اسلایدر

داستان شماره 1646

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1646

داستان شماره 1646

هارون الرشيد و بهلول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتى است آرزوى ديدارت را داشتم . بهلول پاسخ داد كه من به ملاقات شما به هيچ وجه علاقه ندارم . هارون از او تقاضاى پند و موعظه اى كرد. بهلول گفت چه موعظه اى تو را بكنم ؟ آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره در اين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هارون ، روزى كه براى بازخواست در پيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند به اعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايت دقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آن روزى كه خداوند جهان به اندازه اى دقت و عدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و پرده نازكى كه آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هسته مى باشد بازخواست كند. و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميان جمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى خواهى شد و همه به تو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت



[ یک شنبه 26 مهر 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 3, ] [ 22:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]