اسلایدر

داستان شماره 1770

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1770

داستان شماره 1770

موسسه لاغری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.
وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!
پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه...

 

[ سه شنبه 30 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1769

داستان شماره 1769

مردم بی بخار


بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان قدیم پادشاهی زندگی میکرد که یک وزیر سیاستمدار داشت، یکی روز پادشاه در فکر بود و وزیر سوال کرد قربان در چه فکری هستید؟!؟!
پادشاه گفت در فکری هستم که چطور از این مردم پول بیشتری بگیرم که مشکل ساز هم نشود!!
وزیر گفت قربان من یک راه حل دارم اینکه از این به بعد هر کس که قصد ورود به شهر رو داشت مبلغ ۲ سکه پرداخت کند
پادشاه گفت نه نه … اینجوری بر ضد ما شورش میکنند، چون بدون دلیل ازشون پول گرفتیم !!!
وزیر گفت این کار را به من بسپار
از فردا اعلام شد که هر کس قصد ورود به شهر را دارد باید مبلغ دو سکه بپردازد
پادشاه مظرب بود و منتظر شورش مردم بود
ولی هیچ کس عکس العملی نشان نداد و از فردا هر کس که وارد شهر میشد مبلغ دو سکه پرداخت میکرد
وضع به همین منوال گذشت تا یک روز پادشاه به وزیر گفت: من فکر میکردم مردم شورش کنن و تخت مارا پایین بکشند
در این حال وزیر گفت این مردم بدتر از اونی هستن که شما فکر میکنید، میخواهم به شما ثابت کنم، از این به بعد برای ورود به شهر هر کس باید هر کس پنج سکه پرداخت کند
پادشاه گفت اینبار حتما شورش میکنن و کار ما تمام است
ولی وزیر گفت قربان این امر را به من واگذار کنید و فقط چهره واقعی این مردم را ببینید
اینبار هم مث بار اول هر کس وارد شهر میشد پنج سکه پرداخت میکرد و بدون هیچ حرفی داخل شهر میشد
اینبار وزیر اعلام کرد که هر کس از شهر هم بخواهد خارج شود باید پنج سکه دیگر هم بپردازد
باز پادشاه ترسید و وزیر باز گفت قربان به من واگذار کنید
کار به جایی رسید که هر کس وظیفه خود میدانست که هم برای ورود و هم برای خروج از شهر پنج سکه بپردازد
تا اینکه یک روز پادشاه به وزیر گفت که مردم خیلی خشمناک هستند و به همین زودی ها بساط تاج و تخت ما رو پایین خواهند کشید
در این حال وزیر پوزخندی زد و گفت برای اثبات نادرستی حرف شما میخوام دست به کار بزنم
گفت از این به بعد هر کس بخواهد از شهر خارج شود علاوه بر پنج سکه باید یک کشیده هم از مامور ما بخورد!
پادشاه اینبار به هم اشفت و گفت کم همچین دستوری نمیدهم، چون این دیگر برای مردم غیر قابل تحمل است و حتما کار ما تمام است
وزیر گفت قربان برای اینکه به شما ثابت کنم، فردا صبح شما به قسمت برج دروازه شهر بیایید و از بالا شاهد ماجرا باشید
فردا آن روز مردم برای خروج از شهر صف کشیده بودند و یک مامور پنج سکه از آنها دریافت میکرد و به آنها کشیده میزد تا خارج شوند
که ناگهان از بین جمعیت یک نفر فریاد زد :این چه وضعی است، ما را مسخره کرده اید
در همین حین پادشاه که از بالا شاهد ماجرا بود به وزیر نگاهی با ترس انداخت و گفت دیدی؟!؟
همین الان شورش سنگینی رخ میدید و کار تاج و تخت ما پایان می یابد
مامور از شخص پرسید چرا فریاد میزنی ؟!؟!!؟ مشکل تو چیست؟؟!؟
مرد گفت ما همه کار و زندگی داریم و تعداد ماموران شما کم است
چند مامور دیگر بیاورید که سریعتر کار ما رو راه بیاندازند که به کار و زندگی خود برسیم

 

[ سه شنبه 29 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1768

داستان شماره 1768

ترك فقيرى هم مشكل است

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان ملك حسين كرت (كورت ) مولانا ارشدى بود كه به فقر و گدايى مشهور بود لكن صداى خوبى داشت و مردم را متاءثر مى كرد. وقتى ملك حسين خواست كه پيام آورى به شيراز نزد شاه شجاع بفرستند تا مدعاى او را خاطرنشان كند گفتند: در بيان ، مولانا ارشد فقير و گدا خوب است
ملك حسين او را خواست و گفت : تو را براى كار مهمى مى فرستم فقط يك عيب دارى كه دست فقر دراز مى نمائى ؛ اگر عهد كنى آبروريزى نكنى تو را به شيراز مى فرستم ! او را بيست هزار دينار داد و عهد گرفتند مبادا در شيراز دست گدائى بگشايد
اسباب سفر او را آماده و بيست و پنج هزار دينار به او دادند. او به شيراز رفت و به مدعا جواب يافت . چون خواست برگردد، شاه شجاع و اركان دولت از او خواستند با صدايش پند و آوازى از او بشنوند
قرار شد بعد از نماز جمعه در مسجد جامع ، صدا به وعظ بگشايد؛ همه اركان دولت و مردم هم جمع بودند. چون صدا بلند كرد و همه را جذب كرد، صفت گدائى قوه طمعش را به حركت درآورد، نزد همگان گفت : مرا سوگند دادند از فقر و گدائى چيزى نگويم . از وقتى به شهر شما آمدم خبرى نشد! آيا شما سوگند نخورده ايد كه مرا چيزى ندهيد؟ مردم در عين گريه ، خندان شدند و آنقدر به او پول دادند تا راضى شد

 

[ سه شنبه 28 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1767

داستان شماره 1767

 

جواب وزير مختار

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

استعمار گران و كشورهاى ابر قدرت هميشه در پى نابودى كشورهاى كوچك هستند، و به لباس دوستى هزاران مكر و حيله در درون دارند تا به اهداف خود برسند
وقتى كه ميرزا محمد تقى خان امير كبير نخست وزير ناصرالدين قاجار بود يكى از معلمان مدرسه دارالفنون به نام ((نظر آقا)) مى گفت : هر وقت امير كبير سفراى خارجى را مى پذيرفت مرا براى مترجمى احضار مى كرد.در يكى از ملاقاتهاى او و سفير روس حادثه جالبى رخ داد و آن اينكه : وزير مختار روسيه درباره مرزهاى ايران با روسيه تقاضاى نامناسبى داشت ، او را براى امير كبير ترجمه كردم . امير كبير فرمود: به وزير مختار بگو هيچ كشك و بادنجان خورده اى ؟
سخن او را براى وزير روس گفتم ، او تعجب كرد و گفت : بگوئيد: خير! امير كبير گفت : پس بوزير روسيه بگو: ما در خانه مان يك فاطمه خانم جانى هست كه كشك و بادنجان خوبى درست مى كند، امروز هم درست كرده و يك قسمت آن را براى شما مى فرستم تا بخوريد و ببينيد چقدر خوب است
وزير مختار گفت : بگوئيد ممنونم ، ولى درباره مرزها و سرحدات چه مى فرمائيد؟
اميركبير در جواب گفت : به وزير مختار بگوئيد: آى كشك و بادنجان ، آى فاطمه خانم جان
همينطور با اين كلمات جواب حيله بازيهاى وزير مختار را داد، كه به كمال نااميدى وزير مختار برخاست و رفت

[ سه شنبه 27 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1766

داستان شماره 1766

درمان چاقى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد
آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس ‍ او را جايزه بسيار عطا كردند

 

[ سه شنبه 26 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1765

داستان شماره 1765

هدهد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى سپاهيان حضرت سليمان عليه السلام از جمله پرندگان نيز كه در گروه سپاهيان آن پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشتند، با سليمان ملاقات كردند و مجلس باشكوهى در محضر او بپا نمودند.همه آنها با كمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده اى هنر و دانش خود را براى سليمان عليه السلام بازگو نمود تا اينكه نوبت به هدد (شانه بسر) رسيد و گفت : هنرم اين است (وقتى كه در اوج هستم آب در قعر زمين را با چشم تيزبين خود مشاهده مى كنم كه آيا از دل خاك مى جوشد يا كه از سنگ بيرون مى آيد. خوبست مرا در لشگر خود منصبى عطا كنى تا در سفرها جايگاه آب را به شما نشان دهم
سليمان عليه السلام قبول كرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. كلاغ وقتى باخبر شد به سليمان عليه السلام گفت : او دروغ مى گويد، زيرا اگر راست مى گويد كه آب را در زير زمين مشاهده مى كند، پس چرا زير مشتى خاك دام را نمى بيند و در قفس مى افتد
هدهد در جواب گفت : اى سليمان سخن دشمن را در موردم نپذير! اگر من دروغ مى گويم سرم را از بدن جدا كن . من در همان اوج پرواز دام را مى نگرم . چون قضاء و قدر مى آيد، پرده بر چشم هوشم مى افتد
چون قضاء آيد شود دانش بخواب
مه سيه گردد بگيرد آفتاب

 

[ سه شنبه 25 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1764
[ سه شنبه 24 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1763

داستان شماره 1763

داستان نامه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یك دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شركت امریكائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است
می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج كنم. شاید تصور كنید كه سطح توقع من بالاست، اما حتی درآم سالانه یك میلیون دلار در نیویورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد. چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج كرده‌اید؟ سئوال من این است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج كنم؟ چند سئوال ساده دارم
یک-    پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
دو-    چه گروه سنی از مردان به كار من می‌آیند؟
سه-    معیارهای شما برای انتخاب همسر كدامند؟
و اما جواب مدیر شركت مورگان
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید كه دختران زیادی هستند كه سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یك سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل كنم
درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا كند كسی فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌كنم.از دید یك تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشكال كار همین جاست: زیبائی شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند. از نظر علم اقتصاد، من یك "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یك "سرمایه رو به زوال". به زبان وال‌استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار كرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.  بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج هرگز
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد
در هر حال به شما پیشنهاد می‌كنم كه قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان می‌توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه پانصد هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن كه یك پولدار احمق را پیدا كنید
امیدوارم این پاسخ كمكتان كند

[ سه شنبه 23 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1762

داستان شماره 1762

داستان آموزنده درخت و مسافر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد
 فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد
 پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند.  خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت
قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست
ولي بايد حواسـمان باشد ،  چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد

 

[ سه شنبه 22 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1761
[ سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1760

داستان شماره 1760

خر دانا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم

 

[ سه شنبه 20 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1759

داستان شماره 1759

داستان پنكه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک  مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است. بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی و ... دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند : پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید  . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی  جلوگیری نمایند  
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک  کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :  تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد

 

[ سه شنبه 19 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1758

داستان شماره 1758

طوطی بیچاره

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند
او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند
صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت
روز بعد باز آن خانم برگشت  طوطی هنوز صحبت نمی کرد
صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد
صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و
رفت
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟
آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟

 

[ سه شنبه 18 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1757
[ سه شنبه 17 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1756

داستان شماره 1756

امنيت در دستگاه ديوانی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزی مردی پیش قاضی آمده و گفت : ای قاضی نگهبان دروازه شهر هر بار که من وارد و یا خارج می شوم مرا به تمسخر می گیرد و در مقابل حتی نزدیکانم دشنامم می دهد . قاضی پرسید چرا ؟ این رفتار را می کند مگر تو چه کرده ایی آن مرد گفت : هیچ ، خود در شگفتم چرا با من چنین می کند .
قاضی گفت بیا برویم و خود با لباسی پوشیده در پشت سر شاکی به راه افتاده و به او گفت به دروازه شو تا ببینم این نگهبان چگونه است . به دروازه که رسیدند نگهبان پوز خندی زد و شروع کرد به دشنام گویی و تمسخر آن مرد بیچاره . قاضی صورت خویش را از زیر نقاب بیرون آورد و گفت مردک مگر مریضی که با رهگذران اینچنین می کنی سپس دستور داد او را گرفته و محبس برده و بر کف پایش ۵۰ ضربه شلاق بزنند

 

سه روز بعد دستور داد نگهبان را بیاورند و رو کرد به او و گفت مشکل تو با این مرد در چه بود که هر بار او را می دیدی دیوانه میشدی و چنین می گفتی ؟مرد گفت : هیچ
قاضی پرسید پس چرا در میان این همه آدم به او می گفتی ؟
گفت : چون می پنداشتم این حق را دارم که با مردم چنین کنم  اما هر ضربه شلاق به یادم آورد که باید پا از گلیم خود بیرون نگذارم
قاضی گفت : عجیب است با این که به تو بدی نکرده بود تو به او می تاختی ؟ چون فکر می کردی این حق را داری !؟
آن مرد گفت سالها به مردم به مانند زیر دست می نگریستم فکر می کردم چون مواجب بگیر سلطانم پس دیگران از من پایین تر هستند . این شد که کم کم به عابرین آن طور برخورد می کردم که دوست داشتم
قاضی پس از آن ماجرا پنهانی در کار کارمندان و کارگزاران دستگاه دیوانی دقت کرد و دید اغلب آنها  دیگر وظایف خویش را آن گونه که دستور گرفته اند انجام نمی دهند و هر یک به شیوه ایی به خطاکاری روی آورده اند . به محضر سلطان شد و شرح جریان را بگفت
سلطان در دم دستور داد او را بگیرند و به محبس برده و ۵۰ چوب بر کف پای بیچاره قاضی بنوازند . چون قاضی را بار دیگر به پیشگاه سلطان آوردند سلطان گفت : خوب حالا فهمیدی در کار دیوانی دخالت کردن چه مزه ایی دارد . قاضی سر افکنده و گریان گفت : آری و سپاس از چوب سلطان که مرا به خود آورد
قاضی چون از درگاه سلطانی برون شد با خود گفت : عجبا ! من به پیش سلطان شدم تا خطاهای عوامل حکومت را باز گویم و او به من فهماند زمان چقدر دستگاه و دیوان را عوض می کند . متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : ریشه رشد تبهکاری در امنیت بزهکار است . و اینچنین بود که قاضی دست از قضاوت شسته با خانواده عزم ترک دیار خویش کرد . چون از دروازه خارج می شد دید همان نگهبان بزهکار با ترکه ایی در دست ، مردم را مضحکه و مورد ریش خند قرار می دهد

 

[ سه شنبه 16 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1755

داستان شماره 1755

 


سنگتراش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است

[ سه شنبه 15 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1754

داستان شماره 1754

داستان پرداخت هزینه در آخرت


  بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان می‌رسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبلی در دست داشته باشد. بنابراین از پسران خود خواست که یک کیسه روبل در تابوتش قرار دهند. فرزندانش هم این درخواست او را برآورده کردند. وقتی به آن دنیا رسید، میزی بزرگ دید که انواع نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها مانند کوپۀ درجه یک قطار روی آن چیده شده بود. با خوشحالی به کیسۀ پول خود نگاه کرد و به میز نزدیک شد
هر چیز که در آنجا بود،‌ فقط یک کوپک قیمت داشت. از رولت خوشمزه تا ماهی‌های ساردین تازه و شراب قرمز. مرد با خود فکر کرد: «چه ارزان. اینجا همه چیز بسیار ارزان است.» بعد می‌خواست یک بشقاب پر از غذاهای عالی سفارش دهد. هنگامی که مرد پشت پیشخوان از او پرسید آیا پول دارد، یک سکۀ پنج روبلی را بالا گرفت. ولی مرد با ترشرویی گفت: «متأسفم! ما در اینجا فقط کوپک قبول می‌کنیم!» همان طور که می‌توان پیش‌بینی کرد،‌ مرد ثروتمند در این بین بسیار گرسنه و تشنه شده بود
پس به خواب پسرانش رفت و به آنها دستور داد جای روبل، مقدار کوپک در گور او قرار دهند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با خوشحالی به سوی پیشخوان رفت، اما وقتی می‌خواست یک مشت کوپک به فروشنده بدهد، وی خندان و در عین حال با قاطعیت گفت: «این طور که متوجه می‌شوم، شما آن پایین چیز زیادی یاد نگرفته‌اید. ما در اینجا کوپک‌هایی را قبول نمی‌کنیم که درآمد شما بوده است، بلکه فقط کوپک‌هایی را می‌پذیریم که شما هدیه کرده‌اید

 

[ سه شنبه 14 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1753

داستان شماره 1753

پایان نامه خرگوش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد
در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند
خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود . در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود
نتیجه

هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟

 

[ سه شنبه 13 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1752
[ سه شنبه 12 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1751
[ سه شنبه 11 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1750
[ سه شنبه 10 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1749

داستان شماره 1749

سرنوشت گرگ


بسم الله الرحمن الرحیم

روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.
روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد

 

[ سه شنبه 9 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1748
[ سه شنبه 8 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1747
[ سه شنبه 7 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1746
[ سه شنبه 6 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 22:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1745

داستان شماره 1745

شیر گرگ و روباه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.
گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.
شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن
 گفت شیرای گرگ این رابخش کن -    معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش  در  قسمت  گری   -  تا  پدید  آید که  تو چه  گوهری
 گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است
شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟
سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد
روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت
قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد
شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت
ای روبه  تو عدل   افروختی   -     این  چنین  قسمت ز که آموختی
ازکجا آموختی این ای بزرگ    -   گفت ای شاه جهان از حال گرگ
 سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت:
روبها ! چون جملگی ما را شدی - چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما تو را و جمله آشکاران تو را -  پای  بر گردون هفتم  نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ  دنی    - پس تو روبه نیستی شیر منی
و روباه سپاسگزاری کرد
استخوان و  پشم آن گرگان عیان   -   بنگرید  و  پند  گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و بار   - چون شنید انجام فرعونان و عاد
پس سپاس او را که ما را در جهان   -  کرد   پیدا  از  پس    پیشینیان

 

[ سه شنبه 5 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1744
[ سه شنبه 4 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1743
[ سه شنبه 3 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1742
[ سه شنبه 2 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1741

داستان شماره 1741

 

داستان زيبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماند
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم
نوه پوزخندی زد و بهش گفت
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز

 

[ سه شنبه 1 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]