داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 629
الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً عياشى بسند خود در ذيل اين آيه از ابى بكر حضرمى روايت كرده گفت سؤال نمود از من حضرت باقر عليه السلام مردم چه ميگويند در باره تزويج كردن آدم فرزندان خود را عرض كردم گويند حوا براى آدم در هر شكمى پسر و دخترى بزائيد پس از آنكه آنها بحد رشد و بلوغ رسيدند و غريزه شهوت در آنان هويدا شد تزويج نمود دختران را به پسرانى كه با آنها متولد نشده بودند و باين روش نسل بشر افزايش و صورت گرفت، فرمود آن حضرت: دروغ ميگويند اين سخنان را مجوسيها گفتهاند تا براى صحت عمل و كردار خودشان كه با محارم خود ازدواج ميكنند دليل و شاهد باشد اي حضرمى بدان انتشار نسل بشر از اينقرار است وقتى شيث هبة اللّه متولد شد و بحد بلوغ رسيد آدم از خداوند تقاضا كرد كه براى او زوجهاى بفرستد خداوند حور العينى را بزمين فرستاد از براى شيث، آدم او را تزويج به فرزند خود كرد چهار فرزند پسر از او بوجود آمد خداوند امر كرد بآدم كه جنيهاى بفرزند ديگرش تزويج نمايد از آن جنيه چهار فرزند دختر متولد شد اين دختران را به ازدواج پسران شيث در آورد آنچه زيبائى و جمال است از حور العين و هر چه حقد و كينه توزيست از طرف جنيه و آنچه بردبارى و حلم است از جهت آدم است وقتى آن حوريه فرزندان را بزمين نهاد خداوند او را بآسمان بالا برد
و بسند ديگر از آنحضرت روايت كرده فرمود وقتى پسران آدم بحد رشد و كمال رسيدند خداوند چهار حوريه بزمين فرستاد و امر فرمود كه به چهار فرزندانش آدم آنها را تزويج كند از ايشان فرزندانى بوجود آمد پسر و دختر وقتى بالغ شدند دختران 2 برادر را به پسران ديگر تزويج كرد و پس از تولد خداوند آن حوريهها را بآسمان بالا برد و فرمود بجاى آنان چهار جنيه تزويج آن پسران بنمايد و به اين صورت نسل بشر توسعه يافت پس آنچه حلم و بردباريست از طرف آدم باشد و هر چه حسادت و بدبينى و زشتى مشاهده كنيد از ناحيه جنيه و آنچه زيبائى و صفا و نيكوئى به بينيد از جهت حوريه است.و نيز بسند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود خداوند آدم را از آب و گل آفريد بدين سبب همت اولاد آدم در آب و گل است و حوا را پيش پاى آدم خلق فرمود لذا همت زنان توجه كردن بمردان است پس بايد زنان را در خانهها حفظ كنيد
ابن بابويه بسند خود از زراره روايت كرده گفت حضرت صادق عليه السلام از من سؤال فرمود كه مردم ابتداء نسل بشر را از ذريه آدم چگونه ميدانند؟ عرض كردم ميگويند خداوند بآدم وحى فرمود دخترانش را به پسران خود تزويج كند و اصل مردم از برادر و خواهر اوليه ميباشد، فرمود پناه ميبرم بخدا از اين افتراء و دروغ آيا نعوذ باللّه پيغمبران و امامان و مؤمنين از حرام خلق شدهاند و خداوند نميتوانست آنها را از حلال بيافريند؟! و حال آنكه دو هزار سال پيش از خلقت آدم بقلم امر فرمود جارى شود بر لوح محفوظ و حوادث عالم را تا روز قيامت بنويسد و از جمله چيزهائى كه نوشت حرام بودن تزويج
خواهران و برادران و مادران بر فرزندان و ساير محرمات سببى ديگر بود و من خبر دارم كه بعضى از حيوانات كه خواهر خود را نميشناسند اگر با آنها جمع شدند بعد بر آنان معلوم شود كه با خواهر و يا مادرشان بوده آلت خود را با دندان قطعه قطعه و جدا ساخته و بيهوش شده و هلاك ميشوند پس چگونه انسان با هوش و كمال مرتكب اين عمل ميشود و ما مىبينيم كه حرمت آنها در چهار كتاب آسمانى توراة موسى و انجيل عيسى و زبور داود و قرآن محمد كه در عالم اين كتب مشهورند تصريح شده و چيزى از آنها در اين كتب جايز و حلال نيست و اصل اين سخنان از مجوسيان كه از پيغمبران و دانشمندان روى بر تافتهاند ميباشد كه بعقيده باطل خود حرف ميزنند خدا آنها را بكشد، اى زراره بدان كيفيت ازدياد نوع بشر از اين قرار بود كه براى حضرت آدم حوا هفتاد شكم جفت زائيده در هر بار يك پسر بود يك دختر تا آنكه قابيل برادر خود هابيل را كشت و از شدت تأثر تا پانصد سال ناتوان شد سپس توانائى او برگشت و پس از نزديكى با حوا خداوند شيث هبة اللّه را منفردا و به تنهائى باو عطا فرمود و او اول وصى بود كه در روى زمين باين سمت منصوب و به پسران آدم پيغمبرى يافت و بعد از شيث يافث را نيز منفردا بآدم عطا فرمود و چون هر دوى آنها بحد بلوغ رسيدند و مشيت خدا بر آن تعلق گرفت كه نسل بشر را زياد منتشر گرداند چنانچه در لوح محفوظ او گذشته بود بعد از ظهر روز پنجشنبه حور العينى بنام بركه (نزله خ) بزمين نازل و به آدم امر فرمود كه او را به شيث تزويج نمايد و فرداى آن روز حور العين ديگرى فرستاد (و در بعضى روايات جنيهاى) و امر نمود كه او را به يافث تزويج كند.سپس از شيث پسرى و از يافث دخترى به عرصه وجود آمد و چون آن دو بحد بلوغ رسيدند به آدم وحى رسيد دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد و از نسل پاك و حلال شيث و يافث پيغمبران و مؤمنين بوجود آمدند نه از خواهر و برادر آنگاه فرمود اى زراره مردم در كيفيت خلق حوا چه ميگويند عرض كردم ميگويند خداوند حوا را از پهلوى چپ آدم خلق نموده، فرمود پناه ميبرم بخدا آيا خداوند توانائى نداشت كه او را ابتداء مانند آدم خلق نمايد؟! حرف اين مردم سبب ميشود كه راهى از براى گفتار متكلمين باز شود كه ميگويند آدم با عضوى از بدن خود نكاح كرده اى زراره بدان كه خداوند حوا را نيز از گل آفريد و او را پيش پاى آدم خمير نمود و بعد حركتى كرد كه آدم متوجه حركت او شد و چون بسوى او نظر نمود مخلوقى زيبا كه در خلقت شباهت تامى به او داشت ديد باو گفت تو كيستى؟ حوا جواب داد مخلوقى از آفريدگان خدا ميباشم آدم گفت پروردگارا اين مخلوق نيكو منظر كه در قرب جوار من است كه باشد من از ديدارش بسى مسرورم فرمود اين كنيز من حوا و مؤنث ميباشد آيا ميل دارى كه انيس و مونس و فرمانبردار و همزبان تو باشد؟ عرض كرد بلى پروردگارا سپاسگزار اين نعمت هستم، فرمود اى آدم چون صلاحيت هم زيستى با تو را دارد او را از من خواستگارى كن بطورى كه در علم خدا و در لوح محفوظ جارى است و مقدر شده بود شهوت بر اندام آدم مستولى گرديد و رغبت به حوا پيدا كرد و از خداوند خواستگار او شد تا رضاى خاطر حق چه باشد خطاب رسيد خوشنودى من بر آنست كه احكام دين را به حوا تعليم كنى آدم اجراى آن امر را قبول نمود خداوند هم فرمود من او را بتو تزويج كردم برو بجانب حوا آدم عرض كرد او بجانب من بيايد خداوند فرمود نميشود بايد تو بجانب او رفته و با او نزديكى نمائى و اگر آدم بطرف حوا نميرفت رسم بر اين ميشد كه زنان بخواستگارى مردان ميآمدند اين بود خلقت حوا و ابتداى نسل بشر اى زراره.
و نيز بسند خود از ابى بصير روايت كرده گفت از حضرت صادق عليه السلام سؤال نمودم بچه علت خداوند آدم را بدون پدر و مادر آفريد و حضرت عيسى را بدون پدر فرمود براى آنكه قدرت خود را بمردم بفهماند و بدانند خدا بر همه چيز توانائى دارد ميتواند مخلوقى را بدون مرد بيافريند چنانچه مردى را بدون مادر و زن خلق نمود و فرمود اينكه زن را نساء ناميدهاند براى آن بود كه آدم غير از حوا مونسى نداشت.(دو
1-تفسیر جامع،ج1،ص:149
2- تفسير جامع، ج2، ص: 6 الی10
داستان شماره 627
بسم اله الرحمن الرحیم
حضرت ادريس يكي از پيامبران الهي است كه نامش دو بار در قرآن كريم آمده است.ادريس كلمه اي غير عربي است ونامگذاريش به اين اسم به اين دليل است كه او حكم خدا وسنتش را به مردم درس مي داده است.
ادريس از لحاظ تقدم زماني بعد از حضرت آدم(ع) در قرآن از پيامبران شمرده شده وميان او وآدم پنج پيامبر فاصله بوده است.ادريس در مصر متولد ودر سيصد سالگي رحلت فرمود .
شخصيت ادريس
او مردي بود با شكمي فراخ وسينه اي بزرگ كه همواره در اين فكر بود كه آسمان وزمين ومخلوقات پروردگاري مدبر وحكيم دارد .
سي يا پنجاه صحيفه توسط جبرئيل بر او نازل شد واو نخستين كسي است كه بعد از آدم با قلم نوشت وخداوند به او علم نجوم وحساب وهيات داد كه معجزه اوست و اولين كسي بود كه خياطي كرد ولباس دوخت.
قرآن مجيد او را به سه صفت وصف مي كند:صبر وشكيبائي-صدق وراستي-بلندي مقام وبزرگي
پادشاه زمان ادريس
امام باقر(ع) مي فرمايد در زمان ادريس پادشاهي ستمگر به نام يبوراسب زندگي مي كرد.روزي يبوراسب از سرزمين سبز وخرمي عبور كرد كه متعلق به شخص مومني بود.پادشاه از او خواست كه زمين را به او واگذار كند اما مرد گفت كه خانواده خودم به آن محتاج تر است.اين سخن مرد باعث ناراحتي پادشاه شد ودر نتيجه با مشورت زنش تصميم به قتل مرد گرفتند وبا اجير كردن چند نفر او را به قتل رساندند.خشم الهي به جوش آمد وبه ادريس وحي شد كه به پادشاه اعتراض كن واين خبر را برسان كه به زودي از تو انتقام خواهم گرفت وتو را از اريكه قدرت به زير خواهم كشيد وشهرت را خراب وزنت طعمه سگان خواهد شد.
ادريس وحي را ابلاغ كرد اما از طرف پادشاه به مرگ تهديد شد وچون ممكن بود به قتل برسد از آن شهر كوچ نمود واز خداوند خواست تا ديگر باران به آن ديار نبارد.خداوند به ادريس فرمود در اينصورت شهر ويران شده وعده زيادي هلاك خواهند شد اما ادريس به اين امر رضايت داد وبا يارانش به غاري پناه بردند وغذاي آنها توسط فرشته اي تامين مي شد.از طرف ديگر عذاب خداوند نازل شد ،شهر ويران گشت ،پادشاه كشته وزنش طعمه سگها گشت.
مدتها بعد پادشاه ستمگر ديگري حكمفرما شد.
مدت بيست سال گذشت واز آسمان باراني نباريدومردم كم كم در اثر فقر وگرسنگي به انابه وتوبه افتادند وبه تضرع ودعا پرداختند.خداوند به ادريس وحي كرد كه قومت توبه كرده اند،من از آنها گذشتم تونيز بگذراما ادريس زير بار نرفت ودر نتيجه خداوند روزيش را قطع كرد اينكار باعث ناراحتي واعتراض ادريس به خداشد.خداوند فرمود :تو سه روز بدون غذا مانده اي واينگونه درمانده شده اي پس چگونه از قومت كه بيست سال گرسنگي كشيده اند غافل مانده اي؟پس برخيز ودر پي كسب روزي تلاش كن.ادريس از گرسنگي وارد شهر ومنزل پيرزني شد كه از آنجا بوي نان تازه مي رسيد .از پيرزن درخواست قرص ناني كرد وپيرزن گفت كه نفرين ادريس چيزي براي ما باقي نگذاشته است ،اما ادريس با اصرار سهم فرزند پير زن را گرفت وفرزند با مشاهده اينكار از ترس گرسنگي جان داد .مرگ پسر باعث ناراحتي پيرزن شد اما ادريس جان دوباره به آن پسر داد .پس از اين واقعه پير زن به ادريس ايمان آورد واين خبر را به ساير مردم داد ومردم وپادشاه به استقبال او رفته وبه او ايمان آوردند.
به دعاي ادريس باران سيل آسايي بر آنان نازل شد وآنان را از قحطي نجات داد
قبض روح حضرت ادريس(ع
خداوند بنا به دلايلي به يكي از فرشتگان غضب نموده ودر نتيجه بالهايش را كنده واو را به جزيره اي در درياي سرخ تبعيد نموده بود . فرشته نزد ادريس رفته واز او درخواست شفاعت نمود وادريس او را دعا كرد وخداوند فرشته را عفو كرد . فرشته در عوض از ادريس خواست كه از او حاجتي بخواهد وادريس درخواست كرد كه به آسمان چهارم پرواز كند.وقتي ادريس به آسمان چهارم رفت عزرائيل را ديد كه با تعجب به او نگاه مي كند .ادريس وقتي دليل تعجب او را پرسيد عزرائيل در جواب گفت : خداوند به من دستور داده كه جان تو را درميان آسمان چهارم وپنجم بگيرم در حاليكه ميان اين دو آسمان وساير آسمانها از يكديگر پانصد سال فاصله است .آنگاه او رادر همانجا قبض روح نمود
منابع قرآنی:مریم۵۶-۵۷/انبیاء۸۵
داستان شماره 626
داستان شماره 624
داستان شماره 620
داستان قوم تبع،پیغمبران انطاکیه وبرصیصای عابد
سرگذشت قوم تُبّع
تنها در دو جا از قرآن مجید واژه تُبَّع آمده است.سرزمین یمن که در جنوب جزیره عربستان قرار دارد از سرزمینهای آباد و پربرکتی است که در گذشته مهد تمدن درخشانی بوده است وپادشاهانی که بر آن حکومت میکردند تبع نامیده میشدند وعلت این نامگذاری تبعیت مردم از آنها ویا اینکه یکی بعد از دیگری سر کار می آمدند بوده است.
نام یکی از آن پادشاهان اسعد ابوکرب بود.بنا به روایتی او مومن بود اما مردمش در گمراهی بودند.او پادشاه مقتدری بود وبسیاری از شهرها را زیر پرچم خود آورده بود.او در یکی از سفرهایش نزدیک مدینه آمد واز یهودیان خواست تا به آئین عرب درآیند وگرنه شهرشان را ویران میکند.شامول یهودی که اعلم علمای یهود بود به پادشاه گفت که این شهر هجرتگاه پیامبری از دودمان ابراهیم است وبخشی از اوصاف پیامبر را نیز گفت و او را از تخریب شهر پشیمان نمود.
با آنکه اسعد خودش خوب بود اما خداوند به خاطر غرور وگمراهی قومش آنها را کیفر نمود.
سرگذشت پیغمبران انطاکیه
خداوند در قرآن در ضمن 18 آیه سرگذشت چند تن از پیامبران پیشین که مامور هدایت قوم مشرک وبت پرستی بودند را بیان میکند واز آنها به اصحاب القریه یاد کرده که فرستادگان خود را تکذیب کردند وبه عذاب گرفتار شدند.شهر این قوم انطاکیه نام داشت.فرستادگان نیز از شاگردان عیسی وفرستادگان او بودند.
این پیامبران از مخالفت سرسختانه این قوم مایوس نشدند ودر پاسخ آنها گفتند:پروردگار ما میداند که ما قطعا فرستادگان او به سوی شما ایم و...
ولی این کوردلان در برابر منطق روشن آنها تسلیم نشدند بلکه بر خشونت خود افزودند وبه مرحله تهدید وشدت عمل گام نهادند وآنها را شوم و مایه بدبختی شهرشان دانستند وآنها را به سنگسار نیز تهدید کردند.
رسولان الهی به آنها پاسخ دادند که شومی شما از خودتان است واگر درست فکر کنید به آن پی خواهید برد.سبب بدبختی شما ، اصرار بر گناه وشرک وبت پرستی است. ماجرای این پیامبران وقوم مشرک در تمام شهر منتشر شد ومردی با ایمان که در یکی از محلات دور دست شهر نجاری میکرد پس از مطلع شدن از این قضیه وتهدید پیامبران از جان آنها بیمناک شده وبا سرعت خود را به مرکز کافران رساند وبه آنها توصیه هایی راجع به صدق گفتار پیامبران نمود وآنها را به تبعیت از پیامبران فراخواند وایمان خود را نیز علنی کرد ،اما حرفهایش هیچ تاثیری بر آنها نگذاشت وحتی آتش کینه وعداوتشان را برافروخت تا آنجا که وی را سنگسار کرده ومظلومانه به شهادت رساندند.روح او به آسمانها رفت وحتی در آنجا نیز میگفت که ای کاش این قوم میدانستند که خداوند مرا مشمول لطف وعنایت خویش قرار داده است.
بنا به گفته حق تعالی درنهایت ،این قوم بر اثر صیحه ای آسمانی ومرگبار خاموش شدند ومورد افسوس خداوند قرار گرفتند.
سرگذشت حیرت انگیز برصیصای عابد
خداوند در قرآن در مورد پیمان شکنی منافقان وتنها گذاردن دوستان خود در لحظات سخت وحساس مثلی آورده وآنها را به شیطان تشبیه نموده است.
مشهور است که در میان بنی اسرائیل عابدی بود که نامش برصیصا بود وبر اثر سالها عبادت به درجه ای رسیده بود که حتی بیماران روانی را نیز شفا میداد.روزی زن جوانی که از طبقه ای مشهور بود برای شفا نزدش آوردند وبنا شد مدتی آنجا بماند تا شفا یابد.اما شیطان برصیصا را وسوسه کرد ونهایتا او کنترل خود را از دست داده وبه آن زن تجاوز نمود.بعد از مدتی معلوم شد که زن حامله شده وبرصیصا از ترس آبرو والبته اینبار نیز با توصیه شیطان، او را کشت ودر گوشه ای جنازه اش را دفن نمود.برادران زن از این جنایت عابد باخبر شدند وماجرا در شهر منتشر وبه گوش حاکم شهر رسید وبرصیصا ناچار شد به گناهش اقرار کند. در نتیجه او را محکوم به اعدام نمودند وروزی که قرار بود او را به دار بزنند شیطان مجددا به سراغش رفت وبه او گفت که به من ایمان بیاور تا تو را نجات دهم واو نیز چنین کرد،اما نه تنها نجات نیافت بلکه کافر از دنیا رفت.
منابع قرآنی:
دخان:37/ق:14/یس:13-31/حشر:16-17
داستان شماره 618
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان اصحاب اخدود در قرآن،در ضمن 4 آیه آمده است.این داستان مربوط به آخرین پادشاه حِِمیَر بنام ذونّواس در سرزمین یمن است.
ذونواس آخرین پادشاه قبیله حمیر بود که در سرزمین یمن سلطنت میکرد،وی یهودی بود وافراد قبیله حمیر وسایر مردم یمن از او پیروی میکردند. به او خبر دادند که در سرزمین نجران هنوز گروهی مسیحی اند.ذونواس پس از بررسی علل نفوذ مسیحیت به نجران در حالی که آتش خشم از درونش شعله میکشید تصمیم گرفت مردان نجران را که به مسیحیت گرویده اند با سخت ترین شکنجه ها نابود کند تا به آئین یهود برگردند
ه دنبال این تصمیم با لشکری مجهز به طرف نجران حرکت کرده وشهر را محاصره کرد وسپس ساکنان آنجا را جمع کرد وآنها را به کشتار تهدید کرد مگر این که دوباره به آئین یهود برگردند.اما آنها گفتند که نصرانیت در وجود ما نفوذ کرده وزیر بار نرفتند.ذونواس وقتی سرسختی آنها را دید دستور داد تا خندقهای بزرگی حفر کردند ودرون آنرا پر از هیزم کرده وآتشی عظیم به پا کردند وسپس تمامی مردم را درون آتش انداختند وجز یهود کسی را باقی نگذاشتند.در این گیر ودار یکی از مسیحیان با ایمان از مهلکه فرار کرد و به روم رفته و قضیه را به قیصر روم گزارش کرد.قیصر ضمن ابراز تاسف از این قضیه وبا توجه به دوری راه روم تا یمن طی نامه ای از پادشاه حبشه خواست تا انتقام خون مسیحیان نجران را بگیرد.نجاشی پس از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد وبا لشکر انبوهی متشکل از 70هزار نفر به سمت یمن رفته ودر نبردی سخت ذونواس را شکست داده ومملکت یمن را نیز به دست گرفت وفردی به نام اَریاط را حاکم آنجا نمود.
داستان شماره 617
داستان قوم سباء،اصحاب رسّ وهاروت و ماروت
سرگذشت قوم سبا
سبا نام پدر اعراب يمن است.طبق روايتي از پيامبر مردي بود به نام سبا كه 10 فرزند داشت واز هر كدام از آنها قبيله اي از قبائل عرب بوجود آمدند.آنها جمعيتي بودند كه در جنوب جزيره عربستان ميزيستند،داراي حكومتي عالي وتمدني درخشان بودند،خاك يمن گسترده وحاصلخيز بود اما عليرغم اين آمادگي چون رودخانه مهمي نداشت از آن بهره برداري نميشد.
در آنجا بارنهاي زيادي ميباريد ومردم براي استفاده از آنها سدهاي زيادي ساخته بودند.آنها با استفاده از آب سدها باغات وسيع وسرسبزي بوجود آوردند كه بركات زيادي داشت.وفور نعمت بايد آنها را شكر گذار درگاه الهي ميكرد اما آنها به جاي شكر وسپاس روشي عكس به كار برده بودند وشكاف طبقاتي زيادي بوجود آمده بودوضعفا توسط زورمداران به استثمار كشيده شده بودند .
قوم سبا داراي 13 شهر بود كه در هر شهري پيامبري به ارشادشان مشغول بود وآنها را بسوي خدا دعوت ميكرد.اما همواره مورد تكذيب قرار ميگرفتند.در نتيجه خداوند موشهاي صحرائي را مامور كرد تا سدها را از درون سست كنند ودر نتيجه بر اثر باران شديدي سد شكسته شد وآب آن تمامي باغها وآباديها را نابود كرد وبه بيابان تيديل نمود.
سرگذشت اصحاب رَسّ
داستان اين قوم در 2 سوره قرآن ذكر شده است.آنها نيز بر اثر تكذيب پيامبرانشان نابود شدند.اما م رضا(ع)از زبان امام حسين(ع)نقل ميكند:3 روز قبل از شهادت پدرم مردي از اشراف تميم نزد وي آمد وگفت: پيرامون اصحاب رسّ وزمان ومكان زندگيشان و... مرا با خبر كن.
آنگاه پدرم فرمودند:آنها درختي به نام شاه درخت را ميپرستيدند اين قوم در مشرق زمين زندگي ميكردند وداراي 12 شهردر امتداد رودخانه اي بودند كه رَسّ ناميده ميشد.نام شهرها آبان،آذر،دي،بهمن،اسفندار،فروردين،ارديبهشت،خرداد،مرداد،تير،مهروشهريورنام داشت.بزرگترين شهرشان اسفندار نام داشت كه پادشاهي به نام تركوذ بن غابور از نوادگان نمرود بر آن حكومت ميكرد ودر خت اصلي صنوبر وچشمه اصلي در اين شهر قرار داشت.آنها اين درخت را كه در تمامي شهرها بود به عنوان معبود عبادت ميكردند،نوشيدن آب از آن چشمه را بر خود وحيوانات حرام كرده بودند وهر كس از آب آن ميخورد به قتل ميرساندند.آنها در هر ماه از سال يك روز را بعنوان عيد ميدانستند ودر آنروز كنار يكي از درختان مذكور رفته وقرباني ميكردند وآتش به پا ميكردند.وقتي كه دود غليظ آتش به آسمان ميرفت در برابر درخت به خاك مي افتادند وگريه وزاري ميكردند.شيطان نيز در آن موقع به كمك آنها ميرفت ودر شاخ وبرگ درخت حركت ايجاد ميكرد ودر اين هنگام صداي كودكي به گوش ميرسيد كه ميگفت:بندگانم من از شما راضي هستم.!!
در اين هنگام مردم خوشحا ل شده وشروع به شادي ميكردند.ضمنا همجنس بازي وخلافهاي ديگري نيز در ميان زنان ومردانشان رايج بود.هنگامي كه سركشي اصحاب رس از حد گذشت خداوند پيامبري از نوادگان يهودابن يعقوب كه نامش حنظله بود براي هدايت آنها مبعوث گرداند وبه راهنمائي آنها پرداخت اما زحمتش هيچ تاثيري نداشت.سرانجام با نفرين اين مرد درختان صنوبرشان خشك شد.آنها قضيه را متوجه همين پيامبر دانستند وتصميم به قتل او گرفتند.آنها چاهي را كنده كه انتهاي آن تنگ بود وحنظله را درون چاه انداخته ودربش را بستند.حنظله در ته چاه ناله ميكرد وآنها دربالاي چاه با شنيدن صداي مناجات او ميگفتند:اميدواريم خدايان ما ودر ختان صنوبر از ما راضي گردند وسبز شده وخشنودي خود را به ما نشان دهند.سرانجام حنظله در چاه به شهادت رسيد.در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحي نمود كه اين قوم را ببين كه حلم وبردباري من مغرورشان كرده وگمان كرده اند كه با كشتن نماينده من از عذابم در امان خواهند بود.به عزتم سوگند از آنها انتقامي سخت خواهم گرفت تا باعث عبرت جهانيان گردد.
روز عيد آنها فرا رسيد همه آنها در كنار درخت صنوبر جمع شده بودند كه ناگهان طوفان شديد وسرخ رنگي وزيدن گرفت وزمين تكاني خورد وزير پايشان تبديل به سنگي گداخته شد.از آسمان نيز صاعقه هايي از آتش بر آنها بارديدن گرفت وبدنهاي آنها را به مس ذوب شده تبديل نمود.
سرگذشت هاروت وماروت
در زمان حضرت سليمان گروهي در كشور او به سحر وجادوگري ميپرداختند.سليمان دستور داد تمام نوشته ها واوراق آنها را جمع كرده ودر محل مخصوصي نگهداري كنند.پس از وفات سليمان گروهي از مردم، آنها را بيرون آورده وبه اشاعه وتعليم آن پرداختند.برخي نيز گفتند كه سليمان اصلا پيامبر نبود واز همين سحر وجادو در حكومتش استفاده ميكرد.گروهي از بني اسرائيل نيز از اين گروه تبعيت نمودند تا آنجا كه تورات را نيز كنار گذاشتند.وقتي كه جادوگري به اوج خود رسيد خداوند 2 انسان را بصورت فرشته مامور كرد تاسحرو عوامل ابطال آنرا به مردم بياموزند(تا مردم به كلك جادوگران پي ببرند)اما آنها از اين تعاليم سوء استفاده نمودند تا آنجا كه مشمول سرزنش خداوند قرار گرفتند.
منابع قرآني:
سباء:15-19 /ق:12 /فرقان:38 /بقره:32
داستان شماره 616
بسم الله الرحمن الرحیم
شناسنامه حضرت یونس(ع
منابع قرآنی:
نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140-141
داستان شماره 615
توصیه من این است که نسبت به من برتری جویی نکنید وبه سوی من بیایید وتسلیم حق شوید.
ملکه در مورد نامه از سران قوم خود نظرخواهی نمود .آنها گفتند ما قدرت فراوانی برای مقابله با او داریم اما در نهایت اختیار با شماست.بلقیس راه مسالمت آمیز را برخشونت ترجیح داد واز بروز جنگ جلوگیری نمود.او پیشنهاد ارسال هدیه گرانبهایی برای ارسال به سلیمان نمود وگفت اگر او هدیه را پذیرفت پادشاه است ولی اگر قبول نکرد پیامبر است وما توان مقابله با را نخواهیم داشت.
او چند نفر را مامور ارسال هدیه کرد.وقتی که نمایندگان بلقیس هدایا را به محضر سلیمان بردند سلیمان روبه آنها کرد وگفت که خداوند بهتر از اینها را به من داده هدایا را با خود ببرید که به زودی با سپاهی گران به سویتان خواهم شتافت.نمایندگان به نزد بلقیس رفته واو را از ماجرا ونیز شوکت وقدرت سلیمان آگاه نمودند.اینجا بود که بلقیس با علم به اینکه توان رویاروییبا پیامبر خدا را ندارد با لشکرش به سمت سلیمان حرکت نمودندزمانیکه سلیمان از تصمیم او آگاه شد رای اینکه قدرت ونیز نشانه نبوت خود را به او نشان دهد به اطرافیان خود گفت کدامیک از شما تواندارید تا قبل از اینکه ملکه به ما برسد تختش را برایم بیاورید.2نفر برای اینکار اعلام آمادگی نمدند که اولی عفریتی بود که گفت من تخت او را قبل از اینکه جلسه ات به پایان برسدواز جای خود برخیزی می آورم.اما نفر دوم مرد صالحی بود که آگاهی زیادی از کتاب الهی داشت وگفت من آن تخت را قبل از آنکه چشم برهم بزنی برایت حاضر میکنم!لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت را در جلوی چشم خود دید وبه مامورانش گفت مقداری تخت را تغییر دهند تا ببیند آیا بلقیس متوجه خواهد شد که تخت خودش است یانه؟زمانی که بلقیس واطرافیانش به محضر سلیمان رسیدند بلقیس با اولین برخورد متوجه تخت خود شد که با اعجاز نزد سلیمان حاضر شده بودبنابراین تسلیم حق شد وآئین سلیمان را پذیرفت وبه نقل مشهور با او ازدواج کرد.
منابع قرآنی:
ص:26-21-22-24-23-25—35-40-20/اسراء:55/نساء:163 سبا:10-11- /اعراف :164 /نمل:15—17-19--20-16
داستان شماره 614
داستان شماره 613
تهديد شعيب به اخراج از شهر مدين
منابع قرآني:
هود:84-86-87-91-92-94-95 /اعراف:86-87-88-89-93/عنكبوت:37/شعراء:176-191
داستان شماره 612
داستان شماره 611
-58-62-63-68-69-76-77-82-83-87-88-93-94-98-99-101
منابع قرآني
يوسف:4-8-7-9-10-14-15-18-23-29-30-34-36-41-50-53-54-57
داستان شماره 609
*داستان حضرت موسي(ع) * قسمت چهارم*
خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين
منابع قرآني
اعراف:138-140-161-142-145- 156-155-171-160/بقره:61-54 -63- 56-55 /مائده:20-26/طه:85-97/قصص:76-33
داستان شماره 608
*داستان حضرت موسي(ع) * قسمت سوم*
منابع قرآني
اعراف:-106-126-116-127—130-133-129/شعراء:44-51- 30-52-62/طه:67-70-74/مومن:26-45-46 /يونس:88-89-90-92/دخان:23-31/كهف:82
ادامه دارد...
داستان شماره 607
*داستان حضرت موسي(ع)-* قسمت دوم *
منابع قرآني
قصص:22-23-25-26-28-29-35/طه:9-36-45-47/شعراء:18-22-23-28/غافر:36-37
داستان شماره 606
*داستان حضرت موسي( ع)* قسمت اول*
منابع قرآني:
قصص:7/13/14//18/21/17شعرا:17
ادامه دارد....
داستان شماره 604
*داستان حضرت محمد(ص) * قسمت پنجم *
در اواخر سال نهم هجرت پیک وحی آیاتی چند از سوره توبه را آورد وپیامبر را مامور نمود شخصی را روانه مکه کند که در موسم حج آیات یاد شده را همراه با قطعنامه چهار ماده ای بخواند.در این آیات امان از مشرکین برداشته شد وکلیه پیمانها نادیده گرفته شد وبه سران کفر ابلاغ شد تا ظرف چهار ماه تکلیف خود را با حکومت یکتا پرستی یکسره کنند و گرنه از آنها سلب مصونیت خواهد شد.
پیامبر ابتدا ابوبکر را مامور کرد تا این پیام را در مراسم حج در عید قربان بخواند اما پیک وحی ابلاغ کرد که فقط پیامبر یا کسی از پیامبر اینکار را انجام دهد.پیامبر نیز فورا حضرت علی را احضار واین ماموریت را به ایشان ابلاغ نمودند.
داستان مباهله
در راستای نامه نگاری پیامبر به سران کشورها ایشان نامه ای نیز به اسقف نجران نوشتند واو ومردمش را به اسلام دعوت کردند.آنها شورایی تشکیل دادند وتصمیم گرفتند تا نمایندگانی را نزد پیامبر بفرستند واز نزدیک دلائل نبوت او را بررسی کنند.هیاتی به اتفاق سه تن از پیشوایان مذهبی به نزد پیامبر آمدند وچون صحبتهای پیامبر آنها را مجاب نکرد تصمیم به مباهله با پیامبر نمودند تا خداوند، دروغگو را رسوا کند.در این هنگام آیه 61 سوره آل عمران نازل شد وفرمان مباهله صادر شد.مکان مباهله در صحرا تعیین گردید.هیات نجران بعد از مرخص شدن از محضر پیامبر با خود گفتند که اگر پیامبر با افسران وسپاهیان خود در مباهله حاضر شود غیر صادق خواهد بود اما همگی در روز موعود دیدند که پیامبر فقط با خاندان خود در مباهله حاضر شده است.از اینرو اسقف گفت که اگر چهره هایی که من می نگرم از خدا بخواهند که کوهی را جابه جا کند دعایشان مستجاب خواهد شد بنابراین از مباهله صرف نظر نمودند وحاضر شدند هر سال به پیامبرجزیه پرداخت نمایند.
آخرین حج پیامبر وماجرای غدیر خم
پیامبر در سال دهم هجرت از طرف خدا مامور شد که در آن سال شخصا در مراسم حج شرکت نماید وبه تبیین احکام واهداف حج پرداخته واز این آئین پیرایه زدایی نماید.اطلاعیه عمومی صادر وبا اقبال مردم مواجه شد.پیامبر در 26 ذی القعده ابودجانه را جانشین خود در مدینه قرار داد وبه سوی مکه حرکت نمودعلی نیز که به یمن رفته بود با 43 قربانی که از مردم نجران گرفته بود به پیامبر ملحق شد .جمعیت عظیمی نیز با پیامبر همراه شدند.پیامبر در طول حج رسالت خود را انجام داد وهمگی مکه را به طرف سرزمینهایشان ترک نمودند.زمانیکه پیامبر به سرزمین غدیر خم رسید جبرئیل آیه یا ایها الرسول بلغ ما انزل.... را ابلاغ نمود که مضمون آن این بود:
ای پیامبرآنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور کامل به مردم ابلاغ کن واگر ابلاغ نکنی رسالت خود را تکمیل نکرده ای وخداوند تو را از شر مردم حفظ می کند.
ناگهان دستور توقف از طرف پیامبر صادر شد.ایشان صبر کردند تا همه جمعیت به آن مکان رسید.هوا بسیار گرم بود.بعد از اقامه نماز ظهر به جماعت، پیامبر بر بالای بلندی ای از جهاز شتر رفت وپس از حمد وستایش خدا بیان فرمود:من به زودی از میان شما خواهم رفت اما دو امانت بسیار گرانمایه را در اختیار شما می گذارم که یکی کتاب خدا قرآن ودیگری اهل بیتم می باشد.از این دو پیشی نگیرید تا هلاک نشوید وعقب نیفتید که بازهم هلاک خواهید شد.همه دیدند که ناگهان پیامبر علی(ع)را به حضور طلبید و فرمود:من کنت مولاه فهذا علی مولاه
هر کس من ولی ورهبر او هستم از این پس علی مولا ولی و رهبر اوست واین سخن را چند بار تکرا ر کرد.ایشان سپس از همه حاضران خواستند که این خبر را به غایبان نیز برسانند.بعد از این بود که آیه ای دیگر نازل شد و تکمیل دین وآئین پیامبر را خبر داد.
بعد از این واقعه مردم به سمت حضرت علی هجوم برده وامامتش را به او تبریک گفتند از جمله این افراد ابوبکر وعمر بودند.
رحلت پیامبر (ص)
چند ماهی از واقعه غدیر خم نگذشته بود که پیامبر در بستر بیماری افتادند اما گاهی به مسجد رفته وبه ارشاد مردم ونیز یادآوری حدیث ثقلین می پرداختند.
سرانجام روح مقدس وبزرگ پیامبر اسلام در ظهر روز دوشنبه 28 ماه صفر به ملکوت اعلی پیوست.حضرت علی جسد مطهر ایشان را غسل داده وکفن کرد وپس از خواندن نماز در محل سکونتش دفن نمود.
با رحلت ایشان باب نبوت ودرهای وحی برای همیشه به روی بشر بسته شد و امامان بعد از ایشان هدایت مردم را بر عهده گرفتند.
منابع قرآنی:
یوسف:92/توبه:25-117-118/مائده:3
داستان شماره 603
داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت چهارم *
لشکر اسلام که وضعیت را اینگونه دید به محاصره قلعه پرداخت وپیامبر به آنها پیشنهاد کرد که هر چه دارند بردارند و مدینه را ترک کنند.آنها نیز چنین کردند وجنگ بدون خونریزی پایان یافت.
جنگ احزاب( خندق
خداوند در قرآن در این مورد که جنگ همه جانبه اسلام وکفر بود آیاتی را نازل کرده است.نخستین جرقه این جنگ را بنی نضیر وبا تحریک کردن مشرکان مکه برای جنگ با پیامبر زدند.آنها قبیله بنی غطفان وسایر قبایل را نیز به این جنگ دعوت کردند ودر نتیجه همه با هم برای نابودی اسلام کمر همت بستند.رسول خدا زمانیکه از این ماجرا آگاه شد در مورد اینکه جنگ را در مدینه انجام دهند یا در خارج از مدینه با یاران خود مشورت کرد ولی در نهایت پیشنهاد سلمان فارسی مبنی بر کندن خندق در اطراف مدینه مورد موافقت پیامبر قرار گرفت ودر نتیجه این کار با همت وپشتکار مسلمانان واقعی انجام شد هر چند که منافقین از انجام اینکار نیز سر باز زدند.زمانیکه لشکر کفر به مرزهای مدینه رسید با خندق مواجه شد چیزی که تا به حال مثلش را ندیده بود.تعداد لشکر کفر در این جنگ بیش از ده هزار نفر وتعداد مسلمانان سه هزار نفر بود.لشکر کفر نزدیک یک ماه پشت خندق زمینگیر شد وکسی نتوانست از آن عبور کند .مشرکین که به دلیل سردی هوا ونیز کمبود آذوقه در مذیقه بودند تصمیم گرفتند تا بنی قریظه را که همپیمان پیامبر وساکن مدینه بودند علیه پیامبر تحریک کنند وآخر سر نیز موفق به انجام اینکار شدند اما پیامبر گروهی را که بالغ بر پانصد نفر بودند مامور مقابله با آنها کردند.از آن طرف نیز چند نفر از پهلوانان قریش تصمیم گرفتند تا از خندق عبور کنند.
یکی از آنهابه نام عمروابن عبدود که ادعای پهلوانی وشکست ناپذیری داشت شروع به عربده کشی ومبارز طلبی کرد تا آنکه حضرت علی شمشیر پیامبر را به دست گرفت وعمامه ایشان را نیز به سر نمود.پیامبر در حق علی دعا کردکه خداونداعلی را از هر بدی حفظ بنماو...
علی (ع)با جسارت تمام به میدان رفته وپس از دعوت عمرو به اسلام و در حالیکه این دعوت از طرف عمرو رد شد او را با شمشیری از پا درآورد.تکبیر از اردوگاه اسلام بلند شد وکفار با دیدن این منظره ترس وجودشان را گرفت .از طرف دیگر یکی از نفرات دشمن به نام نعیم که به صورت مخفیانه اسلام آورده بود به نزد پیامبر رفت واعلام وفاداری نمود.پیامبر نیز او را مامور ساخت تا با خدعه ونیرنگ میان سپاه دشمن اختلاف افکند .او نیز به طرف قوم بنی قریظه رفت وپس از جلب توجه واطمینان آنها با صحبتهای خود آنها را ترساند ودر نتیجه آنها همکاری خود را با قریش قطع کردند.
او بعد از اجرا کردن نقشه خود وارد اردوگاه احزاب شد وبا حیله میان آنها نیز اختلاف افکند وماموریت خود را به نحو احسن انجام داد.اختلاف میان قریش باعث قطع همکاری میان آنها شد وسردی هوا نیز مزید بر علت شد ودر نتیجه احزاب با خفت وخاری مدینه را ترک کردند وبدین ترتیب این قائله نیز به نفع اسلام پایان یافت.
جنگ بنی قریظه
داستان شماره 602
داستان حضرت محمد(ص) * قسمت سوم *
در طرف دیگر نیز ابوطالب از خویشاوندان خود خواست تا در تمامی زمینه ها از پیامبر پشتیبانی نمایند ونیز از همه خواست تا به دره ای واقع در میان کوههای مکه که به شعب ابیطالب معروف بود پناه ببرند.در آنجا ابوطالب برای جلوگیری از حملات ناگهانی قریش در نقاط مختلف پستهای دیدبانی گمارد.
محاصره تمام عیار مسلمین آنها را در فشار زیادی قرار داد اما ناله های کودکان که ناشی از گرسنگی و... بود هیچ تاثیری بر قریش نگذاشت.آنها با خوردن یک خرما وحتی نصف آن در شبانه روز زندگی را می گذراندند وفقط در ماههای حرام می توانستند وارد شهر شده وبه داد وستد بپردازند.این وضعیت سه سال به طول انجامید.پیامبر نیز در همین ایام به تبلیغ اسلام می پرداخت.
بعد از گذشت سه سال خداوند از طریق جبرئیل به پیامبر خبر داد که موریانه تمام عهدنامه را به جز نام خدا خورده است.پیامبر این خبر رابه همراه ابوطالب به قریش دادند که می توانست تصدیقی برسخنان پیامبر باشد اما قریش بر عناد خود افزودند ومسلمین دوباره مجبور به بازگشت به شعب شدند.پس از آن گروهی از قریش خود را به خاطر ستمی که به مسلمانان کردند مورد نکوهش قرار دادند ودر نتیجه پیمان نقض ومحاصره شکسته شد.
وفات ابوطالب وخدیجه
پیمان بستن مردم یثرب با پیامبر
داستان شماره 601
داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت دوم *
رسول خدا هرسا ل مدتی در کوه حراء به تنهایی مشغول عبادت می شد وخوابهای صادقانه می دید ودر دره های مکه بر هر سنگ ودرختی که گذر می کرد صدای السلام علیک یا رسول ا... می شنید.
ایشان درچهل سالگی ودر روز 27 رجب در حالیکه در داخل غار مشغول عبادت بود با صدایی مواجه شد که به او گفت:اقرا،بخوان.این صدا ،صدای جبرئیل بود.از آنجائیکه او بی سواد بود گفت که نمیتوانم بخوانم اما جبرئیل دوباره از او این درخواست را تکرار کرد واین عمل تا 3 بار ادامه یافت.پیامبر بعد از نزول وحی به خانه رفت واز همسرش خواست تا او را بپوشاند.
ایشان در حالیکه در بستر بود آیات آغازین سوره مدثر بر او نازل شد:
ای در بستر خواب آرمیده.برخیز ومردم را هشدار ده وپروردگارت را بزرگ بشمار ولباست را پاک کن و...
آغاز دعوت پیامبر
دعوت ایشان که آنطورکه از او خواسته شده بود از خانه وخانواده آغاز شد واولین کسانی که به او ایمان آوردند خدیجه وحضرت علی(ع)بودند.
ایشان دعوت خود را بصورت پنهانی شروع نمودند واین دعوت سه سال به طول انجامید وطرفدارانی نیز در این مدت به دست آورد.بعد از سه سال به او دستور شروع دعوت آشکار داده شد واو به علی دستور داد که مقداری غذا وشیر تهیه کند وسپس 45 نفر از سران بنی هاشم را دعوت به مهمانی گرفت تا کار دعوت علنی خود را از آنجا شروع نماید.جلسه شروع شد ولی قبل از اینکه او کار اصلی خود را آغاز کند عمویش ابولهب با سخنان بیهوده آمادگی مجلس را از بین برد.جلسه مجددا روز بعد تکرار شد وایشان پس از پذیرایی سخنان خود را با حمد وستایش خدا واعتراف به وحدانیت او آغاز کرد واز آنان طلب یاری نمود وبه آنها گفت که من خیر دنیا وآخرت را برای شما به ارمغان آورده ام.او از جمع خواست تا کسی را به عنوان نماینده خود انتخاب نماید اما هیچکس به جز علی داوطلب این امر خطیر نشد وآمادگی خود را تا سه بار نیز به حضرت اعلام نمود در نتیجه حضرت ایشان را به عنوان وکیل ووصی بعد از خود انتخاب نمود.
مجلس به پایان رسید در حالیکه هر کسی در رد پیامبر سخنی گفت ونیز ابولهب با حالت مسخره به ابوطالب گفت که محمد پسرت علی را بزرگ تو قرار داد.بعد ازاین ماجرا دستور دعوت عمومی صادر شد.
حضرت روزی به بالای کوه صفا رفته وهمگان را جمع کرده وبه آنها گفت که اگر من به شما بگویم در پشت این کوه دشمن کمین کرده حرف مرا باور می کنید ؟مردم جواب مثبت دادند.حضرت در ادامه به آنها گفت من شما را از عذاب الهی برحذر می دارم اما بازهم با اخطار ابولهب مواجه شد وجمعیت که از نیت ایشان آگاه شده بودند متفرق شدند.
روزی نیز حضرت وارد مسجدالحرام شد وعده ای را در حال سجده بر بتها مشاهده نمود وآنها را از این کار برحذر داشت اما آنها دلیل کار خود را تقرب به درگاه الهی عنوان نمودند وپیامبر بازهم آنها را از شرک به خداوند ترسانید.اما مردم او را کاهن ودروغگو خواندند.گروهی نیز نزد ابوطالب آمدند ونزد او گله کردند واز او خواستند تا جلو کارهای محمد را بگیرد.
پیامبر به دعوت خویش ادامه داد ودر نتیجه مورد خشم وغضب مشرکین قرارگرفت .اینبار نیز قریش به سراغ ابوطالب رفته وبه گفتند:ما از توخواستیم تا جلوی محمد را بگیری اما تواینکار را نکردی .ما طاقت توهین او به خدایان خود را نداریم یا جلوی او را بگیر یا با هردوی شما پیکار خواهیم کرد.ابوطالب محمد را خواست ودر مقابل قریش از او خواست تا دست از کارهای خود بردارد اما رسول خدا گفت
عمو جان به خدا اگر خورشید را دردست راستم وماه را در دست چپم قرار دهند دست از رسالت خود برنخواهم داشت وبا گریه آنجا را ترک کرد .ابوطالب نیز او را صدا زد وبه او گفت که هر چه دوست داری بگو.به خدا قسم من هم از دست از یاری تو برنخواهم داشت.
پیشنهادهای قریش به پیامبر
دعوت به اسلام مورد پذیرش عده بسیاری از مردم قرار گرفت وقریش با مشاهده این وضع برای مقابله با این تهدید به مشورت پرداختند.سرانجام تصمیم گرفتند مواردی را به او پیشنهاد دهند مثل وعده به مقام ودارایی و... اما رسول خدا به آنها گفت که من برای پست ومقام نیامده ام بلکه از طرف خداوند فرمان دارم تا دستوراتش را به شما ابلاغ کنم و شما را پند واندرز دهم...
کفار اینبار به او پیشنهاد دادند تا در عبادت بتها با آنها شریک شود وآنان نیز در عبادت با او شریک شوند اما سوره کافرون بر پیامبر نازل شد وتکلیف آنها را روشن نمود.
بعد از آن کفار تصمیم گرفتند آیاتی را که بت وبت پرستی را مذمت می کند از قرآن حذف کنند اما خداونن این آیه را نازل فرمودند:بگو مرا سزاوار نیست که قرآن را از پیش خود تغییر وتبدیل دهم ،من تنها از ولی پیروی می کنم.
اذیت وآزار پیامبر ومومنین
وقتی کفار در مسامحه با پیامبر ناامید شدند تصمیم به جوسازی،توهین،تهدید ومسخره کردن او ومسلمانان گرفتند ودر این راه آنقدر پیامبر ومسلمانان را اذیت کردند که پیامبر فرمودند:هیچ پیامبری در راه خدا به اندازه من آزار واذیت ندید.اصحاب نیز از این خوان گسترده کفار بی نصیب نماندند وشکنجه های زیادی را متحمل شدند اولین کسانیکه به شها دت رسیدند پدر ومادر عمار بودند نیز عبدا... برادر یاسر وبلال حبشی نیز زیر شنجه های سنگینی قرار گرفت و...در این هنگام آیاتی بر رسول خدا نازل می شد که باعث کاهش رنج مسلمین می شد.
در این اوضاع واحوال بود که پیامبر برای فرار از شکنجه به یارانش دستور هجرت به حبشه را صادر فرمودند.
مهاجران حبشه
در رجب سال پنجم بعثت یازده مرد وچهار زن به سرپرستی عثمان بن مظعون به طور پنهانی از مکه خارج وبه جده رفته واز آنجا با کشتی خود را به حبشه رساندند.آنها دوماه در آنجا ماندند و وقتی متوجه شدند قریش مسلمان شده اند دوباره آهنگ برگشت نمودند اما متوجه شدند که اسلام آنها نیرنگ بوده ودر نتیجه بیشتر مورد آزارو اذیت قرار گرفتند.
مجددا دستور مهاجرت صادر شد واینبار جعفربن ابیطالب سرپرستی آنان را بر عهده گرفت.چون قریش از رفاه وراحتی مسلمین در حبشه آگاه شدند دو نفر را باهدایایی به حبشه فرستادند تا مسلمانان را با خود به مکه برگردانند در نتیجه این دو نفر نزد نجاشی رفته وشروع به بدگویی از مسلمانان نمودند .نجاشی آنها را احضار کرد ودر مورد دینشان سوالاتی نمود.در این هنگام بود که جعفر برای او توضیحاتی داد ونیز آیاتی از سوره مریم را برایش خواند که بر نجاشی مسیحی اثر گذاشت واو را متاثر نمود.در نتیجه آنان را دست خالی بازگرداند.وقتی قریش با مسلمان شدن بیش از پیش کفار مواجه شدند بیشتر نگران شدند وتصمیم به قتل پیامبر گرفتند
منابع قرآنی:
علق:1-5/مدثر:1-7/شعراء:214/حجر:94-95/کافرون:1-6/بقره:214/عنکبوت:2-3/نحل:41-42/انفال:72-75/مائده:82/حدید:28-29