اسلایدر

داستان شماره 870

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 870
[ چهار شنبه 30 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 869

داستان شماره 869

درسی که آموختم


بسم الله الرحمن الرحیم
دختر ده ساله ام، سارا درسی به من آموخت که بر قلبم حک شد
او از زمان تولد نقص عضو داشت و ما مجبور شدیم برای پای او که مادر زادی عضله نداشت، حائل تهیه کنیم.
یکی از روزهای زیبای بهاری، او شاد و سرزنده به خانه آمد تا به من بگوید که در مسابقه برنده شده است. چون نقص عضو او آزارم می داد، به دنبال کلماتی گشتم تا بتوانم تشویقش کنم و به او بگویم اجازه ندهد این نقص مادر زادی مانع کارش شود. از همان حرفهایی که مربیان ورزش هنگام شکست بازیکنان شان به آن ها می گویند. ولی پیش از آنکه کلامی به زبان بیاورم، او گفت: «بابا، من دو تا از مسابقه ها را بردم.» باورم نمی شد. او ادامه داد: «یک امتیاز گرفتم.»
حدس می زدم چه اتفاقی افتاده است. حتما از روی ترحم توانسته بود امتیازی بگیرد. ولی باز پیش ار آنکه حرفی بزنم، به من گفت: «بابا به من همین طوری امتیاز ندادند….. من امتیاز «پر تلاش ترین شرکت کننده» را آوردم
و این سارای عزیز من بود که این درس را به من آموخت

 

[ چهار شنبه 29 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 868
[ چهار شنبه 28 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 867
[ چهار شنبه 27 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 866

داستان شماره 866

جانشین حاتم طائی


بسم الله الرحمن الرحیم
چون حاتم طائی فوت کرد، برادر حاتم از مادرش درخواست کرد: حال که حاتم فوت کرده، او بر جای حاتم نشیند و مردم مستحق و بیچاره را روزها از سفره­ خانه، غذا هدیه کند
مادرش مخالفت کرد و گفت: ای نور چشم من، تو نمی ­توانی جای حاتم را پرکنی، چرا که وقتی حاتم کودک شیرخواری بود و سینه مرا می­ مکید، هرگاه کودکی وارد می ­شد، سینه را رها می ­کرد تا من به آن کودک هم شیر بدهم، اما تو هرگاه مشغول شیر خوردن بودی، اگر کودکی وارد می­ شد دست بر سینه دیگر من می ­نهادی که به آن کودک شیر ندهم
هر چه مادر با دلیل و برهان خواست فرزندش را از این کار منع کند که جای حاتم ننشیند، برادر حاتم قبول نکرد، بالاخره رفت و جانشین حاتم شد
درویشی مستمند آن روز هفت بار در جامه ­های مختلف به سفره­ خانه آمد و جیره دریافت کرد، برادر حاتم در آخرین مرحله درویش را به گوشه ­ای کشید و گفت: ای مرد نزد خود نگویی این برادر حاتم است و امروز اولین روزی است که بر جای برادر نشسته و حساب و کتاب دستش نیست، با این بار که غذا گرفتی امروز هفت بار از من جیره دریافت کرده ­ای.
درویش گفت: ای مولای من، من سی سال در حیات برادرت هر روز هفت بار جیره می­ گرفتم، یک دفعه به روی من نیاورد، ولی امروز تو در روز اول مرا رسوا کرده و خطایم را به رخم کشیدی. وقتی این واقعه را برادر حاتم برای مادرش بیان کرد، مادر گفت: گفتم تو نمی ­توانی جانشین حاتم شوی

 

[ چهار شنبه 26 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 865
[ چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 864
[ چهار شنبه 24 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 863

داستان شماره 863

راهکار آرامش هنگام حوادث


بسم الله الرحمن الرحیم
 مزرعه ­داری بود که زمین های زراعتی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ­ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه ­ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می ­شد، افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند.
سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه ­دار آمد، مزرعه­ دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه­ دار بوده ­ای؟ مرد جواب داد من می­توانم موقع وزیدن باد بخوابم. به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه­ دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد بخوبی در مزرعه کار می­ کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می­ داد و مزرعه ­دار از او کاملا راضی بود. سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می ­رسید. مزرعه ­دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلند شو طوفان می­ آید، باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطور که در رختخواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می­ خوابم. مزرعه­ دار از این پاسخ بسیار عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغها در مرغدانی هستند، پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه­ دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت و در آرامش خواهد بود

[ چهار شنبه 23 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 862
[ چهار شنبه 22 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 861

داستان شماره 861

 

اگر شرایط مردم را درک کنى به نظرت بى منطق نمى رسند


بسم الله الرحمن الرحیم
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟!
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود

 

[ چهار شنبه 21 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 860
[ چهار شنبه 20 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 859

داستان شماره 859

 

داستان گوھر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد زاھدي که در کوھستان زندگي مي کرد،کنار چشمه اي نشست تا
آبي بنوشد و خستگي در کند.سنگي زيبايي درون چشمه ديد.آن را
برداشت و در کيف خود(خورجين)گذاشت و به راھش ادامه داد.
در راه به مسافري برخورد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده
بود.کنار او نشست واز داخل خورجينش(کيف) ناني بيرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه ھنگام خوردن نان،چشمش به يه سنگ با ارزش درون
آيا آن سنگ را به من مي »: خورجين افتاد.نگاھي به زاھد کرد و گفت
زاھد بي درنگ سنگ را در آورد و به او داد. «؟ دھي
مسافر از خوشحالي نمي دانست چه کار کند.او مي دانست که آن
سنگ آنقدر قيمتي است که مي تواند با فروش آن تا آخر عمر در رفاه
زندگي کند،بنابراين سنگ را برداشت و سريع به طرف شھر حرکت
من خيلي فکر »: کرد.چند روز بعد،ھمان مسافر نزد زاھد آمد و گفت
کردم،تو با اينکه مي دانستي اين سنگ چقدر ارزش دارد،خيلي راحت آن
«! را به من ھديه کردي
من اين سنگ را »: بعد دستش را در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت
به تو دوباره مي دھم ولي در عوض چيز با ارزش از تو ميخواھم.به من ياد
«؟؟ بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم
حديث پندآموز:امام صادق(ع) فرمودند: ھرکه در مسجد پس از نمازش در انتظار
نماز ديگر بماند،ميھمان خداوند است و برخداست که ميھمان خود را گرامي
بدارد

 

[ چهار شنبه 19 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 858

داستان شماره 858


داستان طبيعت انسان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در ميان داستان ھاي حکمت آميز سنتي ھندي،داستاني ھست درباره ي يک راھب پير ھندي که کنار رودخانه اي در سکوت نشسته بود و ذکر خود را تکرار مي کرد.
روي درختي در نزديکي او،عقربي حرکت مي کرد که ناگھان از روي شاخه به رودخانه افتاد.ھمين که راھب خم شد و عقرب را که در آب دست و پا مي زد خارج کرد. جانور او را گزيد.
راھب اعتنائي نکرد و به تکرار ذکر خود پرداخت.کمي بعد عقرب باز در آب افتاد و راھب مانند بار قبل او را از آب در آورد و روي شاخه درخت گاشت و باز نيش عقرب را چشيد. اين صحنه چندين بار تکرار شد و ھر بار که راھب، عقرب را نجات مي داد نيش آن را بر دست خود حس مي کرد.
در ھمان حال يک روستايي بي خبر از انديشه ھا و نحوه ي زندگي مردان مقدس،که براي بردن آب به لبه ي رودخانه استاد،من ديدم که تو چندين بار آن عقرب »: آمده بود با ديدن ماجرا،کنترل خود را از دست داد و با اندکي عصبانيت گفت «؟ احمق را از آب نجات دادي ولي ھر دفعه تو را گزيد.چرا رھايش نمي کني آن جانور پست را
«. برادر،اين حيوان که دست خودش نيست،گزيدن،طبيعت اوست »: راھب پاسخ داد
«؟ درسته، ولي تو که اين را مي داني چرا به سمت آن مي روي »: روستايي گفت
اي برادر،من ھم دست خودم نيست،من انسان ھستم و »: راھب پاسخ داد

  رھانيدن طبيعت من است

 

 

[ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 857

داستان شماره 857

داستان کاترين,قفل ساز کوچولو

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کاترين در ھنگام کودکي مبتلا به سل استخواني در ناحيه ي ستون فقرات بود.
پزشکان به منظور درمان ستون فقرات از شکل افتاده ي کاترين،او را به تخته اي
بستند و مدت 10 تا 1. سال به ھمين حالت نگه داشتند،عليرغم درد و رنج
شديدي که کاترين مي کشيد،تحمل کرد،ولي اين درمان موثر واقع نشد.
دخترک بدون اينکه کسي چيزي بگويد،خود متوجه شد که بد شکل شدن
ستون فقراتش تنھا يک دليل فراموش شده دارد:او که از طرف خانواده و ساير
افراد جامعه،لقب"ناقص الخلقه" گرفته بود،در واقعه گوژپشت بود و به ھمين
دليل انتظار مي رفت از ھمه ي دنيا دوري کند و دختري ترشيده و منزوي باقي
بماند.
ولي کاترين دليرانه مسيري ديگري را برگزيد.تصميم گرفت واقعيت را در مورد
وضعيت خود بپذيرد و زندگي را در آغوش بگيرد.او از خانواده جداشد.با ھمه
رويداد ھاي مورد انتظار به مبارزه پرداخت،ھنرمندي ماھر شد.
به سراسراروپا مسافرت کرد.خانه اي را در"ماين"خريد،در ھمانجا مستقر شد
ودر نھايت ازدواج کرد.
ياد داشت ھاي تلاشھا يش به نام"قفل ساز
کوچولو"،يک سال پس از مرگ او در پنجاه و دو
سالگي،به چاپ رسيد.
کاترين نوشته بود:
"تغيير زندگي زماني است که شما با خودتان در يک
چھار راه ملاقات مي کنيد و تصميم مي گيريد قبل از مردن صادق باشيد

 

[ چهار شنبه 17 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 856
[ چهار شنبه 16 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 855

داستان شماره 855


داستان آخوند و مرد روستايی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم،. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست ... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود. آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد. آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟ آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی. صبح روز بعد، روستایی پریشان نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگد اندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست. آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد. ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم

 

[ چهار شنبه 15 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 854

داستان شماره 854

داستان گریه مادر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پسر بچه ای از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟مادر جواب داد:برای اینکه من زن هستم.او گفت:من نمی فهمم!مادرش او را بغل کرد و گفت:تو هرگز نمی فهمی. بعد پسر بچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید مادر بی دلیل گریه می کند؟همه ی زن ها بی دلیل گریه می کنند.! این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز در شگفت بود که چرا زن ها گریه می کنند؟سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم گفتم او باید خاص باشد.من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری از اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام پیری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا او را حفظ کند.من به او عقل دادم تا بداند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند،اما گاهی اوقات قدرت ها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند،سرانجام اشک برای ریختن به او دادم.این مخصوص اوست تا هر وقت لازم باشد از آن استفاده کند.می بینی که زیبایی زن در لباس هایی که می پوشد و در شکلی که دارد یا به طزیقی که موهایش را شانه می زند نیست،زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود چون دریچه ای است به سوی قلبش،جایی که عشق سکونت دارد

 

[ چهار شنبه 14 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 853
[ چهار شنبه 13 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 852

داستان شماره 852

بچه را آن طور نمی زنند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شبهایی که آقای حاج شیخ رجبعلی جلسه میرفته، مأمور بردن و آوردن ایشان، مرحوم صنوبری بوده است
یک روز آماده می شود که حاج شیخ را ببرد به جلسه، خانم ایشان از بچه اش ناراحت شده، گویا بچه کاری می کرده، اذیت می کرده، یک دفعه به صورتی که بجه غافل بوده می زند به پشت او؛ تا این ضربه را می زند، کمر خودش خمیده شده و به شدت شروع می کند به درد گرفتن
آقای صنوبری وقتی خانمش را در این وضع می بیند، می گوید: من می خواهم بروم دنبال آقا شیخ رجبعلی، تو هم بیا توی ماشین؛ سر راه تو را به درمانگاهی می برم...رفتیم آقا شیخ رجبعلی را سوار کردیم.... همینطور که داشتیم می رفتیم گفتم: آقای حاج شیخ! ایشان که عقب ماشین نشسته، خانم من است، می خواهم ببرم دکتر؛ ایشان را دعا بفرمایید
آقا شیخ رجبعلی گفت: دکتر نمی خواهد؛ بچه را آنطور نمی زنند
گفتم: آقا چکار کنیم؟
فرمود: خوشحالش کنید... یک چیزی بخرید تا خوشحال شود! گفت: رفتیم یک چیزی، اسباب بازی یا خوردنی گرفتیم و دادیم دست بچه؛ همینکه خوشحال شد، کمر این خانم که از شدت درد خمیده شده بود، مثل فنر باز شد و کاملاً خوب شد

 

[ چهار شنبه 12 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 851

داستان شماره 851

بی‌نیاز از همه خَلق

 

بسم الله الرحمن الرحیم

[محمّد بن واسع] در ریاضت، چنان بود که نان خشک در آب می‌زدی و می‌خوردی و می‌گفتی: هر که بدین قناعت کند، از همه خلق، بی‌نیاز شود
و در مناجات گفتی: الهی! مرا گرسنه و برهنه می‌داری، چنان که دوستان خود را. آخر، من این مقام به چه یافتم که حال من چون حال دوستان تو باشد؟
و گاه بودی که از غایت گرسنگی، با اصحاب خود، به خانه حسن بصری شدی و آنچه یافتی بخوردی. چون حسن بیامدی، بدان، شاد شدی و گفتی: خنک آن که بامداد، گرسنه خیزد و شبانگاه، گرسنه خسبد و در این حال، از خدای ـ‌عزّ وجل‌ـ خشنود باشد
یکی از وی وصیت خواست. گفت: وصیتی کنم تو را، که پادشاه باشی در دنیا و آخرت
آن مرد گفت: این، چگونه بُوَد؟
گفت: چنان که در دنیا زاهد باشی ـ‌یعنی به هیچ کس طمع نکنی. و همه خلق را محتاج بینی‌ـ. لاجَرَم، تو غنی و پادشاه باشی! هر که چنین کند، پادشاه باشد و در آخرت نیز پادشاه باشد
بر آنچه قسمت کرده، قناعت کن
آورده‌اند که وقتی، مردی به مهمان سلیمان دارانی رفت. سلیمان، آنچه داشت از نان خشک و نمک، در پیش او نهاد و بر سَبیل اعتذار،این بیت بر زبان رانْد:گفتم که چون ناگه آمدی، عیب مگیر
چشم تَر و نان خشک و روی تازه
مرد، چون نان بدید، گفت: ای کاجْکی با این نان، پاره‌ای پنیر بودی!». سلیمان برخاست و به بازار رفت و رَدا به گرو کردو پنیر خرید و پیش مهمان آورد
مهمان، چون نان بخورْد، گفت: الحمدلله که خدای، ما را بر آنچه قسمت کرده است، قناعت داده است و خرسند گردانیده
سلیمان گفت: اگر به داده خدا قانع بودی و خرسندی نمودی، ردای من به بازار، به گرو نرفتی

 

[ چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 850

داستان شماره 850

رزق بقدر كفاف

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با همراهان در بيابان به شتربانى گذشتند، مقدارى شتر از او تقاضا كردند. در پاسخ گفت : آنچه در سينه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبيله دارد و آنچه در ظرف دوشيده ايم براى شامگاه آنان است
پيامبر دعا كردند و فرمودند: خدايا مال و فرزندان اين مرد را زياد كن ! از آنجا گذشتند و در راه با ساربان ديگرى برخوردند، از او درخواست شير كردند، ساربان شتران را دوشيد، و همه را در ميان ظرفهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ريخت و يك گوسفند نيز اضافه بر شير تقديم نمود و عرض كرد: فعلا همين مقدار پيش من بود چنانچه اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست خويش را بلند كرده و گفتند: خداوندا به اندازه كفايت رزق به اين ساربان عنايت كن
همراهان عرض كردند: يا رسول الله ! آنكه در خواست شما را رد كرد برايش ‍ دعائى كردى كه ما همه آن دعا را دوست داريم ، ولى براى كسيكه حاجت شما را برآورد از خداوند چيزى - رزق كفاف - خواستيد كه ما دوست نداريم
فرمود: مقدار كمى كه كافى باشد در زندگى بهتر از ثروت زياد است كه انسان را بخود مشغول كند بعد اين دعا را كردند: خدايا به محمد به آل محمد به مقدار كفايت رزق لطف فرما

 

[ چهار شنبه 10 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 849

داستان شماره 849

اژدهاى نفس

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در تاريخ آمده كه : يك نفر مارگير بود و معركه گيرى مى كرد. او به كوهستان رفت تا مارى بگيرد و به بغداد بياورد و به مردم نشان بدهد تا پولى در بياورد
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنجها اژدهاى بسيار بزرگى در كوهى پيدا كرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بى حركت بود، و او با زحمت آنرا بطرف شهر بغداد مى برد و داد مى زد مردم بيائيد ببينيد كه چه اژدهائى را شكار كرده ام . مردم كنار شهر دجله بغداد جمع شدند و صدها نفر اجتماع كردند و منتظر بودند تا اين اژدها را ببينند. هوا گرم شده بود و جمعيت زياد شده بودند و اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت ، وقتى مارگير از كيسه آنرا بيرون آورد، ناگهان ديدند اژدها جنبيد و به طرف مارگير جهيد و او را هلاك كرد و از بين برد؛ و مردم هم از ترس فرار كردند
اى برادر غافل مباش كه نفس تو همان اژدهاست كه اگر قدرت يابد تار و پود زندگى تو را در هم مى نوردد. تو مپندار كه بدون سركوبى و مقاومت در برابر خواسته هاى نفس ، او را با تمام احترام زير سلطه خود نگهدارى مگر هر آدم زبونى مى تواند به تسلط بر نفس حيوانى خود دست يابد

 

[ چهار شنبه 9 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 848
[ چهار شنبه 8 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 847

داستان شماره 847

 

ديدن شاه ولايت

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هارون الرشيد عباسى را پسرى بنام قاسم بود كه از علايق دنيوى قرار كرده و پيوسته به گورستانها رفته ، همانند ابر بهار زار زار مى گريست
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمكى وزير خنديد! هارون پرسيد: چرا مى خندى ؟ گفت : احوال اين پسر اصلا به شما خليفه نمى خورد و دائما با فقراء همنشين و به گورستان ها مى رود!هارون گفت : شايد به او حكومت جائى را نداده ايم اينطور رفتار مى كند. او را خواست نصيحت كرد و گفت : مى خواهم حكومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مى روى وزير صالح و كاردان بتو مى دهم ، اما قاسم قبول نكرد
هارون حكومت مصر را برايش نوشت و مردم تهنيت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود، شبانه فرار كرد.هارون رد پاى قاسم را توانست تا رودخانه را بگيرد اما بعدش را نتوانست پيدا كند. قاسم سوار كشتى شد به بصره رفت
عبدالله بصرى گويد: ديوار خانه ام خراب شده رفتم دنبال كارگر، به جوانى برخورد كردم كه نشسته قرآن مى خواند بيل و زنبيل نزدش گذاشته ؛ از او درخواست كردم بيايد كار كند گفت : مزد چقدر است ؟ گفتم : يك درهم ، قبول كرد، از صبح تا غروب باندازه دو نفر برايم كار كرده خواستم پول بيشتر بدهم قبول نكرد.فردا رفتم دنبالش پيدا نكردم ، سئوال كردم ، گفتند: اين جوان روزهاى شنبه فقط كار مى كند و بقيه ايام مشغول عبادت است
روز شنبه رفتم دنبالش ، آمد برايم كار كرد، مزدش را دادم و رفت . شنبه ديگر رفتم نديدمش ، گفتند: دو سه روز است كه مريض احوال است و خانه اش ‍ فلان خرابه است .رفتم او را پيدا كردم و گفتم : من عبدالله بصرى هستم ، گفت : شناختم ، گفتم : شما چه نام داريد؟ گفت : قاسم پسر هارون خليفه عباسى . بر خود لرزيدم و او گفت : در حال مردنم ، وقتى از دنيا رفتم اين بيل و زنبيل مرا بده به آن كسى كه قبر حفر مى كند، اين قران را بده به كسى كه برايم بتواند بخواند، اين انگشتر را مى برى بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم مى دهى و مى گوئى : اين را بگذارد روى اموال ديگر، قيامت خودش جواب بدهد
عبدالله بصرى مى گويد: قاسم خواست حركت كند نتوانست ، دو مرتبه خواست نتوانست ، گفت : عبدالله زير بغلم را بگير آقايم اميرالمؤ منين عليه السلام آمده است بلندش كردم بعد جان به جان آفرين داد

 

[ چهار شنبه 7 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 846

داستان شماره 846

بادکنک فروش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند
پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد
زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود

 

[ چهار شنبه 6 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 845

داستان شماره 845

تقلید از استاد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شاگردی که شيفته ی استادش بود تصميم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زير نظر بگيرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد.
استاد فقط لباس سفيد مي پوشيد شاگرد هم فقط لباس سفيد پوشيد، استاد گياهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گياه خورد. استاد بسيار رياضت می کشيد، شاگرد تصميم گرفت رياضت بکشد و روی بستری از کاه خوابيد
مدتي گذشت. استاد متوجه تغيير رفتار شاگردش شد. رفت تا ببيند چه خبر است. شاگرد گفت: دارم مراحل تشرف را می گذرانم.
سفيدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است.گياهخواری جسمم را پاک می کند.رياضت موجب می شود که فقط به روحانيت فکر کنم
استاد خنديد و او را به دشتی برد که اسبی از آن جا می گذشت. بعد گفت: «تمام اين مدت فقط به بيرون نگاه کرده ای در حالی که اين کمترين اهميت را دارد. آن حيوان را آنجا می بينی؟ او هم با موی سفيد، فقط گياه مي خورد و در اسطبلی روی کاه می خوابد. فکرمی کنی قديس است يا روزی استادی واقعی خواهد شد؟

 

[ چهار شنبه 5 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 844

داستان شماره 844

داستان مشتری فقير

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود، صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و با ارزش است

 

[ چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 843

داستان شماره 843

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است مّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد
...
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود

 

[ چهار شنبه 3 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 842
[ چهار شنبه 2 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 841

داستان شماره 841

داستان عاطفی حسرت


بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره

 

[ چهار شنبه 1 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]