اسلایدر

داستان شماره 956

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 956

داستان شماره 956

طنابی به نام نفرت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی کدخدای ده در وسط بازار دهکده شروع به صحبت کرد و از خودش و توانایی هایش تعریف نمود. پیرمرد سبزی فروشی به خنده به او گفت که بهتر است به جای تعریف از خود یک توالت عمومی در کنار بازار دهکده بسازد تا مردم هنگام خرید و شلوغی بازار دچار مشکل نشوند
کدخدا تبسمی کرد و گفت تو که مغازه ات خراب است اگر توانستی در عرض دو روز یک مغازه نو بسازی آنگاه من قول می دهم که در عرض یک هفته یک توالت عمومی بزرگ در کنار بازار ایجاد کنم
سبزی فروش چون دست تنها بود و کسی را نمی شناخت به مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا برای ساختن مغازه نو کمک خواست. شیوانا سری تکان داد و گفت.  دو روز زمان کمی است. باید هم مغازه خراب شود و هم نخاله های آن به جایی دیگر برده شود و هم خاک و سنگ و ملات جدید به محل مغازه آورده شود و به سرعت بنا شکل گیرد. من و شاگردان مدرسه می توانیم در ساخت بنای جدید به تو کمک کنیم. اما خراب کردن و جابجایی نخاله ها وقت می گیرد. بیا بخش سنگین و پرزحمت اینکار را به خود کدخدا و همکارانش واگذار کنیم
سبزی فروش با حیرت پرسید:” چگونه اینکار را انجام دهم؟ او به خون من تشنه است و از من به شدت متنفر است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا هدایت و کنترل کسانی که از تو متنفرند برای انجام کارهایی که می خواهی بسیار راحت و ساده است.  فردا صبح در بازار دهکده جلوی همه مردم مقابل کدخدا خود را ضعیف نشان بده و به او بگو که در لابلای خاک و نخاله این مغازه تو هزاران خاطره ارزشمند داری و اگر خراب شود از غصه جان می بازی و از بین می روی و از او بخواه که دست از تصمیمش بردارد. در ضمن طوری که بقیه نشنوند به او بگو که نمی توانی دردو روز مغازه سبزی فروشی را از نو برپا سازی
مرد سبزی فروش سری تکان داد و روز بعد همان کاری را که شیوانا گفته بود در وسط بازار دهکده انجام داد. بخصوص وقتی مرد سبزی فروش به آهستگی در گوش کدخدا گفت که قادر به بازسازی مغازه دردو روز نیست کدخدا دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید. مرد سبزی فروش با التماس به کدخدا گفت که دور شدن از درودیوار این مغازه برای او عذاب آورترین اتفاق است و سقف و دیوارهای این مغازه برای او عزیزترین چیزهای عالم هستند
همان ساعت کدخدا و افرادش با بیل و کلنگ به جان مغازه مرد سبزی فروش افتادند و تا شب نشده تمام آن را با خاک یکسان کردند و نخاله ها را به بیرون دهکده منتقل ساختند. هنگام غروب کدخدا با لبخند مقابل مرد سبزی فروش ایستاد و گفت :” این سزای کسی است که مرا به ساختن توالت عمومی مجبور کند! حال برو و عزیزترین بخش زندگی ات را در خاک و خل های اطراف دهکده جستجو کن
شب وقتی همه بازار را ترک کردند شیوانا و بقیه شاگردان به کمک مرد سبزی فروش آمدند و تا صبح به طور پیوسته و نوبتی  کار کردند. صبح که خورشید طلوع کرد مردم در بازار یک مغازه سبزی فروشی بسیار زیبا و محکم و نوساز را دیدند که درست جای خرابه های مغازه قبلی ساخته شده بود و سبزی فروش تمام بساط خود را در داخل مغازه جدیدش پهن کرده بود. خبر که به کدخدا رسید از تعجب مات و مبهوت ماند و حیرت زده خود را به بازار رساند و مقابل سبزی فروش ایستاد و گفت:” تو چگونه این کار را انجام دادی!؟
سبزی فروش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” اگرعشق تو به نفرتت کورت نمی کرد این اتفاق هرگز نمی افتاد! حال باید کفاره عشق ات را پس دهی و به قولت عمل کنی و بازار را با ساختن یک توالت عمومی مجهز سروسامانی ببخشی

 



[ پنج شنبه 26 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]