اسلایدر

داستان شماره 1615

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1615

داستان شماره 1615

سوال هارون از بهلول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان دجله مشغول . در این حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت : امروز یک معما از تو سوال می نمایم . اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفت من به زر احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم .که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم ، باید صد نفر از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا در دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود : اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یک یک از این طرف رودخانه به آن ط رف ببریم ، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه برد که نه گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را ؟ بهلول گفت : اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوس فند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پس اینها یک به یک برده می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بدرد .
هارون گفت : احسنت جواب صحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از
شیعیان علی (ع) بودند گفت و م نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود

 



[ یک شنبه 25 شهريور 1393برچسب:داستانهای بهلول ( 2, ] [ 22:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]