زندگی می کرد بین دهکده و رودخانه چند درخت بزرگ و دیواری سنگی وجود داشت که باعث می شد مردم ده همیشه به خاطر این موانع از مسیر دورتری خود را به رودخانه برسانند. سرانجام قرار شد عده ای را استخدام کنند تا درختان را قطع و دیوار را خراب کنند و جاده ای راحت بین رود و ده برقرار سازند. اما به خاطر حجم سنگین کار و مزد کمی که برای اینکار در نظر گرفته شده بود هیچ کارگری حاضر به قبول این زحمت نبود
روزی دو برادر از دهکده ای بسیار دور به دیدن شیوانا آمدند اما در راه آمدن گرفتار راهزنان شدند و پول و مال همراهشان را از دست دادند.آنها چون پولی برای برگشت نداشتند درخواست کار نمودند و کدخدای ده برداشتن دیوار و قطع درختان را به عنوان کار به آنها پیشنهاد کردند. موقع قیمت گذاری که شد کدخدا و اهالی ده دو برادر را نزد شیوانا بردند و و به آنها گفتند که چون اینکار برای دو  کارگر حدود سه ماه طول می کشد و به خاطر سختی کار پول شش ماه دو کارگر تمام وقت برای اینکار در نظر گرفته می شود.و در طی این چند ماه نیز می توانند در مدرسه شیوانا ساکن شوند
قرار شد از روز بعد کار شروع شود.آن شب کدخدا در مقابل جمع از دو برادر پرسید:” آیا می دانید چه کار سختی را پذیرفته اید و آیا خبر دارید که تا به حال هیچ کارگری حاضر نشده است این همه زحمت را متقبل شود!؟
دوبرادر نگاهی به هم انداختند و سری تکان دادند و گفتند که برای آنها اینکار مشکل نیست و آنها کارهایی بسیار سخت تر از این را قبلا انجام داده اند؟! ما دردیار خود صاحب مال و منال کافی هستیم و هر روز هم چنین کارهای سختی را انجام می دهیم!؟
کدخدا با حیرت پرسید:” اما این جور کارهای طاقت فرسا بدن انسان را فرسوده می سازد و با درآمد حاصل از آن هم که اصلا نمی توان مخارج زن و فرزند را تامین کرد! پس شما چگونه از پس هزینه های زندگی (آن هم یک زندگی مرفه) برمی آئید!؟
دوبرادر لبخندی زدند و از کدخدا پرسیدند: ” تو چگونه درآمد تولید می کنی!؟
کدخدا با غرور گفت:” ثروتی از پدر به من ارث رسیده و مقداری نیز به واسطه آشنایی با امپراتور به من هدیه شده است. این ثروت را به صورت زمین و دام به کارگران فقیر اجاره می دهم و در مقابل از آنها سود می گیرم! اصل ثروتم هم همیشه سرجایش هست و تازه زیادتر هم می شود! زحمت کمتری هم می کشم!مثلا پولی که شما با این زحمت در عرض شش ماه بدست می آورید من آن را در عرض دو ماه بدست می آورم بدون آنکه زحمتی بکشم!؟
یکی از برادران با تعجب پرسید:” و اگر این ثروت به شما به ارث نمی رسید و یا هدیه ای از امپراتور دریافت نمی کردید! یا اصلا این ثروت به واسطه بلایی آسمانی از دست می رفت آن موقع چه می کردید!؟
کدخدا با غرور لبخندی زد و گفت:” خوب این بماند!” دیگر هیچکس سخنی نگفت.صبح روز بعد کار شروع شد
روز اول برادران در اطراف دیوار چاله های بزرگی کندند و روز دوم  چند اسب کرایه کردند و با استفاده از اره وتبر تنه درختان را طوری بریدند که موقع سقوط دقیقا روی دیوار بیافتند. چاله ها طوری پای دیوار کنده شده بودند که با خراب شدن دیوار ، بر اثر سقوط درخت ، نخاله های دیوار مستقیم داخل چاله می افتاد!روز بعد هم با کمک اسب ها درختها را از مسیر جاده دور کردند و بقیه تنه های درختان را نیز با آتش سوزاندند. روز چهارم و پنجم روی جاده خاک ریختند و در پایان هفته جاده ای صاف و مستقیم و عاری از هر نوع مانع مزاحمی از قبیل دیوار و درخت بین دهکده و رودخانه برقرار شد
وقتی آخر هفته برادران مزد شش ماه خود را درخواست نمودند ، کدخدا از دادن مزد طفره رفت و دو برادر به همراهی کدخدا و مردم دهکده نزد شیوانا آمدند تا او حرف آخر را بزند. شیوانا سری تکان داد و گفت:” قرارداد قرارداد است. همانی که توافق کردید را پرداخت کنید
کدخدا با حیرت گفت:” اما آنها فقط یک هفته کار کردند!؟ اگر قرار باشد این دو برادر همینطور در این دیار کار کنند به زودی به ثروتی زیاد دست پیدا می کنند! و فاصله طبقاتی بین آنها و امثال ما زیاد می شود
شیوانا با تعجب به کدخدا نگاه کرد و گفت:” خوب روش درست ثروتمند شدن هم همین است. اگر می بینید مردم یک دیار پیشرفت می کنند راهش همین است. آنها از فکر و ابزار اطراف خود استفاده می کنند و اگر لازم باشد ابزارهای کمکی می سازند و با صرفه جویی در زمان و زحمت ، مسیری که بقیه با کندی و طمانینه طی می کنند را به صورت جهشی در زمان بسیار کمتر و با زحمت ناچیز رد می کنند و زودتر به ثروتی بیشتر دست می یابند
کدخدا با خشم به شیوانا خیره شد و گفت:” من قبول ندارم! من و افرادم انتظار داشتیم تا از پنجره خانه مان به مدت شش ماه این دو برادر را ببینیم که در این جاده کار می کنند و عرق می ریزند. فقط با این تفکر است که دلمان راضی می شود که به آنها بابت کارشان پول شش ماه را بپردازیم
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” شما چاره ای ندارید و طبق توافق باید مزد شش ماه این دو برادر را بدهید.” سپس شیوانا نگاهی به دو برادر انداخت و تبسمی کرد و گفت:” این دو برادر هم قول می دهند کاری کنند که دل کدخدا و افرادش از بابت این پرداخت راضی بماند!؟
کدخدا مبلغ را پرداخت و رفت. روز بعد دو برادر دو مترسک چوبی در دو طرف جاده شبیه خود درست کردند و به این مترسک ها لباس آدم پوشاندند و به دستان آنها با نخ قوطی های فلزی آویزان کردند که با وزش باد از خود سروصدا درست می کردند.کدخدا و افرادش هم هر روز از پشت پنجره منزلشان به این مترسک های دو طرف جاده نگاه می کردند و از دیدن آنها احساس رضایت می کردند

 

[ پنج شنبه 9 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 908

داستان شماره 908

 هنری برای خودت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در شمشیر زنی استاد ماهری بود. روزی جوانی نزد او آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و مهارت شمشیر زنی را به او تعلیم دهد. شیوانا از جوان پرسید:” برای چه می خواهی شمشیرزنی بیاموزی!؟
جوان پاسخ داد: برای اینکه در نبردها و درگیری ها توانمندی خودم را به دیگران نشان دهم و بتوانم از خودم و خانواده ام و حریمی که متعلق به من است در مقابل بقیه دفاع کنم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” بسیار خوب درس امروز این است که این تکه چوب را در دست بگیری و دو ساعت در میدان دهکده آن را دور سرت بچرخانی و به سوی پرندگان چوب را حواله کنی
جوان مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و پس از چند دقیقه پرسید:” ولی استاد! اینطور که شما می گوئید من خودم را مضحکه خاص و عام می کنم و دیگر آبرویی برایم باقی نمی ماند
شیوانا به طور جدی سری تکان داد و گفت:” همین است که گفتم! یا چوب را دو ساعت در ملاء عام دورسرت می چرخانی و یا از درس بعدی خبری نیست
جوان سرش را پائین انداخت. چوب را از شیوانا گرفت و به وسط میدان دهکده رفت و آن را به مدت دوساعت دور سر چرخاند و به سوی پرندگان آسمان نشانه گرفت. رهگذران با تعجب و احتیاط از کنار اومی گذشتند و کودکان کنار دیوار او را تماشا می کردند
سرانجام پسر جوان شرمزده و افسرده نزد شیوانا آمد و از او خواست تا درس بعدی را به او بیاموزد
شیوانا سری تکان داد و گفت: درس بعد این است:” دوباره در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می روی و این دو تا چوب را می گیری و به مدت دو ساعت آنها را به همدیگر می زنی و در هوا می چرخانی
پسرجوان چیزی نگفت. دوباره غمگین و افسرده چوبها را از شیوانا گرفت وروز بعد به میدان دهکده رفت و همان کاری را که شیوانا از او خواسته بود انجام داد. چهل روز تمام درس شیوانا همین بود! پسر را در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می فرستاد و از  او می خواست با چوب معمولی با موجودی نامریی به شمشیر بازی بپردازد
سرانجام روز چهلم فرا رسید و پسر خوشحال و سرحال نزد شیوانا آمد. شیوانا از او پرسید:” آیا هنوز هم دلت می خواهد شمشیر زنی بیاموزی!؟”پسرک با شوق سری تکان داد و گفت:” آری اکنون به شدت علاقه مندم در شمشیر زنی ماهر شوم
شیوانا پرسید:” برای چی!؟
پسرک گفت: “برای دل خودم. می خواهم خودم و استعدادهایم را با شمشیرزنی بهتر بشناسم و با کسب این مهارت از توانایی های خودم لذت ببرم
شیوانا پرسید:” مردم و نظر آنها چی!؟
پسر جوان سری تکان داد و گفت:” نظر هیچ کس برایم مهم نیست. این چند روز اخیر که در میدان دهکده تمرین می کنم اصلا نگاه سنگین جمعیت و حرف های آنها را نمی بینم و نمی شنوم. فقط خودم را می بینم و چوب دستی ها را
شیوانا سری تکان داد وگفت:” بسیار خوب اکنون زمان آموزش فرا رسیده است. فردا درس را در همین مدرسه با شمشیرهای واقعی شروع می کنیم!؟
می گویند آن جوان چند سال بعد آنقدر در شمشیرزنی ماهر شد که در وصفش می گفتند که او با چوبدستی هم می تواند ضربات یک شمشیر واقعی را وارد
سازد

 

[ پنج شنبه 8 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 907

داستان شماره 907

مجوز همراهی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا به همراه دو نفر ازشاگردانش از راهی می گذشتند. در مسیر راه یکی از شاگردان شیوانا بی احتیاطی کرد و داخل گودالی عمیق افتاد. شیوانا و همراهش چون نمی توانستند به تنهایی او را نجات دهند، تصمیم گرفتند از رهگذران کمک بگیرند. دو رهگذر از دور پیدا شدند. یکی مردی بسیار تنومند و قوی هیکل بود که لباس هایی نامرتب به تن داشت و سروصورتی خاک آلود و به هم ریخته و دیگری مردی لاغر و ضعیف که لباس هایی تمیز به تن داشت و با وجود ضعف ، موهایی کاملا مرتب و صورتی آراسته داشت. شیوانا بلافاصله به شاگرد همراه گفت:” برو و از آن آقایی که لاغر است و لباس تمیز دارد درخواست کمک کن!؟
شاگرد با حیرت اشاره ای به مرد قوی هیکل کرد و گفت:” اما استاد! آن رهگذری تنومند می تواند بیشتر مفید باشد!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” اگر قرار باشد کمکی شود از جانب همان آقای لاغر اندام است
شاگرد شیوانا بی اعتنا به کلام استاد به سمت مرد تنومند رفت و از او کمک خواست. مرد غول پیکر بی اعتنا به شاگرد و حرفهایش ، جوابی بی ادبانه داد و راه خود را گرفت و رفت. مرد لاغر اندام که متوجه قضیه شد بدون اینکه از او درخواستی شود به سوی شیوانا دوید وکمک کرد تا فرد آسیب دیده از درون گودال بیرون آید
وقتی همه چیز به خیرو خوشی تمام شد و مرد لاغر اندام خداحافظی کرد و رفت. شاگرد شیوانا با حیرت از او پرسید:” شما از کجا فهمیدید که مرد لاغر اندام اهل کمک است و آن رهگذر تنومند خاصیت و استعداد کمک ندارد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” از لباس های تمیز و سروصورت آراسته مرد لاغر اندام مشخص بود که او خودش را همانطوری که هست دوست دارد و برای خودش و لباسی که به تن می کند ارزش قائل است. اولین گام برای کمک به دیگران این است که به خودت کمک کنی! آن تنومند با وجود هیکل غول پیکری که داشت نسبت به سلامتی و زیبایی خودش بی تفاوت بود. چگونه انتظار داری کسی که نسبت به عزیزترین آشنای زندگی یعنی خودش بی خیال وبی تفاوت و بی رحم است نسبت به دیگران از خود رحم و شفقتی نشان دهد. او مجوز بی رحمی به خودش را صادر کرده وخودش را به این روز انداخته است. طبیعی است که این مجوز را با شدت بیشتری در مورد دیگران هم به کار می گیرد و به سوی هیچ درمانده ای دست مساعدت دراز نمی کند.ولی برعکس آن مرد لاغر اندام به محض اینکه متوجه قضیه شد ، بدون اینکه از او  درخواست شود برای کمک عجله کرد
او به طور ناخودآگاه چنین کاری را انجام داد. دوست داشتن خودش و باور اینکه موجود باارزشی است به او اجازه نمی دهد تا بی اعتنا باشد و با کمک نکردن به یک نیازمند ، خودش را نزد خودش بدنام و بی اعتبار سازد

[ پنج شنبه 7 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 906

داستان شماره 906

دوست خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا دوست سنگتراشی داشت که در در کوهستانی نزدیک دهکده  ، سرپناهی سنگی برای خود ساخته بود  و از راه کندن و تراشیدن و فروش سنگ های ساختمانی امرار معاش می کرد.این دوست سنگتراش بسیار سرد و بی روح می نمود و کمتر با مردم صحبت می کرد. اما شیوانا به این دوست سنگتراش بسیار علاقه مند بود و هر وقت کسی به کوه می رفت شیوانا مقداری غذا و هدیه برای دوست سنگتراشش می فرستاد
شاگردان شیوانا از این همه محبت و دوستی شیوانا به سنگتراش تعجب می کردند و حتی بعضی از روی حسادت جملاتی را از قول سنگتراش بر علیه شیوانا برای او نقل می کردند و شیوانا همیشه با تبسم می گفت که اگر سنگتراش چنین گفته درست گفته و با این جواب دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت
روزی کودکی بیمار به مدرسه پناه آورد و شیوانا به خاطر پذیرایی از کودک خودش هم بیمارشد و به بسترافتاد. طبیب دوای شیوانا و کودک را جوشانده ای گیاهی  معرفی کرد که در دره ای عمیق و غیر قابل دسترس می روئید. هیچ کس جرات رفتن به آن دره و جستجوی گیاه را در خود ندید و به همین خاطر همه به بهانه های مختلف دست روی دست گذاشتند و یک هفته کاری نکردند. سرانجام خبر به مرد سنگتراش رسید. او به محض باخبر شدن از احوال دوستش سراسیمه به سوی دره شتافت و با زحمت فراوان گیاه را پیدا کرد و آن را به طبیب رساند و خودش چندین روز بر بالین شیوانا حضور یافت تا جوشانده طبیب اثر خود را نشان دهد.وقتی سنگتراش از بهبود وضع شیوانا مطمئن شد بدون اینکه منتظر بیداری استاد شود ، وسایلش را جمع کرد و به کوه برگشت
وقتی شیوانا سرحال شد و دوباره به جمع شاگردان بازگشت . یکی از شاگردان که از رفتار سرد مرد سنگتراش دل خوشی نداشت خطاب به استاد گفت:” این دوست شما حتی منتظر نماند تا شما بیدار شوید و او را ببینید!؟
…... و
شیوانا نگذاشت تا صحبت او تمام شود. آهی کشید و با تبسم گفت:” اگر دوست خوب ام سنگتراش اینطور صلاح دید که برود درست عمل کرده است!” با این پاسخ دیگر هیچ کس در مورد سنگتراش نظری نداد

[ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 905

داستان شماره 905

پرنده همچنان می رود

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا زیر درختی نشسته بود و پاهایش را داخل جوی آبی که از زیر درخت عبور می کرد گذاشته بود و محو زیبایی طبیعت شده بود. جوانی لاقید و گستاخ از آنجا عبور می کرد. آرامش و متانت شیوانا را دید لختی ایستاد و به او خیره شد. شیوانا نیم نگاهی به او انداخت و از او خواست تا کنارش بنشیند و پاهایش را مانند او داخل آب بگذارد تا از تب و گرمای وجودش کاسته شود. جوان پوزخندی زد و گفت:” تعجبم که عمر خود را در طریق معرفت می گذرانی به این امید که در آن دنیا به خوشگذرانی و عیاشی بپردازی و هیچ نمی دانی که زمان مرگ همان اتفاقی که سرتو می افتد سر من هم می آید! یعنی باید این دنیا را رها کنیم و به جای نامعلومی برویم. اگر آن دنیا از عیش و عشرت خبری نباشد ، آیا فکر نمی کنی که زندگی عاشقانه و عارفانه ات در این دنیا هدر رفته است؟
شیوانا تبسمی کرد و با انگشت اشاره پرنده ای در آسمان را نشان داد و گفت:” اگر همین الآن یک شکارچی تیری به سوی این پرنده شلیک کند و او در جا هنگام اصابت جان دهد و بمیرد چه بلایی بر سر روح او می آید!؟
جوان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” از دید من پرنده با روحش به زمین سقوط می کند. روحش از بین می رود و بدنش خوراک این و آن می شود و به شکلی دیگر از بین می رود
شیوانا تبسمی کرد وسری تکان داد و گفت:” نه من بر این باورم که درست همان لحظه ای که پرنده در فضا جان می دهد. روحش همان مسیر پرواز او را ادامه می دهد و همچنان می رود! من بر این باورم که اگر دنیا را با عشق و معرفت زیسته باشی ، پس از جان باختن بلافاصله و بدون گسستگی زیستنی به همین شکل یعنی عاشقانه و عارفانه را در فضایی دیگر ادامه می دهی. من طریق معرفت را انتخاب کردم نه به این سبب که می خواهم در این دنیا چنین باشم و در دنیایی دیگر به شکلی دیگر!؟ بلکه این طریق را برگزیدم تا برای همیشه در آن قدم زنم ! چه این دنیا باشد و چه صد دنیای دیگر

[ پنج شنبه 5 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 904

داستان شماره 904

شاید طعمه تو هستی!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از نزدیکان امپراتور که مردی مغرور و قدرت طلب بود وارد دهکده شیوانا شد و بدون رعایت حرمت و ادب درب مدرسه را شکست و وقت تدریس وارد جلسه درس شیوانا شد و با غرور مقابل استاد ایستاد و به او گفت:” هی پیرمرد! من در دربار امپراتور جایگاهی ویژه دارم. با گارد شمشیرزن های امپراتور و قاضی ویژه او نیز کاملا آشنا هستم. می توانم هر کسی را که اراده کنم به پشتوانه این جایگاه و قدرت برای همیشه به زندان افکنم و از هستی ساقط کنم. یکی از شاگردان قدیمی تو به من باج نداده است و علیه من شوریده و من حکم رسمی دستگیری او را از قاضی ویژه امپراتور در دست دارم. ما بر این گمانیم که او به مدرسه تو پناه آورده و من شخصا اینجا آمده ام تا او را شکار کنم!
شیوانا با تبسم سری تکان داد و گفت:” اینکه می گویی شاگرد قدیمی مدرسه بوده آیا شخص باهوشی است!؟
مرد مغرور با صدای خفه ای گفت:” آری و اینچنین که برمی آید در مدرسه شما به خوبی نیز درس های لازم را فرا گرفته است!؟ اما در عین حال او یک باهوش ترسو است و دائم می گریزد و مقابل من نمی ایستد تا قدرتم را نشانش دهم! و ببیند چگونه شکارش می کنم!
شیوانا مجددا پرسید:” اگر او شاگرد مدرسه من بوده و درسهای معرفت را هم خوب فرا گرفته است بدان و آگاه باش که این تو نیستی که قصد شکارش کرده ای ! بلکه این اوست که می خواهد تو را شکار کند!؟
دولتمرد امپراتور از خشم برافروخت و شمشیرش را از نیام کشید و بالای سر شیوانا برد و گفت:” هیچ می فهمی چه می گویی پیرمرد!؟ این مرد فراری و ضعیف و ناتوان چگونه می تواند شکارچی من باشد!؟من در تمام عمرم هرگز سراغ ندارم که دنبال کسی باشم و او را پیدا نکنم!؟
شیوانا به پشت بام مدرسه اشاره ای کرد و از دولتمرد امپراتور خواست تا گربه ای که روی شیب شیروانی عزم شکارپرنده ای زخمی را نموده تماشا کند. پرنده با بالهای افتاده خودش را به سرعت به لبه بام می کشاند و گربه  به ظاهرقدرتمند مغرور و سرمست از زخمی بودن شکار و توانایی خویش ، بی پروا در سراشیب بام به سمت پرنده به ظاهر زخمی می دوید تا او را شکار کند و از هم بدرد. درست در آخرین خیزی که گربه به قصد گرفتن پرنده برداشت ، پرنده ناگهان بالهایش را باز کرد و به سوی درختی آنسوی مدرسه پرکشید و گربه نگون بخت که اصلا انتظار چنین واکنشی از پرنده به ظاهر ناتوان نداشت تعادلش را ازدست دادو از لبه بام بلند مدرسه  با سر محکم زمین خورد و دیگر از جا بلند نشد
شیوانا با آرامش و متانت ادامه داد و گفت :“ آن شاگرد قدیمی من که تو دنبالش هستی ، آنقدر باهوش بوده که تو را وادار کرده از آبرو و اعتبار خودت مایه بگذاری و کرانه های قدرت خود را برملا سازی و رفقا و آشنایان درباری خودت را لو بدهی و با پای خود و در مقابل صدها شاهد درب مدرسه شیوانا را بشکنی و بر سر استاد معرفت این دیار شمشیر بکشی! اگر اینها به گوش امپراتور برسد نه به خاطر حرمت مدرسه بلکه از ترس خشم مردم و  برای حفظ آبرو و اعتبار خودش هم که شده تو را گوشمالی می دهد و این یکی از آن بلا هایی است که آن شاگرد قدیمی و باهوش من در نظر دارد بر سر تو آورد
تو هر تصمیمی  که علیه او بگیری و گمان کنی که خودت این تصمیم را گرفتی بدان و آگاه باش که دقیقا در حال انجام همان کاری هستی که او طرحش را ریخته است و تو در واقع طبق نقشه او عمل می کنی و به همین خاطر از عاقبت تو بسیار بیمناکم! متاسفم دوست من! این تو نیستی که دنبال او هستی ! این در واقع اوست که به قصد شکارتو گام به گام همراهت می آید و خودش را برای آخرین خیز تو آماده می کند. او شاید در این مدت خودش را  ضعیف و ناتوان جلوه می دهد اما بدان و آگاه باش که او فریبت می دهد و می خواهد وادارت کند تا آخرین خیز مرگ را برداری و خودت اسباب هلاک خود را آماده کنی!! به توقول می دهم که او در مدرسه نیست ، اما مطمئنم که زیاد هم از اینجا دور نیست. این تو نیستی که می توانی او را پیدا کنی. بلکه این اوست که خودش را هرازگاهی به تو نشان می دهد تا تو را به دنبال خودش بکشاند. اگر او شاگرد شیوانا باشد بدان که قدم به قدم به تو نزدیک است و در کمین است تا تو را توسط خودت و به دست خودت شکار کند
شیوانا در این لحظه اشاره ای به لاشه گربه کرد و  لبخندی زد و ادامه داد:”پرنده زخمی اکنون بالای درخت نشسته و نظاره گر موجودی است که تا چند دقیقه قبل اصلا گمان نمی کرد که توسط وزن خودش زمین بخورد. هیچکس پرنده را در این میان مقصر نمی داند . او همین الآن  به پرواز خود ادامه می دهد و می رود و بیچاره گربه که با همه قدرتش دیگر نمی تواند این پرواز را ببیند
آشنای  امپراتور که با شمشیر برافراخته بالای سر شیوانا ایستاده بود، بلافاصله متوجه اشتباه رفتار خود شد و به سرعت شمشیرش را غلاف کرد و با صدایی که از ترس می لرزید گفت:” اما این نوع نبرد منصفانه و جوانمردانه نیست!؟” شیوانا پاسخ داد:” گربه وقتی برای دندان گرفتن پرنده زخمی آخرین خیز را برمی داشت قصد نبرد منصفانه ای را انجام نمی داد!؟” آشنای امپراتوردیگر چیزی نگفت و  با ترس و لرز مدرسه شیوانا را ترک کرد و رفت
شیوانا مدتی سکوت کرد و سپس سرش را بالا آورد و خطاب به شاگردانش گفت:” اگر به قدرتی رسیدید، مواظب باشید که هرگز فریب آن را نخورید.همه آدمهای قدرتمندی که می شناسم توسط همین حس قدرتمندی خودشان توسط آدمهای ضعیف تر شکار شده اند و ازبین رفته اند
وقتی طعمه ای که می تواند دست و پا بزند ، مقابل شما خیلی بی دست و پا و ضعیف و دست یافتنی جلوه می کند ،و به واسطه این ضعف طعمه حس قدرت وجود شما را فرا گرفت، بترسید و  بسیار احتیاط کنید ! هشیار باشید که به احتمال زیاد این شمائید که طعمه قرار گرفته اید و به خاطر حس فریب دهنده قدرت و البته طبق نقشه طعمه ، کور شده اید و با این کور شدن تورهایی که او مقابل شما قرار داده را نمی بینید

 

[ پنج شنبه 4 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 903

داستان شماره 903

داستان آموزنده برادر مهربان


بسم الله الرحمن الرحیم
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامانگرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت(راد اس ام اس) و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادردر راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند

[ چهار شنبه 3 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 902

داستان شماره 902

داستان زیبای هدیه فارغ التحصیلی


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد

بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ای زیبا و خانواده فوق العاده‌ای داشت. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود؛ اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است؛ بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان جعبه قدیمی را باز یافت؛ در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را از جعبه خارج کرد و کلید یک ماشین را زیر آن پیدا کرد! در کنار آن، یک فاکتور با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت؛ روی فاکتور تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

[ چهار شنبه 2 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 901

داستان شماره 901

داستان زیبای معجزه


بسم الله الرحمن الرحیم
علی هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که خواهر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. علی شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند دخترمان را نجات دهد
علی با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره علی حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت
داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
پسرک توضیح داد که خواهر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم پسر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم
چشمان پسرک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از پسرک پرسید: چقدر پول داری؟
پسرک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم خواهر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه خواهرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز دخترک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات دخترم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار

 

[ چهار شنبه 1 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]