اسلایدر

داستان شماره 1941

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1941

داستان شماره 1941

مرد ناشناس

 


 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زن بيچاره ، مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه اش مى رفت . مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش ‍ گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد:((خوب معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مى كنى ، چطور شده كه بى كس مانده اى ؟)).
شوهرم سرباز بود. على بن ابيطالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال .
مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد. سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت ، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمى رفت . شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود،زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزى رفت و در زد.
كيستى ؟
((همان بنده خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم ، حالا مقدارى غذا براى بچه ها آورده ام )).
خدازتوراضى شودوبين ما و على بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند!
((در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت :((دلم مى خواهد ثوابى كرده باشم ، اگر اجازه بدهى ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم )).
بسيار خوب ! ولى من بهتر مى توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانيد. به دهان هركدام كه لقمه اى مى گذاشت مى گفت :((فرزندم ! على بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهى كرده است )).
خمير آماده شد. زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش كن .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله هاى آتش زبانه كشيد و چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود مى گفت :((حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مى كند)).
در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس ‍ را شناخت ، به زن صاحب خانه گفت :((واى به حالت ! اين مرد را كه كمك گرفته اى نمى شناسى ؟! اين اميرالمؤمنين على بن ابيطالب است )).
زن بيچاره جلو آمد و گفت :((اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من ، من از تو معذرت مى خواهم .))
((نه ، من از تو معذرت مى خواهم كه در كار تو كوتاهى كردم ))

بحارالانوار، ج ۷ (باب ۱۰۳) ص ۵۹۷



[ شنبه 21 مرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 2, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]