اسلایدر

داستان شماره 1468

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1468

داستان شماره 1468

 

آمدن افراسياب به رزم رستم


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت نود و هفتم داستانهای شاهنامه


 اي فرزند! با برآمدن خورشيد ، شهر توران به جوش و خروش درآمد . سواران و كمر بستگان افراسياب به درگاهش آمدند و صف بستند ، سپهداران سرافكنده از ننگي كه بر آنها رفته بود ، با دلهاي پر از كينه ايرانيان آماده جنگ شدند افراسياب نيز بر آشفته چون پلنگ به آراستن لشكر پرداخت . چپ سپاه را به پيران و راست را به هومان سپرد و گرسيوز و شيده را نيز در فلبگاه گماشت و به پيران دستور داد تا كوس و ناي جنگ بنوازند . از سوي ديگر ديده بان به رستم خبر داد گرد و خاك سوران توران ، زمين و آسمان را سياه كرده است . رستم باكي به خود راه نداد ، آماده كارزار شد
نخست منيژه را با بنه به سوي ايران فرستاد آنگاه به آراستن لشكر پرداخت. راست سپاه را به اشكش و گستهم و چپ را به زنگنه و رهام سپرد و خود با بيژن در قلب سپاه قرار گرفت . رستم پس از آنكه گرداگرد سپاهش را گشت و همه را آماده رزم ديد رخش را برانگيخت و تاخت تا به نزديك افراسياب رسيد پس فرياد برآورد : اي شوريده بخت اين چندمين بار است كه به جنگ من ميآيي و هر بار چون روباه مي گريزي اينك خوب مي داني كه اين بار از رستم رهائي نخواهي داشت . به انبوهي سپاهت مناز كه شير از يك دشت گور نمي هراسد و هزاران ستاره نور يك خورشيد را ندارند . شاه سبكسري چون تو مباد كه پادشاهي را بباد دادي
افراسياب با شنيدن اين سخنان بر خود لرزيد و برآشفته بر سپاهيانش فرياد زد : اينجا جاي بزم و سور نيست ، بكوشيد و جهان را بر اين بدانديشان تيره كنيد ، من پاداش رنج شما را با گنج خواهم داد . آنگاه خروش كوس و شيپور برآمد و دو سپاه بر يكديگر تاختند . بانگ سواران برخاست و تيغ و شمشير در هوا درخشيد و تگرگ گرز بر كلاه خودها و جوشن ها باريدن گرفت . رستم از قلب سپاه با گرز گاوسارش پيش آمد و به هر سو تاخت و سپاه بزرگ تو ران را از هم پراكنده كرد . و آنها را چون برگ درخت بر زمين ريخت . يلان ايران نيز هر يك كينه خواه و تيز چنگ بر دشمن تاختند و رزمگاه را درياي خون كردند ، دليران توران همه نابود شدند . افراسياب كه بخت را برگشته و درفش را سرنگون ديد بر اسب تازه نفسي سوار شد و همراه با بازمانده سپاهش ، ناكام به توران گريخت . رستم تا ده فرسنگ از پي آنها تاخت و گرز و تير بر سرشان باريد . آنگاه به رزمگاه باز آمد و با غنائم بسيار و هزاران اسير جنگي ، پيروز به سوي ايران آمد
چون خبر پيروزي رستم و آزادي بيژن به خسرو رسيد به نيايش جهان آفرين ايستاد . شهر غرق در شور و شادماني شد ، طبل و شيپور پيروزي به صدا درآمد و گروه گروه به پيشباز جهان پهلوان رفته و بر او درود گفتند . سپس همگي به درگاه شاه آمدند . كيخسرو به پيشبازشان شتافت ، رستم را در بر گرفت و هنر و پيروزيش را ستود . تهمتن نيز دست بيژن را گرفت و او را به شاه و پدرش گيو سپرد . كيخسرو به رستم گفت

سرت سبز باد و دلت شادمان
كه بي تو نخواهم زمين و زمان


خوشا بحال ايران و فرخ بخت من كه پهلواني چون تو داريم . اي فرزند! كيخسرو دستور داد تا بزمي بيارايند و خاني بگسترند پس طبقهاي مشك و گلاب پيش آوردند و همگي به خوردن و نوشيدن پرداختند . سحرگاهان رستم اجازه بازگشت خواست . شاه دستور داد تا خلعت گرانبهايي براي رستم پيش آوردند و رستم نيز به هر يك از بزرگان هديه اي پيشكش نمود و بر شاه آفرين كرد پس راه سيستان را در پيش گرفت
آنگاه شهريار بر تخت نشست و بيژن نزد او آمد . كيخسرو پرسيد داستان تو چه بود ؟ بيژن داستان خود را از روزگار سخت بند و زندان و درد و رنج منيژه همه را بازگفت . دل شاه از شنيدن آنچه بر آن دختر تيره بخت گذشته بود ، به درد آمد و دستور داد تا جامه هاي ديباي زربفت و گوهر نشان و تاج و دينار و كنيز و غلام و فرش و آنچه لازم بود آوردند و آنها را به بيژن سپرد و به او گفت : اينها را به منيژه بده و بخاطر رنجي كه از تو بر او رسيده از اين پس در آسايشش بكوش و جهان را با او به شادي بگذران

 



[ چهار شنبه 28 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 21:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]