اسلایدر

داستان شماره 570

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 570
[ شنبه 30 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 569

داستان شماره 569

گربه بد جنس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

تاجری گربه موذی و بدجنس در خانه اش داشت به هر جا که رهایش می ساخت بلافاصله بر می گشت ناچار حیله ای به خاطرش رسید تخته ای آورد رویش قیر ریخت  و دست و پای گربه را در قیر گرفت و تخته را به رودخانه انداخت.
خلیفه که از شکار بر می گشت  گربه را روی آب دید دستور داد شناگری آن را گرفته به حظور آورد
خلیفه روی ترحم گربه را از تخت قیر آلود خلاص کرد  و امریه ای نوشت و بدور گردن گربه انداخت . به این مضمون که : این گربه آزاد کرده خلیفه است و کسی حق تعرض به آن را ندارد. گربه را رها کردند یک راست به خانه صاحبش آمد  و تاجر دید که گربه اش با نامه ای به گردن  وارد شد نامه را باز کرد دید دست خط و امریه خلیفه است  فورا گربه را با کلید های تجارت خانه  و اوراق و دفاتر و قباله های تجارتی  بر طبقی بزرگ نهاد و بحضور خلیفه رفت و گفت: تا آن زمانی که این گربه  هنوز معرف حضور نبود بنده از دست او در عذاب بودم چه برسد به حالا که از جانب خلیفه فرمان آزادی عمل آورده است . مقرر فرمایید تمام مایملک بنده را تحویل بگیرید  و به جانب گربه تسلیم نمایند و مرا مرخص فرمایید که جلای وطن نموده از این مملکت به جای دیگر بروم تا بتوانم زندگی کنم

 

[ شنبه 29 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 568
[ شنبه 28 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 567
[ شنبه 27 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 566
[ شنبه 26 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 565
[ شنبه 25 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 564
[ شنبه 24 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 11:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 563
[ شنبه 23 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 562
[ شنبه 22 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 4, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 561
[ شنبه 21 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 560
[ شنبه 20 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 11:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 559
[ شنبه 19 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 558
[ شنبه 18 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 557
[ شنبه 17 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 556
[ شنبه 16 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 555
[ شنبه 15 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 554
[ شنبه 14 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 553
[ شنبه 13 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 552

داستان شماره 552

نسخه داروخانه ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به
سيانور احتياج داره
داروسازه ميگه: واسه چي سيانور مي‌‌خواي؟
خانومه توضيح ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه
چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه:
خدا رحم كنه، خانوم من نمي تونم به شما سيانور بدم كه بريد
و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قوانينه! من مجوز كارم را از
دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهند كرد و ديگه بدتر
 از اين نمي شه! نه خانوم، نـــه! شما حق نداريد سيانور داشته
باشيد و حداقل من به شما سيانور نخواهم داد.
بعد از اين حرف خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون
يه عكس مياره بيرون
عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران
داشتند شام مي‌خوردند
داروسازه به عكسه نگاه مي كنه و ميگه
خُب، حالا... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟

نتيجه‌ي اخلاقي: وقتي به داروخانه مي‌رويد، اول نسخه خود را نشان دهيد

 

[ شنبه 12 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 551
[ شنبه 11 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 550

داستان شماره 550

خر دانا( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این
بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان
می سپارند و می روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.گرگ درنده همینکه خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار
می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود.» نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد.اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام.» گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟» خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.»
گرگ پرسید:«خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت:«ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم.
در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.» گرگ گفت:«خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.» خر گفت:«صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی.
آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:«عجب خری هستی!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:«ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت:«هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم

 

[ شنبه 10 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 549
[ شنبه 9 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 548

داستان شماره 548

سرکاری عشق به همسر( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود ، بیشتر وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشیار مىشد اما در تمام این مدت همسرش هر روز در کنار بسترش بود
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از زن خواست که نزدیکتر بیاید. زن صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود
مرد که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت : تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى ؛ وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى ، وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى ، وقتى خانه مان را از دست دادیم باز هم تو پیشم بودى و الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو در کنارم هستى و مىدونى چى میخوام بگم ؟
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت : چى مىخواى بگى عزیزم ؟
مرد گفت : فکر میکنم وجود تو باعث ایجاد این همه بدبختی برای من شده

 

[ شنبه 8 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 547

داستان شماره 547

 

موضوع انشاء : ازدواج را توصیـف کنیـد( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع انشاء : ازدواج را توصیـف کنیـد!!پیش بابایی می روم و از او می پرسم:“ازدواج چیست؟
بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید:“این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده
متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد:“خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟
در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم:“بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید:“نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم …” بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.مامانی گفت:“در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟
و من جواب دادم: در مورد ازدواج
مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می اومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می اومد گفت: “حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم
مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشاء این هفته مون اینه که “ازدواج را توصیف کنید
بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: “خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شدو مامانی هم گفت: “منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟
بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: “نه! حق با شماست
مامانی گفت: “توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: “نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم
مامانی هم گفت: “آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: “ازدواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند … راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ …” بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاغه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاغه به سر من اصابت کرد
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهرم می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشاء در چشمان خواهرم اشک جمع می شود و وقتی دلیل اشک های خواهرم رو می پرسم می گوید: “کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم
البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: “تو در مورد ازدواج چی می دونی؟” و خواهرم باز اشک می ریزد
ما از این انشاء نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاغه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من

 

[ شنبه 7 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 546
[ شنبه 6 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 545

داستان شماره 545

 

داستان ازدواج آهو با الاغ ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
آهو خیلی خوشگل بود . یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون 

 

دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟      
آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد

شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند

حاکم پرسید : علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته , همه میگن شوهرم حماله
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عین طویله است
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی , تو مثل مانکن ها می مونی
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید
نتیجه گیری عاشقانه : مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند

 

[ شنبه 5 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 544
[ شنبه 4 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 543
[ شنبه 3 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 542
[ شنبه 2 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 19:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 541

داستان شماره 541

ناو هواپیما بر یو اس اس لینکلن( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

گفتگوی آمریکایی ها و اسپانیایی ها روی فرکانس اضطراری کشتیرانی

گفتگویی که واقعاً روی فرکانس اضطراری کشتیرانی، روی کانال ۱۰۶ یکی از سواحل  میان اسپانیاییها و آمریکاییها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ضبط شدهاست. اسپانیاییها(با سر و صدای متن_آ 853)با شما صحبت میکند. لطفاً ۱۵درجه به جنوب بچرخید تا از تصادف اجتناب کنید. شما دارید مستقیماً به طرفما میآیید. فاصله ۲۵ گره دریایی
آمریکاییها (با سر و صدا): ما به شما پیشنهاد میکنیم ۱۵ درجه به شمال بچرخید تا با ما تصادف نکنید. اسپانیاییها: منفی. تکرار میکنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا تصادف نکنید
آمریکاییها (یک صدای دیگر): کاپیتان یک کشتی ایالات متحده آمریکا با شما صحبت میکند. به شما اخطار میکنیم ۱۵ درجه بشمال بچرخید تا تصادف نشود
اسپانیاییها: این پیشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما پیشنهاد میکنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا با ما تصادف نکنید
آمریکاییها (با صدای عصبانی): کاپیتان ریچارد جیمس هاوارد، فرمانده ناو هواپیمابر یو اس اس لینکلن با شما صحبت میکند. ۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم کننده، ۴ ناوشکن، ۶ زیردریایی و تعداد زیادی کشتیهای پشتیبانی ما را اسکورت میکنند. به شما پیشنهاد نمیکنم، به شما دستور میدهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض کنید. در غیر اینصورت مجبور هستیم اقدامات لازمی برای تضمین امنیت این ناو اتخاذ کنیم. لطفاً بلافاصله اطاعت کنید و از سر راه ما کنار روید
اسپانیاییها: خو آن مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت میکند. ما دو نفر هستیم و یک سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و یک قناری که فعلاً خوابیده ما را اسکورت میکنند. پشتیبانی ما ایستگاه رادیویی زنجیره دیال ده لاکورونیا و کانال ۱۰۶ اضطراری دریایی است. ما به هیچ طرفی نمیرویم زیرا ما روی زمین قرار داریم و در ساختمان فانوس دریایی( آ 853)وی سواحل سنگی گالیسیا هستیم و هیچ تصوری هم نداریم که این چراغ دریایی در کدام سلسله مراتب از چراغهای دریایی اسپانیا قرار دارد. شما میتوانید هر اقدامی که به صلاحتان باشد را اتخاذ کنید و هر غلطی که میخواهید بکنید تا امنیت کشتی کثافتتان را که بزودی روی صخرهها متلاشی میشود تضمین کنید. بنابراین بازهم اصرار میکنیم و به شما پیشنهاد میکنیم عاقلانهترین کار را بکنید و راه خودتان را ۱۵ درجه جنوبی تغییردهید تا از تصادف اجتناب کنید
آمریکاییها: آها. باشه. گرفتیم. ممنون

 

[ شنبه 1 مهر 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]