اسلایدر

داستان شماره 740

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 740

داستان شماره 740

داستان منصور دوانقى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

منصور دوانقى  دومين ((خليفه عباسى ))، مشهور به بخل و امساك بود. او براى صله و جايزه ندادن به ادبا و شعراء اول به شاعر مى گفت : اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد يا ثابت شود كه شعر از شاعر ديگرى است ، نبايد انتظار جايزه داشته باشى
اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول مى كشيد، و به او مى داد! تازه خودش به قدرى خوش حافظه بود، كه شعر شاعر را حفظ مى كرده و براى شاعر مى خوانده ، و غلامى خوش حافظه داشته كه او هم شعر را در جا حفظ مى كرده و سپس رو به شاعر مى كرد و مى گفت : اين شعر را گفتى نه تنها من بلكه اين غلام من آن را حفظ دارد، و اين كنيز كه در پس ‍ پرده نشسته نيز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره خليفه ، كنيزك هم كه سه بار از شاعر و خليفه و غلام شنيده بود، قصيده را از اول تا آخر مى خواند و شاعر بدون دريافت چيزى با تعجب و دست خالى بيرون مى رفت
روزى ((اصمعى )) شاعر توانا و مشهور كه از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود اشعارى با كلمات مشكل ساخت و بر روى ستون سنگى شكسته اى نوشت ، و با تغيير لباس و نقاب زده به صورت عشاير كه جز دو چشمش پيدا نبود، نزد منصور آمد و با لحنى غريبانه گفت : قصيده اى سروده ام ، اجازه مى خواهم آن را بخوانم
منصور مانند هميشه توضيحات را براى او داد، و اصمعى هم قبول كرد و شروع به خواندن قصيده پر از الفاظ عجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض پرداخت تا قصيده به پايان رسيد، منصور با همه دقت و غلام و كنيز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ كنند، و براى اولين بار فرو ماندند
سرانجام منصور گفت : اى برادر عرب معلوم مى شود كه شعر را خودت گفتى ، طومار شعرت را بياور تا به وزن آن جايزه بدهم
اصمعى گفت : من كاغذى پيدا نكردم روى ستون سنگى نوشتم ، روى بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت ماند كه اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند، با آن برابرى نمى كند، چكار كند؛ با هوشى كه داشت گفت : اى عرب تو اصمعى نيستى ؟ او نقاب از چهره اش برداشت ، همه ديدند او اصمعى است

 



[ سه شنبه 20 فروردين 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]