اسلایدر

داستان شماره 251

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 251

داستان شماره 251

داستان افسانه ی دختر نارنج پادشاه

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي ،روزگاري پادشاهي به همراه همسرش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد.آن ها فقط يك غصه داشتند و آن اين بود كه بچه دار نمي¬شدند و فرزندي نداشتند.
يكي از روزها پيرزن گدا به در قصر پادشاه آمد همسر پادشاه غذاي فراوان به او داد واو شروع به دعا كرد و گفت : « انشاء ا... خدا بچه¬هايت را حفظ كند.»
 زن از ته دل آه سردي كشيد و گفت : « اي مادر! ما بچه اي نداريم و تنها مشكل ما حسرت داشتن يك فرزند است.» پيرزن دست در جيب خود كرد و يك سيب سرخ به زن داد وگفت : « اي بانوي بزرگوار وقتي شب شد اين سيب را خود و همسرت آن را بو كرده سپس از وسط دو نيم كرده نصف آن را خودت بخور و نصف ديگر آن را به همسرت بده، مطمئن باش كه همين فردا باردار مي¬شوي
برق شادي در چشمان بانو پديدار شد و گفت : « اگر اينگونه باشد من يك حوض عسل، يك حوض شير و يك حوض روغن نذر مي كنم تا بين فقرا تقسيم كنم
 پيرزن از او تشكرکرد و خداحافظي گفت ورفت.
زن پادشاه گفته های پيرزن را انجام داد و بعد از نه ماه پسري بسيار زيبا به دنيا آورد.
 يكي از روزها كه پسرك داشت "نو دسته چليك بازي مي كرد چوبش به كوزه پيرزن گدا خورد و كوزه را شكست. پيرزن گدا گفت : « حيف كه يكي يكدانه هستي.برو به مادرت بگو كه نذرش را ادا كند
..... پسر به خانه رفت

و ماجرا را براي مادرش تعريف كرد. بلافاصله همسر پادشاه به نوكران دستور داد تا از عسل و شير و روغن از هر كدام يك حوض خيرات كنند و نذرش را ادا كرد. پيرزن گدا خيلي دير رسيد و به زور توانست كوزه خود را از عسل باقيمانده در ته حوض پركند
ساليان درازي گذشت و پسر پادشاه جوان برومندي شده بود. یک روز كه داشت با اسبش چوگان بازي مي كرد ناگهان چوبش به كوزه  پيرزن گدا خورد و كوزه شكست
پيرزن گفت: « ‌حيف كه يكي يكدونه هستي ، نمي¬تونم نفرينت كنم . انشاءا... كه دختر نارنج پادشاه قسمتت شود!
پسر پادشاه به قصر رفت و از پدر و مادرش از دختر نارنج پادشاه پرسيد، پادشاه و همسرش گفتند : « در سرزميني دور از اينجا باغ بسيار بزرگي است كه ديوها نگهبان آن هستند و در آن درختان نارنج بسياري است در يكي از ميوه هاي درختان آن باغ ، دختري به زيبايي پنجه آفتاب در آن طلسم شده است و كسي باید به باغ رفته و دختر نارنج پادشاه آزاد کند.
    پسر پادشاه از آن روز به بعد تمام فكرش دختر نارنج پادشاه بود و به پدر و مادرش گفت:« تصميم خود را گرفته ام تا دختر نارنج پادشاه را نجات دهم.
 پادشاه و همسرش از شنيدن اين موضوع بسيار ناراحت شدند و به پسر گفتند : « تو تنها  فرزند ما هستي و بعد از ساليان دراز خداوند تو را به ما داده.آن سرزمين طلسم شده و ديوها نگهبان باغ هستند و تاكنون كسي نتوانسته از دست ديوها نجات پيدا كند. آنها تو را مي¬خورند. به ما رحم كن! هر دختري را كه بخواهي برايت عقد مي¬كنيم فقط كافي است كه او را فراموش كني.
 اما پسر گفت : « فقط مي¬خواهم با او ازدواج كنم.
او از پدر و مادرش خداحافظي كرد. مادرش گفت : «حالا كه مي¬روي گردنبد مرا با خودت ببر و به عروست هديه كن!
پسر به راه افتاد پرسان پرسان سرزمين نارنج پادشاه را پيدا كرد. ابتداي شهر دروازه بسيار بزرگي بود كه قفلهاي گنده اي به آن زده بودند. پسر در حاليكه به دروازه نگاه مي¬كرد ناگهان صدايي آمد و گفت : « اي جوان چه مي¬خواهي مگر از جانت سير شده اي ، اينجا چه مي¬خواهي؟
پسر پادشاه گفت : « من به دنبال دختر نارنج پادشاه به اين سرزمين آمده ام.
مرد گفت :« اي ديوانه! مي¬داني چندين ديو از اين باغ حفاظت مي¬كنند، بي شك تو را هم مثل بقيه خواهند خورد.
پسر پادشاه گفت : « من تصميم خود را گرفته ام.
مرد گفت : « حالا كه تصميم ات را گرفته اي ، پس به حرفهاي من خوب گوش كن! ديوها سه روز مي خوابند و سه روز بيدارند.  اميدوارم اكنون خواب باشند . اگر خواب بودند اين باغ سه در پشت سر هم دارد و كنار هر در يك ديو خوابيده است، كه كليد هر باغ را به گردنشان آويخته اند، مي-تواني كليدها را در آوري و در باغها را به ترتيب باز كني .اما اگر بيدار بودند حتماً تو را خواهند خورد.اما اگر موفق شدي بعد از در سوم به باغ اصلي مي¬رسي . به ترتيب يكي يكي نارنجها را پوست مي¬كني و در يكي از آنها دختري همچون پري كه همان دختر نارنج پادشاه است را مي يابي. اگر او را پيدا كني طلسم باطل شده و ديوها دود شده و از بين مي¬روند.
پسر پادشاه از مرد تشكر كرد و از روي ديوار به داخل باغ پرید
دیو بسيار بزرگي كنار در خوابيده بود . پسر پادشاه باترس آرام، آرام كليد را از گردن او در آورد و به ترتيب براي درهاي دوم و سوم هم اين كار را انجام داد. بعد كه به باغ اصلي رسيد نارنج اول را شكافت فقط نارنج بود. دومي را شكافت باز هم نارنج بود. نارنج سوم را كه باز كرد دختري به زيبايي پنجه آفتاب از آن بيرون آمد . آنقدر زيبا و دوست داشتني بود كه پسر پادشاه باورش نمي¬شد . انگار كه خواب مي¬ديد
 دختر نارنج پادشاه به پسر پادشاه سلام كرد و گفت : « خيلي خيلي متشكرم كه مرا نجات دادي.
 پسر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق او شد. يكباره دود غليظي همه جا را فرا گرفت و بعد همه جا زيباتر از اول شد . ديوها دود شده و از بين رفتند اما پسر پادشاه در حاليكه از خجالت سرخ شده بودگفت : «‌من عاشق تو هستم و دوست دارم با تو ازدواج كنم.
   دختر نارنج پادشاه هم خيلي خوشحال شد. پسر پادشاه گفت : « بر روي همين درخت منتظر بمان تا من هم برايت لباس بياورم و هم اينكه پدر و مادرم را هم با خود به همراه بياورم تا از اين جا با ساز و پايكوبي و همراه مردم تو را به سرزمين خود ببرم. زيرا من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و آنها آرزوهاي زيادي براي من دارند و تو را آنگونه كه شايسته است به خانه بخت ببرم.
   بعد گردنبند مادرش را به گردن دختر نارنج پادشاه آويخت و به ناچار از دختر نارنج پادشاه خداحافظي كرد
 از زير همان درخت چشمه اي عبور مي¬كرد و فرداي آن روز پيرزن كلفت  براي بردن آب از چشمه كوزه بدست آمد اما در آب، تصوير دختر نارنج پادشاه افتاده بود. پيرزن زشت به محض ديدن آن تصوّر كرد كه آن تصوير خود اوست . ابتدا خوشحال شد. اما پس از لحظه اي بسيار خشمگين شد و با فرياد گفت:« بي بي باشم!خانم باشم! كلفت آب كشي باشم!
   كوزه را محكم به زمين زد و آن را شكست. بعد كه پيرزن كلفت به خانه رفت خانم ارباب گفت:«‌ چرا آب نياوردي؟
 پيرزن زشت روي به دروغ گريه كرد و گفت : « خانم ببخشيد! كنار چشمه پايم سر خورد و كوزه شكست.
خانم خانه كوزه ديگري به او داد تا آب بياورد
 پيرزن دوباره به سرچشمه رفت و باز هم تصوير زيباي دختر نارنج پادشاه را در آب ديد و اين بار بيشتر عصباني شد و گفت : « بي بي باشم ، خانم باشم ،  كلفت آب كشي باشم!
    اين بار محكم تر كوزه را به زمين زد و شكست. همه اين چيزها را دختر نارنج پادشاه مي ديد و صدايش در نمي آمد. باز كلفت زشت روي به خانه ارباب آمدو به خانم ارباب گفت : « خانم تو را به خدا مرا ببخشيد ديگر تكرار نمي شود. نمي دانم چرا سرخوردم و كوزه شكست.
 خانم ارباب خيلي ناراحت شد و اين بار به او يك مشك داد و گفت:« برو آب بياور!
باز هم پيرزن به سرچشمه رفت و دوباره تصوير دختر نارنج پادشاه را در آب ديد و گفت:« بي بي باشم ، خانم باشم ، كلفت آب كشي باشم!
اين بار با حرص بيشتري با دندانهايش مشك را پاره پاره كرد. اما اين دفعه دختر نارنج پادشاه كه از بالاي درخت شاهد ماجرا بود خنده اش گرفت و پيرزن دختر نارنج پادشاه را ديد. تازه فهميد تصويري را كه در آب افتاده عكس او نيست و اشتباه كرده است. پيرزن كه بسيار به زيبايي دختر نارنج پادشاه حسادتش گرفته بود به دختر نارنج پادشاه سلام كرد و گفت:« بالاي درخت چه مي كني؟
 دختر نارنج پادشاه كه بسيار مهربان بود گفت : «موهايم را به پايين مي¬اندازم و همچون طنابي مي¬تواني آن را بگيري و توهم به بالاي درخت بيايي.
 دختر نارنج پادشاه تمام جريان را از سير تا پياز براي پيرزن تعريف كرد و گفت كه منتظر پسر پادشاه است تا بيايد
پيرزن حسود از طريق مكر وحيله وارد شد و خود را مهربان نشان ¬داد به دختر نارنج پادشاه گفت : « دخترم تو خسته شده اي بهتر است كه سرت را روي پاهاي من بگذاري و بخوابي.
 دختر سرش را روي پاي پيرزن گذاشت و به خواب رفت . وقتي مدتي از خوابيدن دختر گذشت پيرزن گردنبند را از گردن دختر در آورد و به گردن خود كرد و او را از درخت به پايين انداخت
 از خوني كه از سر دختر نارنج روي زمين ريخته بود نهال بسيار زيبايي سبز شد و در عرض مدت كمي به درخت زيبايي تبديل شد
بعد از چند روز پسر پادشاه با ساز و دهل به همراه سربازان و پدر و مادرش ولباسهاي زيبا و هداياي فراوان به باغ رسيدند. پسر پادشاه وقتي بالاي درخت رفت و پيرزن را ديد اصلاً باورش نشد
پسر پادشاه گفت : « چرا اينقدر سياه شده اي؟
پيرزن گفت :« آنقدر كه در انتظار تو در آفتاب سوزان در بالاي درخت منتظر تو بودم.
پسر پادشاه گفت :« چرا اينقدر پير شده اي؟
پيرزن گفت :« آن قدر كه دوري تو براي من سخت بود و من در انتظار تو پير شدم.
پسر پادشاه گفت :« چرا صورتت اينقدر دون ،دون شده ؟
پيرزن گفت :«‌ به خاطر اينكه در انتظار تو كلاغها به صورتم نوك زدند.
 پسر پادشاه دروغهاي پيرزن را باور كرد و به او گفت كه لباس بپوشد ،تا به قصر بروند. موقع رفتن پسر پادشاه چشمش به درخت افتاد. يك دل نه ص دل عاشق درخت شد وبه همراهانش دستور داد درخت را از ريشه در آورده و به قصر بياورند . پيرزن كه مي¬دانست درخت از خون دختر سبز شده است مي گفت : « اين درخت خيلي زشت است و آوردن آن ما را به زحمت مي اندازد.
 پسر پادشاه درخت را با خود به همراه آورد و آن را در قصر كاشت
 پسر پادشاه عروسي مفصلي گرفت و از آن پس به جاي پدر ، پادشاه آن سرزمين شد
 بعد از آن پيرزن كه همسر پادشاه شده بود باردار شد و بعد از نه ماه و نه روز پسر بسيار زشتي به دنيا آورد
 در همين فاصله درخت بزرگ و بزرگتر شده بود و شاخه اي از آن به داخل خانه پيرزن همسايه سرازير شده بود
 پيرزن كه همسايه قصر پادشاه بود فرزندي نداشت و به تنهايي زندگي مي كرد و بافتني مي¬بافت و آنها را به بازار مي¬برد و مي¬فروخت اما چند روز بود كه وقتي از خواب بيدار مي¬شد مي¬ديد كه همه سفارشات و بافتنيهاي او آماده است. و وقتي از بازار به خانه بر مي¬گشت مي¬ديد كه تمام خانه از تميزي برق مي زند و غذاي او بر سر اجاق آماده و گرم است
 يك روز پيرزن به دروغ آماده شده تا به بازار برود اما پشت در ايستاده بود تا ببيند چه كسي اين كارها را انجام مي¬دهد. از داخل شاخه درخت دختري همچون پنجه آفتاب به بيرون آمد به محض بيرون آمدن دختر ، پيرزن در را باز  كرد و دخترك را در آغوش گرفت و او را بوسيد و گفت:« تو چه قدر زيبايي حتماً فرشته هستي؟
 دختر نارنج پادشاه تمام داستان خود را براي پيرزن مهربان تعريف كرد. پيرزن خيلي خوشحال شد و به او گفت كه او تنهاست و بهتر است كه با هم زندگي كنيم. دختر نارنج پادشاه قبول كرد و از آن روز دختر خوانده پيرزن مهربان شد
پيرزن بدجنس كه مي¬ديد پادشاه به آن درخت علاقه بسياري دارد و مي¬دانست كه اين درخت در عرض يك ساعت بزرگ شده و جادويي است مي-ترسيد و به پادشاه گفت : « اگر من و پسرم را دوست داري دستور بده اين درخت را قطع كنند و از آن
گهواره اي براي فرزندمان بسازند.
 پادشاه جوان دستور داد و درخت را قطع كردند و از آن گهواره اي ساختند.
چند ماه بعد كودك زشت پادشاه ، گلوبند مادرش را كه پادشاه به او يادگاري داده بود پاره كرد. پادشاه بسيار ناراحت شد و كسي نتوانست آن را درست كند . پادشاه دستور داد تا همه مردم شهر را دعوت كنند و هر كس در ضمن اينكه قصه زندگي خودش را تعريف مي¬كند سعي خود را بكند شايد بتواند اين گردنبند را درست كند.
پسر پادشاه به درخانه پيرزن همسايه رفت و از او دعوت كرد اما پيرزن گفت : « من كه خيلي پير هستم اما دخترم را مي¬فرستم.»        
     همه مردم آمده بودند تا قصه هاي خود را تعريف كنند. بالاخره نوبت به دختر نارنج پادشاه رسيد. دختر نارنج پادشاه صورت خود را پوشانده بود تا شناخته نشود.او كمي که حرف زد پيرزن بدجنس فهميد كه او همان دختر نارنج پادشاه است.
 پس شروع به سر و صدا كرد و گفت : « اين دختر را به بيرون بياندازيد. من سرم درد مي كند من احتياجي به گردنبند ندارم!»
اما پادشاه به فريادهاي او توجهي نكرد و گفت كه داستان را تا آخر تعريف كند.
دختر نارنج پادشاه داستان را تا آخر گفت. پادشاه روبند را از روي صورت دختر نارنج پادشاه برداشت و ديد كه او همان دختر نارنج پادشاه است .
پادشاه كه ديگر دختر نارنج پادشاه حقيقي را پيدا كرده بود، دستور داد تا پيرزن بدجنس و پسر زشتش را به پشت خرسياهي ببندند و در تمامي سرزمين بگردانند تا مايه عبرت همه شوند.   
هفت روز و هفت شب عروسي آنها را جشن گرفتند و همه شهر را آيينه بندان كردند و پيرزن مهربان همسايه را نيز به عنوان مادر دختر نارنج پادشاه را به قصر آوردند و تا آخر عمر به خوبي و خوشي زندگي  کردند



[ دو شنبه 11 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]