اسلایدر

داستان شماره 974

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 974

داستان شماره 974

چاله هنوز هست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا به عیادت فرزندش برود. شیوانا بیماری فرزندش را پرسید . مرد گفت:” نزدیک کوچه ما چاله ای هست که پسرم یک هفته پیش داخل آن افتاد و ضرب دید و ترسید و دچار شوک شده است. او چند ساعتی داخل آن چاله گود گیر کرده بود و همین امر باعث شد تا ترس و وحشت به جانش بیافتد و او نتواند به حالت عادی برگردد. از تو استاد آگاهی می خواهم تا از فرزندم عیادت کنی و او را آرام سازی و برایش توضیح دهی که چاله ترسی ندارد
شیوانا قبول کرد و همراه مرد به سمت منزل او حرکت کرد. وقتی به سرکوچه مرد رسیدند. شیوانا ایستاد و با انگشت چاله را نشان داد و گفت:” این چاله که هنوز آنجاست!؟
مرد تبسمی کرد و گفت:” بله استاد! این همان چاله است. اما جای نگرانی نیست. از کنار آن به راحتی می توان گذشت
شیوانا با عصبانیت به سمت مرد برگشت و گفت:” چاله هایی که قبلا یکبار در آنها افتاده اید ، هنوز هم سرجایشان هستند و تو به من می گویی نزد پسرت بیایم و به او  بگویم چاله ها ترسی ندارند!؟ این چاله باید چند قربانی دیگر بدهد تا شما همت کنید و آن را پر کنید!؟” من از همین جا برمی گردم و تا این چاله را پر نکرده اید به سراغ من نیائید
مرد مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و گفت :” ولی استاد! شما که تا اینجا آمده اید ، چند قدم دیگر هم بیائید و با پسرم صحبت کنید
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” به جای اینکه به سراغ من می آمدید می توانستید همت کنید و این چاله را پر کنید
شیوانا به مدرسه بازگشت و ده روز بعد به صورت سرزده به عیادت پسر بیمار رفت. سر کوچه که رسید دید چاله گود پر و همسطح زمین شده است و پسر بیمار هم سالم و سرحال مقابل منزل خود مشغول بازی است. پدر کودک وقتی استاد را دید به سوی او شتافت و درآغوشش گرفت و گفت:” استاد! به محض اینکه چاله را پر کردیم چند ساعت بعد حال پسرم خوب شد و دیگر نیازی به شما پیدا نشد
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پسرت چه گفت
مرد سرش را پائین انداخت و گفت:” پسرم وقتی دید من و بقیه اهالی مشغول پر کردن چاله هستیم، به من گفت که دیگر نمی ترسد، چون می داند کسانی هستند که وحشتناکترین چاله ها را با شجاعت پر می کنند . و دنیابا وجود این آدمها دیگر ترسناک نیست
شیوانا سری تکان داد و گفت:”زندگی در شهری ترسناک است که ساکنین آن شهر ،  چاله ها  را به حال خود رها می کنند تا رهگذران را در خود فرو ببرند. ترس پسر تو از چاله ها نبود! از کرختی و بی تفاوتی ساکنین این محله بود که نسبت به وجود چاله های ترسناک در محله بی اعتنا بودند

 



[ پنج شنبه 14 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]