اسلایدر

داستان شماره 87

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 87

داستان شماره 87

 

خلیفه و عشق کنیزی به نام حبابه

 

بسم اله الرحمن الرحیم
پس از عمر بن عبد العزیز یزید بن عبد الملک به خلافت رسید.او به کاری جز شرابخوری و زن بازی توجه نداشت و شب و روز بزم و عیش و نوش بر پا میساخت و به لذت بردن از دو نفر از کنیزان ماه رویش به نامهای سلامه و حبابه مشغول می شد
سر انجام حبابه رقیب خود سلامه را از گود خارج کرد و جان ومال و اراده خلیفه را در اختیار خویش گرفت. و در واقع او فرمانروای سراسری امپراتوری بزرگ اسلام بود.هر کس را میخواست به کار می گماشت و هر کس را که می خواست از کار می انداخت و خلیفه از همه جا بی خبر در کنار حبابه می نشست و....همین
برادر خلیفه به نام مسلمه بن عبد الملک وقتی وضع را چنان دید نزد خلیفه آمد و گفت: بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزیز که آن همه دادگستر و پرهیزکار بود تو خلیفه شدی که جز باده گساری و شهوترانی کار دیگری انجام نمی دهی و امور کشور را به دست حبابه سپرده ای. ستمدیدگان فریاد می کشند و جمعیتهایی از اطراف و اکناف آمده اند و در آستان تو منتظر ایستاده اند و تو از همه جا غافل نشسته ای
خلیفه از این گفته ها به خود آمد. حرفهای برادر را تصدیق کرد و از آمیزش با حبابه دست کشید و تصمیم گرفت که از آن پس به کارهای مردم برسد.حبابه از این جدایی بر آشفت و با خود نقشه ای کشید. همین که روز جمعه رسید به کنیزان خود سفارش کرد که هر وقت خلیفه خواست برای نماز بیرون برود او را آگاه سازند
وقتی کنیزان حرکت خلیفه را به او اطلاع دادند حبابه عودی به دست گرفت و روبروی خلیفه ایستاد و با آواز دلکش خویش اشعار تحریک کننده ای را خواند. خلیفه وقتی آن آواز دلنواز را شنید دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است حبابه چنین مکن
اما حبابه به ساز و آواز خود ادامه داده و بیتی بدین مضمون خواند که: زندگانی جز خوشگذرانی و کام گرفتن چیز دیگری نیست. اگر چه مردم تو را سرزنش و توبیخ کنند. خلیفه بیش از این تاب نیاورد و فریاد زد: ای جان جانان درست گفتی خدا نابود کند آن کس را که مرا به خاطر مهر تو سرزنش کرد.بعد رو به غلامش کرد و گفت: ای غلام! برو به برادرم مسلمه بگو که به جای من به مسجد برود و نماز بخواند و بعد فورا به عیش گاه خود رفتند و جریان سابق را ادامه دادند
هر دوی آنها برای خوشگذرانی به محلی که در نزدیکی دمشق بود میرفتند و یزید به ملازمان خود چنین میگفت که: مردم پنداشته اند که هیچ عیش و نوشی بی نیش نخواهد ماند. من میخواهم دروغ بودن این گفته را آشکار سازم.از این رو به عیش گاه خود میروم و در آنجا با حبابه میمانم. و تا زمانی که من آنجا هستم برای اینکه نوش من بی عیش نماند هیچ نامه و خبری به من نرسانید
یزید و حبابه لوازم عیش و خوش گذرانی خود را فراهم ساخته بودند و به عیش و نوش می پرداختند. روزی یزید دانه های انگور را به دهان حبابه می انداخت و او هم به دهان میگرفت که ناگهان دانه انگوری در حلق او ماند و هر چه سرفه کرد بیرون نیامد تا اینکه خفه شد و به درک واصل گردید. یزید نگذاشت جسد او را دفن کنند و روز و شب تن بیجان حبابه را در آغوش میگرفت و بارها با او مجامعت و نزدیکی می نمود تا اینکه لاشه حبابه متعفن شده و بو گرفت. بلاخره مجبور شد که اجازه دفن جسد او را بدهد. یزید بعد از حبابه پانزده روز بیشتر زنده نماند و بعد از مرگ او جسد ناپاکش را در نزد قبر حبابه به خاک سپردند و عیش خلیفه ناتمام ماند

 



[ چهار شنبه 27 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]