اسلایدر

داستان شماره 728

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 728

داستان شماره 728

 

دواى حريص خاك گور

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سعدى گويد: شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار كه شهر به شهر براى تجارت حركت مى كرد. يك شب در جزيره كيش مرا به حجره خود دعوت كرد. به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت : فلان انبارم در تركمنستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، اين قباله و سند فلان زمين مى باشد، و فلان چيز در گرو فلان جنس است ، فلان كس ‍ ضامن فلان وام است ، در آن انديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش ‍ دارد، ولى درياى مديترانه طوفانى است
اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمر گوشه نشين گردم و ديگر به سفر نروم
پرسيدم ، آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشين مى شوى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چين بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه ) ببرم ، و در آنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم . او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آن قدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب گرفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اى بگو، گفتم : آن را خبر دارى كه در دورترين جا از سرزمين غور (ميان هرات و غزنه ) بازرگان قافله سالارى از پشت مركب بر زمين افتاد، يكى گفت : چشم تنگ و حريص دنياپرست را تنها دو چيز پر مى كند: يا قناعت يا خاك گور
 

 

 



[ سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]