اسلایدر

داستان شماره 328

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 328

داستان شماره 328

برادران شرور( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
دو تا برادر آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن.دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست
خلاصه آخر بابا مامانشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن: تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن
کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون
خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه:پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه
باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟دوباره پسره به روش نمیاره
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره.آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟
پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده. داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟
پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم

 



[ چهار شنبه 28 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]