اسلایدر

داستان شماره 2070

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2070

داستان شماره 2070

قانون - مرگ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام باقرع فرمود:يكي ازشاهان بني اسرائيل اعلام كرد:شهري مي سازم كه هيچگونه عيبي نداشته باشدوهيچ كس نتوانددرآن عيبي بيابدفرمان دادمعمارهاوبناهاوكارگرهامشغول شدندوآن شهرباآخرين سيستم وباتمام امكانات ساخته شدپس ازآنكه ساختن شهربه پايان رسيد،مردم ازآن شهرديدن كردندوهمه آنهابه اتفاق نظرگفتندشهري بي نظيروبي عيب است .
دراين ميان مردي نزدشاه آمدوگفت :اگربه من امان بدهي ،وتامين جاني داشته باشم ،عيب اين شهررابه تومي گويم .
شاه گفت به توامان دادم .
آن مرد گفت :"لهاعيبان :احدهماانك تهلك عنها،والثاني انهاتخرب من بعدك
اين شهردوعيب دارد:1-صاحبش مي ميرد .
2-اين شهرسرانجام بعدازتو خراب مي شود .
شاه فكري كردوگفت :چه عيبي بالاترازاين دوعيب ،سپس به آن مردگفت به نظرتوچه كنم ؟آن مردگفت :شهري بسازكه باقي بماندوويران نشود،وتونيزدرآن هميشه جوان باشي ،وپيري به سراعت نيايدوآن شهربهشت است .
شاه جريان رابه همسرش گفت ،همسرش فكري كردوگفت :دراين ميان همه افرادكشور،تنهاهمين مرد،راست گفته است .

بحارج 14ص 478

[ چهار شنبه 30 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2069

داستان شماره 2069

دو پرنده

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

جابر بن يزيد جعفي حكايت كند:
در يكي از سال ها، به همراه حضرت باقرالعلوم عليه السلام رهسپار مكه معظمه شدم.
در بين راه، دو پرنده به سمت ما آمدند و بالاي كجاوه امام محمد باقر عليه السلام نشستند و مشغول سر و صدا شدند، من خواستم آن ها را بگيرم تا همراه خود داشته باشم، ناگهان حضرت با صداي بلند، فرمود: اي جابر! آرام باش و پرندگان را به حال خود واگذار، آن ها به ما اهل بيت عصمت و طهارت پناه آورده اند.
عرضه داشتم: مولاي من! مشكل و ناراحتي آن ها چيست، كه اين چنين به شما پناهنده شده اند؟!
حضرت فرمود: آن ها مدت سه سال است كه در اين حوالي لانه دارند و هرگاه تخم مي گذارند تا جوجه شود، ماري در اطراف آن ها هست كه مي آيد و جوجه هاي آن ها را مي خورد.
اكنون پرندگان به ما پناهنده شده تا از خداوند بخواهم كه آن مار را به هلاكت رساند؛ و من نيز در حق آن مار نفرين كردم و به هلاكت رسيد؛ و پرندگان در امان قرار گرفتند.
جابر گويد: سپس به راه خود ادامه داديم تا نزديك سحر و اذان صبح به بياباني رسيديم؛ و من پياده شدم و افسار شتر حضرت را گرفتم؛ و چون حضرت فرود آمد، در گوشه اي خم شد و مقداري از شن ها را كنار زد و در حال كنار زدن شن ها، چنين دعايي را بر لب هاي خود زمزمه مي نمود: خداوندا! ما را سيراب و تطهير و پاك گردان.
ناگهان سنگ سفيدي نمايان شد و امام عليه السلام آن سنگ را كنار زد و چشمه اي زلال و گوارا آشكار گرديد، و از آن آب آشاميدم و نيز براي نماز وضو گرفتيم.
و بعد از خواندن نماز، سوار شديم و به راه خود ادامه داديم تا آن كه صبحگاهان به روستايي رسيديم، كه نخلستاني كنار آن روستا بود، در آن جا فرود آمديم؛ و حضرت كنار نخل خرمايي - كه از مدتها قبل خشك شده بود - آمد و خطاب به آن كرد و اظهار داشت: اي درخت خرما! از آنچه خداوند متعال در درون شاخه هاي تو قرار داده است، ما را بهره مند ساز.
جابر افزود: ناگهان ديدم درخت خرما، سرسبز و پربار شد و خود را در مقابل امام عليه السلام خم كرد؛ و ما به راحتي از ثمره آن مي چيديم و مي خورديم.
در همين اثنا، يك مرد عرب بيابان نشين كه در آن حوالي بود، وقتي اين معجزه را مشاهده كرد، به حضرت خطاب كرد و گفت: سحر و جادو كرديد؟!
امام عليه السلام در پاسخ، به آن عرب خطاب نمود و به آرامي اظهار داشت:
اي مرد! به ما نسبت ناروا مده، چون كه ما از اهل بيت رسالت هستيم؛ و هيچ كدام از ما ساحر و جادوگر نبوده و نيستيم، بلكه خداوند متعال از اسامي مقدسه خود كلماتي را به ما آموخته است كه هر موقع هر چه را بخواهيم و اراده كنيم، به وسيله آن كلمات، خداوند متعال را مي خوانيم و تقاضا ميكنيم، آن گاه دعاي ما به لطف او مستجاب خواهد شد

چهل داستان و چهل حدیث از امام محمد باقر علیه‌السلام      نوشته عبدالله صالحي

[ چهار شنبه 29 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2068
[ چهار شنبه 28 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2067
[ چهار شنبه 27 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2066
[ چهار شنبه 26 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2065

داستان شماره 2065

پاسخ کریمانه (صبر)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مردی مسیحی قصد داشت تا با مسخره کردن امام باقر (ع) ایشان را خشمگین کند و به این وسیله برای خود و برخی از رهگذران نادان، اسباب خنده و شادی فراهم نماید. برای اجرای نقشه اش، سر راه امام قرار گرفت. وقتی امام به نزدیکش رسید، در حالی که نیش خندی به لب داشت، با صدای بلند گفت: سؤالی دارم. امام آماده شنیدن سؤال شد. مرد با بی ادبی گفت: آیا تو بقر هستی؟ و خنده احمقانه ای سر داد تا رهگذرانی هم که سؤالش را شنیده بودند، بخندند. امام باقر (ع) بدون این که ذرّه ای عصبانی شود، به آرامی گفت: نه، من باقر هستم.
مرد مسیحی که به هدف خود نرسیده بود، سعی کرد به امام طعنه بزند. بنابر این از آن حضرت پرسید: آیا تو فرزند یک آشپز هستی؟ امام باقر (ع) با این که به قصد زشت او پی برده بود، با حوصله این طور پاسخ گفت: آشپزی حرفه مادرم بود [داشتن حرفه آشپزی که عیب نیست ].
مرد نادان که دیگر نمی دانست چه بگوید، با بی شرمی پرسید: آیا تو پسر آن زنِ بد اخلاقی؟ امام آخرین سؤال بی ادبانه او را به بهترین شکل پاسخ داد: اگر تو راست می گویی، خداوند او را بیامرزد و اگر تو دروغ می گویی، خداوند تو را بیامرزد!
از پاسخ مؤدّبانه امام، مرد مسیحی مات و مبهوت شد. انگار دنیا را بر سرش خراب کردند. از رفتار خود بسیار شرمنده شد و با خود اندیشید: این شخص، بنده برگزیده خداست وگرنه هر انسان معمولی با سخنان توهین آمیز من، از کوره در می رفت و عصبانی می شد. بی تردید، دین اسلام، دین حق و حقیقت است که چنین انسان بزرگی، امام و پیشوای آن است. او به دلیل اخلاق و رفتار بزرگوارانه امام باقر (ع) همان جا به دین اسلام گروید و مسلمان شد.

به نقل از: آفتاب دانش، حسین صالح، ص 69

[ چهار شنبه 25 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2064
[ چهار شنبه 24 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2063

داستان شماره 2063

بازخواست -در-قيامت

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عمربن ذرقاضي ،وابن قيس ماصر،وصلت بن بهرام از شخصيتهاوعلماي برجسته ومعروف اهل تسنن درقرن اول هجري بودند،اين سه نفر درسفرحج تصميم گرفتنددرمدينه به حضورامام باقرع رسيده وچهارهزارمساله روزي سي مساله بپرسندوبه قول خودشان ،بااين كارآنحضرت رادربن بست و تنگناقراردهند .
ثويرين فاخته معروف به ابوجهم كوفي كه ازشاگردان امام باقر ع بود،درسفرحج باسه شخص نامبرده همسفرشد،آنهابه وي گفتندچهارهزار مساله نوشته ايم وميخواهيم ازامام باقرع بپرسيم ،ازشماخواهش ميكنيم ،از امام باقرع براي اجازه ورودبه حضورش بگير .
ابوجهم ميگويدمن پيش خودغمگين شدم ،باآنهاواردمدينه شديم ،من ازآنهاجداشده وبه حضورامام باقرع رسيدم ، وجريانرابه امام باقرع گفتم وعرض كردم من دراينباره غمناك هستم .
فرمود هيچ غمگين مباش ،هرگاه آمدند،اجازه ورودبه آنهابده .
فرداي آن روز،خادم امام آمدوگفت گروهي باعمربن ذر،آمده اندواجازه ورودميطلبند .
امام فرمود به آنهااجازه واردشوند،اجازه داده شدوآنهابه حضورامام باقرع واردشدند وپس ازسلام نشستند .
ولي شكوه امام آنچنان برآنان چيره شده بودكه مدت طولاني گذشت ،كه هيچكدام سخن نگفتند:وقتي كه امام اين وضع رامشاهده كرد،به كنيزش فرمودغذابياور،كنيزسفره غذاراآوردوگسترد،امام باقرع شروع به سخن كردتابلكه آنهانيزسخن بگويندفرمودحمدوسپاس خداوندي راكه براي هر چيزي حدي قرارداده وحتي براي اين سفره طعام نيزحدي هست .
ابن ذرگفت حد سفره غذاچيست ؟امام فرمودخوردن غذابانام خداشروع شود،وپس ازدست كشيدن ازغذا،حمدوسپاس الهي بجاآورده شود
پس ازمدتي ،امام ازكنيزآب خواست ،كنيزي كوزه آبي آورد،امام فرمودحمدوسپاس خداوندي راكه براي هر چيزي حدي قرارداده كه بازگشت بسوي آن حددارد،حتي براي اين كوزه حدي است كه به آن منتهي ميشود .
ابن ذرگفت حدآن چيست ؟امام فرمودآغازنوشيدن ، همراه نام خداباشد،وپس ازنوشيدن حمدخدارابجاي آورد،وازناحيه دسته كوزه آب نياشامدكه مكروه است .
بعدازغذا،وجمع كردن سفره ،امام باقرع ازآنان خواست كه سخن بگويندوسوالات خودرامطرح سازند .
ولي آنان همچنان خاموش وساكت بودند،سرانجام امام ازابن ذرپرسيدآياازاحاديث ماكه به شمارسيده ،سخني نميگوئي ؟ابن ذرگفت چرااي پسررسول خداص ،ازجمله رسول خداص فروداني تارك فيكم الثقلين احدهمااكبرمن الاخر،كتاب الله واهل بيتي ،ان تمسكتم بهمالن تضلوا .
من درميان شمادوچيزگرانقدربه يادگار ميگذارم كه يكي ازآنهابزرگترازديگراست كتاب خداواهل بيت من ،هرگاه به اين دوتمسك نموديد،هرگزگمراه نخواهيدشد .
امام باقرع فرموداي پسرذر هرگاه درروزقيامت بارسول خداملاقات كني واوازتوبپرسدكه باثقلين قرآن و عترت چگونه رفتاركردي ،چه پاسخ ميدهي ؟ابن ذرباشنيدن اين سخن ،بي اختيار گريست ،آنچنانكه اشكهايش ازمحاسنش فروميريخت وگفت اماالاكبرفمرقناه و اماالاصغرفقتلناه .
اماامانت بزرگترقرآن راپاره كرديم ،وامانت كوچكتر ائمه اهلبيت راكشتيم .
امام فرمودآري اگرچنين نگوئي ،راست گفته اي ،آنگاه فرموديابن ذرلاوالله ،لاتزول قدم يوم القيامه حتي تسال عن ثلاث ،عن عمره فيماافناه ،وعن ماله من اين اكتسبه وفيماانفقه ،وعن حبنااهل البيت .
اي پسرذرسوگندبه خدا،درروزقيامت ،هيچ كسي قدم برنميداردمگراينكه ازاو سه سوال ميشود
1ازعمرش ،كه درچه راهي به پايان رسانده است .
2ازمالش ، كه ازكجابدست آورده ودرچه راهي مصرف نموده است .
3وازحب ودوستي ما اهل بيت رسول خداص .
ابوجهم ميگويدآنهابرخاستندورفتند،امام باقرع به خادم خودفرمودپشت سرآنهابرو،مواظب باش ببين به همديگرچه ميگويند .
خادم پشت سرآنهارفت وپس ازمدتي بازگشت وبه امام عرض كردهمراهان ابي ذر به اوگفتندآيابراي چنين ملاقاتي به اينجاآمده بوديم ؟يعني مگربنانبودچهار هزارمساله بپرسيم ؟ابن ذرگفت واي برشما،ساكت باشيد،چه بگويم درباره كسي كه معتقداست خداوندازمردم درموردولايت اوسوال وبازخواست ميكندوبه حدودوبموزاحكام غذاوآب واقف است

اعيان الشيعه ارشادج 4ص 27

[ چهار شنبه 23 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2062
[ چهار شنبه 22 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2061

داستان شماره 2061

 

امام  باقر ع  و پيرمرد

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حكم بن عتيبه ميگويددرحضورامام باقرع بودم ،و خانه آنحضرت پرازجمعيت بود،ناگهان ديديم پيرمردي كه برعصائي تكيه داده بود،آمدودم درايستادوگفت السلام عيك يابن رسول الله ورحمه الله وبركاته سلام برتواي فرزندرسول خدا،ورحمت وبركات خدابرتوباد،سپس سكوت كرد .
امام باقرع جواب سلام اوراداد،سپس پيرمردبرحاضران مجلس ،سلام كرد، وهمه حاضران ،جواب سلام اورادادند .
سپس به امام باقرع روكردوعرض نمود اي پسررسول خدااجازه بده نزديك بيايم ،فدايت گردم ،سوگندبه خدا،من شما رادوست دارم وهركه شمارادوست دارد،اورانيزدوست دارم ،وسوگندبه خدا،اين محبت بخاطرطمع به دنيانيست ،وسوگندبه خدا،دشمنان شمارادشمن دارم ،وازآنهابيزاري جويم ،واين بخاطركينه توزي وانتقام جوئي نسبت به آنهانيست بلكه حق راچنين يافتم ،وسوگندبه خدا،من حلال شماراحلال ،و حرام شماراحرام ميشمرم ،ودرانتظارفرمان شماهستم ،آيادراين صورت ، اميدوارباشم .
امام باقرع فرمودالي الي ...
نزدمن بيا،نزدمن بيا،تا اينكه پيرمردنزديك آمده وامام اورادربغل دست خودنشاند،سپس فرموداي شيخ مردي نزدپدرم علي بن الحسين ع آمد،ومثل سوال توراازپدرم پرسيد،پدرم به اوفرموداگرتوازدنيارفتي ،بررسول خداص وبرعلي وحسن وحسين وعلي بن حسين عليهم السلام واردميشوي ،قلب وجگرت آرام وخنك ميشود،وچشمت ،روشن ميگرددوهنگام مرگ باروح وريحان ،همراه فرشتگان بزرگ نويسنده ثواب وكيفر روبروميشوي ،وتاهنگامي كه زنده هستي ،آنچه راكه ديدگان توراروشن كند، ميبيني ،وبامادرملااعلي خواهي بود .
پيرمردگفت چه فرمودي ؟امام ،سخن خودراتكراركرد .
پيردرحاليكه سرمست سخن امام شده بودفريادزدالله اكبراي امام براستي اگرمردم ،بررسول خداص وعلي ع وحسن وحسين وعلي بن الحسين ع واردميشوم ،وچشمم روشن ميشود،وقلبم آرام وجگرم خنك ميگرددوباروح وريحان وفرشتگان بزرگواركاتب ،روبروميشوم ،واگرزنده بمانم ،چيزي راكه چشمم راروشن كندميبينم وباشمادربلدناي مقام عظيم هستم ؟سپس پيرمرد، منقلب شد،وزارزارگريه كردوناله جانسوزسرداد،تااينكه بي اختياربه زمين افتاد،ازگريه جانسوزاوكه ازسينه آتش افروزاوبرميخواست ،همه حاضران گريه كردندوصدابه گريه بلندنمودند .
امام باقرع كنارپيرمردنشست ، وبادست هايش ،اشك اوراازچشمانش پاك كرد .
سپس پيرمرد،سرش رابلند كرد،وبه امام باقرع عرض كرداي پسررسول خدا،فدايت گردم ،دستت رابه من بده .
امام دستش رابه سوي اودرازكرد،اودست امام رابوسيدوآن رابر چشمهاوگونه هايش گذارد،وسپس دست آنحضرترابرسينه وشكم خودنهاد،وپس ازآن برخاست وبه عنوان خداحافظي سلام برهمه كردورفت .
امام باقرع اورا كه درحال رفتن بود،نگريست وآنگاه به حاضران روكردوگفت من احب ان ينظر الي رجل من اهل الجنه فلينظرالي هذا .
هركس دوست داردكه به مردي ازاهل بهشت بنگرد،بايداين مردرابنگرد .
حكم بن عتيبه ميگويدمن هرگزماتمي را نديده بودم كه شبيه ماتم اين مجلس باشد

روضه الكافي ص 76

[ چهار شنبه 21 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2060
[ چهار شنبه 20 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2059

داستان شماره 2059

ارتباط و نجات حتمى

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش ‍ خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش ‍ خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد

جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36

[ چهار شنبه 19 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2058

داستان شماره 2058

احترام به مادر

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از امام باقر(عليه السلام) روایت است که در بنی اسرائیل عابدی بود بنام جریح، که در صومعه خویش به عبادت مشغول بود.
روزی مادرش در حالی که وی به نماز اشتغال داشت، وی را بخواند، و او مادر را پاسخ نداد ـ (در بعضی روایات آمده که اگر جریح فقیه می بود می دانست که قطع نماز نافله و پاسخ مادر از نماز افضل بود) ـ مادر برگشت، و بار دوم آمد و او را صدا زد، و باز پاسخ نداد، تا سه بار. در این بار مادر وی را نفرین کرد و گفت: از خدای بنی اسرائیل می خواهم که تو را به خود واگذارد و یاریت نکند.
روز بعد زن بدکاره ای به کنار صومعه او آمده و فرزندی را که در رحم داشت در آنجا وضع حمل کرد، و ادعا کرد که فرزند از آن جریح است. در میان بنی اسرائیل شایع شد که آن کس که مردمان را از زنا نهی می نمود خود مرتکب زنا گشته است! حاکم دستور داد وی را بدار کشند، مادر بر سر و روی زنان به پای چوبه دار آمد. جریح گفت ساکت باش که این نتیجه همان نفرین تو است.
مردمان چون شنیدند گفتند: ما از کجا بدانیم که این تهمت و این نسبت دروغ است؟ جریج گفت: کودک را حاضر کنید. چون کودک بیاوردند، از او پرسیدند: پدرت کیست؟ وی به زبان آمد و گفت: فلان چوپان پدر من است، و بدین گونه خداوند بر اثر توبه جریح وی را نجات داد، و جریح سوگند یاد کرد که از این پس از خدمت مادر جدا نگردد

[بحار الأنوار ، ج‏71، ص: 75 ]

[ چهار شنبه 18 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2057

داستان شماره 2057

آزمايش سرنوشت ساز

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ازامام محمدباقرع نقل شده كه فرمود: دربني اسرائيل عابدي بودكه به هركاري دست مي زدزيان مي ديد،راه تحصيل معاش برايش كاملابسته شده بود،تامدتي هسمرش مخارج اوراتامين مي كردتااين كه اموال همسرش نيزتمام گشت وچون سخت درمانده شدندعابدكلاف ريسماني كه تنها موجودي آنان بودبرداشته به بازاررفت كه بافروش آن غذايي تهيه كندولي چون كسي ازوي نخريدكناردريارفت كه پس ازآب تني به خانه برگردددرآنجاصيادي راديدكه ماهي فاسدي راصيدكرده است به اوگفت :اين ماهي رابه من بفروش و درعوض اين كلاف رابگيركه به دردام تومي خورد .
صيادپذيرفت كلاف راگرفت وماهي رابه اوداد،عابدبه خانه آمدوآن رابه همسرش دادكه طبخ نمايد وقتي همسراوشكم ماهي راشكافت درآن مرواريدبزرگي رايافت ،عابدآن رابه بازاربردوبه 20هزاردرهم فروخت ،هنگامي كه پولهابابه خانه آوردسائلي درب منزلش آمده ،گفت :صدقه اي به من بدهيدتاخداوندبرشماترحم نمايد .
عابدده هزاردرهم ازپول مرواريدرابه سائل داد،همسرش گفت :سبحان الله تو نصف ثروت مارايكباره ازدست دادي ؟طولي نكشيدكه سائل بازگشت وآن ده هزاردرهم راپس داده گفت :خودشماآن رامصرف كنيدگوارايتان باد،من فرشته اي بودم كه خداوندمرافرستاده بودشماراآزمايش كندكه شماچگونه شكرگزارنعمت مي باشيدواكنون خداوندسپاسگذاري شماراپسنديد .

رياحين الشريعه ،جلد5،صفحه 186،به نقل ازحيوه القلوب مرحوم مجلسي ،جلداول

[ چهار شنبه 17 آذر 1394برچسب:داستانهای امام محمد باقر ( ع, ] [ 14:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2056

داستان شماره 2056

راهزن در اثر توبه محبوب خدا می‏شود



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

از حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) منقول است كه فرمود: مردى با خانواده خويش از راه دريا مسافرت كرده و سوار كشتى شدند و در اثر نامساعد بودن دريا كشتى آنان شكسته و خرد شد جمعيتى كه در كشتى بودند همه آنها هلاك و غرق آب شدند جز همسر آن مرد كه روى تخته پاره كشتى قرار گرفته و امواج پيكر او را به لب دريا انداخت زن به جزيره‏اى از جزاير دريا پناهنده شد و در جزيره با مردى كه راهزن بود مصادف گرديد كه شغل او هميشه ناراحت كردن مردم بود.

و در آن جزيره خود را مخفى مى‏ساخت براى اذيت كردن ناگهان چشم گشود و زنى را ديد بالاى سرش ايستاده است گفت: آيا تو انسانى يا جن هستى زن جواب داد از انس هستم راه زن بدون اينكه با او حرفى بزند جلو او نشست و خواست با او عمل خلاف عفت مرتكب بشود.

زن كه خود را در چنگال يك مرد بى‏ايمان و از خدا بى خبر گرفتار ديد مضطرب گرديد راهزن گفت: چرا ناراحتى آن بانوى با ايمان گفت: از خدا ترس دارم دزد گفت: از اين عمل و از اين كار تا حال انجام داده‏ايد زن جواب داد نه بخدا قسم آن مرد گفت: تو اينقدر از خدا ترس دارى در حاليكه تا اين موقع همچو عمل زشت را به جا نياوردى و الان نيز نفرت دارى پس بخدا قسم من از تو اولى ترم كه از خداى خود ترس داشته باشم.

پس از اين از بانو كناره گرفت و بجانب اهل عيال مراجعت نمود و در اثناء راه نفس خود را مورد مذمت قرار داد و توبه كرد و واقعا پشيمان شد از عمل سابق خود.

اتفاقا با راهب نصارا در راه تصادف و برخورد نمود كه آفتاب سوزان بر سر آنان مى‏تابيد آن مرد دير نشين به آن جوان گفت: از خدايت بخواه كه تكه ابرى بفرستد و بر سر ما سايه افكند تا از شدت حرارت خورشيد راحت شويم.

جوان در جواب گفت: من پيش خدا آبرو ندارم زيرا تا حال كار نيك بجا نياوردم و جرات ندارم از خدا چيزى در خواست نمايم.

عابد دير نشين گفت: پس من دعا كنم و تو آمين بگو جوان جواب داد قبول كردم راهب رو بطرف خدا نمود درخواست حاجت خويش كرد جوان نيز آمين گفت فورا به امر پروردگار لكه ابرى در آسمان پيدا شد و! سر آنان سايه افكند و مدتى زير همان ابر راه رفتند و پس از زمانى به سر دوراهى رسيدند و از يكديگر جدا و مفارقت نمودند و هر كدام راه خود را پيش گرفت ناگهان راهب ديد تكه اب بالاى سر آن جوان به حركت در آمد.

عابد گفت: اى جوان تو خوبتر از من بوده‏اى و براى احترام و مقام تو بوده است كه خداوند اين قطعه ابر فرستاده بود خواهش دارم از قصه و سرگذشت خود مرا مطلع ساز.

جوان داستان خود را با آن زن به عابد شرح داد راهب گفت: اى جوان بدان در اثر خوف و ترس كه بخود راه داده‏اى خداوند از سر تقصيرات تو گذشته و ترا آمرزيده و متوجه باش كه ديگر پس از اين به طرف معصيت نروى‏(1)
اينكه حضرت امام صادق (عليه السلام) فرموده است كسى كه از گناه توبه كند مثل اينكه گناه نكرده است همين روايت بود كه ذكر شد آن جوان توبه كرد خداوند تبارك و تعالى هم او را پاك كرد و دعايش مستجاب كرد و در آخرت هم اهل بهشت است و در دنيا در پيش مردم عزيز و محترم و امين مال مردم است اما شيطان قوى است انسان را وادار مى‏كند به معصيت بعد گرفتارش مى‏كند حالا يا به مال يا به مقام شاعر خوب سروده:

آنكس كه بداند و بداند كه بداند
اسب شرف خويش از گنبد گردن بجهاند
آنكس كه بداند و بداند كه بداند
زود بيدار كنش خفته نماند

(1) - اصول كافى ج 2 ص 69

[ چهار شنبه 16 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2055
[ چهار شنبه 15 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2054
[ چهار شنبه 14 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2053

داستان شماره 2053

چقدر حاجى كم است

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

موسم حجّ بود، امام سجّاد(ع ) نيز به مكّه مشرف شده بودند، يكى از همراهان آن حضرت نگاهى به صحراى عرفات انداخت ، ديد چندين هزار، هزار نفر در آن صحرا موج مى زنند با خوشحالى به امام (ع ) عرض ‍ كرد:
الحمد للّه ، چقدر امسال حاجى زياد است !
امام (ع ) در جواب فرمودند: چقدر فرياد زياد است و چقدر حاجى كم است ؟!
آن شخص مى گوند: من نمى دانم امام چه كرد و چه بينشى به من داد و چه چشمى را در من بيناى كرد، كه يك وقت به من فرمود: حالا نگاه كن . تا نگاه كردم ، ديدم صحرايى است پر از حيوان ، يك باغ وحش كامل ، فقط يك عده انسانها هم در لابلاى آن همه حيوانات حركت ميكردند، حضرت فرمودند: حالا مى بينى باطن قضيه اين است .
آرى انسانى كه جز مانند يك حيوان و چهار پا به غير از خوردن و خوابيدن و عمل جنسى چيز ديگرى نمى فهمد، اين اصلا روحش يك چهار پا است .
واقعا باطنش مسخ شده است ، يعنى حقيقتهاى انسانى و انسانيت خود را بطور كلى از دست داده است .
در روز قيامت نيز مردم گروه گروه محشور مى شوند و مكرر در مكرر پيشوايان دين گفته اند كه فقط يك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى شوند وگروههاى ديگر به صورت حيوانات ، به شكل مورچگان ، بوزينگان ، عقربها، مارها و پلنگها مبعوث مى گردند


انسان كامل ، ص 15 و 16

[ چهار شنبه 13 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 14:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2052

داستان شماره 2052

امام علیه السلام در شبی تاریک و سرد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

زهری گوید: امام سجاد علیه السلام را در شبی تاریک و سرد دیدم که مقداری آرد بر دوش خود گذارده و حرکت می کند.
عرض کردم: یا بن رسول اللّه اینها چیست؟
فرمود: سفری در پیش دارم و برای آن توشه ای را به جای امنی می برم.
زهری: این غلام من است و آن را برای شما حمل می کند، اما امام علیه السلام نپذیرفت.
زهری: خودم آن را حمل می کنم زیرا من شان شما را بالاتر از این می دانم که آن را حمل کنید.
امام علیه السلام: اما من شان خود را بالاتر از این نمی دانم که آنچه مرا در سفر نجات می دهد و ورودم را بر کسی که می خواهم به محضر او باریابم نیکو می گرداند حمل نمایم، تو را به خدا بگذار کار خود را انجام دهم.
زهری از خدمت امام جدا شد به راه خود رفت اما پس از چند روز که به محضر امام علیه السلام رسید عرض کرد: یابن رسول اللّه! اثری از سفری که فرمودی نمی بینم.
امام علیه السلام فرمود: بله ای زهری، آنطور که گمان کرده ای نیست بلکه آن سفر، سفر مرگ است و من برای آن آماده می شوم. براستی که آمادگی برای مرگ پرهیز از حرام و بخشش در راه خیر است

بحارالنوار، ج 46، ص 66

[ سه شنبه 12 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2051

داستان شماره 2051

ارتباط و نجات حتمى

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى از روزها حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام مشغول نماز بود؛ و فرزندش محمد باقر سلام اللّه عليه - كه كودكى خردسال بود - كنار چاهى كه در وسط منزلشان قرار داشت ، ايستاده بود و چون مادرش ‍ خواست او را بگيرد، ناگهان كودك به داخل چاه افتاد.
مادر فريادزنان ، بر سر و سينه خود مى زد و براى نجات فرزندش كمك مى طلبيد، و مى گفت : ياابن رسول اللّه ! شتاب نما و به فريادم برس كه فرزندت در چاه افتاد، بچّه ات غرق شد و... .
امام سجّاد عليه السّلام با اين كه داد و فرياد همسر خود را مى شنيد، امّا دركمال آرامش و متانت به نماز خود ادامه داد؛ و لحظه اى ارتباط خود را با پروردگار متعال و معبود بى همتاى خويش قطع و بلكه سست نكرد.
همسر آن حضرت ، چون چنين حالتى را از شوهر خود ملاحظه كرد، با حالت افسردگى و اندوه گفت :
شما اهل بيت رسول اللّه چنين هستيد! و نسبت به مسائل دنيا و متعلّفات آن بى اعتنا مى باشيد.
پس از آن كه حضرت با كمال اعتماد و اطمينان خاطر، نماز خود را به پايان رسانيد، بلند شد و به سمت چاه حركت كرد و چون كنار چاه آمد، لب چاه نشست و دست خود را داخل آن برد و فرزند خود، محمد باقر عليه السّلام را گرفت و بيرون آورد.
هنگامى كه مادر چشمش به فرزند خود افتاد كه مى خندد و لباس هايش ‍ خشك مى باشد؛ آرام شد و آن گاه امام سجّاد عليه السّلام به او فرمود: اى زن ضعيف و سست ايمان ! بيا فرزندت را بگير.
زن به جهت سلامتى بچّه اش ، خوشحال ولى از طرفى ، به جهت سخن شوهرش غمگين و گريان شد.
امام سجّاد عليه السّلام فرمود: من تمام توجّه و فكرم در نماز به خداوند متعال بود؛ و خداى مهربان بچّه ات را حفظ كرد و از خطر نجات داد

جامع الا حاديث الشّيعة : ج 5، ص 42، ح 50، بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36

[ سه شنبه 11 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2050

داستان شماره 2050

حال پريشان امام سجاد عليه السلام

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

طاووس كه از پارسايان زمان امام سجاد عليه السلام بود گويد : كنار كعبه رفتم از دور ديدم مردي زير ناودان كعبه با حال پريشاني ، دعا مي كند و اشك مي ريزد ، پس از آن به نماز برخاست ، نزديك شدم ديدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و عرض كردم اي فرزند رسول خدا ! تو را بسيار پريشان و گريان ديدم ، از چه ترس داري با اينكه تو داراي سه امتياز هستي ، اميد آنست كه هر يك از آنها موجب نجات تو گردد .
نخست اينكه فرزند پيامبر هستي ، دوم اينكه شفاعت جدت پيامبر صلي الله عليه و آله در كار است سوم اينكه رحمت خداوند همه جا را گرفته است .
جوابم را با قرآن داد و فرمود : اما اينكه فرزند رسول خدا هستم ، اين موضوع مرا نجات نخواهد داد زيرا قرآن مي فرمايد .
در روز قيامت نسبت و خويشاوندي به كار نيايد ( فلا انساب بينهم يوميذ ) ( مومنون 101 )
اما در مورد شفاعت جدم ، اين نيز مرا نجات نمي دهد ، زيرا قرآن مي گويد :
آنها فقط كساني را كه خدا بپسندد شفاعت كنند ( و لايشفعون الا لمن ارتضي ) ( انبياء 28 )
اما در مورد رحمت خدا ، قرآن مي گويد :
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است ( ان رحمت الله قريب من المحسنين ) ( اعراف 56 )
من نمي دانم كه نيكوكاران هستم يا نه ؟ !

سرگذشتهاي عبرت انگيز      نوشته محمد محمدی اشتهاردی

[ سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2049

داستان شماره 2049

✔امام سجاد(ع) و شناساندن اهل بیت(ع) به پیرمرد شامی✔‏

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


✔امام سجاد(ع) و شناساندن اهل بیت(ع) به پیرمرد شامی✔‏
‏ چون اسرای کربلا وارد شام شدند،‏ در آن اثناء که اهل بیت را نزدیک درب مسجد نگاه داشته بودند، پیر مردی به نزد زنان عصمت و طهارت آمد و این سخنان را به زبان راند: حمد خدا را که شما را بکشت و بلاد را از فتنه مردان شما خلاص نمود امیر المومنین یزید را بر شما مسلط ساخت. حضرت سید الساجدین ع در جواب او، فرمود: ای شیخ! آیا قرآن‏ خوانده ‏ای؟ گفت: بلی، حضرت فرموجود: این آیه را دیده‏ای که خداوند متعال فرموده: (قل لا اسئلکم...(1))؛
یعنی ای پیغمبر! به این امت بگو که من از شما برای ابلاغ رسالتم اجری نمی‏خواهم مگر آنکه درباره اقرباء و خاندانم دوستی نمایید. آن شیخ عرض کرد: بلی، این آیه شریفه را تلاوت نموده ‏ام. امام سجاد ع فرموده: ماییم ذوی القربی که خدا در قرآن فرموده است. سپس فرمود: ای شیخ! ایا این آیه را خوانده ‏ای؟ (و آت ذالقربی حقه (2)؛) یعنی ای پیغمبر ما، حق اقرباء خود را به ایشان برسان. آن پیر مرد گفت: بلی، این آیه را هم قرائت کرده ‏ام. امام سجاد ع فرمود: ما خویشان پیامبر هستیم. امام سجاد ع ادامه داد که ای شیخ این آیه را خوانده ‏ای: (واعلموا انما....(3))؛ یعنی بدانید هر گونه غنیمتی به دست آوردید، خمس آن برای خدا و برای پیامبر و برای ذوی القربی است). پیر مرد گفت: آری، این آیه را نیز خوانده ‏ام. امام سجاد ع فرمود: آن ذوی القربی ما هستیم. سپس امام فرمود: آیا آیه تطهیر را خوانده ‏ای که خداوند متعال می‏فرماید: (انمایرید....(4))؛ یعنی خداوند می‏خواهد که از شما اهل بیت هر پلیدی را بزداید و شما را چنانکه باید و شاید پاکیزه بدارد. پیرمرد گفت: این آیه را نیز تلاوت کرده ‏ام. امام فرمود: ماییم آن اهل بیت که خدا تخصیص داد ما را به نزول آیه تطهیر. آن پیرمرد پس از استماع این کلام از فرزند خیر الانام زبان از گفتار فروبست و از گفته‏های خود پشیمان گشت و از روی شگفت و تحجب، آن حضرت را سوگند داد که آیا شما همان اهل بیت حضرت رسول هستید؟! امام زین العابدین ع فرمود: به خدا سوگند که ما همان اهل بیت پیامبریم و در این خصوص مجال هیچ شک و شبهه‏ ای نیست و به حق جد ما رسول الله ص سوگند که ماییم اهل بیت خاتم الانبیاء. پیرمرد چون از حقیقت حال مطلع گشت اشک از چشمانش جاری گردید و عمامه را از سر برداشت و بر زمین انداخت و سر را به سوی آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا! من بیزارم از آن کسی که دشمن آل محمد است چه از جن باشد و چه انس سپس عرض نمود: آیا توبه من قبول می‏شد؟ امام علیه ‏السّلام فرمود: اگر توبه نمایی، خدا توبه تو را می‏پذیرد و تو در آخرت با ما خواهی بود، آن پیرمرد عرض نمود: من از کردار خویش توبه کردم و نادم شدم. چون این خبر به یزیدبن معاویه - علیهما الهاویة - رسید، حکم نمود آن پیرمرد را به قتل رساندند.


لهوف، سیّد بن طاوس ص211-212‏ مترجم: محمّدطاهر دزفولی (1)-شورى،

آیه 23 . (2)-اسرا،آیه26. (3)-انفال، آیه 41. (4)-احزاب، آیه 33.

[ سه شنبه 9 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 16:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2048

داستان شماره 2048

 

امام چهارم (عليه السلام) و گريه او براى تاريكى قبر

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام سجاد حضرت زين العابدين در زمينه قبر چه مى‏فرمايد و چگونه اشكش جارى مى‏شود مى‏فرمايد:

فمالى لا ابكى لخروجى نفسى ابكى لظلمه قبرى ابكى لضيق لحدى ابكى لسوال منكر و نكير اياى ابكى لخروجى من قبرى عريانا دليلا حاملا ثقلى على ظهورى انظر مره عن يمينى و اخرى عن شمالى اذ الخلايق فى شان غير شان‏(1)

چرا گريه نكنم، گريه مى‏كنم براى خروج روح من، گريه مى‏كنم براى تاريكى قبرم، گريه مى‏كنم براى تنگى لحد، گريه مى‏كنم براى سوال نكير و منكر عليهما السلام، گريه مى‏كنم براى آن روزى كه از قبر بيرون مى‏آيم در حالى كه برهنه و خار و ذليل و بار سنگين اعمالم را بر پشت گرفته‏ام گاهى به جانب راست خود مى‏نگرم و گاهى به جانب چپ خود در آنحال كه خلايق همه به كارى غير كار من مشغولند.

خلاصه آن كارهايى كه در دنيا به واسطه پول يا سفارش يا واسطه انجام مى‏شود بعد از مردن از اينها ديگر نفعى براى احدى نيست و الا آخرت همان دنيا است روز قيامت سرمايه ايمان است و تقوى است و قلب پاك است.

جنابعالى گاهى مى‏خوانى مناجات حضرت امير المومنين (عليه السلام) را ببينيد درباره توشه آخرت چه كلمات دلسوزى و چه بيان شيرينى و با اشك ريزانى و انسان را بيدار و توجهش را به عالم ديگر سوق مى‏دهد.

1- گفتار امام سجاد در اواسط دعاى ابو حمزه ثمالى (رضى الله عنه)

[ سه شنبه 8 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2047

داستان شماره 2047

عبيد الله بن زياد(دعا.کربلا)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از شهادت امام حسين عليه السلام تا قريب پنج سال خانواده شهداء كربلاء مشغول نوحه و مصيبت بودند ، حتي زني از بني هاشم سرمه در چشم نكشيد و خود را خضاب نكرد و دود از مطبخ بني هاشم برنخواست تا آنكه پنج سال بعد از كربلا عبيدالله بن زياد همه كاره يزيد به دست ابراهيم فرزند مالك اشتر در سي و نه سالگي در روز عاشورا سال 65 هجري قمري بدرك واصل شد .
چون مختار سر عبيدالله را براي امام سجاد عليه السلام فرستاد ، حضرت مشغول غذا خوردن بود ، سجده شكر به جاي آورد و فرمود :
روزي كه ما را بر عبيد الله بن زياد (استاندار كوفه ) وارد كردند او غذا مي خورد من از خداي خود در خواست كردم از دنيا نروم تا سر او را در مجلس غذاي خود مشاهده كنم ، همچنانكه سر پدر بزرگوارم مقابل او بود و غذا مي خورد ، خداي جزاي خير دهد مختار را خونخواهي ما نمود ، و به اصحاب خود فرمود : همه شكر كنيد .
و نقل است كه در مجلس امام سجاد يكي عرضه داشت كه چرا حلوا امروز غذاي ما نيست ؟ فرمود : امروز زنان ما مشغول شادي بودند چه حلوايي شيرين تر از نظر كردن به سر دشمن ماست

تتمه المنتهي ص 62

[ سه شنبه 7 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2046

داستان شماره 2046

از مکافات عمل غافل مشو

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

منهال بن عمر می گوید: به هنگام بازگشت از مکه، در مدینه به محضر امام علی بن الحسین (ع) مشرّف شدم. به او سلام گفتم و امام پاسخ دادند و سپس پرسیدند: منهال! از حرملة بن کاهل اسدی چه خبر داری؟ عرض کردم: او را به هنگام بیرون آمدن از کوفه، سالم و زنده دیدم. امام (ع) دست های خود را به طرف آسمان بلند نمود و عرض کرد: خدایا! حرارت آهن را به او بچشان.
منهال گوید: به کوفه وارد شدم، مشاهده نمودم که مختار خروج کرده و افرادی از قاتلان امام حسین (ع) را به سزای عمل ننگین خود رسانده است.
بین من و او صداقت و دوستی دیرینه ای بود. پس از مراجعت از مکه در منزل نشستم و رفت و آمد مردم پایان پذیرفت و رنج سفر از تنم خارج شد. سوار مرکب شدم و به سراغ مختار رفتم، او را در بیرون از منزل خویش یافتم. سلامی به او گفتم، او جواب سلام مرا داد و فرمود: «منهال! مدتی است که تو را نمی بینم، نه پیش ما می آیی، نه به زیارت ما می رسی و نه در مقابل این همه فتوحات که خداوند نصیب ما فرموده است تبریک و تهنیت می گویی.»
عرض کردم: «سرور من! در زیارت بیت الله الحرام بودم و به تازگی به کوفه رسیده ام وگرنه زودتر به حضورتان می رسیدم.»
قدم زنان مقداری با هم سیر نمودیم تا به محل «کنائس» رسیدیم، متوقف شد، مثل این که انتظار کسی را می کشید؛ گویا در جست و جوی «حرمله» افرادی را فرستاده بود. ساعتی نگذشته بود که جمعی با شتاب فراوان و شادمان به طرف مختار آمدند و گفتند: «امیر، بشارت! بشارت! حرمله را یافتیم و او را آوردیم». وقتی او را پیش مختار آوردند دستانش بسته بود. هنگامی که نگاه مختار به او افتاد، گفت: «حمد و ستایش خدای را باد که مرا به تو، دشمن خدا و رسول، متمکّن ساخت». سپس گفت: «جلاد کجاست»؟ پس جلادی را آوردند و آهنی را در آتش گداختند تا کاملاً سرخ گردید و آن میله را در گردن او قرار داد. گوشت گردن او در آتش می سوخت و او فریاد می کشید و کمک می طلبید تا آن که گردن او بریده شد. و بدین ترتیب او نیز به سزای عمل ننگینش رسید.
به نقل از: داستان هایی از کیفر گناه کاران

[ سه شنبه 6 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2045

داستان شماره 2045

عفو و گذشت امام سجاد (ع)

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عبدالملک بن مروان بعد از 21 سال حکومت استبدادی، در سال 86 هجری از دنیا رفت و بعد از وی، پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آن که از نارضایتی های مردم بکاهد، در مقام جلب رضایت مردم مدینه بر آمد. از این رو هشام بن اسماعیل، پدر زن عبدالملک را که حاکم مدینه بود و مردم همواره آرزوی سقوطش را می کردند، از کار بر کنار نمود و به جای او، عمر بن عبد العزیز، پسر عموی جوان خود را حاکم مدینه قرار داد. عمر برای باز شدن عقده دل مردم، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حکم نگاه دارند و هر کس که از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی کند. مردم نیز دسته دسته می آمدند و دشنام و ناسزا و لعن و نفرین می کردند. هشام بیش از همه نگران امام علی بن الحسین (ع) و علویان بود و با خود فکر می کرد انتقام علی بن الحسین (ع) در مقابل آن همه ستم ها و سبّ و لعنت ها نسبت به پدران بزرگوارش، کمتر از کشتن نخواهد بود. ولی امام (ع) به علویان فرمود: خوی ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آن که ضعیف شد، انتقام بگیریم. هنگامی که امام (ع) به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند، ولی بر خلاف انتظار وی، امام (ع) با صدای بلند فرمود: سلامٌ علیک و با او مصافحه کرد و بر حال او ترحم نمود و به او فرمود: اگر کمکی از من ساخته است حاضرم. بعد از این واقعه، مردم مدینه نیز شماتت به او را متوقف کردند

شهید مطهری، داستان راستان، ج 1، ص 257

[ سه شنبه 5 آذر 1394برچسب:داستانهای امام سجاد ( ع, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2044

داستان شماره 2044

 ﺧﺎﻙ ﺍﺷﻚ ﺯﺍ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺣﻀﺮﺕ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻓﺪﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺍﻱ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟! ﺁﻳﺎ ﻛﺴﻲ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻛﺮﺩﻩ؟! ﭼﺮﺍ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ‌ﻛﻨﻴﺪ؟!
ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺒﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ (ﻛﻨﺎﺭ) ﺷّﻂ ﻓﺮﺍﺕ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻲ‌ﺷﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﻳﺎ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻫﻲ ﺍﺯ ﺗﺮﺑﺘﺶ ﺍﺳﺘﺸﺎﻣﻢ ﻛﻨﻲ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻠﻪ
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﺘﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻙ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻣﻘﺪﺍﺭﻱ ﺑﻮﺋﻴﺪﻡ، ﺑﻲ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺍﺷﻜﻢ ﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻛﺮﺑﻠﺎ ﺍﺳﺖ.

خصائص الحسينيه

[ دو شنبه 4 آذر 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 19:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2043

داستان شماره 2043

ياران وفادار

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از علماى بزرگ شيعه مى گويد: من از هنگامى كه خواندم يا شنيدم كه امام حسين (ع ) درشب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم در اين حرف دچار تريد شدم و نمى توانستم بپذيرم كه اين سخن از اباعبداللّه (ع ) باشد زيرا با خود مى انديشيدم كه اصحاب آن حضرت خيلى هنر نكردند خوب امام حسين است و ريحانه پيغمبر و امام زمان و فرزند على (ع ) و زهراى اطهر است هر مسلمان عادى هم اكر امام حسين (ع ) را در ن وضع ميديد او را يارى مى كرد و انها كه يارى كردند بنابر اين خيلى هم قهرمانى به خرج نداند و انها كه يارى نكردند خيلى آدمهاى پست و بدى بودند. پس از مدتى كه در اين فكر بودم خداوند متعال انكار مى خواست مرا از اين غفلت و جهالت و اشتباه بيرون بياورد لذا شبى در عالم رويا ديدم صحنه كربلاست .
من هم در خدمت ابا عبداللّه (ع ) آماده ام خدمت حضرت رفبم سلام كردم گفتم : يابن رسول اللّه من براى يارى شما آمده ام .
امام (ع ) فرمود به موقع به تو دستور مى دهم .
كم كم وقت نماز فرا رسيد (همانطور كه در كتب مقتل خوانده بوديم كه سعيد بن عبداللّه حنفى و افراد ديگرى آمدند خود را سپر ابا عبداللّه قرار دادند تا ايشان نماز بخوانند)
حضرت به من نيز فرمود: ما مى خواهيم هم اكنون نماز بخوانيم تو در اينجا بايست تاوقتى كه دشمن تيراندازى مى كند مانع از رسيدن تير دشمن بشوى .
گفتم : مى ايستم ، پس جلوى حضرت ايستادم . و حضرت مشغول نماز شدند، ناگهان ديدم يك تير به سرعت به طرف حضرت مى ايد تا نزديك من شد بى اختيار خود را خم كردم ناگاه تير به بدن مقدّس ابا عبداللّه (ع ) اصابت كرد در عالم رويا گفتم : استغفراللّه ربى واتوب اليه ، عجب كار بدى شد ديكر نمى گذارم تكرار شود دفعه دوّم تيرى آمد تا نزريك من شد هم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوّم و چهارم هم به همين صورت خود را خم كردم و به آن جناب اصالت كرد ناگهان ديدم حضرت تبسمى نمود و فرمود: ما رايت اصحابا ابرُ و اوفى من اصحابى ، يعنى ((اصحابى بهتر و با وفاتر از اصحاب خودم پيدا نكردم )).
فورا به خودم آمدم و فهميدم اين كه آدم در ميان خانه بنشيند و بگويد: ياليتنا كنا معك فنفوز فوزا عظيما يعنى اى كاش ما هم با تو بوديم و به اين رستگار ى بزرگ نائل مى شديم كار آسانى است و گرنه اگر پاى عمل به ميان آند آن وقت معلوم مى شود كه ديندار واقعى كيست ! و كى مرد عمل است و چه مسى مرد حرف و زبان . ولى اصحاب اباعبد اللّه امتحان خود را خوب پس دادند و ثابت كردند كه در عزم و رزم خويش محكم و پايدار هستند

گفتارهاى معنوى ، صص 239 و 240

[ دو شنبه 3 آذر 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 19:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2042
[ دو شنبه 2 آذر 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 19:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2041

داستان شماره 2041

محمد بن بشير حضري(یقین)

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

شب عاشورا زينب عليه السلام به امام حسين عليه السلام عرض مي كند : برادرم نكند اصحاب تو فردا ترا رها كنند و تنها بگذارند ؟ حضرت فرمود بخدا قسم آنها را امتحان كردم آنقدر به شهادت علاقمند هستند مانند مانوس بودن طفل به شير پستان مادر .
شب عاشورا وقتي حضرت سخنراني كرد و اجازه داد هر كس مي خواهد برود ، هر كدام سخني درباره موافقت با امام گفتند ، پس امام جايگاهشان را به آنها نشان داد و بر يقين آنها افزود و روز عاشورا احساس درد نيزه و شمشير نمي كردند ! ! در شب عاشورا به محمد بن بشير حضري خبر دادند كه پسرت را در مرز ري (شاه عبدالعظيم ) اسير گرفتند ، گفت : عوض جان او و جان خود را از آفريننده جانها مي گيرم ، من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و باقي بمانم .
چون حضرت كلام او را شنيد فرمود : خدا ترا رحمت كند ، من بيعت خويش را از تو برداشتم برو فرزند خود را از اسيري نجات بده .
محمد عرض كرد : مرا جانوران درنده زنده بدرند و طعمه خود كنند ، اگر از خدمت تو دور شوم .
امام فرمود : اين جامه هاي قيمتي را بردار بده به فرزند ديگرت تا برود براي آزادي برادرش بكوشد ، پس پنج جامه برد به او عطاء كرد كه هزار دينار قيمت داشت .
آري محمد بن بشير در حمله اول كه عده اي شهيد شدند ، به لقاء الهي پيوست

قال الله الحكيم : (و اعبد ربك حتي ياتيك اليقين ) (حجر : آيه 99)
: بندگي و پرستش كن خداي ترا تا يقين بر تو فرا رسد .
قال رسول الله صلي الله عليه و آله : اقل ما اوتيتم اليقين و عزيمه الصبر (
)
: كمترين چيزي كه به شما داده شده است ، يقين و قوه است .
شرح كوتاه :
رتبه و درجات انبياء با هم فرق مي كرد ، آنهم به خاطر داشتن مراتب يقين بوده است چنانكه به پيامبر عرض كردند حضرت عيسي روي آب راه مي رفت ! پيامبر صلي الله عليه و آله فرمودند : (اگر حضرت عيسي يقينش بيشتر بود روي هوا راه مي رفت . ! )
مومنان در قوت و ضعف يقين با هم متفاوت و آنكه يقينش قوي باشد هر حول و قوه اي را از خدا مي داند و بر انجام طاعات از ظاهر و باطن مستقيم و كوشاست ، و زيادتي و كمي ، مدح و ذم ، عزت و ذلت ظاهري برايش مساوي است .
و آنان كه داراي ضعف يقين هستند ، پيوسته دلشان به اسباب دنيا وابسته و از عادات عرفي پيروي و حرفهاي مردم را معيار قرار مي دهند ، و دايما در كارهاي دنيوي به تلاش و جمع زر و زور و رياست مشغول مي باشند

منتهي الامال 1/340

[ دو شنبه 1 آذر 1394برچسب:داستانهای امام حسین ( ع, ] [ 19:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]