اسلایدر

داستان شماره 1687

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1687

داستان شماره 1687

حکایت نصیحت بی جا


بسم الله الرحمن الرحیم
تاجری منعم و دارا و جوانمرد، به پا کرد، شبی مجلس مهمانی با فرّ و شکوهی و فرو چید سر میز زهر چیز و در آن بزم طرب خیز و تعب ریز، خوش و خرّم و مسرور برای زدن سور، خبر کرد تمام رفقا را.
بچه ی او که سر میز غذا همدم و هم سفره ی وی بود، به ناگاه بزد دست به پهلوی وی و گفت: «پدر، حرف مرا گوش بده».
چون پدر متوجه نشد او بار دگر دست به پشتش زد و گفتا که: «پدر ، گوش بده».
آن قدر چنان کرد که آخر، پدرش زد تشرش، گفت: که «ای بچه ی بی تربیت و بی ادب، آخر چه قدر با تو بگویم که به هنگام غذا حرف نباید بزنی؟»
بچه از این توپ و تشر جا زد و ساکت شد و گردید مصمّم که به یک سوی نهد چون و چرا را.
چون غذا صرف شد و جمله ی حضار پراکنده شدند، آن پدر از بچه ی شیرین دهن خویش بپرسید که: «ای جان پدر، آن چه که می خواستی اندر وسط صرف غذا در بَر حضّار بگویی و شدم مانع گفتار تو، الحال بگو».
گفت: «دگر موقع آن حرف گذشته است، در آن وقت که رفتم به تو حرفی بزنم، خرمگسی مرده میان پلُوَت بود و پلو هم جُلُوَت بود و دلم خواست تو را سازم از آن واقعه آگاه که ناگاه دویدی وسط حرف من و حرف مرا زود بریدی و جویدی مگس توی غذا را

 



[ سه شنبه 7 آذر 1393برچسب:داستانهای جالب ( 1, ] [ 15:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]