اسلایدر

داستان شماره 923

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 923

داستان شماره 923


 

از خودشان کمک بگیر

 بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی پارچه فروش نزد شیوانا آمد و از او برای حل مشکلش کمک خواست. شیوانا از او توضیح خواست. پارچه فروش گفت:” من در بازار دهکده مغازه ای دارم. بسیاری از مردم دور و نزدیک مرا می شناسند و برای خرید پارچه و لباس به مغازه من می آیند. چند هفته ای است که در ساعات پر مشتری روز ، چند پسر جوان که پدرانشان جزو افسران امپراتور هستند و کسی نمی تواند به آنها اعتراض کنند در فضای باز مقابل مغازه من شروع به شمشیر بازی و سروصدا می کنند و با اینکار مانع از ورود دختران و زنان و مشتریان با آبرو به مغازه ام می شوند. من هم سکوت می کنم و این مساله را تحمل می کنم . در واقع چون از پدرانشان واهمه دارم نمی توانم به آنها اعتراض کنم. اگر کار همینگونه پیش رود من ورشکست خواهم شد. برایم راهی پیدا کن
شیوانا سری تکان داد و گفت:” هر وقت در زندگی دچار مزاحمانی اینچنینی شدی که حریفشان نمی شوی ، از خودشان کمک بگیر برای حذف خودشان ! فردا وقتی دوباره سروکله این جوانان پیدا شد مهربان و خندان داخل جمع آنان برو و برای ایشان بگو که شادی و سرخوشی و شمشیر بازی آنها تو را یاد ایام جوانی ات می اندازد و از آنها بخواه از امروز ساعتی خاص مقابل مغازه تو بیایند و به خاطر تو شمشیر بازی کنند و برای شادی تو و تجدید خاطره ایام جوانی ات سروصدابه راه اندازند و بعدبه ایشان بگو که تو حاضری برای اینکار بابت هر یکساعت سروصدا ، هر روز به هر کدام از آنها یک سکه طلا بدهی
پارچه فروش مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و از این راه حل عجیب یکه خورد و گفت:” چه می گوئید استاد!؟ من می گویم از سروصدای آنها در عذابم و شما می گوئید آنها را دعوت به اینکار کنم و حتی در مقابل به ایشان سکه طلا هم مزد دهم!؟
شیوانا با لبخند گفت:”تو تا یک هفته چنین کن و هفته بعد نزدمن آی
پارچه فروش قبول کرد و روز بعد همان چیزهایی را که شیوانا گفته بود برای مزاحمین گفت و هر روز هم به هر کدام از آنها یک سکه طلا مزد داد
هفته بعد پارچه فروش نزد شیوانا آمد. شیوانا اینبار به او گفت:” فردا وقتی دوباره جوانان مزاحم نزد تو آمدند به آنها بگو که فرزندت را باید به مدرسه شمشیر بازی بفرستی و چون پول کم می آوری پس بابت هرساعت نمایش شمشیر زنی ایشان به جای یک سکه فقط می توانی به هرکدام نیم سکه طلا بپردازی
فردای آن روز وقتی مرد پارچه فروش این حرف را به جوانان مزاحم گفت آنها اعتراض کردند و گفتند که اینکار برای آنها مقرون به صرفه نیست و پارچه فروش اگر سروصدا و شمشیر بازی می خواهد باید قیمت را بالاتر ببردو تا زمانی که اینکار را نکند دیگر هرگز مقابل مغازه او شمشیر بازی نمی کنند و او دیگر نمی تواند خاطرات ایام جوانی اش را تجدید کند!؟
هفته بعد پارچه فروش با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت:” حق با شما بود استاد! از آن روز که قیمت را کم کردم و آنها قبول نکردند. هر روز این جوانان مزاحم از مقابل مغازه من ساکت و آرام عبور می کنند و با تصور اینکه من از آرامش آنها عذاب می کشم پوزخندی می زنند و جایی دیگر بساط سروصدای خود را پهن می کنند

 



[ پنج شنبه 23 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]