اسلایدر

داستان شماره 859

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 859

داستان شماره 859

 

داستان گوھر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد زاھدي که در کوھستان زندگي مي کرد،کنار چشمه اي نشست تا
آبي بنوشد و خستگي در کند.سنگي زيبايي درون چشمه ديد.آن را
برداشت و در کيف خود(خورجين)گذاشت و به راھش ادامه داد.
در راه به مسافري برخورد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده
بود.کنار او نشست واز داخل خورجينش(کيف) ناني بيرون آورد و به او داد.
مرد گرسنه ھنگام خوردن نان،چشمش به يه سنگ با ارزش درون
آيا آن سنگ را به من مي »: خورجين افتاد.نگاھي به زاھد کرد و گفت
زاھد بي درنگ سنگ را در آورد و به او داد. «؟ دھي
مسافر از خوشحالي نمي دانست چه کار کند.او مي دانست که آن
سنگ آنقدر قيمتي است که مي تواند با فروش آن تا آخر عمر در رفاه
زندگي کند،بنابراين سنگ را برداشت و سريع به طرف شھر حرکت
من خيلي فکر »: کرد.چند روز بعد،ھمان مسافر نزد زاھد آمد و گفت
کردم،تو با اينکه مي دانستي اين سنگ چقدر ارزش دارد،خيلي راحت آن
«! را به من ھديه کردي
من اين سنگ را »: بعد دستش را در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت
به تو دوباره مي دھم ولي در عوض چيز با ارزش از تو ميخواھم.به من ياد
«؟؟ بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم
حديث پندآموز:امام صادق(ع) فرمودند: ھرکه در مسجد پس از نمازش در انتظار
نماز ديگر بماند،ميھمان خداوند است و برخداست که ميھمان خود را گرامي
بدارد

 



[ چهار شنبه 19 مرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]