داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1528
داستان شماره 1527
جنگ كردن اسكندر با سنديان و رفتن بسوی يمن
قسمت صد و پنجاه و نهم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1526
رسيدن اسكندر به كوه و ديدن شگفتيها و آگاهی يافتن از مرگ خود
داستان شماره 1525
رفتن اسكندر در تاريكی به جستن آب حيات
قسمت صد و پنجاه و هفتم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1524
رسیدن اسکندر به شهر زنان و دیدن او شگفتیها را
داستان شماره 1523
رفتن اسكندر به رزم برهمنان و پرسيدن رازها از ايشان
قسمت صد و پنجاه و پنجم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1522
داستان شماره 1521
رفتن اسكندر برسولي نزد قيدانه و شناختن قيدانه او را
داستان شماره 1520
لشكر كشيدن اسكندر سوي كيد هندي و نامه نوشتن بدو
قسمت صد و پنجاه داستانهای شاهنامه
رفتن ده مرد رومي به ديدن چهار چيز شگفت كيد هندي
آمدن دختر و پزشك و فيلسوف نزد اسكندر
داستان شماره 1518
قسمت صد و چهل و هشتم داستانهای شاهنامه
رزم داراب با فيلقوس و به زني گرفتن دخترش را
باز فرستادن داراب دختر فيلقوس را و زادن اسكند راز او
مردن فيلقوس و بر تخت نشستن اسكندر
رزم دارا با اسكندر و شكست دارا
رزم سوم دارا و گريختن دارا به كرمان
نامه دارا به اسكندر در كار آشتي جستن
داستان شماره 1516
داستان مرگ زواره و آوردن تابوت رستم به زابلستان
داستان شماره 1515
داستان شماره 1508
ستايش كردن رستم پهلوانی خود را
قسمت صد و سی و هفتم داستانهای شاهنامه
ستايش كردن رستم پهلواني خود را
داستان شماره 1507
رسيدن رستم و اسفنديار به يكديگر
قسمت صد و سی و ششم داستانهای شاهنامه پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني
چون رستم سوار بر رخش به لشكرگاه اسفنديار رسيد همه لشكريان از ديدن او لب به تحسين گشودند و به يكديگر گفتند:«زهي بي خردي شاه كه به خاطر تاج و تخت اسفنديار را به چنگ چنين پهلواني انداخته است.» اسفنديار، رستم را با مهرباني پذيرا شد. تهمتن گله آغاز كرد كه:«اي پهلوان پيمان تو چنين بود كه از پي مهمانت كس نفرستي و او را خوار بداري؟ تو خويشتن را بزرگ مي پنداري اما بدان كه اين منم، رستم، نگهبان تاج و تخت اين سرزمين و كشنده ديوان و جادوان كه بسيار نامداران به خم كمندم از زين فرو كشيده و بسته ام.
اين فروتني و مهرباني را كه از من مي بيني از آن است كه نمي خواهم شاهزاده اي چون تو به دست من تباه و خوار شود
از اين خواهش من مشو بد گمان
مدان خويشتن برتر از آسمان
اسفنديار خنديد و پوزش خواست كه:«اي پهلوان، دلتنگ مشو. روز گرم بود و راه دراز نخواستم ترا رنجيده كنم. مي خواستم بامداد فردا به پوزش به ديدار تو و زال بيايم. اكنون كه تو رنج راه را بر خود هموار كرده اي تندي مكن بنشين و جامي بردار.» و او را تعارف به نشستن در سمت چپ خويش كرد. رستم نشستن در آن سمت را توهيني به خود دانست
جهانديده گفت اين نه جاي منست
بجائي نشينم كه راي منست
ناچار بهمن كه در سمت راست پدر بود دژم از جاي برخاست تا پهلوان بر جاي دلخواه بنشيند. رستم كه او را آشفته ديد خشمگين گفت:«اي شاهزاده تو هم چشمانت را بگشا و مرا خوب ببين، من همان رستم دستانم كه كيقباد و سياوش و كيخسرو مرا به جهان پهلواني در كنار خود مي نشاندند، و تو جاي خود را سزاوار من نمي بيني؟
اسفنديار كه خشم تهمتن را ديد به بهمن فرمود كرسي زريني در سمت راست او بگذارد و پهلوان را چنانكه شايسته بود كنار خود نشاند
نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را
اسفنديار كه تا اينجا مهربان بود، چنانكه گويي مي خواهد خشم و نكوهش رستم را پاسخ گويد بي مقدمه گفت:«اي نامدار، از بزرگان و دانايان شنيده ام كه پدرت زال چون ديوزادي بود كه با بدني تيره و مويي سپيد به دنيا آمد و او را شوم و مايه آشوب جهان دانستند و از سام نهانش كردند. سام او را به كوه انداخت تا خوراك مرغ و ماهي شود. سيمرغ او را به آشيانه برد. جوجه هاي گرسنه سيمرغ هم از خوردنش اكراه داشتند
زال كنار آشيانه ماند، از پس مانده مردار طعمه سيمرغ خورد و برهنه تن بزرگ شد، سيمرغ هم مهر او را به دل گرفت و مدتي گذشت تا سام از ناداني و پيري و بي بچگي او را پذيرفت و دوباره به سيستان برد. خجسته نياكان من، آن پادشاهان بزرگ او را حمايت كردند و دستگاه دادند تا چون مردي بلند شد و شاخي چون رستم به بار آورد، خاندان سام باليد و روزگار چنان شد كه اكنون سر از فرمان شاه مي پيچند، چه بگويم شرمتان از يزدان باد كه ننگ خاندان و سيمرغ و مردار را از ياد برده ايد
پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود
رستم به پاسخ گفت:«آرام بگير و شايسته شاهان سخن بگو. تو خود از بزرگي و نيكنامي زال آگاهي، جدم سام پور نريمان كه نژاد از جمشيد دارد همان پهلواني است كه اژدهاي دمان را گشت و ديو دريايي را كه سرش به آسمان مي رسيد به دو نيم كرد و مادرم، دختر سهراب نژآد از ضحاك دارد. پس از دو سو نسبت از شاهان دارم
اكنون از هنرهايم بشنو، كه نياكان تو كه به آنها مي نازي پادشاهي خود را مديون خاندام ما هستند. كيقباد را كه نه گنج داشت و نه لشكر، من از البرز كوه آوردم و بر تخت نشاندم. از هنرم همين بس كه يلان جهان همه از من آموخته اند. از كاوس و كيخسرو عهد و منشور دارم. از دلاوريهاي من در جنگ مازندران شنيده اي كه چگونه افراسياب را تا چين راندم و ديوهاي مازندران كشتم و ششصد سال عمرم را به گرز و شمشير در خدمت شاهان و نبرد با دشمنان گذرانده ام. تو جوان بي خبري
تن خويش بيني همي در جهان
نه اي آگه از كارهاي نهان
داستان شماره 1504
بسم الله الرحمن الرحیم سحرگاه با بانگ خروس آواي كوس برخاست و اسفنديار سوار بر اسبي چون پيل با لشكرش به سوي سيستان راند . همچنان پيش رفت تا بر سر دو راهي گنبدان دژ و زابل رسيد. شتري كه در پيشاپيش كاروان حركت مي كرد ناگهاه بر زمين نشست و آنچه چوب بر سرش زدند همچنان بر جاي ماند. كاروان از رفتن باز ايستاد، اسفنديار خوابيدن شتر را به فال بد گرفت و فرمان داد سر شتر را ببرند تا بد روزگار از او بگردد. شاهزاده هشدار سپهر را خوار شمرد و به راه ادامه داد، اما از بيم گزند بر لب هيرمند سراپرده زد و با نامدارانش به بزم و رامش نشست و چون از مي شاد شد به يارانش گفت
«شاه فرمان بستن و خوار كردن رستم را به من داده و من نيز پذيرفته ام، اما آگاهم كه آن پهلوان شير دل براي ايران رنجها برده و از شهريار تا بنده همه ايرانيان از وجود او زنده اند، پس بايد فرستاده اي خردمند و دلير و با دانش به پيامبري نزدش بفرستم كه پهلوان خود پيش ما بيايد و تن به فرمان من نهد تا در جنگ و گزند بسته بماند
پشوتن بدو گفت كان نيست راه
بدين باش و آزار مردان مخواه
داستان شماره 1502
قسمت صد و سی و یکم داستانهای شاهنامه
به فرزند پاسخ چنين داد شاه
كه از راستي بگذري نيست راه